دو غول دربرابرهم ؛اروپا وامريکا
اگر عضو یکی از شبکههای زیر هستید میتوانید این مطلب را به شبکهی خود ارسال کنید:
[21 Dec 2003]
[ نويسنده: پال کندي مترجم: محمود سليمي]
پال کندي ، استاد تاريخ و مدير بخش مطالعات امنيتي در دانشگاه ييل است.
وي نويسنده و ويراستار 16کتاب است که از آن جمله مي توان از «ظهور و سقوط قدرت هاي بزرگ» ياد کرد.
بالاخره روشنفکران اروپايي «ديدگاه هاي تازه» خود را براي بحث و بررسي در ميان کارشناسان سياست خارجي مطرح کردند.
ديگر مجالي براي درنگ در برابر امريکايي ها نبود تا با شعارهايي همچون «برخورد تمدن ها» (هانتينگتون)، «پايان تاريخ » (فوکوياما) يا تزهايي مثل «امريکايي ها، مريخي هستند؛ اروپايي ها ونوسي » (کاگان)، از راه برسند.
ژاک دريدا، انديشمند فرانسوي و يورگن هابرماس ، انديشمند آلماني استدلال مي کنند لاف زني هاي سلطه جويانه امريکا در دنيا بايد تعديل شود و تنها راه تعديل امريکا، اتخاذ يک سياست خارجي واحد اروپايي ، به رهبري کشورهاي «اروپاي مرکزي » است.
درخواست دريدا و هابرماس براي اتحاد اروپا، به خودي خود درخواست مهمي است اما وقتي چنين درخواستي با اين انديشه پيوند مي خورد که بايد اقداماتي براي مهار برتري طلبي و يکجانبه گرايي امريکا اتخاذ شود، اهميت بيشتري پيدا مي کند.
اين به هيچ وجه يک ياوه گويي عوامانه نيست زيرا همان چيزي را بيان مي کند که بسياري از اروپاييان بدان مي انديشند. من همواره طرفدار اتحاد اروپا بوده ام ؛ زماني که هارولد ويلسون در اوايل دهه 1970، تقاضاي يک رفراندوم کرد، من تلاش کردم تا بريتانيا همچنان عضو جامعه اروپا باقي بماند.
من همواره با سياست هاي «شتابزده » کاخ سفيد مخالفت کرده ام و به اعتقاد من مهار صدام با نظارت و بازرسي هر چه بيشتر، امکان پذير بود. (درست مثل گاليور در لي لي پوت ). من جدال اروپا و امريکا با ساير کشورهاي دنيا و شوراي امنيت سازمان ملل بر سر مساله عراق را بسيار خطرناک و زيان آور مي دانم.
من نگران غرور امريکا هستم و تصور مي کنم اگر محافظه کاران کاخ سفيد همچنان به راه خود ادامه دهند، ايالات متحده عملا خود را در معرض خطر «توسعه طلبي افراطي » خواهد افکند. مشکل اساسي من با بيانيه دريدا هابرماس ، نه بخاطر نگراني آنها درباره قدرت عنان گسيخته امريکاست و نه بخاطر اميدواري واقعي آنها به اين که اروپا بايد وحدت ، يکپارچگي و سياست هاي مشترک بيشتري داشته باشد. مشکل من اين است که استدلال آنها چندان واقعي نيست ؛ يعني آنها هيچ اشاره اي به اين موضوع ندارند که يک ابرقدرت اروپايي ، در صورت ظهور چه خواهد کرد و از اين مهمتر جداي از اقدامات بنيادين قانوني براي تحقق اين مهم چه بايد کرد؟
درست است که طرح هاي امريکا براي خاورميانه اشتباه است ولي اروپايي ها هم طرحي در اختيار ندارند. مسير عملي تحقق يک اروپاي قدرتمند حتي هنوز ترسيم نشده است بنابراين اروپاي قدرتمند، هنوز يک روياست و نه يک سياست.
يکي از مشکلات اصلي ما براي پيشرفت در اين زمينه اين است که ما هنوز تعريف نکرده ايم چه کسي يا چه چيزي اروپا (بويژه هسته اصلي اروپا يعني فرانسه ، آلمان و چند کشور ديگر که در نگاه دريدا و هابرماس ، بازيگران اصلي يک اروپاي متحد هستند) را تشکيل مي دهد.
گرچه ، ظاهرا آنها درباره دستاوردهاي بزرگ فرهنگي اروپا خيلي صحبت کرده اند ولي معيار عضويت در اروپا نمي تواند تنها يک معيار فرهنگي باشد زيرا تمام مردم اين قاره ، از اسکاتلند گرفته تا استوني ، در اين اروپا عضويت خواهند داشت.
در واقع اين اروپا، متعلق به يک نسل جوانتر و جهان وطن گراتر است. نقشه راه ابرقدرت شدن اروپا از يک مسير فرهنگي شروع نمي شود و احتمالا بايد خاص تر باشد.
به نظر مي رسد يک مسير سياسي و استراتژيک ، مسير مناسب تري براي رسيدن اروپا به آن مقصدي است که اين نويسندگان به دنبال آن هستند زيرا عنوان فرعي بيانيه آنها اين است : «درخواستي براي يک سياست خارجي مشترک که از قلب اروپا آغاز مي شود.»
اما واقعيت آن چيزي که به عنوان درخواست دريدا هابرماس مطرح شده ، اين است که مخالفت هاي انبوه ضدکاخ سفيد، تا چه ميزان اين جنبش را تعريف مي کند زيرا اگر مقصود واقعي ، ايجاد يک وزنه تعادل سنجيده در برابر ايالات متحده باشد، بعيد است اين سياست به نتيجه برسد، زيرا حمايت بريتانيا و اسپانيا، احتمالا ايتاليا و هلند و يقينا بيشتر دولت هاي اروپاي شرقي و مرکزي را از دست خواهد داد.
در اينجا به يک مشکل آشکار ديگر برمي خوريم و آن اين واقعيت است که درخواست هسته اصلي اروپا از سوي يک انديشمند آلماني و يک انديشمند فرانسوي مطرح شده است و اين نوعي بازتاب فلسفي به انتقادات شرودر و شيراک از کاخ سفيد است.
اين موضوع ممکن است امريکايي ها را خوشحال يا ناراحت کند و البته براي ساير اروپايي ها، يادآور محور دوگل آدنائر است که خارج از بن و پاريس ، اعتباري نداشت.
تمام دعاوي نسبتا خودخواهانه اي که امروز جانشينان اين دو درباره جايگاه ويژه ، محوري و والاي فرانسه و آلمان و فرعي بودن نقش ساير کشورهاي اروپايي مطرح مي کنند، صرفا بهانه لازم را در اختيار منتقدان ضدفدرال در خود اروپا قرار مي دهد؛ بايد اضافه کنم اين وحدت دوگانه آلماني فرانسوي که منجر به اتهام عليه امريکا مي شود، نارضايتي ها را تشديد مي کند.
اين واقعيت را نبايد فراموش کرد که اروپا چه بخواهد در سالهاي آينده به يک وزنه تعادل در برابر «امريکاي يکجانبه گرا» تبديل شود و چه بخواهد شريک صميمي و تقريبا همتراز امريکا در جهان باشد، ناچار است عملا تصميمات و سياست هاي عملي دشواري را براي پيشرفت در هر يک از اين 2گزينه ، اتخاذ کند.
تصميمات قانوني از قبيل ايجاد پست وزير خارجه واحد، تنها بخشي از اين مسير است و چنانچه منتهي به تقويت هر چه بيشتر خود اروپا نشود، چندان مثمر ثمر و مفيد نخواهد بود؛ بنابراين براي اين که اروپا قدرتمندتر شود، جايگاه خودش را نزد جهانيان ارتقا دهد و درک بهتري از وحدت اروپايي داشته باشد، لازم است نقاط ضعف شش گانه زير را درک کند:
1-اروپا بايد توانمندي نظامي اش را به ويژه در حوزه ترابري هوايي و دريايي و ارتباطات بالا ببرد. اروپا بايد براي تسليحات جديد هزينه بيشتري صرف کند؛ نيروهاي وظيفه عمومي را کنار بگذارد و آموزش لازم را براي نبردهاي منسجم چندگانه در بسياري از بخش هاي دنيا ببيند و همه اينها نيازمند صرف پول بيشتر است.
اکنون بسياري از کشورهاي اروپايي درباره ضرورت اصلاحات نظامي سخن مي رانند ليکن در عمل ، تنها مقادير اندکي را براي بودجه هاي دفاعي خود اختصاص مي دهند.
2-اگر اروپا واقعا خواهان ساختارهاي بين المللي پيشرفته اي براي تامين صلح و رفاه است ، بايد براصلاح جدي سازمان ملل پافشاري کند؛ بويژه ترکيب اعضاي دائم شوراي امنيت که از حق وتو برخوردارند بايد به گونه اي اصلاح شود که کشورهايي چون هند، برزيل و آفريقاي جنوبي نيز اين جايگاه را به دست آورند.
3-اروپا بايد به شدت با حمايت گرايي ، بويژه در مورد کالاهاي کشاورزي مخالفت کند تا کشورهاي فقيرتر آفريقا و منطقه کارائيب ، محصولات خود را صادر و در آمد کسب کنند اما فرانسه ، سرسخت ترين دشمن تجارت آزاد در کشاورزي است و البته شريک آلماني اش نيز آن را همراهي مي کند.
توافق محرمانه شرودر و شيراک براي کاهش اصلاحات ساختاري ، تنها آخرين نمونه از اين مخالفت هاست.
وقتي اکثر کارشناسان تجاري معتقدند بزرگترين پيشرفت براي کشورهاي آفريقايي و منطقه کارائيب اين است که حمايت گرايي کشاورزي اروپا {امريکا و ژاپن} را از پيش روي خود بردارند، در اين صورت چه جاي تعجب است که کشورهاي در حال توسعه نسبت به بيانيه هاي اروپا در خصوص ضرورت تقويت بازارهاي جهاني و کاهش موانع ساختاري ، بدبين باشند.
4-اروپا بايد حمايت هاي عمراني خود را بويژه در کشورهاي فقيرتر دنيا افزايش دهد؛ چنين حمايتي نه تنها بايد شامل سرمايه گذاري زيربنايي و سرمايه باشد بلکه بايد حمايت هاي فني ، آموزشي ، بورسيه ها و لغو محدوديت هاي مالياتي علمي را نيز در بر بگيرد.
بطور قطع ، کمک هاي اروپا از کمک هاي امريکا سخاوتمندانه تر است کمک هاي جامعه اروپا 2 برابر امريکا است اما اگر طرح هابرماس دريدا ناظر به اين است که اروپا بايد الگوي بسيار شايسته اي براي بقيه دنيا باشد، در اين صورت کمک هاي بيشتري مورد نياز است.
5-در اين رابطه ، اروپا بايد تعهدي ويژه را در قبال آفريقا قبول کند؛ نه صرفا به اين خاطر که آفريقا ، فقيرترين فقراست و نه صرفا به دليل سابقه استعمار اروپايي در آنجا بلکه به خاطر نزديکي جغرافيايي و اين که اروپا بتواند الگوي جايگزين مناسبي براي عدم توجه دولت ايالات متحده به اين منطقه باشد که عمدتا نگران تهديدات امنيتي نظامي در اين منطقه است.
برعکس ، اروپا يک بازيگر قدرت در آسياي شرقي به شمار نمي رود بلکه نفوذ محدودي در خاورميانه و آسياي جنوبي دارد و نبايد خود را مستقيما يا به لحاظ سياسي درگير امريکاي لاتين کند(اين موضوع مجددا به تفاوت اروپا با امريکا اشاره مي کند: ايالات متحده در تمام نقاط دنيا، بازيگر اصلي قلمداد مي شود اما بعيد است که حتي يک اروپاي متحد بتواند يا بخواهد اين گونه باشد).
6-سرانجام داشتن يک اقتصاد پايدار، ضرورتي مطلقا حياتي براي اروپا است.
اگر نرخ هاي رشد اروپا طي يکي دو دهه آينده از نرخ هاي رشد ايالات متحده و آسيا عقب بماند، در اين صورت ايده تبديل شدن به يک «وزنه تعادل » به کلي محو خواهد شد؛ به طور مثال براي اين که اقتصاد کند آلمان بخواهد در مسير رشد پايدار سريع تري قرار گيرد، بايد روش هاي پذيرفته شده اجرايي - به ويژه درحوزه سياست هاي بروکراتيک ، مزاياي اتحاديه هاي کارگري ، حقوق بازنشستگي و ساير هزينه هاي اجتماعي - به طرزي جدي اصلاح شوند.
اروپا بايد صريحا جمعيت جوان خود را افزايش دهد؛ نرخ باروري در بخش اعظم اروپا به طرز حيرت آوري در حال کاهش است.
هر برآورد جمعيت شناختي بلندمدتي در اروپا، خاصه اروپاي مرکزي حاکي از افزايش مشکلات است زيرا کشورها از نرخ باروري 5/1 درصدي ياحتي پايين تر رنج مي برند.
اگر روندهاي جمعيتي ، شاخص مناسبي براي ارزيابي باشند، در اين صورت شاخص هاي اروپا در رتبه بندي جهاني هر چه بيشتر در حال کاهش است.
حال اگر اروپا در تمامي اين زمينه ها موفقيت حاصل کرده بود، ديدگاه دريدا - هابرماس مبني بر تبديل شدن اروپا به يک بازيگر قدرتمند و ذي نفوذ در امور جهان ، به مرز تحقق يافتن نزديک مي شد.
لازم نيست اروپا به يک رقيب خشن در برابر ايالات متحده تبديل شود اما بايد در عرصه هاي سياسي ، اقتصادي و نظامي به قدر کافي پيشرفت کند تا به اين واسطه مورد احترام و توجه ديگران ، حتي نومحافظه کاران امريکايي باشد.
من شخصا بسيار مايلم که اين هدف محقق شود، اما اشکال کار اينجاست که چرا استراتژي هاي هابرماس دريدا و شيراک - شرودر، نامحتمل به نظر مي رسد. مقاومت در برابر اين اصلاحات نه تنها ريشه در به اصطلاح «اروپاي نو» و کشورهاي حامي امريکا از قبيل بريتانيا، اسپانيا و لهستان ندارد بلکه دقيقا از کشورهاي «اروپاي کهنه » يا هسته اصلي اروپا، همچون فرانسه ، بلژيک و آلمان نشات مي گيرد. اينها کشورهايي هستند که شديدا به حمايت گرايي کشاورزي وابسته اند؛ اينها کشورهايي هستند که عميق ترين موانع ساختاري و ايدئولوژيک را براي اصلاح اقتصادشان پيش رو دارند و اينها کشورهايي هستند (البته فرانسه تا حدودي استثنائ است) که بخش ناچيزي از توليد ناخالص داخلي خود را صرف نيروهاي نظامي کارآمد مي کنند؛ مثلا درخصوص تغيير شوراي امنيت ، وقتي ديپلمات هاي فرانسوي آن جا را ميدان نبردي تلقي مي کنند که مملو از وتوهاي چندگانه ضدامريکايي است ، ما تا چه اندازه مي توانيم انتظار اصلاح داشته باشيم.
سرانجام اين که ، اگر فرانسه و آلمان افزايش هزينه هاي پيشنهادي در اينجا را (افزايش بودجه دفاعي ، افزايش کمک خارجي و مدرنيزه کردن اقتصاد) تقبل کنند، در اين صورت هزينه هايشان از نسبت هزينه هاي دولتي به توليدناخالص داخلي که در پيمان ماستريخت مطرح شده ، به شدت تجاوز خواهد کرد؛ هر چند هم اکنون ، اين دو قطب اروپايي از مفاد آن پيمان تخطي کرده اند، چيزي که شرودر و شيراک از آن به عنوان نقطه عطف پيشرفت هسته اصلي اروپا به سوي وحدت ياد مي کنند.
در اينجا يک تناقض بزرگ مشاهده مي شود و آن اين که دولتهاي فرانسه و آلمان بيشتر از همه درخصوص تقويت و رقابتي کردن اروپا در دنياي مدرن ، لفاظي سياسي مي کنند حال آن که خود آنها براي رسيدن به اين مقصود، هنوز مسير درازي در پيش دارند.
اگر دولت هاي فرانسه و آلمان ، اقدامات مالي انعطاف ناپذيري را اتخاذ کنند در اين صورت ، آن دهها هزار فرانسوي و آلماني که پانزدهم فوريه عليه جنگ امريکا در عراق راهپيمايي کردند، دوباره به خيابان ها ريخته و اين بار عليه اصلاحات کشاورزي ، مالياتي تظاهرات خواهند کرد و همگان مي دانند که دولت هاي آنها مجبورند با اين تظاهرکنندگان کنار بيايند.
به همين دليل است که من فکر مي کنم درخواست هابرماس - دريدا براي تشکيل يک «اروپاي محوري» که ايالات متحده را تعديل کند، به اين سادگي ، عملي نيست بنابراين جوامع اروپاي کهنه نه تنها به هيچ وجه پيشتاز نيستند بلکه در مهار چالش هاي قرن 21 به انحائ مختلف ، سست عمل مي کنند. خوب بود فيلسوفان فرانسوي و آلماني ، فرهنگ غني اروپا، ميراث آن و رشد خارق العاده «اروپايي شدن» را درخواست مي کردند زيرا اينها شالوده هاي تاسيس يک نيروي جديد در موازنه هاي قدرت بين المللي هستند.
استدلال آنها صرفا آکادميک باقي خواهد ماند، مگر اين که تحولات ساختاري جدا مورد توجه قرار گيرد.
مطلبهای دیگر از همین نویسنده در سایت آیندهنگری: