هنوز مدارس تعطیل نشده بودند که اولین جوجه ها سر از تخم بیرون آوردند. آن روز صبح بابک و بهروز با صدای جیغ و داد گلریز که زودتر از آن ها بیدار شده و صدای جوجه ها را شنیده بود از خواب پریدند. او با عجله به اتاق آمد و یقه بابک را که به شدت خواب آلود بود و نمی خواست از رختخواب بیرون بیاید گرفت و کشید و فریاد زد: "داداش مرغ و خروساتون در اومدن!"
بابک غلتی زد و لحاف را روی سرش کشید اما بهروز بدون این که لباس بپوشد از رختخواب بیرون پرید و به طرف طبقۀ بالا و محلی که ماشین جوجه کشی قرار گرفته بود، دوید. به زودی مادر هم که از فریاد های گلریز و سر و صدای دویدن بهروز بیدار شده بود، پشت سر آن ها رفت.
بوی نفت و دود که از چراغ های نفتی ماشین جوجه کشی بلند شده بود طبقه دوم را پر کرده بود. بهروز از شدت هیجان بر روی پله هایی که " سالون جوجه کشی"، یعنی اتاق سابق ابراهیم، می رفت زمین خورد و مادر از او جلو افتاد. شور و شوق او هم دست کمی از هیجان بهروز نداشت.
وقتی بخش کشو مانند ماشین را که محل قرار گرفتن تخم مرغ ها بود جلو کشیدند صدای جیک جیک سه جوجۀ زرد رنگی که به وسیله گلریز کشف شده بودند بلند تر شد. دو تخم مرغ دیگر هم سوراخ هایی داشتند و چیزهایی در داخل آن ها در حرکت بود . اما در بقیه سی تخم مرغی که مادر در دستگاه گذاشته بود هیچ علامت حیاتی دیده نمی شد. مادر سرش را تکان داد ودریچۀ دستگاه را بست و زیر لب گفت: " یه خورده زوده! انگار امروز روز بیستم باشه..."
گلریز با هیجان گفت: " اونا رو بیار بیرون....! می میرن!"
مادر به آرامی گفت:" یه کم صبر کن تا بقیه شونم از تخم بیان بیرون. بعدشم... باید به جایی واسۀ نگهد اری اونا پیدا کنیم."
گلریز گفت: " می ذاریمشون توی تخت من. اون خیلی جا داره!"
مادر سری تکان داد و بعد از مکثی گفت: " اینا تا فردا، سی تا می شن دختر! تخت پشکلی تو که جای اون همه موجود زنده نداره !!"
بابک که حالا به طبقه بالا آمده و پشت سر بهروز ایستاده بود با خنده گفت:" تازه... اونا به سر تا پای تختت اَیی می کنن و شبا باید وسط مستراح بخوابی!"
گلریز گفت: " نخیرم! نمی کنن! اونا جوجه های خوبیَن!"
بهروز گفت:" مگه جوجه های خوب... ماتحت ندارن؟"
بابک گفت: " حتماً می خواد توی ماتحتاشون چوب پنبه بتپونه... که ایی نکنن!"
مادر در حالی که هم اخم می کرد و هم لبخند می زد زیر لب گفت: " بی ادب!" و خواست از اتاق بیرون برود اما بابک دو باره کشوی ماشین جوجه کشی را جلو کشید و یکی از نوزادها را برداشت. آن را بالا گرفت و به زیرش نگاه کرد. مادر که نگران جوجه شده بود با عجله آن را از دست بابک بیرون آورد و سر جایش گذاشت.
چهار نفری از پله ها پایین رفتند. بهروز خیلی خوشحال بود اما بابک زیاد سر حال به نظر نمی رسید.
بهروز گفت: " واسۀ چی خوشحال نیستی؟ مگه مرغ و خروس نمی خواستی؟"
بابک شانه هایش را بالا انداخت: " مرغ و خروس ...می خواستم چیکار!"
بهروز با حیرت به صورت او نگاه کرد. بابک زیر لب گفت: "من می خواستم مرغ و خروس درست کنم که ...مامان مجبور نباشه بره سر کار. اما اون حالا باید چند روزم اضافه کاری کنه که پول ماشین جوجه کشی رو بده!"
بهروز گفت: "خب ، عوضش... کلی مرغ و خروس در میاد... یه روزی اونا رو می فروشیم و پولدار می شیم."
گلریز که پشت سر آن ها بود داد زد:"نخیرم! اونا رو نمی فروشیم. من اونا رو نیگر می دارم!"
بابک به طرف او برگشت و گفت: " تو دیگه زِر نزن!"
گلریز گفت: " خیلی هم زِر می زنم! اونا مال منن! من از اونا مواظبت کردم که... از تخم در بیان!"
بابک برگشت که توی سر گلریز بزند اما گلریز به سرعت فرار کرد.
بهروز گفت: "گلریز راس می گه! اون از همه بیشتر به ماشین جوجه کشی سر می زد. فتیله چراغا رو بالا و پایین می کشید. هر وقت هم که نمی تونست، به مامان می گفت که بره و..."
بابک حرفش را قطع کرد:" واسۀ همینه که ... فقط سه تا در اومده! بس که فتیله ها رو بالا کشیده، همۀ جوجه ها توی تخم مرغا پختن! حالا به جای مرغ و خروس، تخم مرغ پخته داریم!"
بهروز گفت:"مامان می گه یه روز دیگه وقت دارن که در بیان... امروز فقط بیست روزشونه!"
بابک سرش را تکان داد: "نوچ! روز اول که مامان حسابشو کرد، گفت که اونا یه روز جمعه از تخم در میان. خب امروز جمعه س دیگه!"
بهروز کمی فکر کرد. حق با بابک بود.
وقتی بابک سکوت بهروز را دید گفت: "تازه اینا رم نمی دونیم که مرغن یا خروس؟ می خواستم کشفش کنم، اما مامان نگذاشت!"
بهروز با گیجی گفت: " مگه فرقی هم می کنه؟ ما که نمی خوایم اونا برامون تخم بذارن!"
بابک گفت: " نه بابا، تخمشونو نمی خواستم که!"
بهروز گفت: "پس چی چی شونو می خواستی؟"
بابک گفت: " فکرکردم... حالا که زیاد جوجه نداریم، اگه اینا جوجه خروس باشن... می تونیم بهشون یاد بدیم که با هم جنگ کنن. بعدش هم ... نمایش خروس جنگی راه بندازیم، بلیط بفروشیم و ازش پول دربیآریم!"
بهروز کمی فکر کرد و بعد گفت:" واسۀ این که بفهمیم جوجه ها مرغن یا خروس، می تونیم بعد از ظهر که مامان اینا خوابن ، ذرٌه بین پدر رو برداریم، یواشکی بریم طبقۀ بالا و جنسیت جوجه ها رو کشف کنیم."
بابک نگاهی به بهروز انداخت و زیر لب گفت:" جنسیت جوجه ها که مکاشفه نمی خواد! تا پشت و روشون کنیم معلوم می شه! اونا که تومبون پاشون نیست!"
وقتی آن روز بعد ازظهر برای تعیین جنسیت جوجه ها یواشکی به ماشین جوجه کشی سر زدند، دو جوجۀ دیگر هم از تخم بیرون آمده بود، که یکی از آن ها بعد از چند بار سر و ته شدن، پَرپَری زد و مرد. معاینات سایر جوجه ها هم که با دقت بیشتری انجام گرفت نتیجه ای نداد و بالاخره معلوم نشد که جوجه ها مرغ هستند یا خروس.
بعد از آن روزَ دیگر هیچ جوجه ای از تخم بیرون نیامد. ظاهراً نظریۀ بابک درست بود و بقیۀ سی تخم مرغی که مادر در ماشین جوجه کشی گذاشته بود به علت همکاری های مشتاقانه گلریز ، پخته بودند!
مادر البته از این شکست مأیوس نشد که هیچ، بلکه بلافاصله به دنبال خرید تخم مرغ برای نوبت بعدی رفت.
با تولد آن چهار جوجه بچه ها حالا با مسئلۀ یافتن محلی برای نگهداری از آن ها رو به رو بودند. پدر زودتر از همه دست به کار شد و بخشی از باغ را که بین آشپز خانه و ساختمان انبار بود با چوب خط کشید و و با سنگ مشخص کرد و محلی را هم برای ساختن خوابگاهی برای مرغ های دوره های بعد در نظر گرفت. حالا تنها مانده بود فراهم کردن بودجه لازم برای خریدن سنگ و آجر و گچ و آهک و تور سیمی و میله های آهنی، و پرداختن دستمزد چند کارگر، تا محل زندگی جوجه های موجود و مرغ های آینده تکمیل شود. برای نگهداری جوجه ها تا زمان ساخته شدن لانه هم، قرار شد تشت رختشویی را پر از دانه های ارزن بکنند و جوجه ها را در آن قرار دهند.
چند روز بیشتر نگذشته بود که جوجه ها آن قدر رشد کردند که به راحتی از تشت بیرون آمدند و و مشغول گشت و گذار در همه جای خانه شدند. دیگر راهی برای جلوگیری از تجاوز آن ها به نقاط خارج از قلمروشان نبود.
یک روز صبح که مشغول صبحانه خوردن بودند و جوجه ها بدون اطلاع قبلی به اتاق آمدند و به سفره صبحانه هجوم بردند و بچه ها کلافه شدن مادر را که نمی دانست با آن ها چه بکند متوجه شدند گلریز رو به بابک گفت: " بهتره اونا رو بذاریم توی اتاقِ تو و بهروز و در رو روشون ببندیم! شما که از ترس موشا شبا پیش ما می خوایبن و اتاق لازم ندارین. اتاقتونم از تشت جوجه ها بزرگتره . خیلی خوششون میاد!"
بابک چپ چپ نگاهی به او انداخت و گفت: "می خوام صد سال سیاه خوششون نیاد! مگه اتاق ما مستراح عمومیه! اگه راست می گی اونا رو....اونا رو..." اما چیزی به ذهنش نرسید و ساکت شد.
بهروز گفت:" اگه می خوایم اونا توی اتاقا نیان راهش اینه که .... چند تا میخ طویله به دیوار راه پله ها بکوبیم و پاهای اونا رو با طناب به میخ ها ببندیم.... اون وقت دیگه نمی تونن بیان توی اتاقامون فضله بندازن!"
پدر که از هیچ کدام از دو پیشنهاد خوشش نیامده بود اظهار داشت که چون هنوز جای مناسبی برای نگهداری جوجه ها وجود ندارد بهتر است هرچه زودتر آن ها را جوجه کباب کنند، و برای نگهداری مرغ و خروس، منتظر نوبت بعدی کارماشین جوجه کشی بمانند.
آن وقت گلریز با جیغ بلندی مخالفت شدید خود را با نظر پدر اعلام کرد و بهروز و مادر هم به پیشنهاد او رأی منفی دادند، و همه به بابک چشم دوختند.
بابک کمی سرش را تکان داد و با دقت به سرتاپای جوجه ها نگاه کرد و اعلام داشت که با کشتن جوجه ها موافق نیست اما با جوجه کباب هم مخالفتی ندارد و بنا بر این به پیشنهاد پدر رآی ممتنع می دهد.
پدر که حوصلٍۀ بحث بیشتری در این زمینه نداشت، شانه هایش را بالا انداخت، در را محکم به هم کوبید و از اتاق خارج شد.
مادر نگاهی به بچه ها انداخت، سری تکان داد و به دنبال پدر رفت و تصمیم گیری نهایی در مورد سرنوشت جوجه ها را بر عهدۀ بچه ها گذاشت.
بهروز و بابک مدتی در سکوت به یکدیگر نگاه کردند و بعد بابک دهان باز کرد که حرفی بزند اما قبل از این که بتواند چیزی بگوید گلریز که به دقت آن ها را می پائید فریاد کشید: " نمی ذارم اونا رو بخورین!"
بابک نگاهی در چشمان او انداخت و با لحنی پدرانه گفت:" اگه اونا از ساختمون برن بیرون، شاغالا همه شونو می خورن! به نظر تو ... بهتره ما اونا رو بخوریم یا شاغالا؟"
گلریز با صدای بلند گفت:" کوفت بخورین!"
حالا صدای حرف زدن مادر و پدر از بیرون شنیده می شد. انگار پدر داشت با لحن تندی چیزهایی به مادر می گفت. هر سه نفس هایشان را در سینه حبس کردن تا بفهمند آیا دعوایی در کار هست یا نه؟
پدر گفت:" آره دیگه! از وقتی افشارطوس رو کشتن دیگه هیچ جا امن نیست! اخه اون... رئیس شهربانی بود! وقتی رئیس پلیس رو بتونن بدزدن و بکشن، دیگه چطوری می شه روی شهربانی حساب کرد!؟"
مادر گفت:" حالا... کی اونو کشته؟ از قاتلش خبری هست؟"
پدر گفت: " فرمانداری نظامی اعلام کرده که زیر سر دکتر بقایی و سرلشگر زاهدی بوده. به دستور اونا چند تا از افسرای بازنشسته اونو دزدیدن.... بردن لشگرک و کشتن!"
مادر گفت: " دکتر بقایی و سرلشگر زاهدی رو گرفتن؟"
پدر با عصبانیت گفت: " نه بابا! دکتر بقایی که مصونیت پارلمانی داره. سرلشگر زاهدی هم با اجازۀ آیت الله کاشانی رفته توی مجلس متحصن شده! حالا اون مصدق بیچاره باید چه خاکی به سر خودش و این ملت بدبخت بریزه، معلوم نیست!"
بابک زیر لب گفت: " خب اونا رو بگیره بکشه! کاری نداره که!"
مادر گفت: " مگه مصدق و کاشانی آشتی نکرده بودن؟ همین دم عیدی بود که مراسم آشتی کنون داشتن!"
پدر گفت:" اونا همه سر و ته یه کرباسن! با هر کسی که بخواد توی این مملکت کاری انجام بده مخالفت می کنن!"
مادر گفت: " حالا تو انقده جوش نزن.واسۀ قلبت خوب نیست. بالاخره یه طوری می شه. خدا بزرگه!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" بیا بریم تو...یه فکری به حال اون جوجه های بدبخت و بی چاره بکنیم. هر چیزی بالاخره یه راه حلی داره." و صدای باز شدن در بلند شد.
پدر در مقابل درخت البالو ایستاده بود و به باغ نگاه می کرد. زیر لب گفت: " تو برو پیش بچه ها . من یه خورده توی باغ قدم می زنم و یه سیگار می کشم ... بعد میام."
مادر سری تکان داد و به داخل آمد و با لبخند رو به گلریز گفت:"به کی می گفتی کوفت بخورین؟ فضولباشی!"
بهروز گفت: به من و بابک! اون ما رو با شاغالا عوضی گرفته فکر می کنه می خوایم اون جوجه های پشکلی رو کوفت کنیم!"
مادر که حالا گلریز را در بغل گرفته بود و می خندید گفت: " تو چقده بی ادب شدی، دختر! آدم که به بزرگ تر از خودش حرفای بدبد نمی زنه!"
گلریز گفت: " پس چرا... بابک به همه می زنه!؟"
مادر زیر چشم نگاهی به بابک انداخت و بعد گفت: "به جای این حرفا... خوبه یه فکری به حال جوجه ها بکنیم." و بعد از مکثی اضافه کرد:" اصلاً چطوره.... شما ها که اینقده خوب میز و صندلی درست می کردین، یه لونۀ چوبی قشنگ برای این زبون بسته ها بسازین که بی جا و جو نمونن و یه وقت خدای نکرده ... جوجه کباب نشن!؟"
بابک که حواسش جای دیگر بود زیر لب گفت: " مرغ و خروسا، میز و صندلی می خوان چیکار!؟.... مگه توی لونه شون اتاق مهمون خونه دارن؟"
بهروز گفت: " مامان که نگفت براشون میز صندلی بسازیم. گفت یه لونۀ چوبی درست کنیم که شبا توش بخوابن و ....خدای نکرده جوجه کباب نشن!"
بابک کمی به او نگاه کرد چشمانش برقی زد و زیر لب گفت:"ناصر و منصور!"
بهروز گفت: " آره! اونا توی خونه شون یه لونۀ بزرگ درست کردن که توش کلٌی مرغ و خروس نیگر می دارن. اگه بهشون بگیم، واسۀ مام می سازن!"
بابک سری تکان داد، از جایش بلند شد و به راه افتاد. بهروز هم او به دنبالش رفت.
وقتی به پایین پله ها رسیدند ، پدر که حالا نزدیک استخر ایستاده بود داد زد: " کجا!؟"
بابک با غرور گفت: "می ریم یه فکری به حال اون زبون بسته ها بکنیم... که خدای نکرده جوجه کباب نشن!"
پدر ابروهایش را در هم کشید و سرش را تکان داد و مشغول ور رفتن به گل ها شد. بچه ها دویدند و قبل از این که او چیز دیگری بگوید از خانه خارج شدند.
فرشته جلوی خانۀ خودشان ایستاده بود و با همایون اراکی و دو جوان دیگر که یکی باریک و بلند قد و دیگری کوتاه تر اما چهار شانه بود حرف می زد. تا آن ها را دید خندید و جلو آمد :" کجا؟ دارین می رین تظاهرات؟"
بابک گفت: " آره!"
بهروز گفت: " می ریم یه فکری به حال اون زبون بسته ها بکنیم."
فرشته باز خندید: "باریکلٌا! همه مون باید می رفتیم، اما بابام نمی ذاره. چشمش خیلی ترسیده!"
جوان بلند قد گفت: "همش تقصیر این پدر مادراس! خودشون بورژوان... جلو جوونا رو می گیرن که برای نجات پرولتاریا جونفشانی نکنن!"
بهروز که از حرف او سر درنیاورده بود خواست بایستد و معنی آن را سؤال کند، اما بابک دستش را کشید، و به سرعت از مقابل آن ها گذشتند.
نیم ساعت بعد سر سه راه جعفر آباد بودند. بهمن و عباس در ابتدای کوچۀ محبیان کنار جوی آب که حالا از همه طرف شکسته شده بود و به صورت قبل از این که پدر آن را تعمیر کند در آمده بود نشسته بودند و سنگ و چوب در آن می انداختند. تا آن ها را دیدند از جایشان بلند شدند. عباس گفت: "چه عجب از این طرفا! راه گم کردین؟"
بابک گفت:" نه، راه گم نکردیم. اومدیم چن تا کارگر بگیریم که واسه مرغ و خروسامون لونه بسازن!"
بهمن خندید و بعد گفت: " مجه نجفتی مُرگ و خروساتونو مامانتون خاجینه چرده بوده؟"
بهروز گفت: " اون... خیلی وقت پیش بود! زمانی بود که فقط یه ماشین جوجه کشی پشکلی
داشتیم. .حالا ماشینمون سی تا تخم داره! جوجه ها شم دو هفته س در اومدن!"
عباس گفت: " اگه واسشون لونه درس نکنین، شاغالا همشونو می خورن!"
بابک گفت: " خب معلومه! خیال می کنی واسۀ چی اومدیم این جا!؟ اومدیم که تو و منصور و ناصر رو ببریم که واسشون لونه بسازین!"
عباس در حالی که چشمانش برق می زد از جا بلند شد. گفت: " ناصر ممکنه رفته باشه سر کار. اما منصور هست. نصرتم صدا می کنم!" و به داخل کوچه دوید. اما وقتی برگشت نه تنها منصور و نصرت، بلکه ناصر و فرهاد و فریدون هم همراهش بودند.
قبل از این که به راه بیفتند ناصر به دور و برش نگاهی انداخت: " اون بچه ننه های شاهی، پیشتون نیستن که، هان؟"
بابک زیر لب گفت: " نه!"
بهروز گفت: " اون کامبیزه شاهی نیس که! سومکائیه!"
ناصر گفت: "هر کوفت و زهر ماری که باشه... می خوام سر به تنش نباشه!"
منصور گفت: "آره...اونو باید کشتش! مثل شیپیش!" و سرش را خاراند. چند لحظه ساکت بود و بعد اضافه کرد: " آقای مچچد ما می گه اینا کافرن. کشتشون واجبه!"
نصرت گفت: "هر کی سیاسی شد که کافر نیس بابا! خب سومکائیا خیال می کنن اون هیتلرم یه جور...یه جور پیغمبر بوده دیگه...."
فرهاد گفت:" حضرت ادولف هیتلر... صل الله!" و خندید. بقیه هم با او خندیدند.
وقتی به سر کوچه صالحی رسیدند فرشته و همایون اراکی و دو جوان دیگر هنوز آن جا بودند. حالا همایون خرمانی هم به جمعشان پیوسته بود. بابک سلام و علیک سردی با آن ها کرد و خواست بگذرد اما فرشته راهشان را بست: " بچه ها بیاین با سیروس و محمد آشنا بشین. اونا از بچه های خوبِ کوچه خلیلیَ ن!"
بابک شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: "مال هر گوری می خوان باشن!" و از کنار آن ها گذشت. به وسط کوچه که رسیدند نصرت رو به بابک پرسید: " چرا نگفتی اونام بیان؟ ممکنه کمک لازم داشته باشیم؟"
بابک شانه هایش را بالا انداخت: "نه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "اونا همه کمونیست شدن!"
عباس گفت: " اونا چی چی شدن!؟"
ناصر گفت: " کافر! مشرک! هرچی که بگی!" و بعد اضافه کرد: " آقای مچچد ما می گه کومو به زبون روسی یعنی خدا. کمونیستیعنی که ... خدا نیست."
بهروز گفت: "مگه... روسا نصف حرفاشونو به روسی می گن نصفشو به فارسی؟ نیست که روسی نیست، فارسیه!"
ناصر گفت: " خب نیست... نیسته دیگه ... روسی و فارسی نداره! اصلا همۀ مردم دنیا می گن نیست. زبون بین المللیه!"
بابک سرش را برگرداند و گفت: " خنگ خدا! وقتی زبون بلد نیستی بیخودی زر نزن! نیست به انگلیسی می شه ایز نات!" و رویش را برگرداند.
ناصر گفت:" پس حتماً کمونیست هم به زبون انگلیسی می شه: کمو ایز نات، هان؟"
بابک سرش را برگرداند و گفت:"کوفت!" و به راهش ادامه داد
وقتی به جلوی خانه رسیدند زنی گدایی را که دست بچۀ سه یا چهار ساله ای را به دست داشت دیدند که مقابل در باغ ایستاده بود. پوستی تیره و دماغی بزرگ و نوک تیز داشت. روسریش را مثل عمامه دور سرش پیچیده بود. آن ها را که دید قدمی به عقب برداشت. بابک او را کنار زد و با کلیدش در را باز کرد. او از وقتی مسئول خرید خانواده شده بود همیشه کلیدی به همراه داشت.
بچه ها یکی بعد از دیگری وارد باغ شدند، در ابتدای خیابان درختی ایستادند و به استخر چشم دوختند.
وقتی بابک خواست در را ببندد زن بچه به دست جلو آمد و گفت: "به خانوم بگین.... من اومدم."
بابک گفت: " خب اومدی که اومدی، به خانوم چه!؟"
فریدون گفت:" اون گداس. پول می خواد. طرفای مام زیاد میان."
زن گفت: " نه به خدا! من گدا نیستم. منو اصغر آقا فرستاده!"
ناصر در حالی که انگشتش را داخل لولۀ دماغش کرده بود و چپ چپ به او نگاه می کرد گفت: " گمونم این... زن اصغر قاتل باشه!"
نصرت گفت: " مگه تو ... با اصغر قاتل نسبتی داری که زنشو می شناسی؟"
بهروز گفت: " اون اصغر قاتل.... وقتی ما خیلی کوچیک بودیم ... بچه ها رو می کشت و تویِ ... باغچۀ بابا بزرگ من چال می کرد..."
بابک چپ چپ نگاهی به طرف بهروز انداخت و گفت: " اونو که اصغر قاتل نکشته بود پسر! اونو باغبونِ بابا بزرگ کشته بود! تازه، اون که بچه نبود...! کلاغ بود!" و به طرف زن نگاهی انداخت و گفت:" همین جا وایستا!"
در را به روی او بست و به راه افتاد.
جمع بچه ها گله وار پشت سر بابک به طرف جایی که پدر معین کرده بود به راه افتاد. بهروز که دلش برای زن سوخته بود کمی کنار در ایستاد و بعد لای آن را به آرامی باز کرد. زن حالا روی زمین نشسته بود و داشت به سرعت با تکه ای پارچه، بینی و سر و صورت بچه را تمیز می کرد. انگار همه جای پسرک را دوده گرفته بود. پشت زن به بهروز بود و او را نمی دید. بهروز چند لحظه محو تماشای آن ها شد. پسرک که حالا او را از لای در دیده بود کمی سرش را کج کرد و به صورت بهروز خیره شد و بعد با صدای بلند گفت: " خَر!"
بهروز که جا خورده بود به محض این که زن سرش را به طرف او برگرداند در را بست. اما لحظه ای بعد، مادر که برای دیدن زن گدا آمده بود مجدداً در را باز کرد. زن که هول شده بود به سرعت از جایش بلند شد و گفت: "سلام خانوم جون!"
مادر گفت: " کی تو رو فرستاده؟"
بچه با صدای بلند گفت: " خر!"
زن با عجله دهان کودک را گرفت و با نگرانی گفت: " اصغر آقا، خانوم، اصغر آقا! همون صاحب بنگاه!"
مادر سرش را تکانی داد و زیر لب گفت: " ضامن مامن داری؟"
زن گفت: "آره خانوم جون!" و از زیر چادرش تکه کاغذی همراه با شناسنامه اش بیرون آورد و به طرف مادر دراز کرد. مادر آن ها را از دستش گرفت و در حالی که به کاغذ نگاه می کرد گفت: " اصغر آقا گفت که تو ...جوجه کشی بلدی، هان؟"
زن گفت:" آره خانوم جون ... همه کار بلدم، جوجه کِشی، مرغ کِشی، خروس کِشی، همه رقم!"
مادر در حالی که ابروهایش را بالا برده بود و چپ چپ به او نگاه می کرد در را بازتر کرد تا زن و پسرک وارد شوند. از مقابل بهروز که می گذشتند بچه خواست چیزی بگوید اما زن فوراً دهانش را گرفت. چند لحظه بعد مادر به طرف ساختمان به راه افتاد و زن هم در حالی که دهان بچه اش را می فشرد به دنبال او رفت.
نصرت که حالا پشت سر بهروز ایستاده بود زیر لب گفت:" انگار مامانت می خواد دارالایتام باز کنه!"
بهروز گفت: " دار ال چیچی؟"
نصرت خندید. گفت: " اینو دیشب از بابام یاد گرفتم. می گفت آمریکایی ها می خوان توی تهرون دارالایتام درست کنن. قراره صد و هفتاد هزار دلار به شهرداری تهرون بدن که واسۀ فقرا خونه بسازه!"
بهروز گفت: " خب مگه بَده؟ مدرسۀ ما رو هم اونا درست کردن دیگه!"
نصرت شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: "بابام می گه اونا به خون مصدق تشنه ن! همۀ کاراشون هم ظاهر سازیه." و بعد در حالی که به طرف محلی که بچه ها با شور و شوق مشغول کار بودند می دوید اضافه کرد: " مدرسۀ تو رم قراره تعطیل کنن!"
آن روز تا عصر بچه ها به کمک اره های بابک و پشتکار ناصر و منصور توانستند با استفاده از شاخه های خشک شده درخت ها و تخته هایی که از کار میز و صندلی سازی در انباری باقی مانده بود یک دیوار چوبی به دور محوطه ای که پدر مرزبندی کرده بود بسازند. برای محل زندگی جوجه ها هم اتاقکی با سنگ و آجر و کاه گل ساختند که دریچه اش با تکه ای تختۀ سه لایی که پشتش سنگ بزرگی گذاشته بودند بسته می شد.
حالا دیگرلانۀ آماده بود و تنها چیزی که کم داشتند مرغ و خروس هایی بود که باید در آن زندگی می کردند.
عصر روز بعد طبق مراسمی، چهار جوجۀ شیطان را به اتاقکی که بچه ها برایشان درست کرده بودند انتقال دادند. پدر هم "زن گدا" را که نامش صدیقه بود و معلوم شد "کلفت" جدید و مسئول مرغداری خانه است، به بازار تجریش فرستاد که چهار جوجۀ بزرگتر بخرد تا لانۀ جدید ساکن بیشتری داشته باشد.
اما چند روز بعد از آن، وقتی بابک و بهروز از دبیرستان برگشتند متوجه شدند که کوچکترین اثری از آن مرغداری که به کمک دوستانشان ساخته بودند نیست. آن روز پدر که پولی از جایی به دستش رسیده بود، چند کارگر گرفته بود تا دیوارهای چوبی را که بچه ها به دور محل زندگی مرغ و خروس های آینده کشیده بودند بکنند و بسوزانند و به جای آن حصاری با میله های فلزی و تور سیمی بر پا کنند و دری با چهارچوب فلزی و تور برای آن بسازند. اتاقک کاه گلی بچه ها را هم تخریب کرده و به جای آن لانه ای چهار برابر بزرگتر با آجر ساخته بودند که دری با لولا و چفت و بستی محکم داشت.
بهروز و بابک از دیدن لانۀ جدید مرغ و خروس ها چنان عصبانی شدند که تصمیم گرفتند در اولین فرصت، تمام تورهایش را بکنند و لانه را هم بر سر مرغ و خروس ها خراب کنند!
برنامه تخریب این مرغدانی البته پا نگرفت چرا که بهروز و بابک در عین حال که از دست پدر عصبانی بودند از او حساب هم می بردند و ضمناً از مرغدانی جدید زیاد هم بدشان نیآمده بود. البته آتش عصبانیت شان از پدر را هم نمی توانستند خاموش کنند و آرزو داشتند که به شکلی تلافی کاری را که پدر کرده بود بر سرش در بیاورند.
چند روز بعد که باز جمعه بود و تعطیل چنین فرصتی به دست آمد. صبح آن روز بابک و بهروز روی پله های ایوان نشسته بودند و یه قل دو قل بازی می کردند که صدای عجیبی از پایین پله ها و از طرف آشپزخانه به گوششان خورد.انگار موجودی خورخور یا هوهو می کرد. بابک نظری به تور های سیمی مرغدانی که در نزدیکی آشپزخانه بود انداخت و زیر لب گفت:" امیدوارم یک جونوری چیزی پیدا بشه و اون جوجه های لعنتی رو بخوره تا دیگه پدر باشه لونه ای رو که ما ساختیم خراب نکنه!"
بهروز گفت:" حالا پدر یه کار غلطی کرده... تقصیر جوجه های بیچاره چیه؟ چرا نمی خوای یه جونوری پیدا بشه و لونه رو خراب کنه؟"
بابک که رویش به طرف دیواره سیمی لانه مرغ ها بود سری تکان داد و زیر لب گفت: "اتفاقاً انگار یه همچین جونوری پیدا شده! صدایی شبیه قیه کشیدن خروسِای جنگی میاد!"
بابک به آرامی به پا خاست. بهروز هم که نگران شده بود به سرعت به دور خودش چرخید و به پشت سرش نگاه کرد. کمی دور تر از آخرین پله و مقابلِ جایی که درِ آشپزخانه قرار داشت چیزی شبیه یک چادرنماز گل باقالی رنگ تکان تکان می خورد و پیش می رفت.از زیر آن هم صداهایی شبیه هوهو یا خورخور به گوش می رسید.
آهسته از پله ها پایین رفتند. وقتی به نزدیکی آن موجود رسیدند بابک به آرامی گفت: "خانوم کوچولو... اسم شما چیه؟"
موجود خرخری کرد و گفت: " حسین آقا!"
بهروز گفت: "اگه آقا هستی... پس چرا چادر سرت کردی؟"
موجود سری تکان داد و خرخر کرد ولی چیزی نگفت.
بابک گفت: " تو.... اهل کجایی؟"
موجود به عقب اشاره کرد و با همان صدای خرخر مانند گفت:"آشپزخونه!"
بهروز دست بابک را کشید و زیر لب گفت: " این... چادر صدیقه س! اون باید بچۀ صدیقه باشه!"
بابک گفت:"نه، بچۀ اون نیست... بابا بزرگشه!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" مامان یه دفعه گفت که بابا بزرگِ صدیقه... کدخدای یه دهی بوده . اسمش هم... حسین آقا بوده!"
بهروز با وحشت خودش را عقب کشید: "پس این یه روحه!؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"نکنه یه ... جن باشه!!"
موجود گفت: " جنده ...باباته!... خر!"
بابک و بهروز نگاهی به یکدیگر انداختند و زدند زیر خنده.
حالا "حسین آقا" چادر را از سر انداخته بود و در حالی که دندان هایش را روی هم می سائید و صداهایی از خود در می آورد آن را لگد مال می کرد.
بهروز گفت:" بیچاره صدیقه! یه لحظه از این جونور غافل شده اون چادرشو برداشته و فرار کرده. حالام که داره پاره پوره ش می کنه!"
کمی هر دو ساکت بودند و آن وقت بابک رو به کودک گفت:" تو... زورت می رسه که... اون تورای سیمی رو بِکٌنی؟" و لحظه ای بعد اضافه کرد: " اگه بکنی...یه سیب خوشمزه بهت می دم!" و به درخت سیب اشاره کرد.
یکی دو دقیقه هر سه ساکت و بی حرکت بودند و بعد کودک به راه افتاد،مستقیماً به طرف لانۀ مرغ ها رفت و تور سیمی را گرفت و مشغول کشیدن و تکان دادن آن ها شد. بابک نگاهی به بهروز انداخت و خندید. و بعد با صدای بلند گفت:"ماشالله حسین آقا، ماشالله! می دونستم یه پهلونی. زودتر اونو بکٌن که سیبتو بِدَم!"
" حسین آقا" که از تشویق بابک تشجیع شده بود، به شدتِ حرکاتش افزود به طوری که چند دقیقه بعد بخشی از توری مرغدانی کش آمد و به طرف بیرون شکم داد.
بهروز که کمی دلش خنک شده بود اما از این که مرغدانی داشت صدمه می خورد ناراحت بود به طرف او رفت. حسین تا اورا دید دست از کار کشید و نگاهی به چشمان او انداخت و داد زد: "خَییی!"
بابک گفت:" این بچه معلوم نیست به زبون چه جونوری حرف می زنه! همچین کلمه ای توی عمرم نشنیدم!" و جلو تر رفت و انگشتی به زیر دماغ پسرک زد و پرسید:" تو... چی می گی پهلوون؟"
پسرک سرش را بلند کرد و کمی به صورت بابک خیره شد و بعد داد زد:"تو هم...خییییی!"
بابک لحظه ای ساکت بود و بعد پس گردنی آرامی به او زد و گفت": "خر، پدرته احمق!" و خواست گوشش را بگیرد که صدیقه از راه رسید و گردن "حسین آقا" را گرفت و در حالی که از بچه ها معذرت خواهی می کرد سه چهار توسری به او زد و او را که ونگ ونگ می کرد، به سمت آشپز خانه برد.
بهروز با دلسوزی گفت: "خب اون یه بچه س دیگه! عقلش که نمی رسه!"
بابک سری تکان داد و گفت:" مام همینو می خوایم دیگه! یه بچۀ خر که عقلش نرسه و هرچی توری ازش خواستیم... بکنه!.. انیشتن که لازم نداریم!"
به آرامی به طرف آشپزخانه رفت و به حسین اشاره کرد که بیرون بیاید . آن وقت سیبی را که از درخت کنده بود به او داد و آهسته گفت:"هر وقت اون توری رو کشیدی و از بیخ کندی یه سیب بزرگتر بهت می دم!"
آن شب اما برخلاف انتظار بچه ها که فکر می کردند پدر با دیدن توری کش آمده و کج و معوج شدۀ دیواره مرغدانی از کوره در خواهد رفت و آماده شده بودند که به قول بابک "خود را به کوچه علی چپ بزنند" پدر آن قدر خوشحال بود که مادر با کنجکاوی از او پرسید: "چیه، چه خبر شده؟ عروسی مروسی ای چیزی در راهه؟"
پدر سرش را تکان داد و بعد اشاره ای به روزنامه ای که کنار مخده اش روی زمین بود کرد و گفت: " انگار اوضاع داره یه کم بهتر می شه!"
مادر نخ بافتنی اش را که زیر تشکچه اش گیر کرده بود بیرون کشید و در حالی که تند تند میل می زد گفت: "چطور؟ مگه نگفتی که توی مجلس، سرِ انتخابِ رئیس... بین وکلا کتک کاری شده؟ پس چرا خوشحالی؟ وکیلی که دوست نداشتی کتک خورده؟ یا انگلیسا فزرتشون قمصور شده؟"
پدر گفت: " نه، انگلیسا هنوز فزرتشون قمصور نشده. دارن همۀ زورشونم می زنن. تمام دنیا رم وا داشتن که ما رو تحریم کنن..."
مادر دست از بافتن کشید و با کنجکاوی به او چشم دوخت. بهروز و بابک و گلریز هم با تعجب به صورت خندان پدر نگاه کردند. پدر ایستاد و باز به روزنامه اشاره کرد: "مصدق از روسها خواسته که طلا های ما رو پس بدن. اگه طلاها رو بدن، وضعمون خوب می شه!"
مادر گفت: " راستی؟ مگه طلاهامون چقدره؟"
پدر گفت: " وقتی روسا اونا رو بردن، بیست تن بود. اگه سودشم بِدن، بیشترم می شه."
بابک گفت: " مگه بیست تن چقده که وضعمون خوب بشه؟ بیست میلیون آدم توی این مملکت هست! مگه به هر کدوم چقده می رسه؟"
بهروز گفت: "هر تن... هزار کیلوِه. هر کیلو هم هزار گِرَم.... می شه یک میلیون گرم. بیست تن داریم می کنه بیست میلیون گرم. پس به هر کدوممون، یک گرم می رسه!"
گلریز گفت: " من طلامو النگو می کنم. مثه النگوای مامان بزرگ!"
مادر غش غش خندید.
بابک گفت:"من و بهروز هم هر کدوم با سهممون یه خروس جنگی می خریم و نمایش خروس جنگی راه میندازیم و کلٌی پول در میاریم!"
پدر که حالا اخم هایش را در هم کشیده بود رو به بابک گفت:" مگه طلا... حلوا جوزیه که بین مردم تقسیم کنن، پسر!؟ اون پشتوانۀ پول مملکته! حالا که انگلیسا نمی ذارن نفتمونو بفروشیم، اگه طلا داشته باشیم، باز همۀ دنیا تحویلمون می گیرن!"
بابک شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: " می خوام نگیرن!"
مادر باز هم خندید. گفت: " فکر اون طلاها نباشین بچه ها. ما به زودی یه مغازۀ مرغ و خروس فروشی باز می کنیم و وضعمون توپ می شه! اون وقت باهاش صد تن طلا می خریم و بین مردم تقسیم می کنیم!" و دوباره خندید.
پدر گفت: " روس ها از مصدق می ترسن. با انگلیسام بَدَن. حتماً طلاها رو پس می دن!"
بابک که حالا کنار پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد زیر لب گفت:" گور پدر هرچی روسه! می خوام هفتاد سال سیاه ...نَدَن!" و با صدای بلند اضافه کرد:"اون لونه مرغ کذایی هم که معلوم نیست کی ساخته بود... همهً تور سیمیش کنده شده!"
پدر گفت: " نه، کنده نشده. بچۀ صدیقه بهش آویزون شده... یه خورده کج و معوج شده بود. درستش کردم!"
بابک چپ چپ نگاهی به بهروز انداخت و با دلخوری روی زمین نشست و سنگ های یه قل دو قل را از جیبش بیرون آورد.
چند روز بعد، جوجه های جدید سر از تخم بیرون آوردند. این بار که مادر و صدیقۀ "جوجه کش" و "مرغ و خروس کِش" به خوبی از دستگاه جوجه کشی نفتی مواظبت کرده بودند بیست و پنج جوجه تولید شد و تنها چند تخم مرغ که آن هم به قول مادر "نطفه نداشتند" خراب شدند. مادر که حالا برای خودش دستیار "متخصصی" داشت، به کمک صدیقه چند روزی از جوجه ها در داخل آشپز خانه پذیرایی کرد و بعد آن ها را با احتیاط به لانه شان برد. صدیقه هم همه جا را خوب وارسی کرد که لانۀ عقرب یا ماری نباشد که به آن ها صدمه بزند. راه آب باغ را هم با چند سنگ و مقداری گونی بستند تا سگ های ولگرد و شغال ها نتوانند از آن جا وارد شوند و گزندی به مهمانان تازه وارد برسانند.
حالا مرغداری مادر سرو سامانی گرفته بود و دیگر احتیاجی به کمک بچه ها نبود. بهروز و بابک هم که هنوز داغدار لانه ای بودند که پدر خراب کرده بود و دل و دماغ شرکت در کار مرغداری را نداشتند ، وقتی خیالشان راحت شد که مادر دیگر "دست تنها" نیست به کوچه زدند و فکر ماشین جوجه کشی و مرغ و خروس ها را از ذهنشان بیرون کردند.
بچه های همسایه که حالا به علت اوضاع کشور بیشتر وقتشان را در کوچه می گذراندند به گرمی از بابک و بهروز استقبال کردند. حالا فرشته برای خودش تشکیلاتی درست کرده بود و همراه با سیروس، محمد، دختر خاله اش آرزو که منزلش رو به روی کوچۀ صالحی بود، و "همایون ها "، یک دستۀ سیاسی "چپی" داشت که گاه بی گاه برای شرکت در تظاهرات، به میدان تجریش و نقاط دیگر می رفتند. نصرت هم به این تشکیلات پیوسته بود.
در مقابل این گروه، بچه های دیگرهم دسته بندی هایی داشتند که هر کدام به یکی از سازمان های سیاسی کشور دلبستگی یا وابستگی داشت. از آن جا که کوچۀ صالحی نسبتاً پهن بود و جوان های سیاسی هم زیاد داشت محل مناسبی برای این گونه فعالیت ها به شمار می آمد و گروه های سیاسی گوناگون از مناطق دور و نزدیک مرتباً به آن جا می آمدند تا به " فعالیت های سیاسی و تبلیغاتی" برای گروه خودشان بپردازند. همۀ این گروه ها هم سعی داشتند که بابک و بهروز را به تشکیلات خودشان "جذب" نمایند. در نتیجه سر بابک و بهروز کاملاً گرم شد.
چند وقتی از تولد جوجه های جدید نگذشته بود که یک روز صبح همهمه ای در کوچۀ صالحی شنیدند .بهروز و بابک که داشتند برای گشت و گذار روزانه در کوچه آماده می شدند قبل از این که کسی درِ باغ را بزند آن را باز کردند. همایون خرمانی پشت در ایستاده بود.بابک که مدتی بود به خاطر اختلافات سیاسی با او میانۀ خوبی نداشت با بی تفاوتی نگاهی به او انداخت و جواب سلام او را داد و بعد به سردی پرسید:"چیه ؟ چی شده؟"
همایون در حالی که به طرف دیگر کوچه که عده ای در آن جا ایستاده بودند اشاره می کرد گفت: " می خوایم بریم تظاهرات، شما نمیاین؟"
بابک با بی علاقگی گفت: " نه!" و بعد با کنجکاوی پرسید: " تظاهرات واسۀ چی؟"
همایون گفت: " واسۀ.... جُمبوری!"
بابک با گیجی گفت: " جُم چیچی؟"
همایون به طرف گروهی که در طرف دیگر کوچه ایستاده بودند اشاره کرد اما چیزی نگفت. یک لحظه بعد فرشته که سخنرانیش را برای دیگران تمام کرده بود به طرف آن ها آمد و با خنده سلام کرد. بابک با بی علاقگی گفت:" چیه ؟ چرا این جا جمع شدین؟"
فرشته با خوشحالی گفت: " دیروز.. مصر جمهوری اعلام کرده!"
بابک که انگار حواسش زیاد به حرف های او نبود، کمی به دو طرف نگاه کرد و بعد گفت: "مصر...کیه؟"
فرشته که جا خورده بود گفت: " مصر دیگه... مصر! ژنرال نجیب رییس جمهور مصر شده!"
همایون گفت: " اونا کودتا کردن و شاهشونو.... بیرون انداختن!"
بابک با بیخیالی گفت: " خب..."
فرشته با اشتیاق گفت: " خب، مام می خوایم ایرانو جمهوری کنیم..."
بابک شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت:"خب، باشه، بکنین." و خواست در را ببندد، اما همایون خرمانی جلویش را گرفت. گفت: " بیاین بیرون می خوایم یه خورده صحبت کنیم."
بهروز که کنجکاو شده بود و در ضمن سایۀ نصرت را هم در سمت دیگر در دیده بود با کنجکاوی از کنار بابک گذشت و بیرون رفت.
داخل کوچه چند دستۀ مختلف ایستاده بودند. بعضی از آن ها به نظر بزرگسال می آمدند. افراد جدیدی هم مرتباً وارد کوچه می شدند .سر کوچه پاسبانی ایستاده بود.
نصرت تا بهروز را دید به سویش رفت و گفت: " بچه ها می خوان برن تظاهرات ضد شاه. می گن حالا که توی مصر جمهوری شده، ما چرا ایرانو جمهوری نکنیم؟"
بهروز گفت: " اگه جمهوری بشه، اونوقت...تکلیف شاه چی می شه؟"
نصرت شانه هایش را بالا انداخت. گفت:" خب اون می تونه بره یه کشور دیگه. اون می خواست مصدق رو بکشه... بهتره بیرونش کنیم!"
بهروز گفت: "باشه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" آره، فکر می کنم اگه بیرونش کنیم برای خودش هم بهتر باشه. اون هنوز جوونه، می تونه بره ... واسۀ خودش یه کار و کاسبی راه بندازه."
اما به زودی گروه های دیگری هم پیدایشان شد. گروه اول عباس و ناصر و منصور بودند که بهمن هم به دنبالشان می آمد. ناصر تا به آن ها رسید گفت: " کدوم حرومزاده ای می خواد شاهو بیرون کنه؟"
هیچ کس حرفی نزد.همایون اراکی که حالا پهلوی بابک ایستاده بود با صدای آرامی گفت: "کسی نمی خواد که اونو بیرون کنه. می گن یه مدتی از مملکت بره که... جمهوری بشه. بعد برگرده سر کارش!"
بابک رو به همایون خرمانی که هنوز جلویش ایستاده بود پرسید: " تکلیف دکتر مصدق چی می شه؟"
ناصر به جای همایون جواب داد:"مصدق کیه! رهبر ما دکتر بقاییه! مخلص کاشانی هم هستیم. هرچی اونا بگن، همونه!"
سیروس که داشت با فرشته حرف می زد او را رها کرد و جلو آمد و گفت: "آقای کاشانی حواسش نیس که انگلیس و آمریکا دارن توطئه می کنن. یه خورده به اونا رو بدن، خود کاشانی رو هم با تیپا از مملکت می ندازن بیرون!"
ناصر که انگار خیلی عصبانی بود به طرف سیروس چرخید و داد زد:"اونا غلط می کنن...با تو!"
سیروس کمی رنگ به رنگ شد و به فرشته که حالا نزدیک بهروز ایستاده بود نگاه کرد.بابک قدمی جلو گذاشت و گفت:" رهبر ما مصدقه! هرچی اون بگه باید گوش کنیم! تازه، فلات ایران هم باید بره زیر یه پرچم!"
بهمن گفت: "راست می جه دیجه! بالاخره اون نخست وزیره دیجه! به دوکتور بگایی چه ربطی داره؟ اون گلط می کنه به ما دستور بده! ایران هم چه ...همش مال ماس. یه پرچم هم بسه شه دیجه! دوتا چه... نمی خواد!"
همایون اراکی دستی به پشت بهمن زد، به بابک نگاه کرد و گفت: " بهمن راست می گه. مصدق عقلش از همه بیشتره. حساب کارام دستشه. نخست وزیر هم که هست. باید ببینیم اون جه دستوری می ده!"
ناصر ناگهان داد زد:"مصدق کدوم نسناسیه! هر کی بالای حرف دکتر بقایی حرف بزنه شیردونشو می کشم سرش!"
محمد که در کنار فرشته ایستاده بود گفت:" اون دکتر بقایی... تخم انگلیسه! افشارطوس روهم اون کشته .می خواد مملکتو درسته بده به دست انگلیسا! اسمش توی لیست فراماسونریا هم در اومده!"
ناصر چرخی زد و به طرف محمد رفت، و یقه اش را گرفت و داد زد:" تو دیگه خفه خون بگیر نسناس! یه فحش ناموسی دیگه به دکتر بقایی بدی با همین دستام روده تو میارم تو گلوت!" و با شصت دستش زیر چانه او زد.
با بلند شدن صدای ناصر، همۀ کسانی که در کوچه پخش بودند به سوی آن ها دویدند. اولین افرادی که رسیدند فریدون و فرهاد بودند. پشت سر آن ها چند پسر و دختر که برای بهروز ناشناس بودند آمدند. حالا درهای بیشتر خانه ها باز شده بود و کسانی به سرعت از آن ها خارج می شدند. پدر همایون خرمانی که مثل خودش درشت هیکل و چاق بود قبل از همه خودش را به آن جا رساند و دست همایون را گرفت و او را با خود برد.
اما لحظه ای بعد یکی از جوان هایی که تازه از راه رسیده و حرف های ناصر را شنیده بود بود یک راست به سمت او رفت گریبان محمد را از دستش بیرون آورد و مشتی حواله چانۀ ناصر کرد. ناصر تلوتلو خورد، چرخی به دور خودش زد و به زمین افتاد. پوست چانه اش زخم شده و از آن خون جاری بود. جوان مهاجم حالا پنجه بوکس طلایی رنگ و براقی را که در دست داشت رو به آسمان گرفته بود و تکان تکان می داد.
اما او هم فرصت زیادی برای میدان داری پیدا نکرد چرا که لحظه ای بعد منصور و عباس به روی سرش پریدند و به زمینش انداختند .آن وقت سیروس و محمد هم به طرفداری از جوان مهاجم وارد میدان شدند و بابک هم که کتک خوردن دوستش منصور را دیده بود مشتی حوالِۀ چانه یکی از کسانی که با او گلاویز شده بودند کرد و به خیل جنگجویان پیوست. افراد دیگری هم از همه سو به داخل میدان نبرد دویدند و ....جنگ مغلوبه شد.
به زودی عدۀ زیادی از همسایه ها از خانه هایشان بیرون ریختند تا دو طرف دعوا را که روی زمین می غلطیدند و به سر و روی هم مشت و لگد می زدند از هم جدا کنند. آن وقت پاسبانی که سر کوچه ایستاده بود سوتی کشید و به کمک سه آژان دیگر که از راه رسیده بودند عده ای از جنگجویان دو طرف را دستگیر کردند که به کلانتری ببرند. پدر در آخرین لحظه به میدان نبرد رسید و با نشان دادن کارت هویت افسریش، مانع جلب بابک، فرشته، و آرزو دختر خالۀ او شد.
وقتی پاسبان ها ناصر و منصور و محمد و سیروس را با سر و روی ورم کرده و خاک آلود، دستبند به دست با خود می بردند. مادر و صدیقه و گلریز و "حسین آقا" که کمی دیر متوجه سر و صدا ها شده بودند از در باغ بیرون آمدند. مادر که از دیدن پاسبان ها و جوان هایی که دستبند به دست داشتند یکٌه خورده بود با حیرت گفت: " چه خبر شده؟ پاسبون ها این جا چیکار می کنن؟...اینا رو چرا..."
پدر به طرف مادر چرخید و گفت: " شما ها بهتره برین تو! این قلچماق رو هم تا یکی رو ناقص الخلقه نکرده از این جا ببرین!" و به بابک اشاره کرد.
مادر در حالی که دست بابک را می گرفت و می کشید گفت: "چی شده؟ مگه چیکار کردین؟"
بابک با دلخوری گفت:" هیچی بابا ! چیزی نشده! فقط یه کم ... کشت و کشتار کردیم!"
پدر زیر لب گفت: "خاک مملکتو خارجیا دارن به توبره می کشن، اون وقت این جوونا ی بی فکر به جای مبارزه با اونا، مثه خروس جنگی به جون هم افتادن!"
بهروز حالا کنار در ایستاده بود و بردن ناصر و منصور و سیروس و محمد را که هنوز هم به سوی یکدیگر مشت تکان می دادند تماشا می کرد. وقتی پاسبان ها همراه با بازداشتی هایشان به سر کوچه رسیدند، بهروز دو نفر را دید که به دیوار خانه ای تکیه داده و با انگشت به آن ها اشاره می کنند و می خندند. آن ها خسرو و کامبیز بودند.