در چارهانديشي براي مسايل حال و آينده پيش از بهرهگيري موثر از تكنيكهاي حل مساله بايد به قابل حل بودن خود مساله اميدوار باشيم. اگر از همان آغاز كار، بزرگي يا پيچيدگي مساله ما را در حل آن به ترديد يا اضطراب دچار سازد، يقيناً نخواهيم نتوانست راههاي كارآمدي را براي آن بيابيم و يا دست كم از اجراي موثر راه حلهاي يافته شده باز خواهيم ماند. يك مساله زماني بزرگتر از آن چيزي خواهد شد كه تاكنون به نظر ميرسيد كه با گروهي سر و كار پيدا كنيم كه قرار است تجربههاي پيشين خود را در حل مسايل مشابه به ميدان آورند.
معمولاً چنين گروههاي صاحب تجربهاي با شعار تكراري "تجربه از علم بالاتر است"، از همان آغاز پارادايمي را بر ذهن و انديشهي شما تحميل ميكنند كه گويي هر آنچه آنها بيانديشند يا بگويند چون تجربهي گذشته را دارند، پس حتماً بي كم و كاست صحيح است. هيچ كس منكر ارزش و اعتبار تجربه نيست، اما گاهي همين تجربه موجب ميشود اولاً عينك بدبيني را به چشم بزنيم و ثانياً با به ميان كشيدن تجربههاي گذشته نسبت به استعدادها و امكانات موجود در خصوص حل يك مساله دچار غفلتي ناخواسته شويم.
ممكن است عجيب به نظر برسد اما تجربهگرايي اگر تنها با نگاه به گذشته و غفلت از آينده مد نظر قرار گيرد، دو آسيب بزرگ را در مسير حل مسايل حال و آينده وارد ميكند. آسيب نخست در قالب اين واقعيت تبلور مي يابد كه معمولاً تجربهگرايان خود را از يادگيري دوبارهي يك تجربه بينياز مي دانند. آسيب ديگري كه همين تجربهگرايي وارد ميكند اين است كه آزادي فردي را در نگاه به يك مساله از زواياي گوناگون محدود يا سلب ميكند.
حال آن كه مثبت انديشي و اين ديدگاه كه شايد بهتر باشد يك مسير تازه را براي يك بار هم كه شده خود تجربه كنيم، حلال مسالهاي باشد كه عمري است براي انديشه پيرامون آن تجربههاي فراواني را صرف كردهايم و به نتيجهي موثري نيز دست نيافتهايم.
در تاريخ و حكايات آمده كه روزي اسكندر مقدوني پس از ناتواني در فتح يك شهر و شكست در برابر نگهبانان آن هنگامي كه خسته و مجروح راه گريز را در پيش گرفته بود، به خرابهاي رسيد. او بي رمق به گوشهاي از روي اسب افتاد و به ديوار خرابه تكيه داد تا اندكي استراحت كند. روي ديوار مورچهاي را ديد كه دانهاي را به دهان گرفته بود و كشان كشان به بالاي ديوار ميبرد كه لانهي خود را آنجا ساخته بود. اما هر بار كه به نزديكي لانه ميرسيد نيروي جاذبه زمين و ناهمواري سطح ديوار موجب ميشد تا دانه از دهان مورچه به پايين بيافتد.
مورچه دوباره به پايين ميآمد و بار ديگر دانه را بر مي داشت و آن را بالا مي برد. اسكندر تعداد دفعاتي را كه مورچه دانه را برداشت، اما موفق نشد تا اين كه سرانجام توانست آن را به لانه برساند، شمرد و هفت بار شد. او با خود انديشيد: "من فقط يكبار به اين شهر حمله كردم. آيا از اين مورچه هم كمتر هستم؟ چرا نبايد دوباره به اين شهر حمله كنم؟" اين بود كه دوباره به گردآوري سپاه و لشگر خود پرداخت تا اين كه پس از سه بار حمله در حملهي چهارم توانست شهر را فتح كند.
اگر قرار بود اسكندر نيز بر تجربهي پيشين خود اتكا ميكرد، به يقين آن شهر هيچگاه فتح نميشد. در واقعيت ديگري كه ديگر داستان و حكايت نيست بلكه يك حقيقت تاريخي است، اين موضوع روشن شده است كه يكي از بزرگترين معادن آمريكا درست جايي كشف شد كه معدن كاوان از وارد ساختن آخرين ضربهي كلنگ خسته و منصرف شدند، اما يك كاشف طلاي آماتور به همان معدن متروك آمد و آخرين ضربهي كلنگ را درست همان جايي زد كه معدن كاوان پيشين از آن جا خسته و درمانده و نااميد از يافتن هر گونه طلايي خارج شده بودند. او به تجربهي معدن كاوان قبلي يا ساكنان محلي كه به او گفته بودند بيهوده وقت و انرژي خود را در آنجا تلف نكند، اعتنايي نكرد و با اميد و تلاش كار پيشينيان را پي گرفت و موفق شد و به يكي از ثروتمندترين افراد تبديل شد.
تجربه و تجربهگرايي امري پسنديده و ارزشمند است، اما نه در همه جا و در همه وقت. به ياد داشته باشيم كه اگر تجربه از علم بالاتر است، مثبت انديشي نيز از تجربه بالاتر است. مثبت انديش باشيم.