فراسوي چپ و راست (1)
اگر عضو یکی از شبکههای زیر هستید میتوانید این مطلب را به شبکهی خود ارسال کنید:
[13 Apr 2006]
[ آنتوني گيدنز]
مترجم: محسن ثلاثي
اشاره:آنتوني گيدنز؛ جامعه شناس معاصر و نظريه پرداز عصر جديد در مطلبي كه از پي مي آيد به اين نكته اشاره مي كند كه به دليل گسترش مدرنيته و درگيري همه فرهنگها و ملتها در ساختن جهان كنوني، هم اكنون مرزبنديهاي رايج اعم از شمال و جنوب، مركز و پيرامون و نيز تقابل ميان چپ و راست سياسي از ميان رفته است.
به نظر گيدنز امروزه همه مردمان سياره در گسترش عدالت و رفاه و احياناً فاجعه هاي زيست محيطي، ترور و... مسئولند. مطلب حاضر مقدمه كتاب «فراسوي چپ و راست» آنتوني گيدنز است.
امروزه راديكال سياسي بودن چه معنايي مي تواند داشته باشد؟ كابوسي كه خواب آرام اروپاي بورژوا را بيش از هفتاد سال آشفته كرده بود، ديگر از اين جهان رخت بربسته است. چنين مي نمايد آرزوهاي راديكالها در جهت برپايي جامعه اي كه در آن، به گفته ماركس، آدميزادگان را «به راستي مي توان آزاد كرد»، رؤياپردازي هاي بي پايه اي از كار درآمده اند.
مفهوم راديكاليسم سياسي از ديرباز بيشتر با انديشه سوسياليستي همراه بوده است. «راديكال» بودن با داشتن نظر خاصي درباره امكانات سرشته در تاريخ همدوش بوده است- راديكاليسم به معناي رهايي از چيرگي گذشته بود. برخي از راديكالها انقلابياني بودند كه به نظر آنها، انقلاب و شايد تنها انقلاب، مي توانست جدايي مورد نظرشان را از گذشته به راستي فراهم سازد. با اين همه، مفهوم انقلاب هرگز ويژگي معرف راديكاليسم سياسي نبود، بلكه بيشتر پيشرفت گرايي شاخص آن به شمار مي آمد. برابر با اين شاخص، تاريخ را مي بايست به تسلط درآورد و آن را برحسب مقاصد انساني قالب بندي كرد، تا آن كه امتيازهايي كه در دوران گذشته خدا داده مي نمود و مزاياي اقليت را بتوان گسترش داد و براي منفعت همگان سازماندهي كرد.
راديكاليسم يا همان پرداختن به ريشه هاي امور، نه تنها به معناي فراهم آوردن دگرگوني بلكه همچنين به معناي نظارت بر اين دگرگوني بود، به گونه اي كه بتوان تاريخ را از اين طريق به پيش راند. درست همين طرح است كه به نظر مي رسد اعتبارش را از دست داده است. در برابر اين موقعيت چگونه بايد واكنش نشان داد؟ برخي مي گويند كه راه امكانات دگرگوني ريشه اي بسته شده است. تاريخ بدان سان كه بوده به پايان رسيده و سوسياليسم آرزويي بس دست نيافتني بوده است. با اين همه، آيا نمي توان ادعا كرد كه نه تنها امكانات دگرگوني فروبسته نشده اند، بلكه برعكس دچار تورم آن شده ايم. زيرا دگرگوني بي پايان بي گمان به نقطه اي خواهد رسيد كه فراتر از آن، نه تنها بيقرار كننده ،بلكه آشكارا نابود كننده خواهد بود؛ در بسياري از حوزه هاي زندگي اجتماعي، ما بي گمان به اين نقطه رسيده ايم.
به نظر مي رسد يك چنين انديشه هايي به رويگرداني از آنچه كه معمولاً فلسفه هاي سياسي راديكال انگاشته مي شوند و در واقع به روي آوردن به محافظه كاري منجر مي شوند. جان كلام انديشه محافظه كارانه از روزگار ادموند برك، بدگماني به دگرگوني ريشه اي در بيشتر يا همه صورت هايش بود. با اين همه، در اين جا چيز بسيار شگفت انگيزي را مي يابيم كه به تبيين نياز دارد.
محافظه كاري در برخي از صورت هاي نافذ اخيرش در اروپا و تا اندازه اي در هر جاي ديگر جهان، كم و بيش همان چيزي را خوشامد گفته است كه زماني ناپسندش مي انگاشت، يعني سرمايه داري رقابت آميز و فراگردهاي دگرگوني شگرف و دامن گستري كه خود سرمايه داري برمي انگيزد. امروزه بسياري از محافظه كاران در برخورد با آن پديده اي كه پيش از اين بسيار گرامي مي داشتند، يعني سنت، راديكال هاي فعالي به شمار مي آيند. اين نغمه كه «دور بريزيد مرده ريگ هايي را كه از گذشته به ارث برده ايم»، در كجا بيشتر به گوش مي رسد؟ در جناح راست نه در جناح چپ.
در اين جا محافظه كاري راديكال شده روياروي سوسياليسم محافظه كار گشته، ايستاده است. با سقوط اتحاد شوروي، بسياري از سوسياليست ها بيشتر توان شان را بر محافظت از دولت رفاه در برابر فشارهاي تحميل شده بر آن، گمارده اند. اين نيز حقيقت دارد كه برخي از سوسياليست ها همچنان مي گويند كه سوسياليسم راستين هرگز آزموده نشده است و چنين برهان مي آورند كه از ميان رفتن كمونيسم را بايد به فال نيك گرفت و آن را نبايد مصيبت انگاشت. برابر با اين نظر، كمونيسم يك نوع جرم انديشي اقتدارگرايانه بود كه از يك انقلاب نقض غرض شده سرچشمه مي گرفت، حال آن كه سوسياليسم اصلاحگرايانه اي كه در اروپاي غربي مي بينيم، به خاطر گرايش به سازگاري با سرمايه داري، به جاي فراگذاشتن از آن، زمينگير شده است. به هر روي، اين نظر به راستي رونقي ندارد و بيشتر سوسياليست ها موضعي تدافعي به خود گرفته اند و به جاي ايستادن در «پيشاپيش تاريخ» وظيفه فروتنانه تر محافظت از دولت رفاه را برعهده گرفته اند.
البته راديكال هاي جناح چپ نگاه شان را به جهت ديگري دوخته اند، يعني به جنبش هاي اجتماعي نويني كه با فمينيسم، بومشناسي، صلح يا حقوق بشر سروكار دارند. «پرولتارياي جهاني» سنگيني آرزوهاي تاريخي جناح چپ را نمي تواند تحمل كند و شايد كارگزاران ديگري بايد جاي آنها را بگيرند. زيرا اين گروه ها نه تنها «پيشرفت خواه» اند، بلكه شيوه سازماندهي سياسي برگزيده شان كه همين جنبش هاي اجتماعي اند، شايد درست هماني باشد كه تصور مي شد پرولتاريا را به پيروزي نهايي رهنمون شود.
اما اين نيز بس آشكار است كه جنبش هاي اجتماعي نوين را به آساني نمي توان مدعي سوسياليسم انگاشت. در حالي كه برخي از اين جنبش ها به آرمان هاي سوسياليستي بسيار نزديك مي شوند، اما هدف هاي شان متفاوت اند و گهگاه در تضاد با يكديگر مي ايستند. به استثناي احتمالي برخي از بخش هاي جنبش سبز، جنبش هاي نوين اجتماعي به همان سان كه سوسياليسم هست (يا بود)، «تماميتگرا» نيستند و بشارت «مرحله» نويني از تحول اجتماعي را كه به فراسوي وضع موجود راه مي برد، نمي دهند. براي نمونه، برخي از گونه هاي انديشه فمينيستي به اندازه هرآنچه كه تحت عنوان سوسياليسم درمي آيد، ريشه گراي اند. با اين همه، آنها سوداي مهار جريان آينده را به همان سان كه شكل هاي بلند پروازانه تر سوسياليسم در دماغ مي پخته اند، در سر نمي پرورانند.
بايد گفت كه جهان اواخر سده بيستم به همان سان كه بنيانگذاران سوسياليسم در زمان تلاش براي جهت دادن تاريخ به منظور چيرگي بر سنت و جزم پيش بيني كرده بودند، از كار در نيامد. آنها معقولانه بر اين باور بودند كه كل انسانيت هرچه بيشتر واقعيت اجتماعي و مادي را بازشناسد، بيشتر نيز خواهد توانست اين واقعيت را بر وفق مصالح خويش تحت نظارت گيرد. به گمان آنها، نوع بشر نه تنها مي تواند سازنده سرنوشت خود گردد بلكه بر آن چيرگي نيز خواهد يافت.
رخدادها اين انديشه ها را محقق نساخته اند. جهاني كه در آن زندگي مي كنيم، جهاني نيست كه به چيرگي انسان تن در داده باشد، يعني همان چيزي كه مايه بلندپروازي هاي جناح چپ و كابوس جناح راست بوده است. تقريباً برخلاف آن، جهان امروزي دستخوش بي ساماني و عدم قطعيت و جهان «عنان گسيخته»اي است. مايه نگراني اين است كه همان چيزي كه مي بايست قطعيت هرچه بيشتري را فراهم آورد، يعني پيشرفت دانش بشري و «دخالت نظارت شده» در جامعه و طبيعت، در عمل به شدت دستخوش پيش بيني ناپذيري گشته است. مثال هاي اين قضيه فراوان اند. براي نمونه، بحث گرم شدن زمين را در نظر آوريد كه با پيامدهاي احتمالي فعاليت هاي بشر در زمينه دگرگوني آب و هوا سروكار دارد. آيا گرم شدن زمين واقعيت دارد؟ شايد اكثريت دانشمندان توافق داشته باشند كه اين امر واقعيت دارد، اما كساني نيز هستند كه حتي در وجود اين پديده با نظريه اي كه براي تبيين آن مطرح شده است ترديد دارند. اگر گرم شدن زمين به راستي واقعيت داشته باشد، پيامدهاي آن را به دشواري مي توان تخمين زد و بسيار مسأله سازند.
عدم قطعيت هايي را كه بدين سان ايجاد شده اند، نوعاً عدم قطعيت توليد شده مي نامم. زندگي هميشه امر مخاطره آميزي بوده است. دست اندازي عدم قطعيت توليد شده به زندگي ما، به معناي اين نيست كه وجود فردي يا جمعي مان مخاطره آميزتر از پيش شده است، بلكه بايد گفت كه پهنه و سرچشمه هاي مخاطره در جهان امروز دگرگون شده اند. مخاطره توليد شده نتيجه دخالت انسان در شرايط زندگي اجتماعي و طبيعت است. عدم قطعيت ها (و فرصت ها)يي كه اين نوع مخاطره به بار مي آورد، بيشترشان نوپديدند. با درمان هاي قديمي نمي توان اين عدم قطعيت ها را چاره كرد و نسخه روشن انديشانه دانش بيشتر و به طبع نظارت بيشتر، را نمي توان براي آن پيچيد. به گونه اي دقيق تر، بايد گفت كه آن نوع واكنش هايي كه اين نوع عدم قطعيت ها امروزه مي توانند باعث شوند، غالباً در حول جلوگيري از خسارت و ترميم آن و تقريباً همان فراگرد پايان ناپذير چيرگي هرچه بيشتر، دور مي زنند.
پيشرفت عدم قطعيت توليد شده پيامد رشد درازمدت نهادهاي مدرن است، اما يك رشته تحولاتي كه جامعه (وطبيعت) را در همين چهار يا پنج دهه گذشته تغيير شكل داده اند، نيز اين پيشرفت را شتاب بخشيده اند. تشخيص دقيق اين تحولات براي درك بافت دگرگون شده زندگي سياسي ضروري است. سه رشته از تحولات اهميت ويژه اي دارند؛ اينها به ويژه بر كشورهاي صنعتي شده تأثير گذارند، اما تأثيرشان بر سطح جهان نيز بيش از پيش افزايش يافته است.
جهاني شدن، سنت، عدم قطعيت
نخست بايد از تأثير جهاني شدن روزافزون سخن گفت، مفهومي كه درباره آن سخن بسيار گفته شده ولي هنوز به درستي شناخته نشده است. جهاني شدن تنها پديده اي اقتصادي نيست و همچنين نبايد آن را با پيدايش يك «نظام جهاني» يكي انگاشت. جهاني شدن در واقع تغيير شكل زمان و مكان است. من آن را چونان كنش از راه دور تعريف مي كنم و تشديدش را در سال هاي اخير به پيدايش وسايل ارتباط جهاني آني و ترابري انبوه مرتبط مي دانم.
جهاني شدن نه تنها به ايجاد نظام هاي پهن دامنه بلكه همچنين به تغيير شكل بافت هاي محلي و حتي شخصي تجربه اجتماعي مربوط است.فعاليتهاي روزانه ما بيش از پيش تحت تأثير رخدادهايي قرار گرفته اند كه در آنسوي جهان رخ مي دهند. برعكس عادتهاي سبك زندگي محلي نيز پيامدهاي جهاني پيدا كرده اند. براي همين است كه تصميم من براي خريد يك قلم و لباس خاص نه تنها براي تقسيم كار بين المللي بلكه براي اكوسيستمهاي كره زمين نيز پيامدهايي دارد.
جهاني شدن نه يك فراگرد واحد بلكه آميزه پيچيده اي از فراگردهايي است كه غالباً به شيوه هاي تناقض آميزي عمل مي كنند و كشمكشها، گسستها و صورتهاي قشربندي نوپديدي را به بار مي آورند. براي نمونه، احياي مليتگراييهاي محلي و تشديد هويتهاي محلي با تأثيرهاي جهاني شدن در نقطه مقابل آن، پيوستگي مستقيم دارد.
دوم، و بخشي در نتيجه مستقم جهاني شدن، امروزه مي توان از پيدايش يك سامان اجتماعي پساصنعتي سخن گفت، سامان پساصنعتي هماني نيست كه در آن سنت ناپديد مي شود و با آن بس تفاوت دارد. در اين نوع سامان، سنت جايگاه خود را دگرگون مي سازد. در اين جايگاه، سنتها بايد خودشان را تبيين كنند و به بازسنجي يا گفتمان تن دردهند. در نگاه نخست، چنين گفته اي ممكن است عجيب به نظر آيد. مگر نه اين است كه مدرنيته و سنت هميشه سر جنگ با هم داشته اند. مگر غلبه بر سنت نيروي محرك اصلي انديشه روشن انديشي نبود؟
در جريان بسط مدرنيته، انديشه روشن انديشي همه گونه سنت را بي ثبات كرده بود. با اين همه، تأثير سنت همچنان نيرومند برجا ماند: از اين بالاتر، در نخستين مراحل تحول جوامع مدرن، تأكيد دوباره بر سنت نقش عمده اي در تثبيت سامان اجتماعي بازي كرد. سنتهاي بزرگي چون مليتگرايي و سنتهاي مذهبي بدعت گذاشته يا باز بدعت گذاشته شدند. از اين مهمتر، سنتهاي بازسازي شده زميني تري بودند كه با حوزه هاي زندگي اجتماعي از جمله خانواده، جنسيت و رابطه جنسي سرو كار داشتند. اين سنتها به جاي منحل شدن به گونه اي اصلاح شدند تا زنان را استوارانه در خانه بنشانند، تقسيمبندي هاي ميان دو جنس را استوارتر سازند و برخي آداب «بهنجار» رفتار جنسي را تثبيت كنند. حتي خود علم كه به ظاهر يكسره مغاير با شيوه هاي سنتي انديشه است، به نوعي سنت تبديل گشته است. علم تبديل به «مرجعي» شده كه در رويارويي با تنگناها و برخورد با مسايل، به گونه به نسبت ترديد ناپذيري مي توان به آن رجوع كرد. به هر روي، در يك جامعه جهاني و از جهت فرهنگي جهان وطن، سنتها به ناگزير از پس پرده برون افتاده اند و براي تبيين آنها دلايل و توجيه هايي را بايد ارائه كرد.
ظهور بنيادگرايي را بايد در زمينه پيدايش جامعه پساصنعتي نگريست. اصطلاح بنيادگرايي تنها در دهه هاي اخير رواج عام يافته است؛ حتي تا دهه ۱۹۵۰ در فرهنگ انگليسي آكسفورد مدخلي براي اين واژه درنظر گرفته نمي شد. همچون موارد ديگر، در اين مورد نيز پيدايش يك مفهوم نو نشانگر پديداري نيروهاي اجتماعي تازه اي است. حال ببينيم بنيادگرايي چيست. به استدلال من، بنيادگرايي چيزي نيست جز سنتي كه به شيوه اي سنتي از آن دفاع مي شود و در همين جا است كه اين شيوه دفاع از سنت به گونه اي گسترده مورد ترديد قرار گرفته است. ويژگي سنت اين است كه شما درواقع نيازي به توجيه آن نداريد، زيرا هر سنتي حقيقت في نفسه دارد، حقيقتي آييني كه معتقدانش آن را درست مي انگارند.
امروزه دگرديسي سنت با دگرديسي طبيعت پيوند نزديكي دارد. پيش از اين، سنت و طبيعت «چشم انداز» هاي به نسبت ثابتي بودند كه به فعاليت اجتماعي ساختار مي بخشيدند. فروپاشيدگي سنت (البته با برداشت آن به شيوه سنتي) با محو طبيعت همبافته است؛ «طبيعت» در اين جا به محيطها و رخدادهايي راجع است كه مستقل از كنش انساني وجود دارد. عدم قطعيت توليد شده، در هر پهنه اي از زندگي كه به روي تصميم گيري انسان باز شده است، دست اندازي مي كند.
سومين دگرگوني بنيادي كه بر جوامع امروزي تأثيرگذار است، گسترش دامنه بازانديشي اجتماعي است. در يك جامعه سنت زدا، افراد بشر بايد به پالايش انواع اطلاعات راجع به موقعيتهاي زندگي شان خو بگيرند و بر پايه اين فراگرد پالايش عادتوارانه عمل كنند. براي نمونه تصميم به ازدواج را درنظر بگيريد. چنين تصميمي را بايد در ارتباط با هشياري به اين قضيه گرفت كه ازدواج در چند دهه گذشته به شيوه اي بنيادي دگرگون شده و عادتها و هويتهاي جنسي نيز به همين سان تغيير يافته اند و آدمها بيشتر از گذشته خواهان خودمختاري در زندگي شان اند. از اين گذشته، اين قضيه تنها دانش درباره يك واقعيت اجتماعي مستقل نيست، چرا كه وقتي اين دانش در كنش انسان به كار بسته مي شود، بر آنچه كه آن واقعيت هست تأثير مي گذارد. رشد بازانديشي اجتماعي عامل عمده از هم گسيختگي دانش و نظارت است، همان چيزي كه سرچشمه اصلي عدم قطعيت توليد شده به شمار مي آيد.
جهان بازانديشي تشديد شده، جهان آدمهاي هوشمند است. اين به آن معنا نيست كه آدمها امروزه باهوشتر از گذشته اند. در يك سامان پساسنتي، افراد كم و بيش بايد درگير جهان گسترده تري شوند، اگر كه بخواهند در آن ادامه حيات دهند. اطلاعات توليد شده متخصصان (از جمله دانش علمي) ديگر نمي تواند يكسره محدود به گروه هاي خاص باشد، بلكه افراد غيرمتخصص در جريان كنشهاي روزانه شان پيوسته بايد اين اطلاعات راتفسير كرده و بر پايه آن عمل كنند.
توسعه بازانديشي اجتماعي بر انواع دگرگوني هاي پيش روي انسان ها تأثيري حياتي دارد و فصل مشترك اين دگرگونيها به شمار مي آيد. بدين سان، پيدايش دوره «پسافورديسم» در فعاليتهاي صنعتي، معمولاً بر حسب دگرگوني تكنولوژيك به ويژه تأثير تكنولوژي اطلاعات تحميل مي شود. ولي دليل اصلي رشد «توليد انعطاف پذير» و «تصميم گيري از پايين به بالا»، اين است كه جهان بازانديشي شديد كنش خودمختارانه تري را به بار مي آورد كه فعاليت صنعتي بايد آن را به رسميت شناسد و ترغيب كند.
همين قضيه در مورد ديوانسالاري و پهنه سياست نيز مصداق دارد. اقتدار ديوانسالارانه، همان گونه كه ماكس وبر روشن ساخته است، شرط كارآيي سازماني بوده است. اما در يك جامعه بازانديشانه سامان گرفته كه در بافت عدم قطعيت توليد شده عمل مي كند، قضيه ديگر به اين صورت نيست. نظامهاي ديوانسالارانه قديمي آغاز به ناپديد شدن كرده اند و بسان دايناسورهاي عصر مابعد سنتي درآمده اند. در پهنه سياست، دولتها ديگر به آساني نمي توانند با شهروندان شان به صورت «رعايا» برخورد كنند. تقاضا براي بازسازي سياسي، از بين بردن فساد و نيز ناخشنودي گسترده از مكانيسمهاي سياسي متعارف، بخشي از تجلي بازانديشي روزافزون اجتماعي به شمار مي آيند.
سوسياليسم، محافظه كاري و ليبراليسم نو
ما بايد با توجه به همين دگرگونيها، مسايل سوسياليسم را تبيين كنيم. سوسياليسم به شكل كمونيسم شورايي(درشرق) و دعوي رفاه كينزي (درغرب)، كارش را به نسبت خوب انجام داد، البته در زماني كه بيشتر مخاطره ها سرچشمه اي خارجي داشتند (يعني توليد شده نبودند) و سطح جهاني شدن و بازانديشي اجتماعي به نسبت پايين بود. از آنجا كه اين شرايط ديگر وجود ندارد، سوسياليسم يا فرو مي ريزد و يا به موضعي تدافعي كشيده مي شود؛ به هر روي، بي گمان سوسياليسم ديگر پيشاهنگ تاريخ نيست.
سوسياليسم مبتني بر آن چيزي بود كه مي توان «الگوي سيبرنتيك» زندگي اجتماعي ناميد، الگويي كه ديدگاه روشن انديشانه بحث شده در آغاز اين مبحث را به روشني بازتاب مي كند. برابر با الگوي سيبرنتيك، يك نظام (كه در مورد سوسياليسم به اقتصاد اطلاق مي شود) را مي توان با تبعيت از هوش هدايت كننده (يعني دولت به صورتهاي گوناگون) به خوبي سازمان داد. اما هر چند كه اين ساختار براي نظامهاي يكدست تر (در اين مورد جامعه اي با بازانديشي سطح پايين و با عادتهاي زندگي به نسبت استوارتر) ممكن است به خوبي كارآيي داشته باشد، اما براي جوامع بسيار پيچيده نمي تواند اين كار را انجام دهد.
انسجام چنين نظامهاي پيچيده اي بستگي به مقدار زيادي درونداد سطح پايين دارد (يعني مشروط به اين كه انواع قيمتگذاريهاي محلي و تصميم گيري هاي توليدي و مصرفي موقعيتهاي بازار را تعيين كنند) شايد مغز بشر نيز به چنين شيوه اي كار كند. زماني چنين مي پنداشتند كه مغز يك نظام سيبرنتيك است كه در آن قشر مخ مسئول انسجام كل نظام عصبي مركزي است. ولي نظريه هاي اخير بر اهميت هرچه بيشتر دروندادهاي سطح پايين در ايجاد انسجام كارآمد عصبي تأكيد مي كنند.
در اين قضيه كه سوسياليسم روبه مرگ است، حتي در مقاسيه با چند سال پيش، بسيار كمتر جاي چون و چرا باقي مانده است. به نظر من، قضيه نامتعارف تر اين اظهارنظر است كه انديشه سياسي محافظه كارانه درست در نقطه اي دچار فروپاشيدگي وسيع شده است كه به وضعيت كنوني ما ربط خاصي پيدا كرده است. چگونه مي تواند چنين امري پيش آيد، مگر نه اين است كه محافظه كاري در پي به هم ريختگي برنامه سوسياليسم پيروزي جهاني يافته است؟ به هر روي، در اينجا بايد ميان محافظه كاري و جناح راست تفاوت نهيم. «جناح راست» به معناي بسياري از چيزهاي متفاوت در زمينه ها و كشورهاي متفاوت است. ولي يكي از كاربردهاي اصلي اين اصطلاح در جهان امروز به ليبراليسم نو راجع است كه پيوندهاي آن با محافظه كاري در بهترين حالت بسيار ضعيف است. زيرا محافظه كاري حتي اگر يك معنا داشته باشد، همان علاقه مندي به نگهداشت وضع موجود بويژه حفظ سنت به عنوان «خرد به ارث رسيده از گذشته» است. بدين معناي (بسيار اساسي) ليبراليسم نو محافظه كار نيست. برعكس، ليبراليسم نو فراگردهايي از دگرگوني ريشه اي را به جريان مي اندازد كه با گسترش دائمي بازارها تحريك مي شوند. همچنان كه پيش از اين يادآور شده ايم، در اينجا جناح راست راديكال شده است، حال آن كه جناح چپ بيشتر مي خواهد وضع موجود را نگهدارد؛ براي مثال، مي كوشد تا از بقاياي دولت رفاه محافظت كند.
در يك جامعه پساسنتي، نگهداشت سنت به معناي پيشين آن، يعني حفظ به نسبت غير بازانديشانه گذشته، امكان پذير نيست. سنت اگر به شيوه سنتي آن دفاع شود تبديل به بنيادگرايي مي شود؛ اين ديدگاه چندان جزمگرايانه است كه نمي توان نوعي محافظه كاري را بر پايه آن بنا گذاشت كه به دنبال دستيابي به هماهنگي اجتماعي (يا «ملت واحد») به عنوان فلسفه وجودي اصلي اش است.
از سوي ديگر، ليبراليسم نو دچار تناقض دروني شده است و اين تناقض بيش از پيش آشكارتر مي شود. از يك سوي، ليبراليسم نو با سنت دشمن است و اين خود يكي از عوامل عمده رخت بر بستن همه جايي سنت در نتيجه پيشرفت نيروهاي بازار و فردگرايي پرخاشگرانه است. از سوي ديگر، ليبراليسم نو به ابقاي سنت براي مشروعيت خود و وابستگي اش به محافظه كاري در حوزه هاي مليت، دين، جنسيت و خانواده، نياز دارد. دفاع اين نوع ليبراليسم از سنت در اين حوزه ها، از آنجا كه منطق نظري درستي ندارد، به طبع صورت بنيادگرايي به خود مي گيرد. بحث اين مكتب درباره «ارزشهاي خانوادگي» نمونه خوبي را بدست مي دهد. فرض بر اين است كه فردگرايي ليبرالي بايد بر محيط بازار حاكم باشد در حالي كه قلمرو بازارها بس گسترش يافته است. همين گسترش همه جانبه جامعه بازاري درست همان عامل اصل تشديد نيروهاي فروپاشنده زندگي خانوادگي است كه ليبراليسم نو در هيأت بنيادگرايانه اش آن را تشخيص مي دهد و به سختي مخالف اش است. اين ديدگاه به راستي معجون ناهمسازي است.
آيا همچنان كه برخي از پسامدرنيستها مي گويند، بايد اين را بپذيريم كه روشن انديشي ديگر چيزي در چنته ندارد و بايد جهان را به همان سان كه هست، با همه بربريتها و محدوديتهايش، بپذيريم. بي گمان نه. تقريباً آخرين چيزي كه اكنون به آن نياز داريم، اعتراف به ناتواني در برابر نيروهايي بزرگتر از خودمان است. ما در جهان به شدت آسيب ديده اي زندگي مي كنيم كه نيازمند درمانهاي اساسي است.
مطلبهای دیگر از همین نویسنده در سایت آیندهنگری:
|
بنیاد آیندهنگری ایران |
دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳ - ۲ دسامبر ۲۰۲۴
آیندهنگری و سیاست
|
|