گزارشی از سفر امدادی به استان کرمانشاه برای کمک به هم میهنان زلزله زده.
اگر عضو یکی از شبکههای زیر هستید میتوانید این مطلب را به شبکهی خود ارسال کنید:
[04 Dec 2017]
[ کوروش برارپور]
به نگارش کوروش برارپور – کنشگر توسعه و فعال جامعه مدنی ایران
اشاره: این سلسله یادداشتها که به ارایه گزارشی از سفر مشترک و امدادی دو سازمان مردم نهاد «البرزیست» و «بنیاد توسعه پایدار ایران» به استان کرمانشاه برای کمک به هم میهنان زلزله زده مان می پردازد، فرازهایی است از مشاهدات میدانی و مصاحبه های صورت گرفته با مردم و مسئولان مناطق زلزله زده توسط اعضای گروه اعزامی.
بخش سوم: عزیمت به آبادی های واقع در نقطه صفر مرزی(1)
........ اهالی آبادی چَفته به رغم مصیبت دیدگی فراوان ناشی از زمین لرزه، بی درنگ با چای و بلال(کباب شده بر روی زغال)، از ما پذیرایی کردند و از ما خواستند تا شب را در همانجا اطراق کنیم. آنها امنیت ما را تضمین می کردند و اطمینان دادند به لحاظ مسایل امنیتی، جای هیچگونه نگرانی نیست. پس از خواندن نماز مغرب و عشا و صرف شام، کمپ مان را که شامل دو چادر سه پلاس نفره بود در آنجا برپا کردیم و شب را در همانجا خوابیدیم. صبح هنگام و پس از خواندن نماز صبح، دیگر همراهانم به دلیل رانندگی و فعالیتهای سنگین امدادی در دو شبانه روز گذشته، خوابیدند اما من در ارتفاعات پای کوه بَمو اقدام به کوهپیمایی کردم. شب گذشته، فرشاد و صلاح الدین دو جوان 26 و 17 ساله اهل چَفته برایمان تعریف کرده بودند که سال گذشته، 12 نفر از اعضای گروهک تروریستی پژاک که از منطقه دربندی خان عراق قصد ورود به خاک کشورمان را داشتند دقیقا در بلندترین نقطه قله بَمو توسط افسران اطلاعاتی و نیروهای هوانیروز کشورمان به هلاکت رسیده بودند.
شب گذشته، محمد(خواهرزاده ی فرشاد) – نوجوان کلاس دوم دبستان و اهل شهر سرپل ذهاب که به دلیل ویرانی خانه و مدرسه شان نزد پدربزرگ و مادربزرگش در چَفته آمده بود از من پرسید: "عمو! شلوار ندارید یک دانه به من بدید؟ خانه مان در سرپل ذهاب ویران شده و لباس هایم آنجا جا مانده"!
محمد که نوجوان بسیار مهربان و مظلومی بود، شکل بیان خواسته هایش بگونه ای بود که مرا بسیار متاثر و غمگین می کرد. بنابراین بی درنگ وی را در آغوش کشیدم و گفتم: "چرا عموجان؟ ما با خودمان مناسب ترین لباسها را برای تو آورده ایم. فردا صبح که بیدار شدی بیا تا بهترینها را تقدیمت کنم".
صبح روز بعد، پس از صرف صبحانه تمامی لباسهای اهدایی شهروندان خوب تهرانی را از درون خودروها بیرون ریختیم و سپس آنها را بر اساس ویژگیهای سرد(زمستانه) و گرم(تابستانه) و همچنین مردانه، زنانه و بچه گانه بسته بندی و نشانه گذاری کردیم تا فرایند اهدای آنها به سادگی صورت گیرد. از اهالی چَفته نیز خواستیم بیایند تا بر اساس نیازشان پوشاک، خوراک و لوازم بهداشتی و دارویی دریافت کنند. محمد نیز مناسب ترین لباس ها را دریافت کرد.
نکته جالب توجهی که مادر فرشاد(مادربزرگ محمد) برایمان تعریف کرد این بود که؛ در آستانه جنگ تحمیلی و تهاجم نیروهای متجاوز عراقی به خاک کشورمان، تمامی اهالی آن آبادی و مردمان بخش اعظمی از خاک کشورمان را به اسارت درآورده و به خاک عراق منتقل کرده بودند! به همین دلیل خانواده ی فرشاد، همگی تا سال 1370 در عراق اسیر بودند و سپس به شکلی نامتعارف فرار کردند و به خاک کشورمان و زادگاهشان بازگشتند!
مادر فرشاد می گفت: "نیروهای متجاوز بعثی تمام زندگی ما را در اینجا نابود کردند. در مدتی هم که در عراق بودیم، هرچه جمع کرده بودیم در آنجا جا گذاشتیم و به ایران آمدیم و اینجا را دوباره ساختیم! اما زمین لرزه اخیر همه ی آنچه را که طی 26 سال گذشته تاکنون ساخته بودیم را ویران کرد و از بین برد و اکنون هیچ چیز دیگری نداریم! اگر بخواهیم خانه ای هم در اینجا بسازیم، دولت به ما مجوز ساخت و ساز نمی دهد! متاسفانه نمیدانیم باید چکار کنیم؟ ما خیلی مردمان بدبخت و بیچاره ای هستیم"!
واقعا تراژدی غمباری بود و شنیدنش مرا رنج می داد! اما به آنها قول دادم تا مشکلات شان را به گوش مردم و عالیرتبه ترین مسئولان و سیاستگذاران کشورمان برسانم. به آنها قول دادم تا فریاد مظلومیت شان در سراسر این کهن بوم و بر باشم. به آنها نوید سازندگی و اعتلای زیرساختهای توسعه، نه فقط در مناطق کردنشین بلکه در تمام مناطق نابرخوردار، کم برخوردار و بدبرخوردار کشورمان(بویژه در مناطق مرزی) را در آینده نزدیک دادم.
شب قبل، صلاح الدین به ما اعلام کرد: "چندین پارچه آبادی در فاصله ی چند کیلومتری چَفته و دقیقا لب مرز قرار دارند که مردمان بسیار فقیری دارند و تمامی منازل و آغول گوسفندان شان تخریب شده اما تاکنون هیچگونه کمک امدادی دریافت نکرده اند"! بر این اساس ما نیز از وی خواستیم تا فردا صبح نزد ما بیاید و بعنوان راهنما در فرایند امدادرسانی به آن آبادی ها، ما را راهنمایی کند.
بخش چهارم: عزیمت به آبادی های واقع در نقطه صفر مرزی(2)
صبح روز پنجشنبه 25 آبان ماه 1396، پس از بسته بندی دوباره ی اقلام اهدایی مردم خوب تهران و نشانه گذاری و جاسازی آنها در خودروها، به همراه صلاح الدین(جوان 17 ساله ی چَفته ای) راهی آبادی ها و ایستگاه های دیدبانی و نگهبانی ارتش، سپاه و نیروی انتظامی مستقر در لب مرز(دقیقا پای قله بمو) شدیم. خوشبختانه در آن مناطق به رغم ویرانی ساختمانها، تلفات جانی نداشتیم اما حدود یکصد رأس گوسفند متعلق به یکی از اهالی یکی از آن آبادی ها زیر آوار تلف شده بودند. به همین دلیل «شیرخشک» بعنوان غذای بره های بی مادر، یکی از اقلام اساسی اهالی آن آبادی بود تا از تلف شدن بره ها جلوگیری کند.
نکته قابل توجه و قابل تامل دیگر، تخریب بُرجَک دیدبانی سربازان نیروی انتظامی مستقر در لب مرز بود. از آنها پرسیدم: "آیا از ستاد فرماندهی مرکز برای شما، کمکی ارسال شده"؟ پاسخ دادند: "خیر! به ما گفته اند: خودتانید و خودتان! از کمکهای مردمی برای تامین نیازهای تان استفاده کنید"!
از آنجا بود که متوجه شدم اینکه طی چهل سال گذشته تاکنون گفته می شود؛ «این مملکت دارد روی سر امام زمان(عج) می چرخد»، یعنی چه! واقعا بسیار شگفت زده شدم که چگونه ممکن است با این اوضاع اسفناک و آشفته بازار منطقه خاورمیانه و حضور تروریسم در چهارگوشه ی ایران، کشورمان در امنیت کامل بسر می برد؟!!
همراهانم نیز سنگ تمام گذاشتند و هم به لحاظ روانی و هم از نظر اقلام غذایی، به دلداری و پشتیبانی از سربازان جان بر کف این کهن بوم و بر پرداختند.
نکته جالب توجه دیگری که در یکی از آبادی های لب مرز و در حاشیه ی رودی که در پای کوه بَمو جاری بود نظر مرا جلب کرد، وجود مزرعه ی هندوانه ای بود که بسیار سرسبز، پر حاصل و با کیفیت بود! صاحب مزرعه، سرمایه گذاری به نام محمدآقا و اهل همدان بود. محمدآقا می گفت: "من در مرحله ی نخست در تیرماه 1396، به اندازه ی 20 میلیون تومان در اینجا سرمایه گذاری کرده ام که 40 میلیون بازگشت سرمایه داشته ام. در مرحله دوم نیز مهرماه گذشته سرمایه گذاری کرده ام که حجم سرمایه گذاری ام نیز 60 میلیون تومان بوده که پیش بینی می کنم 100 میلیون بازگشت داشته باشد. در مرحله سوم نیز بنا دارم 250 میلیون تومان سرمایه گذاری کنم که احتمالا یک میلیارد فروش خواهم کرد".
محمد آقا می گفت: "به نظر من کشور ما یکی از ثروتمندترین کشورهای دنیاست. دشت ذهاب نیز بسیار حاصلخیز است و مردم اینجا هم در حالیکه بسیار ثروتمندند اما فقیرند! به نظر من اگر دولت و حکومت همراهی کنند و به توانمندسازی اهالی اینجا بپردازند، در اینصورت آنها نیز می توانند محصولات کشاورزی کل خاورمیانه را تامین کنند اما متاسفانه نمی دانم چرا این اتفاق رخ نمی دهد؟"!
محمدآقا افزود: "من الان در بازار تهران دو دهنه مغازه دارم و تمامی هندوانه های تولیدی ام را برای فروش به شهروندان تهرانی به آنجا منتقل می کنم"!
محمدآقا همچنین، درنهایت صفا و مهربانی شماره تماس مرا گرفت تا به همکارانش در تهران بدهد و برایم هندوانه بفرستند!!
پس از آنکه مطمئن شدیم به همه ی آبادی ها و برج های نگهبانی مستقر در لب مرز امدادرسانی کرده ایم برای سفر به ازگله آماده شدیم. در آستانه حرکت بودیم که دیدیم صلاح الدین سوار بر موتوسیکلتش به سرعت دارد به ما نزدیک می شود و انگار که حامل پیام مهمی است! وی جلوی خودروی ما پیچید و گفت: "کجا؟! تا ناهار را در اینجا میل نکنید نمی گذارم بروید! پدرم گفته شما همگی ناهار امروز را مهمان ما هستید"!
این رفتارها برای من بیشتر به نوعی نوستالژی شبیه بود!
از خودم پرسیدم: "چطور ممکن است و چرا صفا، صمیمیت و مهربانی چنین مردمان دوست داشتنی ای درجهت توسعه ی زادگاه و کشورشان – ایران، بکار گرفته نمی شود؟ مردمان نجیب و شرافتمندی که در زیر آوار زمین لرزه درمانده اند اما با سخاوتمندی مثال زدنی ای حاضرند برای ما گوسفند(بعنوان تنها دارایی شان) سر ببرند؟"!
ما همگی دعوت صلاح الدین و پدر بزرگوارش را لبیک گفته و با نهایت افتخار مهمان سفره ی باصفای شان شدیم. ما به بهترین شکل ممکن از خانواده صلاح الدین، سبک مهرورزی را یاد گرفتیم.
بخش چهارم: عزیمت به آبادی های واقع در نقطه صفر مرزی(2)
صبح روز پنجشنبه 25 آبان ماه 1396، پس از بسته بندی دوباره ی اقلام اهدایی مردم خوب تهران و نشانه گذاری و جاسازی آنها در خودروها، به همراه صلاح الدین(جوان 17 ساله ی چَفته ای) راهی آبادی ها و ایستگاه های دیدبانی و نگهبانی ارتش، سپاه و نیروی انتظامی مستقر در لب مرز(دقیقا پای قله بمو) شدیم. خوشبختانه در آن مناطق به رغم ویرانی ساختمانها، تلفات جانی نداشتیم اما حدود یکصد رأس گوسفند متعلق به یکی از اهالی یکی از آن آبادی ها زیر آوار تلف شده بودند. به همین دلیل «شیرخشک» بعنوان غذای بره های بی مادر، یکی از اقلام اساسی اهالی آن آبادی بود تا از تلف شدن بره ها جلوگیری کند.
نکته قابل توجه و قابل تامل دیگر، تخریب بُرجَک دیدبانی سربازان نیروی انتظامی مستقر در لب مرز بود. از آنها پرسیدم: "آیا از ستاد فرماندهی مرکز برای شما، کمکی ارسال شده"؟ پاسخ دادند: "خیر! به ما گفته اند: خودتانید و خودتان! از کمکهای مردمی برای تامین نیازهای تان استفاده کنید"!
از آنجا بود که متوجه شدم اینکه طی چهل سال گذشته تاکنون گفته می شود؛ «این مملکت دارد روی سر امام زمان(عج) می چرخد»، یعنی چه! واقعا بسیار شگفت زده شدم که چگونه ممکن است با این اوضاع اسفناک و آشفته بازار منطقه خاورمیانه و حضور تروریسم در چهارگوشه ی ایران، کشورمان در امنیت کامل بسر می برد؟!!
همراهانم نیز سنگ تمام گذاشتند و هم به لحاظ روانی و هم از نظر اقلام غذایی، به دلداری و پشتیبانی از سربازان جان بر کف این کهن بوم و بر پرداختند.
نکته جالب توجه دیگری که در یکی از آبادی های لب مرز و در حاشیه ی رودی که در پای کوه بَمو جاری بود نظر مرا جلب کرد، وجود مزرعه ی هندوانه ای بود که بسیار سرسبز، پر حاصل و با کیفیت بود! صاحب مزرعه، سرمایه گذاری به نام محمدآقا و اهل همدان بود. محمدآقا می گفت: "من در مرحله ی نخست در تیرماه 1396، به اندازه ی 20 میلیون تومان در اینجا سرمایه گذاری کرده ام که 40 میلیون بازگشت سرمایه داشته ام. در مرحله دوم نیز مهرماه گذشته سرمایه گذاری کرده ام که حجم سرمایه گذاری ام نیز 60 میلیون تومان بوده که پیش بینی می کنم 100 میلیون بازگشت داشته باشد. در مرحله سوم نیز بنا دارم 250 میلیون تومان سرمایه گذاری کنم که احتمالا یک میلیارد فروش خواهم کرد".
محمد آقا می گفت: "به نظر من کشور ما یکی از ثروتمندترین کشورهای دنیاست. دشت ذهاب نیز بسیار حاصلخیز است و مردم اینجا هم در حالیکه بسیار ثروتمندند اما فقیرند! به نظر من اگر دولت و حکومت همراهی کنند و به توانمندسازی اهالی اینجا بپردازند، در اینصورت آنها نیز می توانند محصولات کشاورزی کل خاورمیانه را تامین کنند اما متاسفانه نمی دانم چرا این اتفاق رخ نمی دهد؟"!
محمدآقا افزود: "من الان در بازار تهران دو دهنه مغازه دارم و تمامی هندوانه های تولیدی ام را برای فروش به شهروندان تهرانی به آنجا منتقل می کنم"!
محمدآقا همچنین، درنهایت صفا و مهربانی شماره تماس مرا گرفت تا به همکارانش در تهران بدهد و برایم هندوانه بفرستند!!
پس از آنکه مطمئن شدیم به همه ی آبادی ها و برج های نگهبانی مستقر در لب مرز امدادرسانی کرده ایم برای سفر به ازگله آماده شدیم. در آستانه حرکت بودیم که دیدیم صلاح الدین سوار بر موتوسیکلتش به سرعت دارد به ما نزدیک می شود و انگار که حامل پیام مهمی است! وی جلوی خودروی ما پیچید و گفت: "کجا؟! تا ناهار را در اینجا میل نکنید نمی گذارم بروید! پدرم گفته شما همگی ناهار امروز را مهمان ما هستید"!
این رفتارها برای من بیشتر به نوعی نوستالژی شبیه بود!
از خودم پرسیدم: "چطور ممکن است و چرا صفا، صمیمیت و مهربانی چنین مردمان دوست داشتنی ای درجهت توسعه ی زادگاه و کشورشان – ایران، بکار گرفته نمی شود؟ مردمان نجیب و شرافتمندی که در زیر آوار زمین لرزه درمانده اند اما با سخاوتمندی مثال زدنی ای حاضرند برای ما گوسفند(بعنوان تنها دارایی شان) سر ببرند؟"!
ما همگی دعوت صلاح الدین و پدر بزرگوارش را لبیک گفته و با نهایت افتخار مهمان سفره ی باصفای شان شدیم. ما به بهترین شکل ممکن از خانواده صلاح الدین، سبک مهرورزی را یاد گرفتیم.
ادامه دارد ..........
/ زنده باد توسعه - پاینده باد ایران و بیشینه باد غرور ملی ایرانیان/
مطلبهای دیگر از همین نویسنده در سایت آیندهنگری: