هنگامي كه كانون توجه از روندها به ايدهها تغيير كند، شيوهاي نوين در فرصتسازي براي تكامل آيندهپژوهي پديد خواهد آمد. اين تغيير، آينده پژوهي را از پيشبيني گرايي صرف به امري مفيد و نوآورانه براي حل مسايل جهان بشري، ايجاد ظرفيتها و امکانات جديد براي دگرگوني و پديداري مجموعهاي از انگارههاي نوين فرهنگي، مبدل مي سازد و در نتيجه آيندهاي مطلوبتر براي افراد، گروهها و جوامع را به ارمغان ميآورد. اما آنچه موجب اين تغيير ميشود، عوامل فكري هستند كه از آنها به عنوان شتابدهندههاي فرهنگي تعبير ميگردد. "الکس برنز" در مقالهاي با عنوان "مباني آينده نگاري: احياي فرهنگي در قرن بيست و يک" دو نمونه را براي تغيير کانون توجه از انديشه خرد کوتاه مدت به انديشه کلان دراز مدت ذكر ميكند. يكي "لانگ نيو فاونديشن" استورات برند (که گاه سنج ده هزار سالهاي ساخت، تا حس انساني نسبت به زمان و مسووليت پذيري را گسترش دهد) و ديگري، " ديپ تايم " كه در کيهان شناختي به معناي تکامل جهان از هنگام انفجار بزرگ تا زمان حال و آينده ميباشد.
شتابدهندههاي فرهنگي اغلب، به دو جريان متضاد آرماني و غيرآرماني تقسيم ميشوند. از آرمان شهر سر توماس مور (1516) گرفته تا کتاب 1984 جرج اورول كه در سال 1949 به نگارش درآمد. زماني ريچارد اسلاتر گفته بود: "چون اين ما هستيم كه خالق نمادها هستيم، نمادهايي که بر اثر تکامل فرهنگي و معناآفريني اجتماعي تكامل پيدا ميكنند، بنابراين، اغلب تغييرات، در سطح نمادين باقي ميمانند و همين بيشترين آسيب را به ما وارد مي سازد."
متاسفانه سوء استفاده از شتابدهندههاي فرهنگي در برابر استفادهي مثبت و اخلاقمدار از ارزشهاي فرهنگي پيامدهاي جبران ناپذيري را براي حوزههاي گوناگون و از جمله آيندهانديشي پديد ميآورد. يكي از نمونههاي تشويش برانگيز سوء استفاده از شتابدهندههاي فرهنگي را به روشني در کتاب "نبرد من" اثر آدولف هيتلر (26-1924) ميتوان يافت. هيتلر طرح دوران جنبش روشنفکري يعني "عزم براي دانستن" را با نظريهي فردريک نيچه يعني "عزم براي قدرت" تلفيق کرد و قلمروي ايدهها را تا محدودهي اقدامات نامعقول گسترش داد. شايد نتوانيم هيتلر را در مقام يك آيندهانديش در نظر بگيريم، اما بايد پذيرفت انديشههاي او با نگرش بر آينده به گونهاي غيرمنطقي شكل گرفته بودند.
نمونه ديگر براي سوء استفاده از شتابدهندههاي فرهنگي را ميتوان در رفتار كساني يافت که درک منطقي گزينشها و حوادث آينده را با استفاده از تاريخ گذشته براي مشروعيت بخشيدن به ديدگاهها و پايههاي ادراكي غيرمنطقي خود از ميان مي برند مانند ديکتاتور پيشين روماني، نيکولاي چائوشسکو که خود را با اسطورهي خون آشام ترانسيلوانيا (دراکولا) و ديکتاتور معدوم عراق، صدام حسين که خود را به نبوکدنصر پادشاه بابل تشبيه ميكرد. موفقيتهاي جنبشهاي فرهنگي پيشين تا حد زيادي به اين دليل بوده است که واقعگرايان، آيندهاي متفاوت و الزام آور را براي آيندهسازگان جامعه و فرهنگ ايجاد كرده بودند و پس از آن نقاط ضعف آن را طي جنبشهاي بعدي ترميم كرده بودند. امروز بسياري از دولتها به اهميت و قدرت آيندهپژوهي پي بردهاند اما هنوز ابزار و شيوههاي آيندهپژوهي همان ابزار و شيو ههاي موجود و سنتي است كه در 60 سال اخير كاربرد داشتهاند و جالبتر آن كه جنبشهاي فرهنگي اجتماعي و واقعگرايان نيز در گذشته از آنها بهرهمند شدهاند.
به علت علاقهي وافر به تخيل علمي نميخواهم در اين مجال دوباره به سراغ اين مقوله بروم، اما ناچار هستم اين پرسش صادقانه را مطرح كنم كه چرا ادبيات علمي-تخيلي ظرفيتهاي بالقوهي آيندهپژوهي را گسترش مي دهند و موجب تكامل آن ميشوند؟ پاسخ به اين پرسش را ميتوان از اين ديدگاه ميسر دانست كه ظرفيت و استعداد ذاتي آيندهپژوهي بر ظرفيت انسان براي تفکر انتزاعي و ماهرانه و طرح سناريوهاي چندگانه اتکا دارد. ادبيات علمي-تخيلي ميتواند شيوهاي براي کشف اين ظرفيت باشد، به ويژه از طريق ايجاد فرهنگ و تمدني ديگر. بيشتر داستانهاي مهيج در اين زمينه، نشان ميدهند که دگرگونيهاي تاريخي از پيش مقدر نشدهاند اما تحت تاثير احتمال و تصادف قرار دارند.
بسياري از نويسندگان داستانهاي علمي -تخيلي عصر طلايي، اين حقيقت را پذيرفته بودند که داستانهاي مهم عرصه ادبيات علمي-تخيلي به واسطه گفتمانهاي آيندهپژوهانه يا حداقل آيندهنگر شکل گرفتهاند، حقيقتي که تاكنون کمتر مورد توجه قرار گرفته است. رمان سهگانهي "فاونديشن" اثر آيزاك آسيموف (53-1952)، در حقيقت "روانشناسي تاريخي" هري سلدن را به تصوير کشيده است. اين شيوه از روانشناسي ابزاري براي پيش بيني تکامل تمدنها است که بر اساس خطوط مبناي اجتماعي-اقتصادي و رفتارهاي جمعي گروههاي اجتماعي عمل ميکند. ديدگاه آسيموف بواسطهي تحقيقات عملياتي، برآوردهاي شيوه تاثير متقابل، روشهاي آماري تحليل زمان و تحليل آماري اواخر دهه 1940 شکل گرفت.
رمانهاي لري نيون و جري پورنل بازتاب كاركردهاي فكري بودند که بر اساس آيندهپژوهي، توسط برنامهريزان سناريوهاي جنگهاي هستهاي و سياست گذاران سياستهاي مالي و اقتصادي کلان اعمال ميشدند. آينده اسطوره اي جي.جي بالارد، تحت تاثير دوران کودکي او در شانگهاي، زنداني شدن به دست ژاپنيها در جنگ دوم جهاني، رسانههاي جمعي دهه 1960 و برنامهي موشک فضاپيماي آپولو شكل گرفت. توانايي ادبيات علمي-تخيلي براي تغيير شکل آيندهپژوهي، زماني آشکار شد که رمان "نئورومنسر" ويليام گيبسون (1984) به چاپ رسيد و جوي اجتماعي ايجاد نمود که در نتيجهي آن پيدايش پديدهي اينترنت تسريع گشت. رمانهاي "اولين و آخرين بشر" (1930) و "استار ميکر" (1937) اثر اولاف استپ لدون، نسلي از هواداران آيندهپژوهي از جمله جک سرفتي و گروه تحقيقاتي شعور فيزيکي "اسالن" را تحت تاثير قرار داد.
اگر بگويم يك آيندهپژوه خوب آيندهپژوهي است كه رمان خوان خوبي هم باشد، سخن گزافي نگفتهام. ما هميشه نيازمند مطالعهي رمانهاي ديگران هستيم تا حداقل در انديشههاي يكجانبهگرايانهي خود تجديدنظر كنيم.
حتا اسطورهها و افسانههاي پيشبينيگرا، زمينهي مساعدي را براي شكوفايي انگارههاي فرهنگي ما فراهم مي آورند، البه به اين شرط كه آنها را بخوانيم و در عمل واکنش نشان دهيم. چنين عملکردي ميتواند ديدگاههاي ما را از خُرد نگري به کلان انديشي ارتقا دهد. بر مبناي افسانههاي علمي-تخيلي، آزمايشگاههایي تاسيس شدهاند تا تکامل فرهنگي نوع بشر را مورد بررسي مجدد قرار دهند. همچنان که فيلم سفر به ستارگان اثر جين رودن بري و "جنگ ستارگان" اثر جورج لوکاس، نشان دادند افسانههاي پيشبينيگرا، اسطورههاي ساختگي آينده را ايجاد ميکنند که آيندهپژوهي را در مقابل ديدگان انبوه بينندگان قرار ميدهند. افسانههاي پيشبينيگرا که از آيندهپژوهي بهره ميبرند، اندوختههاي فرهنگي جمعي ما را بيشتر و عميقتر ميکنند.
اگر به تكامل آيندهپژوهي علاقمند هستيم، بايد شتابدهندههاي فرهنگي را جدي بگيريم.
منبع: برنز، الکس. "مباني آينده نگاري: احياي فرهنگي در قرن بيست و يک"