از زمانی که جایزه فیلد به یک زن ایرانی، پرفسور مریم میرزاخانی، اعطاء شده است بحث و توجه دوباره ای به درس ریاضی در سطح رسانه ای اوج خوبی گرفته است و از این جهت خوشحالم. در این بین همیشه از دشواری و سختی ریاضی در مقایسه با سایر رشته ها می گویند و چگونگی تشویق افراد را به یادگیری اش بررسی می کنند. نکته ای که به نظرم از آن غفلت می شود تعریف معیار سختی است. قبول دارم که یادگیری و فهم نظریه ها و بویژه ساختارهای انتزاعی دشوار است اما پیاده سازی و بهره مندی از نتایج کاربردی اش پس از پایان مرحله یادگیری فوق العاده سرراست و آسان است. این در حالی است که در علوم انسانی و جایی که مثلا با سیاست یا مدیریت سازمان ها سر و کار دارید نظریه و ساختار و عمل و اجرا توامان ساخته شده و همیشه در معرض ساختار شکنی قرار می گیرند. اگرچه خیلی ها شاید اقتصاد و سیاست و مدیریت را سرسری بگیرند که واقعا می گیرند اما فهم درست و کاربرد و پیاده سازی اینها مثل ریاضیات هیچگاه صد در صد میسر نیست.
برای مقایسه و بنابر فرض محال می توان تصور کرد که سازمان انسان ها مثل یک گروه در جبر مجرد رفتار و از قواعد ریاضی اش پیروی می کرد. در این صورت شما می توانستید به راحتی ساختار و آرایش کانون های قدرت درون هر سازمانی را تحلیلی بررسی کنید. مثلا تعداد مشخصی از افراد تک رو و مستقل می شدند و خود به تنهایی یک کانون قدرت می بودند. در حالی که دیگران در کانون های قدرت مختلف آرایش می یافتند و نماینده یا رهبری برای خود داشتند. هر کانون قدرتی چه یک نفره و چه چند نفره یک شاخصه ثابت داشت و علاوه بر این هیچ فردی نمی توانست هم زمان عضو دو کانون قدرت مختلف باشد. و از اینها جالب تر اینکه نحوه شکل گیری و تعداد اعضای کانون های قدرت از یک محدودیت عددی دقیق پیروی می کرد. اگر تعداد کل افراد سازمان عدد اول می بود آنگاه فقط دو حالت ممکن می شد یا همه افراد درون یک کانون قدرت جای می گرفتند یا اینکه همه تک رو و تنها و مستقل از بقیه می شدند. و اگر هم تعداد کل افراد سازمان عدد اول نبود آنگاه تعداد اعضای هر کانون قدرت و نیز مجموع نفرات مستقل از کانون های قدرت فقط محدود به اعدادی می شد که تعداد کل اعضای سازمان مضرب صحیحی از آنها باشند. مثلا یک سازمان 24 نفره می توانست کانون های قدرت 3 و 8 و 4 و 6 نفره داشته باشد اما کانون های قدرت 5 یا 7 نفره اصلا میسر و ممکن نبود! یا در سازمان 19 نفره (یا هر عدد اول دیگری) یا همه با هم متحد می شدند یا همه از یکدیگر جدا می شدند و امکان تشکیل هیچ کانون قدرت درونی مثلا 5 یا 10 نفره نبود!
اما همه این نتایج بی اساس است و صرفا در حد خیالبافی و تصور محض است چرا که سیاست یا مدیریت سازمان و به طور کلی علوم انسانی نمی تواند به اندازه اشیاء انتزاعی در ریاضیات پیشرفته و جبر مجرد، ساده و دقیق و روشن باشد. در بین انسان ها تشکیل کانون های قدرت و باندهای سیاسی و ائتلاف ها هیچ ملاک پذیرفته شده عمومی روشن و دقیقی ندارد. اینکه چه زمانی و تحت چه شرایطی همه با هم متحد می شوند یا از هم می پاشند معلوم نیست. تشخیص به موقع و درست نحوه آرایش و ساختار سازمان ها و سازمان های درون سازمان ها حتی از عهده خبره ترین و کارشناس ترین تحلیلگران بر نمی آید و بنابراین همیشه یک یا چند عنصر غافل گیر کننده و شگفتی ساز می تواند همه پیش بینی ها را بی اعتبار کرده و برنامه های قبلی را به هم بریزد. این سیال بودن و پیچیدگی ذاتی و عدم قطعیت عمیق البته ارزشمند است و نشانگر آن است که شما می توانید در مقام رهبر و پیش رو قواعد و قوانین را همیشه از نو تعریف کنید و با تاثیرگذاری خود بر آرایش ها و ساختار آنچه را مطلوب و خواسته هایتان را برآورده می کند آزادانه با اراده و تلاش و نوآوری و خلاقیت به طور مستمر شکل ببخشید.