چالش دمکراسی برای ايران در عصر جهانی شدن
اگر عضو یکی از شبکههای زیر هستید میتوانید این مطلب را به شبکهی خود ارسال کنید:
[17 Apr 2004]
[ مسعود عالمی]
آيا از عهده تبعات عدم درک سياست جهانی خواهيم برآمد؟
معمر قذافی روز 19 دسامبر سال 2003 را برای تسليم شدن به رژيم کنترل سلاح های کشتار همگانی انتخاب کرد. اين درست پنج روز پس از دستگيری صدام حسين با آن وضع خفت بار و بيرون کشيدنش از سوراخی به عمق دو متر در زير زمين بود. تاريخ اولين پيام سرهنگ قذافی به بريتانيا (متحد اصلی آمريکا در جنگ عليه تروريسم و کانال مطمئن دنيای خارج به شورای جنگ مستقر در کاخ سفيد) در مورد برنامه های اتمی اش چند روز پيش از حمله نظامی به عراق گزارش شده است. آيا اين اتفاقی است که 9 ماه مذاکرات پنهانی آمريکا و بريتانيا با ليبی درست با جنگ عليه عراق تا دستگيری صدام حسين همزمان شد؟
بسياری از مردم چهارگوشه دنيا، منجمله اپوزيسيون ايرانی برون مرز، هنوز ملتفت اين قضيه نشده اند که جهانی شدن يک امر انتخابی نبوده و بلکه جبری است. زمانی بود که جهان به دو اردوگاه تقسيم شده بود و رژيم های گانگستری نظير جمهوری پاکستان يا ليبی به يکی از اين دو اردوگاه می آويختند و با استفاده از چتر حمايتی يکی از دو ابر قدرت به زورگويی به ملتشان ادامه می دادند. اما سياست جهانی پس از برچيده شدن بساط اتحاد شوروی تغييرات اساسی کرده است. با فروريزی ديوار برلن سياست جهانی هر مانعی را که بر سر راهش قرار بگيرد يا به نيروی ديپلماسی، يا بزور اقتصادی و يا با دگنگ نظامی از سر راه بکنار می زند. مورد نظامی اين خاصيت را داشته است که برای ديگر ديکتاتورها به عنوان بازدارنده عمل می کند و نمونه قابل لمسی را پيش رو می گذارد. نيروهای نظامی آمريکا و متحدانش اتفاقی نبود که بسراغ عراق رفتند. عراق از روی يک سياست دقيقا تعريف شده و شفاف (دکترين بوش) تحت عنوان «جنگ بازدارنده» عليه کشورهايی که دنبال سلاح های کشتار همگانی هستند و با تروريسم لاس می زنند مورد هدف قرار گرفت.
نکته مورد تاکيد در اينجا اين است که آن هنگام که اجماع جهانی بر اين قرار گرفت که ناحيه ای وارد پروسه «جهانی شدن» شود ديگر از آن خلاصی نيست. اين بود که پس از بامداد شوم يازدهم سپتامبر و محرز شدن مليت 19 تروريستی که چهار هواپيمای مسافربری را تبديل به موشک دوربرد کرده بودند توجه جهانيان به خاورميانه جلب شد.
ملا عمر اين سياست جديد جهانی را درک نکرده بود و حالا در کوهستانهای صعب العبور منطقه مرزی بين افغانستان و پاکستان در غاری در خفا بسر می برد. صدام حسين هم اين سياست جديد جهانی را درک نکرده بود و سر از يک سوراخ زير زمينی درآورد.
اما سرهنگ قذافی اين سياست را درک کرد.
سياست جهانی با هر دولتی به زبان خودش حرف می زند. زبانی که سياست جهانی برای ارتباط برقرار کردن با کانادا بکار می برد از زبانی که برای صحبت کردن با رژيم های ديکتاتوری و تروريستی بکار می برد ماهيتا متفاوت است. رژيم های خشن و زورمدار تنها ديپلماسی که می فهمند آن ديپلماسی است که از هواپيماهای جنگنده بر سرورويشان فرومی ريزد. حالا سوالی که در اينجا پيش می آيد اين است که پس از درگيری نظامی در افغانستان و عراق، ديگر برای آمريکائيها دل و دماغ اين مانده است که با يک حمله نظامی ديگر (مثلا به ايران) خود را بيش از اينها در مسايل خاورميانه غرق کنند؟ و اگر نه، سياست آمريکا در قبال خاورميانه چگونه تعيين خواهد شد و اين چه اهميتی برای دمکراسی در کشورهای منطقه دارد؟
برای پيدا کردن مولفه های اصلی حرکت آمريکا در خاورميانه در آستانه جهانی شدن، نکته ای که از اهميت برخوردار است اعتراف سران آمريکا به ناديده گرفتن اين منطقه پرتلاطم در دوران جنگ سرد است. يعنی در فاصله سالهای 1945 تا 1989 غرب اساسا نيازی به توجه به توسعه سياسی خاورميانه نداشت زيرا همه تنشها و تضادهای موجود در جهان را در رقابت خود با اردوگاه تحت کنترل شوروی توجيه می کرد. رهبران سياسی و اقتصادی آمريکا امروز، يعنی پس از فروريختن ديوار برلن و تک قطبی شدن جهان، بيش از همه بر اهميت رواج دمکراسی و ارتقای روابط پيشرفته و مدنی در خاورميانه تاکيد می گذارند. علت اين امر در اين است که جهان ديگر از داشتن يک دشمن طبيعی محروم شده است، و نتيجتا به دنبال توسعه و بهره برداری از بازارهايی است که در گذشته به دلايل گوناگون در رقابت با بلوک شرق ناچار از ناديده گرفتن شان شده بود. حتی با نگاهی سرسری به وقايع 15 سال گذشته واضح است که فروپاشی اردوگاه شوروی در هيچ کجای جهان به اندازه خاورميانه (و بويژه پاکستان و عربستان سعودی) برای آمريکا دردسر خيز نبوده است. بر پايه اين استدلال است که من ادعا می کنم چه يازدهم سپتامبر اتفاق می افتاد و چه نمی افتاد، مسابقات اتمی در منطقه خواه ناخواه توجه غرب و آمريکا را بالاخره به اين نقطه ناديده گرفته شده جلب می کرد.
شايد تعجب کنيد ولی حقيقت دارد که ساختار اجتماعی عربستان سعودی، برغم وجود رابطه تنگاتنگی که تروريستهای القاعده با آن دارند، دمكراتيكتر از ساختار سياسی و مکانيسم دولتی اين کشور است. پيچيدگی قضيه در اينجاست که شبکه شاهزادگان و خواص وابسته به خاندان سلطنتی طرفدار غرب، که به غايت فاسد و منفور هستند، به دوگانگی رابطه اين کشور با آمريکا شکنندگی و عدم تعادل خاصی داده است. و اين عدم تعادل امروز به مرز فلج كنندهای رسيده است. امروز آمريکا، که از مناديان سرسخت دمکراسی است، در هر کوی و برزن جامعه سعودی به تمسخر گرفته می شود زيرا محتاج حمايت و همکاری دولت ضد دمکراتيک عربستان است. از يکسو بافت هيئت حاکمه و روابط درونی آن و همچنين جايگاهی که برای خويش در جامعه عربستان قايل است راه را برای هر نوع تحول در ساختار سياسی مسدود كرده است، و از سوی ديگر همه شيوههای مسالمتآميز طرح مطالبات سياسی سركوب شده و اين الزاماً مخالفين را به سمت خشونت هدايت كرده است. برخاستن بنلادن در مقابله با چنين منجلاب فاسدی، به عنوان محصول منطقی ديکتاتوری، نشانگر اين است که بنيادگرايی اسلامی بزرگترين برنده اين عدم تعادل بوده است.
همين مسئله با کمی تفاوت در مورد پاکستان نيز صادق است. پاکستان که در دوران جنگ سرد به عنوان متحد آمريکا و برای مقابله با سياستهای شوروی به ايجاد و تقويت جنبش بنيادگرايانه اسلامی همت تام و تمام گذاشته بود، می توانست در آن سالها از يک طرف به سرکوب داخلی و بستن درها بروی پروژه های اصلاحی ادامه داده و از طرف ديگر برغم کنترل ها و چفت و بست های بين المللی سياست مخفيانه دستيابی به سلاح اتمی را دنبال کند. حالا که ورق برگشته و دوران عوض شده است، هم آن جنبش بنيادگرايانه اسلامی تحت حمايت سابق پاکستان بزير حملات قوای آمريکا افتاده و هم اينکه ديگر به اتحاد با وی (از سوی غرب) نيازی نيست. دولت پاکستان اکنون خود را با معضل عجيب و پيچيده ای روبرو می بيند. يکی از دو متحد سابق (القاعده) به دشمن تبديل شده و ديگری (آمريکا) بر وی فشار می آورد تا حقوق بشر را اکنون نهادينه کند. اين در حاليست که دو خصم سابق کماکان پا برجايند. يکی از آنها (هند) با تمام وجود خود را به قافله «جهانی شدن» متصل کرده و می رود تا در اقتصاد جهانی جايگاه (و بازار) مطمئنی برای خود دست و پا کند، و ديگری (اپوزيسيون داخلی) در صدد است تا از برقراری فضای بازی که آمريکا برای ايجاد آن بر دولت فشار می آورد حداکثر استفاده را برده و دولت را بدست گيرد.
در مورد ايران مشکل آمريکا کمی ساده تر است، لاکن بدليل ساده بودن از ديد اپوزيسيون برون مرزی پوشيده مانده است. فعال شدن آمريكا در صحنه بينالملل برای مهار تروريسم برخاسته از بنيادگرايی اسلامی از فردای يازده سپتامبر تاکنون ملموس ترين نتيجه اش اين بوده است که دو دشمن استراتژيك ايران يعنی طالبان افغانستان و صدام حسين در عراق سرنگون شدند. سختی هايی که تاکنون آمريکا و متحدانش، در اين دو کشور از هم گسيخته، کشيده اند امکان گسيل نيرو و در گير شدن آمريکا را با يک کشور سوم در همسايگی قطعا به اندازه زيادی کاسته است. اکنون کاملا قابل درک است که آمريكا استراتژی براندازی رژيم جمهوری اسلامی را ديگر دنبال نکند، خاصه اينکه اگر چنين خيالی هم در ميان بود، همان فردای اشغال عراق می بايست دنبال می شد. همين تامل آمريکا در عدم دنبال کردن چنين سياستی دليل بر اين است که اساسا چنين خيالی پرورده نشده بود.
مسير و جهت حركت افكار عمومی در ايران، عراق، عربستان و پاکستان ماهيتی متفاوت دارد. در 15 سال گذشته بنيادگرايی اسلامی در جامعه عربستان جنبه غالب پيدا کرده است. در جامعه عراق بنيادگرايی بصورت تشکل های گوناگون شيعيان، منجمله سپاه بدر دست پرورده جمهوری اسلامی ايران، رو به رشد است. در حملات اخير فلوجه و تکريت و بغداد اين احتمال داده شده است، که بين گروه های سُنی که پس از سرنگونی رژيم بعث به مقاومت های پراکنده ای دست می زدند و سپاه بدر و گروه های متعصب شيعی، اتحادها و ائتلافاتی عليه قوای آمريکا و متحدانش در حال شکل گيری است. از طرف ديگر گروه تروريستی حماس اولويت ايده آل های فلسطينی اش را در گرو همکاری با مقاومت عراق دانسته و حالا مدعی است که مقاومت در عراق در صدر اولويت های اين گروه قرار دارد. اين در حالی است که به همت انقلاب سال 57 و عملکرد های يکسويه اخلاقی و فرهنگی جمهوری اسلامی در ربع قرن اخير، بنيادگرايی اسلامی امروزه در جامعه ايران بی اعتبار و حيات اجتماعی رو به افولی دارد.
جامعه ايرانی اگر چه از اين نظر نسبت به اين همسايگانش مزيتی دارد، ليکن با مشکلات خاصی هم روبرو هست که نمی توان از آن بسادگی گذشت. نحوه اداره اقتصادی جامعه ايرانی به گونه ای است که ساليانه هزاران بيکار به انبوه بيکاران ديپلم و يا بالاتر افزوده می شود. طبق آمارهای خود رژيم اگر مديريت جامعه تحول تازهای بخود نبيند، از هر 4 جوان كه به سن اشتغال می رسد فقط برای يك نفر امكان اشتغال خواهد بود. تبعات فرهنگی و سياسی چنين واقعيتی اين است که سه چهارم جوانانی كه نمی توانند کاری پيدا كنند به سمت مخالفت آشکار با رژيم متمايلند. امری که از پنج سال پيش بوضوح آشکار شده و در سالهای آينده بيش از اين هم نشان داده خواهد شد. ليکن مسئله مهم در اينجا اين است که رودر رو قرار گرفتن جوانان با بنيادگرايی اسلامی لزوما به معنی گرايش ايشان به سمت دمکراسی و جامعه مدنی نخواهد بود. در بهترين حالت می توان گفت که چنين فرجامی کاملا به عملکرد نيروهای اپوزيسيون مدنی و عرفيگرا بستگی دارد. بنابراين اگرچه بنيادگرايی اسلامی در فرهنگ و جامعه ايران رو به تضعيف است، و اين فرايند همچنان ادامه دارد و در آينده در معرض چالش جدی است، اما هنوز اين به معنی قطعی بودن پيروزی جنبش دمکراسی خواهی و به سرمنزل مقصود رسيدن اين بار يکصد ساله نيست.
نيروهای اپوزيسيون، بويژه آنها که در بيرون مرزها بوده و هنوز نتوانسته اند بر اختلافات تاريخی و ايدئولوژيک خود فايق آمده و به ارايه يک اپوزيسيون يکپارچه و همصدا موفق گردند، از درک اين نکته غافل هستند که برای جدی گرفته شدن توسط مردم ايران، و نهايتا مجامع بين المللی، اپوزيسيون بايد بتواند لياقت خود را در اداره مملکت نشان بدهد. چنين سند مثبتی خواه ناخواه همراه با تغيير در نگرش و رفتار گروه های اپوزيسيون از امروز به بعد است. چنين تغييری در نگرش و رفتار، که ازنظرها بدور نخواهد بود، به دنيا نشان خواهد داد که ايرانيان به آن درجه از کاردانی و درايت رسيده اند که اکنون شايسته دمکراسی و جامعه مدنی باشند.
يک صد سال است که از دخالت های بجا و بيجای قدرتهای خارجی در امور داخلی ايران شکايت کرده ايم و آنها را مسببين اصلی عدم انکشاف جامعه سياسی خود دانسته ايم. امروز ولی دربرابر اين سوال که پس از جمهوری اسلامی چه چيزی را ارايه خواهيد داد جوابی نداريم. بالاخره يا دخالتهای خارجی موجه بوده اند يا ناموجه. از اين دو حال که خارج نيست. اگر خارجی ها در دخالت هايشان موجه بوده اند که سخنی نيست، اما اگر موجه نبوده اند، که باور دارم نبوده اند، پس چگونه جامعه می توانست در عدم وجود مديريت کاردان، پويا و مستقل گليم خود را از آب بيرون کشيده و برای مردم امکانات تازه بيافريند؟ اين را بايد با صدای بلند گفت (تا شايد گروه های سياسی مان از خواب خرگوشی بيدار شوند) که امروز در آستانه ورشکستگی کامل و همه جانبه حکومت ولايت فقيه، اپوزيسيون سکولار و دمکراسی خواه اين رژيم نيز آلترناتيوی برای بيرون رفت از اين انسداد ندارد. در اين صورت ديگر چه جای گله از مذاکرات مخفی و نيمه مخفی فرستادگان آمريکا با مقامات رنگارنگ جمهوری اسلامی برای رسيدن به تفاهمات مقطعی در موارد ملتهبی از قبيل افغانستان و عراق؟ ديگر چه جای انتقاد از اتحاديه اروپا، و بالاخص رهبران فرانسه و آلمان، از کارزار مماشاتی که با رژيم دزدان و جنايتکاران براه انداخته است؟ آيا می توان حتی يک دليل آورد که چرا مثلا دانمارک، در حمايت از جنبش دمکراسی خواهی ايران، بايد از صدور پنير به ايران دست بردارد؟ آخر به چه اميدی؟
قبول کنيم که اين رژيم در شکل و شمايل کنونی اش رفتنی است، زيرا در اساس اعتقادی و منش و رفتار سياسی اش، چه در داخل عليه مردم و چه در خارج با حمايت از تروريسم، تصميمش را گرفته است که مانعی جدی در برابر سياست جهانی باشد، و دير يا زود به نيروی ديپلماسی، يا بزور اقتصادی از سر راه بکنار رانده خواهد شد. اين که جانشين اين رژيم را چه کسی انتخاب خواهد کرد، بستگی تام دارد به طرز رفتار و مواضعی که اپوزيسيون در پيش گرفته و خواهد گرفت.
مطلبهای دیگر از همین نویسنده در سایت آیندهنگری: