براي ادراك آينده ناگزير به فهم گذشت زمان يا به تعبيري گذر خود از ميان زمان هستيم. ارسطو معتقد بود حركت همواره وجود دارد و زمان هرگز بدون تغيير نخواهد بود. رابطهي ميان زمان و تغيير در طول تاريخ، دغدغهي ذهني بسياري از فيلسوفان و پرسشي مهم براي انسانهاي متفكر بوده است.
اما ديگر متفكران چگونه ميانديشند؟ ريچارد شلگل در مقالهاي با عنوان "زمان و جهان فيزيكي" اين پرسش را مطرح كرد: "آيا جهان در تغيير است از اين رو كه زمان ميگذرد يا احساس گذشت زمان در اثر تغيير دست ميدهد؟"
شلگل نتيجه ميگيرد كه وجود تغيير، تصور زمان را پديد آورده است و نشان دادن تغييرات از خواص اصلي زمان است و در واقع تغيير، نشانهاي براي درك و اندازهگيري زمان است. كما اين كه انساني كه در يك اتاق يكسان از نظر نور (چه روشني و چه تاريكي) بازداشت يا زنداني باشد، پس از گذشت مدتي نميتواند ادراك پيشين خود را از زمان داشته باشد، چرا كه تغيير نور محيط يكي از عوامل ادراك گذشت زمان است و فقدان چنين عاملي تغييري چشمگير در ادراك انسان پديد خواهد آورد و ميتوان چنين پنداشت كه ادراك مولفههاي زماني و مكاني چندان هم از يكديگر جدا نيستند.
از سوي ديگر تفاوت درك زمان در حالتهاي خواب و بيداري يا آنچه كه روان شناسان ناخودآگاه و آگاه مينامند، تا حدي روشنگر اين موضوع است كه ميزان هوشياري سامانهي عصبي انسان و حتا سطوح هورموني با درك زمان و تغيير آن ارتباط مستقيمي دارد. حالتهاي آگاهي و هوشياري انسان نسبت به تغييرات محيط پيراموني در ادراك زمان موثر است.
حتا وضعيت سكون يا متحرك فرد و سرعت حركت او، حضور او روي كرهي زمين يا در فضا و يا در ديگر سيارات همگي در درك مفهوم زمان موثرند. به هر حال حضور مادي در جهان فيزيكي اين جبر ناگزير را بر ما تحميل كرده كه بپذيريم زمان و جهان ميگذرد يا بنا بر آنچه برخي از دانشمندان مطرح كردهاند، اين ما هستيم كه از ميان زمان ميگذريم.
بر اين اساس گذشت زمان چه از حيث احساسات و چه از بابت طرح آن در قالب مقولهاي عقلاني همواره ما را با شكلي از زمان رو به رو مي سازد كه هنوز فرا نرسيده و از آن به عنوان "آينده" تعبير ميكنيم.
آگاهي انسان نسبت به زماني كه در پيش است، دو پيامد طبيعي را به همراه دارد. نخست آن كه فرد تصويري قطعي از آينده را نميتواند در مخيلهي خود تصور كند و آنچه كه تصور شود، تصاويري احتمالي و غير قطعي خواهند بود. دوم، اين كه اين آگاهي ميتواند نوعي هوشياري يا انتظار را براي زماني به همراه آورد كه هنوز فرا نرسيده است. اين هوشياري به نوبهي خود استعداد تبديل شدن به نوعي آمادگي رواني و فيزيكي را دارد كه البته اين استعداد هميشه به عينيتي ملموس مبدل نميشود و در ادبيات آيندهگرا از آن با عنوان "غفلت زدگي" يا غافلگيري در برابر آينده ياد ميشود.
به نظر ميرسد بخش زيادي از ادراك آينده مربوط به چگونگي شكلگيري ذهنيت انسان پيرامون شرايط زماني و مكاني است كه هنوز حضور فيزيكي انسان را در بر نگرفته است و فرد تنها ميتواند تصويري مبهم از آن را در ذهن خود بپروراند. پيشفرضها و قراردادهاي ذهني، تحليل مولفههاي نوري و مكاني، سطوح متفاوت هوشياري و ... آميزهاي پيچيده را پديد ميآورند كه تفكيك آنها از يكديگر براي درك بهتر آينده به آساني ميسر نيست. امروزه براي بسياري از انديشمندان روشن شده است كه ميزان تكامليافتگي سامانهي عصبي انسان و قدرتهاي متفاوت فردي ذهني و عقلاني در دريافت تصاويري از آينده نسبي بودن ادراك آينده را امري بديهي ساخته است.
اگر انسانها به گونهي ديگري آفريده شده بودند و هوشمندتر از نسل كنوني بودند، (امري كه در شرايط كنوني تنها به مدد مهندسي ژنتيك يا تكامل طبيعي از نسلي به نسل ديگر ميسر پنداشته ميشود) اين احتمال ميرفت كه درك متفاوتي از آينده داشته باشيم. قدرت تخيل و تصور آينده در گسترهي نامحدود ذهن انسان معاصر تنها نيرويي است كه انسان امروزي به آن مجهز است و ميتواند نقاط زماني و مكاني دوردست را در ذهن خود ترسيم نمايد و حتا به آنها دست يابد.