يكي از چالشهاي فرا روي آيندهانديشان پاسخ به اين پرسش است كه "آيا آيندهانديشان تلاش ميكنند جهاني را كه در آن زندگي ميكنند، تفسير كنند يا تلاش ميكنند آن را تغيير دهند؟"، اما پرسش مهمتر ديگري كه فراتر از آن پرسش قرار دارد، اين است كه "مقصد آيندهپژوهي چيست؟".
نقد هوشمندانهي اين دو پرسش ذهن ما را براي پذيرش ادراكي آماده ميكنند كه ميتواند نگرش عمومي ما را نسبت به آينده و آيندهپژوهي اصلاح يا تعديل كند. در پاسخ به پرسش نخست، بايد گفت كه در حقيقت آيندهانديشان تلاش ميكنند با تفسير آيندهگرايانهي جهان پيرامون خود، روشهايي را براي تغيير آن ارايه دهند. به بياني ديگر، آيندهانديشان و آيندهپژوهان ممكن است به طور مستقيم در تغيير جهان مشاركت نداشته باشند، اما با بهرهگيري از نظريههاي خود ميكوشند راهحلهايي را جهت ساختن آيندههاي بهتر براي جهان و جهانيان ارايه نمايند.
تفسيري كه يك آيندهانديش از جهان دارد متمركز بر نگرش مرجحي است كه او براي آيندهي جهان دارد و بر اين گمان است كه با چنين نگرشي ميتوان به آيندهي بهتري دست يافت. افزون بر آثاري كه با رويكرد پژوهشي در حوزهي آينده به نگارش درآمدهاند، اين نگرش در آثار فكري و ادبي آيندهگرا نيز قابل مشاهده است.
در پاسخ به پرسش دوم نيز بايد گفت، هنگامي كه آيندهپژوهي در ابعاد سازماني و مديريتي مطرح ميشود، ارايهي راهحلهاي مناسب جهت ادارهي سازمانهاي آيندهگرا محوريترين بحث رايج در اين زمينه ميشود. اما واقعيت اين است كه آيندهپژوهي و آيندهانديشي قلمرويي گستردهتر از ابعاد يك سازمان دارند. گسترهي آيندهانديشي سراسر جهان را در بر ميگيرد و مباحث سازماني و مديريتي تنها يكي از زيرشاخههاي كوچك آن است. آيندهانديشي به مثابه پلي به جهان آينده تنها به ترسيم تصاويري تخيلي از آينده محدود نميشود، بلكه بنيانهاي فكري آينده را نيز در بر ميگيرد و نقش چشمگيري در تكامل انديشهي انسان معاصر و نزديك ساختن آن به انديشهي انسان آينده دارد. ميتوان گفت مقصد آيندهپژوهي گسترش و تكامل چگونگي تفكر انسان معاصر و نزديك ساختن آن به شيوههاي انديشهورزي انسان آينده است. اگر تنها اين احتمال را در نظر بگيريم كه انديشهي انسان معاصر تا چه اندازه ميتواند براي انسان آينده مضحك و خندهدار باشد، قدري در ارزش و اعتبار انديشههاي امروز و معاصر خود تامل و ترديد خواهيم كرد. همان گونه كه امروز انديشههاي برخي متفكران چندين سدهي پيش را ترديدپذير و حتا قابل رد مييابيم.
از آن جا كه هميشه امكان تغيير آينده وجود ندارد، گاهي چارهاي جز پذيرش آن باقي نميماند. ما هميشه نميتوانيم عوامل آيندهساز را آن گونه كه ميخواهيم در اختيار و كنترل خود داشته باشيم. تلاش براي تغيير پيششرط اجتنابناپذير آيندهآفريني است، اما گاهي ايجاد اين تغيير آن هم به شيوهاي مطلوب خارج از محدودهي اختيارات يا توانمنديهاي ماست. اينجاست كه "تفسير جهان موجود با نگرش بر آينده" بر "تلاش براي تغيير آن" غلبه مييابد.
در چنين وضعيتي بعد نظري آيندهپژوهي بر بعد عملي و كاربردي آن برتري مييابد. به تعبيري از آيندهپژوهي فعالانه به آيندهانديشي منفعلانه روي ميآوريم. هنگامي كه به لحاظ شرايط فردي و اجتماعي سدي در برابر ايجاد آيندهي مرجح ساخته ميشود، ذهن فرد آيندهپژوه در تكاپو براي تفسير وضعيت موجود و شكل احتمالي آينده به تكاپو وا داشته ميشود و به اين طريق با انجام تقلاهاي ذهني تلاش ميكند راهي را براي برونرفت از شرايطي كه ساختن آينده را براي او دشوار ساخته، بيابد.
چارهانديشي براي حل مسايل موجود و آينده نيز در همين مقطع زماني بروز پيدا ميكند و انسان آيندهانديش تمامي توان و انرژي خود را براي ترسيم آيندههاي بديل به كار ميگيرد تا شايد در قالب تحقق يكي از اين آيندهها برون رفت واقعي از بنبست پديد آمده حاصل شود.
ارتباط ذهني با شكل نهايي جهان آينده به نوبهي خود بستگي به عوامل متعددي دارد و شايد عوامل شناختي يعني آن دسته از مولفهها و شاخصهايي كه درك بهتري را از آينده در ذهن فرد آيندهانديش رقم ميزنند، بيشترين نقش را در شكلگيري اين ادراك دارند. تا پيش از دههي اخير تنها مباني فلسفي بودند كه معيار و تعيينكنندهي ارزش مباني تفكر افراد بودند، اما از هنگامي كه دانشهاي تركيبي و نوپديدي مانند "نوروتئولوژي" يا "عصب-دينشناسي" و يا "نوروفيلاسفي" يا "عصب – فلسفه" پديد آمدند، دريافتيم كه حتا با كاركردهاي سامانهي عصبي – شيميايي و هورموني بدن فرد آيندهانديش رو به رو هستيم. ميزان تكامليافتگي اين سامانههاي طبيعي در پيشرفت عقلاني و ذهني فردآيندهانديش نقش به سزايي دارد.
از سوي ديگر با عواملي ذهني نيز رو به رو ميشويم كه نقشي مزاحمتآميز و ممانعتكننده براي تكاپوي ذهني آيندهانديشان دارند. من اين عوامل را "پسماندهاي ذهني" مينامم و منظور من از چنين پسماندهايي همان پيشفرضهايي است كه به علتهاي گوناگون در خصوص آينده در ذهن آيندهانديشان رسوب كردهاند. كمتر آيندهانديشي را ميتوان يافت كه در آغاز تفكر پيرامون آينده حركتي ساده و بسيط و پيراسته از هر گونه پيشفرض يا پيشداوري داشته باشد. حتا برخي از آيندهانديشان وجود چنين پيشفرضهايي را ضروري دانسته و استفاده از آنها را جهت جريان فكري و ذهني خود لازم ميدانند. حال آن كه اين دقيقاً همان چاله و دامي است كه اغلب از آن غافل ميشويم و ناخواسته در آن ميافتيم.
آيندهانديشي فارغ از هرگونه پيشفرض يا پيشداوري ممانعت كننده از آزادي ذهن و انديشه بزرگترين چالشي است كه فرا روي آيندهانديشان معاصر قرار دارد. اگر روزي به درجهاي از آزادي ذهني دست يابيم كه ديگر براي تفكر پيرامون آينده نيازمند بازگشت به گذشتههاي ذهني خود نباشيم، ميتوانيم بگوييم كه تازه آيندهانديشي را آغاز كردهايم. به اميد آن روز!