دستور کار انسانى جديد / مقالا ای از کتاب انسان خداگونه
اگر عضو یکی از شبکههای زیر هستید میتوانید این مطلب را به شبکهی خود ارسال کنید:
[21 Aug 2023]
[ يووال نوح]
بشريت در سـپيده دم هـزارۀ سـوم از خـواب بيـدار می شـود، خميـازه اى می کشـد و
چشمانش را می مالد. بقاياى کابوس وحشتناکى هنوز از ذهنش عبور می کند. «چيزى
بود در مورد سيمهاى خاردار و يک ابر قارچى عظيم. اما اين فقط يک کابوس بود». به
حمام می رود و صورتش را می شويد، چروکهاى صورتش را در آينه نظاره می کند، يک
فنجان قهوه دم می کند و دفترچۀ يادداشتش را باز می کند. «بسيار خب، ببينيم برنامۀ
امروز چيست».
پاسخ اين سؤال طی هزاران سال بدون تغيير باقی ماند. سه مشـکل مشـابه مـردم
قرن بيستم چين، مردم هند قرون وسطی و مردم مصـر باسـتان را بـه خـود مشـغول
می داشت. قحطی، طاعون و جنگ همواره درصدر ليســت قـرار داشــت. انســان ها طی
نسل های متوالی به درگاه خدا، ملائکه و قديسان سجده می کردند، نظام ها و نهادهــای
اجتماعی و ابزارهای بی شمار می ساختند ـ اما با اين وجود در اثر قحطی، بيماری هــای
مسری و خشونت در ابعـاد ميليـونی تلـف می شـدند. متفکـرين و پيـامبران بسـياری
اين طور جمع بندی می کردند که قحطی، طاعون و جنگ بايد بخشی از نقشۀ عــالمگير
ايزدی، يا جزئی جدايی ناپذير از ماهيت ناقص ما باشد، که مـا بـه اين زودی هـا از شـر
آ نها خلاصی نخواهيم يافت.
اما انسان در پگاه هزارۀ سوم، در مقابل واقعيتی شگفت انگير چشم می گشايد، کــه
اغلب مردم امروز به آن فکر هم نمی کنند، ما طی همين چند دهۀ اخير موفق شده ايم
قحطی، طاعون و جنگ را تحت کنترل درآوريم. البته اين مشکلات هنوز به طور کامل
حل نشده اند، ولی ديگر به عنوان نيروهای طبيعی غير قابل کنترل و غــير قابــل درک
به حساب نمی آيند و به چالش های قابل مهاری تبديل شده اند. ما برای خلاصــی از اين
بلايا نياز به توسل يـافتن بـه خـدا يـا قديسـی نـداريم و بخـوبی می دانيم کـه بـرای
جلوگيری از قحطی، طاعون و جنگ چکار کنيم، و ًمعمولا موفق هم می شويم.
البته هنوز کاسـتی های قابـل تـوجهی وجـود دارد. امـا وقـتی بـا مشـکلی روبه رو
می شويم، ديگر شانه بالا نمی اندازيم و نمی گوييم: «بسـيار خب، در دنيـای پسـت مـا،
همين هست که هست»، يا اينکه «اين خواست خدا است». بـه عبـارت ديگـر، وقـتی
قحطی، طاعون و جنگ از کنترل ما خارج می شود، احساس می کنيم کـه کسـی بايـد
مسبب آن باشد؛ کميسيون تحقيقی تشکيل می دهيم و به خود قول می دهيم که دفعۀ
بعد بهتر عمل کنيم. و اين به ما کمک می کنـد. چـنين فجـايعی در حقيقت کمـتر و
کمتر اتفاق می افتند. برای اولين بار در تاريخ، افراد بيشتری از پرخوری می ميرند، تا از
قحطی؛ افراد بيشتری از کهولت می ميرند، تا از بيماری های عفونی؛ و افراد بيشـتری از
خودکشی می ميرند، تا مردن توسط سربازان و تروريست ها و جانيـان روی هم. انسـان
معمـولی در پگـاه قـرن بيسـت و يکم بيشـتر در معـرض مـردن در اثـر پرخـوری در
مک دونالد است، تا مردن در اثر قحطی، از اِبِولا می ميرد، تا يک حمله از طرف القاعده.
بنابر اين حتی اگر رئيس جمهورها، مدير عامل ها و ژنرال ها هنوز برنامه های روزانۀ
خود، مملو از بحران های اقتصادی و درگيری هـای نظـامی، را دارنـد، انسـان می توانـد
چشم هايش را در ابعاد کيهانی تاريخ باز کند و به افق های جديدی خيره شود. اگر مــا
واقعاً درصدد کنترل قحطی، طاعون و جنگ هستيم، چه چيزی به جای اين ها درصدر
دستور کار انسانی قرار خواهد گرفت؟ بشـريت، همچـون مـأمورين آتش نشـانی عمـل
می کند، که در زمانی که وظيفۀ خاموش کردن حريق را ندارد، به طرح سؤال جديدی
می پردازد: با خود چه خواهيم کرد؟ با توجـه بـه نـيروی عظيمی کـه زيسـت فن آوریbiotechnology و داده فن آوری infotechnology در اختيار ما می گذارد، اين سؤال از
اولويت مضاعفی برخوردار می شود. ما با اين همه قدرت چه خواهيم کرد؟
قبل از طرح اين سؤال، ناگزير هستيم تا مختصری در بارۀ قحطی، طاعون و جنگ
بگوييم. اين ادعا، که ما در شرف کنترل اين بلايا هستيم، ممکن است خشم بســياری
را برانگيزد، و يا بـا واکنش هـای سـاده انگارانه، يـا خونسـردانه مواجـه شـويم. تکليـف
ميلياردها انسان که بـا درآمـدی کمـتر از دو دلار در روز زنـدگی می کننـد چيسـت؟
تکليف بحران پيشروندۀ بيماری ايدز در آفريقا، يا موج جنگ های جــاری در ســوريه و
عراق چه خواهد شد؟ برای اشاره به اين معضلات، و قبل از بررسی دستور کار بشــری
در آستانۀ دهه های آينده، اجازه بدهيد تا نگاه نزديکی به جهان ابتدای قـرن بيسـت و
يکم داشته باشيم.
خط فقر زيستی
بگذاريد از قحطی، که طی هزاران سال، بدترين دشمن بشريت بود، آغاز کــنيم. اکــثر
مردم تا همين دوران اخير در مرز خط فقر زيستی قرار داشتند، که در آن انســان ها از
گرسنگی و تغذيۀ بد از پای در می آمدند. يک اشـتباه کوچـک يـا يـک بـداقبالی، بـه
سادگی می توانست باعث مرگ يک خانواده يا مردم يک دهکده شود. اگـر يـک بـاران
سنگين کشت گندم کسی را از بين می برد يـا اگـر دزدان، گلـۀ بـز کسـی را سـرقت
می کردند، قحطی و مرگ سرنوشت محتوم اين فرد و عزيــزانش می بــود. بـداقبالی يـا
حماقت در ابعاد جمعی منجر به قحطی عمومی می شد. اگر يک خشکی سخت دامــان
مصر باستان يا هند قرون وسـطی را می گـرفت، تلـف شـدن ۵ تـا ۱۰ درصـد از کـل
جمعيت امر دور از ذهنی نمی بود. خوار و بار کمياب می شد؛ حمل و نقل بســيار کنــد
می شد و واردات کافی غذا هم گران می شد و دولت ها بسيار ضعيف تر از آن بودنــد تــا
بتوانند از عهدۀ حل آن برآيند.
کافی است يک کتاب تاريخ را ورق بزنيد تا احتمالاً در آن به توصيفاتی مربـوط بـه
مردم قحطی کشيده ای برخورد کنيد که از گرسنگی به ديوانگی رسـيده اند. در آوريـل۱۶۹۴ ميلادی يک مقام رسمی فرانسوی شهر بووه تأثير قحطی و بالا رفتن قيمت غذا
را اين طور توصيف کرد: کل منطقه پوشيده از انبوه بی شمار مردم فقير بود، که در اثــر
گرسنگی و تيره روزی به ذلت افتاده بودند و به کام مـرگ می رفتنـد، زيـرا نـه کـار و
پيشه ای داشتند و نه پولی که با آن برای خود نان بخرند و برای ادامۀ بقــاء و تســکين
گرسنگی خود چيزهای کثيفی مثل گربه و گوشت اسب می خوردند و خود را بــر روی
انبوه مدفوع حيوانات می انداختند. ديگران از خونی کـه بـه هنگـام ذبح گاوهـا جـاری
می شد و آشغال های آشپزخانه ها تغذيه می کردند. بينوايان ديگر از گزنه و علفهای هرز
و ريشۀ رستنی هايی که در آب می جوشاندند ارتزاق می کردند .]۱[
صحنه های مشابهی در تمام فرانسه ديـده می شـد. آب آلـوده طی دو سـالۀ اخـير
خرمن ها را در سراسر خطۀ پادشاهی تخريب کرده بـود، ب هطـوری کـه در بهـار ۱۶۹۴
انبارهای غله تماماً خالی بودند. ثروتمنـدان قيمت هـای گـزافی بـرای هـر غـذايی کـه
احتکار کرده بودند، دريافت می کردند و تودۀ انبوه فقرا از گرسنگی می مردند. در حالی
که شاه آفتاب، لوئی چهاردهم، سرگرم بازی با معشوقه هايش در کاخ ورسـای بـود، در
حدود ۸,2 ميليون فرانسوی ـ ۱۵ درصد از کل جمعيت ـ بين سالهای ۱۶۹2 و ۱۶۹۴
از گرسنگی تلف شدند. سال بعد ،۱۶۹۵، قحطی اسـتونی را فـرا گـرفت و جـان يـک
پنجم از جمعيت آن را گرفت. سال بعد از آن ،۱۶۹۶، نوبت به فنلاند رسيد و بين يک
چهارم تا يک سوم از جمعيت را بـه کـام مـرگ کشـاند. بين سـالهای ۱۶۹۵ و ۱۶۹۸
قحطی دامان اسـکاتلند را هم گـرفت و در بـرخی منـاطق تـا 2۰ درصـد از اهـالی از
گرسنگی از بين رفتند. ]2[
شايد اغلب خوانندگان احساس گرسنگی را، هنگامی که از ناهار محروم شده اند، يا
بدنبال يک آئين دينی روزه گرفته اند، يا چند روزی را، به عنـوان بخشـی از يـک رژيم
غذايی سالم، با آبميوه و مخلوط های گياهی گذرانده اند، لمس کرده انـد. امـا اگـر شـما
طی روزها گرسنه مانده باشيد و هيچ راهی را بـرای يـافتن لقمـه نـانی در پيش روی
خود نمی يابيد، چه احساسی پيدا خواهيد کرد؟ اغلب مردم امـروزی هرگـز بـا چـنين
عذاب مشقت باری روبه رو نشده اند. اما پيشينيان ما متأسفانه با چنين معضـلی بخـوبی
آشنايی داشتند و تنها چيزی که در ذهن شان بود را با استغاثه از خدا طلب می کردند:
«ما را از گرسنگی نجات بده!»
تکامل فنی، اقتصادی و سياسی درصد سالۀ اخـير به گـونه ای فزاينـده حفـاظ امن
محکمی را ايجاد کرده، که بشريت را از زير خط فقر زيستی بيرون آورده است. قحطی
عمومی هنوز گاه گاه در برخی مناطق خود نمايی می کند، اما اين ها مواردی اســتثنايی
هستند و تقريباً هميشه ناشی از سياست های انسانی هسـتند، نـه فجـايع طـبيعی. در
اکثر نقاط دنيا، حتی اگر کسی بيکار شده باشد و تمامی مالکيت خود را هم از دســت
داده باشد، بعيد خواهد بود کـه از گرسـنگی بمـيرد. پروژه هـای بيمه هـای خصوصـی،
مؤسسات دولتی ملی و سازمان های بين المللی غير دولـتی شـايد نتواننـد او را از فقـر
برهانند، اما کالری مـورد نيـاز روزانه اش بـرای بقـاء را تـأمين خواهنـد کـرد. در بعـد
اجتماعی، شبکه های بازرگانی فراگير خشک سالی و سـيل را بـه موقعيت هـای تجـاری
بدل می کنند و به گونه ای سريع و ارزان کمبود مـواد غـذايی را چـاره جويی می کننـد.
حتی وقتی جنگ هـا، زمين لرزه هـا و سـونامی تمـامی کشـورها را تخـريب می کننـد،
کمک های بين المللی معمولاً موفق به جلوگـيری از قحطی می شـوند. اگـر چـه هنـوز
صدها ميليون نفر تقريباً به طور روزانه گرسنگی می کشند، اما در اغلب کشـورها به واقع
تعداد خيلی کمی از مردم از گرسنگی می ميرند.
فقر به طور قطع باعث اختلالاتی در سلامتی می شود و کم غذايی اميد بـه زنـدگی
را، حتی در مرفه ترين کشـورهای دنيـا، کوتـاه می کنـد .به عنـوان مثـال در فرانسـه ۶
ميليون نفر )تقريباً ۱۰ درصد از جمعيت( از ناامنی غذايی رنج می برند. آن ها صبح ها از
خواب بيدار می شوند و نمی دانند که آيا ناهار برای خوردن خواهند داشت يا نه و اغلب
شب ها سر گرسنه بر زمين می گذارند و رژيم غذايی اين افراد نامناسب و ناسالم اســت
ـ نشاسته، شکر و نمک فراوان و پروتئين و ويتامين ناکافی. ]۳[ بـا اين وجـود نـاامنی
غذايی به معنی قحطی نيسـت و فرانسـۀ ابتـدای قـرن بيسـت و يکم، فرانسـۀ ۱۶۹۴
نيست. حتی در حوالی فقيرترين محله های بووه يا پـاريس کسـی بـه دليل بی غـذايی
ظرف چند هفته از گرسنگی نمی ميرد.
تحولات مشابهی در کشورهای متعــددی، بخصــوص در چين، رخ داد. قحطی طی
هزاران سال هر رژيم چينی را، از امپراتوری زرد تا کمونيست های سرخ، مــورد تهديــد
قرار داد. چين تا همين چند دهۀ اخير نمونه ای بـرای کم غـذايی بـود. ده هـا ميليـون
چينی طی دوران فاجعه بار جهش بزرگ به جلو در اثر گرسنگی مردنـد و کارشناسـان
همواره از وخيم تر شدن اوضاع خبر می دادند. در سال ۱۹۷۴ اولين کنفــرانس جهــانی
غذا در روم تشکيل شد و نمايندگان صحبت از سناريوهای آخرالزمانی می کردند. گفته
می شد که چين راهی برای سير کردن شـکم جمعيت يـک ميليـاردی خـود نـدارد و
پرجمعيت ترين کشور دنيا بسوی فاجعه می رود. اما چين در حقيقت بسوی بزرگــترين
معجزۀ اقتصادی در تاريخ در حرکت بود. از سال ۱۹۷۴ صدها ميليـون چيـنی از فقـر
نجات يافتند و اگر چه هنوز صدها ميليون نفر ديگر بيش از هـر چـيز از محـروميت و
کم غذايی رنج می برند، اين کشور برای اولين بار در تاريخ مکتوب خود، در حال حاضر
بری از قحطی است.
پرخوری در حقيقت مشکل بزرگتری از قحطی در اکثر کشورهای دنيا شده اسـت.گفته می شود که ماری آنتوانت در قرن هيجدهم به مردم قحطی زده، که از نبود نــان
رنج می بردند، توصيه می کرد که کيک بخورند. امروزه فقـرا اين توصـيه را بـه معنـای
واقعی کلمه بکار می بندند. در حالی که ثروتمندان سـاکن بـورلی هيلـز سـالاد کـاهو،
توفوی بخارپز با کينووا تناول می کنند، مردم در محله های فقـر نشـين و اقليت نشـين
کيک توينکی، چيتوز، همـبرگر و پيـتزا در خـود فـرو می کننـد. در مقايسـه بـا ۸۵۰
ميليون نفری که در سال 2۰۱۴ از کم غـذايی رنج می بردنـد، بيش از ۱.2 ميليــارد از
مردم دنيا اضافه وزن داشتند. برآورد می شود که در ســال 2۰۳۰ نيمی از مــردم دنيــا
اضافه وزن داشته باشـند. ]۴[ در سـال 2۰۱۰ گرسـنگی و کم غـذايی در مجمـوع در
حدود يک ميليون نفر را از پای درآورد، در حالی کـه چـاقی سـه ميليـون نفـر را بـه
کشتن داد. ]۵[
ناوگان های نامرئی
دومين دشمن بزرگ بشر، بعد از قحطی، طاعون و بيماری های عفونی بــود. شــهرهای
شلوغ، که از تراکم صنعت گران، کارمندان اداری و زائران موج می زد، هم بسـتر تمـدن
انسانی بود و هم خاستگاه مطلوبی برای اشاعۀ باکتری ها و ويروس هـا. مـردمی کـه در
آتن باستان يا فلورنِسِ قرون وسطی زندگی می کردنـد، می دانسـتند کـه ممکن اسـت
هفتۀ آينده در بستر بيماری بيفتند و بميرند، يا اينکـه يـک بيمـاری مسـری ناگهـان
تمامی خانواده شان را از بين ببرد.
معروفترين نوع يک چنين شيوع بيماری مسری، بنام مرگ سـياه، در دهـۀ ۱۳۳۰
ميلادی، در جايی در آسيای شرقی يا مرکزی بوقوع پيوست، که در آن بــاکتری کــک
خانگی يرسينيا پستيس شروع به مبتلا کردن انسان ها توسط نيش کک ها کرد. از آنجا
طاعون، مجهز به ارتش موش ها و کک ها، بسرعت تمام آسيا، اروپا و شمال آفريقا را فرا
گرفت و در مدتی کمتر از بيست سال به سواحل اقيانوس اطلس رسيد و جان بين ۷۵
تا 2۰۰ ميليون نفر را گرفت، که معادل بود با يک چهارم جمعيت اروســيا. در انگليس
از هر ده نفر چهار نفر تلف شدند و جمعيت ۷.۳ ميليونی دورۀ قبل از طـاعون بـه 2.2
ميليون نفر بعد از طاعون تنزل يافت. شـهر فلـورنس ۵۰ هـزار از جمعيت ۱۰۰ هـزار
نفری خود را از دست داد. ]۶[
مردم قرون وسطی با «مرگ سياه»، به عنوان يک نيروی اهريمنی وحشـتناک، کـه در ورای
کنترل و درک انسان هاست، به تصوير کشيده شده است
مقامات در رويارويی بـا فاجعـه کـاملاً نـاتوان بودنـد. آ نهـا بجـز تـرتيب دادن
عبادت ها و مراسم دست جمعی ابتکار ديگری برای مواجهه با شيوع بيماری های
مسری، به ذهن شان نمی رسيد، تا چـه رسـد بـه اينکـه آ نهـا را درمـان کننـد.
انسان ها تا مقطع عصر جديد علت بيماری ها را هـوای آلـوده، اهريمنـان پليـد و
خـدايان خشـمگين می دانسـتند و بـه وجـود باکتری هـا و ويروس هـا مظنـون
نمی شدند. مردم به معنای واقعی کلمه به فرشتگان و پريان اعتقاد داشـتند، امـا
نمی توانستند اين تصور را به خود راه دهند که يک کک ناچيز يا يک قطرۀ آب،
می تواند حاوی يک ناوگان کامل از هيولاهای کشنده باشد.
مقصر واقعی يک باکتری ناچيز يرسينيا پستيس بود
مرگ سياه، و حتی بدخيم ترين طـاعون تـاريخ، تنهـا حـوادث نبودنـد. بـه دنبـال
مهـاجرت اولين اروپائيـان در آمريکـا، اسـتراليا و جزايـر اقيـانوس آرام، بيماری هـای
همه گير فاجعه بارتر، در آنجا شيوع يافتند. آ نها با خود بيماری های عفونی تـازه ای بـه
همراه می بردند که برای کاشفان و خود مهاجران ناشناخته بـود و خـود ايمـنی بـدنی
ساکنان اوليۀ اين مناطق در مقابل آ نها ناتوان بود. در نتيجه تا ۹۰ درصــد از بوميــان
جان خود را از دست دادند. ]۷[
در تاريخ ۵ مارس ۱۵2۰ يک ناوگان کوچک اسپانيايی جزايـر کوبـا را بـه مقصـد
مکزيک ترک کرد. اين کشتی ها ۹۰۰ سرباز اسپانيايی، بـه همـراه اسبان شـان، سـلاح
گرم و معدودی بردۀ آفريقايی را روانه ساختند. يکی از بردگان، به اسم فرانسيسـکو دو
اگويا، محمولۀ باز هم مرگبارتری را با خود حمل می کرد. فرانسيسـکو چـيزی در بـارۀ
آن نمی دانست، اما جايی در ميان تريليون ها سلول خـود يـک بمب زيسـتی در حـال
تيک تاک کردن بود: يک ويروس آبله. پس از آنکه فرانسيسکو به مکزيـک رسـيد، اين
ويروس به گونه ای انفجارآميز در بـدن او شـروع بـه تکثـير کـرد و به تـدريج بصـورت
جوش های وحشتناکی تمام پوست بدن را فرا گرفت. فرانسيسکو که از تب می سوخت،
در خانۀ يک خانوادۀ بومی آمريکايی در شهرک سمپولان بستری شــد. او اعضــای اين
خانواده را، و اين ها بنوبۀ خود همسايگان شان را مبتلا به اين بيماری کردند. سمپولان
ظرف ده روز به گورستانی بدل شد. پناهندگان اين بيمـاری را بـا خـود بـه شـهرهای
اطراف می بردند. همانطور که شـهرها يکی پس از ديگـری گرفتـار طـاعون می شـدند،
امواج جديدی از پناهندگان وحشت زده اين بيماری را با خـود بـه سراسـر و فراسـوی
مکزيک انتقال دادند.
قوم مايا در شبه جزيرۀ يوکاتان گمان می کردند که خدايان سه گانۀ اهريمــنی ، بـه
نام های اکپتز، اوزانکاک و سوجاکاک، شبانه از دهکده ای به دهکدۀ ديگر در پروازند تــا
مردم را به اين بيماری آلوده کنند. قـوم آزتـک شـکايت اين هـا را بـه درگـاه خـدايان
تزکاتليپوکا و زيپه، و يا شايد به محضر جادوگران اهريمنی سفيدپوستان می بردند. بــا
کشيش ها و دکترها مشورت می کردند. اين ها عبادت، حمام آب سرد، ماليـدن قـير بـر
روی بدن و ماليدن سوسک های سياه له شده بر روی زخم ها را تجـويز می کردنـد. امـا
هيچکدام کارگر نمی افتاد. دها هزار جسد در خيابان ها افتاده بـود و می پوسـيد، بـدون
آنکه کسی جرأت نزديک شدن به آن ها و دفن شان را داشته باشد. يک خانوادۀ کامــل
ظرف چند روز تلف می شد و مسئولين دستور داده بودند تـا خانه هـا بـر سـر جسـدها
خراب شوند. در برخی از مناطق مسکونی نيمی از جمعيت هلاک شدند.
طــاعون در ســپتامبر ۱۵2۰ بــه درۀ مکزيــک رســيد و در اکتــبر از دروازه هــای
تنوچتيتلان، پايتخت آزتک، که يک کلان شهر عظيم، با 2۵۰ هـزار نفـر جمعيت بـود،
عبور کرد. حداقل يک سوم جمعيت، از جمله کوئيت لاهوآک، امپراتور آزتک، ظرف دو
ماه تلف شد. مکزيک در مارس ۱۵2۰، زمانی که ناوگان اسپانيايی به آنجا رسيد، خانۀ22 ميليون نفر بود، اما در ماه دسامبر تنها ۱۴ ميليون نفر زنده مانده بودند. آبله فقط
ضربۀ اول بود. در حالی که اربابـان اسـپانيايی مشـغول ثـروت انـدوزی خـود بودنـد و
بوميان را به استثمار می کشيدند، آنفلوآنزا، سرخک و ديگر بيماری های مسـری گـوش
تا گوش مکزيک را در می نورديد، تا اينکه جمعيت آن در ۱۵۸۰ بـه مــرز کمــتر از دو
ميليون سقوط کرد. ]۸[
دو سدۀ بعد، در ۱۸ ژانويۀ ۱۷۷۸، کاپيتان جيمز کوک، کاشف بريتانيايی، بـه هـاوايی
رسيد. جزاير هاوايی متراکم از نيم ميليون جمعيت بودند که در انزوای کامل از اروپا و
آمريکا زندگی می کرد و به اين دليل هرگز در معرض بيماری های اروپايی و آمريکــايی
قرار نگرفته بود. کاپيتـان کـوک و خدمـۀ او راه گشـای اولين ميکروب هـای آنفلـوآنزا،
توبرکولوز و سيفليس به هاوايی شدند. بازديد کنندگان بعدی تيفوئيد و آبله را هم بــه
اين ها افزودند. در سال ۱۸۵۳ تنها هفتاد هزار نفـر در هـاوايی از اين بيماری هـا جـان
سالم بدر بردند. ]۹[
بيماری های همه گير تا قرن بيستم به کشتار ده هـا ميليـون نفـر ادامـه دادنـد. در
ژانويۀ ۱۹۱۸ سـربازان در سـنگرهای شـمال فرانسـه، مبتلا بـه يـک نـوع آنلفـوآنزای
خطرناک، بنام «آنلفوآنزای اسپانيايی» شدند و هزار هزار در کام مــرگ افتادنــد. خــط
مقدم جبهه نقطۀ پايانی مؤثرين شبکۀ تدارکاتی جهانی بود که دنيا تا آنــوقت به خــود
ديده بود. خيل نيروهای انسانی و مهمات از بريتانيا و آمريکا، هنـد و اسـتراليا سـرازير
بود. نفت از خاور ميانه، غله و گوشـت از اسـتراليا، لاسـتيک از مالايـا و مس از کنگـو
می آمد. اما در عوض، همگی دچار آنفلوآنزای اسپانيايی شدند. ظرف يک مــدت کوتــاه
چند ماهه نزديک به نيم ميليون نفر، يعنی يک سوم از کـل جمعيت، در اثــر ابتلا بــه
ويروس، مردند. اين ويروس در هند پنج درصد از جمعيت) ۱۵ ميليون نفــر( را هلاک
کرد. در جزيرۀ تـاهيتی ۱۴ درصـد و در سـاموآ 2۰ درصـد از جمعيت تلـف شـد. در
معادن مس کنگو از هر پنج کارگر يکی از بين رفت. در مجموع بيمــاری همه گــير، در
مدتی کمتر از يک سال، جان بين ۵۰ تا ۱۰۰ ميليون نفر را گرفت. جنگ جهــانی اول،
بين سالهای ۱۹۱۴ و ۱۹۱۸، چهل ميليون نفر را به نيستی کشاند. ]۱۰[
در کنار چنين سونامی های همه گيری که هر چند دهه يکبار دامنگير بشريت شد،
انسان ها همچنين با امواج کوچکتر، اما منظم تری از بيماری های همه گير روبه رو شدند
که هر ساله ميليون ها نفر را از پای درآورد. کودکانی که فاقـد خودايمـنی لازم بودنـد،
بيشتر در معرض ابتلا به اين بيماری ها بودنــد، از اين رو آن هــا را اغلب «بيماری هــای
کودکانه» می ناميدند. تا سالهای اول قرن بيستم در حدود يک سـوم کودکـان، در اثـر
کم غذايی و بيماری ها، قبل از رسيدن به سن بلوغ مردند.
بشر طی سدۀ اخير، در اثر مجموعه عواملی چـون افـزايش جمعيت و حمـل نقـل
بهتر، باز هم نسبت به بيماری های همه گير آسيب پذيرتر شده است، کلان شهری مثل
توکيو يا کينشاسا، در مقايسه بـا فلـورانس قـرون وسـطی يـا تنـوچ تيتلان سـال های۱۵2۰، ميکروب هايی را عرضه می کنند که ب هگونه ای بسيار مؤثرتر و ريشـه ای تر عمـل
می کنند و يک شبکۀ حمل و نقل جهانی امروزی از آنچيزی که در سال ۱۹۱۸ وجـود
داشت، باز هم مؤثرتر عمل می کند. يک ويروس اسپانيايی می تواند راه خود را به کنگو
يا تاهيتی طی مدتی کمتر از بيست و چهار ساعت باز کند. از اين رو توقــع اين اســت
که ما در يک جهنم همه گير، با طاعون های منتاوب کشنده زندگی کنيم.
اما طی دهه های اخير، شـيوع و تـأثير بيماری هـای همه گـير به طـور چشـمگيری
کاهش يافته است. ب هطور خاص مرگ و مير کودکان در سـطح جهـانی در پـايين ترين
سطح خود است: کمتر از پنج درصد از کودکان قبل از رسيدن به سن بلوغ می ميرنــد.اين ميزان در قسمت های پيشرفتۀ جهان به کمتر از يک درصد کاهش يافتـه اسـت. ]۱۱[ چنين معجزه ای به لطف دستاوردهای بی سابقه در علم پزشـکی در قـرن بيسـتم
صورت گرفته است، که ما را مجهز به واکسيناسيون ،آنتی بيوتيک ها، پيشرفت بهداشت
و يک ساختار پزشکی بسيار بهتر کرده است.
برای مثال، در سال ۱۹۷۹، يک کمپين جهانی واکسيناسيون بر عليه آبله، بقـدری
موفقيت آميز بود که سازمان جهانی بهداشت اعلام کرد که «بشريت پيروز شد و آبلــه
به طور کامل ريشه کن شد». اين اولين بيماری همه گير تـا آنزمـان بـود کـه انسـان ها
موفق شدند آن را به طور کامل از صـحنۀ زمين پـاک کننـد. در سـال ۱۹۶۷ آبلـه ۱۵
ميليون نفر را به خود مبتلا کرد، که به مرگ 2 ميليون نفر انجاميد، اما در سال 2۰۱۴
حتی يک نفر هم به اين بيماری مبتلا نشد يا از بين نرفت. اين پيروزی بقدری کامــل
بود که سازمان جهانی بهداشت واکسيناسيون همگانی بر عليه آبله را متوقــف کــرد. ]۱2[
هر چند سال ي کبـار در مـورد شـيوع نـوعی بيمـاری بـالقوۀ جديـد اعلان خطـر
می شود، مثل سـار، يـک بيمـاری مسـری تنفسـی، در مـارس سـال 2۰۰2، بيمـاری
آنفلوآنزای مرغی در سال 2۰۰۵، آنفلوآنزای خـوکی در اکتـبر سـال 2۰۰۹ و ابـولا در
سال 2۰۱۴. اما به لطف اقدامات موثر مبارزه با امراض، تعداد تلفات چنين حوادثی تــا
کنون ًنسبتا محدود بوده است. به عنوان مثال بيماری سار در ابتدا موجب وحشــتی از
نوع يک وبای جديد شد، اما اين احتمالاً به مرگ کمتر از هزار نفـر در سـطح جهـانی
منتهی شد. ]۱۳[ شيوع ابولا در غرب آفريقا در ابتـدا به نظـر می رسـيد کـه از کنـترل
خارج شده باشد و سازمان جهانی بهداشت در 2۶ سپتامبر سال 2۰۱۴ آنــرا به عنــوان«سخت ترين مورد اضطرای بهداشتی در عصر جديد» توصـيف کـرد. ]۱۴[ امـا بـا اين
وجود اين همه گير در ابتدای سال 2۰۱۵ مهار شد و سازمان جهانی بهداشت در ژانويۀ
سال 2۰۱۶ خطر آن را رفع شده توصيف کرد. اين بيماری سی هزار نفر را مبتلا کــرد
و يازده هزار نفر از آن ها را از بين برد، کـه اين مـوجب تخـريب اقتصـادی عظيمی در
سراسر غرب آفريقا شد و امواجی از اضطراب ها و شـوک های روحی را در سراسـر دنيـا
بوجود آورد، اما از مرزهای غرب آفريقا فراتر نرفت و ابعاد مرگ و مير آن به هيچ وجـه
به نزديکی ميزان بيماری های همه گير آنفلوآنزای اسپانيايی يا آبلۀ مکزيکی هم نرسيد.
حتی تراژدی ايدز، کـه ظـاهراً بزرگ تـرين شکسـت علم پزشـکی دهه هـای اخـير
محسوب می شود، می تواند به عنوان نشان پيشـرفت قلمـداد شـود. پس از اولين مـوج
شيوع ايدز در ابتدای دهۀ ۱۹۸۰ بيش از ۳۰ ميليون نفر در اثر اين بيمــاری مردنــد و
ده ها ميليون نفر ديگر از عواقب جسمی و روحی آن رنج بردند. درک و مقابلــه بــا اين
بيماری همه گير جديد دشوار بود، زيرا ايدز دارای اين ويژگی خاص اسـت کـه گمـراه
کننده است. آنجا که فرد مبتلا به ويروس آبله، چند روز بيشـتر زنـده نمی مانـد، يـک
بيمار مبتلا به اچ آی وی HIV شايد بتواند طی هفته ها و ماه ها در سلامت کامـل ديـده
شود، اما بدون اينکه از بيماريش مطلع باشد، ديگران را مبتلا کند. بـه علاوه، ويــروس
هيو خود، کشنده نيست، بلکه خود ايمنی بـدن را تخـريب می کنـد و زمينـه را بـرای
آسيب پذيری بدن توسط بيماری های ديگر ايجاد می کنــد. در واقــع اين بيماری هــای
ثانوی هستند که قربانيان بيماری ايدز را می کشند .در نتيجه، وقـتی ايـدز شـروع بـه
گسترش می کرد، بسيار دشوار می نمود تا بتوان درک درستی از آنچه که در حال وقوع
بود، پيدا کرد. وقتی دو بيمـار توسـط يـک بيمارسـتان در نيويـورک در سـال ۱۹۸۱
پذيرفته شدند، يکی از آ ن دو ظاهراً بدليل ذات الريه و ديگری به خاطر سرطان با مــرگ
دست و پنجه نرم می کردند و به هيچ وجه روشن نبود که اين دو در حقيقت قربانيــان
ويروس هيو بودند، که آن ها را ماه ها، و يا حتی سال ها قبل به خود مبتلا کرده بــود. ]
]۱۵
پس از آنکه جامعۀ پزشکی از اين مرض اسرارآميز آگاه شد، برای محققين فقط دو
سال طول کشيد تا بتوانند اين بيماری را، عليرغم تمام مشـکلات، شناســايی کننــد و
درک بهتری از چگونگی شيوع اين ويروس بدست آورند و راه های مؤثری را برای کنـد
کردن سرعت شيوع آن پيشنهاد کنند. طی دهه های بعدی، داروهای جديد، ايـدز را از
يک «حکم مرگ» به يک وضعيت مزمن )حداقل برای گروه های مرفـه کـه اسـتطاعت
مالی درمان را داشتند( تقليل دادند. ]۱۶[ فقط تصور کنيد چـه اتفـاقی می افتـاد اگـر
ايدز بجای شيوع در سال ۱۹۸۱، در سـال ۱۵۸۱ سـر بـر می آورد. بـه احتمـال يقين
هيچکس قادر به کشف علت شيوع آن از فرد به فرد و نيز متوقـف کـردن آن نمی بـود)حال راجع به درمانش چيزی نمی گوئيم(. ايدز در چينن شرايطی می توانست همــتراز
با آبله، يا مرگ سياه، و حـتی فراتـر از آن باشـد و جمعيت بسـيار وسـيع تری از نـژاد
انسانی را هلاک سازد.
صرف نظر از تلفات وحشتناک ايدز و عليرغم آنکه بيماری های عفونی، مثل مالاريا،
با ثبات يافتن خود، جـان ميليون هـا نفـر را سـالانه می گرفتنـد، امـروزه بيماری هـای
همه گير، در مقايسه با سده های گذشته، تهديـدات بسـيار کوچکـتری بـرای سـلامتی
انسان به حساب می آيند. اکثريت عظيم مردم از بيماری های غير عفونی، مثل سـرطان
و بيماری قلبی، يـا به سـادگی در اثـر کهـولت می ميرنـد. ]۱۷[ )در ضـمن سـرطان و
بيماری قلبی طبعاً بيماری های جديدی نيستند، بلکه به دوران باستان برمی گردند. اما
در دوره های گذشته افراد نسبتاً کمتری به سنين بالاتر می رسيدند تا از اين بيماری ها
بميرند(.
بسياری از مردم نگرانند که شايد اين فقط يک پيروزی موقتی باشد و ممکن است
يکی از پسر عموهای ناشناختۀ مرگ سياه اکنون در گوشه ای به انتظار نشسـته باشـد.هيچکس نمی تواند تضمن کند که طاعون برنخواهد گشت، اما ما دلايل خوبی داريم تا
تصور کنيم که دکترها در مسابقه با ميکروب ها سريع تر می دوند. بيماری هــای عفــونی
جديد عمدتاً حاصل وجـود امکـان جهش هـايی در ژنوم هـای باکتری هـا هسـتند. اين
جهش ها به باکتری ها اين امکان را می دهند تا از حيوانـات بـه انسـان ها بپرنـد تـا بـر
وضعيت خود ايمنی بدن آ نها غلبه کنند، يا در مقابل داروهايی مثــل آنتی بيوتيک هــا
مقاوم شوند. چنين جهش هايی شايد امروزه صورت می گيرند و بدليل تأثير انســان بــر
محيط زيست، سريع تر از گذشته انتشار می يابند. ]۱۸[ اما باکتری ها در مسابقه با علم
پزشکی نهايتاً اسير بازی کور سرنوشت هستند.
از طرف ديگر، دکترها فقط روی اقبال حساب نمی کننـد. اگـر چـه علم بـه اقبـال
بسيار مديون است، اما دکترها به طور تصادفی مواد شيميايی را به درون لولۀ آزمــايش
نمی ريزند، به اين اميد که بخت شان باز شود و داروی جديـدی به وجـود آيـد. دکترهـا
برای هر سـال کـه می گـذرد، دانش بيشـتر و بهـتری می اندوزنـد، و اين بـه آن هـا در
به وجود آوردن داروها و درمان های مؤثرتر کمک می کند. به اين تـرتيب، اگـر چـه مـا
بدون شک در سال 2۰۵۰ با ميکروب های انعطاف پذيرتری روبه رو خـواهيم شـد، امـا
پزشکی هم در آن زمان قادر خواهد بود تا به گونۀ مؤثرتری با آ نها مقابله کند. ]۱۹[
دکترها در سـال 2۰۱۵ از کشـف يـک نـوع کـاملاً جديـد آنتی بيوتيک، بـه اسـمتئيکسوباکتين teixobactin خبر دادند، که باکتری ها تا کنون هيچ مقاومتی در مقابل
آن نداشته اند. گروهی از محققين گمان می کنند که شايد تئيکسوباکتين نشــان دهــد
که در مبارزه بر عليه ميکروب هـای بسـيار مقـاوم بـرگ برنـده باشـد. ]2۰[ محققين
همچنين در حال متحول کردن انقلابی درمان های جديدی هستند که بــه شــکل های
کاملاً متفاوتی از پزشکی تاکنونی عمل می کنند. برای مثال، برخی آزمايشـگاه ها از هم
اکنون در مدار نانوربات ها سير می کنند، که شايد روزی از جريان خون ما عبور کننــد،
بيماری ها را شناسايی کنند و ميکروب ها و سـلول های سـرطانی را نـابود کننـد. ]2۱[
موجودات ذره بينی برای مبارزه با موجودات زندۀ مهاجم، شايد از يک انباشـت تجـربی۴ ميليارد ساله برخوردار باشند، اما هيچ تجربه ای در مبـارزه بـا مهـاجمين مصـنوعی
ندارند و بنابر اين در دفاع مؤثر از خود با مشکل مضاعف روبه رو خواهند بود.
پس حتی اگر مطمئن نباشيم که ديگر امکان شيوع نوعی ابولای جديـد يـا نـوعی
انفلوآنزای ناشناخته وجود ندارد تا سالانه جان ميليون ها نفر در سراسر دنيا را بگــيرد،
نمی توانيم آن را به عنوان يک فاجعۀ طبيعی اجتنـاب ناپـذير بـه حسـاب آوريم، بلکـه
بيشتر به آن به عنوان يک شکست نابخشودنی انسانی می نگريم و برای ســر مســببين
آن جايزه تعيين می کنيم. وقتی بنظر می رسيد که ابولا، طی چنـد هفتـۀ بحـرانی، در
اواخر تابستان 2۰۱۴، در حال چيرگی بر صاحب منصبان جهـانی بهداشـت اسـت، بـا
عجله چند کميتـۀ تحقيقی تشـکيل شـد. يکی از اولين گزارشـات، کـه در ۱۸ اکتـبر2۰۱۴ منتشر شد، سازمان جهانی بهداشـت را به دليل برخـورد غـير رضـايت بخش بـا
ظهور و شيوع اين بيماری، به باد انتقاد گرفت و آن را به حساب فســاد و کم کــاری در
شاخۀ آفريقای سازمان جهانی بهداشت گذاشت. انتقادات ديگری هم در سطح مجمــع
بين المللی ،به دليل کوتاهی در عکس العمل سريع و قاطع، متوجه تماميت سازمان شد.چنين انتقادی اين فرض را به وجـود می آورد کـه بشـريت از دانش و ابـزار لازم بـرای
مقابله با همه گيرها برخوردار است، و اينکه چنانچه يک همه گير از کنترل انسان خارج
شود، نه به دليل خشم الهی، بلکه بدليل بی کفايتی بشر است.
بنابر اين در مبارزه با فجايع طبيعی، مثل ايدز و ابولا، کفـۀ تـرازو بـه نفـع انسـان
سنگين تر می شود. اما اگر خطر ناشی از ماهيت خود انسان باشد، تکليـف چـه خواهـد
بود؟ زيست فن آوری ما را قادر می سازد تا بر باکتری هـا و ويروس هـا غلبـه کـنيم، امـا
همزمان خود انسان ها را با يک تهديد غير مترقبه روبه رو می کند. همان ابزارهايی کــه
دکترها را قادر به شناسـايی سـريع و معالجـۀ بيماری هـای جديـد می کنـد، می توانـد
ارتش هــا و تروريســت ها را قــادر بــه ســاختن بيماری هــای بــاز هم وحشــتناک تر و
ميکروب های آخرالزمانی کند. از اين رو احتمال می رود که اغلب همه گيرها به تهديــد
بشريت در آينـده ادامـه دهنـد، فقـط اگـر بشـر خـودش آ نهـا را، در خـدمت نـوعی
ايدئولوژی بی رحمانه، توليد کند. عصـری کـه در آن بشـريت در مقابـل همه گيرهـای
طبيعی بی دفاع بود، احتمالاً سپری شده است. امـا شـايد مـا بـرای آن دچـار دلتنگی
شويم.
شکستن قانون جنگل
يک سوم از خبر خوب اين است که جنگ ها نيز در حال محو شدن هسـتند. در طـول
تاريخ اکثر انسان ها جنگ ها را امری مسلم فرض می کردند، در حالی که صلح وضعيتی
موقت و شکننده محسوب می شد. مناسبات جهانی تابع قانون جنگل بود، که بر اساس
آن دو قطب سياسی همواره به جنگ به عنوان يک انتخاب فکر می کردند، حــتی اگــر
در صلح بسر می بردند. برای مثال، اگر چه آلمان و فرانسه در سـال ۱۹۱۳ بـا يکـديگر
در صلح بسر می بردند، همه می دانستند که اين دو می توانند تهديدی برای يکديگر در
سال ۱۹۱۴ باشند. هر زمان که سياست مداران، ژنرال ها، بازرگانان و مردم عادی برای
آينده برنامه ريزی می کردند، همواره جايی هم برای جنگ می گذاشتند. از عصـر حجـر
تـا عصـر ماشـين بخـار، و از قطب يخی تـا صـحاری آفريقـا، هـر انسـانی روی زمين
می دانست که همسايگان می توانند در هر لحظه ای سرزمين شان را تسـخير کننـد، بـر
ارتش شان چيره شوند، مردم شان را قتل عام کنند و کشورشان را اشغال کنند.
اين قانون جنگل طی نيمۀ دوم قرن بيستم، اگر نگوييم لغو شـده باشـد، شکسـته
شده است. جنگ بيش از هر زمان ديگر در اکثر مناطق به پديده ای نادر تبـديل شـده
است. در حـالی کـه خشـونت انسـانی در جوامـع کشـاورزی کهن علت ۱۵ درصـد از
مرگ ها بود، در قرن بيستم اين خشونت تنها ۵ درصد از آمار مرگ را به خود اختصاص
داد و اين رقم در ابتدای قرن بيست و يکم به يک درصد تـنزل يافتـه اسـت. ]22[ در
سال 2۰۱2 در حدود ۵۶ ميليون نفرد در سراسر جهان مردند؛ ۶2۰ هزار نفر از آن هــا
در اثر خشونت انسانی مردند )جنگ ۱2۰ هزار نفـر و جـرائم ۵۰۰ هـزار نفـر ديگـر را
کشت(. اما از طرف ديگر ۸۰۰ هزار نفر خودکشی کردند و پنج ميليون و صد هزار نفر
در اثر ديابت جان باختند. ]2۳[ هم اکنون شکر از باروت خطرناک تر است.
مهمتر اينکه، تعداد هر چه بيشتری از انسان ها جنگ را به عنوان چيزی غـير قابـل
درک می نگرند. برای اولين بار در تاريخ، وقتی دولت هـا، شـرکت های تجـاری و آحـاد
مردمی آيندۀ نزديک خود را ترسيم می کنند، بسياری از آن ها به جنگ به عنوان يــک
رويداد احتمالی فکر نمی کنند. سلاح های هسته ای، جنگ ميان ابرقــدرت ها را بــه يک
خودکشی جمعی ديوانه وار بدل کرده است و از اين رو قدرتمنــدترين مليت هــای روی
زمين را به يافتن گزينه ها و راه های صلح جويانه برای پايان دادن بـه درگيری هـا ملـزم
کرده است. همزمان اقتصاد جهانی از يک اقتصاد مادی به اقتصـادی مبتـنی بـر دانش
چرخش نموده است. در گذشته منابع اصلی ثروت، دارائی های مادی، مثل معادن طلا،
مزارع گندم و چاه های نفت محسوب می شدند. امروزه منبع اصلی ثروت دانش است و
اگر بتوان مناطق نفتی را از طريق جنگ به تسخير خود در آورد، اما دانش را نمی توان
از آن راه ها فتح کرد. بنابر اين وقتی دانش يک منبع اقتصادی مهم می شود، سودآوری
جنگ تنزل می يابد و جنگ ها بيش از پيش به مناطقی محدود می شـوند کـه اقتصـاد
هنوز بر پايۀ قديمی مادی قرار دارد، مثل خاور ميانه و آفريقای مرکزی.
در سـال ۱۹۹۸ روانـدا بـه اين درک رسـيد کـه معـادن غـنی کُلتـان در کشـور
همسايه اش، کنگو، را تصاحب و غارت کند، زيرا برای اين سنگ معدن تقاضای زيـادی
برای توليد تلفن همراه و کامپيوتر لپ تاپ وجود داشـت و کنگـو ۸۰ درصـد از ذخـائر
کلتان جهان را در اختيار داشت. رواندا از کلتان غارت شده سـالانه 2۴۰ ميليـون دلار
بدست می آورد. اين برای رواندای فقير پول زيادی بود. ]2۴[ امـا اين تفکــر کــه چين
کاليفرنيا را تسخير کند تا سيليکون والی را تصاحب کند، عملی به نظـر نمی آيـد، زيـرا
حتی اگر چينی ها بتوانند به نحوی در ميدان جنـگ پـيروز شـوند، در سـيليکون والی
معادن سيليکونی برای غارت وجود نخواهد داشت. اما چينی ها در عـوض می تواننـد از
همکاری با غول های فنی، مثل اپل و مايکروسـافت، بـا خريـدن نرم افزارشـان و توليـد
محصولات شان ميليون ها دلار بدست آورند. چينی ها می توانند آنچه که رواندا از غارت
کلتان کنگو ظرف يک سال کامل بدست آورد، تنها ظرف يــک روز معاملــۀ صــلح آميز
بدست آورند.
در نتيجه واژۀ «صلح» مفهوم جديدی يافت. نسل های پيشين صلح را غيبت موقت
جنگ تصور می کردند. امروزه مـا صـلح را بـه عنـوان غـير قابـل قبـول بـودن جنـگ
می پنداريم. وقتی مردم در سال ۱۹۱۳ می گفتند که ميان فرانسه و آلمان صلح برقـرار
است، منظور اين بود که «بين فرانسه و آلمان در لحظۀ جاری جنگی وجود ندارد، امــا
کسی از سال بعد خبر ندارد». وقتی ما امروز می گـوئيم ميـان فرانسـه و آلمـان صـلح
برقرار است، منظورمان اين است که تحت شرايط قابل پيش بينی وقـوع جنـگ ميـان
آن ها غير ممکن است. چنين صلحی نه تنها ميان فرانسه و آلمان، بلکه بين اکثر )اگـر
نه تمام( کشورها برقرار است. سناريوی وقوع جنگی جـدی بين آلمـان و لهسـتان، يـا
بين اندونزی و فيليپين و يا بين برزيل و اروگوئه در سال آينده وجود ندارد.
اين صلح جديد تنها خيالبـافی يـک هی پی نيسـت. حکومت هـای تشنۀ قـدرت و
شرکت های تجاری حـريص هم روی آن حسـاب می کننـد. وقـتی کارخانـۀ مرسـدس
استراتژی فروش خود را در اروپای غربی برنـامه ريزی می کنـد، احتمـال فتح لهسـتان
توسط آلمان را به حساب نمی آورد. يک شرکت تجاری که کـارگران ارزان از فيليـپين
وارد می کند، هيچ نگرانی ای راجع به اشغال فيليپين توسـط انـدونزی در سـال آينـده
به خود راه نمی دهد. وقتی حکومت برزيل برای بحث در بارۀ بودجۀ سال آينده تشکيل
جلسه می دهد، قابل تصور نخواهد بود اگر وزير دفاع برزيل از جـای خـود بلنـد شـود،
مشت خود را روی ميز بکوبد و فرياد بکشد: «فقط يک دقيقه اجازه دهيد! چه خواهيد
گفت اگر ما بخواهيم اروگوئه را فتح و اشغال کنيم؟ شما اين را به حساب نياورده ايــد.
ما بايد ۵ ميليارد دلار برای مخارج مالی اين اشغال کنار بگذاريم». البتـه هنـوز وزرای
دفاع در معدود جاهايی چنين چيزهايی خواهنـد گفت و منـاطقی وجـود دارد کـه در
آ نها صلح نـوين ريشـه نيافتـه اسـت. من اين را بخـوبی می دانم، زيـرا در يکی از اين
مناطق زندگی می کنم. اما اين ها استثناهايی هستند.
طبعاً هيچ ضمانتی وجود ندارد که صلح نوين بـه صـورت نامحـدود تـداوم داشـته
باشد. درست همان طور که در درجۀ اول اين سلاح های اتمی بودند که صــلح نــوين را
ممکن ساختند، شايد پيشرفت های فنی آينده هم راهگشای انـواع جديـدی از جنـگ
شوند. به طور خاص، جنگ افروزی سـايبری شـايد بـا مجهـز کـردن حـتی کشـورهای
کوچک و عاملين غير حکومتی به قابليت های فوق العاده مؤثر جنگی، دنيــا را بی ثبــات
کند. وقتی آمريکا در سال 2۰۰۳ در جنگ با عراق بود، بغداد و موصل را ويـران کـرد،
امـا حـتی يـک بمب هم بـه لـوس آنجلس يـا شـيکاگو نيفتـاد. از اين رو در آينـده
کشورهايی مثل کرۀ شمالی يا ايران شايد بتوانند با استفاده از بمب های منطقی قدرت
را در کاليفرنيا به زير بکشند، پالايشگاه ها در تگزاس را منفجـر کننـد و بـاعث تصـادم
قطارها در ميشيگان شوند )«بمب های منطقی» برنامه های رمزی مخربی هســتند کــه
در دوران صلح کار گذاشته شده اند و از راه دور به کـار می افتنـد. اين بسـيار محتمـل
است که شبکه هايی که ساختارهای بسيار مهم در آمريکا و بسياری کشورهای ديگر را
کنترل می کنند، به چنين رمزهايی مجهز باشند.(
با اين حال ما نبايد توانايی و انگيزه را با هم مخدوش کنيم. اگر چه جنگ افــروزی
سايبری ابزار تخريبی جديدی را به دست می دهد، اما لزوماً انگيزه های جديـدی بـرای
استفاده از آ نها به ما نمی دهد. طی هفتاد سالۀ اخير بشريت نه تنها قــانون جنگــل را
درهم شکست، بلکه قانون ِچِخـوف را هم ملغی کـرد. ِچِخـوف کلام معـرفی دارد کـه
می گويد، سلاحی که در پردۀ اول نمايش ظاهر می شود، لزومـاً در پـردۀ سـوم شـليک
خواهد شد. اگر شاهان و امپراتورها در طی تاريخ سلاح جديدی تهيه می کردند، دير يا
زود به وسوسه می افتادند تا از آن استفاده کنند. امـا بشـريت از سـال ۱۹۴۵ آموختـه
است که در مقابل اين وسوسه ايستادگی کند. سلاحی کـه در پـردۀ اول جنـگ سـرد
ظاهر شد، هرگز شليک نشد. هم اکنون ما بـه زنـدگی در جهـانی مملـو از بمب هـای
انداخته نشده و موشک های پرتاب نشده خو گـرفته ايم و بـه متخصصـينی بـرای لغـو
قانون جنگل و قانون چخوف تبديل شده ايم. اگر اين قوانين دوياره وضع شوند، اين به
خاطر اشتباه خودمان است، نه به دليل سرنوشت محتوم ما.
موشکهای هسته ای در حال رژه در مسکو. سلاحی که همواره در حـال خودنمـايی بـود امـا هرگـز
شليک نشد
پس تکليف تروريست ها چه می شـود؟ حـتی اگـر حکومت هـای مرکـزی و دولت هـای
قدرتمند خويشتن داری را آموخته باشند، شايد تروريست ها چنين ترديدی به خــود راه
ندهند تا از اين سلاح های مخرب جديد استفاده کنند. اين بدون شــک يــک احتمــال
نگران کننده است. با اين حال تروريسم يک استراتژی ضعف است که توســط کســانی
به کار گرفته می شود کـه فاقـد دسترسـی بـه قـدرت هسـتند. تروريسـم، حـداقل در
گذشته، بيشتر با ايجاد موج وحشت عمل می کرد، نه ايجاد خرابی مادی قابــل توجــه.
تروريست ها معمولاً نه توانايی شکست ارتشی را دارند و نه قدرت اشغال کشــوری را و
نه نيروی تخريب کامل شهرها را دارند. در حالی که چاقی و بيماری هـای ناشـی از آن
در سال 2۰۱۰ جان نزديک به ۳ ميليون نفر را گرفت، تروريست ها در مجمــوع ۷۶۹۷
نفر را در سراسر دنيا به قتل رساندند، که اکثرشان در کشورهای روبه رشد اتفاق افتاد.
]2۵[ کوکاکولا برای يک آمريکايی يـا اروپـايی معمـولی خطـری بسـيار کشـنده تر از
القاعده محسوب می شود.
پس چگونه است که تروريست ها، بـا تحريـک دشمنان شـان بـه واکنش غلوآمـيز،
عنوان خبرها را تعيين می کنند و موقعيت سياسی جهان را تغيير می دهند؟ تروريســم
در اساس يک نمايش است. تروريست ها صحنۀ نمـايش وحشـت برانگـيز خشـونتی را
تدارک می بينند کـه تخيلات مـا را به خـود مشـغول می دارد و اين احسـاس را در مـا
برمی انگيزد که گويی به هرج و مرج قـرون وسـطی بازگشـته ايم. بـدنبال آن دولت هـا
اغلب وادار می شوند تا تئاتر تروريسم را با نمايش امنيت و قدرت نمايی عظيمی پاسـخ
دهند، گويی که آزار و اذيت تمامی مردم يا اشغال کشورهای بيگانه در جريــان اســت.
اين واکنش غلو آميز در مقابل تروريسم، در اکثر موارد، تهديدی را متوجه امــنيت مــا
می کند که به مراتب بسيار بزرگ تر از تهديد خود تروريست ها است.
تروريست ها به مگسی می مانند که سعی می کنند يک مغازۀ چينی را تخريب کند.
اين مگس بقدری ضعيف است که قادر نيست يک فنجان چای را از جا بلند کند. پس
بدنبال گاو نری می گردد تا در گوشش وز وز کند. گاو نـر بـا وحشـت و عصـبانيت بـه
اطراف می دود و مغازۀ چينی را تخريب می کند. اين همان چيزی است کــه طی دهــۀ
گذشته در خاور ميانه اتفاق افتـاد. بنيادگرايـان اسـلامی هرگـز نمی توانسـتند صـدام
حسين را به تنهايی سرنگون کنند. آن ها بجـای اين کـار آمريکـا را از طريـق حملات
يازده سپتامبر درگير ماجرا کردند و آمريکا هم مغازۀ خاور ميانه را برای شــان تخــريب
کرد. حالا آ نها بر فراز آوارها شکوفا می شوند. تروريست ها به تنهايی بسيار ضعيف تر از
آنند تا بتوانند ما را به قرون وسطی بکشانند و قانون جنگل را دوبـاره مســتقر سـازند.آ نها شايد ما را تحريک کنند، اما در خاتمه، همه چيز بستگی به واکنش ما دارد. اگـر
قانون جنگل دوباره مستقر شود، تروريست ها مقصر نيستند.
شايد قحطی، طاعون و جنگ ادامه يابد و طی دهه های آتی جان ميليون ها قربانی
ديگر را بگيرد، اما اين ها ديگر فجايع اجتناب ناپذيری، در ورای شــعور و کنــترل يــک
بشريت بی دفاع نيستند، بلکه به چالش های قابــل اداره ای تبــديل شــده اند. اين از رنج
صدها ميليون انسان مصيبت زده، از رنج ميليون ها نفـر کـه سـالانه بـا مالاريـا، ايـدز و
توبرکولوز از بين می روند، يا قربانی دور باطل خشونت در سوريه، کنگـو يـا افغانسـتان
می شوند، نخواهد کاست. پيام ما اين نيست که قحطی، طاعون و جنگ به طور کامل از
صحنۀ زمين پاک شده اند و لازم نيست راجـع بـه اين هـا نگـران باشـيم، بلکـه ک ًـاملا
برعکس. در طول تاريخ مردم گمان می کردنـد کـه اين هـا مشـکلات غـير قابـل حلی
هستند، پس فايده ای نخواهد داشت اگر سعی در از بين بردن آن ها کنيم. انسان ها بــه
درگاه خدا استغاثه می کردند و معجزه طلب می کردند، اما خودشان ب هطور جدی کاری
برای ريشه کن کردن قحطی، طاعون و جنگ نمی کردند. آ نهايی که ادعا می کنند کـه
دنيای سال 2۰۱۶ به اندازۀ صد سال پيش گريبـانگير گرسـنگی، بيمـاری و خشـونت
است، اين نظريۀ کهنۀ شکست پذير را جاودانی می کنند. اين بدين معنی است که تمام
تلاش های بزرگ انسان ها طی قرن بيستم به جايی نرسيده است و تحقيقات پزشــکی،
اصلاحات اقتصادی و ابتکارات صلح جويانه، همگی بيهوده بـوده اسـت. در اين صـورت
چه سودی خواهد داشت تا وقت و منابع خود را بـرای تحقيقـات پزشـکی، اصـلاحات
اقتصادی يا ابتکارات صلح جويانۀ بيشتری تلف کنيم؟
قدردانی از دستاوردهای گذشته مبشر اميدواری و احساس مسئوليت است و مـا را
به انجام تلاش های بيشتر در آينده تشويق می کند. دستاوردهای قـرن بيسـتم بـه مـا
يادآوری می کنند که اگر مردم کماکان از قحطی، طـاعون و جنـگ در رنجنـد، نبايـد
طبيعت و خدا را بخاطر آن سرزنش کنند، زيرا اين بستگی دارد به توان مــا در ايجــاد
بهبودی های بيشتر و کاهش باز هم بيشتر رنج ها.
با اين وجود، قدردانی از عظمت دستاوردهای مـا پيـام ديگـری هم بـا خـود دارد:اينکه تاريخ هيچ جای خالی را در خود نمی پذيرد. اگر قحطی، طاعون و جنگ کـاهش
يافته است، پس بايد چيز ديگری جای آ نها را در دستور کار انسان ها بگيرد، و ما بايد
در مورد اين جايگزينی بـه دقت فکـر کـنيم. در غـير اين صـورت بسـنده کـردن بـه
پيروزی هـای کامـل در جهبه هـای قـديمی مبـارزه، مـا را در جبهه هـای جديـد بـه
ناآگاهی مان ميخ کوب خواهد کرد. چه پروژه هايی در قرن بيست و يکم در صدر دستور
کار انسانی قرار دارند که جايگزين قحطی، طاعون و جنگ خواهند شد؟
يک پروژه محوری می تواند حمايت از بشريت و از تماميت سـيارۀ زمين در مقابـل
خطراتی باشد که قدرت خود ما مسبب آ نها است. مــا توانســته ايم قحطی، طــاعون و
جنگ را، تا حدود زيادی به مـدد پيشـرفت شـگفت انگيز اقتصـادی مان، تحت کنـترل
درآوريم، که برای ما غذای فراوان، دارو، انرژی و مـواد خـام بـه ارمغـان آورد. امـا اين
پيشرفت تعادل زيستی سياره را به طرق بی شماری برهم می زنـد، کـه مـا هم اکنـون
تحقيق راجع به آن را شروع کرده ايم. بشريت در اعتراف بـه اين خطـر تـأخير داشـته
است و تا کنـون اقـدامات چنـدانی در اين رابطـه انجـام نـداده اسـت. علـيرغم همـۀ
صحبت ها در بارۀ آلودگی هوا، گرمايش زمين و تغييرات اقليمی، اکـثر کشـورها هنـوز
اقدامات اقتصادی يا سياسی جدی ای را، برای بهبود اوضـاع انجـام نداده انـد. وقتی کـه
زمــان انتخــاب ميــان پيشــرفت اقتصــادی و ثبــات زيســت محيطی فــرا می رســد،
سياست مداران، مديران اجرايی و رأی دهندگان تقريباً هميشـه پيشـرفت اقتصـادی را
انتخاب می کنند. در قرن بيست و يکم، ناگزير خواهيم بود تا برای جلوگيری از فاجعـه
بهتر از اين عمل کنيم.
بشريت برای چه چيز ديگری تلاش خواهد کرد؟ آيا بايد صرفاً بـه دسـتاوردهامان،
که قحطی، طاعون و جنگ را مهار کرديم، قناعت کنيم و پاسدار موازنۀ زيس تمحيطی
خود باشيم؟ اين در حقيقت بايد عاقلانه ترين اقدام باشد، اما بعيد به نظر می رسـد کـه
بشريت اين کار را انجام دهد. انسان ها به ندرت قدر چيزهايی را کــه دارنــد می داننــد.معمول ترين واکنش ذهن انسانی نسبت به موفقيت رضـايت مندی نيسـت، بلکـه ولـع
بيشتر داشتن است. انسـان ها همـواره در جسـت وجوی چشـم اندازی بهـتر، بزرگـتر و
خوشايندتر هستند. وقتی بشر از قدرت های عظيم نوينی برخوردار می شود و زمانی که
بالاخره خطر قحطی، طاعون و جنگ از ميان برداشته شده است، با خود چه خــواهيم
کرد؟ آنگـاه دانشـمندان، محققين، بـانک داران و رئيس جمهورهـا چگونـه روزشـان را
سپری خواهند کرد؟ شعر خواهند گفت؟
موفقيت به آرزوها پر و بال می دهد و اکنون پيشرفت های اخير، بشريت را به سوی
هدف های باز هم جسورانه تری می راند. با تثـبيت بی سـابقۀ سـطح رفـاه، تندرسـتی و
توازن، و با توجه به پيشينه و ارزش های کنـونی، هـدف بعـدی بشـر احتمـالاً زنـدگی
جاويد، خوشبختی و خداگونگی است. ما بعـد از کـاهش مـيزان مـرگ و مـير در اثـر
قحطی، بيماری و خشونت، اکنون چيرگی بر پيری و حتی فائق آمدن بر خود مرگ را
هدف خود قرار داده ايم. ما بعد از رهانيدن مردم از چنگـال نکبت، اکنـون می خـواهيم
آ نها را به خوشبختی واقعی برسانيم. ما اکنون اراده کـرده ايم تـا بـا سـر بـر آوردن از
سطح حقير تنازع بقاء، خود را به مقـام خـدايی ارتقـاء دهيم و انسـان خردمنـد را بـه
انسان خداگونه متحول کنيم.
آخرين روزهای مرگ
انسان ها برای دست يابی به زندگی جاويد در قرن بيست و يکم احتمالاً ســهم کلانی را
به مزايده می گذارند. جنگ عليه پيری و مرگ چيزی جز همان تداوم جنــگ طــولانی
عليه قحطی و بيماری و تبلور ارزش والای فرهنگ معاصر نخواهـد بـود. دائمـاً بـه مـا
گوشزد می شود که زندگی انسانی مقدس ترين چيز در کائنات است. همه اين را تکــرار
می کننــد، معلمين در مــدارس، سياســت مداران در مجلس هــا، وکلا در دادگاه هــا و
بازيگران در صحنۀ تئاتر. بيانيۀ جهانی حقوق بشر، مصوبۀ سازمان ملل، بعـد از جنـگ
جهانی دوم، که شايد بديهی ترين چيز در قانون اساسی جهانی باشد، به معنــای واقعی
کلمه عنوان می کند که «حق حيات» پايه ای ترين ارزش بشری است. از آنجا که مـرگ
به روشنی اين حق را نقض می کند، جرمی بر عليه بشريت محسوب می شود و بايــد بــا
آن جنگی تمام عيار اعلان کرد.
اديان و ايدئولوژی ها در طول تاريخ، خوِدِ زندگی را تقدس نکرده اند. آ نها همــواره
چيزی را تقديس کرده اند که در ورای وجود خاکی قــرار داشــته اسـت و در نتيجه در
قبال مرگ کاملاً شکيبا بوده انـد. بـرخی از آن هـا، در واقـع شـيفتۀ خـالص آن سـايۀ
عزرائيل داس بدست بوده اند. زيرا مسيحيت، اسلام و آئين هندو، با پافشاری بر اين که
معنای وجود ما وابسته به سرنوشت ما بعد از مرگ است، بـه مــرگ همچـون بخشــی
اساسی و مثبت از جهان می نگريستند. انسان ها از اين رو می مردند کــه خداونــد مقــرر
می کرد و لحظۀ مرگ يک تجربۀ مقدس ماوراء طبيعی بود که با معنا مشتعل می شــد.وقتی انسانی نفس آخر خود را می کشيد، زمان فراخواندن کشيش و خاخـام و شـامان
بود، تا با زندگی تصويه حساب کنند و نقش حقيقی فرد در حال احتضار در کائنات را
به جان بپذيرند. آيا می توانيد مسيحيت، اسلام يـا آئين هنـدو را بـدون مـرگ ــ کـه
جهانی است بدون بهشت و جهنم يا زندگی ديگر ـ تصور کنيد؟
علم و فرهنگ نوين برداشتی کاملاً متفاوت از مرگ و زندگی دارند. اين ها مرگ را
به عنوان يک راز ماوراء طبيعی نمی انگارند و قطعاً آن را سرچشمۀ زندگی نمی پندارند.
مرگ از نظر انسان های نوين مشکلی فنی است، که می تواند و بايد حل شود.
انسان ها دقيقاً چگونه می ميرند؟ افسانه های قرون وسطايی مرگ را در پوشش يک
عزرائيل سياه پوش به تصوير کشيده اند، که داس بزرگی در دست دارد. مـردی زنـدگی
خود را به انتها می رساند و راجع به اين و آن نگران است، به اين سو و آنسو می شتابد،
که ناگهان اين سايۀ داس بدست در برابر او ظاهر می شود، با يک انگشت استخوانی بر
شانۀ او می زند و می گويد: «بيا!» و مرد التماس می کند: «خـواهش می کنم، نـه! فقـط
يک سال ديگر، يک ماه ديگر، يک روز ديگر صبر کن!» اما چهرۀ پوشيده نجوا می کند:
«نه! تو بايد الآن بيايی!» و بدين گونه است که ما می ميريم.
اما انسان ها در واقعيت به اين دليل نمی ميرند کـه يـک سـايه در ردايی سـياه بـر
شانه شان می زند، يا از اين رو که خدا مقرر می کند، يا اينکه مـرگ بخشـی اساســی از
نقشۀ عالم هستی است. انسان ها هميشه بدليل يک نقص فنی ناگهانی می ميرنـد. قلب
ديگر خون را تلمبه نمی زند. شريان اصلی توسط رسوبت چـربی مسـدود شـده اسـت.
سلول های سرطانی کبد را فرا گرفته اند. ميکروب ها در شش ها تکثــير شــده اند. و چــه
چيزی موجب تمام اين مشکلات فنی است؟ مشکلات فنی ديگــر. قلب از تلمبــه زدن
خون سر باز می زند، زيرا اکسيژن کافی به عضلات قلب نمی رسد. سلول های ســرطانی
به اين دليل گسترش می يابند که دسـتورالعمل آن هـا را يـک جهش ژنـتيکی خـوش
اقبال می نويسد. ميکروب ها از ايـنرو در ريه هـای من مسـتقر می شـوند کـه کسـی در
متروی زيرزمينی عطسه کرده است. هيچ چيز ماوراء طبيعی در اين هــا وجــود نــدارد.
اين ها همه مشکلات فنی هستند.
مرگ در هنر قرون وسطی در يک سايۀ داس بدست تصوير شده است
«مرگ و احتضار» از دستنوشتۀ فرانسوی قرن چهاردهم: زيارت زندگی انسانی
و هر مشکل فنی يک راه حل فنی هم دارد. لازم نيست منتظر رستاخيز باشيم تــا
بر مرگ غلبه يابيم. چند متخصص می توانند اين کار را در آزمايشگاه انجام دهند. اگــر
مرگ سنتی در حيطۀ تخصصی کشيشان و الهی دانان بـود، اکنـون مهندسـين ابتکـار
عمـل را بدسـت گرفته انـد. مـا می تـوانيم سـلول های سـرطانی را بـا شـيمی درمانی و
نانوربات ها درمان کنيم، ميکروب های موجود در ريه ها را نابود کنيم يا قلــبی را کــه از
تپش باز ايستاده، با دارو و شوک الکتريکی دوباره به کار انـدازيم و حـتی اگـر کـارگر
نيفتاد، قلب را عوض کنيم. اما اين درست اسـت کـه مـا در حـال حاضـر بـرای تمـام
مشکلات فنی راه حل نداريم و درست به همين دليل است کـه تـا به اين حـد وقت و
سرمايه صرف تحقيـق در مـورد علم ژنتيـک، نـانو تکنولـوژی، سـرطان و ميکروب هـا
می کنيم.
حتی معمول شده که مردم عادی، که دخالتی در تحقيقات علمی ندارند، به مرگ
به عنوان يک مشکل فنی نگاه می کنند. وقـتی خـانمی پيش دکـترش می رود و سـؤال
می کند «دکتر مشکل من چيست؟»، جواب می گيرد که «راسـتش را بخواهيـد، شـما
آنفلوآنزا داريد» يا «شما سل داريد» يا «شما سرطان داريد». امـا دکـتر هيچـوقت بـه
شما نخواهد گفت «شما خواهيد مرد». و همۀ ما بر اين بـاوريم کـه آنفلـوآنزا، سـل و
سرطان مشکلاتی فنی هستند که بايد روزی راه حلی فنی برای آن ها بيابيم.
حتی وقتی کسانی قربانی توفان، حادثۀ اتومبيل رانی يا جنگ می شوند، ما به اين ها
به عنوان اشتباهاتی فنی نگاه می کنيم، که می توانستيم از وقوع آن ها اجتنــاب کــنيم:فقط اگر دولت سياست بهتری اتخاذ می کرد ... اگـر شـهرداری کـارش را بـه درسـتی
انجام می داد ... اگر فرماندهان ارتش تصميم عاقلانه تری می گرفتنـد ... می توانسـتيم از
مرگ اجتناب کنيم. مرگ تقريباً به طور خودکار دليل دادخواست ها و تحقيقــات شــده
است: «آن ها چطور مرده اند؟ کسی بايد در جايی مقصر بوده باشد.»
اکثريت عظيم دانشمندان، پزشکان و پژوهش گران هنوز آشکارا از آرزوهای زندگی
جاويد فاصله می گيرند و می گويند: «سعی می کنيم بر اين يا آن مشـکل خـاص فـايق
آييم». با وجود اينکه پيری و مرگ دليل خاصی ندارد، اما مشکلات خاصــی محســوب
می شوند و دليلی وجود ندارد تا پزشکان و دانشـمندان دسـت روی دسـت بگذارنـد و
بگويند، «ديگر کاری نخواهيم کرد». ما بر سل و سرطان چيره شده ايم، اما برای مقابله
با آلزايمر کاری نمی کنيم. مردم در اثر اين بيماری می ميرند. اعلاميــۀ جهـانی حقــوق
بشر نمی گويد که انسان ها «تا سن نود سالگی حق زندگی دارند»، بلکه می گويــد: هــر
کسی حق زندگی دارد. اين حق تاريخ انقضاء ندارد.
اين روزها اقليتی رو به رشد از دانشمندان و متفکران، بی پرواتر سخن می گوينــد و
اعلام می کنند که گل سرسبد پروژۀ علم نوين همانا غلبه بر مرگ و نويد جوانی جاويد
برای انسـان ها اسـت. چنـد نمونـۀ بـارز اوبـری گی، محقـق برجسـته و متخصـص در
رشـته های مختلـف، و ری کورويـل، مبـدع و دانشـمند فرهيختـه و برندۀ مـدال ملی
فن آوری و نوآوری آمريکا در سال ۱۹۹۹ هسـتند. کورويـل در سـال 2۰۱2 بـا مـدير
مهندسی گوگل ملاقاتی ترتيب داد و يک سال بعد گوگل يـک شـرکت تـابع بـه نـام«کاليکو» را بنيان نهاد که مأموريتش «حل معضل مرگ» بـود. ]2۶[ گوگـل اخـيرا از
يک معتقد راستين زندگی جاويد، بيل ماريس، خواسته اسـت تـا ادارۀ سـرمايه گذاری
مالی گوگل را به عهده گيرد. ماريس در مصاحبه ای در ژانويۀ 2۰۱۵ گفت: «اگر امروز
از من سؤال کنيد که آيا پانصد سال عمـر کـردن ممکن اسـت، جـوابم مثبت خواهـد
بود». ماريس اين کلام جسورانه را در پناه نقدينه های کلان جـاری کـرد. بنيـاد مـالی
گوگل ۳۶ درصد از کل سرمايۀ دو ميليـارد دلاری اش را روی «پـروژۀ علمی زنـدگی»
سرمايه گذاری می کند، که شامل چندين پروژۀ بلندپروازانۀ افزايش طول عمر می شود.
ماريس در توضيح پروژۀ مبارزه با مرگ، آن را با فوتبال آمريکايی مقايسه کرد و گفت:
«تلاش ما اين نيست که امتيازاتی در اين راه کسب کنيم، بلکه سعی می کـنيم در اين
بازی برنده شويم». چرا؟ چون، بقول ماريس، «زندگی کردن از مـردن بهـتر اسـت.» ]
]2۷
سرآمدان شرکت کامپيوتری سيليکون والی Silicon Valley چـنين رؤياهـايی را
در سر می پرورانند. پيتر تی يل، يکی از بنيان گذاران پی پال PayPal ــ يـک شـرکت
آمريکايی برای ارائۀ خدمات الکترونيکی انتقال وجوه مالی ــ اخـيراً اعـتراف کـرد کـه
می خواهد تا ابد زنده بماند و می گويد: «سه نوع موضع گيری نسـبت بـه مـرگ وجـود
دارد. پذيرش آن، انکار آن، و يا مبارزه با آن. گمان می کنم که جامعۀ ما توسط کسانی
هدايت می شود که يا آن را می پذيرند و يا انکار می کنند. اما من ترجيح می دهم بـا آن
مبارزه کنم». بسياری هم چنين عبارتی را به عنوان خيالات کودکانـه طـرد می کننـد.اما تی يل کسی است که بايد جدی گرفتـه شـود. او يکی از مـوفق ترين و بـانفوذترين
کارآفرينان در سيليکون والی اسـت و دارايی شخصـی او معـادل بـا 2،2 ميليـارد دلار
برآورده می شود. ]2۸[ شعار روی ديوار نوشته شـده اسـت: خـداحافظ برابـری، سـلام
زندگی جاويد.
تحولات ساعقه آسای زمينه هايی مثل مهندسی ژنتيک، احيــای مجــدد پزشــکی و
آفرينش های نانوتکنولوژی ]دستکاری در ساخت مولکولی موجودات زنده[ بشارت هايی
خوشبينانه هستند. زمان چيرگی انسان بر مرگ را بعضی از متخصصين سال 22۰۰ و
برخی ديگر سال 2۱۰۰ اعلام می کنند. کورزويل و دی گری باز هم از اين خوشــبين تر
هستند. اين دو معتقدند که هر کسی که در سال 2۰۵۰ دارای يک بدن ســالم و يــک
حساب بانکی سلامتی باشد، يک امتياز جدی برای يک زندگی جاويد خواهد داشـت و
مرگ را هر بار يک دهه به عقب خواهد راند .بنابر ادعای کورزويـل و دی گـری هـر ده
سال يک بار همۀ ما به درمانگاه می رويم تا تحت مداوای ترميمی قرار گـيريم، کـه نـه
فقط بيماری هامان را درمان می کند، بلکه همچنين بافت های مردۀ ما را هم بازســازی
می کند و دست ها و چشم ها و مغزمان را تـرميم می کنـد. پزشـکان تـا نـوبت مراجعـۀ
بعدی ما، به انبوهی از نوآوری ها، تجهيزات و داروها مجهز خواهند شد. اگر کورزويل و
دی گری درست گفته باشند، شايد افراد ناميرايی وجود داشته باشند که بعـد از مـا در
خيابان ها قدم می زنند، حداقل اگر ساکنين خيابان وال استريت يا خيابان بنجم باشند.
آن ها در حقيقت ناميرا نيستند، بلکه مـرگ را بـه عقب انداخته انـد. ابرانسـان های
آينده، در تفاوت با خدا، کماکان در حوادث و در جنگ ميرا خواهند بــود و هيچ چــيز
آن ها را از دنيای اموات باز نخواهد گرداند. اما زندگی آن ها، در تفاوت با ما انســان های
فانی، تاريخ انقضاء نخواهد داشت. تا زمانی که يک بمب آن ها را تکـه پـاره نکنـد و يـا
کاميونی آ نها را زير نگيرد، تا مدت نامعلومی زنده خواهند ماند. و اين شـايد آن هــا را
به نگران ترين انسان های تاريخ بدل کند. ما انسان های فـانی هـر روز در زنـدگی خـود
بخت خود را به آزمايش می گذاريم، زيرا می دانيم که اين فرصـت ها در هــر صــورت از
دسـت خواهنـد رفت. پس مـا زحمت رفتن بـه کوه هـای هيماليـا را بـر خـود همـوار
می کنيم، در دريا شنا می کنيم و کارهای خطرناک بسياری انجام می دهيم، مثل عبــور
از خيابان يا بيرون غذا خوردن. اما اگر فکر کنيم که برای هميشه زنده خـواهيم مانـد،
از اين بازی های خطرناک بی پايان به ستوه خواهيم آمد.
پس شايد بهتر باشد تا گام های محتاطانه تری برداريم، مثل دوبرابــر کــردن طــول
عمر. ما در قرن بيستم طول عمر را تقريبـاً دوبرابـر کـرديم و آن را از چهـل سـال بـه
هفتاد سال رسانديم، پس بايد بتوانيم اين توقع را در قرن بيست و يکم باز هم دوبرابـر
کنيم و آن را به حداقل ۱۵۰ سال برسانيم. حتی اگر اين توقع از يـک زنـدگی جاويـد
فاصلۀ بسياری داشته باشد، باز هم جامعۀ بشری را دستخوش انقلاب خواهد کرد. اين
برای اولين نسل منجـر بـه تغيـيراتی در سـاختار خـانواده، ازدواج و روابـط والـدين و
فرزندی خواهد شد. امروزه توقع مردم هنوز بر اين است کـه يـک زوج را مـرگ از هم
جدا کند و بسياری از مسائل حول پرورش فرزندان دور می زنـد. حـال فـردی بـا يـک
طول عمر ۱۵۰ ساله را در نظر بگيريد. اگر اين فرد در سن ۴۰ سالگی ازدواج کند، باز
هم ۱۱۰ سال از زندگی اش باقی می ماند. آيا واقع بينانه خواهد بود اگــر ازدواج او ۱۱۰
سال به درازا بينجامد؟ حتی بنيادگرايان کاتوليک هم در اين باره موضع گيری خواهند
کرد. بنابر اين احتمالاً روند فعلی ازدواج های پياپی شدت خواهد گرفت. اگر او در سـن سالگی صاحب دو فرزند شود، در سن ۱2۰ سالگی تنها خــاطرات دوری از دورانی
را که برای پرورش آن ها سپری کرده بود، برايش باقی خواهند ماند، و اين دوره در کل
طول زندگی او، رخداد کوچکی به حساب می آيد. جواب به اين سؤال که تحت چــنين
شرايطی چه نوع رابطۀ والدين و فرزندی جديدی شکل خواهد گرفت، دشوار است.
مشاغل حرفه ای را در نظر بگيريد. فرض می گيريم که امروزه افـراد پيشـه ای را در
دوران نوجوانی و جوانی خود فرا می گيرند و بقيۀ عمرشان به آن می پردازند. اين افـراد
قطعاً در سنين ۴۰ و ۵۰ سالگی خود هم چيزهـای جديـدی می آموزنـد، امـا زنـدگی
به طور کلی شامل يک دورۀ آموزشی است که به دنبال آن يک دورۀ فعـاليت حـرفه ای
می آيد. وقتی مردم ۱۵۰ سال زندگی کنند، خصوصـاً در دنيـايی کـه همـواره توسـط
فن آوری های نوين به لرزه در می آيد، چـنين چـيزی امکان پـذير نخواهـد بـود. مـردم
فعاليت های حـرفه ای بسـيار طـولانی تری خواهنـد داشـت و مايلنـد مکـرراً چيزهـای
جديدی را تجربه کنند، حتی وقتی ۹۰ ساله هستند.
در اين صورت مردم در سن شصت و پنج سـالگی هم بازنشسـته نخواهنـد شـد و
جای خود را به نسل جديد و افکار و الهامات نوين آن نخواهند داد. فيزيک دان مـاکس
پلانک کلام معروفی دارد که می گويد: علم هر بار به سـوی يـک خاک سـپاری می رود.منظور او اين است که تنها زمـانی کـه نسـلی از دور خـارج می شـود، نظريـات نـوين
فرصتی می يابند تا نظريات قديمی را ب یاعتبار سازند. اين تنهـا در مـورد علم مصـداق
ندارد. لحظه ای بـه محـل کـار خودتـان فکـر کنيـد. صـرف نظـر از اينکـه شـما يـک
پژوهش گر، خبرنگار، آشپز يا فوتباليست باشيد، چه احساس پيـدا می کنيـد کـرد اگـر
بدانيد که رئيس شما ۱2۰ سـاله اسـت و زمـانی کـه افکـار خـود را تـدوين می کـرد،
ويکتوريا هنوز ملکه بود و اينکه اين فرد قرار است برای چند دهۀ ديگر هم رئيس شما
باقی بماند؟
عواقب اين امر در زمينه هـای سياسـی می توانـد از اين هم بدشـگون تر باشـد. آيـا
می توانيد فکرش را بکنيد که پوتين در نود سال بعدی هم بر مسند قـدرت باشـد؟ بـا
کمی تعمق می توانيم تصور کنيم که اگر طول عمرها به صد و پنجـاه سـال می رسـيد
استالين هنوز می توانست در سن ۱۳۸ سالگی خود بر مسکو حکومت کند و با صلابت
گام بردارد. مائوی رهبر می توانست اکنون يک چهرۀ قرون وسطايی ۱2۳ ساله باشـد و
شاهدخت اليزابت می توانست دست به سينه بنشيند و منتظر جايگاه سطنتی مـوروثی
خود از جرج ششم ۱2۱ ساله باشد و نوبت تاج و تخت چارلز، پسر او، می توانست سال
2۰۷۶ باشد.
اگر به واقعيت برگرديم، می بينيم که به تحقق پيوستن پيش گويی های کورزويــل و
دی گری دور از واقعيت هستند، حـال می خواهـد سـال 2۰۵۰ باشـد يـا سـال 2۱۰۰.گمان شخصی من بر اين است که اميد به جوانی ازلی در قرن بيست و يکم يک اميــد
واهی است و کسانی که آن را جدی می گيرند بـا سـرخوردگی تلخی مواجـه خواهنـد
شد. زندگی کردن با اين حقيقت که روزی خواهيم مرد آسان نيسـت، امـا اعتقـاد بـه
زندگی جاويد و اثبات بی اساس بودن بعد از آن ما را دچار سر خوردگی خواهد کرد.
اگر چه سطح متوسط طول عمر طی سدۀ اخير دوبرابر شده اسـت، امـا مقايسـه و
نتيجه گيری کردن بر اين اساس که طول عمر ما در سدۀ آينده هم دو برابر شود و بــه۱۵۰ سال برسد، نابه جا خواهد بود. سطح متوسط جهانی طول عمر در سال ۱۹۰۰ از
چهل سال نمی گذشت، زيرا بسياری به دليل سوء تغذيـه در سـنين پـايين، طـاعون و
جنگ، بيماری های عفونی و خشونت می مردند. اما آ نها که از قحطی، طاعون و جنگ
جان سالم به در می بردند، می توانستند تا هفتاد و هشتاد سال زنــدگی کننــد، کــه در
آنزمان برای انسان خردمند يک طول عمر طبيعی به حساب می آمد. يـک طـول عمـر
هفتاد ساله در قرون گذشته، بر خلاف تصور عاميانه، امری غير طــبيعی و نــادر نبــود.
گاليله در سن ۷۷ سالگی و نيوتون در سن ۸۴ سالگی در گذشتند و ميکـل آنجلــو در
سن پختگی ۸۸ سالگی در گذشت، و اين مردان بدون کمک آنتی بيوتيک ها، واکسن ها
و پيوند اعضاء به اين سـنين رسـيدند. در حقيقت حـتی شـامپانزه ها در جنگل هـا هم
گاهی تا شصت سال عمر می کنند. ]2۹[
در واقع افزايش طول عمر طبيعی ما به کمک علم پزشکی طی يک ســال صــورت
نگرفته است. دستاورد بزرگ پزشکی نجات ما از مرگ زودرس بوده و به ما امکان داده
تا ب هطور کامل از سال های زندگی خود لذت ببريم. چيرگی بر سرطان، ديابت و ديگــر
بيماری های کشندۀ بزرگ به اين معنا است که می توانيم بـه حـدود سـنی نـود سـال
برسيم، اما اين دستاوردها برای رسيدن به سن ۱۵۰ سال کفايت نخواهد کرد، تـا چـه
رسد به ۵۰۰ سال. بـرای اين منظـور علم پزشـکی نـاگزير اسـت تـا بـه مهندسـی در
بنيادی ترين ساختارها و فرآيندهای بدن انسانی بپردازد و راه های بازســازی انــدام ها و
بافت ها را کشف کند. و به هيچ وجه معلوم نيست که ما بتوانيم تا سال 2۱۰۰ به آنجا
برسيم.
با اين وجود هر تلاش ناموفقی در جهت فائق آمدن بر مرگ می تواند ما را يک گام
به هدف نزديک تر کند و الهام بخش اميدهای بزرگ تری باشـد و مـردم را بـرای انجـامتلاش های گسترده تر تشويق کند. شايد کـاليکو Calico، سـازمان تحقيقـات زيسـتی
گوگـل، نتوانـد معضـل مـرگ را حـل کنــد و بـه موقــع ســرگی بـرين و لاری پيج،
بنيان گذاران گوگل را ناميرا کند، اما به احتمال بسيار زياد به کشفيات برجســته ای در
مورد زيست شناسی سلولی، پزشکی ژنتيک و سلامتی انسان دست خواهد يافت و بنابر
اين نسل بعدی مديران گوگل می توانند حملۀ خود به مرگ را از يک موضـع جديـد و
بهتری آغاز کنند. دانشمندانی که فرياد زندگی جاويد سر می دهند، پسرکی را تــداعی
می کنند که فرياد گرگ سر می دهد: گرگ دير يا زود خواهد آمد.
بنابر اين حتی اگر نتوانيم در طول زندگی خود بـه زنـدگی جاويـد دسـت يـابيم،
احتمالاً جنگ عليه مرگ کماکان در رأس پروژه های قرن آينده خواهد بود. اگر اعتقاد
خود به تقدس زندگی بشری را به حسـاب آوريم و پويـايی ثبـات علمی را هم بـه آن
اضافه کنيم و همۀ اين ها را در رأس نيازهای اقتصاد نظام سرمايه قــرار دهيم، مبــارزۀ
بی وقفه عليه مرگ اجتناب ناپذير می نمايد. تعهد ايـدئولوژيک مـا بـه زنـدگی انسـانی
هرگز به ما اجازه نخواهد داد تا مرگ انسان را به سادگی بپذيريم. تا وقتی که انسان ها
از چيزی می ميرند، ما تلاش خواهيم کرد تا بر آن چيره شويم.
اين نبرد برای ثبات علمی و اقتصاد نظام سرمايه کمال مطلوب به حساب می آيــد.
اغلب دانشمندان و بانک داران اهميتی به موضوع کار خـود نمی دهنـد. موضـوعی کـه
برای آن ها مهم است اين است که موقعيتی را برای شان فـراهم کنـد تـا بـه کشـفيات
جديدی برسند و سود بيشتری کسب کنند. آيا موضوع علمی و هوشـمندانه تری از بـه
چالش کشيدن مرگ وجود دارد؟ آيا بازار نويد بخش تری از جــوانی ازلی وجــود دارد؟
اگر چهل سالگی را پشت سر گذاشته ايد بـرای دقيقه ای چشـمهای خـود را ببنديـد و
سعی کنيد بدن خود در سن بيست و پنج سالگی را به خاطر آوريد. نه فقط اينکه چه
ظاهری داشتيد، بلکه مهم تر از آن اينکه چه احساسـی داشـتيد. اگـر می توانسـتيد آن
بدن را دوباره بدست آوريد، چقدر حاضر بوديد برای آن بپردازيد؟ بدون شـک کسـانی
هستند که با رغبت از اين فرصت چشم پوشی می کنند، اما به حد کافی مشتريانی هم
هستند که چنين فرصتی را به هر قيمتی می قاپند و برای آن بازار بيکرانی می آفرينند.
اگر همۀ اين ها کفايت نکنند، همان ترس از مرگ، که در کنـه وجـود اکـثر مـردم
وجود دارد، حس مقابله با مرگ را بسيار اغوا کننده می کند. تا زمانی کـه انسـان ها بـر
اين فرضيه باشند که مرگ اجتناب ناپذير است، سعی می کنند از سنين پــايين بــا آن
کنار آيند و هر تمايلی برای زندگی جاويد را در خود سرکوب کنند، يا با دل بستن بـه
گزينه های ديگر بر آن مهار زنند. همه می خواهند زندگی جاويد داشــته باشــند، بنــابر
اين سمفونی «زندگی جاويد» را تصنيف می کنند و برای رسيدن به «شکوه ابدی» بــه
جنگ می روند، يا حـتی جـان خـود را بـرای خرسـندی روح و «رسـتگاری ابـدی در
بهشت» فدا می کنند. بخش عظيمی از آفرينندگی هنری، تعهدات سياسی و پارســايی
دينی ما آکنده از ترس از مرگ است.
وودی آلن، که از موضوع ترس از مرگ موقعيت خارق العـاده ای را بـرای خـود بـه
وجود آورده بود، زمانی مورد سؤال قرار گرفت که آيا زندگی ابدی بـر پـردۀ نقـره ای را
آرزو می کند. آلن در جواب گفت: «ترجيح می دادم کـه در آپارتمـانم زنـدگی کنم». او
ادامه داد: «نمی خواهم از طريق حرفۀ خود به زندگی جاويد برسم. می خواهم با نمردن
به آن برسم». شکوه ابدی، ادای تشريفات يادبود وطن پرستی و آرزوی رفتن به بهشت
موعود برای انسان هايی مانند آلن، که به واقع خواستار نمردن هستند، گزينه هـای غـير
جذابی هستند. وقتی مردم )با يا بدون دلايل خوب( به فرصت های جدی برای رهــايی
از مرگ فکر می کنند، ميـل بـه زنـدگی انگـيزۀ آ نهـا را در کشـيدن ارابه ای سـنگين
ايدئولوژی و هنر و دين کور می کند.
اگر گمان می کنيد که متعصبين دينی با چشمان گـدازان و گونه هـای پـر از ريش
خود افرادی ب یرحم هستند، فقط کافی است کمی تأمـل کنيـد و ببينيـد کـه وقـتی
خرده فروشان پير و ستارگان پير هاليوود به اکسير زندگی در دسترس فکــر می کننــد،
چکار خواهند کرد. اگر و وقتی که علم به پيشـرفت های چشـمگيری در جنـگ عليـه
مرگ دست يابد، ميدان واقعی جنـگ از آزمايشـگاه ها بـه مجلس هـا، دادگسـتری ها و
خيابان ها منتقل می شود. اگر تلاش های علمی به ثمـر برسـند، بـه منازعـات سياسـی
دامن خواهند زد. تمامی جنگ ها و منازعات تاريخی می توانند در مقابـل جنـگ واقعی
برای جوانی ابدی در برابر ما رنگ ببازند.
حق خوشبخت بودن
پروژۀ بزرگ بعدی در دستور کار انسان شايد يافتن کليد خوشـبختی باشـد. در طـول
تاريخ متفکرين، پيامبران و انسان های معمولی ب یشماری، به جای تبيين خود زندگی،
بيشتر به تعريف خوشبختی، به عنوان خير اعلاء پرداخته اند. اپيکوروس، فيلسوف يونان
باستان، اعلام کرد که پرستش خدايان وقت تلف کردن است، و هيچ چيز بعد از مرگ
وجود ندارد و تنها هدف زندگی خوشبختی است. اکـثر مـردم در دوران باسـتان آيين
اپيکوری را رد کردند، اما اين آيين امروزه بـه يـک نگـرش مرسـوم بـدل شـده اسـت.شکاکيت در بارۀ زندگی بعد از مرگ، بشريت را نه تنها بـه جسـت وجو در پی زنـدگی
جاويد، بلکه به تفحص در مورد خوشبختی زمينی کشانده است. چه کسی می خواهــد
در ناکامی ابدی زندگی کند؟
تلاش برای خوشبختی برای اپيکوروس معضلی در بعد فـردی بـود، امـا متفکـرين
نوين مايلند به آن به عنوان يک پـروژۀ جمعی بنگرنـد. افـراد، بـدون برنامه ريزی هـای
حکومـتی، منـابع اقتصـادی و تحقيقـات علمی، اقبـال زيـادی در يـافتن خوشـبختی
نخواهند داشت. اگر کشور شما به خاطر جنگ در تلاشی است، اگر اقتصـاد در بحـران
است و اگر فاقد خدمات درمانی هستيد، احتمالاً در فلاکت زندگی می کنيــد. جه ره می
بنت هام، فيلسوف بريتانيايی، در پايان قرن هيجدهم اعلام کـرد کـه خـير اعلاء همانـا«بزرگ ترين خوشبختی برای بيشترين تعداد است»، و نتيجه گيری کرد که تنها هدف
ارزشــمند دولت، بــازار و جامعــۀ علمی بايــد افــزايش خوشــبختی همگــانی باشــد.
سياست مداران بايد در پی صلح باشند، بازرگانان بايد بـه دنبـال ايجـاد رفـاه باشـند و
محققين بايد به مطالعۀ طبيعت بپردازنـد، نـه بـرای شـکوه پادشـاهی، جلال وطن يـا
عظمت الهی، بلکه برای اين که من و شما بتوانيم از يک زندگی شاد لذت ببريم.
اگر چه بسياری، طی قرون نوزدهم و بيستم، از چشم اندازهای بنت هـام پشـتيبانی
کردند، اما حکومت ها، شرکت های تجاری و آزمايشگاه ها بيشتر بر روی اهداف فوری و
بخـوبی مـدون شـده تمرکـز کردنـد. کشـورها موفقيت هايشـان را نـه بـا خوشـبختی
شهروندان شان، بلکه با گستردگی قلمـرو خـود، افـزايش جمعيت شـان و رشـد توليـد
ناخـالص ملی شـان می سـنجيدند. کشـورهای صـنعتی ماننـد آلمـان، فرانسـه و ژاپن
نظام های گستردۀ آموزشی، درمانی و رفاهی برپا نمودند، اما اين نظام ها بيشتر به جای
تضمين شادکامی فردی، معطوف به اقتدار ملی بودند.
مدارس برای توليد شهروندان مطيع و بـا مهـارتی بـه وجـود می آمـد کـه بتواننـد
وفادارانه به ميهن خدمت کنند. جوانان در سن هيجده سالگی ناگزير بودند تا نه تنهــا
ميهن پرست، بلکه باسـواد هم باشـند، تـا بتواننـد اوامـر روزانـۀ فرمانـده را بخواننـد و
نقشه های جنگی فردا را ترسيم کنند. آن ها می بايسـت از رياضـيات سـر در آورنـد تـا
بتوانند مسيرها را محاسبه کنند و رمزهای سری دشمن را بشکافند. آن ها ملزم بودنــد
تا در حد معقولی از برق، مکانيک و پزشکی سر در آورنـد تـا از دسـتگاه های بی سـيم
استفاده کنند، تانک ها را برانند و از رفقای زخمی مـراقبت کننـد. وقـتی کـه ارتش را
ترک می کردند از آن ها انتظار می رفت تا به عنوان کارمند، معلم و مهندس بــه کشــور
خدمت کنند و اقتصاد نوين را بسازند و کلی ماليات بپردازند.
همين انتظارات از نظام درمانی هم وجود داشت. کشورهايی مثل فرانسه، آلمــان و
ژاپن در انتهای قرن نوزدهم شروع به برپايی خدمات درمـانی مجـانی بـرای توده هـای
وسيع مردم کردند. آن ها مخارج مربوط به واکسيناسيون نوزادان، خوراک متعادل برای
کودکان و آموزش جسمانی برای نوجوانان را تأمين کردند. آن ها باتلاق هـای بـزرگ را
خشکاندند، پشه ها را از بين بردند و سيسـتم فاضـل آب مرکـزی سـاختند. هـدف نـه
کامياب کردن مردم، بلکه مقتدر کردن کشور بود. کشور نياز بــه ســربازان و کــارگران
نيرومند و زنان سالمی داشت که بتوانند سربازان و کارگران بيشتری به دنيـا آورنـد، و
احتياج به مأمورين اداری داشت که به جای خوابيدن در رختخواب بيمـاری در خانـه،
به وقت، در سر ساعت ۸ صبح در اداره حاضر باشند.
حتی نظام رفاهی، به جای پاسخ گويی به نيازهای افراد، در اصل بـرای پاسـخ گويی
به مقتضيات ملت طراحی شده بود. وقتی اتـو فـون بيسـمارک بازنشسـتگی دولـتی و
امنيت اجتماعی را در آلمان اواخر قرن نوزدهم ابداع کـرد، هـدف اصــلی اش تضــمين
وفاداری شهروندان بود، نه افزايش رفـاه آ نهـا. مـردم در سـن هيجـده سـالگی بـرای
کشورشان می جنگيدند و زمانی که چهل ساله بودند ماليات هايشــان را می پرداختنــد،
زيرا برای کسب مراقبت در سن هفتاد سالگی روی کمـک دولت حسـاب می کردنـد. ]۳۰[
در سال ۱۷۷۶ بنيان گذاران ايالات متحده حق تلاش برای خوشبختی را به عنوان
يکی از سه حقوق تخطی ناپذير بشر، در کنار حق زندگی و حــق آزادی، بــه رســميت
شناختند. با اين حال لازم به تذکر است که اعلاميۀ استقلال آمريکا حـق تلاش بـرای
خوشبختی را تضمين کرده بود، نه حق خوِدِ خوشبختی را. مســئلۀ مهم اين بـود کــه
توماس جفرسون دولت را مسئول خوشبختی شهروندانش نمی دانسـت، بلکـه تنهـا در
پی محدود کردن اقتدار دولتی بود. نظر بر اين بود که حـريم شخصـی بـرای انتخـاب
فردی، بری از نظارت دولتی، به رسميت شناخته شود. اگر من اين طور فکـر می کـردم
که ازدواج با جان مرا خوشبخت تر از ازدواج با مری می کنـد و تـرجيح می دادم تـا بـه
جای زندگی در سالت ليک سيتی در سان فرانسيسکو زندگی کنم، و به جـای کـار در
يک مزرعۀ لبنياتی به عنوان بارمن کار کنم، اين حق من است تـا خوشـبختی ام را بـا
روش خودم جست وجو کنم و دولت نبايد در آن دخالت کند، حـتی اگــر من انتخــاب
اشتباهی می کنم.
اما وضعيت طی دهه های اخـير تغيـير کـرده اسـت و چشـم انداز بنت هـام بيش از
گذشته جدی گرفته شده است. امروزه مردم معتقدند نظام های بزرگ، که بيش از صد
سال پيش بر پا شدند تا اقتدار ملی را تضمين کننـد، در واقـع بايـد بـه خوشـبختی و
آسايش فردی شهروندان بپردازند. ما وجود نداريم تـا بـه دولت خـدمت کـنيم، بلکـه
دولت وجود دارد تا به ما خدمت کند. حق تلاش برای خوشبختی، که بدواً بـه منظـور
ايجاد محدوديت بر قدرت دولتی به وجود آمد، به طور تـدريجی بـه حـق خوشـبختی
تغيير يافت. از آنجا که اين حق طبيعی انسان ها است تا خوشبخت باشند و هـر آنچـه
که ما را ناخوشنود می کند تهديدی است بر حقوق بنبادی انسانی مـا ،بنـابر اين دولت
بايد به آن بپردازد.
توليد سرانه ناخالص ملی در قرن بيستم شايد معيار ايده آلی برای ارزيابی موفقيت
ملی محسوب می شد. از اين زاويۀ نگرش، کشور سنگاپور، که هر شهروندش سالانه بـه
طور متوسط معـادل ۵۶۰۰ دلار ارزش کـالايی و خـدماتی توليـد می کنـد، از کشـور
کستاريکا، که شهروندش سالانه فقط ۱۴۰۰۰ دلار توليد می کند، مـوفق تر اسـت. امـا
امروزه متفکرين، سياسـت مداران و حـتی اقتصـاددانان بـه يـک نکتـۀ تکميلی اشـاره
می کنند و حتی خوشبختی ملی را جايگزين درآمد ناخالص ملی می کنند. اما، گذشته
از همۀ اين ها، مردم چه می خواهند؟ آ نها نمی خواهند توليد کننـد، بلکـه می خواهنـد
خوشبخت باشند. اما اين فقط وسيله است، نه هدف. طی بررسی هايی که يکی بعــد از
ديگری انجام شد، نشان داده شد که کستاريکا، در مقايسـه بـا سـنگاپور، در سـطحی
بسيار بالاتر از رضايت از زندگی قرار دارد. آيا سنگاپوری بسيار بارآور، اما ناخوشــنود را
ترجيح می دهيم، يا کستاريکايی کمتر بارآور، اما خوشنود را؟
با چنين استدلالی بايد دومين هدف اصلی بشر در قرن بيست و يکم، رسـيدن بـه
خوشبختی باشد. اين در منظر اول پروژۀ نسبتاً ساده ای به نظر می رســد. اگــر قحطی،
طاعون و جنگ از بين رفته و نوع بشر صلح و رفاه بی سابقه ای را تجربه می کند و طول
عمر به طور چشـمگيری رو بـه افـزايش اسـت، اين هـا همـه ب هطـور قطـع انسـان ها را
خوشبخت خواهد کرد. آيا اينطور نيست؟
خير. اينطور نيست. وقتی اپيکوروس خوشبختی را بـه عنـوان خـير اعلاء توصـيف
کرد، به شـاگردانش هشـدار داد کـه بدسـت آوردن خوشـبختی کـار دشـواری اسـت.
دستاوردهای مادی به تنهايی ما را در دراز مدت خوشـنود نخواهنـد کـرد. در حقيقت
تلاش کورکورانه برای کسب ثروت، شهرت و لذت فقط تـيره روزی بـه بـار می آورد. از
اين رو اپيکوروس توصيه می کرد که به اعتدال بخورند و بياشامند و حـوائج جنسـی را
تحت کنترل در آورند. يک دوستی عميق در دراز مدت ما را از يک عياشـی ديـوانه وار
خوشنودتر خواهد ساخت. اپيکوروس يک راهنمای کامـل اخلاقی بايـدها و نبايـدها را
تدوين کرد تا مردم را از هوس های گمراه کننده بر حذر سازد و آن ها را به خوشــبختی
رهنمون گردد.
اپيکوروس آشکارا در مسير معينی سـير می کـرد. خوشـبختی بـه آسـانی بدسـت
نمی آيد. عليرغم دستاوردهای بی سابقه در دهه های اخـير، بسـيار ناروشـن اسـت کـه
انسان های کنونی به طور چشمگيری خوشنودتر از پيشينيان خود باشند. اين امـر کـه
عليرغم رفاه، آسايش و امنيت بيشتر، ميزان خودکشی در قسـمت های پيشـرفتۀ دنيـا
بسيار بيشتر از جوامع سنتی است، بدشکون می نمايد.
در کشورهای رو به رشدی مثل پرو، گواتمالا، فيليپين و آلبانی، که مردم از فقــر و
بی ثباتی سياسی رنج می برند، تقريباً يک نفر از صد هزار نفر سالانه خودکشی می کند.
در کشورهای صلح آميز و ثروتمندی مثل سوئيس، فرانسه، ژاپن و نيو زلاند، ســالانه از
صد هزار نفر بيست و پنج نفر دست به خودکشی می زنند. در سال ۱۹۸۵ اکـثر مـردم
کرۀ جنوبی در فقر و ب یسوادی و پيوندهای سـنتی زنـدگی می کردنـد و کشـور تحت
کنترل يک ديکتـاتوری مقتـدر قـرار داشـت. امـروزه کرۀ جنـوبی يکی از قـدرت های
اقتصادی سرآمد به شمار می آيد و شهروندانش در شمار باسوادترين مردم دنيا هستند
و کشور در سايۀ يک نظام باثبات و ًنسبتا ليبرال ـ دمکراتيک قـرار دارد. امـا در سـال۱۹۸۵ از هر صد هزار نفر تقريباً نه نفر خودکشی می کردند، در صورتی که امروز آمــار
سالانۀ خودکشی بيش از سه برابر شده و به سی نفر درصد هزار نفـر رسـيده اسـت. ]۳۱[
البته روند های متضاد و بسيار دلگرم کننده تری هم وجـود داشـته اسـت و کـاهش
چشمگير مرگ و مير نوازادان به طور قطع در افزايش خوشنودی انسان ها نقش داشــته
است و بخشاً ملال زندگی پر استرس نوين را جبران کرده است. با اين وجود حتی اگر
ما تا حدودی خوشنودتر از پيشينيان مان هستيم، افزايش سطح رفاه ما بسيار کمـتر از
سطح انتظار ماست. هر فرد در دوران سنگی به طور متوسـط روزانـه در حـدود ۴۰۰۰
کالری انرژی در اختيار داشت. اين نه تنها شامل غذا، بلکه شامل انرژی به کار رفته در
تهيۀ ابزار، لباس، هنر و آتشگاه هم می شد. امروزه يک آمريکايی به طور متوسط روزانه22۸۰۰۰ کالری انرژی مصرف می کند، که فقط وارد شکم نمی شود، بلکه بـه خـودرو،
کامپيوتر، يخچال و تلويزيون هم اختصاص می يابد. ]۳2[ يک آمريکــايی معمــولی، در
مقايسه با يک شکارگر ـ خوراک جوی دوران سنگی معمولی شصت برابر بيشتر انرژی
مصرف می کند. آيا اين به اين معـنی اسـت کـه يـک آمريکـايی معمـولی شصـت بـار
خوشبخت تر است؟ ما می توانيم نسبت به چنين نگـرش خوشـبينانه ای ترديـد داشـته
باشيم.
حـتی اگـر بـر بسـياری از فلاکت هـای گذشـته چـيرگی يـافته ايم، دسـتيابی بـه
خوشبختی می تواند بسيار مشکل تر از نابودی رنج ها باشد. فقط کافی بود تا يــک تکــه
نان به يک کشاورز گرسنه بدهيم تا او را راضی کنيم. اما امـروز چطـور می تـوان يـک
مهندس چاق و کسل، با درآمد بالا را خوشنود ساخت؟ نيمـۀ دوم قـرن بيسـتم بـرای
ايالات متحده يک عصر طلايی بود. پيروزی در جنگ جهانی دوم و به دنبــال آن يـک
پيروزی باز هم قطعی تر در جنگ سرد، اين کشور را به يک ابرقدرت جهانی بدل کـرد.
بين سال های ۱۹۵۰ و 2۰۰۰ توليد ناخالص ملی آمريکا از دو تريليون دلار بــه دوازده
تريليون دلار افزايش يافت. درآمد سرانۀ واقعی دو برابر شد. عرضۀ قـرص جديـد ضـد
بــارداری بيش از هــر زمــان ديگــری آزادی رابطــۀ جنســی را بيشــتر کــرد. زنــان،
همجنس گرايان، آفريقايی ـ آمريکايی و اقليت های ديگر بالاخره سهم بيشتری از کيک
آمريکايی بردند. موجی از خودروها، يخچال ها، دستگاه های تهويـه و جاروهـای بـرقی،
ماشين های ظرفشويی، ماشين های لباسشـويی، تلفن هـا، تلويزيون هـا و کامپيوترهـای
ارزان، زندگی روزانه را در حد غير قابل تصوری تغيير داد. اما تحقيقات نشان دادند که
سطح رضايت معنـوی در سـال های دهـۀ ۱۹۹۰ کمـابيش در همـان سـطح رضـايت
سال های دهۀ ۱۹۵۰ باقی مانده بود. ]۳۳[
در ژاپن، يکی از پررونق تــرين اقتصــادهای تــاريخ، ســطح واقعی درآمــدها بين
سال های ۱۹۵۸ و ۱۹۸۷ پنج برابر شد. اين بهمن عظيم رفاه که با انبوهی از تغييرات
مثبت و منفی در سبک زندگی و روابط اجتماعی ژاپنی همراه بود، تــأثير بســيار کمی
بر سطح رضايت معنوی ژاپنی ها داشت. ژاپنی هـای سـال های دهـۀ ۱۹۹۰ بـه همـان
اندازه خوشنود ــ يا ناخوشنود ــ بودند که در سال های دهۀ ۱۹۵۰ بودند. ]۳۴[
به نظر می رسد که خوشبختی ما به يک سقف شيشه ای مرموزی اصــابت می کنــد
که عليرغم تمامی آن دستاوردهای بی سـابقه، امکـان بـالاتر رفتن را بـه آن نمی دهـد.حتی اگر غذای مجانی برای همه فراهم شده، بيماری ها درمان يافتــه و صــلح جهــانی
تضمين شده، باز اين دستاوردها ضرورتاً منجر به شکستن آن سـقف شيشـه ای نشـده
است. دستيابی به خوشبختی واقعی از طريق چيرگی بر پيری و مرگ چندان آســان تر
نخواهد شد.
ســقف شيشــه ای خوشــبختی بــر دو ســتون اســتوار اســت، کــه يکی از آ نهــا
روان شناختی است و ديگری زيست شناختی. خوشبختی در بعُد روان شــناختی بيشــتر
به توقعات ما بستگی دارد تا شرايط مادی. ما ترجيحاً زمانی خوشنود خواهيم شد کــه
واقعيات با انتظارات ما هماهنگ شـوند. خـبر بـد اين اسـت کـه وقـتی شـرايط بهـتر
می شود، انتظارات ما هم بالا می روند. بهبودی های چشمگيری که در شــرايط زيســتی
انسان ها در دهه های اخير ايجاد شده، بيشتر به جای اينکه بـه رضـايت بيشـتر منجـر
شود، به بالاتر رفتن سطح انتظارات آن ها منتهی شده است. اگر راه کــاری در اين بـاره
نيابيم، دستاوردهای آيندۀ ما در برابر ناخوشنودی فزاينده رنگ خواهند باخت.
انتظارات ما و خوشبختی ما در بعُد زيست شناختی، به جای اينکه توســط شــرايط
اقتصادی، اجتماعی يا سياسی ما تعيين شود، متأثر از شــرايط زيست شـيميايی درونی
ما است. بر اساس اپيکوروس، ما زمانی خوشـبخت هسـتيم کـه احساسـات خوشـايند
وجود ما را فرا می گيرد و از احساسات ناخوشايند بری هستيم. جه ره می بنت هــام نــيز
معتقد بود که طبيعت توسط دو ارباب بر انسان حکومت می کند، ارباب شادی و ارباب
رنج. و اين ها به تنهايی مهر خود را بر هر فکر و عمل و گفته ای می زنند. جان استوارت
ميل، جانشين بنت هام، تشريح کرد که خوشبختی چيزی به جز شادی و رهايی از رنج
نيست و در ورای شادی و رنج نه شر وجود دارد و نه خير. هر کسی که می خواهد خير
و شر را از چيز ديگـری، مثـل صـلاح مملکت و از اين قبيـل اسـتنتاج کنـد درصـدد
تحميق شما است و شايد تحميق خودش نيز. ]۳۵[
چنين گفته هايی در زمان اپيکوروس کفرآميز، و در زمان بنت هام و استورات ميــل
خانمان برانداز می نمود. اما در ابتدای قرن بيست و يکم اين ها به عنوان حقــايق علمی
تلقی شدند. شادی و رنج، بر اساس علوم زيستی، چيزی به جز موازنۀ ميان احساسـات
جسمی نيستند. ما هرگز به رخدادهای جهان واکنش نشان نمی دهيم، بلکـه فقـط بـه
احساسات جسمی در درون خودمان پاسخ می دهيم. هيچکس به دليل اينکه کارش را
از دست داده، طلاق گرفته، يا دولت اعلان جنگ داده، رنج نمی برد. تنهـا چـيزی کـه
انسان ها را ناکام می کند وجود احساسات ناخوشايند در درون جسم خودشان اسـت. از
دست دادن شغل قطعاً باعث افسردگی خواهد شـد، امـا خـود افسـردگی نـوعی حس
ناخوشايند جسمی است. هزار چيز می تواند ما را عصبانی کند، اما عصبانيت يک چــيز
انتزاعی نيست، بلکه همواره خود را به صورت يک حس گرما و تنش در جســم نشــان
می دهد و بصورت حس خشم بروز می يابد. اما به هيچ وجه نمی تـوانيم بگـوييم کـه از
عصبانيت گداخته می شويم.
اما علم می گويد که کسی هرگز با گرفتن ترفيع، برنده شـدن در بخت آزمـايی يـا
حتی يافتن عشق حقيقی خوشبخت نشده است. انسـان ها تنهـا و تنهـا بـا يـک چـيز
خوشبخت می شوند، و آن حس خوشنودی در جسم شان است. تصور کنيد کــه مــاريو
گوتزه، هافبک مورد علاقۀ تيم فوتبال آلمان هستيد و در مسابقۀ فينال جهــانی ســال2۰۱۴، در مقابل تيم آرژانتين قرار داريد. صد و سيزده دقيقه از بازی بدون گل سپری
شده. فقط هفت دقيقه باقی مانده، تا اينکه آن پنالتی دلهره آور زده شد. هفتـاد و پنج
هزار طرفـدار برافروختـه، اسـتاديوم مـارا کانـا در ريـو را اشـغال کرده انـد و همزمـان
ميليون ها نفر در سراسر جهان مسابقه را نظاره می کنند. شما هم چند متری از دروازه
فاصله داريد که آندره شورله يک پاس عالی به طرف شما می فرستد. شما هم تــوپ را
با سينۀ خود نگه می داريد و به جلوی پای خود هدايت می کنيد و به آن ضربه می زنيد
و می بينيد که از دروازه بان آرژانتينی عبور می کند و در عمــق دروازه جــای می گــيرد.گل .....! استاديوم همچون آتشفشانی فوران می کند. ده ها هزار نفر در بــرلين و مــونيخ
در خانه هاشان در مقابل تلويزيونها اشک شـادی می ريزنـد. شـما آکنـده از احسـاس
خوشبختی هستيد، اما نه به خاطر توپی که وارد دروازۀ آرژانتين شده، يا جشــنی کــه
در باواريان بی يرگارتنز برپا است. شما در حقيقت به موج احساسات در درون خودتـان
واکنش نشان می دهيد، رعشه بر اندام تان می افتد، امواج الکتريکی وجــود شــما را فــرا
می گيرند و احساسات شديد و شادی بی حصر از وجود شما فوران می زند.
شما لازم نيست گل برندۀ فينال جام جهانی را به ثمر برسانيد تا چنين احساســی
بدست آوريد. اگر شما در کارتان يک ترفيع غير منتظره بگيريد، و از شادی بــه بــالا و
پايين بپريد، احساسات مشابهی دريافت می کنيد. لايه هـای زيـرين مغـز شـما چـيزی
راجع به فوتبال يا شغل نمی دانند، بلکه فقط احساسات را می شناسند. اگر شما ترفيــع
بگيريد، اما به دليلی احساس خوشايندی نداشته باشيد، خوشنود نخواهيد شــد. عکس
اين مطلب هم صادق است. اگر شما اخراج می شديد، يـا گـل را در مسـابقه از دسـت
می داديـد، امـا احسـاس رضـايت می کرديـد )مثلا بـه خـاطر اينکـه يـک قـرص بـالا
انداخته ايد(، کماکان احساس می کرديد که بر عرش اعلی سير می کنيد.
آنچه که جای تأسف دارد اين است که حس شادی به سرعت نزول می کند و ديــر
يا زود به ناخوشنودی بدل می شود. حتی گل برندۀ فينال جام جهانی، ســعادت ابــدی
شما را تضمين نمی کند. گويی که يک سراشيبی در اين راه وجود داشته باشد. اگر من
سال گذشته يک ترفيع شغلی غير منتظره می گرفتم، هنوز هم در آن موقعيت جديــد
شغلی می بودم، اما آن احساس خوشنودی زيادی که هنگام شنيدن خبر ترفيع در من
بوجود آمده بود، ظرف چنـد سـاعت ناپديـد می شـد. اگـر بخـواهم بـاز سرشـار از آن
احساسات دلپذير شوم، بايد يک ترفيع ديگر بگيرم. و اگر ترفيعی به من ندهند ممکن
است بسيار ناراحت تر و عصبانی تر از موقعی شوم که يک کارمند ساده بودم.
همۀ اين ها خطای تکامل است. نظام زيست شيميايی ما، طی نسل های بی شماری،
به گونه ای تنظيم شده که نه ميزان خوشبختی ما، بلکه امکـان بقـاء و بازتوليـد مـا را
افزايش دهد. نظام های زيست شيميايی به رفتارهايی پاداش می دهند که منجر به بقــاء
و بازتوليد شوند، و اين ها با احساسات خوشايند همـراه خواهنـد بـود. امـا اين ها فقـط
ترفندهای زودگذر تکامل هستند. ما برای بدست آوردن غــذا و جفت می جنگيم تــا از
حس ناخوشايند گرسنگی دوری کنيم و از چشيدن مزۀ خوب و تهييج جنســی لــذت
ببريم. اما مزۀ خوب و شور جنسی دوام خيلی زيادی ندارد و اگـر می خـواهيم بـاز اين
احساسات را تجربه کنيم ناچاريم دوباره به دنبال غذا و جفت بگرديم.
چه اتفاقی می توانست بيفتد اگر طی يک جهش زيستی نادر، سـنجابی بـه وجـود
می آمد که فقط با خوردن يک مغز گردو دستخوش لذت ب یپايان شود؟ شــايد از نظــر
فنی بتوان با دست کاری در تارهـای مغـزی سـنجاب اين کـار را ممکن نمـود. کسـی
نمی داند، شايد يک ميليون سال پيش چنين چيزی به واقع برای سـنجاب خوشـبختی
اتفاق افتاده باشد. اما در اين صورت اين سنجاب از يـک زنـدگی بسـيار خوشـبخت و
بسيار کوتاه لذت برده است و آن جهش زيستی نادر همان جا به پايان رســيده اســت.زيرا آن سنجاب خوشبخت ديگر زحمت گشتن به دنبال مغزهای بيشتری را بـه خـود
نمی دهد، تا چه رسد به جست وجو برای يک جفت. سنجاب های رقيب، که پنج دقيقه
بعد از خوردن مغز اول، دوباره احساس گرسنگی می کردند، امکان خيلی بيشتری برای
بقاء و انتقال ژن هايشان به نسل های بعدی می يافتند. درست به همين دليل است کــه
آجيلی که ما انسان ها به دنبالش می گرديم، و يا موقعيت شغلی بهــتر، خانــۀ بــزرگ و
همسر جذابی که برای يافتنش تلاش می کنيم، مـا را بـرای مـدت طـولانی خوشـنود
نخواهد کرد.
شايد بعضی ها بگويند که بد نيست اينطور باشد، زيـرا خوشـبختی هـدف نيسـت،
بلکه اين پيمودن راه برای يافتن خوشبختی است که اهميت دارد. صعود کردن به قلۀ
اِوِرست رضـايت بخش تر از ايسـتادن روی قلـه اسـت. معاشـقه و هم آغوشـی از تخليـۀ
جنسی هيجان انگيزتر است؛ هدايت فعاليت هـای آزمايشـگاهی پيشـگامانه از دريـافت
جوايز اقناع کننده تر است. اما اين صورت مسئله را تغيـير نمی دهـد. اين فقـط نشـان
می دهد که تکامل ما را از طريـق طيـف گسـترده ای از احساسـات خوشـايند هـدايت
می کند. تکامل گاهی ما را با احسـاس خرسـندی و آرامش اغـوا می کنـد و زمـانی هم
احساسات مان را برای شور و هيجان تحريک می کند.
وقتی جانوری به دنبال چـيزی می گـردد کـه امکـان بقـاء و بازتوليـد او را بيشـتر
می کند، مثل غذا، جفت يا جايگاه اجتماعی، مغز او شروع بـه توليـد حس هشـياری و
هيجان در وجود او می کند تا جانور را به سوی تلاش باز هم بيشتری ترغيب کند. بــه
اين دليل چنين احساساتی بسيار خوشايند هستند. دانشـمندان در آزمـايش معـروفی
الکترودهايی را به مغز چندين موش وصل کردند که اين حيوانات را قادر می ساخت، تا
فقط با فشار دادن يک پدال، حس هيجان در آن ها به وجود آيـد. وقـتی بـه موش هـا
امکان انتخاب بين غذای خوشمزه و فشار دادن بر پـدال داده می شـد، آ نهـا پـدال را
ترجيح می دادند، درست مثل کودکانی که بجای آمدن و شام خوردن ترجيح می دادند
به بازی ويديويی ادامه دهنـد. موش هـا بـه کـرات پـدال را فشـار دادنـد، تـا اينکـه از
گرسنگی و خستگی از پـا درآمدنـد. ]۳۶[ شـايد انسـان ها هم هيجـان مسـابقه را بـر
استراحت کردن ترجيح می دهنـد، تـا حس مـوفقيت را تجربـه کننـد. پس آنچـه کـه
مسابقه را تا به اين حد جذاب می کند، حس نشاطی اسـت کـه همـراه بـا آن می آيـد.
هيچکس نمی خواهد کوهنوردی کند، بازی ويديويی کند يا به قـرار ملاقـات بـا جنس
مخالف برود، اگر اين کارها فقط احساس ناخوشايند، استرس، يأس و کسالت به همراه
داشته باشند. ]۳۷[
متأسفانه حس هيجان مسابقه به اندازۀ حس خوشايند پـيروزی گـذرا اسـت. دون
ژوان از هيجان هم آغوشی يکشبه لذت می برد، سوداگر از جويدن ناخن ها و نگاه کردن
به نوسانات سهام لذت می برد. و بازيگر بازی های ويـديويی از کشــتن هيولاهــای روی
صفحۀ رايانه اش و فراموش کردن نتيجۀ بـازی روز قبـل لـذت می بـرد. همـانطور کـه
موش هـا بـه کـرات پـدال را فشـار می دهنـد، دن ژوان، بزرگـان تجـارت و بـازيگران
کامپيوتری هر روز نياز به هيجان هـای جديـدی دارنـد. بـاز هم متأسـفانه، اينجـا هم
انتظارات، خود را با شرايط هماهنگ می کنند و چالش هـای ديـروز، امـروز کسـالت آور
می شود. شايد کليد خوشبختی نه مسابقه و نـه مـدال طلا، بلکـه تـرکيب مناسـبی از
هيجان و آرامش باشد؛ اما اکثر ما می خواهيم مـداوماً خـود را بين اسـترس و کسـالت
بيندازيم و هم از اين و هم از آن ناخوشنود باشيم.
اگــر اين نظريــۀ علمی درســت باشــد، کــه خوشــبختی مــا وابســته بــه نظــام
زيست شيميايی ما است، پس تنها راه برای تضمين تداوم رضايت مان دستکاری در اين
نظام است. رونق اقتصادی، اصلاحات اجتماعی و انقلابات سياســی را فرامــوش کنيــد:برای بالا بردن سطح خوشبختی عمومی کافی است تا کارکرد زيست شيميايی انسان ها
را دستکاری کنيم. و اين درست همان چيزی است که ما طی دهه های اخير در حــال
انجامش هستيم. پنجاه سال پيش داروهای روان درمانی به روان پريشی سخت آسـتگما
اختصاص می يافتند. آن بيماری امـروز از بين رفتـه اسـت. خوشـبختانه يـا بدبختانـه،
درصد فزاينده ای از مردم به طور منظم از داروهای روان درمانی اسـتفاده می کننـد، نـه
فقط برای درمان بيماری های روانی، بلکه همچنين به خاطر تحمل ملالت های ناشی از
افسردگی های روحی و پريشانی های مقطعی.
به عنوان مثـال، تعـداد روزافـزونی از دانش آمـوزان مـدارس از محرک هـايی مثـل
ريتالين استفاده می کنند. در سال 2۰۱۱ تعداد ۳,۵ ميليون کودک در آمريکا داروهای
مربوط به ای.دی.اچ.دی ]اختلال تمرکز ـ بيش فعالی[ مصرف می کردند. تعداد مصـرف
کنندگان اين دارو در انگليس از ۹2 هزار نفر در سال ۱۹۹۷ به ۷۸۶ هزار نفر در سال2۰۱2 افزايش يافت. ]۳۸[ هدف اصلی معالجۀ اختلال تمرکز بود، اما امــروز کودکــان
کاملاً سالم از اين داروها برای افزايش توانايی هاشـان بـرای پاسـخ گويی بـه انتظـارات
معلمان و والدين شـان اسـتفاده می کننـد. ]۳۹[ بسـياری اين وضـعيت را زيـر سـؤال
می برند و چنين استدلال می کنند که مشـکل در نظـام آموزشـی اسـت، نـه در خـود
کودکان. اگر دانش آموزان از اختلال تمرکز، استرس و نمرات پايين رنج می برند، شـايد
وقت آن رسيده که روش آموزشی منسوخ شده، کلاس هـای درسـی شــلوغ و زنــدگی
پرشتاب غير طبيعی را زير سؤال ببريم. شايد لازم باشـد تـا تغيـيراتی در مـدارس بـه
وجود بياوريم، نه در دانش آموزان. جالب است بدانيم که اين بحث چطور بــالا گــرفت.نزاع بر سر نظام های آموزشی طی هزاران سال جريان داشته است. در چين باستان يــا
در بريتانيای دوران ويکتوريا، هر کسی روش های خاص خود را داشته و بـا حـرارت بـا
ديگر گزينه ها مخالفت می کرده است. اما همه تا اينجا بر يـک چـيز توافـق داشـته اند:برای بهبود آموزش بايد مدارس را تغيير داد. امروز، برای اولين بـار در تـاريخ، کسـانی
يـافت می شـوند کـه معتقدنـد کـه راه مـؤثرتر تغيـير کارکردهـای زيست شـيميايی
دانش آموزان است. ]۴۰[
ارتش هم همين راه را می پيمايد: دوازده درصد از سـربازان آمريکــايی در عــراق و
هفده درصد از سربازان آمريکايی در افغانستان از قرص های خواب آور يا قرص های ضد
استرس استفاده می کنند تـا بتواننـد از پس فشـار ها و اضـطراب های ناشـی از جنـگ
برآيند. وحشت، افسردگی و آسيب های روانی به خاطر نارنجک ها، خودروهــای حــاوی
بمب و مين ها به وجود نيامده اند، بلکه به دليل هورمون ها، انتقال دهنده های عصبی و
شبکه های عصبی به وجود آمده اند. دو سرباز می توانند شانه به شانه در يـک مخفيگـاه
باشند. يکی از آ نها از وحشت خشکش ميزند، مشاعر خود را از دست می دهد و بـرای
سال ها بعد از ماجرا دچار کابوس می شود. اما سرباز ديگر شجاعانه به پيش می تازد تــا
مدالی را از آِنِ خود کند. تفاوت، در کارکرد زيست شيميايی اين سربازان اســت و اگــر
بتوانيم راهی بيابيم که بر آن کنترل داشته باشيم، می توانيم همزمان سربازان شادتر و
ارتش کاراتری به وجود آوريم. ]۴۱[
تلاش برای خوشبختی از راه های زيست شيميايی دليل اوليۀ جرائم در دنيـا اسـت.نيمی از زندانيان زندان های فدرال ايالات متحده در سال 2۰۰۹ به خاطر مـواد مخـدر
زندانی بودند؛ ۳۸ درصد از زندانيان در ايتاليا محکوم به جرائم مربوط بـه مـواد مخـدر
بودند؛ جرائم ۵۵ درصد از زندانيان انگليس در رابطه با مصرف يا تجـارت مـواد مخـدر
بود. در گزارشی مربوط به محکومين استراليايی در سال 2۰۰۱ مشخص شــد کــه ۶2
درصد از آن ها در لحظۀ ارتکاب جرمی که به خاطر آن زندانی شده بودند، تحت تــأثير
مواد مخدر بودند. ]۴2[ مردم به خاطر اين الکل مصرف می کنند کـه فرامـوش کننـد،
بـرای اين حشـيش می کشـند تـا احسـاس آرامش کننـد، بـه اين دليـل کوکـائين و
متام فتامين استفاده می کنند تا هشيار شوند و اعتماد به نفس پيــدا کننــد؛ اکســتازی
آن ها را به خلسه فرو می برد و ال.اس.دی آ نها را به فضای آهنگ لاکی در آسـمان بـا
مرواريدها می برد. آنچه که گروهی از مردم اميدوارند از طريق کار و تحصيل و تشکيل
خانواده کسب کنند، ديگران سعی می کنند از راهی سـاده تر، يعـنی از طريـق مصـرف
ميزان مناسب مولکول های شيميايی بدست آورند. اين تهديدی بنيادی عليه جامعــه و
نظم اقتصادی است و از اين رو است کـه کشـورها جنگی خـونين، سـخت و بی آينـده
عليه جرائم زيست شيميايی به راه انداخته اند.
دولت اميدوار است بتواند بر تلاش زيست شيميايی برای خوشبختی اعمال کنــترل
کند و آن ها را به «خوب» و «بـد» تفکيـک کنـد. قاعدۀ کلی روشـن اسـت: آن مـواد
زيست شيميايی که بتوانند ثبات سياسی، نظم اجتماعی و رونـق اقتصـادی را تضـمين
کنند، مجاز هسـتند و حـتی توصـيه می شـوند )مثلاً آن هـايی کـه بتواننـد بچه هـای
بيش فعال مدارس را آرام کنند، يا سربازان مضطرب را روانۀ نبرد کنند(. ولی آن مــواد
زيست شيميايی که رشد و ثبات را بر هم می زنند ممنوع هستند. اما هر سال داروهای
مخـدر جديـدی در آزمايشـگاه های دانشـگاه ها، شـرکت دارويی و شـبکه های جنـايی
ساخته می شوند، که نيازهای دولت و تقاضای بـازار را متـأثر از خـود می کننـد. وقـتی
تلاش زيست شيميايی برای خوشبختی شدت می يابد، سياست، جامعه و اقتصاد را هم
دستخوش تغييراتی می سازد و اين امر کنترل بر آن را باز هم دشوارتر می کند.
و مواد مخدر تنها يک آغاز است. هم اکنون متخصصين در آزمايشگاه های تحقيقی
مشغول کار بر روی راه های ظريف تری برای هـدايت عملکـرد زيست شـيميايی انسـان
هستند، مثل فرستادن مستقيم انگيزش های الکتريکی به نقاط مناسبی در مغــز، و يــا
تغيير کارکردهای بدنی از طريق مهندسی ژنتيک. صرف نظر از اينکه دقيقاً چه روشی
بکار گرفته شود، رسيدن به خوشبختی از طريق دسـتکاری های زيست شـيميايی کـار
آسانی نخواهد بود، زيرا نيازمند تغيير در الگوهای بنيادين حيات است. اما چيره شدن
بر قحطی، طاعون و جنگ هم آسان نبود.
عاقلانه به نظر نمی رسد که انسان تا به اين حد برای خوشــبختی زيست شــيميايی
تلاش کند. کسانی هستند که معتقدند که خوشبختی کافی نيست و نامعقول خواهــد
بود اگر خوشنودی فرد را به عنوان والاترين هدف جامعۀ بشـری قلمـداد کـنيم. افـراد
ديگری هم وجود دارند که مخالفتی با اين امـر کـه خوشـبختی در واقـع چـيز بسـيار
خوبی است ندارند، اما با توصيف زيستی شناختی خوشبختی، به عنوان تجربــۀ حســی
خوشايند، مشکل دارند.
اپيکوروس در دو هزار و سيصد سـال پيش بـه شـاگردانش هشـدار داد کـه تلاش
بيش از حد برای کسب لذت بيشتر به جای اينکه مـردم را خوشـبخت کنـد، آ نهـا را
ناکام خواهد کرد. چند سده قبل از او بودا عبـارت بـاز هم عميق تـری بـه کـار بـرد و
توصيه کرد که تلاش برای کسب احساســات خوشــايند در حقيقت منشــاء واقعی رنج
اسـت. چــنين احساسـاتی فقـط ارتعاشــاتی بی معنــا و گـذرا هســتند. حـتی وقـتی
چنين احساساتی را تجربه می کـنيم، بـه آن هـا قنـاعت نمی کـنيم، بلکـه بيشـتر طلب
می کنيم. پس فرقی نمی کند اين احساسات چقدر نشاط آور و هيجان انگيز باشند، چون
ما هرگز ارضاء نمی شويم.
اگر من خوشبختی را در قالب احساسات زودگذزودگذ ِرِر لـذت بخش خلاصــه کنم، ناچـار
خواهم شد تا حريصانه و ب یوقفه بدنبال ارضای آن ها باشم. وقتی نهايتاً آن ها را بدست
بياورم، به سرعت ناپديد خواهند شد، و از آنجا که خاطرۀ احساسات خوش گذشته بــه
تنهايی مرا ارضاء نخواهند کرد، بايد دوباره از اول شروع کنم. حـتی اگـر اين تلاش هـا
ده ها سال هم تداوم داشته باشند، هرگز مرا به يک سرانجام پايدار نخواهند رساند؛ امـا
آنچه که از تمامی اين تلاش های حريصانه عايد من خواهد شد، استرس و ناخوشنودی
بيشتر خواهد بود. انسان ها برای رسيدن به کاميابی ناگزيرند تا تلاش برای احساســات
لذت بخش را کاهش دهند، نه اينکه آن را تشديد کنند.
اين نظريــۀ بوديســتی در مــورد خوشــبختی نقــاط مشــترک زيــادی بــا نظريــۀ
زيست شيميايی دارد. هر دو نظريه با هم توافـق دارنـد کـه احساسـات لـذت بخش، بـا
همان سرعتی که شدت می يابند، ناپديد می شوند و تا زمانی که مردم حريصانه بدنبال
آن احساسات باشند، بدون آن که به واقع آ نها را تجربه و لمس کنند، ناراضی خواهند
مانــد. امــا اين دو نظريــه دو راه حــل بســيار متفــاوت ارائــه می دهنــد. راه حــل
زيست شيميايی درصدد خلق محصولات و درمان هايی است که برای انسان ها يک موج
بی پايان احساسات خوشايند فراهم آورند، بـه طـوری کـه اين محصـولات همـواره در
دسترس باشند. پيشنهاد بودا اين بود که طمع خود را نسبت به احساســات خوشــايند
کم کنيم و اجازه ندهيم تا بر زندگی ما اعمال کنترل کند. بر اسـاس نظريـۀ بـودا مـا
می توانيم ذهن خود را به گونه ای تمرين دهيم که بتواند با دقت بـر عـروج و افـول بی
وقفۀ احساسات نظاره کند. وقتی ذهن می آموزد که احساسات را آ نطـور کـه هسـتند
ببيند ــ يعنی به صورت ارتعاشات بی معنا و گذرا ــ آنگاه علاقۀ خود را به تلاش برای
آن از دست خواهيم داد. تلاش بـرای يـافتن چـيزی کـه بـه همـان سـرعتی کـه اوج
می گيرد، ناپديد می شود، چه ثمری دارد؟
در حال حاضر بشر علاقۀ فراوانی به راه حل زيست شيميايی دارد. مهم نيسـت کـه
راهبان غارهای هيماليا يا فلاسفه در برج عاج خود چه می گويند، زيرا بــرای ابرقــدرت
نظام سرمايه خوشبختی مسرت بخش اسـت، همين! بـرای هـر سـالی کـه می گـذرد،
تحمل ما برای احساسات ناخوشايند فـروکش می کنـد و حـرص مـا بـرای احساسـات
خوشايند بيشتر می شود. هم تحقيقات علمی و هم ملاحظات اقتصادی به آن سو نظــر
دارند و هر ساله مُسِکِن های بهـتر، بسـتنی های خوشـمزه جديـد، تشـک های نرم تـر و
بازی های کامپيوتری اعتيادآورتری روانۀ بازار می شوند، به طوری کـه حــتی آن لحظــۀ
کوتاهی هم که منتظر اتوبوس هستيم، دچار کسالت نشويم.
اما قطعاً تمام اين ها هم کفايت نخواهد کرد. از آنجـا کـه تکامـل، تجربـۀ عياشـی
بی وقفه را در نهاد انسـان خردمنـد نگذاشـته ـــ اگـر اين آن چـيزی اسـت کـه بشـر
می خواهد ــ پس بستنی و بازی های کامپيوتری هم کفايت نخواهد کرد. اين مســتلزم
تغيير زيست شيمی ما و مهندسی مجدد اندام و ذهن ما است. اما مـا روی اين هـا کـار
می کنيم. بح ثهای بسياری در مورد خوب يا بد بودن اين ها وجـود دارد، امـا بـه نظـر
می رسـد کـه دومين پـرژۀ عظيم قـرن بيسـت و يکم ـــ تضـمين خوشـبختی دائمی
همگانی ــ نيازمند مهندسی مجدد انسان خردمند باشد.
خدايان سيارۀ زمين
انســان ها در تلاش خــود بــرای رســيدن بــه کاميــابی و زنــدگی جاويــد در حقيقت
می خواهند خود را به خدايان تکامل دهند. نه فقط به خـاطر اينکـه بـه مقـام خـدايی
برسند، بلکه بـه اين دليـل کـه بـرای غلبـه بـر پـيری و فلاکت، ابتـدا بايـد بـر درون
زيست شيميايی خود کنترل خداگونه بدست آورند. اگر روزی تـوان اين را پيـدا کـنيم
که مرگ و رنج را در جسم خود مهندسی کنيم، شايد همان توان برای ما کافی باشــد
تا نظم درونی خود را تقريباً به هر شکلی که بخواهيم بازسازی کنيم و به هزاران شکل
در اندام، احساسات و هوش خود هم دستکاری کنيم. در اين صورت شما اگر بخواهيد،
می توانيد برای خود قدرت هرکول، احساسات اسطوره ای آفروديت، خرد آته نا، يا جنون
ديونيسوس را خريداری کنيد. افزايش قدرت انسان تا کنون عمـدتاً بـر پايـۀ ابزارهـای
کمکی او بوده است. اين قدرت در آينده شايد بيشتر بر پايۀ تحول اندام و مغـز انسـان
استوار باشد.
تحول انسان ها به خدايان می تواند به سه شکل صورت گــيرد: مهندســی زيســتی،
مهندسی سايبورگ و مهندسی و آفرينش موجودات غيرزنده.
مهندسی زيستی بـا اين بينش شـروع می شـود کـه مـا از متحقـق کـردن کامـل
قابليت های اندام های زنده فاصلۀ زيادی داريم. انتخاب طبيعی طی چهار ميليارد ســال
اين اندام ها را شکل داد و متحول کرد، به طوری که مـا از آميب هـا بـه خزنـدگان، تـا
پستان داران و بعد به انسان خردمند تحول يافتيم. اما دليلی وجود ندارد تا فکر کــنيم
که انسان خردمند ايستگاه آخر باشد. تغييرات ًنسبتا کوچکی در ژن ها و هورمون هــا و
نورون ها کافی بود تا انسان راسـت قـامت را ـــ کـه نتوانسـت چـيزی چشـمگيرتر از
چاقوهای سنگی درست کند ــ به انسان خردمند تبديل کنـد، کـه کشـتی فضـايی و
کامپيوتر می سازد. چه کسی می داند که تغييرات انـدک بيشـتری در دی.ان .ا.ی نظـام
هورمونی و ساختار مغزی ما به چه نتيجه ای بينجامد؟ مهندسی زيسـتی شـکيبانه بـه
انتظار فرآيندهای انتخاب طبيعی نمی نشيند تا ترفندهای خود را نمايان کند، بلکه بــه
گونه ای هدفمند همان بدن قديمی انسان خردمنـد را در رمزهـای ژنتيـک بازنويسـی
می کند، مدارهای مغزی اش را تعـويض میکنـد، تـوازن زيست ش ـيميايیاش را تغيـير
می دهد و حتی اندام های کاملاً جديدی را به او اضافه می کند و به اين شــکل خــديان
جديدی می آفريند، که می توانند به همان انـدازه از مـا انسـان های خردمنـد متفـاوت
باشند که ما از انسان های راست قامت متفاوت بوديم.
مهندسی سايبورگ از اين هم گامی فراتر می رود و اندام زنده را با دستگاه های غير
زنده ترکيب می کند، مثل دست های بيونيک، چشم های مصنوعی، يا ميليون هـا نـانو ـ
رباتی که گردش خون مـان را هـدايت می کننـد، نارسـايی ها را تشـخيص می دهنـد و
آسيب ها را ترميم می کنند. چنين سـايبورگی می توانـد در مقايسـه بـا انـدام زنـده از
توانايی های بسيار بالاتری برخوردار باشد. به عنوان مثال، تمام قسمت های يــک انــدام
زنده بايد در رابطۀ مستقيم با يکديگر باشند تا بتوانند عمل کنند. اگر مغز يک فيل در
هند باشد، چشم هايش در چين و پاهايش در استراليا، اين فيـل يقينـاً مـرده اسـت، و
حتی اگر به دليل مرموزی زنده باشد، نمی تواند ببينـد، بشـنود يـا راه بـرود. امـا يـک
سايبورگ می تواند همزمان در مکان های متعددی باشد. يک دکتر سايبورگ می توانــد
در توکيو يا شيکاگو يا در يک ايستگاه فضايی در مريخ جراحی هـای اضـطراری انجـام
دهد، بدون اينکه حتی دفتر کارش در استکهلم را ترک کند. تنها چيزی که او بــه آن
نياز دارد يک ارتباط اينترنتی با سرعت بالا و يک جفت چشم و دست بيونيک است. با
کمی تعمق می توان گفت، چرا يک جفت چشـم و دسـت؟ چـرا چهـار تـا نباشـد؟ در
حقيقت حتی اين ها هم غير ضروری هستند. چرا يک دکتر سايبورگ بايد يک چاقوی
جراحی بدست گيرد، وقتی می تواند مستقيماً بين مغز خـود و آن ابـزار رابطـه برقـرار
کند؟
شايد اين «علمی ـ تخيلی» به نظر آيد، اما هم اکنون متحقق شــده اســت. اخــيراً
ميمون ها آموخته اند که دست ها و پاهای بيونيک خود را که جدا از بدن شان اســت، از
طريق الکترودهای کاشته شده در مغزشان، به حرکت در آورنـد. بيمـاران فلج قادرنـد
اندام های بيونيک خود را به حرکت در آورند، يا کامپيوترها را فقط با نيروی فکر خــود
به کار اندازند. شما، اگر بخواهيد، می توانيد همين الان با کمک يــک کلاه خــود «فکــر
خوان» دستگاه های الکتريکی در خانه تان را از راه دور کنترل کنيد. اين کلاه خود نيـاز
به کاشتن الکترود در مغز ندارد و با خواندن علائم الکتريکی جاری در سر شــما عمــل
می کند. اگر می خواهيد لامپ آشپزخانه را روشن کنيد، کافی است تا کلاه خود را روی
سرتان بگذاريد و علائم مغزی برنامه ريزی شده ای را تصور کنيد )مثلا تصور کنيـد کـه
دست راست شما روی کليد برق می رود(، و بعد کليد برق زده می شود. شما می توانيـد
چنين کلاه خود هايی را در اينترنت، فقط با ۴۰۰ دلار بخريد. ]۴۳[
صد کارگر در مرکز فن آوری پيشـرفته «اپی سـنتر» در اسـتکهلم، در اوايـل سـال2۰۱۵، ميکروچيپ هايی را در دست های خود کار گذاشته بودند که به اندازۀ يک دانـۀ
برنج بودند و در خود اطلاعات امنيتی شخصی هـر کـارگر را ذخـيره می کردنـد و اين
کارگران را قادر می کردند تا به کمک امواج دست خود، درها را باز کنند و دستگاه های
فتوکپی را به کار اندازند. آن ها اميدوارند به زودی از اين طريق پرداخت ها را هم انجام
دهند. يکی از مبتکرين به اسم هانس شوبلاد توضيح داد: «ما هم اکنون تمــام وقت از
طريق فن آوری رابطه داريم، اما اين صورت آشفته ای دارد، مثلاً بايد چندين اسم رمــز
داشته باشيم. آيا بهتر نيست که فقط از يک تماس دست استفاده کنيم؟» ]۴۴[
اما حتی مهندسی سايبورگ، آنجا کـه می گويـد مغـز زنـده بايـد مرکـز هـدايت و
کنترل زندگی باشد، نسبتاً محافظه کار است. يک نقطه نظر جسورانه تر به طور کامـل از
دخالت دادن بخش های زنده صرف نظر می کند و اميدوار است کـه موجـوداتی کــاملاً
غير زنده بيافريند .نرم افزار هوشمند جانشين شبکه های عصبی می شود، که قادر است،
بدور از محدوديت های زيستی و شيميايی، در دنيـای واقعی و غـير واقعی سـير کنـد.زندگی، بعد از چهار ميليارد سـال سـرگردانی در حصـارهای زيسـتی، راه خـود را بـه
گسترۀ قلمرو غير زنده باز می کند و اشکالی به خود می گيرد کـه مـا حـتی در افسـار
گســيخته ترين تخيلات مــان هم نمی تــوانيم تصــورش را بکــنيم. امــا اين افســار
گسيخته ترين تخيلات هنوز حاصل شيمی موجود زنده است.
ما نمی دانيم که اين مهندسی ها ما را به کجا خواهند برد و فرزندان خداگونـۀ مـا چـه
ظاهری خواهند داشت. پيش گـويی آينـده هرگـز آسـان نبـوده و زيسـت فن آوری های
انقلابی اين پيش گويی را باز هم دشوارتر خواهند کـرد. پيش گـويی در مـورد تـأثيرات
فن آوری های نوين در زمينه هايی مثل حمل و نقل، ارتباطات و انـرژی بـه حـد کـافی
دشوار است، تا چه رسد به فن آوری های مربـوط بـه تحـول انسـان ها، کـه نـوع کـاملاً
متفاوتی از چالش به حساب می آيد. از آنجا که اين فن آوری ها برای دستکاری در مغــز
و اميال انسان اعمال می شوند، انسان هايی با آگـاهی و اميـال امـروزی قـادر بـه درک
پيامد های آن نيستند.
تاريخ طی هزاران سال مملو از تحولات فنی، اقتصادی، اجتماعی و سياســی بــوده
است. اما يک چيز ثابت باقی ماند، و آن خود بشريت است. ابزارها و نهادها در مقايسـه
با دوران کتاب مقدس تفاوت بسيار زيادی کرده اند، امـا عمـق سـاختارهای ذهن بشـر
همانی است که در آن زمان بود. به اين دليـل اسـت کـه مـا هنـوز خـود را بـا کتـاب
مقدس، نوشتارهای کنفوسيوس يا تراژدی های سوفوکل و اوری پيدز تـداعی می کـنيم.
اين آثار کلاسيک توسط انسان هايی مثل خود ما بـه وجـود آمدنـد، امـا مـا احسـاس
می کنيم که آن ها در بارۀ ما صحبت می کننـد. بـازيگران اوديپ، هـاملت و اوتل لـو در
نمايش های تئاتری جديد شايد جين و تی شرت می پوشند و اکـانت فيس بـوک دارنـد،
اما کشمکش های عاطفی آن ها همان هايی هستند که در نمايش اصلی نوشته شده.
از آنجا که فن آوری ما را قادر می کنـد تـا مغـز انسـان را بازسـازی کـنيم، انسـان
خردمند از ميان خواهد رفت و تاريخ بشر به انتها خواهد رسيد و فرآيند ًکاملا جديدی
آغاز خواهد شد، کـه من و شـما از درک آن عـاجز هسـتيم. محققين بسـياری سـعی
می کنند در مورد جهان سال های 2۱۰۰ و 22۰۰ پيش گويی کنند. اما اين اتلاف وقت
است. هر پيش گويی ارزشمندی بايد قابليت های بازسازی مغز انسان را به حساب آورد
و اين کار ناممکن است. پاسخ های هوشمندانۀ زيادی برای اين سؤال که «انســان هايی
با مغزهايی شبيه مغز ما، با زيست فن آوری چکار خواهند کرد؟» وجود دارد. امــا بــرای
اين سؤال که «موجوداتی با يک نوع مغز متفـاوت، بـا زيسـت فن آوری چکـار خواهنـد
کرد؟» پاسخ های خوبی وجود ندارد. تمام آنچيزی که می توانيم بگوييم اين اســت کــه
انسان هايی شبيه به ما از زيست فن آوری احتمالاً بــرای بازمهندسی مغزشــان اســتفاده
خواهند کرد، اما مغزهای امروزی نمی تواننـد درک کننـد کـه چـه اتفـاقی پس از آن
خواهد افتاد.
حتی اگر جزئيات مبهم هستند، با اين وجود می توانيم نسبت به مسير کلی تــاريخ
مطمئن باشــيم. ســومين پــروژۀ بــزرگ بشــر در قــرن بيســت و يکم بدســت آوردن
قدرت های خداگونه برای آفرينش و تخريب و متحول کردن انسان خردمند بـه انسـان
خداگونه است. اين پروژۀ سوم آشکارا زير مجموعۀ دو پروژۀ قبلی است و توسط آن دو
تغذيه می شود. ما می خواهيم توانايی بازسازی اندام و مغز خود را بدست آوريم تا قبـل
از هر چيز بر پيری، مرگ و فلاکت غلبه يابيم، اما وقتی به اين هدف دست يافتيم، آيا
کسی می تواند پيش گويی کند که بعد چه کار ديگری با اين قدرت خود خواهيم کرد؟
پس شايد بتوانيم به اين دستور کار جديد بشر، که در حقيقت شامل يک دسـتور کـار
واحد )با شاخه های متعدد( است ،به عنوان پروژۀ دستيابی به مقام خدايی ياد کنيم.
اگر اين غير علمی يا عجيب به نظر می رسد، به اين دليل است که مــردم اغلب در
درک مفهوم خدايی دچار سوء تفاهم هستند. خدايی يک کيفيت مبهم ماوراء طـبيعی
نيست. و معادل قادر متعال هم نيست. وقتی از تکامل انســان ها بـه خـدايان صـحبت
می کنيم، منظور از خدا، پدر آسـمانی قـادر متعـال، در کتـاب مقـدس نيسـت، بلکـه
خدايان يونانی يا ديوهای هندو هستند. فرزندان ما هم می توانند ضعف ها، حماقت ها و
محدوديت های خودشان را داشته باشند، درست مثل زئوس و اينـدرا، کـه ضـعف های
خودشان را داشتند. اما آن ها می توانستند در ابعادی بسيار بزرگ تر از ما عشق بورزنـد،
متنفر شوند، بيافرينند و تخريب کنند.
اغلب خدايان در طول تاريخ به اين دليل پرستيده نمی شده اند، چون قـادر متعـال
بوده اند، بلکه به خـاطر اينکـه دارای توانايی هـای خارق العـاده ای بوده انـد، مثـل تـوان
طراحی و خلق موجودات زنده، توان تغيير بدن خود، توان کنترل بر محيـط زيسـت و
آب و هوا، توان خواندن افکار و ايجاد ارتباط از راه دور، توان حرکت کردن بــا ســرعت
بسيار زياد، و طبعاً از اين رو که جاودانه بوده اند و زندگی نامحدود داشـته اند. انسـان ها
هم تلاش می کنند تا اين توانايی ها را کسب کنند، و بعـد هم خـود را بـه توانايی هـای
ديگری مجهز کنند. برخی توانايی هـای سـنتی کـه طی هـزاران سـال آسـمانی تلقی
می شدند، امروزه بقدری عموميت يافته که ديگر کسی به آ نها فکر هم نمی کند. يــک
فرد معمولی اکنون می تواند بسيار ساده تر از خدايان باستانی يونانی، هندو و آفريقايی،
از مسافت های طولانی رابطه برقرار کند يا به دوردست ها سفر کند.
به عنوان مثال، مردم ايگبود در نيجريه معتقدنـد کـه خـدای آفرينندۀ چوکـاو در
ابتدا می خواست به مردم زندگی جاويد عطا کند. او سـگی را فرسـتاد تـا بـه انسـان ها
بگويد که مرده های خود را بسوزانند و خاکستر جسدهايشان را پراکنده کننـد و آنگـاه
اين مرده ها به زندگی باز خواهند گشت. اما متأسفانه آن سگ خسـته بـود و راه را بـه
آرامی پيمود. سپس چوکای ناشکيبا گوسفندی فرستاد تا در فرسـتادن اين پيـام مهم
سرعتی ايجاد کند. متأسفانه وقـتی گوسـفند از نفس افتـاده بـه مقصـدش رسـيد، در
خواندن دستورالعمل ها اشتباه کرد و به انسان ها گفت که جسدهايشان را دفن کنند. و
بدين ترتيب مرگ جاودانی شد. به اين دليل است که مـا تـا بـه امـروز بايـد بمـيريم.
فکرش را بکنيد، اگر چوکاو فقط يک اکانت تويتر می داشت و به جای اعتماد به ســگ
خسته و گوسفند کودن پيامش را از آن طريق می فرستاد!
اکثر اديان در جوامع کشاورزی باستان به مسائل دنيوی، مثل بارآوری محصــولات
کشاورزی می پرداختند، نه به معضلات مـاوراء طـبيعی و آخـرت. خـدا در وصـيت نامۀ
قديمی هيچ گاه وعدۀ پاداش يا مجازات بعد از مرگ را نـداد. او بـه جـای آن بـه قـوم
اسرائيل می گويد: «اگر به دقت به فرمان هايی که خطاب به شـما نـازل می کنم توجـه
کنيد . . . آنگاه در فصل مناسب، باران نازل خـواهم کـرد . . . و شـما غلـه و شـراب و
روغن برداشت خواهيد کرد. من در مزارع شما علف خواهم نشاند تـا بـه احشـام خـود
بدهيد، و شما تناول خواهيد کرد و خوشنود خواهيد شد. اما مراقب باشيد! تـا دل تـان
شما را نفريبد، تا مبادا روی گردانيد و خدايان ديگر بپرسـتيد. زيـرا خشـم خداونـدی
دامن شما را خواهد گرفت و موهبت های آسمانی را از شما دريغ خواهم کـرد و بـاران
نخواهد باريد، زمين هاتان ثمر نخواهد داد و شما به سرعت از زمين حاصلخيزی که در
اختيارتان گذاشته ام، محروم خواهيد شد» )تثنيـۀ ۱۷ ــ ۱۱:۱۳(. دانشــمندان امــروز
می توانند بسيار بيش از آنچه که خدا در وصيت نامۀ قديمی وعـده داده، ايجـاد کننـد.
توليد کشاورزی در اين دوره، به کمک کودهـای مصـنوعی، حشـره کش های صـنعی و
غلات تراريخته، بسيار بيشتر از بالاترين سطح توقع کشاورزان باستان است. و سرزمين
خشک اسرائيل ديگر از غضب و تهديد فلان خدا برای خشکاندن آسمان و منـع بـاران
واهمه نخواهد داشت، زيرا اسـرائيلی ها اخـيراً تجهـيزات عظيم نمک زدايی در سـواحل
مديته رانه مستقر کرده اند، و در حال حاضر می تواننـد آب آشـاميدنی خـود را از دريـا
بگيرند.
تا اينجا ما، با ساختن ابزارهای بهتر و بهتر، با خدايان باستان مسـابقه داده ايم و در
آينده ای نه چندان دور احتمـالاً ابرانسـان هايی را می آفريـنيم کـه از خـدايان باسـتان
پيشی خواهند گرفت، نه به خاطر ابزارهايشان، بلکـه بـه واسطۀ اسـتعداد های ذهـنی و
جسمی شان. اگر و وقتی به آنجا برسيم، الوهيت به همان اندازۀ فضای مجازی، دنيــوی
خواهد شد ــ معجزه ای در ميان معجزات ديگر که می توان آن ها را تضمين شده فرض
کرد.
ما می توانيم مطمئن باشيم که انسان ها بـر روی الـوهيت سـرمايه گذاری خواهنـد
کرد، زيرا دلايل زيادی برای خوشنود شدن از چنين تحولی دارند و راه هــای بســياری
برای رسيدن به آن دارند. حتی اگر يـک راه نويـدبخش بـه بن بسـت برسـد، راه هـای
گزينه باز خواهند ماند. به عنوان مثال، شايد به اين نتيجه برسيم که ژنوم های انسـانی
بسيار پيچيده تر از آن هستند که بتوان به طور جدی آ نها را دستکاری کـرد، امـا اين
مانع تکامل دستگاه های مغز کامپيوتری، نانو ـ ربات ها يا هوش مصنوعی نخواهد شد.
اما جای نگرانی نيست. حداقل نه به اين زودی. متحول کردن انسان خردمنــد بــه
جای اينکه يک رستاخيز هاليوودی باشد، يک فرايند تـاريخی تـدريجی خواهـد بـود.
انسان خردمند توسط خشونت رباتها نابود نخواهد شد، بلکه احتمالاً گام به گام خود را
متحول خواهد کرد و در اين فرآيند با رباتها و کامپيوترها ادغام خواهد شد، تــا اينکــه
فرزندان ما به گذشته نگاه بيندازند و ببينند که ديگر آن موجودی که کتاب مقدس را
نوشت، ديوار بزرگ چين را ساخت و به کمدی های چارلی چاپلين می خنديد، نيستند.
اين ظرف يک روز و يک سال اتفاق نخواهد افتاد، بلکه در حقيقت هم اکنون در قـالب
رفتارهای بی شماری در حال وقوع است. هر روز ميليون ها نفر اجازه می دهند تــا تلفن
هوشمندشان کنترل بيشتری بر زندگی شان پيدا کنند، يا اينکــه داروی ضدافســردگی
مؤثرتری را آزمايش می کنند. انسان ها در تلاش برای سلامتی، خوشبختی و قدرت، به
آهستگی يکی از ويژگی های خود را تغيير می دهند و بعد يکی ديگر و بـاز يکی ديگـر،
تا اينکه ديگر انسان نخواهند بود.
مطلبهای دیگر از همین نویسنده در سایت آیندهنگری: