۲۴– راننده
اگر عضو یکی از شبکههای زیر هستید میتوانید این مطلب را به شبکهی خود ارسال کنید:
[05 Mar 2020]
[ هرمز داورپناه]
بهروز نگاهی طولانی به اطراف انداخت و آهی از روی رضایت کشید. در دل گفت: " حالا دیگه می تونم یه خورده استراحت کنم. کلٌی از برنامۀ کار جلو افتادم!" به آرامی به سوی محل نگهداری بستنی ها رفت، چند اسکوپ بستنی در ظرفی گذاشت و در حالی که لبخند می زد به راه افتاد. وقتی به کنار پیشخوان رسید در آینۀ مقابل آن نگاهی به خود انداخت تعظیمی کرد و زیر لب گفت: " دو اسکوپ وانیلی و یک اسکوپ شکلاتی، خدمت شما، حضرت آقا!"
وقتی پشت پیسخوان نشسته بود و بستنی می خورد، نگاهی طولانی به دور و برش انداخت. سالونی بسیار بزرگ بود که قالی ضخیمی کف آن را پوشانده بود و میزها و صندلی های زیادی بر روی قالی آن چیده شده بودند. اطراف سالون هم چندین پیشخوان طویل دیگر دیده می شد که هر کدام تابلویی در بالایش دیده نصب بود : پیتزا، فست فود، جوجۀ کبابی، ساندویچ، غذای چینی و بالاخره ...کافی شاپ. نگاهی به پیشخوانی که دورتر از همه قرار داشت انداخت و لبخند زد. حالا صدای نازک دختری را می شنید که با خنده می گفت: "سللام بهروز! امروز زود اومدی!"
با لبخند جواب داد: "زود چیه بابا! تازه دیرهم کردم!" و خندید.
دخترک در حالی که پیشخوان جلو دستش را با دستمالی تمیز می کرد، با بی تفاوتی گفت: " واسۀ چی؟ حالا که هنوز... ساعت شیشم نشده!"
بهروز در حالی که هنوز می خندید گفت:" منظورم اینه که ...من واسۀ رفتن به خونه...دیر کردم، اِینجِل خانوم! انگار یادت رفته که من در.... شیفت شب کار می کنم!"
دخترک همان طور که پیشخوان را پاک می کرد گفت: " آهان، راست می گی. منو ببخش! انگار که یه کم پیر شدم ...حواس مواس ندارم دیگه!"
شانه هایش را بالا انداخت و سرش را تکان داد . زیر لب گفت:" دختر خیلی خوبیه! از همون روز اول که دیدمش هوای منو داشته!"
صدای نازکی در گوشش پیچید: "اهل کجایی؟ انگار مال این حوالی نیستی، هان!"
بهروز همان طور که با دستگاهی که به نظرش عجیب و غریب می آمد ور می رفت جواب داد: "نه! نیستم!"
دخترک که پشت پیشخوان "فست فود" ایستاده و به او چشم دوخته بود با صدای بلند پرسید:" چی شده؟"
بهروز در حالی که با دستگاه کندوکاو می کرد داد زد:"اصلاً...نمی دونم!"
دخترک به آرامی محل کارش را ترک کرد، جلو آمد، نزدیک او توقف کرد و مشغول تماشایش شد.چند لحظه بعد با صدای بلند گفت: "هِی! اون جوری نیست که، جوون!"
لحظه ای بعد بالای سر او ایستاده بود به طوری که بهروز می توانست پاهای او را تا یک وجبی بالای زانوانش ببیند. بعد در حالی که دولا می شد گفت: " فکر می کردم که تو...نظافتچی هستی...!" و بعد از نگاهی خیره به صورت بهروز ادامه داد: " اگه هستی...پس چرا این کار رو بلد نیستی؟"
بهروز بدون این که جوابی بدهد به ور رفتن به دستگاه ادامه داد تا این که باز صدای دخترک را شنید:" بذار نشونت بدم!"
فکر کرد : "اِینجِل اون شب ...واقعاً فرشته نجات من بود! چه شانسی آوردم که وقتی گفتم که کار با اون جارو برقی گنده رو بلدم رئیس مجموعه نخواست امتحانم کنه و حرفم رو دربست پذیرفت!"
قاشق دیگری بستنی در دهانش گذاشت و باز به سمت پیشخوان "فست فودز" نگاه کرد. حالا می توانست دخترک را همان طور که لبخند بر لب در آنجا می ایستاد ببیند.
اینجل داد زد: "سللام!" و بلافاصله اضافه کرد: " اون شب اول رو که اینجا کار می کردی یادته؟ همون شب رو می گم که من از اخراج شدن نجاتت دادم. هان؟"
جواب داد: "مگه میشه فراموش کنم!؟ اگه اون کار رو نکرده بودی که من الان این جا نبودم. رییس همون روز بعدش منو با تیپا انداخته بود بیرون! " بعد کمی سرش را تکان داد و با لحنی غمزده اضافه کرد: " اگه اون کار رو نکرده بودی ممکن بود که من بیکار بمونم و از گرسنگی بمیرم! تو واقعاً جونمو نجات دادی!"
دخترک غش غش خندید و بعد پرسید: " گفتی که اهل کجا هستی؟"
بهروز سرش را تکان تکان داد: "من تا به حال چند بار اینو بهت گفتم، اینجل خانوم جون! یادت نیست که گفتم ویزامو به کمک یه آلمانی- آمریکایی که از قدیم می شناختم و حالا کنسول آمریکا در فرانکفورت شده بود گرفتم...؟"
اینجل با گیجی سرش را تکان داد: " آره، راست می گی! یادم اومد. فقط می خواستم بدونم که تو بعد از اون همه کارای عجیب و غریب توی کشورای دیگه و این چیزا، چطوری سرو کلٌت توی این شهر کوچیک ما، هیوارد، پیدا شد؟"
بهروز گفت: "خب اگه بخوای، همۀ داستانو برات تعریف می کنم. اما اگه میخوای حرفامو درست بشنوی باید بیای این پايین، پهلوی من بشینی و گوش بدی. برای تعریف کردن داستان از اینجا به یه بلند گوی بزرگ احتیاج دارم!"
اینجل حالا در حالی که از ته دل می خندید خیره به او نگاه می کرد. بالاخره گفت: " خیله خب! باشه! گور بابای کار!" و بعد در حالی که سرش را تکان تکان می داد اضافه کرد: "البته من که اضافه کاریم رو تموم کردم و وقتشه که برم خونه! تو هم که واسۀ تموم کردن کارات تا کلٌۀ سحر وقت داری!"
بعد همان طور که وسایلش را جمع آوری می کرد داد زد: " تو هم باید قول بدی که مثه اون دفه های قبل زیاد سر به سر من نذاری! امشب برای اون کارا وقت ندارم. باشه؟"
بهروز با صدای بلند گفت: " باشه، قول می دم! " و بعد در حالی که دست راستش را بلند کرده و جلو سینه اش گرفته بود ادامه داد: " این جانب قول شرف می دهم که امشب زیاد سر به سر شما نگذارم!" و پرسید: "کافیه؟"
دخترک در حالی که غش غش می خندید گفت: " آره، فکر می کنم که... کافی باشه!"
بهروز جاروی برقی را به کناری گذاشت و روی مبلی نشست.
لحظه ای بعد اینجل داد زد: "می خوام برات یه دبٌۀ کوچیک آبجو بیارم. لازم هم نیست که پولشو بدی. مهمون رستوران ما هستیم."
بهروز با صدای بلند گفت: " اگه مهمون اوناییم، پس زحمت بکش و یه بشکه شو بیار! تا صبح خیلی وقت داریم!"
بعد از این که کنار هم نشستند و چند جرعه ای آبجو نوشیدند، اینجل گفت:"خب! شروع کن دیگه! پس داستان درازت چی شد!"
بهروز خنده ای کرد و بعد گفت: "راستش حرف زیادی برای گفتن نمونده چون من بیشتر چیزا رو دفعات قبل که با هم بودیم بهت گفتم!" بعد جرعه ای آبجو نوشید و ادامه داد: " همون طور که میدونی، وقتی من به آمریکا برگشتم، چون توی دانشگاه کالیفرنیا تغییر دادن رشتۀ تحصیلیم از مهندسی به چیزای دیگه یه خورده سخت بود تصمیم گرفتم که دانشگاهمو عوض کنم."
دختر سرش را تکان داد و با اخم گفت: "آخه واسۀ چی می خواستی از مهندسی بری به ...یه رشتۀ دیگه؟ عقلت کم شده بود؟"
بهروز خندید و بعد گفت: " نه بابا! عقلم کم نشده بود. فقط فکر کردم که چون تصمیم دارم راه زندگیم رو عوض کنم و به دنبال یه انقلاب سیاسی اجتماعی باشم... اقتصاد یا علوم سیاسی ...بیشتر به کارم میخوره تا مهندسی برق! بعدشم به خودم گفتم یه آدم انقلابی که احتمالا به زودی توی کوهستانای کشورش کشته می شه مهندسی برق به چه دردش می خوره؟"
اینجل که حالا ابروهایش را بالا کشیده بود گفت: " من قبلا فکر می کردم که مغز تو یه خورده تکون خورده. اما حالا فهمیدم که تو اصلاٌ مغزی توی کلٌت نیست! "
بهروز حالا داشت با صدای بلند می خندید. وقتی خنده اش تا حدی فروکش کرد گفت: " حق با توست. من واقعاً دیوونه شدم، نیست؟" مکثی کرد و بعد ادامه داد: " حتی کارایی که توی مصر انجام دادم هم کار یه آدم چندان عاقل نبود. من رفته بودم اون جا که به یه دسته آدم که خودشونو انقلابی می دونستن و می گفتن که می خوان تمام دنیا رو نجات بدن کمک کنم. اما بعد فهمیدم که چون به بعضی از باورهای اونا اعتقادی ندارم، اولین برنامه ای که اونا برای من دارن اینه که ...مَنو بُکُشن!"
حالا هر دو آن ها با صدای بلند می خندیدند.
کمی که گذشت، اینجل گفت: "خب، من فکر می کنم که برای یه شب به قدر کافی چرندیات شنیدیم. اگه تو حرف یه کم دلپذیرتری داری که بزنی بزن! وگرنه اجازه بده که من گورم رو گُم کنم و از این خراب شده برم. فردا شب همین جا می بینمت!"
بهروز لبخندی زد و بعد گفت: " راستش رو بخوای...من اونقدرام که تو فکر می کنی دیوونه نیستم. هر کاری که می کنم یه دلیل منطقی داره. مثلاً اومدنم به شهر هیوارد در اصل به این خاطر نبود که می خواستم رشته تحصیلیم رو عوض کنم. دلیل واقعیش این بود که برای شهریۀ دانشگاه کالیفرنیا پول کافی نداشتم. بعلاوه، دوستام بهم گفتن که اینجا محل خوبی برای فعالیت سیاسیه. برکلی پر از سازمان های سیاسی مختلف شده و جلب کردن آدما در اون جا کار آسونی نیست."
اینجل با بی علاقگی گفت:" واقعاً؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "من چندتا دوست توی دانشگاه هیوارد دارم. اما اونا هیچ وقت نگفتن که اونجا محل خوبی برای...فعالیت سیاسیه!"
بهروز با هیجان گفت: " اما تو خودت بعضی از اون آدما رو یه بار که من کسانی رو برای کمک کردن به تمیز کاری اینجا با خودم آورده بودم دیدی! فکر می کنم حتی چندتاشونو بهت معرفی کردم. یادت نیست؟ مجید، سیامک، فرد،مهدی، علی، مسعود و دیگرون! هیچ کدوم از اونا خاطرت نیست؟"
اینجل شانه هایش را بالا انداخت اما چیزی نگفت.
چند لحظه ای هر دو ساکت بودند و آن وقت بهروز گفت: " اون شب ده نفر برای کمک به من اومده بودن. ما جلسه داشتیم و چون من باید میامدم سر کار، اونا با من اومدن که کمک کنن تا کار من زود تموم شه و ما بتونیم به بحث ها مون ادامه بدیم."
دخترک باز شانه هایش را بالا انداخت و بعد گفت: " فقط امیدوارم که ...اومدنشون به اینجا ربطی به ...من نداشته باشه."
بهروز خندید و بعد گفت: "اگه منظورت اینه که اونا می خواستن زیر پای تو بشینن که انقلابی بشی، باید بگم که ابداً! اما اگه فکر می کنی که شاید اونا می خواستن به من کمک کنن که تو رو اغوا کنم، اون وقت شاید درست فهمیده باشی!"
حالا هر دو با صدای بلند می خندیدند.
کمی بعد بهروز گفت: "پس حالا متوجه شدی که هر کاری ما می کنیم بر اساس یه نقشۀ حساب شده است، هان؟"
اینجل در حالی که باز می خندید گفت:" پس لابد خریدن اون ماشین اسقاطی به وسیله تو هم بخشی از یه نقشۀ حساب شده بوده، هان؟"
بهروز با خنده گفت: " اتفاقاً همین طوره. من اون ماشینو که ترمز هم نداشت و مدتی کنار خیابون رهاش کرده بودن از دوستم حمید گرفتم چون که ....راه این جا دور بود و امکان نداشت بدون ماشین بتونم به این جا بیام، کار کنم و به تشکیلاتمون کمک مالی بدم. تازه، همین ماشین قراضه بود که باعث شد من رانندگی یاد بگیرم و تبدیل به رانندۀ گروه انقلابیمون بشم. پس می بینی که ...این ماشین درب و داغون هم در واقع بخش مهمی از ...نقشۀ انقلاب بوده!"
اینجل در حالی که هنوز می خندید از جایش بلند شد، خمیازه ای کشید و بعد گفت: "خب حالا که فهمیدم تو رانندگیت رو هم به خاطر انقلاب یاد گرفتی دیگه خیالم راحت شد! حالا دیگه می تونم برم و با خیال راحت کپۀ مرگم رو بذارم! اگه تو با روندن اون ماشین قراضۀ بدون ترمز، بدون داشتن گواهینامه رانندگی، تا فردا شب هنوز زنده بودی، دوباره همین جا می بینمت. قبول؟"
بهروز با خنده گفت: "قبولِ قبول!" و بعد در حالی که همراه با اینجل از جا بلند می شد پرسید:" راستی حال ماشین اسقاطی تو چطوره؟ هنوز راه می ره یا...؟"
اینجل سرش را به علامت نفی تکان تکان داد و بعد گفت: "اتفاقاً ماشین من حالش فوق العاده خوبه. اون تقریباً ... نوِ نوست!"
بهروز با لبخند گفت: " واقعاً ؟ می شه بفرمائین ...دقیقاً چقده نو؟"
اینجل در حالی که غش غش می خندید گفت:" این موضوع هیچ ربطی به جنابعالی نداره!" دستی برای او تکان داد و به طرف در خروجی رفت.
بهروز به خود تکانی داد تا از دنیای خاطراتش بیرون بیاید. کاسۀ بستنی را به کناری گذاشت، از جا بلند شد و به اطراف نظری انداخت و بعد به ساعتش نگاه کرد. زیر لب گفت: " یه ساعت بیشتر نیست که اون رفته و من... با وجود خوردن اون همه آبجو... بیشتر کارامو انجام دادم.. اولین شبیه که انقده سریع کار کردم .باید برای خودم یه جشن حسابی بگیرم!"
بعد صدای کسی در گوشش پیچید:" ما خیال داریم هفتۀ دیگه یه جشن حسابی بگیریم. برای سالگرد انقلاب اکتبر شوروی! تو...می تونی بیای و در مورد اون انقلاب برای دانشجویان ...سخنرانی کنی؟"
پرسید:" کی گفته که من ...آدم مناسبی برای اون سخنرانی هستم، فرا؟"
جوانی که "فرا" خوانده شده بود شانه هایش را بالا انداخت و با ملایمت گفت: " راستش...چندنفر این پیشنهاد رو دادن! قبل از همه...بیشتر دانشجویانی که در انجمن دانشجویی دانشگاه هیوارد هستن! اونا می گن که...اطلاعات تو در مورد انقلاب روسیه...خیلی وسیعه!"
بعد باز صدای خودش را شنید: " می دونی، ما هر هفته جلسه ای داریم که توی اون راجع به مسائل مختلف سیاسی صحبت می کنیم. یه بار که نوبت سخنرانی من بود، راجع به انقلاب روسیه حرف زدم. همین و همین!"
فرا گفت: " خُب همین برای ما بسه. فکر نمی کنم که دانشجویان ما در دانشگاه کالیفرنیا چیز زیادی راجع به انقلاب اکتبر روسیه بدونن. بنابر این اطلاعات تو برای جلسۀ ما کافیه."
صدای خودش گفت: " در این صورت...باشه. حرفی ندارم. جمعه شب برای شرکت در جلسه تون...میام."
چند لحظه همه جا در سکوت عمیقی فرو رفته بود و بعد ناگهان صدای شخص دیگری در گوشش پیچید: "من راهی طولانی رو ...برای دیدن شما اومدم، آقا!"
بهروز با تعجب گفت:" واقعاً؟ ...آخه برای چی؟"
مرد جوان بلند قدی که روبه رویش ایستاده بود سری تکان داد و جواب داد: " اومدم که...از شما یه سؤال ساده بکنم. همین!"
بهروز گفت: " خب، باعث افتخار منه... اگه بتونم کمکی به شما ...بکنم!"
جوان با لحنی بسیار مؤدبانه گفت: "متشکرم، قربان!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" اسم من عباسه، قربان. اون شبی که شما ...در شهر برکلی در بارۀ انقلاب اکتبر روسیه حرف می زدین...من هم حضور داشتم و نظر شما رو در مورد دو خط فکری مربوط به استالین و تروتسکی شنیدم." ساکت شد تا نفسی تازه کند.
بهروز از فرصت استفاده کرد و برای این که به جوان یاری برساند تا سؤالش را سریعتر عنوان کند گفت: "سؤال شما در مورد حرف های خودمه یا...در بارۀ مناظرۀ کوتاهی که با دوستمون...سیامک داشتم؟"
جوانی که خودش را "عباس" معرفی کرده بود با عجله گفت:" نه، نه! سؤال من ...خیلی ریشه ای تر از این حرفا است، آقا. اصلاٌ ارتباطی به...جَرٌ و بحث شما با سیامک نداره!"
بهروز گفت: "خیله خب. پس بفرمائین سؤالتون راجع به چیه؟"
عباس نفس بلندی کشید و بعد گفت: " اون چیزی که من می خوام بدونم اینه که... به چه دلیل شما همه می گین که ...پادشاه کشور ما...آدم خوبی نیست؟"
هر دو مدتی ساکت به یکدیگر نگاه کردند و آن وقت بهروز به آرامی گفت: " عباس جان، اگه نظر واقعی منو می خوای در این مورد بدونی باید بهت بگم که...من هیچ وقت نگفتم که ...پادشاه ما آدم بدیه! حقیقتش رو بخوای...من هیچوقت در مورد هیچ کس نگفتم که آدم بد یا خوبیه. اعتقاد عمیق من در مورد این سؤال فلسفی اینه که ...توی این دنیا...هیچ کس رو نمیشه گفت که خوب، یا بده! چون که هر کسی در این جهان اون طوری رفتار می کنه که از بچگی بهش یاد دادن! بنا بر این هیچ وقت نمیشه گفت که مرد یا زنی به خاطر کاری که کرده یا می کنه "گناهکاره". دلیل این هم که لازمه بعضی از افراد جامعه مجازات بشن اینه که این کار برای ایجاد امنیت در جامعه ضروریه. همین و بس. ما بعضی از آدما رو مجازات می کنیم تا جامعه مون امن تر بشه و بقیه اعضای اون بتونن در امنیت بیشتری زندگی کنن. به همین خاطر هم فردی مثل پاشاه کنونی که تبدیل به یک دیکتاتور شده و حقوق مردم رو زیر پا میگذاره باید از کارش برکنار بشه، و به جای اون کسانی به سر کار بیان که بتونن از حقوق ملت دفاع کنن!" ساکت شد، نگاهی به صورت عباس انداخت سری تکان داد و زیر لب گفت: "فقط همین!"
عباس که به نظر می آمد گیج شده باشد در سکوت کامل مدتی سرش را تکان تکان داد و بعد زیر لب گفت:" پس شاه...به هیچ وجه...گناهکار نیست، هان؟"
بهروز صدای خودش را شنید که محکم جواب داد: "نه! به نظر من ...خیر! گناه اون نه ازمن و شما و نه از هیچ کس دیگه بیشتر نیست. اون داره همون کارهایی رو میکنه که از بچگی بهش یاد دادن. و ما می خوایم اونو سرنگون کنیم چون که اون کارهایی می کنه که در نتیجه ش...مردم ما از آنچه که مستحقش هستن و باید داشته باشن ...محروم می شن!"
عباس حالا لبخند می زد و هم زمان سرش را تکان تکان می داد. بالاخره زیر لب گفت:" پس اون ...گناهکار نیست اما باید کنارش گذاشت، درسته؟"
هر دو مدتی در سکوت به یکدیگر نگاه کردند تا این که عباس دوباره شروع به صحبت کرد و با صدایی آهسته گفت: "از اون شبی که به سخنرانی شما گوش دادم و جرٌ و بحثتون با سیامک رو دیدم همیشه فکر می کردم که ...شما ممکنه حرف مهمی برای گفتن به من و ... بقیه ما داشته باشین.من اون شب انقدر تحت تأثیر لحن صمیمانه و گرم شما قرار گرفتم که احساس می کردم همۀ ما توی یه اتوبوس یا یه وسیلۀ نقلیه بزرگتر نشستیم و داریم با هم به یه جایی می ریم—اتوبوسی که راننده ش شما بودین. و امشب فهمیدم که احساسم ...درست بوده. ممنونم!"
بهروز همان طور که در سالون رستوران قدم می زد مشغول خندیدن شد. فکر کرد: " عباس موقعی منو توی ذهنش به صورت یه راننده اتوبوس دیده بود که ...من حتی رانندگی یه موتور سیکلت رو هم بلد نبودم! تا اون موقع بزرگترین چیزچرخداری که رونده بودم یه دوچرخه بود!"
بعد به ناگهان صدای زندگدار کسی در گوشش پیچید: " بفرما! حالا جنابعالی، اتوموبیل شخصی خودتون رو دارین! اگه بخوای ...همین الان هم می تونی اونو برداری و ببری!"
با بیمیلی جواب داد: " خب، البته که می خوام. اما حمید جون، من بدون این که رانندگی بلد باشم چطوری باید اونو...بردارم و... ببرم؟"
حمید گفت: " این که...مسئله ای نیست، استاد! اگه بخوای همین الان خودم بهت رانندگی یاد می دم!"
بهروز با تعجب پرسید: " اما ...مگه تو خودت نگفتی که این ماشین خرابه و دوستت جمال مدتیه که اونو گوشۀ خیابون رها کرده و رفته که مأمورین شهرداری اونو به پارکینگ خودروهای اسقاطی ببرن؟"
حمید جواب داد: "آره، من اینو گفتم. اما اگه تو بخوای از اون استفاده کنی، می تونیم یه جوری راهش بندازیم و بعد به یه تعمیرگاه ببریم که روبه راهش کنن. اون وقت من بهت رانندگی هم یاد می دم که تو بتونی اون کاری رو که گفتی محلش وسط برٌ وبیابونه، بگیری و از این برای رفت و آمد به محل کارِت استفاده کنی."
حالا خودش را می دید که با کمک حمید سرگرم هُل دادن خودروی اسقاطی به طرف نوک تپه بود. قرار بود آن قدر آن را بالا ببرند که حمید بتواند آن را در سراشیبی تپه روشن کند و به تعمیرگاهی برساند.
حالا حمید داشت با خوشحالی فریاد می زد: "اوهوی... نیگاش کن! روشن شد! خودش داره راه می ره! بپر بالا!"
همان طور که به سمت داخل خودرو شیرجه می رفت فریاد زد: "بزن بریم، آقای راننده!"
حمید با خنده گفت: "ماشین توست. راننده خودتی!" و چند دقیقه بعد اضافه کرد: " خوب به دست و پای من نیگا کن که ببینی این آشغال چه جوری کار می کنه. از فردا به بعد، تو باید اونو برونی!"
بهروز گفت: " تو باید یه رانندۀ خیلی ماهر باشی که تونستی یه همچین قارقارکی رو به این سرعت راه بندازی!"
حمید لبخند زد: " بهت که گفتم! من این آشغال رو قبلاً هم دو سه باری رونده بودم. حقیقشو بخوای، این بدبخت یه زمانی ماشین خوبی بود. حالام تنها مسئله اش اینه که بیشتر از ده سال کارکرده. البته وقتی نو نوار بود هم جمال از اون خوب مواظبت نمی کرد."
بهروز همان طور که به دست و پای حمید که به زحمت دنده عوض می کرد چشم دوخته بود پرسید: " خب، حالا... اولین کار چیه؟"
حمید جواب داد: " اولین کارمون اینه که این اسقاطی رو به شهر هیوارد ببریم و بدیم دست یه مکانیک که ...موتورشو روبه راه کنه و هر تعمیری لازم داشت انجام بده. بعد باک اونو پر از بنزین می کنیم و به یه جای دنج می ریم تا من بهت رانندگی یاد بدم!"
بهروز زیر لب گفت: " پس بزن بریم . فقط امیدوارم که این ماشین اهل باستان اجازۀ این کارا رو بهمون بده!"
حالا داشتند در بزرگراهی بسیار پهن و شلوغ پیش می رفتند. حمید همان طور که فرمان را محکم گرفته بود گفت:" راستشو بخوای....این ماشین نسبتاً خوبیه. تنها اشکالش اینه که ...ترمزش خودمختار شده! هر وقت که دلش بخواد ...میگیره و هروفت هم که دلش نخواد می گیره می خوابه! بنا براین وقتی که اونو می رونی باید دایم حواست باشه که ترمزش خوابه یا بیدار!"
بهروز سری تکان داد و با تعجب گفت: " پس...تو چطور داری به این سرعت اونو می رونی؟ تقریبا داری صد و بیست کیلومتر در ساعت می ری؟"
حمید خندید و در حالی که که قهقهه می زد گفت: " آره، من دارم یه خورده تند می رم که اگه ماشینی سر راهم سبز شد بتونم به سرعت از کنارش رد بشم و جلو بزنم!"
بهروز با خنده گفت: " پس اگه یه وقت توی هر سه تا خط اتوبان اتوموبیل باشه، به سرعت صد و بیست کیلومتر در ساعت وارد بهشت یا جهنم می شیم، هان؟"
هر دو با صدای بلند خندیدند.
چند دقیقه بعد بهروز با وحشت گفت: "خدای من! چی شده، حمید!؟"
حمید سرش را تکان تکان داد و زیر لب گفت:" لطفاً ...هیچچی نگو! فکر می کنم که ...یکی از لاستیکا... ترکیده!"
بهروز پشتش را محکم به صندلیش تکیه داد و نفسش را در سینه حبس کرد. خود رو حالا به سرعت به سمت راست و به طرف زمین های کم سطح تری که دو سوی آزاد راه را فرا گرفته بودند می رفت. بهروز خودش را برای واژگون شدن خودرو و غلطیدن آن بر روی زمین آماده کرد. تا قبل از این که به کنار اتوبان برسند چندین خودرو بوقهای ممتدی زدند و خود را کنار کشیدند تا از تصادف با آن ها جلوگیری کنند. اما به ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. سرعت خودرو به تدریج کم شد به طوری که به زودی در کنار اتوبان و بر لبۀ پرتگاه از حرکت ایستاد.
بهروز در حالی که هنوز از حالت شوک زده خودش بیرون نیامده بود با صدای بلند گفت: "چی شد؟ چه اتفاقی افتاد!؟"
حمید در حالی که نفس راحتی می کشید لبخندی زد و بعد در حالی که خنده ای عصبی می کرد جواب داد: "فکر می کنم که...لاستیک دوم عقب هم...ترکید. واسۀ همین هم به ماشین اجازه نداد که بیشتر از این منحرف بشه و اونو وایسوند!"
فکر کرد: " ما اون روز شانس عجیبی آوردیم. شیش ساعت طول کشید تا راه یک ساعتۀ برکلی به هیوارد رو بریم،اما عوضش بدون حتی یه خراش کوچیک روی بدنمون به اون جا رسیدیم!"
حالا آن ها داشتند از تپه ای که شیب بسیار تندی داشت بالا می رفتند. حمید گفت: " وقتی که به اون نوک رسیدیم، بهت نشون می دم که با ماشین چیکار کنی و بعد...خودت می تونی اونو توی سرازیری برونی. باشه؟" و چون جوابی از بهروز نشنید ادامه داد: " من کلٌی روغن توی مخزن روغن ترمز ماشین ریختم. فکر می کنم لا اقل تا یه ساعت دیگه روغن داشته باشه و خوب بگیره. تنها کاری که تو باید یاد بگیری اینه که چه طوری دندۀ ماشینو عوض کنی و چه شکلی به کمک فرمون ...اتوموبیلو این ور و اون ور ببری تا به ماشینای دیگه برخورد نکنی. همین و بس!" کمی ساکت ماند و منتظر شد تا بهروز چیزی بگوید و چون باز هم چیزی نشنید ادامه داد: "یادت باشه! هر کاری هم که تو بکنی خطرش از کاری که ما توی اتوبان کردیم و یه ماشین اسقاطی بدون ترمز رو با اون لاستیکای پاره پوره با سرعت روندیم... کمتره! پس رانندگی تو... هیچ جای نگرونی نداره. خب؟"
بهروز لحظاتی بعد از این که پشت فرمان نشست و خودرو را در سرازیری به راه انداخت با نگرانی گفت: "خدای من! انگار ترمز این ماشین اصلاً کار نمی کنه!"
حمید با خونسردی گفت:" چرا ...کار می کنه! تو پاتو عوضی روی کلاج گذاشتی! ترمز هیچ مشکلی نداره!"
وقتی که بالاخره به پایین تپه رسیدند، بهروز با خوشحالی گفت: " انگار من کارمو خوب انجام دادم، نیست؟"
حمید سری تکان داد و گفت:"آره! ما واقعاً شانس آوردیم که این قسمت جاده درست وسط یه زمین صاف و هموار قرار گرفته. با اون همه چپ و راستی که تو رفتی، اگه دور و برمون پستی و بلندی یا پرتگاهی چیزی بود، ما حتماً الان یا عازم بیمارستان بودیم یا مردشورخونه!"
بهروز در حالی که می خندید گفت: "من که از این همه حرکت سریع ماشین به راست و به چپ خیلی کیف کردم. برای تو نمیدونم،اما واسۀ من ارزش مرده شور خونه رفتن داشت!"
بعد از این که چند بار دیگر از آن جاده خاکی بالا و پائین رفتند، حمید سری فرود آورد و گفت: " خیله خب، استاد! فکر می کنم که دیگه به قدر کافی تجربه کسب کردی! تو حالا یه راننده حسابی شدی و راحت می تونی از عهدۀ روندن این ماشین بربیای. تنها چیزی که لازمه یادت باشه اینه که توی یه خیابون معمولی باید اتوموبیل رو روی یه خط کاملاً راست روند که به ماشینای دیگه برخورد نکنه.علاوه بر این باید هر بار که یه خودرو پلیس از راه دور می بینی در رانندگی احتیاط بیشتری بکنی که یه وقت فکر نکنن تو ناشی هستی و از تو گواهینامۀ رانندگی بخوان!"
بهروز با خنده گفت: " چشم استاد! خیلی هم ممنون! اینشاءالله اگه در طی چند روز آینده کسی رو زیر نگرفتم ، زحماتت رو جبران می کنم و...بعد از انقلاب... حق التدریس خوبی بهت می دم!"
حمید با لبخند گفت: " تو قبلاً حق التدریس منو با یه همبرگر چاق و چلٌه که جونم رو نجات داد بهم دادی! اون شب توی فرانکفورت رو یادت هست که؟ هان؟"
سرش را تکان داد و به آرامی مشغول قدم زدن در سالون بزرگ رستوران ها شد. تمام چراغ های سالون و رستوران ها روشن بودند و همه جا پر از نور بود. وقتی به قسمت "فست فودز" رسید نظری به یک یک بخش های آن انداخت و بعد به ساعتش نگاه کرد. زیر لب گفت: " اون الان باید توی خونه... وسط رختخوابش باشه. از وقتی که رفت یه ساعت و نیم گذشته!"
بعد به سوی پیشخوان "فست فودز" نگاهی انداخت و زیر لب گفت: "سلام، اینجل خانوم عزیز!"
صدایی جواب داد: "سللام!"
بهروز که به شدت جا خورده بود بی اختیار گفت: " تو واقعاً هنوز اینجایی؟ آخه چی شده؟ الان باید ...توی رختخواب باشی! یه ساعت و نیم از رفتنت گذشته!"
دخترک سرش را به علامت تأیید فرود آورد: " درسته! ولی می دونی چی شد؟ من تمام این مدت با اون ماشین اسقاطیم مشغول کلنجار رفتن بودم. روشن نمی شه که نمی شه!" کمی ساکت ماند، نفس بلندی کشید و بعد ادامه داد: " از دو تا راننده که از اون جا می گذشتن کمک خواستم اما هیچکدوم نتونستن کاری بکنن. ماشین سومی که اومد دو تا مسافر داشت. اونام به جای این که ماشین منو روشن کنن سعی کردن که منو به زور بندازن توی اتوموبیل خودشون. فکر می کنم حرومزاده ها می خواستن به زور به من تجاوز کنن!"
بهروز با گیجی گفت: " واقعاً!؟ یعنی که هیچ جنبنده ای اون اطراف نبود که... بهت کمک کنه؟"
دخترک با صدای بلند گفت: " معلومه که نبود! تو که می دونی این رستوران لعنتی وسط بٌر و بیابونه! اینجا اگه آدم ماشین خوبی نداشته باشه حسابش با کرام الکاتبینه!"
بهروز زیر لب گفت: "آره، درسته واقعاً وسط بیابون برهوته."
اینجل همان طور که به دور و برش نگاه می کرد به آرامی پرسید: "چقده دیگه کار داری؟"
بهروز با تعجب گفت:" برای چی می پرسی؟ تو که می دونی من تا ساعت شیش کار می کنم." و بعد از مکثی اضافه کرد: " البته امشب...خیلی از برنامه جلو افتادم. همین حالاشم تقریباً کارم تموم شده."
اینجل گفت: " خیلی عالی شد! چون .که... یه اتفاقی افتاده و من ممکنه به کمک تو احتیاج داشته باشم."
بهروز پرسید: "منظورت همون قضیۀ روشن نشدن ماشینته؟" کمی منتظر جواب شد و چون چیزی نشنید ادامه داد:"از وقتی که تو...از این جا رفتی...به جز روشن نشدن ماشینت...و چیزایی که گفتی...اتفاق دیگه ای هم برات افتاده؟"
اینجل شانه هایش را بالا انداخت و به آرامی گفت:"حقیقتشو بخوای...داستانی که برات گفتم...مربوط به چند هفته پیش بود."
بهروز که انتظار چنین چیزی را نداشت با گیجی گفت:" منظورت اینه که امشب...هیچ اتفاقی نیفتاد؟"
دخترک بدون این که حرفی بزند نگاهی به او انداخت و سرش را به علامت نفی تکان داد.
بهروز حیرت زده نگاه دیگری به او انداخت و گفت:" خب، پس موضوع امشب چیه؟"
اینجل سری تکان داد و گفت:" خب، من اومدم که ...همینو به تو بگم." و بعد از مکثی ادامه داد:"من نتونستم برم چون که...چند تا مأمور پلیس ماشینامونو می پائیدن!"
بهروز با ناباوری گفت: " برای چی فکر کردی که اونا...ماشینای ما رو می پائیدن؟ از کجا فهمیدی که اونا واسۀ کار دیگه ای به این جا نیومدن؟"
دخترک گفت: "نه! هیچچی دیگه توی خیابون نیست. من واسۀ این که مطمئن بشم...مدتی پیاده به این طرف و اون طرف رفتم . بعدش هم یه گوشه ای قایم شدم و مواظبشون بودم. اونا هیچ حرکتی نکردن. مثه مجسمه سر جاشون نشستن و منتظرن که ببینن کی میاد سوار ماشین من بشه."
بهروز که باز گیج شده بود زیر لب پرسید: " خب، که چی؟" و بعد از مکثی ادامه داد: " واسۀ چی نرفتی سوار ماشینت بشی؟ جریمۀ رانندگی زیاد داری؟ یا این که ...یه قانون شکنی دیگه کردی؟" ساکت شد و منتظر جواب ماند و چون چیزی نشنید باز گفت: "تو واقعاً فکر می کنی که اونا ممکنه به یه دلیلی برای دستگیر کردن تو اومده باشن؟"
دختر شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: " خیال نمی کنم...اما امکان داره که... به همین منظور اومده باشن!"
بهروز حالا در سکوت با چشمانی تنگ شده خیره به دخترک نگاه می کرد. یکی دو دقیقه به یکدیگر چشم دوختند و آن وقت اینجل زبانش را بر روی لبهایش مالید و بعد گفت: " انگار مجبورم که یه چیزی رو به تو توضیح بدم." ساکت شد، سینه اش را صاف کرد و ادامه داد: " می دونی ...من ماشینم رو به قیمت خیلی ارزونی خریدم. دلیلش هم این بود که مالک ماشین تمام مدارک اونو گم کرده بود و به همین خاطر نمی تونست اونو به یه غریبه بفروشه. به من گفت که اگه حاضر بشم ریسک رانندگی اتوموبیلو بدون داشتن مدارکش بپذیرم، اون می تونه ماشین رو به نصف قیمت به من بفروشه." باز مکثی کرد و بعد گفت:" امشب وقتی اون آژانا رو دیدم فکر کردم که اونا به یه دلیلی توی تاریکی قایم شدن، و ترس برم داشت که نکنه بیان و ازم مدارک ماشینو بخوان و من...توی دردسر بیفتم."
بهروز آهسته گفت: " متوجه شدم." سرش را چند بار تکان تکان داد و بعد اضافه کرد:" می خوای من ماشینم رو به تو قرض بدم؟ فکر می کنم که صبح بتونم وسیله ای برای رفتن به خونه پیدا کنم. می تونم زنگ بزنم یه تاکسی برام بیاد، یا یه همچین چیزی."
دخترک گفت: "نه! این فکر خوبی نیست چون اونا ممکنه مشکوک بشن و منو بازداشت کنن. اونوقت تو هم شریک جرم من به حساب میای و توی دردسر میفتی!"
بهروز که حالا اخم کرده بود، زیر لب گفت: "منظورت چیه که من شریک جرم تو حساب می شم؟ مگه تو ...جرمی مرتکب شدی؟ من فکر کردم که تو فقط...یه ماشین ارزون قیمت خریدی. مگه نه؟"
اینجل شانه هایش را بالا انداخت اما چیزی نگفت. چند دقیقه ای سالون را سکوت سنگینی فرا گرفته بود. بالاخره بهروز به حرف آمد: " فکر می کنم که تو... باید حقیقتو به من بگی! اگه به کمک نیاز داری ...من می تونم اگه بخوای به دوستای انجمنمون زنگ بزنم که دسته جمعی بیان کمک. اما قبل از هر چیز... باید بدونم که ما دقیقاً با چه جور مسئله ای رو به رو هستیم."
دخترک یکی دو دقیقه ساکت بود و بعد زیر لب گفت: " حقیقتش اینه که ...ما داریم یه جور فعالیت انقلابی انجام می دیم. به همین خاطر هم هست که اونا...در تعقیب ما هستن. پلیسا دارن به دنبال یه بهانه می گردن که ...همه مونو دستگیر کنن!"
بهروز حالا لبخند بر لب داشت. کمی به دختر خیره نگاه کرد و بعد گفت: "منظورت رو می فهمم! در این صورت...من همین الان در و پیکر این رستوران رو می بندم و باهات میام."
اینجل با عجله گفت: "نه، نه! احتیاجی به این کار نیست! منظورم اینه که...من عجله چندانی ندارم. دلم نمی خواد که تو به خاطر این موضوع...کارتو از دست بدی." ساکت شد و کمی به دور و برش نگاه کرد و بعد ادامه داد: " بهترین کار اینه که منم آستینامو بالا بزنم و بهت کمک کنم تا کارای اینجا رو سریع تموم کنیم. اون وقت با هم از این جا بیرون می ریم و... انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده...سوار ماشین تو می شیم و می زنیم به چاک! باشه؟"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت و بعد از لحظه ای گفت: " باشه. فکر بدی نیست. اگه واقعاً این طور می خوای...حرفی نیست! بعد به آرامی از جایش بلند شد و به اطراف نگاه کرد. حالا اینجل به سوی پیشخوان "فست فودز" می رفت و در بین راه سرگرم بیرون آوردن لباس های رویش بود. بهروز نظری به بدن نیمه لخت او انداخت و لبخند زد.
یک ساعت بعد آن ها آماده حرکت بودند.
بهروز در حالی که لبخندی بر لب داشت و به اینجل نگاه می کرد گفت: "خب، زویا خانوم، همه چیز آماده س. بزن بریم!"
اینجل گفت: " باشه، بریم!" و بعد از لحظه ای پرسید: " اون اسم چی بود که ...روی من گذاشتی؟"
بهروز در حالی که می خندید گفت: " زویا یه دختر انقلابی بزرگ بود. خیلی خانواده ها به خاطر اون، اسم دختراشونو زویا گذاشتن."
اینجل در حالی که سرش را مرتباً تکان می داد و لبخند می زد گفت "فهمیدم! چه جالب!"
کمی بعد، همۀ در های مجتمع رستورانی را قفل کردند و به آرامی، و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است، از آن جا خارج شدند. آن دورتر، در کنار خیابان نیمه تاریکی که در آن پرنده پر نمی زد سایۀ دو اتوموبیل که در فاصله ای از یکدیگر پارک شده بودند دیده می شد. پنجاه متر آن سو تر، در گوشه ای تاریک، خودرو پلیسی دیده می شد. چراغهای آن خاموش بود و داخل آن چیزی دیده نمی شد.
بهروز زیر لب گفت: " فقط امیدوارم که اونا از من گواهینامۀ رانندگیمو نخوان. چون که بنده... چنین چیزی ندارم!"
اینجل که حالا به خودرو پلیس چشم دوخته بود چیزی نگفت. پس از این که سوار اتوموبیل بهروز شدند و نشستند، بهروز در حالی که می خندید به اینجل گفت:" بخند! اگه اونا مواظب ما باشن این کار کمکمون می کنه."
اینجل به ناگهان شروع به قهقهه زدن کرد. حالا انگار که چیزی بسیار خنده دار شنیده باشد بدنش را مرتباً خم و راست می کرد.
وقتی از مقابل خودرو پلیس می گذشتند سایۀ دو نفر را دیدند که مثل مجسمه بدون هیچ حرکتی داخل آن نشسته بودند.
بهروز به آرامی گفت: " همچین بی حرکت نشستن که انگار پونصد ساله سقط شدن!"
اینجل باز غش غش خندید.
بهروز با صدایی بلندتر گفت: "بفرمایین آقایون! خوب نیگا کنین! جلو چشمتون یه راننده بدون گواهینامه داره توی تاریکی شب می ره تا یه دختر انقلابی رو از چنگتون نجات بده! اگه جرأت دارین، بپرین بگیرینشون!"
اینجل یک بار دیگر به قهقهه خندید.
حالا بیش از صد متر ار خودرو پلیس دور شده بودند و آژان ها از جایشان تکان نخودره بودند.
اینجل در حالی که هنوز می خندید گفت:" انگار اونا حالشو ندارن که حتی یه تکون کوچولو به کونای گنده شون بدن!"
بهروز هم به همراه اینجل مشغول خندیدن شد.
وقتی به نزدیکی چهار راه رسیدند چراغ راهنمایی به رنگ زرد در آمد. بهروز سرعت خودرو را کم کرد و در حالی که لبخند می زد گفت:" حالا اونا یه فرصت طلایی به دست آوردن که ما رو بگیرن. باید یه قرن این جا وایسیم تا این چراغ لعنتی باز سبز شه!"
اینجل محکم گفت: " نه! واسیه چی؟ ما مجبور نیستیم وایستیم تا چراغ سبز شه. هیچکس توی خیابون نیست! تا اونا به خودشون نجنبیدن...بزن بریم!"
بهروز سرش را فرود آورد و گفت:" چَشم! اطاعت، فرمانده! بریم که رفتیم!" بعد خودرو را در دندۀ سه گذاشت و گاز داد. وقتی وارد چهار راه شدند چراغ راهنمایی هنوز زرد بود . وسط چهار راه بودند که متوجه چراغ چشمک زن قرمز رنگی شدند که در سوی دیگر جاده در نقطۀ تاریکی به ناگهان پدیدار شده بود. لحظه ای بعد صدای آژیر خودرو پلیس هم بلند شد.
اینجل داد زد: " خدای من! زود بجنب که تا نگرفتنمون.. بزنیم به چاک!"
بهروز پایش را به روی پدال گاز فشرد و با سرعت از چهار راه گذشت و پنجاه متر آن سو تر به کنار جاده رفت و ایستاد. بعد هر دو در حالی که دستهایشان را بالا گرفته بودند از اتوموبیل پیاده شدند.
خودرو پلیس که برای تعقیب آن ها به راه افتاده بود به آهستگی به سویشان آمد و با فاصله ای از آن ها توقف کرد. آن وقت یک افسر پلیس از آن پیاده شد، با احتیاط جلو آمد و در حالی که به بهروز نگاه می کرد گفت: "گواهینامۀ رانندگی ... و مدارک ماشین!"
اینجل فوراً جلو آمد و گفت: "ببخشین جناب سروان، اما وقتی من وارد چهار راه شدم...چراغ زرد بود! من فکر کردم که تا بخواد قرمز بشه...ما از چهار راه گذشتیم!"
افسر پلیس با خشونت گفت:" تو دیگه کی هستی؟"
اینجل گفت: "من...راننده هستم، آقا!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "مطمئنم که وقتی وارد چهار راه شدم چراغ زرد بود! فکر کردم که قطعاً...قبل از این که قرمز بشه... از چهار راه گذشتم، جناب سروان!"
افسر پلیس نگاهی به سمت اینجل انداخت و گفت:" شما خیلی اشتباه فرمودین، دختر خانوم!" و بعد در حالی که دستش را به سمت او دراز کرده بود گفت:" حالا...گواهینامه رانندگی، خواهش می کنم."
اینجل زیر لب گفت: "ببخشین!" و بعد کیف دستیش را باز کرد و کارتی از آن بیرون آورد و زیر لب گفت: " امکانش هست، جناب سروان، که من...به جای این که به دادگاه برم و این حرفا...پول جریمه رو به خود شما بدم؟"
مرد که حالا مشغول نوشتن چیزی بود سرش را بلند کرد و نگاهی طولانی به اینجل انداخت و بعد گفت: "نخیر، دخترخانوم! امکانش نیست! تو می تونی جریمه رو بپردازی یا بری دادگاه و ببینی که چی می شه. اما نمی تونی به من رشوه بدی!" چند لحظه ای ساکت بود و بعد در حالی که کارت اینجل را به او برمی گرداند فرمان داد: "حالا مدارک ماشین، خانوم!"
اینجل عقب گردی کرد و در حالی که به بهروز که در سمت دیگر خوردو ایستاده بود نگاه می کرد گفت: " مدارک رو میاری، عزیزم؟"
لحظاتی بعد بهروز اوراق خودرو را آورد و به دست او داد. افسر پلیس آن ها را گرفت، کمی بررسی کرد و با شماره خودرو مطابقت داد و بعد آن را همراه با برگۀ جریمه به اینجل بازگرداند. آن وقت سری برایشان فرود آورد، دستی به کلاهش زد و به سمت خودرو خودش رفت. اما قبل از این که سوار شود ناگهان چرخی به دور خود زد، نگاهی به سمت اینجل که حالا در سمت چپ خودرو و نزدیک محل راننده ایستاده بود انداخت و با صدای بلند گفت: "راستی، اون یکی ماشین که اون پایین، جلو رستوراناس، مال شماس؟"
اینجل با صدای محکم گفت: "نه، قربان! اگه خودم ماشین داشتم واسۀ چی اتوموبیل دوست پسرم رو می روندم!؟"
افسر پلیس شانه هایش را بالا برد، سرش را به سمت راست کج کرد، و شکلکی در آورد.
اینجل هم سری تکان داد و بعد گفت: " اون ماشین خیلی وقته که اونجا پارک شده. باید برای مالکش اتفاقی افتاده باشه!"
افسر پلیس یک بار دیگر شانه هایش را بالا انداخت و سوار اتوموبیلش شد.
وقتی اینجل ماشین را روشن کرد و از آن نقطه کمی دور شد، بهروز زیر لب گفت: "خدای من! چه خطری از بیخ گوشمون گذشت! هیچچی نمونده بود که... حسابی توی دردسر بیفتیم!"
اینجل در حالی که آهی از سر رضایت می کشید گفت: " آره، واقعاً همین طوره!"
بهروز گفت: "تو یه بار دیگه زندگی منو نجات دادی. بیخودی نیست که اسمت رو اینجل گذاشتن! واقعاً ...یه فرشته هستی!"
اینجل زیر لب گفت:" اختیار دارین!"
چند دقیقه هر دو ساکت بودند و بعد بهروز به سمت اینجل چرخید و پرسید: " راستی، تو برای چی سعی کردی به اون افسر پلیس رشوه بدی؟ فکر نکردی که اون ممکنه خیال کنه می خوای بهش توهین کنی و از دستت عصبانی بشه ...."
اینجل گفت:" من عمداً این کار رو کردم که...حواس اونو پرت کنم. نمی خواستم که اون...به مدارک این ماشین قراضه و چیزای دیگه...زیاد توجه کنه."
بهروز گفت: "آره، فهمیدم. بازم ازت ممنونم." چند دقیقه ای ساکت بود و بعد دوباره پرسید: " اما ماشین خودت چی؟ حالا چطوری می خوای اونو از اون جا برداری؟"
اینجل شانه هایش را بالا انداخت و در حالی که لبخند می زد گفت: "نمی خوام که!" و بعد از مکثی در حالی که به صورت بهروز نگاه می کرد ادامه داد: " میدونی، داداشم چند وقت پیش اون ماشینو به کمک رفاقش از یه جایی دزدید و به من داد که...بتونم اون کار کزایی وسط بر و بیابون رو بگیرم. بِهِمَم گفت که اصلاً نباید نگران چیزی باشم چون که اونا پلاک ماشین و رنگ بدنۀ اونو عوض کردن و پلیسا تا صد سال دیگه هم نمی تونن پیداش کنن!" چند لحظه ای ساکت ماند و بعد ادامه داد:" اما حالا معلوم شد که اون داداش خنگ خدام موقع حساب کردن زمان کشف ماشین یه اشتباه خیلی لپی کرده بوده! چون که هنوز صد روز هم از اون وقت نگذشته.... پیداش کردن!"
مطلبهای دیگر از همین نویسنده در سایت آیندهنگری:
|
بنیاد آیندهنگری ایران |
دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳ - ۲ دسامبر ۲۰۲۴
هنر و ادبیات
|
|