Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


۱۴- باید یا نباید؟

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[29 Apr 2019]   [ هرمز داورپناه]

مرد جوان همان طور که از رختخواب بیرون می آمد زیر لب گفت: "لعنت بر شیطون! آخه چطور ممکنه ما رو پیدا کرده باشن؟"

دختر در حالی که بلند می شد و می نشست گفت: " ما که هنوز نمی دونیم  کی بوده؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " از کجا معلوم که یکی از همسایه ها ...یا کسی دیگه ای نباشه."

حالا صدای کشاکش کسی را با در عقبی آپارتمان می شنیدند. به نظر می رسید که فردی دارد می کوشد تا هر طور که شده به سرعت آن در را باز کند و وارد آپارتمان شود.  

دختر که حالا در کنار جوان نشسته بود و به دقت گوش می داد زیر لب گفت: " شاید یه دزدی چیزی باشه ...لابد فکر می کنه هیچکی توی خونه نیست و ..."

جوان  زیر لب گفت: " باید یه دزد خیلی خیلی احمق باشه که فکر کنه توی همچین محلی ممکنه چیزی گیرش بیاد." و بعد از مکثی ادامه داد: " اون باید یه کسی...در ارتباط  با دارو دستۀ  کارول باشه."

دختر گفت: " هر کی که هست...خوشحالم که سعی نداره مثه اون دفه که تو قفل درتاریکخونۀ اینترنشنال هاوس رو داغون کردی ...اونو بشکنه و بیاد تو، وگرنه با همون صحنه که ما اون روز باهاش مواجه شدیم رو به رو می شد!" و خندید.

جوان با تبسم و پچ پچ کنان گفت: "معلومه که این یکی ...نه خواست چنین کاری رو داره و نه زورشو. انگار فقط امیدواره که اون در یه جوری خود به خود باز بشه."

دختر در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: " اما من فکر نمی کنم که...این ماجرا ربطی به کارول داشته باشه. اون دختر خیلی ساده تر و دل پاک تر از اینه که عضو یه دسته گانگستر شده باشه . به علاوه...بچۀ یه خانواده پولداره و نیازی به چنین کارایی نداره."  و بعد به در عقب آپارتمان کوچک که به آشپزخانه باز می شد  چشم دوخت .

هر دو آن قدر سر جاهایشان ساکت نشستند تا این که فردی که به در عقب آپارتمان ور می رفت کارش را رها کرد. اما چند لحظه بعد یک بار دیگر دستگیره در جلو آپارتمان را گرفت این بار  با شدت بیشتری مشغول کشاکش با آن شد.

دختر گفت: " چطوره در رو باز کنیم. اگه دزد باشه که بلافاصله فرار می کنه ...اگه کس دیگری هم باشه ...اقلاٌ می فهمیم که کیه!"

جوان در حالی که با لبخند به بدن لخت دختر نگاه می کرد گفت: "اگه واقعاً یه مأمور اف بی آی   یا سی آی ای باشه چی؟  دلت می خواد  که ما رو در حالی که مثل آدم و حوا لباس پوشیدیم توی اتاق پیدا کنه؟"

دختر به آرامی  از تخت پایین رفت و چند لحظه نزدیک در خروجی گوش ایستاد و بعد، در حالی که سرش را تکان می داد گفت: " من فکر می کنم که اون آدمه، هر کی که بوده، حالا دیگه  داره گورشو گم می کنه و می ره. اما ما باید قبل از این که قدم بعدیمون رو برداریم ...کشف کنیم که اون کی بوده!"

جوان گفت : " فقط امیدوارم که باز مجبور نشیم خونه مونو عوض کنیم و الاخون ولاخون بشیم.  واسۀ پیداکردن این آشغالدونی هم کلٌی  وقت و انرژی گذاشتیم. فکر می کردم که لااقل برای مدت کمی توی یه جای امن هستیم. "

دختر گفت: " هر کاری هم که لازم باشه انجام بشه ...باید تا فردا صبح صبر کنه. الان دیگه واقعاً وقت خوابه!"

جوان زیر لب گفت: " آره، حق با توست. البته ما برای این که تا اون موقع زیاد بهمون بد نگذره ...می تونیم یه کارهای خوب خوبی  هم انجام بدیم...!"

پایین آمد، دست دختر را گرفت و به طرف تخت برگشت.

                                              

                                            **

وقتی جوان وارد آشپزخانۀ بسیار کوچک خانه شد صدای دختر را شنید: "صبح بخیر، عزیزم"

جوان لبخند زد و زیر لب گفت: " صبح بخیر، عزیز دلم! خوب خوابیدی؟"

دختر در حالی که تخم مرغی را می شکست و به داخل ماهی تابه می انداخت سرش را تکان داد:" آره ، بد نبود! با توجه به وضعیت موجود، باید گفت که خیلی خوب خوابیدم."

جوان همان طور که به طرف میز کوچک آشپزخانه می رفت گفت: "من دیشب یه خورده فکر کردم. واقعاً جایی برای نگرانی وجود نداره. من که کار خطایی انجام نداده م.  پس ...چه کارول کاری کرده باشه و چه نه......هیچ دلیلی نداره که ما ...بیخودی خودمونو نگران کنیم."  

دختر زیر لب گفت:"درسته. اما چیزی که اعصاب منو ناراحت می کنه...کارول نیست. من فقط نگرانم که تو   چیزی گفته ...یا کاری انجام داده باشی که ...کسانی در اف بی آی...یا در سازمان سی آی ای  بهت مشکوک  شده باشن."

جوان گفت: " اما...واسۀ چی چنین فکرایی می کنی؟ فقط به خاطر اون مقاله ای که من برای درس جامعه شناسی دانشگاه نوشتم؟ یا به خاطر دعوایی که با اون کارمند نژاد پرست دفتر اینترنشنال هاوس کردم؟ کدوم؟"

دختر در حالی که مرتباً سرش  را تکان تکان می داد گفت: " به خاطر اونا ... و بعضی چیزای دیگه."   چند لحظه ساکت ماند و بعد ادامه داد:"اگه یادت باشه، بهروز،...من همون موقع  هم راجع به مقاله ای که در مورد شوروی نوشتی  بهت گفتم. در بارۀ دعوات با اون دفتر دار نژاد پرست هم همین طور. اما علاوه بر اونا ...یه چیزای دیگه ای هم هست.  حتماً ...اون مأمورین اف بی آی رو که برای تحقیق در مورد تو به خونۀ قبلیمون اومده و اون جا رو بازرسی کرده بودن رو یادت هست، هان؟"

بهروز گفت: " اما نگرانی تو  واقعاً بیمورده، سارای عزیزم! آخه ما که دیگه در دوران ماک کارتی زندگی نمی کنیم که همه چیزمون زیر نظر پلیس باشه! زمان عوض شده. ما حالا یه رییس جمهور لیبرال دمکرات به نام  جان اف کندی داریم. حالا دیگه کسی رو به خاطر نوشتن یه مقاله برای دانشگاه که در اون از سیستم سوسیالیستی پشتیبانی کرده یا دعوا کردن با یه دفتر دار نژاد پرست و گفتن این  که  اون عروسک خیمه شب بازی سرمایه داراس به زندون نمی اندازن. در مورد اومدن افراد سازمان اف بی آی به خونۀ قبلی ما هم...ما  حقیقتاً هیچچی  در بارۀ قصد واقعی اونا نمی دونیم. فقط از نظر محکم کاری بود که یواشکی و با عجله از اون خونه  در رفتیم!"

سارا با لبخند گفت: " باشه عزیزم. می دونم که داری سعی می کنی منو دلداری بدی. پس بیا برای یک ساعت هم که شده این طور فرض کنیم  که کاملاٌ حق با توست و هیچ خطری ما رو تهدید نمی کنه. همۀ اون مزخرفات رو بذاریم کنار و با خیال راحت صبحونه مونو ...زهر مار کنیم!"

 بهروز خندید و سرش را به علامت تأیید فرود آورد .

چند لحظه بعد، داخل آشپزخانه نشسته و در سکوت کامل سرگرم خوردن تخم مرغ نیمرو و قطعات نان تست بودند.

وقتی نیمی از غذایشان تمام شده بود، سارا به آرامی گفت: " پس دلیل همۀ این تعقیب و گریزها چیه، بهروز؟"

بهروز زیر لب گفت: " والله منم درست نمی دونم. شاید یه جوری مربوط به یوری باشه. منظورم همون هم خونه ای روس خودمه که دو سال و اندی پیش با هم زندگی می کردیم. همه معتقد بودند که اون یه جاسوسه. البته من هیچ وقت این موضوع رو باور نکردم، چون باهاش بیشتر نزدیک بودم تا اونا. اما خب، از اون جایی که تقریبا همۀ  اطرافیا فکر می کردن که اون جاسوسه ...شاید هم این موضوع به گوش مأمورین اف بی آی  یا  سی آی ای  رسیده و  اونام مشکوک شدن... و شروع به تحقیقات در بارۀ  موضوع  کردن. فقط امیدوارم که هم خونه ای های اون زمان ما  من رو هم، چون با یوری دوست بودم، به عنوان همدست اون معرفی نکرده باشن!"

سارا سرش را به علامت تأیید فرود آورد:" آره! منم نگران همین موضوع هستم. "  کمی مکث کرد و بعد گفت: " ما باید همون پارسال که فرصتش رو داشتیم با هم ازدواج می کردیم. اگه تو شهروند آمریکا بودی اونا هیچ کاری نمی تونستن باهات بکنن! یک  خارجی رو می شه همیشه گرفت و از کشور بیرون انداخت ویا حتی..."

بهروز به میان حرفش دوید: " وقتتو تلف نکن عزیزم! اگه تو بخوای، ما حتی همین فردا هم می تونیم با هم ازدواج کنیم. تو هیچ وقت نباید نگران این موضوع باشی!"

سارا همان طور که غذایش را می خورد زیر لب گفت: " چرا همین امروز نه؟"

بهروز در حالی که با دهان پر غذایش را می جوید گفت: " برای من هیچ  ...مشکلی نداره. اما مسئلۀ امروز ما ... اینه که ....فوراً یه جای جدید برای سکونت پیدا کنیم...تا وقتی داریم کارای مربوط به  ازدواجمون رو انجام می دیم ...یک دفه نریزن و منو دستگیر نکنن."

سارا سرش را متفکرانه تکان داد :" من...در مورد ازدواجمون ...به پاپام گفته م. فکر می کنم که اون...خیال داره به زودی برای آشنا شدن با تو...به این جا بیاد."

بهروز در حالی که قاشق جدیدی از غذا را در دهانش می گذاشت گفت: "خب، در این صورت، ما وقت زیادی برای جفت و جور کردن کارها داریم. البته در صورتی که ...اونا زودتر نجنبن و ...برای بازداشت کردن  من نیان."

سارا از جایش بلند شد و فنجان قهوه و ظرف های دیگرش را به طرف ظرفشویی برد. وقتی سرگرم شستن ظرفهایش بود گفت: " شاید بهتر باشه که ما  زودتر برای پیدا کردن یه خونۀ جدید دست به کار بشیم. من در این فکرم که اونا...چطوری تونستن...به این سرعت این جای جدید ما رو کشف کنن. ما تنها دو هفته است که این جاییم!"

بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: " فکر می کنم که من ... می دونم چطوری! خیال می کنم تقصیر اون دوچرخۀ لعنتی باشه!"

سارا به طرف او چرخید و با تعجب گفت: " دوچرخه؟ منظورت چیه؟"

بهروز باز سرش را تکان داد:" کارول ...این دوچرخه رو خوب می شناسه. وقتی من بهش گفتم که اون رو فقط به قیمت پنج دولار خریده م  انقده کنجکاو شد که از من خواست اونو نشونش بدم و اومد و اونو بررسی کرد. بنابراین دوچرخۀ منو خوب می شناسه. ممکنه اونو توی پیاده رو مقابل خونه دیده و فهمیده باشه که من این جا زندگی می کنم."

سارا در حالی که از ظرفشویی دور می شد زیر لب گفت: " دوچرخۀ لعنتی!" و بعد اضافه کرد:" اما  من هنوزم نمی فهمم که چرا کارول، دوست خوب ما، ممکنه بخواد که  تو رو از کشور اخراج کنن یا حتی ...به هر شکلی اذیتت کنن! اون همیشه با  ما  مثه دوستای صمیمیش رفتار می کرد."

بهروز سرش را فیلسوفانه تکان داد: " ممکنه که همۀ اینا....کار برادرش باشه. کارول یه بار به من گفت که داداشش با... نمیدونم اف بی آی ...یا سی آی ای...کار می کنه. شاید اون یه بار وسط یه صحبت معمولی چیزایی به برادرش گفته که ... اونو مشکوک کرده ...و به خاطر همین هم...برادره دست به انجام تحقیقاتی در مورد من ...زده."

سارا سرش را به علامت نفی تکان تکان داد: " تحقیقات در مورد چی؟ در مورد اون مقاله ای که برای کلاس دانشگاهیت نوشتی؟ "

بهروز در حالی که ظرف هایش را به سمت  سینک آشپزخانه می برد  زیر لب جواب داد: "نه! ... نمی دونم من به تو در مورد اَل  چیزی گفتم یا نه... اَل همون مردیه که من باهاش... اون جرو بحث های عریض و طویل رو در مورد سوسیالیسم داشتم. اون یه چپگرای قدیمی و مسن بود  که در یه حزب کمونیستی  عضویت داشت. اَل  سعی کرد که منو هم عقیده خودش بکنه، و ما چندین جرٌو بحث طولانی با هم داشتیم."

بهروز تا وقتی  تمام ظرف هایش  را شست ساکت ماند، و بعد همراه با سارا به هال کوچکشان  رفت و روی مبلی که در آن بود نشست و گفت: " اَل واقعاً هیچ وقت موفق نشد که منو قانع کنه...اما من چندین و چند بار به خونۀ ش رفتم و در بحث های سیاسیش در بارۀ سوسیالیسم شرکت کردم."

سارا در حالی که دومین فنجان قهوه اش را به لب می برد و هرت می کشید پرسید:"  کارول هم در بارۀ این رفت و آمد های تو به خونۀ اون کمونیسته چیزی می دونست؟"

بهروز زیر لب گفت: " آره ، فکر می کنم! انگار که ... من ....قبل از اون مهمونی که در اون با تو آشنا شدم...این موضوع رو بهش گفته بودم. کارول همراه با فرِد، هم اتاقی من توی اینترنشنال هاوس، به اون پارتی اومده بود و ...اگه یادت باشه، همون جا به تو معرفی شد."

سارا در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: " آره، خوب یادمه." و بعد از مکثی اضافه کرد: "به این ترتیب اون همه چیز رو دربارۀ اون دوستت که جاسوس روسیه بود، اون آشنات که کمونیست بود، و مقاله ای که در حمایت از جامعۀ کمونیستی روسیه نوشتی می دونه، هان؟"

بهروز با تردید گفت:"  انگار که ...همین طوره."

سارا سرش را به چپ و راست تکان داد و زیر لب گفت:" پس جای تعجبی نداره که اونا می خوان دستگیرت کنن. شانس آوردی که حالا دیگه اثری از آقای مک کارتی نیست. اگه بود، تو حتماً الان کنج زندون بودی!"

                                          ***

بعد از این که با دقت در آپارتمان را قفل کردند، از پله ها پایین رفتند. دوچرخۀ کهنۀ نقره ای رنگ، پایین پله های ساختمان، در سوی دیگر پیاده رو، کنار تیر چراغ برق، منتظرشان بود. بهروز روی زین دوچرخه نشست و سارا جلو او روی میلۀ وسط دوچرخه قرار گرفت و و از خیابان کنار خانه که شیب زیادی داشت سرازیر شدند. آن وقت سارا گفت: " من توی تابلوهای اعلانات دانشگاه آگهی های زیادی دیدم. اگه فقط به چند جایی که می گم سر بزنیم، حتماً یه چیزی پیدا می کنیم. "

بهروز گفت: " باشه . خیلی خوبه. ما باید قبل از این که اون آدمای اف بی آی دوباره سر برسن...یه جایی، حتی اگه یه اتاق کوچیک هم باشه پیدا کنیم . ما زمانی ...دو ماه تموم توی یه  اتاق فسقلی بدون دردسر زندگی کردیم."

سارا در حالی که سرش را به طرف بهروز می چرخاند و می خندید گفت: " آره، خیلی بی درد سر بود! فقط وقتی اون پیر خر صاحبخونه فهمید که تو بدون این که به اون بگی دوماه تموم منو توی اتاقت قایم کردی، جفت مونو با تیپا از اون جا انداخت بیرو!"

حالا هر دو به قهقهه می خندیدند.  

به زودی دوچرخه در مقابل ساختمان عظیمی ایستاد. وقتی داشتند پیاده می شدند سارا در حالی که به سویی اشاره می کرد گفت: "اون جاس. تقریبا در مقابل ساختمان  استودنت یونیون. من چند وقت پیش اونا رو اون جا دیدم."

دوچرخه را به درختی تکیه دادند و داخل ساختمان چند طبقه ای  شدند. روی یک تابلِو اعلانات، صدها آگهی دست نوشته دیده می شد که با سنجاق بر آن نصب شده بود.  پانزده دقیقه بعد، در حالی که شماره تلفن های مربوط یه سه تا از آگهی ها را روی تکه کاغذی نوشته بودند  از ساختمان بیرون آمدند و به سمت  کیوسک تلفنی که در خارج ساختمان بود رفتند.

بعد از این بهروز  تلفن هایش را کرد سری تکان داد و رو به سارا گفت: "دو تا از اونا رو اجاره داده ن.  اما یکیش مونده. باید فوراً  بریم و اونو ببینیم. البته صاحبش می گه که اون برای دو نفر خیلی کوچیکه.  اما توی طبقۀ اولش یه لابی هست که برای تماشا کردن تلویزیون و مطالعه و کارای دیگه می تونیم از اون استفاده کنیم. یه یخچال کوچیک و یه گنجه بزرگ هم توی اتاق داره.   توی راهروی  پهلوش هم یه توالت هست که می شه ازش استفاده کرد."

سارا گفت: " از نظر من که هیچ اشکالی نداره. حد اقل می تونیم تا جاسوسا دوباره به سراغمون نیومدن یه کمی آسایش داشته باشیم."

   چند دقیقه بعد در مقابل یک ساختمان قدیمی که درش هم باز بود ایستاده بودند. بهروز گفت: " این جا به نظر من خیلی آشنا میاد. شبیه اون خونه ایه که ...دو سال پیش توش زندگی می کردم."

وقتی اتاق را دیدند، پیرمرد صاحبخانه که خودش هم در طبقۀ پایین ساختمان ساکن بود زیر لب پرسید: " کِی می خوای...اسباب کشی کنی، جوون؟"

بهروز گفت: " اگه از نظر شما اشکالی نداشته باشه...همین امروز."

مرد شانه هایش را بالا انداخت و در حالی که به صورت سارا چشم دوخته بود گفت: "در این صورت، باید که ...چل و پنج دولار همین حالا بهم بدی. می تونی؟"

بهروز در حالی که دستش را به به جیب شلوارش می برد تا کیف پولش را بیرون بیاورد گفت: " خب، البته. "

پیرمرد در حین شمردن  پول ها زیر لب پرسید: " این خانوم...زنته، هان؟"

سارا در حالی که به چهرۀ بهروز نگاه می کرد گفت: " بله، آقا. ما...چهار ماه پیش ازدواج کردیم."

پیرمرد در حالی که می چرخید تا برود، زیر لب گفت: " بچه مچه که...ندارین؟"

بهروز در حالی که لبخند می زد جواب داد: " ما  در ظرف چهار ماه ... پنج تا بچه پیدا کردیم. یه رکورد جهانی بوده!"

پیرمرد که حالا به سمت اتاق خودش می رفت برگشت، چپ چپ نگاهی به او انداخت و گفت: " خوش به حالتون." و وقتی در اتاق خودش را باز می کرد داد زد: " بعداً می بینمتون."

بهروز با صدای بلند گفت: " پس کلید درها چی؟"

سارا گفت: " اینا هاش. اون قبل از رفتن، اونا رو توی دست من گذاشت."

وقتی از ساختمان محل زئدگی جدیدشان خارج می شدند، بهروز زیر لب گفت: "حالا باید بریم شرٌ اون دوچرخۀ  لعنتی رو  بکنیم."

                                                ****

بهروز در حالی که به روزنامه چشم دوخته بود با صدای بلند گفت: " عجب! انگار که اون خیال نداره دست از سر ما برداره!

سارا با نگرانی پرسید: " کی؟ چی شده؟ اون تو  چی دیدی؟"

بهروز در حالی که روزنامه را بالا می گرفت تا سارا بتواند مطلبی را که خودش خوانده  بود ببیند گفت: " اینهاش. این جا! بازم اون کارول ناکس. یه آگهی توی روزنامه گذاشته و ...از من خواسته که در اسرع وقت باهاش تماس بگیرم."

سارا در حالی که هم اخم کرده بود و هم لبخند می زد گفت: " واقعاً آدم شاخ در میاره! تا  به حال دیده بودی که...توی یه روزنامه آگهی بکنن و از یه مجرم فراری بخوان که بیاد خودشو به پلیس معرفی کنه!؟" و بعد خندید: " احمقا توی یه روزنامه دانشگاهی آگهی می دن و از یه جاسوس کشور خارجی خواهش می کنن که تسلیم بشه  تا زندانیش کنن یا از مملکت بندازنش بیرون!" روزنامه را از دست بهروز گرفت و آن را خوب وارسی کرد و بعد در حالی که نان و تخم مرغ نیمرویی را که در دهانش گذاشته بود می جوید ادامه داد:"یه چیز مسخره تری هم این جا هست. اونا حتی از تو خواستن که بری و آدرس جدیدت رو به ادارۀ مرکزی دانشگاه بدی تا هر وقت که خواستن راحت بیان و بگیرنت!"

بهروز در حالی که خم می شد تا روزنامه را از دست او بگیرد با لبخند  گفت:"داری شوخی می کنی، هان؟"

سارا سرش را تکان  تکان داد:" نه! شوخی نیست. اون پایین توی قسمت آگهی ها رو نیگا کن. ازت خواستن که بری و فوراً ادرس جدیدتو بهشون بدی."

بهروز بعد از این که نوشته را خواند زیر لب گفت: " این کارول احمق...حالا داره خودشو آلت دست برادرش می کنه. مثه یه جاسوس دو جانبه شده. خوب شد که تو اون آگهی رو دیدی چون من چیزی نمونده بود که گول اون دختر رو بخورم. فکر کردم شاید اون بیچاره به کمک احتیاج داره. حتی به این فکر افتادم که از طریق  شماره ای که توی روزنامه داده باهاش تماس بگیرم که ببینم مشکلش چیه."

سارا در حالی که با سوءظن به اطرافش نگاه می کرد زیر لب گفت: " از این به بعد ...باید خیلی محتاط باشیم."

بهروز به آرامی  از جایش بلند شد، سری تکان داد  و بعد گفت:" درسته! چه خوب شد که کارم رو توی اینترنشنال هاوس ول کردم. اونا می تونستن هر وقت که هوس کردن بیان اون جا و منو بگیرن."

سارا گفت:" محض احتیاط ...فکر می کنم که ما باید امروز کلاس هامون رو تعطیل کنیم، بریم خونه و چند روزی رو همون جا بمونیم.  بهتره موقع برگشتن ....هرچی مواد غذایی برای چند روز لازم داریم بخریم تا حد اقل یه مدت از دسترس اونا دور باشیم. می تونیم یه تاکسی بگیریم و خرید هامون رو بدون این که کسی ما رو ببینه به منزل ببریم."

بهروز در حالی که سرش را به علامت تأیید فرود می آورد گفت: " آره! فکر خیلی خوبیه!"

                                         *****

وقتی با تاکسی به خانه برمی گشتند، سارا گفت: " آدم فکر می کنه که ...یه سازمان عریض و طویل مثه اف بی آی باید خیلی بیش از این امکانات داشته باشه که برای پیدا کردن یه آدم ...به روزنامۀ دانشگاه متوسل بشه!"

بهروز گفت: " آره، منم این فکر رو کردم. اما از طرف دیگه...برای پرونده ای به سادگی مال من...شاید هوشمند ترین کار همین باشه که اونا کردن...چون که همۀ دانشجویای دانشگاه قراره که آدرساشونو به دفتر مرکزی دانشگاه بدن و اگه اون رو عوض کردن به اونا خبر بدن. بنا بر این ...کار اونا یه امر معمولیه و شک و شبهه ای در ذهن کسی ایجاد نمی کنه."

سارا سرش را به علامت تأیید فرود آورد و زیرلب گفت: " آره، شایدم این طور باشه."  

هنگامی که  از لابی کوچک خانه می گذشتند هیچکس در آن جا نبود. کوچکترین  صدایی هم از جایی شنیده نمی شد. بهروز با لبخند گفت: " این جا ...با یه قبرستون فرق زیادی نداره. بی شباهت به اون خونه ای که من و تو برای اولین بار در اون عشق بازی کردیم نیست!"

سارا در حالی که اخم هایش را در هم کرده بود و هم زمان لبخند می زد  گفت:  " یعنی...تنها چیزی که تو از اولین عشق بازی ما  یادته ...همینه!؟"

بهروز خندید و جواب داد: " واقعاً که نه! اما هیچ وقت یادم نمی ره که ...تو اون روز سعی کردی خوتو بکشی. یادته که از من یه قرص مُسَکًن خواستی و وقتی قوطی اونو برات آوردم...یه دفه همۀ قرصا رو توی دهنت ریختی؟"

سارا در حالی که به آرامی با دست به پس گردن بهروز می زد گفت: "بعله! چطور ممکنه همچین چیزی رو فراموش کنم؟ "

حالا به بالای راه پله رسیده بودند .

وقتی بهروز کلید در آپارتمان کوچکشان را از جیب بیرون می آورد پرسید:"اون موضوع واقعاً این قدر برای تو مهم بود که...خودتو بکشی؟"

سارا در حالی که وارد اتاق می شد گفت:" البته! چرا که نباشه؟ خب یه کارِ دفعۀ اولی بود دیگه."

بهروز سرش را تکان داد و گفت: " بگذریم." و بعد از مکثی اضافه کرد: "ما باید فکرامونو روی هم بریزیم و... یه نقشۀ دقیق برای حل مسئله مون  بکشیم."

سارا زیر لب گفت: "باشه."  و بعد، وقتی داشت مواد غذایی فاسد شدنی را از بقیه جدا می کرد ادامه داد:" می دونی...بعد از این که مامان و پاپای من از هم جدا شدن...من و خواهر کوچکترم....یه مدتی با مادرم زندگی می کردیم. اون وقت یه روز...وقتی که من و مادرم برای خرید بیرون رفته بودیم و خواهرم تنها بود یکی از پسرهای همسایه به خونه ما اومد و به زور به اون تجاوز کرد."

بهروز با تعجب گفت: "واقعاً؟ تو هیچ وقت چیزی راجع به اون به من نگفته بودی؟"

سارا سرش را تکان تکان داد:" نه! اما نکته اینه که...چیزی که مادرم رو بیتشتر عصبانی کرده بود این بود که ...خواهرم حالا بکارتش رو از دست داده بود. اون می گفت که حالا این موضوع ممکنه که ...ازدواج کردن خواهرم رو دچار مشکل کنه."

بهروز با تعجب گفت: "خدای بزرگ! من همیشه فکر می کردم که این جور چیزا مختص مردم کشور ماست!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" حالا می فهمم که ...تو چرا انقدر راجع به اون موضوع حساسیت داشتی!"

بعد از این که  تمام مواد غذایی فاسد شدنی را در یخچال کوچکی که در گوشۀ اتاق بود گذاشتند و بقیه را در گنجه بزرگ آن قرار دادند، روی تحت دو نفرۀ کوچکشان نشستند.  آن وقت سارا گفت: " این تخت خیلی کوچیکه...اما خیلی بهتر از اونیه که تو...اون روز داشتی."

بهروز دستی به سر او کشید و گفت: " آره، سلی عزیزم! اما اون زمان ...تو هنوز توی اینترنشنال هاوس زندگی می کردی و اتاق من فقط قرار بود که ...لونۀ عشق ما باشه به خاطر همین هم به کوچیکی  لونۀ یه گنجیشک بود..."

سارا خندید و زیر لب گفت: "اون روز...نزدیک بود که من... به خاطر یه چیز بی معنی......بمیرم."

بهروز با صدای بلند گفت : " نه عزیز دلم! امکان نداشت که من بذارم تو بمیری. تنها در یک صورت می مردی که من ...قبلش مرده باشم."

یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند و بعد سرگرم درست کردن قهوه بر روی چراغ گاز کوچکشان شدند.

                                              *****

ساعت نزدیک به ده صبح بود که از خواب پریدند. به نظر می آمد که کسی  محکم به در اتاق می کوبد.  بهروز با لحنی خواب آلود داد زد:  "کیه؟ چه خبره؟ "

صدای پیر مرد را شنیدند که می گفت: " یه نفر دم در ...شما رو می خواد."

بهروز داد زد:" یه  دقیقه صبر کنین! بهش بگین منتظر بمونه."

پیر مرد همان طور که می رفت داد زد:" خیله خب، می گم!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" فکر می کنم از...اف بی آی یا یه همچین جایی اومده باشه."

بهروز به سرعت از رختخواب بیرون پرید.

سارا با صدای خواب آلود پرسید: " چی شده...عزیزم؟"

بهروز با عجله گفت: " بهتره سریع بلند شی. پیرمرده ممکنه شوخی نکرده باشه."

سارا در حالی که چشمانش را می مالید گفت: " شوخی...در مورد ...چی؟"

بهروز سرش را چند بار تکان داد وگفت: "در مورد اف بی آی!"

سارا گفت: " چطور چنین چیزی ممکنه؟ ما مخفیانه به این خونه اومدیم.  دو روز هم هست که حتی پامونو از خونه بیرون نگذاشتیم. هیچکی نمی دونه که ما این جا هستیم!"

بهروز لبخندی زد و گفت: " درسته. حق با توست. به همین دلیل هم من فکر می کنم که پیرمرده احتمالاً  با ما شوخی کرده."

آن وقت به سرعت لباس هایش را پوشید و از اتاق بیرون رفت. وقتی به لابی طبقۀ اول رسید، پیرمرد جلویش را گرفت، چیزی را به طرفش دراز کرد و گفت: "بیا! بگیر! اینو واست آوردن."

بهروز در حالی که نفس راحتی می کشید، تشکر کرد و نامه را گرفت، و برگشت. در حالی که از پله ها بالا می رفت، سرش را تکان تکان داد و زیر لب گفت: " پیرمرد احمق برای یه نامه کوفتی، که به احتمال زیاد مال من هم نیست، منو نیمه عمر کرد!"

وقتی داشت به انتهای  پله ها می رسید باز صدای پیرمرد را شنید: "اوهوی، جوون! نمی خوای اون مرتیکه رو ببینی؟ اون منتظرته!"

بهروز با گیجی گفت: " کجا؟ کدوم...مرتیکه؟"

پیرمرد با تعجب گفت:" خب، اون آژدانه دیگه! من که یه دقٌه پیش بهت گفتم! اون... جلوی در وایساده!"

سارا که حالا از اتاق بیرون آمده و در مقابل نرده های راهرو طبقۀ دوم ایستاده بود داد زد: " چیه عزیرم؟ برات نامه آوردن؟"

بهروز با صدای بلند گفت: "آره. نامه س. اما نگران نباش عزیزم. همۀ جریان... یه اشتباهه."

پیرمرد غرغر کنان گفت: "اشتباه بخوره توی سر من!" بعد در حالی که به طرف اتاق خودش می رفت با صدای بلند گفت: " اون مرتیکه...اسم تو رو ...از من هم بهتر بلده تلفظ کنه. " به داخل اتاقش رفت و در را محکم به هم کوبید.

بهروز با احتیاط به سمت در خروجی ساختمان رفت و آن را باز کرد. مرد بلند قدی که یک کیف دستی سامسونت به دست داشت آن جا ایستاده بود. به محض این که او را دید، برایش سر تکان داد، لبخندی زد و به آرامی گفت: "سلام ، آقا!" و بعد از مکثی پرسید:" شما...آقای بهروز هستید؟"

بهروز در حالی که سعی می کرد خونسرد و محکم به نظر بیاید گفت: "بله! خودم هستم!"

مرد به آرامی گفت: " من از طرف اداره مرکزی تحقیقات، یعنی همان اف بی آی، خدمتتون اومدم. می خواستم ببینم امکان داره که ...چند سؤالی از شما بکنم، حضرت آقا؟"

بهروز با گیجی گفت:" در مورد...چی؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "شما...مطمئنین که ... آدرس رو ...اشتباه نیومدین؟"

مرد در حالی که سرش را مرتباً بالا و پایین می برد گفت: " بله، آقا! کاملا مطمئنم."

بهروز که حالا خودش را کمی جمع و جور کرده بود پرسید: " باشه." و بعد از مکثی اضافه کرد:" این که می خواین بدونین...چی هست؟"

مرد در حالی که به طرف داخل خانه سرک می کشید گفت: " اجازه می دین که...بیام تو؟ این کار...ممکنه یه خورده طول بکشه."

بهروز چند لحظه فکر کرد و بعد شانه هایش را بالا انداخت:" خب، عیبی نداره! اگه لازمه که بیاین تو...بیاین." و به آرامی از جلو در به کنار رفت و برای مرد راه باز کرد.

سارا که هنوز بالای راه پله ها ایستاده بود داد زد: " کیه، بهروز جون؟"

بهروز با صدای بلند گفت: "کسی نیست، عزیزم. یه مأمور اف بی آیه!"

آن وقت به سمت مرد چرخید و گفت: " شما...برادرِ کارول هستین؟"

مرد در حالی که سرش را کج گرفته بود گفت:"خیر!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " من اصلاٌ خواهر ندارم، قربان." و بعد ابروانش را در هم کشید و پرسید: " کارولِ... چی، قربان؟"

بهروز گفت: "کوپر! کارول کوپر!"

مرد کمی فکورانه سرش را تکان تکان داد و بعد در حالی که داشت بر روی یکی از مبل های لابی خانه می نشست گفت: " ممکنه که من...یه نفر رو به این اسم بشناسم. من یه همکاری دارم که ...اسم فامیلش کوپره. فکر می کنم که اون ...یه خواهرم داره که اسمش کاروله. اما..."

بهروز همان طور که در مقابل مرد روی مبل می نشست پرسید: " اما ...چی؟" و به سارا که حالا داشت به آرامی از پله ها پایین می آمد نگاه کرد.

مرد گفت: " اما اونا ...توی لوس آنجلس زندگی می کنن، آقا. فکر نمی کنم که اون ...فرد مورد نظر شما باشه."

بهروز با لحنی محکم گفت: " چرا، اتفاقاً هست! حقیقت امر اینه که فرد مورد نظر من هم در لوس آنجلس زندگی می کنه. ممکنه اون ...همون کسی باشه که..." حرفش را قطع کرد و به سارا که حالا روی آخرین پله بود  خیره شد.

سارا به محض این که به نزدیکی آن ها رسید پرسید: " شما چطوری ما رو پیدا کردین، حضرت آقا؟" و بعد از مکثی اضافه کرد: " ما دو روز بیشتر نیست که به این جا اومدیم. فکر نمی کنم که آدرسمون رو به کسی داده باشیم."

مرد سر جایش نیم خیز شد و تعظیم کوچکی کرد، و بعد گفت: " من واقعاً متأسفم که صبح به این زودی مزاحم شما شدم."  آن وقت سر جایش نشست و توضیح داد: " کار مشکلی نبود خانوم. من از اداره مرکزی خواستم که آدرس شما را به من بدند و اونا هم دادن. اما وقتی به اون جا رجوع کردم خانم صاحبخانه به من گفت که شما مدت کمی قبل بدون این که آدرس خونۀ جدیدتون رو به اون داده باشین از اون جا رفتین. بنابراین ما تابلوهای اعلانات دانشگاه رو چک کردیم و تمام آگهی های مربوط به خانه های اجاره ای رو فهرست وار نوشتیم."

بهروز با حیرت گفت: " تمام اونا رو!؟ حتماً چند صدتا بوده!"

مرد گفت: " نه آقا! به روی هم نود و دو تا بود." سرش را تکان داد و بعد گفت: "من از همکارام خواستم که اونا رو بررسی کنن. در حدود پنجاه تای اونا هنوز خالی بودن. سی و هفت تا هم قبلاً به اجاره رفته بود. به این ترتیب فقط پنج تا می ماند که من خودم چک کردم. چهار تا از مستأجرهای جدید اسامی دیگه ای داشتند. خب، حالا هم این جا هستم."

سکوتی سنگین برای چند لحظه حاکم شد بعد بهروز با نگرانی گفت: "خب، بگین ببینم...از من چی می خواین؟"

مرد با خونسردی جواب داد: " چیز زیادی نیست، آقا.  من تنها می خوام بدونم که شما یه نفر رو می شناسین یا نه؟ عکسش رو هم دارم. بفرمایید." بعد عکسی را از جیبش بیرون آورد و به دست  بهروز داد.

باز سکوتی نسبتاً طولانی برقرار شد تا این که  سارا رو به بهروز با لحنی عصبی گفت: " تو...اونو می شناسی، یا نه؟"

بهروز با صدایی که انگار از ته چاه در میامد جواب داد : "آره...، قیافه ش... خیلی آشنا به نظرم می رسه... فکر می کنم اسمش..."

مأمور اف بی آی به آرامی گفت: " آقای علویه! درسته؟  علی علوی."

بهروز جواب داد: " بله، آقا! حق با شماست. اسمش همینه. ما اونو... اَل صدا می کردیم."

مرد گفت: " می تونم ازتون بپرسم که ...رابطۀ شما با اون...در چه ارتباطی بود؟ "

سارا ناگهان با لحنی عصبی گفت: " شما دارین اونو بازجویی می کنین، آقا؟"

مرد لبخندی زد و جواب داد: " نه، خانوم محترم! ما فقط یه اطلاعاتی در مورد اون مرد می خوایم. می دونین، اون مدتیه که ناپدید شده و...ما امیدوار بودیم که...با کمک  همسر شما... بتونیم پیداش کنیم."

سارا با اخم پرسید:"واقعاً!؟"

بهروز ناگهان گفت: " رابطۀ ما ...در هیچ ارتباطی نبود! من با اون توی اینترنشنال هاوس، که محل زندگیم بود، آشنا شدم. ما مدتی با هم بحث می کردیم و بعد کارمون به جرٌو بحث و جدل و اختلاف کشید. همین و بس!"

مرد با کنجکاوی پرسید : " می تونم بپرسم...چه نوع جرٌو بحث هایی؟"

سارا باز به میدان آمد  و با عصبانیت گفت: "بگین ببینم، شما  دنبال چی هستین؟ این سؤالا دربارۀ نوع بحث ها و غیره معنیش چیه؟ یعنی اینام جزو برنامۀ  تحقیقاتی شمان؟"

مرد شانه هایش را بالا انداخت و گفت: "نه، خانوم جون! منو به خاطر کنجکاویم ...ببخشین. تنها چیزی که ما به دنبالش هستیم اینه که بفهمیم اون مرد کجاست؟ اون ویزاش رو تمدید نکرده ...از ایالات متحده هم خارج نشده. به ما گفته اند که اون و همسر شما مدتی با هم در تماس بودن. و چون آقای علوی ناپدید شده ...ما فکر کردیم که شاید شوهر شما  بتونه به ما اطلاعاتی بده که بفهمیم اون کجا می تونه باشه."

بهروز ناگهان با صدای بلند گفت: " من نمی تونم به شما کمک کنم ، آقا! آخرین باری که اونو دیدم نزدیک به دو سال پیش بود. یعنی...در واقع از همون شبی که من با....همسرم آشنا شدم."

مرد در حالی که با کنجکاوی و سوءظن به بهروز نگاه می کرد گفت:"واقعاً؟" و بعد به سمت سارا چرخید و گفت:" این حرف...درسته خانوم؟"

سارا با لحنی خصومت آمیز گفت: " من از کجا بدونم، آقا! من در عمرم یه بار هم اون آدم رو ندیدم!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"حالام، اگه تنها چیزی که می خواستین بدونین همین بوده، فکر می کنم که دیگه هیچ دلیلی برای ادامۀ این بحث وجود نداره."

مرد در حالی که به آرامی از جایش بلند می شد گفت:" از این که وقت شما رو گرفتم...معذرت می خوام. " به طرف در خروجی رفت و  بعد از این که به نزدیکی آن رسید ناگهان  به دور خود چرخید و گفت: " راستی، یک سؤال آخر. در مورد این که اون مرده ممکنه الان در کجا باشه هیچ فکری یا نظری ندارین؟ آیا فرد یا افرادی رو می شناسین که در این زمینه اطلاعاتی داشته باشن؟"

بهروز به آرامی گفت:" نه، آقا. از همون شبی که ما آخرین جرٌو بحثمون رو داشتیم رابطۀ ماکاملاً قطع شد و ...من دیگه هرگز اونو ندیدم، هیچ وقت!"

مرد در حالی که در را باز می کرد زیر لب گفت: " باشه، آقا." و بعد به طرف سارا نگاهی انداخت و گفت: " متشکرم خانوم بهروز!" دستی برایشان تکان داد  و از خانه بیرون رفت.

وقتی در بسته شد، سارا گفت: " من همیشه فکر می کردم که اعضای اف بی آی خیلی باهوش تر از این باشن! ما چنان تحقیقات اونو قیچی کردیم که اون نتونست کوچکترین  اطلاعاتی ازمون در بیاره! اون ضمناً اقرار کرد که برادر کارول...اونو فرستاده بوده تا در مورد تو اطلاعات جمع کنه."

بهروز انگار که تازه به یاد چیزی افتاده باشد به سرعت  دست در جیبش کرد و پاکتی را از آن بیرون آورد، نگاهی سریع به آن انداخت و بعد گفت: "کارول!؟"

و انگار که با خودش حرف می زند اضافه کرد:" دیدم خطش و آدرس پشتش آشناس! اینو کارول برام فرستاده!" و به سرعت لبۀ پاکت را پاره کرد و نامه را بیرون آورد.

سارا به آرامی گفت: "اگه اونو بلند بخونی...ممکنه منم بتونم نظری بدم که کمکی بکنه."

بهروز در حالی که  کاغذ نامه را باز می کرد گفت: "باشه! حتماً!"  و بعد روی لبۀ یکی از مبل ها  در مقابل سارا نشست و  با صدای بلند مشغول خواندن آن شد. کارول نوشته بود:

سلام بهروز عزیزم،

اگر یادت باشد، من چند وقت پیش نامه ای برایت نوشتم و در آن از تو پرسیدم که آیا بهتر است کار خاصی را انجام بدهم یا ندهم. سؤالم در مورد این بود که آیا بهتر است با مردها رابطۀ جنسی داشته باشم یا نداشته باشم. به تو نوشتم که چون من هنوز یک دختر باکره هستم، نمی دانم که آیا درست است که با جوان هایی که مرتباً در تعقیب  من هستند  به رختخواب بروم یا نه. به تو گفتم که پدر و مادر من به شدت مخالف به رختخواب رفتن من با کسی، قبل از ازدواج، هستند، و از تو خواستم که نظرت را در آن مورد برایم بنویسی. آن وقت، تو یادداشتی برایم فرستادی که در آن  گفته بودی هرکاری که من بخواهم با بدن خودم بکنم  تنها و تنها به تصمیم خودم مربوط می شود و به شخص دیگری ارتباطی ندارد. اما ضمناً گفته بودی که ، از آن جایی که این اولین باری است که من می خواهم با کسی رابطۀ جنسی داشته باشم، اگر  شخصی  که آن کار را با من خواهد کرد آدمی سطحی و کم شعور باشد، ممکن است  دچار عقدۀ خود بزرگ بینی بشود و از آن بعد با دیدۀ حقارت به من نگاه کند و به نظرش بیاید که من آدمی بی ارزش هستم، و غیره. و  پیشنهاد داه بودی که اگر تصمیم گرفتم برای اولین بار با کسی رابطۀ جنسی داشته باشم بهتر است با  شخصی باشد که بعداً به چنین جمعندی های تحقیر آمیزی نرسد. من دربارۀ حرفی که تو زدی مدتی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که در بین تمام جوانانی که می شناختم، تنها کسی که شرایطی را که ذکر کرده بودی دارد، خود تو هستی!

اما از آن جایی که تو از اینترنشنال هاوس رفته بودی و آدرس جدیدت را هم به من نداده بودی، دیگر نمی توانستم با تو تماس بگیرم. هم اتاقی قدیمت به من گفت که تو با یکی از کارکنان آی هاوس دعوا کرده و به طور ناگهانی از آن جا رفته ای. و اضافه کرد که آن کارمند و دوستانش به منظور انتقام گرفتن از تو به محل زندگی جدیدت رفته و تظاهر کرده اند که مأمورین اف بی آی هستند که برای دستگیری تو آمده اند. تو با عجله آن خانه را ترک کرده بودی و هیچ کس از محل جدید زندگیت خبر نداشت. بنا بر این من فعالیت های وسیعی را برای یافتن تو شروع کردم. حتی در بعضی از روزنامه های برکلی آگهی هایی گذاشتم تا اگرکسی خبری در مورد تو داشت به من بدهد. اما هیچ رد پایی از تو به دست نیامد. روز قبل از این که به لوس آنجلس به سر کارم برگردم، یک نفر در مورد این که تو ممکن است کجا باشی اطلاعاتی به من داد. من با عجله به آن محل رفتم و دوچرخۀ نقره ای مشهور تو را در مقابل در  خانه ای توی پیاده رو پیدا کردم. برای این که از حضور تو در آن محل مطمئن شوم با زن صاحبخانه ات هم تماس گرفتم و او  شماره آپارتمان تو را به من داد. آن وقت با عجله به آن جا رفتم و بارها در زدم و حتی برای باز کردنش تلاش کردم. آن وقت به در عقب آن جا هم سر زدم و آن در را هم چندین و چند بار کوبیدم و کوشیدم که بازش کنم. اما با وجود این که زن صاحبخانه تأکید کرده  بود که تو منزل هستی، و دوچرخه ات هم جلو در بود، ومن مطمئن بودم که تو خانه هستی هیچ کس جوابی نداد. روز بعد، قبل از برگشتن به لوس آنجلس، یک بار دیگر به آپارتمان تو رفتم. این بار البته زن صاحبخانه ات به من گفت که تو با عجله آن جا را ترک کرده ای و آدرس جدیدت را هم به او نداده ای.

بنا بر این، به نظر می رسد که تلاش من برای یافتن تو به بن بست رسیده باشد. من قصد دارم این نامه را به برادرم پیتر که برای اف بی آی کار می کند بدهم که آن را در اختیار بعضی همکارانش، که در حوالی برکلی کار می کنند، بدهد، تا اگر اتفاقاً  تو را یافتند به دستت برسانند.

اگر هیچ وقت  شانس دیدار مجدد تو را پیدا نکردم، از هم اکنون برایت آرزوی آینده ای سراسر موفقیت و شادکامی می کنم.

                                                             دوستدار تو، کارول" 

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 188


بنیاد آینده‌نگری ایران



دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳ -  ۲ دسامبر ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مسلسل بر دوش  هرمز داورپناه

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995