ترجمه: بابک پاکزاد
تمامی نظامهای آموزشی، از تصور ما نسبت به آینده مایه میگیرند؛ از این رو اگر تصور ما از آینده یک جامعه، با واقعیت موجود آن منطبق نباشد، نظام آموزشی آن جامعه، راه خیانت به جوانانش را در پیش گرفته است.
افراد یک قبیله سرخپوست را در نظر بگیرید که قرنها بر روی رودخانهای مشغول کرجیراندن بودهاند. در خلال این مدت، اقتصاد و فرهنگ قبیله، به ماهیگیری و محصولاتی که با آب همین رودخانه شکل گرفته و همچنین کرجی و ابزار مربوط به آن وابسته شده است. از آنجایی که روند رشد تحولات تکنولوژیک در چنین جامعهای بسیار کند است، جنگ یا شیوع بیماری و دیگر بلایای طبیعی، ضرباهنگ زندگی افراد قبیله را چندان مختل نمیکند. از این رو، برای یک قبیله، داشتن تصوری معقول از آینده خویش کار چندان مشکلی نیست، زیرا تفاوت فاحشی بین امروز و فردا دیده نمیشود و دقیقا براساس همین تصور است که نوع آموزش و پرورش تعیین میشود. تا آنجایی که من اطلاع دارم، با اینکه قبیلهها مدرسهای ندارند، اما از برنامهای آموزشی برخوردارند که شامل مجموعهای از مهارتها، آداب و رسوم و مناسک مذهبی میشود. به عنوان مثال، پسران میآموزند که چگونه مانند پدرانشان، پوست درخت را تراشیده و در تنه آن حفره ایجاد کنند. در چنین سیستمی، تکلیف معلم معلوم است. کار معلم تنها حفظ و انتقال دانشی است که از گذشتگان به ارث رسیده و به کار آیندگان میآید...
حال در نظر بگیرید که ۵۰۰ مایل آن طرفتر، کسانی در حال ساختن سد بزرگی بر روی رودخانه باشند که میتواند آب رودخانه را خشک کند و افراد قبیله بیخبر از همه چیز، همان شیوههای سنتی معمول را دنبال کنند. در چنین شرایطی چه اتفاقی برای افراد قبیله رخ خواهد داد؟
طبیعی است که به ناگهان تصور افراد قبیله از آینده، یعنی مجموعه تصوراتی که افراد قبیله، رفتارشان را بر مبنای آنها تنظیم کردهاند، به هم میریزد زیرا دیگر، فردا تکرار امروز نیست. سرمایهگذاری قبیله در تربیت فرزندان و آماده کردن آنان برای زندگی در فرهنگی مبتنی بر رودخانه نیز کاری عبث و تراژیک است زیرا تصور اشتباه از آینده، برنامههای آموزشی را به امری موهوم و بیربط تبدیل میکند.
ما در حال حاضر در چنین وضعیتی قرار داریم، با این تفاوت که ما امروز با دست خودمان در حال ساختن سدی هستیم که در آینده، مابین ما و فرهنگمان خواهد ایستاد. تاکنون هیچ فرهنگی این چنین با تحولات سریع تکنولوژیکی، اجتماعی، اطلاعات و وزارت مواجه نشده و این در حالی است که دم به دم بر سرعت تحولات نیز افزوده میشود و ما، شاهد آنیم که در جوامع مجهز به تکنولوژی پیشرفته، ساختارهای کهنه صنعتی فاقد کارایی لازماند و نمیتوانند بار تحولات جاری را بر دوش بکشند.
هنوز اکثر رهبران سیاسی ما به اسطوره حیات ابدی جامعه صنعتی ایمان دارند و درست شبیه ریش سفیدان قبیله که زندگی در حاشیه رودخانه را ابدی میدانستند، تصور میکنند که وجوه اصلی سیستم اجتماعی کنونی، بدون هیچ کم و کاستی در آینده نیز به حیات خود ادامه میدهد و بیشتر متخصصان تعلیم و تربیت نیز –حتی آنانی که خود را منشاء تحول قلمداد میکنند- بیهیچ تردید اسطوره مورد نظر را باور کردهاند.
آنها قادر به درک این مساله نیستند که افزایش سرعت تحولات در تکنولوژی، ساختار خانواده، ازدواج و طلاق، میزان جابهجایی، تقسیم کار، شهرنشینی، مناقشات قومی، درگیری شبه فرهنگها و روابط بینالملل، سرنوشت فردا را متفاوت از امروز رقم خواهد زد. از این رو، هیچ کوششی برای فهم تمدن فرا صنعتی و انتقال این شناخت به دانشآموزان به عمل نمیآورند. در نتیجه، بیشتر مدارس، کالجها و دانشگاهها مبنای آموزش خود را بر این اصل گذاردهاند که دنیای فردا چندان برای ما ناآشنا نخواهد بود و حداکثر رونوشتی بزرگتر از حال است و دیگر هیچ. اما من معتقدم که این نظر، فریبی بیش نیست و هیچ موسسه آموزشی تا وقتیکه تمامی اعضایش، از هیات مدیره و کارمندان باسابقه گرفته تا تازهواردها (البته به غیر از دانشآموزان)، تصور خویش از آینده را مورد تجزیه و تحلیل انتقادی قرار ندهد، نمیتواند اهداف ملموسی را پیش رو داشته و یا کار قابل توجهی انجام دهد زیرا برخورد انتقادی با تصورات ما از آینده، به یک دیدگاه مورد توافق جمعی میانجامد که در تصمیمگیریهای آن موسسه، نقش مهمی ایفا خواهد کرد.
در جوامع بدوی، در ذهن پدری که به پسرش میآموزد چگونه از تنه درخت کرجی بسازد، تصوری از زندگی آینده پسرش نقش بسته است و از آنجایی که گمان دارد فردا رونوشت امروز و امروز رونوشت دیروز است، تصورش از آینده به اندازه تصور او از حال، غنی، دقیق،جامع و بسامان است، چراکه در حقیقت، دید او از آینده و حال یکی است. اما وقتی تغییرات به وقوع میپیوندد، این تصور نه تنهامنسوخ جلوه میکند، بلکه به دلیل اینکه امکان هرگونه تحول بنیادی را منتفی میداند، منجر به عدم سازگاری نیز میشود.
درست مانند اجدادمان، متخصصان آموزش و پرورش نیز به تصوری از جامعه آینده نیاز دارند، اما این تصور باید امکان وقوع تحولات بنیادی در جامعه را نیز با آغوش باز پذیرا باشد. همچنین، این تصور نباید لزوما تصوری درست و یا نهایی باشد و اساسا نمیتواند باشد چون هیچ تضمینی وجود ندارد و در کل، هر تصوری از جامعه آینده که ایستا و کامل در نظر گرفته شود، گمراهکننده است. بنابراین برای طراحی نظامهای آموزشی فردا و یا حتی امروز، به چیزی بسیار پیچیدهتر از یک تصور کلیشهای از آینده احتیاج داریم. تصور ما باید مجموعهای از تصورات پیدر پی و به تبع آن، آیندههای ممکن باشد؛ آیندههایی آزمودنی و به غایت متفاوت. البته این تصورات نباید به مثابه واقعیت مطلق و خدشهناپذیر آینده تلقی شود. آینده ممکن یکی نیست، چندتاست و به انتخابهای ما از بینهایت گزینه بستگی دارد.علاوه بر این ابزار ما برای تشخیص آیندههای ممکن و یا محتمل، هنوز بسیار ابتدایی است.
بدیهی است برخی از خطمشیهای موجود، از دیگر موارد مورد بحث برای توسعه، مناسبتر است. از این رو تنها با وضوح بخشیدن به تصور ذهنیمان از آینده است که میتوان اهداف ملموسی را مدنظر قرار داد، دنبال کرد و نوع مهارتها و تواناییهای انسانی و ساختارهای مورد نیاز برای رشد و توسعه را دریافت.
آنچه برای کارشناسان آموزش و پرورش و موسسههای آموزشی مفید تلقی میشود، برای دانشآموزان بیشتر سودمند است و ضرورت آن بیشتر احساس میشود. درست شبیه گروههای اجتماعی و موسسهها که هر یک دیدگاه مورد توافق وجمعی خاص خود را دارند، هر فرد نیز درباره وقایعی که احتمالا در آینده به وقوع میپیوندد تصوراتی در سر دارد. کودک تقریبا از همان زمان تولد، مجموعهای از انتظارات کودکانه را در قبال تجزیههای روزانه سامان میدهد. بعدها این انتظارات پیچیدهتر میشود و در نتیجه، حوزه وسیعتری از آینده را در بر میگیرد. گفتنی است که این دیدگاه شخصی هر فرد از آینده است که نوع و نتیجه تصمیمگیریهای او در مسایل جدی زندگی را تعیین میکند. امروزه دانشآموزان در معرض مقادیر زیادی اطلاعات غیرقابل هضم یا گمراهکننده قرار دارند که از طریق روزنامهها، تلویزیون، نوارها، فیلمها، ایستگاههای رادیویی و دیگر منابع ارایه میشود.
در نتیجه، آنان از سرعت تغییر و تحولاتی که جهان را دگرگون میکند، به خوبی آگاهند، اما اگر جوانانی هم پیدا شوند که ایده تحولات بنیادی در جهان را چندان جدی نگیرند، معنایش این نیست که ایده چندان مساعدی برای ایجاد تحولات سریع در زندگی خویش نداشته باشند.
چندی پیش با ۳۳ دانشآموز دبیرستانی که میانگین سنی اغلب آنها بین ۱۵ تا ۱۶ سال بود، آزمایشی غیرعلمی ترتیب دادم. از تک تک آنها خواستم هفت واقعهای را که فکر میکنند در آینده به وقوع میپیوندد، با ذکر تاریخ بیان کنند. هدفم آن بود که از آن طریق، کلاس را برای رسیدن به یک دیدگاه مورد توافق جمعی از آینده یاری دهم. آنها را به هیچ وجه، از نظر نوع وقایع و زمان وقوع، محدود نکردم. کلاس با هیجان مشغول به کار شد، به طوری که در عرض چند دقیقه، مجموعهای از ۱۹۳ واقعه که در آینده احتمال وقوع آن میرفت، فراهم آمد. جالب این بود که هر یک از این وقایع، تاریخ معینی را نیز یدک میکشید. نتایج نشان میداد این دانشآموزان که جزو طبقه متوسط شهری بودند، از ذهنهایی پیچیده و همچنین از عقاید مشخصی در مورد جهان فردا برخوردارند.
قابل ذکر است که از فحوای پیشبینیهای آنان چنان برمیآمد که آینده وحشتناکی برای ایالات متحده آمریکا، جایی که حداقل بخشی از عمر خود را در آن گذرانده بودند، متصور هستند. پیشبینیها نشان میداد که این گروه از جوانان در آینده، خود را باجهانی ایستا و یا با پیشرفتی کند و ناچیز رودررو نمیبینند، بلکه تصور آنها از آینده جهان، حداقل تا دو دهه دیگر، تصور جهانی پرآشوب و به هم ریخته است.
آینده غیرشخصی
شاید مهمترین حقیقت نهفته در این پیشبینیها، نقش دانشآموزان و تصورشان از خود در مواجهه با جهان خارج باشد. در عمل نیز وقتی از دانشآموزان خواستم تا تصوراتشان را در مورد آینده بیان کنند، اصلا علاقهای به پیشبینیهای آنها از آینده نداشتم، بلکه آنچه توجه مرا به خود جلب میکرد، عقاید آنها درباره مقوله تغییر و تحول بود.
نکته جالب دیگر که تا اندازهای هم مرا به زحمت انداخت، کشف این نکته بود که به رغم شوقبرانگیز بودن مقوله آینده، اکثر دانشآموزان آن را به عنوان موضوعی کاملا غیرشخصی مورد بررسی قرار داده بودند. از ۱۹۳ پاسخ دریافتی، ۱۷۷ مورد به وقایعی اشاره میکردند که کاملا به جهان خارج ربط مییافت و تنها ۱۶ پاسخ به وقایعی نظر داشتند که مستقیما به خود فرد مربوط میشد. در حقیقت از هر ۳۳ دانشآموز کلاس تنها ۶ نفر به چگونگی وضعیت زندگی خود در آینده اشاره داشتند. یکی از دانشآموزان، همراه با پیشبینیهایی چون تولید اتومبیلهای ضدجاذبه و نابودی زمین در خلال سالهای ۲۰۵۰ تا ۲۷۰۰، برنامه زندگی خویش را چنین پیشبینی کرده بود. فارغالتحصیل شدن در ۲۲ سالگی، یک سال بعد مشغول شدن به کار، ازدواج(؟)، موفقیت شغلی ۷سال بعد و مرگ در حول و حوش ۷۰ یا ۸۰ سالگی.
دیگری ازدواج خود را در ۳۰ سالگی پیشبینی کرده بود. همچنین اشاره کرده بود که در ۳۸ سالگی یک وکیل بزرگ میشود و در صدسالگی میمیرد. البته هرگز از تمایل دانشآموزان به امور غیرشخصی در پیشبینیهایشان تعجب نکردم. زیرا حداقل برای جوانانی که من انتخاب کرده بودم، آینده به معنای چیزی بود که ممکن است برای دیگران اتفاق بیفتد.
در تحقیق دیگری، از پاسخدهندگان خواستم تا دو فهرست مجزا تهیه کنند و در اولی، وقایعی را که جنبه کلی و عمومی دارند درج کرده و برای وقایع شخصی، فهرستی دیگر تنظیم کنند. به این ترتیب مقایسه هر واقعه شخصی با واقعه معادل آن در حیطه جامعه، امکانپذیر میشد. نتیجه دیدنی بود. در حقیقت، بین پیشبینیهای موجود در هر دو فهرست، هیچ ارتباطی وجود نداشت. برای مثال، یک دختر ۱۵ ساله پس از پیشبینی جنگ روسیه و آمریکا علیه چین، انفجار هستهای و گسترش آنارشیسم در بخش وسیعی از جهان، زندگی خویش را به شرح زیر پیشبینی کرده بود: نقل و انتقال به آپارتمان شخصی، رفتن به مدرسه دکوراسیون داخلی، اخذ گواهینامه رانندگی، خریدن یک سگ، ازدواج و در نهایت بچهدار شدن و مرگ.
مثل این که دگرگونهای برقآسای جهان هیچ تاثیری بر زندگی شخصی او نمیگذاشت. باید تاکید کنم که آن جوانان پیشبینیهای خود را امری روشن و مسلم و شاید پیچیدهتر و عمیقتر از پیشبینیهای دیگر همسن و سالهای خود در شهرهای کوچک میپنداشتند. انگار تصور پرآشوب آنها از جهان آینده، یا ظهور تکنولوژی جدید و انقلابهای سیاسی، هیچ خللی در زندگی فردی آینده آنها ایجاد نمیکند و زندگی آینده هیچ تفاوتی با زندگی امروز ندارد. اگرچه باور داشتند هر اتفاقی که در خارج از دنیای فردی رخ دهد، بازتاب آن به نوعی بر زندگی فرد اثر میگذارد. اما در عمل، آنها هیچ چشماندازی از تغییر خود یا حداقل سازگاری با تحولات جهانی ارایه ندادند.
نتیجهای که از این آزمایش به دست آمد آن بود که مدرسهها و دانشگاهها با تاکید بیش از اندازه بر گذشته، نه تنها قادر نیستند مفهوم درستی از آینده را منتقل کنند، بلکه با قطع رابطه میان تصور فرد از آینده خود و تصور او از آینده تحولات اجتماعی، میلیونها انسان را در معرض شوک آینده قرار میدهند. مهمتر از همه این که آنها دانشآموزان را وامیدارند تا به خود، نه به مثابه موجودی دایما در حال رشد و تحول و سازگاری، بلکه همچون موجودی ایستا فکر کنند.
اگر لحظهای تامل و درنگ کنیم، درمییابیم که ما میتوانیم فارغ از امور روزمره، به عرصه رویاها و چشماندازها رفته، وقایع آتی را پیشبینی کنیم. دانشمندان در شگفت هستند که مکانیسم بدن، چگونه محیط را به رنگ حس خود درمیآورد و تاثیرات حسی را به مفاهیم، ایدهها، نشانهها و منطق تبدیل میکند. این درحالی است که توان ذهنی ما برای خلق تصوراتی از آینده، به مراتب شگفتانگیزتر و قابل توجهتر از این است. در حقیقت، این توان ذهنی آیندهنگر (هوش آیندهنگر) به خودی خود مبنای یادگیری نیز هست. اگر توانایی به دست آوردن تصوراتی از آینده را نداشته باشیم و اگر نتوانیم آنها را در تقابل با واقعیتها قرار داده و سپس تصحیح کنیم، به هیچ وجه چیزی یاد نخواهیم گرفت. ما در ذهنمان، مشغول ساختن تصویری همیشه در حال تغییر از آینده هستیم. هرچند ذهن ما پر از تصاویری است که مربوط به آینده میشود، این تصورات میتوانند کوتاهمدت بوده و در عین حال جنبه عملی داشته باشند. برای مثال ممکن است تصور کنیم پستچی امروز صبح از راه میرسدو یا این که فنجان چای هنوز در جای قبلی است. از طرفی ممکن است شامل تصورات بلندمدت و غیرشخصی باشد. همچنین این تصورات میتواند درست، نادرست، پایدار و یا ناپایدار باشد و سرعت تحول آنها آهسته و یا سریع، اما هرچه که باشد، به کمک یکدیگر، به تصور ما از آینده شکل میدهند، زیرا همین معماری پنهان تصورات است که به شخصیت شکل داده و به رفتار ثبات میبخشد. در حقیقت، این تصورات به افراد کمک میکند تا خود را در عرصه تغییر و تحولات سریع محیطی زنده نگه دارند و درست به مدد همین توان پیشبینی آینده و خلق هزاران هزار تصویر از وقایع، شاید هرگز به وقوع نپیوسته باشد که انسان به سازگارترین حیوان بدل شده است. ما همچنین باید آموختن را از نو تعریف کنیم. تلقی و دید ما از بخش عمده آموزش و پرورش باید به عنوان فرایندی باشد که به مدد آن تصور فرد از آینده گسترش مییابد و غنیتر میشود.