گیدنز؛ مدرنیسم، پستمدرنیسم و راه سوم
اگر عضو یکی از شبکههای زیر هستید میتوانید این مطلب را به شبکهی خود ارسال کنید:
[24 Sep 2015]
[ فرهاد بذرافکن]
مروری بر سیر تکوین اندیشهی اجتماعی آنتونی گیدنز؛
گیدنزگیدنز در مقابل این ادعا که با پایان گرفتن مدرنیته در اواخر سدهی بیستم، در آغاز عصر پسامدرنیته قرار گرفتهایم، میگوید که جعل اصطلاحهایی تازه چون پسامدرنیته از سردرگمی گرفتاری در قلمروی رویدادهای خارج از کنترل و درک ما نشئت میگیرد. وی مدعی است برای تحلیل چگونگی رخداد این پدیده، وضع اصطلاحهای تازه مانند پسامدرنیست و نظایر آن کافی نیست، به جای وضع چنین اصطلاحاتی بهتر است به سرشت مدرنیته نگاه دوبارهای بیندازیم
فرهنگ امروز / فرهاد بذرافکن*: آنتونی گیدنز را یکی از مهمترین نظریهپردازان بریتانیایی پس از جنگ جهانی دوم شناختهاند. تفسیرهای کلاسیک او دربارهی کلاسیکهای جامعهشناسی (مشخصاً دورکیم، وبر و مارکس) و همچنین واکاوی نظریههای اجتماعی معاصر توسط او تأثیری شگرف بر جامعهشناسی و بهطورکلی علوم اجتماعی داشته است. او با تفسیر و بازسازی سنتهایی چون کارکردگرایی ساختاری، جامعهشناسی مارکسیستی، نظریهی انتقادی، روششناسی مردمنگارانه، نظریهی سیستمی، روانکاوی، ساختارگرایی و پساساختارگرایی، قلمرو بحث در نظریهی اجتماعی و سیاسی را گسترش داده است. نقش گیدنز در این زمینه تنها منحصر به تفسیر و بازسازی مکتبها و نظریهپردازان اجتماعی نیست، بلکه وی توانست خود را بهعنوان نظریهپرداز اجتماعی در دنیای پس از جنگ معرفی نماید. گیدنز، علاوه بر تفسیر و تبیین نظریههای رایج در اندیشهی اجتماعی و معرفی خود در مقام نظریهپرداز، خود را بهعنوان جامعهشناسی مطرح کرد که نه تنها دستی در پژوهشهای تجربی در حوزههای مختلف از جمله تغییر و تحولات خانواده، کار و دنیای اشتغال، آموزش و ... دارد، بلکه در راستای نظریهپردازی راه سوم خود، در دورهی تونی بلر نخستوزیر بریتانیا، به مقام مشاور او رسید.
بنابراین، علایق گیدنز تنها محدود به تتبعات نظری و اندیشهورزانه (چه در مقام مفسر و چه در مقام نظریهپرداز) نیست، وی از معدود جامعهشناسانی است که همچنان به کار تألیف در حوزههای مختلف علوم اجتماعی مشغول است. همزمان با تحولات اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادی، نظریههای جامعهشناسی نیز با این تحولات بهروز و امروزی میشوند. آنتونی گیدنز از آن دست جامعهشناسانی است که همواره معتقدند که جامعهشناس موظف است با وقوع تحولات جدید در جامعه، پژوهشهای نظری و تجربی خود را در راستای تبیین نظری این تحولات به رشتهی تحریر درآورد؛ برای نمونه، کتاب جامعهشناسی وی که در بسیاری از دانشگاههای جهان تدریس و مطالعه میشود از سال ۲۰۰۵ تا ۲۰۱۳ هفت بار ویراستاری شد. در حوزهی تفسیرها و اشتغالات تئوریک، گیدنز نیز با چنین راهبردی کار خود را به پیش میبرد.
گیدنز در مقام مفسر کلاسیکها
آغاز زندگی آکادمیک گیدنز را میتوان از اوایل دههی ۱۹۷۰ با انتشار دو کتاب سرمایهداری و نظریهی اجتماعی مدرن (۱۹۷۱) و قواعد جدید روش جامعهشناختی (۱۹۷۶) دانست، وی در این آثار به بازخوانی تئوریک و روششناختی کارل مارکس، امیل دورکیم و ماکس وبر پرداخته و نقدهای خود را به طور جدی مطرح میکند. همانگونه که از عنوان کتاب سرمایهداری و نظریهی اجتماعی مدرن پیداست، گیدنز تحلیلهای هر سه اندیشمند را در رابطه با سرمایهداری مورد بررسی و نقد قرار میدهد، وی به بررسی این مسئله میپردازد که چگونه این سه نظریهپرداز به دنبال درک پدیدهای هستند که از آن تحت عنوان «دگرگونی بزرگ» یاد میشود؛ تغییر از جامعهی سنتی به جامعهی مدرن.
گیدنز دلایل خود را در این باره که چرا از میان نظریهپردازان پرشماری که دربارهی مسائل دنیای مدرن به تفکر پرداختند تنها این سه متفکر را انتخاب کرد ازاینقرار برمیشمارد: «مسلماً در پی این استدلال نیستم که نوشتههای این سه نویسندهی مورد بحث در این کتاب را تنها جریانهای اصلی تفکر اجتماعی معرفی کنم که به جامعهشناسی شکل بخشیدند، برعکس، مهمترین ویژگی تفکر اجتماعی در بیش از ۱۰۰ سال از ۱۸۲۰ تا ۱۹۲۰، کثرتی از اشکال متنوع نظریه است که در آن دوران پرورده شد. آثار معاصرین از جمله توکویل، کنت و اسپنسر ربط مشخصی به مسائل جامعهشناسی مدرن داشت و احتمالاً منطقیتر این بوده که این نویسندگان نیز مانند کسانی که در این کتاب بهصورت مفصل به آنها پرداخته شد، مورد بحث قرار میگرفتند ... آثار مارکس آشکارا منبع اولیهی اشکال متنوع نئومارکسیسم هستند؛ نوشتههای دورکیم بهعنوان منبع الهام اصلی کارکردگرایی-ساختاری شناخته میشوند و دستکم برخی گونههای مدرن پدیدارشناسی مستقیماً یا غیرمستقیم متأثر از نوشتههای ماکس وبر هستند. مضافاً اینکه، در حوزههای مشخصتر جامعهشناسی مانند قشربندی اجتماعی، مذهب و غیره، نفوذ مارکس، وبر و دورکیم اساسی بوده است» (Giddens, ۱۹۷۱, Introduction).
گیدنز میگوید این سه متفکر گرایش به این داشتهاند که در تفسیر مدرنیته، محرک دگرگونی واحد و فراگیری را در نظر داشته باشند؛ آن نیروی عمدهی دگرگونی که جهان مدرن را شکل میبخشد، سرمایهداری است. با سقوط فئودالیسم، تولید کشاورزیِ مبتنی بر نظام ارباب-رعیتی جای خود را به تولید برای بازارهای ملی و بینالمللی داد که بر اثر آن نه تنها انواع نامحدود اجناس مادی بلکه قدرت کار انسانی نیز به کالا تبدیل شدند. سامان اجتماعی نوظهور مدرنیته چه از جهت نظام اقتصادی و چه از جهت نهادهای دیگرش سرمایهدارانه است. دیدگاه مارکس را دربارهی تحولات اجتماعی مدرن، هم دورکیم و هم ماکس وبر نقد کردند. وبر نخستین کسی بود که تفسیرهایی از تاریخ دوران مدرن به دست داد که دستکم در برابر تفسیر مارکسی جلوه میکرد. برخلاف مارکس که ظهور سرمایهداری را حاصل بهرهکشی و استثمار ستمدیدگان میدید، وبر بر اخلاقی تأکید ورزید که حتی شاید به طور ناخواسته منجر به ظهور سرمایهداری در غرب شد؛ وی تا آنجا پیش میرود که تأخیر سرمایهداری در دیگر سرزمینها را به فقدان روحیهای نسبت میدهد که عامل پیشبرندهی سرمایهداری در غرب شد. وبر بیشتر از «سرمایهداری عقلانی» سخن میگفت که تحلیل مارکس از کالایی شدن کار دستمزدی را دربرمیگرفت، هرچند که عقلانیت مورد نظر وبر قلمرو وسیعتری را از آنچه که مارکس در نظر داشت شامل میشد.
به تعبیر گیدنز، عقلانیت متجلی در تکنولوژی و سازمان فعالیتهای بشری و دیوانسالاری، شاهبیت غزل وبر بود. دورکیم، نهادهای مدرن را از اساس متأثر از صنعتگرایی میدانست. به عقیدهی دورکیم، رقابت سرمایهدارانه عنصر اساسی سامان صنعتی نوظهور نیست و برخی از ویژگیهایی را که مارکس بر آنها تأکید شدیدی داشت، حاشیهای و گذرا در نظر میگرفت. خصلت به شدت متغیر زندگی اجتماعی مدرن اصولاً از سرمایهداری مایه نمیگیرد، بلکه از محرک پرتوان تقسیم کار پیچیدهای سرچشمه میگیرد که از طریق بهرهبرداری صنعتی از طبیعت، تولید را در جهت برآوردن نیازهای انسانی به پیش میراند.
گیدنز در کتاب قواعد جدید روش جامعهشناسی، تحلیل انتقادی کوتاهی از برخی مکاتب مهم تفکر در فلسفهی اجتماعی به دست میدهد و توجه ویژهای به پدیدارشناسی، روششناسی مردمنگارانه و تفکر ویتگنشتاین مبذول میدارد. گیدنز، اساساً بر استلزامات این چشماندازهای متنوع برای به دست دادن روایتی از کنش انسانی و قابل فهم بودن آن متمرکز میشود؛ رویکرد کنش به تنهایی عمل نمیکند، بلکه کنش و ساختار یکدیگر را پیشفرض میگیرند. گیدنز در این اثر مفاهیمی را به کار میگیرد که مربوط به برداشتی از تولید و بازتولید جامعه است. این اثر در واقع بنیاد اساسی نظریهی معروف آنتونی گیدنز یعنی ساختاربندی را پیمیریزد. در نهایت، وی برخی قواعد جدید روش جامعهشناسی را معرفی میکند که برای مطالعهی جامعهشناسی امروزی راهگشا است. در واقع، اگر قواعد روش جامعهشناسی دورکیم را مانیفستی اولیه و به چندین معنا کلاسیک در دورهی ظهور جامعهشناسی بهعنوان رشتهای دانشگاهی بهحساب آوریم، این اثر گیدنز را میتوان مانیفستی جدید از جامعهشناسی در دوران پس از جنگ جهانی دوم تلقی کرد.
پیامدهای مدرنیته از نظر آنتونی گیدنز
آنتونی گیدنز در پیامدهای مدرنیته بر آن است تا پاسخی به متفکرانی داده باشد که وضعیت چند دههی گذشتهی غرب را وضعیت گذار از مدرنیته در نظر میگیرند؛ یعنی آن دیدگاههایی که تحت عناوینی همچون «پستمدرنیسم»، «پسامدرنیته» یا «پساصنعتی» و ... رایج شد. گیدنز در مقابل این ادعا که با پایان گرفتن مدرنیته در اواخر سدهی بیستم، در آغاز عصر پسامدرنیته قرار گرفتهایم، میگوید که جعل اصطلاحهایی تازه چون پسامدرنیته از سردرگمی گرفتاری در قلمروی رویدادهای خارج از کنترل و درک ما نشئت میگیرد. وی مدعی است برای تحلیل چگونگی رخداد این پدیده، وضع اصطلاحهای تازه مانند پسامدرنیست و نظایر آن کافی نیست، به جای وضع چنین اصطلاحاتی بهتر است به سرشت مدرنیته نگاه دوبارهای بیندازیم؛ زیرا به دلایل خاص تاکنون در علوم اجتماعی با این مفهوم بهدرستی برخورد نشده است.
گیدنز ابتدا تعریفی از مدرنیته به دست میدهد و سپس ویژگیهای آن را توصیف میکند: مدرنیته به شیوههایی از زندگی یا سازمان اجتماعی مربوط میشود که از سدهی هفدهم به بعد در اروپا پیدایی یافت و بهتدریج نفوذی کموبیش جهانی پیدا کرد (گیدنز، ۱۳۹۰: ۴). از نظر گیدنز چهار نهاد بنیادی وجود دارد که مدرنیته بر آنها مبتنی است؛ اولین نهاد، سرمایهداری است که ویژگیهای آن تولید کالایی، مالکیت خصوصی سرمایه، کار دستمزدی فاقد مالکیت و نظام طبقاتی مبتنی بر این ویژگیهاست. صنعتگرایی، ظرفیتهای دیدهبانی و قدرت نظام یا نظارت بر ابزارهای خشونت و صنعتی شدن جنگ از دیگر نهادهای بنیادی مدرنیته محسوب میشود. همچنین گیدنز بر این نظر است که مدرنیته با سه جنبهی اساسی همچنان به حیات خود ادامه میدهد. در اینجا گیدنز سعی دارد (همچنانکه پیشتر بیان شد) با مسائل دنیای مدرن مواجههای واقعی داشته باشد، به جای اینکه دل به تحلیلهایی که نظریهپردازان پسامدرن مطرح کردهاند، بسپرد.
از دیدگاه گیدنز سه جنبهی اساسی مدرنیته عبارتند از: فاصلهگیری زمان و مکان، ازجاکندگی یا بیریشگی و قدرت بازاندیشی. بر اساس مفهوم فاصلهگیری زمان و مکان، گیدنز میگوید برخلاف دوران ماقبل مدرن، برقراری روابط با کسانی که در محل حضور ندارند و در فاصلههای بسیار دور از ما قرار گرفتهاند بیش از پیش امکانپذیر شده است. منظور او از بیریشگی، «کنده شدن روابط اجتماعی از محیطهای محلی همکنش و تجدید ساختار این محیطها در راستای پهنههای نامحدود زمانی-مکانی» است (همان، ۲۶). در نهایت، در باب بازاندیشی بر آن است که با وجود اینکه میتوان ترکیباتی از سنت و مدرنیته را در محیطهای عینی پیدا کرد، ولی قدرت بازاندیشی مدرنیته آن را بهکلی از سنت جدا میکند. بازاندیشی در یک معنای بنیادی، معرف هرگونه کنش انسانی است و بدان معناست که همهی انسانها با زمینههای کنششان بهعنوان عنصر جدانشدنی عملکردهایشان همواره در تماسند، خصیصهای که گیدنز آن را «نظارت بازاندیشانهی کنش» مینامد. بهزعم او، با پیدایی مدرنیته، بازاندیشی خصلت دیگری به خود میگیرد؛ «بازاندیشی در زندگی اجتماعی مدرن دربرگیرندهی این واقعیت است که عملکردهای اجتماعی پیوسته بازسنجی میشوند و در پرتو اطلاعات تازه دربارهی خود آنها اصلاح میشوند و بدینسان، خصلتشان را به گونهی اساسی دگرگون میسازند» (همان، ۴۶). به تعبیر گیدنز، در جهان مدرن همه چیز در معرض بازاندیشی است، حتی خود بازاندیشی.
گیدنز بحث بازاندیشی را به جریان پسامدرنیته ربط میدهد، سه داعیهی پسامدرنها را مشخص میکند و هر سه را بر اساس خصلتهای مدرنیته به باد انتقاد میگیرد: «اینکه ما کشف کردهایم هیچچیز را با قطعیت نمیتوان دانست، زیرا نشان داده شده است که همهی بنیادهای پیشین معرفتشناسی اعتمادناپذیرند؛ دیگر اینکه تاریخ تهی از فرجامشناسی است و در نتیجه از هیچ روایتی از پیشرفت نمیتوان به گونهی توجیهناپذیری دفاع کرد و در نهایت اینکه، با چیرگی روزافزون نگرانیهای بومشناختی و شاید رواج جنبشهای اجتماعی نوظهور، برنامهی سیاسی و اجتماعی تازهای به وجود آمده است.» گیدنز پس از نقد این دیدگاهها بر این نظر است که این ملاحظات به جای اینکه ما را به فراسوی مدرنیته بکشانند، شناخت بیشتری از بازاندیشی را که در ذات مدرنیته است فراهم میکنند. در واقع، گیدنز با همان ابزارها و ادعاهایی که پسامدرنها به دفاع از دعوی خود میپردازند، با خوانش خاص خود در صدد اثبات حقانیت مدرنیتهی متأخر است و نه اثبات وجود وضعیتی به نام پسامدرن. گیدنز نظریهی خود راجع به مدرنیتهی متأخر را راه سومی بین قفس آهنین ماکس وبر و اتوپیاگرایی مارکس میداند. او مدرنیته را گردونهای میداند که سواری بر آن برای هرکس لذتبخش است، ولی هر آن ممکن است مهارش از دست ما بیرون رود و راه خود را ادامه دهد. پیامدهای کنشهای یک نظام را هرگز نمیتوان کاملاً پیشبینی کرد و دانش و اطلاعات جدید نظامها را چهبسا از طریق بازاندیشی در مسیرهای تازه میاندازد.
بااینحال، راهحلی که گیدنز به جای تسلیم شدن ارائه میکند راه ظاهراً متناقض واقعگرایی اتوپیایی است؛ منظور او از این مفهوم این است که باید در صدد ایجاد تعادل میان آرمانهای تخیلی و واقعیتهای زندگی در جهان مدرن برآییم. گیدنز برای تحقق این امر تا حدودی دل به جنبشهای اجتماعی جدید بسته است که تفاوتهایی با جنبشهای پیشین دارند، هرچند وی مدعی است که دربارهی تازگی جنبشهای اجتماعی جدید مبالغهی زیادی شده است. به باور گیدنز از قرن هیجدهم چنین رگههایی وجود داشت منتها در دهههای اخیر اهمیت ویژهای یافتند و علت مهم آن هم از نظر وی رشد مخاطرات پرپیامدی است که وقوع یک جنگ در زمان کنونی میتواند به بار آورد.
در نهایت گیدنز مدرنیته را یک طرح غربی میداند، وی دو مجموعهی سازمانی مشخص را در تحول مدرنیته پراهمیت میداند؛ یکی دولت ملی و دیگری نظام سرمایهداری. هر دوی اینها ریشه در تاریخ غرب دارند، پیوند این دو مجموعه با هم سراسر جهان را درنوردیدهاند و هیچ قدرت بازدارندهای تاکنون نتوانسته با آن به مقابله برخیزد و خودمختاری خود را حفظ کند. اما مدرنیته از جهت گرایشهای خاص آن یک پدیدهی غربی نیست، مدرنیته دیگر لزوماً تحت تسلط غرب نیست؛ چراکه مدرنیته نه تنها از جهت تأثیر جهانی آن بلکه به خاطر دانش بازاندیشانهای که برای خصلت پویای آن نقشی بنیادی دارد، گرایش به جهانی کردن دارد و در دورهی مدرنیتهی متأخر دیگر نمیتوان از طرح مدرنیتهی غربی صحبت به میان آورد.
نظریهی ساختاربندی
آنتونی گیدنز در سه اثر خود، قواعد روش جدید جامعهشناسی، مسائل اساسی نظریهی اجتماعی و ساخت جامعه، مفهومسازی بنیادینی از رابطهی بین کنش و ساختار، کارگزار و نظام یا فرد و جامعه ارائه میدهد. نتیجهی بررسیها و تأملات او در کتاب ساختاربندی Structuration صورت مدونی به خود میگیرد و نظریهی ساختاربندی او شکل میگیرد. مسئلهی رابطهی ساختار و کنش، داستانی طولانی در نظریهی اجتماعی و فلسفهی علوم اجتماعی غرب دارد. در این میان عمدتاً مسئلهی اصلی ترجیح یکی از این دو (کنش و ساختار) بر دیگری برای تحلیل پویشهای اجتماعی در جامعه بوده است؛ برای نمونه، از یک طرف از منظر رویکردهای جبرگرا، این ساختار اجتماعی است که همواره کنش افراد و کارگزاران (agent) را تعیین میکند و از سوی دیگر، رویکردهای کنشگرا توجه بیشتری به افراد و معنا و نیتشان مبذول میدارند از جمله هرمنوتیک، پدیدارشناسی، روششناسی مردمنگارانه و غیره.
گیدنز برای غلبه بر این تقلیلگرایی به ابداع واژهی ساختاربندی structuration که از زبان فرانسه وام گرفته است دست میزند. گیدنز پیشنهاد میکند که عاملیت و ساختار را صرفاً وجوه مختلف کلیهی اعمال اجتماعی بدانیم. از دید او، جامعه بهمنزلهی چیزی ثابت و از قبل تعیینشده نیست (در اینجا میتوان گفت که مشخصاً تحلیل گیدنز متوجه دورکیم است که جامعه را فراتر از افراد بهمنزلهی موجودی که بهخودیخود جریان دارد قلمداد میکند)، بلکه جامعه همان جریان فعال زندگی اجتماعی است. در برابر رویکردهایی که برای کارگزار اهمیت چندانی قائل نیستند، گیدنز مدعی است که انسانها از ساختارهای اجتماعی که در رفتارشان تولید و بازتولید میشود آگاهی دارند. چنانکه سیدمن میگوید: «گیدنز مفهوم دوگانگی ساختار را به کار میگیرد تا دیدگاه دوگانهی خود به عمل اجتماعی را نشان دهد. گفته میشود ساختارهای اجتماعی هم وسیلهی کنش هستند یا کنش را ممکن میسازند و هم خود بهوسیلهی کنش اجتماعی بازتولید میشوند؛ این رویکرد، ساختارهای اجتماعی را بیشتر بهمنزلهی نظمیمجازی میبیند تا به شکل یک واقعیت اجتماعی مجزایِ از فرد» (سیدمن، ۱۳۹۲: ۱۹۱). اهمیت این دیدگاه در قالب نظریهی ساختاربندی ازاینجهت است که گیدنز درک و برداشتی از مدرنیته به دست میدهد که بر اساس آن میتوان همچنان به وعدهها و آرمانهای روشنگری دل بست. گیدنز علیرغم بدبینیهای خود نسبت به مدرنیته که آن را به گردونهای خردکننده تشبیه میکند، همچنان مدرنیته را محمل امیدواریهای بسیاری میداند و تسلیم بدبینیهایی که عمدتاً از سوی پسامدرنها و مکتب فرانفکورت (البته بهاستثنای هابرماس) دربارهی مدرنیته طرح شده است، نمیگردد.
میتوان نظریهی ساختاربندی گیدنز را نظریهای دربارهی جامعهپذیری و یادگیری اجتماعی تلقی کرد که بر اساس آن کارگزاران اجتماعی از فرد گرفته تا گروهها و احزاب و دستهها در درون جامعه به دخل و تصرف و تأثیرپذیری از جامعه ادامه میدهند؛ بر همین اساس، بسیاری از منتقدان گیدنز وی را متهم به توجیه وضعیت موجود میکنند و او را پارسونزی در قالب تازهتر معرفی میکنند. در واقع، در تمام آثار گیدنز نمیتوان تفسیری پرحرارت و به نوعی انقلابی را سراغ گرفت و خود او نیز در پی عرضهی چنین تبیینهایی نیست، اما وی رویکردی را به تاریخ در دوران مدرن پیشنهاد میکند که بر خصلت گشودگی و تضادآمیز بودن آن تأکید دارد و کارگزاران در جامعه را همچنان دارای قدرت بازاندیشی میداند که میتوانند در مسیر تاریخ منشأ اثر باشند. امید بستن به جنبشهای اجتماعی جدید از جمله جنبش محیط زیستی و فمینیستی و ... را میتوان مصداقی از همین قدرت بازاندیشی کارگزاران اجتماعی در دوران مدرنیتهی متأخر دانست که گیدنز در صدد تبیین آن است.
راه سوم
گیدنز در دو کتاب خود فراسوی چپ و راست: آیندهی سیاست رادیکال و راه سوم: بازسازی سوسیالدموکراسی تأکید دارد که بشر امروز در دنیایی به سر میبرد که در اثر آسیبهای جدی در قرن بیستم نیاز به درمانهای اساسی و ریشهای دارد. راهحلهای اساسی باید لزوماً فراتر از نولیبرالیسم مورد نظر جناح راست و سوسیالیسم مورد نظر جناح چپ باشند؛ گیدنز با این هدف، چارچوبی برای بازاندیشیدن دربارهی سیاست رادیکال ارائه میدهد. سیاست رادیکال در واقع به موضوعاتی مانند سنت و انسجام اجتماعی، بازسازی فرایندهای مردمسالاری، دولتهای رفاهی و جایگاه خشونت در دنیای مدرن مربوط میشود. گیدنز در سیاست رادیکال با نقد سرمایهداری بر ستم اقتصادی و فقر تأکید دارد، هرچند که -به ادعای خودش- از چشماندازی متفاوت از چشماندازهای ویژهی سوسیالیستی. سیاست رادیکال گیدنزی بر پایهی چند پیشنهاد استوار است:
۱- باید به ترمیم همبستگیهای آسیبدیده پرداخت که تا حدی به ابداع دوبارهی سنت دلالت دارد. در اینجا آغازگاه گیدنز، ماهیت فردگرایی در جامعهی مدرن امروزی است. نولیبرالها از مفهوم فردگرایی رفتار خودمدارانه و -تا بیشترین حد ممکن- سودخواهانهی فرد را در محیط بازار استنباط میکنند. گیدنز میگوید در جهان بازاندیشیِ سطح بالا، یک فرد باید از خودمختاری برخوردار باشد تا بتواند ادامهی حیات بدهد و نه خودپرستیِ توصیهشده توسط نولیبرالها؛ لذا همبستگی اجتماعی را نباید با موضوع انسجام اجتماعی بر حول بازار خودپرستانه یکی دانست. این موضوع را باید بهعنوان نوعی خودمختاریِ آشتیجویانه و هموابستگی در عرصههای گوناگون زندگی اجتماعی از جمله پهنهی اقتصادی در نظر آورد (گیدنز، ۱۳۸۲: ۲۸).
۲- باید به سیاست حیاتی life politics در حوزههای رسمی و کمتر رسمی سامان سیاسی توجه داشت. در سیاست حیاتی، تأکید نه فقط بر آزادی از فشارهای اقتصادی و محرومیت مادی مورد سوسیالیسم است، بلکه باید سایر آزادیها را از جمله، آزادی از چیرگی خودسرانهی سنت و آزادی از قدرت خودسرانه را نیز مدنظر داشت. سیاست حیاتی سیاست بختهای زندگی در نولیبرالیسم نیست، بلکه سیاست یک زندگی است.
۳- سیاست زایا generative politics: سیاست زایا در فضایی وجود دارد که دولت را به بسیج بازاندیشانه در کل جامعه پیوند میزند. اکنون دیگر محدودیتهای دولت -دستکم مدنظر نولیبرالها- آشکار شده است. سیاست زایا سیاستی است که میکوشد به افراد و گروهها اجازه دهد تا در زمینهی ملاحظات و هدفهای اجتماعی همگانی، باعث تحقق امور شوند نه آنکه تماشاگر تحقق امور در مورد خودشان باشند. گیدنز، سیاست زایا را ابزار اصلی برای پرداختن مؤثر به مسائل فقر و محرومیت اجتماعی میداند.
۴- دموکراسی گفتوگویی dialogic democracy از مؤلفههای دیگر سیاست رادیکال طرح شده توسط گیدنز است که ناظر بر کاستیها و آسیبهای دموکراسی لیبرال است. دموکراسی گفتوگویی سازوکارهایی دارد که میتواند بر کاستیهای دموکراسی لیبرال فائق آید. دموکراسی موجود در پهنهی زندگی شخصی پیشرفت قابل توجهی نسبت به دموکراسی موجود در عرصهی سیاسی که گیدنز آن را دموکراسی عواطف مینامد، داشته است. افرادی که از ساختمان عاطفی خودشان شناخت کافی داشته باشند و بتوانند بر پایهی شخصی با دیگران ارتباط مؤثری داشته باشند، بالطبع آمادگی بهتری برای پذیرش وظایف و مسئولیتهای گستردهتر شهروندی دارند. دموکراسی گفتوگویی را میتوان از راه فعالیتهای گروههای خودیاری و جنبشهای اجتماعی به پیش برد؛ این گروهها و جنبشهای اجتماعی بیانگر ارتقای بازاندیشی فعالیت اجتماعی در سطح محلی و جهانی هستند.
۵- بازنگری و بازاندیشی دربارهی دولت رفاه از رسالتهای سیاست رادیکال است. دولت رفاه در برخورد با فقر یا در بازتوزیع فراگیر درآمد یا ثروت چندان کارآمد نبوده است؛ این دولت بر الگوی تلویحی نقشهای جنسی وابسته بود و اصل را بر مشارکت مردان در بازار کار دستمزدی میگرفت؛ دیوانسالاری دولت رفاه مانند بسیاری از دیوانسالاریها گرایش به انعطافناپذیری و غیرشخصی بودن داشت. در اینجا باید به بازسازی دولت رفاه برحسب الگوهای رفاه مثبت اندیشید که تأکید بیشتری بر بسیج اقدامهای سیاسی حیاتی مینهد و هدفش بیشتر آن است که خودمختاری را به مسئولیتهای شخصی و جمعی پیوند دهد.
۶- یک برنامهی سیاسی رادیکال باید خود را برای رویارویی با نقش خشونت در امور انسانی آماده سازد. چه اندیشهی سوسیالیستی و چه لیبرالیسم هیچیک نتوانستهاند چشماندازها یا مفاهیمی را برای تولید یک نظریهی سیاسی هنجاربخش در ارتباط با خشونت فراهم سازد. خشونت مورد نظر گیدنز، انواع آن -از خشونت مردان علیه زنان و خشونتهای گهگاهی خیابانی تا جنگ فراگیر- را دربرمیگیرد. گیدنز در اینجا به دنبال راهحلهایی است تا هرچه بیشتر نقطهی مقابل گفتوگو، یعنی خشونت را کاهش دهد، آن هم اصولاً از طریق بسط گفتوگو در قلمروهای متفاوت جامعه.
گیدنز هدف کلی سیاست راه سوم را در این میداند که در راستای یاریرسانی به شهروندان برای یافتن راه خود از میان انقلابهای عمدهی دوران ما یعنی جهانی شدن، دگرگونی در زندگی شخصی و رابطهی ما با طبیعت باشد، به نظر وی باید نگرشی مثبت نسبت به جهانی شدن اتخاذ کرد. او مدعی است که اگرچه درست است که جهانی شدن اقتصادی میتواند آثار ویرانگری بر خودکفایی محلی داشته باشد، بااینحال، سیاستهای حمایتی نه معقول هستند و نه مطلوب، حتی اگر کارساز باشند، جهانی از بلوکهای اقتصادی سودجویانه و احتمالاً در حال جنگ را به وجود خواهند آورد.
راه سوم باید علاقهی خود را به عدالت اجتماعی عمیقاً حفظ کند. برابری و آزادی ممکن است در تعارض با یکدیگر باشند، اما اقدامات برابریخواهانه نیز اغلب دامنهی آزادیهای افراد را افزایش میدهد. هیچ حقی بدون مسئولیت سرلوحهی سیاست راه سوم باشد؛ مثلاً حق بیمهی بیکاری باید تعهد جستوجوی فعالانه برای کار را به همراه داشته باشد و حکومتها باید مطمئن شوند که نظامهای رفاهی مانع جستوجوی فعالانه کار نشوند؛ چراکه در غیر این صورت ممکن است اینگونه پنداشته شود که اصلِ «هیچ حقی بدون مسئولیت» فقط در مورد فقرا و نیازمندان اعمال میشود.
و نهایتاً اینکه از اصول پراهمیت سیاست راه سوم اصلِ «هیچ اقتداری بدون دموکراسی» است. سوسیالدموکراتها باید این را درک کنند که ارزشهای سنتی اقتدار خود را از دست دادهاند و تنها راه برقراری اقتدار در پیش گرفتن دموکراسی است. باید بر ارزشهای جهانمیهنی به شدت تأکید شود، اصلی که بنا را بر این مینهد که چگونه پس از زوال سنتها و رسوم، از نو همبستگی اجتماعی ایجاد کنیم و چگونه نسبت به مسائل زیستبومی واکنش نشان دهیم.
*دانشجوی دکتری علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی
منابع:
آنتونی گیدنز (۱۳۸۲)، فراسوی چپ و راست: سیاست راست رادیکال، ترجمه محسن ثلاثی، تهران، انتشارات علمی.
آنتونی گیدنز (۱۳۸۶)، راه سوم: بازسازی سوسیالدموکراسی، ترجمه منوچهر صبوری، تهران، نشر شیرازه.
آنتونی گیدنز (۱۳۹۰)، پیامدهای مدرنیت، ترجمه محسن ثلاثی، نشر مرکز.
استیون سیدمن (۱۳۹۲)، کشاکش آراء در جامعهشناسی، ترجمه هادی جلیلی، تهران، نشر نی.
Anthony Giddens, (۱۹۷۱), Capitalism and Modern Social Theory: An Analysis of the Writings of Marx, Durkheim and Max Weber, Cambridge University Press.
مطلبهای دیگر از همین نویسنده در سایت آیندهنگری:
|
بنیاد آیندهنگری ایران |
پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۳ - ۱۴ نوامبر ۲۰۲۴
|
|