وقتی بهروز درِ خانه را در تاریکی دید آهی از روی رضایت کشید. فکر کرد: " حالا دیگه اقلاً می تونم قبل از این که اون حرومزاده روی سرم بپره، یه کسی رو صدا بزنم که بهم کمک کنه!"
آن وقت صدای مرد صاحبخانه در گوشش پیچید: " اگه یه شب شخصی توی خیابون جلو تو رو گرفت و ازت چیزی خواست، بهروز، معطلش نکن و هرچی که خواست بدون این که سؤالی بکنی بهش بده. وگرنه ممکنه که بعداً سخت پشیمون بشی."
بهروز به سرعت قدمهایش افزود. فکر کرد: " اون نباید بفهمه که من دارم تندتر می رم که زودتر به خونه برسم وگرنه ممکنه که به سرعت حرکتش اضافه کنه و طوری بشه که من هیچ وقت به در منزل نرسم."
حالا می توانست صدای پای فردی که او را تعقیب می کرد بلند تر بشنود. واضح بود که آن مرد هم قدم هایش را تند تر کرده است. زیر لب گفت: " فقط یه دقیقۀ دیگه و ....اون وقت من از دسترسش خارج می شم." نفس عمیقی کشید و به ناگهان مشغول دویدن شد. به نظرش رسید که فردی که تعقیبش می کرد هم حالا دارد می دود. به محض این که به در خانه رسید به جای این که به دنبال کلید خودش بگردد، زنگ در را که صدایش به خوبی به گوش صاحبخانه می رسید فشار داد و نگاهی به عقب انداخت. حالا فردی که در تعقیب او بود به وضوح کامل دیده می شد. مردی بلند قد و لاغر اندام با چهره ای استخوانی بود که ریشی کم پشت صورتش را پوشانده بود. جوان به او چشم دوخته بود و می دوید. اما قبل از این که فرد مهاجم به آن جا برسد در خانه صدایی کرد و باز شد. ده ثانیه بعد، بهروز داخل خانه بود و در خانه محکم پشت سرش بسته شده بود. در حالی که به طاق راهرو کوتاهی که به سالون خانه ختم می شد نگاه می کرد زیر لب گفت :" خدا رو شکر!"
حالا صدای خنده بلند صاحبخانه به گوشش می رسید. وقتی تلاش می کرد تا بر اعصاب خودش مسلط شود صدای او را شنید: " من که بهت گفتم!" و بعد در حالی که غش غش می خندید اضافه کرد:"تو باید به حرف من گوش می دادی، جوون! یادت باشه، در شهر واشنگتون، پایتخت آمریکا،بعد از تاریک شدن هوا، بیرون رفتن از خونه ممنوعه!" و باز با صدای بلند خندید. پیر مرد حالا در حالی که لیوانی در دست داشت به سوی بهروز می آمد.
فکر کرد: " مردک هنوز مشغول ویسکی خوردنه! و عجیبه که این آدم چقدر به اون دوست قدیمم ، بیل، که سال اول اقامتم در آمریکا با هم توی اون رستوران درب و داغون کار می کردیم شباهت داره!"
لحظه ای بعد آن ها جلو هم ایستاده بودند. پیرمرد یک سر و گردن از بهروز بلندتر بود. قبل از این که مشروبش را یک بار دیگر هُرت بکشد با خنده گفت: " خب راستش رو بگو! کی بود که می خواست لختت کنه ؟"
بهروز گفت: " در واقع کسی نبود. من فقط به خاطر حرفای شما به یه نفر که پشت سرم میومد مشکوک شدم...و یه خورده ترسیدم. به همین خاطر هم زنگ شما رو زدم."
پیرمرد همان طور که ویسکیش را که به دهان ریخته بود فرو می داد گفت: " انقده ساده نباش جوون. شک ندارم که یه نفر می خواسته به زور جیبای تو رو خالی کنه."
بهروز در حالی که سرش را تکان می داد زیر گفت: " خب، شاید! خیلی ممنون که در رو فوراً باز کردین. "
پیر مرد گفت:" خواهش می کنم، پسرم! خوشحالم که تونستم کاری برات انجام بدم."
بهروز وقتی از پله ها به سمت اتاق خودش بالا می رفت داد زد: " باز هم تشکر می کنم."
وقتی به بالای پله ها رسیده بود صدای پیر مرد را شنید که داد می زد: " اگه اون بالا چیزی نیاز داشتی فوراً بهم بگو، بهروز! خوب می دونم که اتاق تو زیاد مال نیست!"
بهروز داد زد: " باشه! خیلی ممنونم!" و زیر لب اضافه کرد : " شانس آوردی که من یه آدم بچه ننۀ نازک نارنجی نیستم...!"
در اتاقش به آسانی باز شد. به نظر می رسید که اصلاً نیازی به کلید ندارد. بهروز یک راست به سمت میز کوچکی که در کنار تخت خواب قرار داشت رفت تا چراغ کنار آن را روشن کند. آن وقت روی تخت نشست و مشغول نگاه کردن به دور و بر خودش شد. علاوه بر تخت خواب و چراغ پایه داری که در جوار آن بود، تنها چیزی که در اتاق دیده می شد یک صندلی بسیار فرسوده، یک میز بسیار کوچک رنگ و رو رفته و چیزی شبیه به یک کمد بود با میله ای که تعدادی گیره لباس از آن آویزان بود. چمدان و کیف دستی خودش هم در گوشه اتاق در کنار هم دیده می شدند.
روی تخت دراز کشید و زیر لب به خود گفت: " اگه فردا نتونم با آقای "فیلمور" تماس بگیرم، دیگه کار چندانی برای انجام دادن توی این ناحیه برام باقی نمی مونه. اون وقت می تونم زنگی به رفیقمون که توی شیکاگوس بزنم که مطمئن شم همه چیز مرتبه، و اگر بود، یا به تگزاس برم و یا عازم برکلی بشم."
به ناگهان احساس کرد که موجی از شادی از قلبش به بیرون تراویده و به سرتاپای وجودش رسوخ کرده. حالا صورت زیبای دخترکی که لبخند شیرینی بر لب داشت در مقابل چشمانش ظاهر شده بود. دخترک در حالی که غش غش می خندید گفت:" "چقده خوشحالم که تو...داری میای. به خاطر آرزوی من بود که وضعیت این طور وارونه شد و تو مجبور شدی که سفرتو نیمه کاره رها کنی و برگردی. خواهش می کنم...تا می تونی زودتر بیا!"
بهروز زیر لب گفت: " دخترک بیچاره! اون هیچ نمی دونه که پهلوی هم بودنمون ممکنه چندان طولی نکشه. اصلاً خبر نداره که برگشتن من هیچ ارتباطی به علاقۀ من به اون نداشته!"
ناگهان منظره ای در مقابل چشمانش ظاهر شد. حالا دو نفر که قیافه های کاملاً آشنايی داشتند رو به رویش نشسته بودند و به او نگاه می کردند. یکی از آن ها با صدای بلند گفت:" فرِد جان، این آخرین جلسه و ملاقات ما در پاریسه. ما تصمیم گرفته ایم که تو رو به ایالات متحده اعزام کنیم. رفقای ما که مسئول امر آموزش ایدئولوژیک هستند به ما اطمینان داده اند که تو برای انجام مأموریت جدیدت در اون جا کاملاً آماده ای."
بهروز در دل گفت: " عجب مأموریت فوق العاده ای!"
جوان بعد از مکثی ادامه داد: " من خیلی متأسفم که چنین تصمیمی در مورد تو گرفته شده. خوب می دونم که تو خیال داشتی هرچه زودتر به کشورمون برگردی. ولی لازمه که قبل از این کار، یک رشته اقدامات احتیاطی انجام بگیرن."
آن وقت مرد دوم رشته کلام را به دست گرفت و گفت: " من گزارشم رو در بارۀ کار آموزش شماها در این جا به مسئولین بالاتر داده ام. ما از پیشرفت تئوریک تو و دوستت محسن که با هم به این جا اومدین کاملاً راضی هستیم و مطمئنیم که قادرین برنامه های استراتژیک سازمان رو به پیش ببرین. دوستت محسن برای کار دیگه ای فعالاً همین جا می مونه اما تو به آمریکا به سر خونه و زندگی خودت برمی گردی. دلیل این که ما تصمیم گرفتیم فعلاً تو رو در خارج کشور نگه داریم اینه که بر اساس بعضی گزارش های دریافتی ما، تو ممکنه از طرف بعضی سازمانای جاسوسی کشورهای دیگه، تحت نظر باشی و در صورت مراجعت به کشور فوراً توی دردسر بیفتی."
در دل گفت: " پس شاید اون مردی هم که امشب منو تعقیب می کرده یه بی خانمان گرسنه یا معتاد نبوده! شاید یکی از مأمورای سازمانای جاسوسی مثه سی آی ای، اینتلجنس سرویس، یا کاگ ب و غیره بوده!"
صدای جوان باز در گوشش پیچید: " مأموریتی که ما در حال حاضر می خوایم به تو بدیم اینه که گردش سریعی در ایالات متحده بکنی و با مسئولین ما در نقاط مختلف کشور تماس بگیری و نیازهای تئوریک بخش های مختلف سازمان رو بررسی و مشخص کنی و بعد به محل زندگیت در کالیفرنیا برگردی."
سرش را تکان داد و به آرامی از جایش برخاست، پاکتی را که بر روی میز کوچک گذاشته بود برداشت و دو عدد ساندویچ از آن بیرون آورد. نگاهی به آن ها انداخت. یکی را به سر جایش گذاشت و مشغول جویدن دومی شد.همان طور که غذایش را می خورد فکر کرد: "همین بار اول که سعی کردم با مسئول اینجا تماس چیزی نمونده بود به قیمت جونم تموم بشه. من که امکان نداشت اجازه بدم اون حرومزاده کیفم رو که اسناد تشکیلات هم توی اون بود از چنگم در بیاره. بنابراین مجبور می شدم باهاش گلاویز بشم و اگه اون اسلحه ای چیزی داشت کارم تموم بود!"
وقتی ساندویچش را تمام کرد، از تخت خواب پائین آمد، تشک را برداشت و دو بالش را به داخل سوراخ بزرگی که در وسط تشک بود فرو برد و صافش کرد و باز سر جایش به روی تخت برگشت و دراز کشید.
فکر کرد: " این رختخواب چقدر با اون چیزی که در اتاق هتلم در پاریس داشتم فرق داره!" صدای زنانه ای در گوشش پیچید:" آخه تو واسۀ چی... باید از اینجا بری؟"
با محبت نگاهی به چهرۀ دخترک انداخت و به آرامی گفت: "خب، تو که می دونی...من فقط برای یه سفر کوتاه به پاریس اومده بودم. نمی تونستم تا ابد این جا بمونم که!"
صدای دخترک باز بلند شد:" آخه، فصل تابستون به نیمه هم نرسیده، فرِد جون! خودتم می دونی که نامزد من حالا دیگه رفته ...و تا یه ماه دیگه هم...برنمی گرده!"
صدای خودش را شنید که می گفت: " این حرفا رو قبلاً هم به من زدی، اولیویای عزیز."
دخترک در حالی که از جایش بلند می شد و می ایستاد گفت: " من به تو قول میدم که ...اگه تو...دو هفته دیگه هم اینجا بمونی...من تمام شب ها رو پیش تو بمونم!"
صدای خودش گفت:" خدای من! تو تنها داری زندگی منو غیر قابل تحمل می کنی! آخه وقتی تو چنین پیشنهاد فوق العاده ای به من می دی، من دیگه چطوری می تونم از این جا برم؟ هیچکی نمی تونه!"
دخترکی که اولیویا خوانده شده بود با اعتماد به نفس بیشتر گفت: " پس...تو ...می مونی؟"
بهروز زیر لب گفت: " کاش به همین آسونی بود..." و بعد از مکثی ادامه داد: " می دونی رئیس ما تمام کارای لازم برای اعزام من رو انجام داده و تاریخ خروج من هم...فرداس! "
دختر با صدای که دست کمی از جیغ نداشت گفت: " چی! فردا...!؟ نامزد من تازه همین دیروز از اینجا رفت!" و بعد در حالی که دندانهایش را روی هم می سائید گفت:" چطور می تونی این کار رو با من بکنی!"
بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد زیر لب گفت: " دختر بیچاره!"
بعد صدای دیگری را شنید که با لهجه ای فرانسوی می گفت: "من چی؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"تو داری منو ترک می کنی و اون وقت نگران اون دختر همسایۀ استرالیائی خائنت هستی؟"
بهروز گفت: " واقعاً متأسفم، لارای عزیز! اما تو انگار به من گفتی که تا وقتی اینجا هستم منو نامزد خودت معرفی می کنی و هر وقت که زمان رفتن من رسید از سر راهم کنار می کشی. حالا که زمان رفتن من رسیده، تو انتظار داری که من...چیکار کنم؟"
لارا ناگهان مشغول خندیدن شد و بعد از لحظاتی گفت: "راستش من داشتم سربه سرت می گذاشتم. من همیشه می دونستم که تو دیر یا زود تَرکم می کنی. بنابراین هیچ گله و شکایتی ازت ندارم."
بهروز در دل گفت: " سفر نسبتاً خوبی بود.البته کوشش ما برای برگشتن به میهن به یه کابوس تبدیل شد، اما قسمت آخرش در شهر پاریس بی شباهت به یه رؤیای شیرین نبود.
**
وقتی بهروز از خواب بیدار شد، ستون فقراتش به شدت درد می کرد. زیر لب گفت: "اون بالش لعنتی حتماً باز از سوراخ تشک بیرون افتاده و چالۀ وسط اونو یه بار دیگه باز کرده. شانس آوردم که تمام بدنم از اون سوراخ کوفتیش بیرون نرفته!"
نگاهی به ساعتش انداخت و بعد با هیجان گفت: " خدای من! این تخت لعنتی در عمل نصف صبح منو از بین برد. ساعت از ده هم گذشته!"
از تخت پائین پرید، به دستشوئی رفت و سر و صورتش را شست و بعد به سرعت مشغول خوردن ساندویچ دومی که شب قبل خریده بود شد. آن وقت لباس پوشید، چیزهایی را که لازم داشت برداشت، از خانه بیرون دوید و به سرعت به سوی نزدیک ترین تلفن عمومی رفت. وقتی به طرف کیوسک می رفت فکر کرد:" اون باید خونه باشه! اگه این دفه هم جواب نده معلوم می شه که به یه دلیلی قصد نداره با من حرف بزنه." کمی احساس آرامش کرد. در دل گفت: " بهترِ من! در این صورت زودتر می تونم به خونه برم و دوستای عزیز و قدیمیم رو ببینم!"
وقتی به جوار کیوسک رسید متوجه شد که چند نفری پشت سر هم صف کشیده و منتظر نوبت برای استفاده از تلفن هستند. ناگهان به یادش آمد که تلفن عمومی بعدی تنها دو خیابان با آن جا فاصله دارد. محتاطانه نگاهی به اطرافش انداخت و مشغول دویدن شد.
کیوسک تلفن بعدی خالی بود. بدون این که به اطرافش نگاه کند به سرعت به داخل آن دوید و گوشی را برداشت و مشغول شماره گرفتن شد. تلفن بارها زنگ زد اما کسی گوشی را برنداشت. یک بار دیگر هم شماره را گرفت و چون کسی جواب نداد شانه هایش را بالا انداخت و گوشی را سر جایش گذاشت. اما به نظرش رسید که در لحظۀ آخر کسی گوشی را برداشت! خواست یک بار دیگر شماره را بگیرد اما متوجه شد که زنی پشت در کیوسک ایستاده و به او زل زده است."
در کیوسک را به آرامی باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت .رویش را برگرداند و به بیرون کیوسک نگاهی انداخت. زن مسنٌی در آن جا ایستاده بود و به او خیره نگاه می کرد. به محض این که در کیوسک را باز کرد زن با صدای بلند گفت: "شما کارتون تموم شده ،مرد جوون؟"
با تردید جواب داد: " بله..." و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " حقیقتشو بخواین...فکر می کنم کسی که اون طرف خط بود درست وقتی که داشتم قطع می کردم گوشی شو برداشت!"
زن در حالی که به او چشم دوخته بود و لبخند می زد گفت: " خب، پس چرا یه بار دیگه بهش زنگ نمی زنی، خوشگله؟"
بهروز سری تکان داد و زیر لب گفت: " باشه! خیلی ممنونم، خانوم!" و یک بار دیگر شماره را گرفت. بار دومی که تلفن زنگ زد، کسی گوشی را برداشت و با صدایی خواب آلود گفت: " بله...؟"
بهروز در حالی که از روی عجله تقریباً داد می زد گفت:" می تونم با آقای فیلمور صحبت کنم؟"
لحظاتی همه جا ساکت بود و بعد مرد گفت:" بفرمائید...خودم هستم! می شه بگین که....شما کی هستین؟"
بهروز با لحنی محکم گفت: " بله! من فرِد هستم.به من بسته ای دادن که باید... بهتون تحویل بدم."
مرد به آرامی گفت: " شما ...یا باید همین الان به خونۀ من بیاین ...یا این که امروز بعد از ظهر منو در دفتر کارم در دانشگاه واشنگتن ببینن." بعد لحظاتی مکث کرد و آن وقت ادامه داد:" "البته برای شما فرق چندانی نمی کنه چون که من ...در حوالی دانشگاه زندگی می کنم. " و بعد پرسید: شما... شهر رو بلدین؟"
بهروز گفت: " متأسفانه خیر! اما من نقشۀ اونو دارم. فقط لطف کنین و ... آدرستونو به من بدین."
زن میانسال در حالی که عملاً به زور وارد کیوسک می شد گفت: " بذار من اونو برات بنویسم، جوون."
بهروز در حالی که خودش را عقب می کشید و برای زن جا باز می کرد زیر لب گفت: "ممنونم! اما من خودم می تونستم..." ولی قبل از این که بتواند حرف دیگری بزند، زن دستش را دراز کرد و گوشی تلفن را از دست او بیرون آورد. زن حالا مدادی کوچک و دفترچۀ یادداشتی در دست چپش داشت. به سرعت گوشی تلفن را بین سر و شانۀ چپش قرار داد و مشغول نوشتن شد. لحظاتی بعد زیر لب گفت: " خداحافظ آقا! " و گوشی را به سر جایش گذاشت.
بهروز با گیجی گفت: "آخه شما...واسۀ چی گوشی رو سر جاش گذاشتین؟"
زن میانسال گفت: " خیلی معذرت می خوام جوون. آخه من فکر کردم که تو...کارت تموم شده!" بعد نگاهی اجمالی به یادداشت خودش انداخت و ادامه داد: " اما راهش از این جا خیلی دوره. تو...ماشین داری؟"
بهروز در حالی که بدنش را باریک می کرد و به زحمت از کیوسک بیرون می آمد زیر لب گفت: "نخیر! ندارم. اما..."
زن با لحنی محکم گفت: "اصلاً نگران نباش! ماشین من از این جا زیاد دور نیست. خودم می رسونمت." و بعد داخل کیوسک شد و در آن را محکم بست.
بهروز ملتمسانه گفت: "ولی...خانوم جون...." اما زن دیگر به او گوش نمی داد و سرگرم شماره گرفتن بود.
بهروز زیر لب گفت: "معلوم نیست این زن از جون من چی می خواد؟" قدمی به عقب گذاشت و با سوءظن به سرتاپای او نگاه کرد و ادامه داد: " یه دفه معلوم نیست از کجا پیداش می شه و ...آدرس دوست منو کپی می کنه ...و پیشنهاد می ده که منو به خونه ببره..." فکورانه سری تکان داد: " یعنی ممکنه که این پیرزن...عضو پلیس مخفی باشه؟ "
به آرامی چند قدمی به عقب برداشت و به ساعتش نگاه کرد. از ساعت یازده گذشته بود. فکر کرد : " باید بجنبم! وقت زیادی ندارم!"
قبل از این که بتواند فکر دیگری بکند زن گفت :" خیله خوب! کار من دیگه تموم شده.حالا می تونم تو رو به هر جائی که می خوای بری...ببرم." بعد دفترچه کوچکش را در کیفش گذاشت و ادامه داد:" احتیاجی به این دفترچه ندارم. خودم با محل آشنا هستم. البته جائی که باید بری از این جا خیلی دوره...اما اشکالی نداره. من به هر حال تو رو به اون جا می رسونم. بعد در حالی که به راه می افتاد به بهروز اشاره کرد که به دنبالش برود.
وقتی به نزدیکی اتوموبیل سبز رنگی که در کنار خیابان پارک شده بود رسیدند، زن گفت: "اسم من مارتا ست. اسم تو چیه؟"
بهروز با نارضایتی زیر لب گفت: " اسم من ...فرِده!"
زن در حالی که در خودرو را باز می کرد لبخندی زد و زیر لب گفت: "از ملاقاتت خوش وقتم، فرد!" و به آرامی پشت فرمان نشست.
وقتی بهروز در کنار زن می نشست نگاه دقیقی به او انداخت و در دل گفت: " سن این زن...نصف اون چیزی که من فکر می کردم هم نیست. انگار به دلیلی چین و چروک روی صورتش کشیده."
کمی که رفتند زن در حالی که لبخند می زد نگاهی به بهروز انداخت و بعد گفت: " انگار که تو ....مال این حول و حوالی نیستی، هان؟" و بعد از مکثی اضافه کرد: " اهل کجائی؟"
بهروز که هنوز در افکار خودش غرق بود زیر لب گفت:" شهر برکلی از ایالت کالیفرنیا."
زن زیر لب گفت: "اوهوم! جای خیلی خوبیه. من وقتی که جوانتر بودم...یه بار به اونجا رفتم."
بهروز بدون این که فکر کند چه می گوید گفت: " خوش به حالت!"
زن با تعجب نگاهی به او انداخت و بعد پرسید:" تو...از این که من دارم میرسونمت...دلخوری؟"
بهروز به زحمت لبخندی زد و در حالی که تلاش می کرد تا حرف زدنش عادی به نظر بیاید جواب داد: " نه، نه! راستش من خیلی هم از شما ممنونم! مسئله اینه که من...تازه دیروز وارد این شهر شدم و دائم احساس می کنم که...دارم گم می شم!"
زن بدون این که چیزی بگوید سرش را چند بار بالا و پائین برد.
مدتی که گذشت زن پرسید: "فکر می کنی که...توی خونۀ...دوستی که داری میری ببینی...خیلی بمونی؟"
بهروز با تردید گفت: " راستش نمی دونم...شاید!"
زن لبخندی که حاکی از احساس دلسوزی بود زد و سری تکان داد و بعد گفت: " خیله خب. باشه. من همین جا...یه خورده منتظرت می مونم که....اگه اتفاقاً کارت زود تموم شد، و دلت خواست ...تو رو به خونت برسونم." بعد به آرامی خودرویش را کنار زد، ایستاد و گفت: "ایناهاش!" و در حالی که به ساختمان چهار طبقۀ ای اشاره می کرد ادامه داد: " محلی که می خوای بری...باید...این ساختمان روبه رویی باشه... طبقۀ دوم، آپارتمان شمارۀ هشته. متوجه شدی؟"
بهروز در حالی که پیاده می شد سری فرود آورد و گفت: " بله، بله! خیلی ممنونم. لطف کردین." بعد بدون این که به پشت سرش نگاهی بیندازد به سمت ساختمان رفت و زنگ آپارتمانی را که زن گفته بود فشار داد. وقتی وارد ساختمان می شد نظری به سوی خودرو انداخت. زن سر جایش پشت فرمان نشسته و به او چشم دوخته بود.
***
وقتی بهروز وارد آپارتمان می شد لبخندی زد و با صدای بلند گفت: "سلام، آقای فیلمور! چقدر خوشحالم که یک بار هم که شده با فردی رو به رو می شم که مطمئنم نه عضو اف بی آیه، نه عضو سی آی ای، و نه عضو هیچ سازمان جاسوسی دیگه ای!"
آقای "فیلمور" به قهقهه خندید و وقتی خنده اش فروکش کرد جواب داد:" خوب می فهمم که چی می گی! این روزا آدم حتی به تخم چشم خودش هم نمی تونه اعتماد کنه!"
بهروز سری تکان داد و گفت: " می دونی، وقتی که داشتم به شما تلفن می کردم یه زن مسن رو دیدم که در کنار کیوسک ایستاده و به دقت به حرفای ما گوش می ده. اون حتی در موقع نوشتن آدرس شما با زرنگی آدرس رو نوشت و بعدش هم اونو ضبط کرد و به من نداد!"
آقای فیلمور در حالی که ابروهایش را بالا کشیده بود نگاهی فکورانه به بهروز انداخت و بعد گفت:" واقعاً...؟ اون آمریکایی بود...یا خارجی؟"
بهروز جواب داد: " اون قیافۀ یه زن آمریکائی معمولی رو داشت ولی رفتارش خیلی مشکوک بود. اصرار داشت که منو به اینجا برسونه و بعدش هم عملاً مجبورم کرد که به این کار تن بدم!"
آقای فیلمور با خونسردی گفت:" خب، دلیلی نداره که ما از این موضوع نگران بشیم چون که ....من مطمئنم تمام سازمان های امنیتی ایالات متحده منو می شناسن و... می دونن که کجا زندگی می کنم."
بهروز گفت:" چیزی که بیشتر منو مظنون کرد این بود که ...اون اصرار داشت منو بعد از این که کارم در این جا تموم شد به خونه برسونه. حتی وقتی وارد این ساختمون می شدم اون سر جاش توی ماشین نشسته بود و منو می پائید. کسی چه می دونه، شاید همین الان هم اون پائین توی ماشینش نشسته باشه."
آقای فیلمور سری تکان داد و بعد گفت: "خب، امتحانش مجانیه چون که پنجره اتاق خواب ما به سمت خیابون باز می شه و به راحتی می تونیم از این بالا اونو ببینیم."
بهروز گفت: " می شه لطفا این کار رو بکنین. راستش من یه خورده نگران این جریان هستم."
آقای فیلمور سری تکان داد، به آرامی از جایش بلند شد و به سمت یکی از درهایی که به هال باز می شد رفت، آن را باز کرد و به داخل رفت. دو دقیقه بعد، بهروز صدای او را شنید که داد می زد: " رنگ ماشین اون زنه...سبز نبود؟"
بهروز با هیجان گفت: " بله، بله! سبز بود. هنوز اونجاس؟"
آقای فیلمور در حالی که از اتاق خواب بیرون می آمد جواب داد: " شک نداشته باش! اون همونجا وایستاده!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " می خوای من برم اون پائین و ازش بپرسم که کیه و این جا چی می خواد؟ من ترسی از چیزی ندارم چون که شهروند آمریکا هستم و زنم و بچه هام هم همه آمریکائی هستن."
بهروز به خشکی گفت: " نخیر. ممنونم." و بعد از مکثی اضافه کرد: " لطفاً چند دقیقه بشینین. من فقط می خوام چندتا سؤال از شما بکنم و برم پی کارم. "
آقای فیلمور در حالی که به سمت آشپزخانه کوچکشان می رفت گفت: " پس لطفاً اجازه بده که یه فنجون چای یا قهوه برات بیارم. "
وقتی به انتظار نشسته بود در دل گفت: " یه مرد میان سال، با زنی که شهروند امپریالیسم آمریکاس... و بچه هایی که همه... آمریکائی هستن! همچین آدمی چطوری می تونه وقتی که ما به دهات کشورمون می ریم تا روستائیا رو برای شروع یک جنگ پارتیزانی وسیع علیه امپریالیسم آمریکا و جیره خواران داخلیش بسیج کنیم...در اون جا به ما ملحق بشه؟"
در حال چرت زدن بود که ناگهان صدای آقای فیلمور را شنید: " تو خیلی خسته و خواب آلود به نظر می رسی!"
زیر لب جواب داد: "بله، درسته." و بعد از مکثی اضافه کرد:"می دونین، دیشب، اون وقتی که از خونه بیرون رفتم تا به شما تلفن کنم ، یه مرد قلچماق مشغول تعقیب کردن من شد. خیلی شانس آوردم که تونستم قبل از این که اون به من برسه خودمو به خونه برسونم و به داخل برم و نجات پیدا کنم. وگرنه ممکن بود که به دست اون مردک کشته بشم چون که ...امکان نداشت بهش اجازه بدم اسنادی رو که به همراه داشتم...از من بگیره. بنا براین مجبور بودم که باهاش درگیر بشم و اون احتمالاً منو می کشت. آخه صاحبخونۀ من می گه که..."
آقای فیلمور حرف او را قطع کرد: " بله، می دونم! این جا واشنگتونه و شب ها خیابوناش امن نیستن. تو باید تا امروز صبر می کردی و بعد برای زنگ زدن به من میومدی."
بهروز در حالی که نامه ها و روزنامه هایی را از جیب بغلش بیرون می آورد گفت:" بفرمائین." و بعد از مکثی اضافه کرد: " رفقای ما در اروپا می خوان که شما...در اسرع وقت یه گزارش مفصل و جامع از وضع شعبۀ تشکیلات در این جا و نواحی اطراف براشون بفرستین. اونا می گن که خیلی وقته از شما و این بخش از تشکیلات هیچ خبری ندارن."
آقای فیلمور تند تند گفت: " بله، بله!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " در اولین فرصتی که به دست بیارم...این کار رو براشون انجام می دم." بعد سری تکان داد و اضافه کرد: " آخه می دونین، الان وقت امتحانات میانترم دانشجوهاست و من ...هم باید سؤالات امتحانی رو بنویسم و هم...ورقه ها رو تصحیح کنم و این کارا...خیلی وقتمو می گیره. با این وجود...تمام سعیم رو می کنم که دستور رفقا مون رو ...در اولین فرصتی که پیدا می کنم... انجام بدم. باشه!"
بهروز در حالی که سرش را مرتباً تکان تکان می داد زیر لب گفت: " خیله خب. ممنونم. "
یکی دو دقیقه هر دو ساکت بودند و بعد بهروز پرسید: " شما اخیراً خبری، چیزی، از رفقامون در شیکاگو یا تگزاس دریافت نکردین؟"
آقای فیلمور در حالی که سرش را تند تند تکان می داد گفت:" نه، نه! هیچ چی! اصلاً از هیچکدوم خبری ...ندارم!"
بهروز زیر لب گفت:"من سرِ راهم به این جا برای دیدن مسئول تشکیلاتمون در نیویورک سری به اون شهر زدم. انگار اونجا هم خبر چندانی نبود. مهمترین اتفاقی که داشت در اون شهر می افتاد این بود که ...مرد مسئول تشکیلات منطقه اخیراً شغل بهتری پیدا کرده بود و سخت سرگرم فراهم کردن خودش برای ...ازدواج با دوست دخترش بود."
آقای فیلمور در حالی که لبخند می زد با خوشحالی گفت:"چقدر خوب! خیلی براش خوشحال شدم. امیدوارم که اونا با خوبی و خوشی با هم زندگی کنن و به پای هم پیر بشن!"
حالا هر دو آن ها با صدای بلند می خندیدند. وقتی خنده هاشان فروکش کرد، آقای فیلمور گفت: "من مسئول تشکیلات نیویورک رو از نزدیک می شناسم. آدم بسیار خوبیه! خیلی هم فعاله! اون عاشق کارهای سیاسیه. اما می دونی، حقیقتشو بخوای...من که فکر نمی کنم شما بتونین افراد زیادی رو در این جا یا نیویورک و یا هر جای دیگر این کشور پیدا کنین که حاضر باشن همه مزایائی رو که این جا دارن رها کنن و به کشور خودمون برگردن تا بتونن از کوهها بالا برن و با دهاتی های کشورمون تماس نزدیک بگیرن و اونا رو برای انجام دادن یه جنگ طولانی انقلابی آماده کنن..."
حالا هر دو در حالی که لبخند بر لب داشتند رو به روی هم نشسته و در سکوت کامل به یکدیگر نگاه می کردند.
بالاخره، بهروز در حالی که از جایش بلند می شد سکوت را شکست و گفت: "خب، من فکر می کنم که ما...برای یک روز به قدر کافی با هم صحبت کردیم! اگه تا وقتی که من در شهر واشنگتن هستم نیازی به صحبت با شما پیش بیاد...یه بار دیگه به دیدنتون میام. "
وقتی که نزدیک در آپارتمان ایستاده بودند و خداحافظی می کردند، آقای فیلمور گفت:" اگه شما بخواین...من می تونم به جای شما به شیکاگو و یا تکزاس برم و ببینم که اون جاها چه خبره و بچه ها مشغول چه کارایی هستن."
بهروز گفت: " اگه شما این وظیفه رو بر عهده بگیرین ...من واقعاً ازتون ممنون می شم. در این صورت می تونم هرچه زودتر... به کالیفرنیا برگردم...و راه طولانیم به خونه...خیلی کوتاهتر می شه."
آقای فیلمور گفت: " خیله خوب. باشه! من این کار رو براتون انجام می دم. مسئولیتش هم با من. ولی از حالا بهتون بگم ...من فکر نمی کنم که در اونجاهام چندان خبری باشه. اگه شما هنوز با رفقامون در اروپا در تماس هستین ...می تونین این خبر رو از همین حالا بهشون برسونین!"
بهروز سری تکان داد و گفت: " فکر می کنم که این کار رو بکنم. البته قراره که بزودی یکی از رهبرای تشکیلات... برای بررسی اوضاع این جا از اروپا بیاد و همه چیز رو از نو برنامه ریزی کنه." نفسی طولانی کشید و لبخندی زد و اضافه کرد: "اما در این لحظۀ خاص، مهمترین مسئلۀ سیاسی جهان برای من اینه که آیا اون پیرزنه هنوز اون پائین توی ماشینش نشسته و در انتظار منه، یا خیر!"
آقای فیلمور به قهقهه خندید و بعد به آرامی به سوی پنجرۀ اتاق خواب رفت و پس از دقایقی در حالی که لبخند می زد باز گشت و گفت: " خوشبختانه مسئله حل شده" و بعد از مکثی اضافه کرد: " خوشحالم به اطلاع جنابعالی برسونم که اون به اصطلاح " پیرزن" که اون پائین منتظر شما بود ....هنوز هم در اون پائین منتظر شما است!" و غش غش خندید.
بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت:" خدای من! یه لحظه فکر کردم که همۀ مسائل بین راه سفرم حل شده و من فردا یا پس فردا می تونم راه بیفتم و این سفر طولانی به خانه رو به پایان برسونم...اما..."
حالا آقای فیلمور در حالی که با گیجی و کنجکاوی به بهروز نگاه می کرد در مقابل او ایستاده و به او خیره شده بود. لحظاتی بعد سری تکان داد و پرسید:"بگو ببینم، فرِد، این پیرزنی که ازش صحبت می کنی...به نظرت...چه سن و سالی داره؟"
بهروز در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت:"خب، من درست نمی دونم. اون در این جا و اونجای صورتش تعدادی چروک داشت...اما من به فکرم رسید که شاید اون برای رد گم کردن ...عمداً اون خط ها رو روی صورتش کشیده و..."
آقای فیلمور حرف بهروز را قطع کرد و گفت:" خب! فقط بگو، دقیقاً بهم بگو، که اون ...چه سن و سالی داشت. منظورم از نظر تعداد سالهای عمره!"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت و بعد گفت: "خب، اگه بخوام حدس بزنم ...باید بگم که اون چهل یا چهل و دو سه سالی داشت."
آقای فیلمور لحظاتی در سکوت به بهروز چشم دوخت و بعد ناگهان به قهقهه خندید. وقتی خنده اش فروکش کرد سری تکان داد و بعد گفت:" خب، به نظر من، اگه دلت می خواد که سفر طولانیت به خونه...قدری کوتاهتر بشه، بهترین راهش اینه که همین الان به سرعت بری پائین،سوار ماشین اون "پیرزن چهل ساله" بشی و اجازه بدی که تو رو ببره به منزل. تا اون جایی که من می تونم بگم، اون خانوم نه تنها تو رو سریع به خونه خواهد برد بلکه بعدش هم با تو به داخل منزل خواهد اومد که برای جمع و جور کردن وسائلت به تو کمک کنه، و شب هم همونجا می مونه تا بهت کمک کنه که صبح فردا زودتر به ایستگاه اتوبوس برسی، وبه این ترتیب...سفر طولانی تو به خونه...مقدار زیادی کوتاهترخواهد شد!"