آمريكا امپراتوري نيست
اگر عضو یکی از شبکههای زیر هستید میتوانید این مطلب را به شبکهی خود ارسال کنید:
[02 Apr 2015]
[ جوزف ناي]
جوزف ناي*
هيچ کشوري در تاريخ مدرن به اندازه آمريکا داراي قدرت نظامي در سطح جهان نبوده است. با اين حال، برخي تحليلگران استدلال مي کنند که آمريکا پا جاي پاي بريتانيا مي گذارد؛ آخرين قدرت هژمون که به افول دچار شد. اين قياس تاريخي- اگرچه به شدت طرفدار دارد- اما گمراه کننده است. بريتانيا هرگز به اندازه آمريکاي امروز «مسلط» نبوده است. ترديدي نيست که اين کشور داراي قدرت دريايي عظيمي بود و امپراتوري اش- که آفتاب در آن هرگز غروب نمي کرد- بر بخش هايي از کره زمين و انسان هاي ساکن در آن حکمراني داشت. اما تفاوت هاي عمده اي در منابع نسبي قدرت بريتانياي امپرياليست و آمريکاي معاصر وجود دارد. با آغاز جنگ جهاني اول، بريتانيا بر حسب پرسنل نظامي در ميان 4 قدرت اول جهاني بود و بر حسب توليد ناخالص داخلي چهارم بود و بر حسب هزينه هاي نظامي در جايگاه سوم قرار داشت.
امپراتوري بريتانيا تا حد زيادي با اتکا به نيروهاي بومي حکمراني مي کرد. از 6/ 8 ميليون سرباز بريتانيايي در جنگ جهاني اول تقريبا يک سوم آنها از امپراتوري آن سوي درياهاي بريتانيا بودند. وقتي احساسات ملي گرايانه در اين کشور فوران کرد براي دولت مستقر در لندن بسيار دشوار بود که به نمايندگي از امپراتوري اعلان جنگ دهد. با آغاز جنگ دوم جهاني، حمايت از امپراتوري بيشتر يک «مسووليت» شده بود تا يک «دارايي». اين واقعيت که بريتانيا بسيار نزديک به آلمان و روسيه قرار گرفته بود اوضاع را چالشي مي کرد. با وجود تمام صحبت هاي بيهوده از «امپراتوري آمريکا»، واقعيت اين است که آمريکا کلني هايي براي اداره کردن ندارد و بنابراين آزادي عمل بيشتري نسبت به بريتانيا براي مانور دارد. آمريکا که در محاصره کشورهاي غيرمتخاصم و غيرتهديدگر و در محاصره دو اقيانوس قرار گرفته محافظت از خود را بسيار راحت تر مي يابد.
اين مساله ما را به مشکل ديگري از قياس هژمون جهاني رهنمون مي سازد: سردرگمي در خصوص اينکه «هژمون» به راستي به چه معناست. برخي ناظران اين مفهوم را با امپرياليسم اختلاط مي کنند؛ اما آمريکا شاهدي روشن از اين است که يک هژمون نبايد يک امپراتوري رسمي داشته باشد. برخي ديگر هژموني را توانايي برقراري قواعدي براي نظام بين الملل تعريف مي کنند؛ اما اينکه اين هژمون بايد چه ميزان نفوذ بر اين فرآيند داشته باشد- در ارتباط با ديگر قدرت ها- همچنان مبهم است. با اين حال، ديگراني هستند که قدرت هژمون را برابر با کنترل بيشتر منابع قدرت مي پندارند. اما با اين تعريف، بريتانياي قرن 19 – که در اوج قدرت خود در سال 1870 بر حسب توليد ناخالص داخلي در جايگاه سوم (پس از آمريکا و روسيه) و بر حسب هزينه هاي نظامي در جايگاه سوم (پس از روسيه و فرانسه) قرار گرفته بود- را نمي توان با وجود تسلط دريايي اش قدرتي هژمون دانست.
به همين ترتيب، آنها که از هژموني آمريکا پس از 1945 سخن مي گويند اين نکته را در نظر نمي گيرند که شوروي قدرت نظامي آمريکا را به مدت 4 دهه توازن مي بخشيد. اگرچه آمريکا نفوذ اقتصادي نامتناسبي داشت اما فضا براي مانور سياسي و اقتصادي اش با قدرت شوروي محدود مي شد. برخي تحليلگران دوران پس از 1945 را به عنوان نظم سلسله مراتبي به رهبري آمريکا با خصيصه هاي ليبرال توصيف مي کنند که در آن آمريکا کالاهاي عمومي فراهم مي آورد در حالي که در درون، نظام «تق و لقي» از قواعد چند جانبه را به اجرا در مي آورد و نهادهايي که به دولت هاي ضعيف فرصتي براي عرض اندام مي دهد. آنها خاطر نشان مي سازند که ممکن است براي بسياري از کشورها منطقي باشد تا اين چارچوب نهادين را حفظ کنند حتي اگر منابع قدرت آمريکا رو به افول رود. در اين معنا، نظم بين المللي آمريکايي مي تواند برتري آمريکا در منابع قدرت را پابرجا تر سازد هرچند بسياري ديگر استدلال مي کنند که ظهور قدرت هاي جديد حاکي از افول اين نظم است.
اما وقتي پاي عصر هژموني احتمالي آمريکايي به ميان مي آيد افسانه هاي بسياري با واقعيت در آميخته مي شود. اين نظم جهاني نيست بلکه مجموعه اي از کشورهاي همفکر است که عمدتا در قاره آمريکا و اروپاي غربي هستند که نيمي از جهان را تشکيل مي دهند و بر کشورهاي غيرعضو- از جمله قدرت هايي مانند چين، هند، اندونزي و بلوک شوروي- که هميشه مهربان نبودند تاثير مي گذارد. با توجه به اين، موضع آمريکا در جهان را تقريبا مي توان «نيمه هژموني» ناميد. البته، آمريکا پس از سال 1945 تسلط اقتصادي را حفظ کرد: خرابي هاي جنگ جهاني دوم در بسياري از کشورها به اين معنا بود که آمريکا تقريبا نيمي از توليد ناخالص جهاني را در اختيار داشت. اين موقعيت تا سال 1970 طول کشيد آنگاه که سهم آمريکا از توليد ناخالص جهاني به يک چهارم دوران پيش از جنگ کاهش يافت. اما از نقطه نظر سياسي يا نظامي، جهان دو قطبي بود و شوروي قدرت آمريکا را توازن مي بخشيد. در واقع، طي اين دوران، آمريکا اغلب نمي توانست از منافع خود حمايت کند: شوروي به بمب هسته اي دست يافت؛ کمونيست ها در چين و کوبا و نيمي از ويتنام دست بالايافتند؛ جنگ کره دچار بن بست شد و شورش در مجارستان و چکسلواکي سرکوب شد.
با توجه به اين پيش زمينه، «برتري» ظاهرا توصيف دقيق تري از سهم نامتناسب (و قابل اندازه گيري) تمام اين انواع منابع قدرت است: نظامي، اقتصادي و نرم. سوال اين است که آيا عصر برتري آمريکا در حال به پايان رسيدن است يا خير. با توجه به غيرقابل پيش بيني بودن تحولات جهاني، البته غيرممکن است که به اين سوال با قطعيت پاسخ دهيم. ظهور نيروهاي فرا بين المللي و بازيگران غيردولتي- البته از قدرت هاي در حال ظهوري مانند چين سخن نمي گويم- نشان مي دهد که تغييرات بزرگي در افق وجود دارد. اما همچنان دلايلي براي باور هست – لااقل در نيمه اول اين قرن- که ايالات متحده برتري خود در منابع قدرت را حفظ خواهد کرد و همچنان نقش محوري در توازن قواي جهاني ايفا خواهد کرد.
خلاصه اينکه، در حالي که عصر برتري آمريکا رو به اتمام نيست اما به شيوه هاي مهمي تغييراتي در راه است. اينکه اين تغييرات امنيت و رفاه جهاني را افزايش دهد يا ندهد را بايد منتظر ماند و ديد.
* استاد دانشگاه هاروارد
مطلبهای دیگر از همین نویسنده در سایت آیندهنگری: