تأثیر فرهنگ بر توسعه
اگر عضو یکی از شبکههای زیر هستید میتوانید این مطلب را به شبکهی خود ارسال کنید:
[23 Aug 2015]
[ ثمینا رستگاری]
تأثیر فرهنگ بر توسعه چرا بعضی از کشورها توسعه یافته اند و برخی عقب مانده؟ سوال خیلی کلی است اما مبهم نیست، این سوال سال ها است که ذهن اندیشمندان و نخبگان سیاسی کشورهای شمال و جنوب را به خود اختصاص داده است و هنوز هم می تواند بی آنکه برای مخاطب ملال آور باشد موضوع بحث قرار گیرد. با نگاهی به گذشته نیز می توان تمام لحظات قرن پیش را چونان دفتری برای نوشتن و پاک کردن پاسخ های این پرسش تصور کرد.
در اولین مواجهه کشورهای شمال و جنوب انبوهی از نظریات نوسازی آفریده شد؛ نظریاتی که محور تاکید آن بر نوسازی و تعیین کنندگی ساختارها استوار بود. طبق این نظریات بالا رفتن سطح آموزش و ثروت در هر جامعه ای به معنای توسعه اقتصادی است و توسعه اقتصادی هم از آنجا که به رشد طبقه متوسط می انجامد زمینه ساز دموکراسی خواهد بود.
این فرمول ساده بود و جهانشمول و انتظار می رفت در همه جای دنیا نیز به یکسان عمل می کرد. در چین، خاورمیانه، آسیای نزدیک و دور و آفریقا همانند کشورهای اروپایی و امریکایی اما پیشگویی ها درست از آب درنیامد و اکنون برخی از نظریه پردازان محور ادبیات نظریه های گذار را تغییر داده اند و دیگر نه بر نظریات ساخت گرایانه که بر نظریات کنش گرانه تاکید می ورزند به این معنی که نقش کنشی کارگزاران اجتماعی و سیاسی را بسی نیرومندتر و مقدم تر از ساختارهای کلان و تغییر آنها می دانند. اما پیش از چنین گسستی باید به پرسشی بی پاسخ مانده از دوره اول پاسخ داد می شد و آن سوال نقش فرهنگ کشورهای مختلف در فرآیند توسعه بود.
ساموئل هانتینگتون برای پاسخگویی به این سوال که چرا برخی کشورها توسعه یافته اند و برخی نه به سراغ فرهنگ آن کشورها رفته و به تاثیر فرهنگ کشورهای مختلف بر روند توسعه آنها پرداخته است. او با مقایسه دو کشور غنا و کره جنوبی که در ۱۹۶۰ از نظر سرانه ناخالص ملی، اهمیت نسبی تولیدات اولیه و بخش های صنعت، خدمات، ماهیت صادرات و مقدار کمک های دریافتی خارجی در مقام یکسانی قرار داشتند بحث خود را آغاز می کند. ۳۰ سال بعد مقام کره جنوبی و غنا با هم قابل مقایسه نبود. آیا در پی چرایی این گسل عمیق باید به سراغ فرهنگ این دو کشور برویم؟
در اوایل دهه ۱۹۸۰ دانشمندان و نویسندگان پیش از پاسخ مثبت دادن به این سوال باید شهامت ایستادن در مقابل سیلی از هجمه ها و انتقادها را در خود سراغ می گرفتند. در اوایل دهه ۸۰ لری مریسن کتابی به نام «توسعه نیافتگی مساله ای روانی است» منتشر ساخت و استدلال کرد که مانع اصلی رشد و توسعه امریکای لاتین، فرهنگ این کشور است. بعد از انتشار این کتاب او در معرض انتقادات بسیاری قرار گرفت اما یک پرسش جدی هم در ذهن اندیشمندان ایجاد کرد.
هانتینگتون همانند مریسن، فرهنگ را عامل مهمی در رشد و توسعه کشورهای مختلف می داند و با نسبت برقرار کردن میان فرهنگ و شکل تشکیلات اقتصادی، سطح فشار و پیدایش و رشد دموکراسی نظریه خود را غنا می بخشد و برای هر کدام مثال های متعددی از اقصی نقاط جهان در مقابل دید خواننده قرار می دهد. وی در این مسیر در این دام نیفتاده است که برخی فرهنگ ها را در تضاد با دموکراسی بنامد بلکه هوشمندانه می گوید برخی فرهنگ ها برای دموکراسی پذیراتر و مساعدترند.
او پیشتر در کتاب نبرد تمدن های خود نیز مهمترین فرق اقوام و ملل را ناشی از فرهنگ آنها دانسته بود نه ایدئولوژی، سیاست یا اقتصاد. هانتینگتون با برهم زدن تقسیم بندی کشورها در سه بلوک دموکراسی های غربی، کشورهای کمونیستی و جهان سوم از رویارویی اسلام و غرب در سال های پیش رو سخن گفت و با پیش بینی رکود جمعیت و افت اقتصادی غرب از یک سو و رشد اقتصاد جوامع آسیای شرقی و افزایش جمعیت جوامع اسلامی از مخدوش شدن تمدن چیره گر غرب سخن گفت. بسیاری بر نظریه او نقدها نوشتند و برخورد تمدن ها را از جمله پیشگویی هایی دانستند که خود اسباب تحقق خویش را فراهم می سازند.
او با تبیین نظریه خودش در قالب تاثیر فرهنگ ها بر توسعه بر نظریه پیشین خود پای فشرد و گذشت زمان نیز نظریه او را تقویت کرد. با اینکه در حال حاضر در بسیاری از کشورهای دنیا فیلم های هالیوودی دست به دست می شود، مدهای غربی رواج یافته و الگوهای مصرف و فرهنگ عامیانه غرب به بسیاری نقاط تسری پیدا کرده اما هیچ کدام از اینها خللی در نظریه هانتینگتون وارد نساخته و او را برای پذیرش فرهنگ جهانی اقناع نکرده است.
او این نوآوری ها را فاقد پیامدهای فرهنگی می داند، مدهای هوسبارانه ای که می آیند و می روند بی آنکه در زیربنای فرهنگ تمدن دریافت کننده تغییری ایجاد کنند. البته او سیطره و کنترل امریکا بر سینما و تلویزیون را بلامنازع می داند اما نسبتی میان آن و پیدایش ارتباطات جهانی فراگیر و همگرایی های مهم در نگرش و اعتقادات پیدا نمی کند.
در یک گام جلوتر او این یکسان سازی ها را نه به معنای مدرن شدن بلکه به معنای غربی شدن می داند، دو مفهومی که با هم مترادف نیستند و یکی دانستن این دو برای غربی ها نتایج مثبتی هم در پی نداشته است چرا که عامل مهم بازگشت مردم به فرهنگ های بومی خود یا بازخیزی اسلام در کشورهای اسلامی بوده اند.
به نظر هانتینگتون تغییر فرهنگ ها ممکن است اما خصایص فرهنگی به هر حال پایدار می ماند و در توسعه اقتصادی و رشد سیاسی، سیاست جهانی و هویت ملی تاثیر می گذارند. تامل در نظریه هانتینگتون در مقابل تئوری های تحمیل تجدد از بالا علامت سوال قرار می دهد و می تواند توجه نخبگان فکری و سیاسی را از حوزه سیاسی به عرصه فرهنگی معطوف کند.
مطلبهای دیگر از همین نویسنده در سایت آیندهنگری: