شعار و شاید بهتر باشد بگوییم ادعای «جهان دانشمحور»، چندین سال است به صورت یکی از کلیشههای همراهیکننده «جهانیشدن» و «دموکراتیزهشدن اطلاعات» به وسیله طرفداران بیقید و شرط این فرآیند در شکل و محتوایی که در حال حاضر دارد، تکرار میشود و به عنوان اصلی پذیرفته شده مطرح میشود که صرفاً باید بر سر ساز و کارها و چگونگی تحقق یافتن آن به تامل و یافتن راهحلهای مناسب پرداخت، بدون آنکه اصل آن را مورد پرسش قرار داد.
با این وجود اگر صورت مسئله را یک بار دیگر مرور کنیم میبینیم که نمیتوان چندان با اطمینان چنین ادعایی را پیش نهاد. چندین واقعیت انکارناپذیر وجود دارد:
▪ نخست آنکه انقلاب صنعتی، توانایی به خواندن و نوشتن و دریافت آموزشها و مهارتهایی اولیه را در سطح جهان تا حد بسیار زیادی گسترش داد، به نحوی که امروز شاید بتوان گفت اکثریت مردم جهان «باسواد» هستند؛
▪ دوم آنکه، انقلاب اطلاعاتی و تعمیم یافتن شبکههای رسانهای و ارتباطی ناشی از آن امکانات زیادی را برای مرتبطشدن انسانها با یکدیگر ایجاد کرد و هزینه این ارتباطات را به صورت بسیار چشمگیری کاهش داد.
▪ سوم آنکه در مجموع این دو انقلاب سبب شدند که تحرک اجتماعی در جوامع انسانی به صورت قابل توجهی بالا برود به این معنی که انسانها این شانس را داشته باشند که احتمالاً در زمان مرگ خود در موقعیت مادی اجتماعی بهتری از زمان تولد خویش قرار داشته باشند.
اما آیا میتوان ادعا کرد که بتوان با حرکت از این واقعیتها که نسبیت در آنها همواره اصلی اساسی را تشکیل میدهد، به این نتیجه رسید که «جهان دانشمحور» و پیرو این استدلال، جهان «شایستهسالار»، ولو در بخشی از کره زمین (کشورهای توسعهیافته) توانسته باشد به یک واقعیت بدل شده و این امر خود الگویی برای سایر نقاط جهان (کشورهای توسعهنایافته یا در حال توسعه) به وجود آورده باشد؟ در این امر جای شک و تردید زیادی وجود دارد.
شکی نیست که انسانها امروز به نسبت یک یا دو قرن پیش در موقعیتهای مادی بهتری زندگی میکنند و این «بهبود» را میتوان به کمک شاخصهای مادی و کمی کاملاً قابل اندازهگیری نشان داد (امید زندگی، بهداشت، آموزش، برخورداری از آب سالم و غذای بیشتر...) اما آیا این شاخصها را میتوان لزوماً به معنی «زندگی بهتر»ی به شمار آورد؟ و حتی از این سادهتر، آیا اگر این شاخصها را نه بر اساس «میانگین»ها بلکه بر اساس موقعیتهای واقعی زندگی انسانها اندازهگیری کنیم، آیا باز هم به همین نتایج خواهیم رسید؟
واقعیت این است که جهان امروز بیش از آنکه گویای عدالت باشد، نشاندهنده بیعدالتی و عمیق شدن شکاف بین انسانها در زندگی روزمرهشان است و بیش از آنکه یک تحرک اجتماعی واقعی را به انسانها عرضه کند، همچون قرن پیش آنها را محکوم به زیستن و مردن در موقعیت (و یا حتی در سطوح پایینتری) از موقعیت تولدشان میکند. جهان کنونی، بیش از آنکه به افراد «اطلاعات» بدهد، آنها را در اطلاعات «غرق» میکند و بیش از آنکه مهارت تحلیل دادهها را به انسانها عرضه کند، تعداد دادهها و تنوع و تفسیرپذیری و دستکاری در آنها را چنان بالا میبرد، که عملاً موقعیتی از «نادانی» و «حماقت» سازمانیافته را در این انسانها به وجود بیاورد که در عین حال از خلال نوعی «اسطورهسازی» هر گونهای از «ناآگاهی» را نوعی «آگاهی» و هر «امکان ناچیز» را یک «امکان در دسترس» قلمداد میکند. جهانی را در نظر آوریم که همه افراد در آن تصور کنند روزی از روزها بلیت بختآزمایی یا حساب بانکیشان، برنده جایزه بزرگی خواهد شد که زندگی آنها را برای همیشه تغییر میدهد: اتفاقی که بسیار بسیار بعید است اما تصور آن میتواند روزمرگی انسانها را بر پایه اسطوره «پیشرفت» و «دانایی» مدیریت و کنترل کند.
بدینترتیب ساختارهای «امید» که خود از ساختارهای بیولوژیک حیات منشاء میگیرند، میتوانند به پایهای برای ساختن ظرف روزمرگی برای بازتولید واقعیت در موقعیتهای هژمونیک شوند. جامعه «دانشمحور» در این حالت به اسطوره «دانش» بدل میشود که ظاهراً در دسترس همگان است و اگر کسی از آن استفاده نمیکند، بدین دلیل است که «باور» و «امید» خود را در نوعی انحراف «نومیدانه» از دست داده است. روشن است که دیدن جهان با نگاهی تقلیل یافته به «امید»، سادهتر و با تنش کمتری همراه است، اما آیا میتوان ادعا کرد که چنین نگاهی، سود و تاثیری واقعی نیز بر زندگی انسانها به آن گونهای که هست و نه به آن گونهای که تمایل دارند باشد، بگذارد؟
پاسخ به این پرسش ما را در وضعیتی متناقض قرار میدهد: «نومیدی» میتواند به مثابه نوعی گریز از وضعیت بیولوژیک حیات تلقی شود که به همین دلیل نیز حیات را به خطر انداخته و انفعال فردی و جمعی را جایگزین تلاش برای «تغییر» کند. در حالی که «امید» هر چند با ساختارهای بیولوژیک انطباق دارد، اما همواره این خطر را در خود دارد که ناخودآگاهی «جانوری/ طبیعی» و مبتنی بر زندگی بر اساس تسلیم و پذیرش و سازگاری با محیط را جایگزین خودآگاهیای «انسانی/ فرهنگی» و مبتنی بر زندگی بر اساس تمایل به شورش، مقاومت و تغییر محیط کند. تناقض از آن رو ما را با مشکل روبهرو میکند، که تجربه زیست انسانی به ویژه در دو قرن اخیر نشان داده است که هر دو موقعیت چنانچه بدون ترکیبی خاص و پویا با موقعیت دیگر قرار نگیرند میتوانند ما را به وضعیتهای خطرناک و غیرقابل مدیریت برسانند. از میان رفتن فرهنگ در موقعیتی که میلیونها سال است که ما به مثابه جانوران فرهنگی زندگی میکنیم، زندگی را برای انسانها ناممکن میکند، در حالی که گریز از طبیعت در حالی که تمام موجودات زنده و بیجان دیگر از چرخههای طبیعی تبعیت میکنند، هر دو برای انسانها پرخطر، غیرقابل درک و غیرقابل مدیریت هستند. اما شاید نخستین شرط برای خروج از این تناقض، شناخت و درک خود تناقض باشد.