Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[26 Jan 2024]   [ هرمز داورپناه]

از پنجره نگاه سریعی به بیرون انداخت و سرش را عقب کشید.حالا قلبش چنان به شدت می زد که صدای آن را به وضوح می شنید.
چند دقیقه بعد، نظر دیگری به بیرون انداخت. همه جا ساکت و آرام بود و هیچ نشانی از کسی یا چیزی دیده نمی شد.
آهسته به سمت محلی که قبلاً نشسته بود رفت و روی مبل لم داد. فکر کرد:"حالا باید چیکار کنم!؟"
نمی دانست چه مدت گذشته است که به ناگهان صدایی شنید. در دل گفت:"حتماً یه کسی بیدارشده!" و به آرامی از جا برخاست.
سرتاسر خانه مانند گورستانی در شب، ساکت و تاریک بود. در دل گفت: "احساسی که این محل به آدم می ده تفاوت چندانی با مال قبرستون نداره!" با نوک پا به سمت دستشویی رفت. اما قبل از این که به آنجا برسد صدای مردانه ای را از پشت سرش شنید:" صبح به خیر، ژاک!"
با لحنی که یکٌه خوردنش کاملاً از آن آشکار بود جواب داد: "سلام...، صبح بخیر...، آقا هرمان!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"نمی دونستم که...شما... بیدارین!"
مردی که "هرمان" خوانده شده بود با خنده جواب داد:"بله، من همیشه بیدارم! اصلاً بیدار بودن ...جزو سرشت منه!" و غش غش خندید.
ژاک که حرف او را درست نشنیده بود زیر لب پرسید:"همیشه...چیچی... آقا هرمان!؟"
مرد که کمی مسن تر از او به نظر می رسید، باز شروع به خندیدن کرد و بعد با صدایی بلند تر جواب داد: " مگه نشنیدی؟ به من می گن هرمانِ همیشه بیدار...!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "این اسمیه که رفقا روی من گذاشتن!"
حالا هر دو در حالی که می کوشیدند صدایشان بلند نشود مشغول خندیدن بودند.
کمی که گذشت، ژاک گفت:"خب،، من فکر می کنم...با توجه به کارهایی که امروز داریم...، بد نیست یه کمی عجله کنیم!"
هرمان در حالی که سرش را فرود می آورد جواب داد:" کاملاً درسته، ژاک عزیز، به این ترتیب...ما وقت بیشتری هم ...برای تصمیم گیری...در مورد این که چه باید بکنیم...خواهیم داشت!"
ژاک کمی اخم کرد و سرش را چند بار تکان داد و زیر لب پرسید: " اما...دیگه چه تصمیمی..باید بگیریم...!؟ " و بعد از مکثی افزود: "من فکر می کردم که شما...تمام برنامه های امروز رو ...از پیش چیدین!"
هرمان به نرمی جواب داد:" درسته، جک عزیز، ما همۀ نقشه هامون رو تنظیم کرده بودیم! اما به نظر میاد که ...اوضاع...یه خورده عوض شده! بعضی چیزا...دیگه اون طوری که دیشب بودن... نیست!"
ژاک در حالی که سرش ر ا تکان تکان می داد پرسید:"منظورتون ...چیه؟ یعنی رفقای خودمون...برنامه رو عوض کردن یا...اتفاق جدیدی ...افتاده!؟"
هرمان سرش را تکان تکانی داد و بعد گفت:" آره، انگار وضعیت به طور کلٌی ...تغییر کرده!" بعد در حالی که به چهرۀ ژاک خیره شده بود اضافه کرد:"تو می تونی بری و خودت یه نگاهی به پائین بندازی! فقط یه نظر به خیابون کافیه!" و بعد اشاره ای به پنجره ای که پشت سر ژاک قرار داشت کرد و به آرامی به سوی دستشوئی رفت.
وقتی هرمان بازگشت، ژاک که به فکر فرو رفته بود. نگاهی به چهرۀ او انداخت و بعد گفت:" متوجه منظورت شدم، آقا!" بعد در حالی که سرش را تکان تکان می داد اضافه کرد:" شما فکر می کنین...حالا که اونا ...همۀ محوطه رو تحت نظر گرفتن... ما باید چیکار کنیم!؟"
هرمان در حالی که سرش را می خاراند جواب داد: "راستش، ژاک عزیز، ما گزینه های چندانی برای انتخاب نداریم! اگه ...واقعآ ...تمام ناحیه رو تحت نظر گرفته باشن، این ممکنه نشون بده که یه چیزایی هم در مورد مخفیگاه ما فهمیدن و...بنابراین، ما اون قدرها که فکر می کردیم، وقت و فرصت برای شروع کار خومون نداریم!"
ژاک کمی فکر کرد و بعد پرسید:" اگه...اونا ساختمون ما رو ...به دلیل دیگه ای زیر نظر گرفته باشن چی؟ مثلاً اگه...به یکی دیگه از کسانی که توی این ساختمون زندگی می کنه مشکوک شده باشن...یا این که...یکی از آدمای خودشون...ساکن اینجا باشه؟"
هرمان پاسخ داد:" خب، امکان اونم هست! حقیقتشو بخوای، ما یه همسایه توی این ساختمون داریم که یکی از کلٌه گنده های رژیم جدیده! من بارها باچشم خودم شاهد بودم که خودروهای مخصوصی همراه با گارد مسلح برای بردن اون به این جا اومدن! اما با توجه به این حقیقت که دولت به اصطلاح انقلابی جدید داره سعی می کنه که تمام گروه های اپوزیسیون رو از میون برداره، ما دیگه نمی تونیم برنامه هامون رو بدون در نظر گرفتن نقشه هایی که رژیم برامون کشیده بریزیم! باید خودمون رو برای بدترین احتمالات آماده کنیم!"
ژاک در حالی که سرش را به علامت تأیید فرود می آورد، پاسخ داد: " در مورد این مسئله هیچ شک و شبهه ای نیست! من شنیده ام که آدم خور های حاکم...اخیراً عده ای از مخالفین خودشونو بعد از بازداشت به وحشیانه ترین صورت تیکٌه و پاره کرده اند...! به نظرمیاد که اونا علیرغم این که مدت چندانی از انقلاب بزرگ مردم ما برای کسب آزادی نمی گذره، مصمم هستن که همۀ گروههای مخالف خودشون رو از میون بردارن!"
هر دو چند دقیقه ای در سکوت فرو رفتند و بعد هرمان در حالی که سرش را به چپ و راست حرکت می داد گفت:"ما نمی تونیم منتظر بشینیم تا برنامۀ اونا مشخص شه! ما مجبوریم هر گونه ریسکی رو که لازم باشه بکنیم...تا این که ...قبل از شروع حملۀ اونا برای هر کاری آماده باشیم!"
ژاک در حالی که به صورت هرمان چشم دوخته بود زیر لب پرسید:" خب این حرفت به معنی اینه که...ما الان باید چیکار کنیم...؟"
هرمان با صدای نسبتاً بلند جواب داد:" به معنی اینه که ما ...هر کاری رو که می خوایم بکنیم... تند و سریع انجام بدیم، یعنی ... همین الان! بدون فوتِ وقت!"
**
همان طور که به مرد جوانی که از رو به رو به او نزدیک می شد نگاه می کرد با صدای بلند پرسید: " تو چه مدته که اینجایی...پسر!؟"
جوان زیر لب جواب داد:" من ... اینجا متولٌد شدم، قربون!" و بعد از لحظه ای در حالی که با بی تفاوتی به چهرۀ مرد اول نظر می انداخت پرسید:" واسۀ چی پرسیدی؟"
مرد اول سیگارش را با کبریت روشن کرد و بعد پاسخ داد:" خب، می خواستم بدونم...تو می تونی ...اگه اون حرومزاده از لونۀ لعنتیش اومد بیرون و خواست بزنه به چاک... ، تعقیبش کنی...؟"
مرد دوم جواب داد:"من چمی دونم، علی آقا! تنها چیزی که می تونم بگم اینه که ...من همۀ عمرم رو توی این شهر گذروندم...بنا بر این، باید بتونم این کار رو به راحتی انجام بدم. برای چی سؤال کردی؟"
مردی که علی خوانده شده بود، بعد ازاین که پُک محکمی به سیگارش زد جواب داد: " می دونی، مانی، این آدمایی که ما باهاشون سر و کار داریم ، مثه خرگوش می مونن! اونا به کسی صدمه نمی زنن اما مثه برق حرکت می کنن و راه و چاه اطرافشون رو هم خوب بلدن! اگه آدم بخواد اونا رو گیر بندازه باید مثه خودشون رفتار کنه! یعنی همچین باید به سرعت بجنبه که اونا فرصت نکنن بزنن به چاک!"
مردی که مانی خوانده شده بود، همان طور که خیره به او نگا ه می کرد زیر لب پرسید: "خب، اگه اونا مثه خرگوش می مونن، پس واسۀ چی ما می خوایم اذیت و آزارشون کنیم!؟"
علی با تأکید جواب داد:" گور پدر همه شون، بابا! رهبر کبیرمون می گه که اونا همه شون کافرن! واسۀ همین هم ما باید گردنای کثافتشون رو بشکنیم و بندازیمشون توی فعر جهنٌم!"
مانی همان طور که به آرامی از کنار علی می گذشت زیر لب گفت: " متوجه شدم!" و بعد سری تکان داد و زمزمه کرد: "من فکر می کردم ما توی این مملکت انقلاب کردیم که...به آزادی و دمکراسی و حقوق بشر و این جور چیزا برسیم! نه!؟"
علی در حالی که سرش را به سمت او برمی گرداند داد زد:" کی دموکلاسی مموکلاسی می خواد پسر! ما همۀ اون گُه کاریا رو کردیم چون رهبر کبیرمون گفته بود!"
مانی با ناباوری نظری به او انداخت و بعد گفت: "واقعاً!؟ شوخی نمی کنی؟" آنگاه نگاهی به سمت بالای ساختمان انداخت و وخواست عقبگرد کند که علی غرٌید: "نیگا کن پسر! من باید برم یه جایی...بشاشم! تو بهتره هوای همه جا رو داشته باشی تا من برگردم! باشه!؟"
مانی همان طور که به سوی محلی که علی در آن نگهبانی می داد می رفت زیر لب جواب داد: "خیله خب!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" اون بالاتر...نزدیک سه راهی، یه چند تا درخت پر شاخه و برگ هست. اون محل مناسبی برای این کارا ست." و بعد از سرفه ای ادامه داد: "امٌا زود برگرد، چون که من هم باید برم همین کار رو بکنم. باشه!؟"
علی در حالی که مسلسل سبکش را به دوش می انداخت گفت:" خیله...خُب!" و بعد در حالی که به راه میافتاد، با صدای بلند اضافه کرد: " تا من نیستم...ماتحت کسی رو جر و واجر نکنی ها! من تا یه دقٌه دیگه برمی گردم!"
مایلز در حالی که یک بار دیگر به آپارتمان بالای سرش نگاه می کرد با عصبانیت جواب داد:" باشه!"

چند دقیقه بعد، مرد جوانی از جایی پیدایش شد و به آرامی به سمت در ساختمان پیش رفت. مانی در حالی که به سوی او می دوید پرسید: "شما کاری ...توی این ساختمون دارین، آقا!؟"
مرد جوان چند ثاینه چپ چپ به او نگاه کرد و بعد گفت:" تو دیگه از کدوم جهنم درٌه ای اومدی؟ چه حقٌی داری که این سؤال رو از من بکنی؟"
مانی که جا خورده بود زیر لب پاسخ داد:" خب، من باید...بدونم، آقا! منو اینجا گذاشتن که نگهبانی بدم تا..." حرفش را قطع کرد و نگاهی به اطراف انداخت. هیچ اثری از علی در جایی دیده نمی شد.
مرد تازه وارد در حالی که او را با دست راستش به عقب هُل می داد با عصبانیت گفت:"خودتو از سر راه من بکش کنار، پسر! برو خدماتت رو جای دیگه ای انجام بده! اگه کمکی لازم داشته باشیم، خبرتون می کیم!!"
مانی نگاه دیگری به اطرافش انداخت. آن مرد در یک چشم بر هم زدن در داخل ساختمان ناپدید شده بود و از علی هم هیچ اثری نبود. در عوض چند نفری در سوی دیگر خیابان به دور هم جمع شده بودند و خیره به او نگاه می کردند. بعد صدای مرد جوانی را شنید که از جایی می گفت:" تو اینجا چیکار می کنی، جوون؟ "
مانی زیرلب جواب داد: "برو دنبال کارت، پسر!" و نظری به او که چندمتر آن سو تر پشت سرش ایستاده بود انداخت.
مرد جوان گفت:" نیگا کن، مرد، من بیشتر کسانی رو که توی این ساختمون زندگی می کنن می شناسم. عدٌه ای از اونا استادای ما در دانشگاه هستن! تو به چه حقی مسلسل به دست از اونا بازجویی می کنی!؟"
مانی وقتی سایۀ علی را دید که به آرامی از فاصله ای به سوی آنها می آمد زیر لب جواب داد: "من رو...کمیته انقلابی شهر...مأمور این جا کرده. تو هم اگه شعورشو داشته باشی، فوراً از اینجا میری!" و با صدایی بلند تر اضافه کرد:"اگه یه کم مغز توی کلٌه ت باشه!"
مرد جوان شانه هایش را بالا انداخت، و بعد با لحنی عصبانی گفت:" پس ما خاک برسرا واسۀ چی انقلاب کردیم!؟" و بعد، در حالی که سرش را تکان تکان می داد یک دهان کجی کرد و به آرامی به راه افتاد.
وقتی علی کمی نزدیکتر رسید، غرید:" اون کٌره خر...چی زِر زِر می کرد؟"
مانی به آرامی جواب داد:" چیز مهمی نبود! اون...آدرس یه جایی رو می خواست که...من نمی دونستم!"
علی تقریباً فریاد زد: "مادر قحبه ها!" بعد تفی به روی زمین انداخت و ادامه داد: " انگار کلٌهاشون پر از گُه سَگه! یکی ریده توی ملاجشون!"
مانی در حالی که پوزخند می زد پرسید:"خب، بگو ببینم، دست به آب تو به کجا رسید؟ مشکلی واست پیش نیومد!؟"
علی با عصبانیت جواب داد:" چرا! یه جوون حروم زاده یه چیزایی راجع به شاشیدن توی پیاده رو گفت. من طپونچه مو نشونش دادم، و اون فوری زد به چاک!"
مانی همان طور که به دور خود می چرخید تا به سمت محل نگهبانی خودش برود، زمزمه کرد:" آره، متوجه شدم..." و بعد صدای علی را شنید که داد می زد: "مگه تو هم نمی خواستی بری دست به آب، پسر؟ هان؟"
مانی کمی به پنجره بالای سرش که از او خواسته بودند تحت نظر داشته باشد، خیره نگاه کرد و بعد جواب داد: "فعلاً نه! هر وقت لازم شد...می گم!" حالا صدای فرمانده گروهان را می شنید که می گفت: "مواظب اون حرومزاده هایی که به آپارتمان شماره چهارده طبقه سوم رفت و آمد می کنن باش!" و توضیح داده بود:"اون خونه یکی دوتا پنجره هم داره که به کوچۀ پهلویی باز می شه! یادت باشه که اونا ممکنه از همون پنجره ها هم... فرار کنن!"
بعد صدای خودش را شنید که می پرسید:" مگه اونا...چیکار کردن، سرگروهبان، که ما باید... این طوری مواظبشون باشیم؟"
گروهبان گفته بود: "این دیگه هیچ ربطی به تو نداره، بچ
بچٌه!" و توضیح داده بود: "اونا دارن یه کارایی می کنن! فهمیدی؟ اونا ممکنه جزو کمونیستای سگ پدر یا گروه های ملٌی لامصٌب باشن! رهبر عظیم الشآن ما گفته...ما بایست همۀ کفٌار رو بفرسیتم به جهنٌم! توی مُخِت چپید،پسر؟"
بعد صدای خودش را شنید که زیر لب جواب می داد:" آره، چه جور هم ...توی مُخَم چپید!"
حالا احساس خستگی شدیدی می کرد. زیر لب به خود گفت:" ما انقلاب کردیم که...سیستم ارباب-رعیتی رو از بین ببریم و آزادیمونو به دست بیاریم تا نوکر کسی نباشیم... این کلٌه پوکا می خوان ما رو هزار سال دیگه به عقب ببرن و به برده های خودشون تبدیل کنن!!"
حالا به انتهای کوچه رسیده بود. با خستگی آهسته به دور خودش چرخی زد و به آرامی به راه افتاد. لحظه ای بعد صدای علی را شنید که با خشونت فریاد می زد:"تو...کدوم گوری بودی، پسر!؟ رفته بودی گوشۀ کوچه سرتو سبک کنی!؟"
مانی با نفرت زیر لب جواب داد:"آره...!" و بعد از مکثی لبخندی استهزاء آمیز زد و پرسید:" حالا ما تا کِی باید مثه آدم مومی ها این جا بپلکیم و از این ور بریم اون ور و باز بیایم این ور، هان!؟"
علی در حالی که لبخند استهزاء آمیزی بر لب داشت چپ چپ نگاهی به او انداخت و با خشونت جواب داد:"تا وقت گُل نی، پسر!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "سرگروهبان با من تماس گرفت. اون می گه...می خوان یه مشت آدم کمکی برای ما برفستن! وقتی اونا اومدن، تو می تونی فوراً شًرتو گم کنی و بزنی به چاک!"
مانی با بی تفاوتی پرسید:"راس...می گی؟ حالا ...کِی می فرسته؟"
علی همان طور که به دور خود می چرخید که از آنجا برودغرٌید: "وقت گل نی! آخه من از کدوم گوری بدونم!؟"
****
هرمان زیر لب گفت: " یه دقیقه صبر کن! من باید مطمئن بشم که ...کسی این دور و برا نیست!"
به آرامی در خروجی را باز کرد و نگاه سریعی به بیرون انداخت.
آن وقت در حالی که خیره به چهرۀ مردی که در کنارش ایستاده بود نگاه می کرد، ادامه داد:" خیله خب، ژاک! انگار این جا نسبتاً امنه! قیافه تو هم خوب و قابل قبول به نظر میاد! فقط حواست جمع باشه که ...با کسی طرف صحبت نشی! حد اقل تا موقعی که به محل مناسبی برسی!"
ژاک به زمزمه جواب داد:" بله، آقا...! "
آن وقت هرمان با عجله اضافه کرد:" و...یه چیز دیگه! تو باید به محض این که به محل امنی رسیدی برای من یک پیام بفرستی که من دیگه نگرانت نباشم! یادت می مونه!؟"
ژاک زیر لب جواب داد:" حتما، هرمان عزیز و گرامی!"
هرمان در حالی که دستهایش را به سوی مرد جوان دراز می کرد تا او راکه حالا به شکل دختر جوانی در آمده بود برای خداحافظی در آغوش بگیرد زیر لب گفت: " خیله...خب! پس به امید دیدار، و خیر پیش!"
دختر جوان با صدای مردانه اش به آرامی زمزمه کرد:" به خاطر همۀ کارایی که شما در طی چند روز گذشته برای من انجام دادین، با تمام وجود ازتون تشکر می کنم!"
هرمان در حالی که لبخند صمیمانه ای بر لب داشت جواب داد:" حضور تو در این خونه برای من یکی از لذتبخش ترین چیزها بود! تو...هر وقت که دلت خواست می تونی به این جا برگردی. چه شب و چه روز!" بعد در حالی که می خندید اضافه کرد: "البته به شرط این که ...به دُنبالت یه مشت از آدمای دشمن رو به دنبالت نیاری...!"
هر دو خندیدند و برای لحظاتی یکدیگر را محکم در آغوش گرفتند، و بعد، "دخترک" برای هرمان دستی تکان داد و با نوک پا از پله ها پائین رفت.
*****
علی با لحنی خشن و صدای بلند پرسید:"این دفه دیگه داری کدوم گوری می ری!؟
ماتی زیر لب پاسخ داد: " خب، به محل خاصٌی نمی رم! من فکر کردم که شاید بهتر باشه کشف کنیم آیا ...این ساختمون...یه در خروجی دیگه هم داره ...یا نه؟ مثلاً در پشتش، جایی که ما نمی تونیم ببینیم!"
علی با لحنی محکم گفت:"نخیر! همچین چیزی نیست، پسر! ما قبلاً هم این ساختمون رو تحت نظر گرفتیم! واسۀ یه مادر قحبۀ دیگه! هیچ در مَر دیگه ای نداره! توی مخت رفت!؟"
مانی زیر لب جواب داد:" خیله خب، آقا! هرچی شما بگین!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"راستی، یه سؤال!" و بعد از این که به دور خود چرخید تا به جهت دیگر برود با صدایی بلند تر اضافه کرد:"ما چه مدت دیگه باید این جا نگهبانی بدیم تا...یه کسی برای جانشینیمون بیاد؟"
علی در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت جواب داد:" تنها خدا می دونه...و یا شاید بعضی از صد و بیست وچهارهزار پیغمبر!" چند ثانیه ای ساکت ماند و آن وقت ادامه داد:"آخه من از کدوم گوری بدونم، آدم حسابی!؟"
مانی زیر لب گفت:" منو به خاطر سؤالی که کردم، ببخش!"و قدم زنان از آنجا دور شد.
کمی بعد صدای علی را شنید که از دور داد می زد:" اوهوی، پسر! یه دقه برگرد ببینم! "
مانی به سرعت چرخی به دور خود زد و به سمت محلی که او بود دوید.
علی در کنار ساختمان ایستاده بود و به زنی که داشت به آرامی به آنها نزدیک می شد خیره نگاه می کرد. لحظه ای بعد با صدایی بلند و رسا رو به زن گفت:"اوهوی، خانوم...! تو...خیال داری کدوم گوری بری!؟"
زن در حالی که دستش را در مقابل دهانش گرفته بود با عصبانیت جواب داد:" تو دیگه کی هستی!؟ من کجا می رم چه ربطی به تو داره!؟"
علی جواب داد: "من یه نگهبان انقلابی هستم، زَنَک! تو کدوم گوساله ای هستی!"
مانی که از طرز حرف زدن علی سخت خجالت کشیده بود با عجله ولی با صدایی لرزان و ناراحت رو به زن گفت:"من واقعاً متأسفم، خانم عزیز! اعضای دولت انقلابی شکهایی در مورد ...فعالیت های شما...دارن...و..." حرفش را قطع کرد و بدون هدف مشغول نگاه کردن به دور و برش شد.
زن، بعد از دقیقه ای انتظار برای شنیدن بقیه حرف مانی، گفت:" خب...بعد!؟"
مانی خجولانه زیر لب جواب داد:"نکته اینه، خانوم...که توی این...ساختمان شما...یه نفر هست که ...کارای غیر قانونی می کنه و..."
یک دقیقه درسکوت گذشت و آن وقت زن که به نظر می آمد خیالش راحت شده زیر لب گفت:" خب...! این موضوع چه ربطی...به من داره!؟" مکثی کرد و بعد ادامه داد:" می شه لطفاً...بِهِم...بگی؟" و ساکت سر جایش ایستاد.
مانی زیر لب توضیح داد:" خب، خانم عزیز، ما...تنها می خواستیم مطمئن شیم که ...شما ...اون آدم نیستین!"
زن زد زیر خنده. کمی که خندید آهسته گفت:" نه، آقا! مطمئن باش که ...من اون آدم نیستم! اول از همه این که ...من یه زن هستم و نه یه مرد! که اینو می تونم بهت ثابت کنم!" و بعد نگاهی به اطراف انداخت و در حالی که لبخند شیطنت آمیزی بر لب داشت اضافه کرد:" دوست داری این کار رو بکنم!؟"
مانی با خنده گفت:"نه خانم ...جون! از نظر من...همین طوریش...هم خیلی خوبه!"
امٌا علی داد زد:"اوهوی! یارو! منظورت چیه!؟ این شِرٌ و ورٌا چیه که می گی!؟"و بعد از مکثی اضافه کرد:" اصلاً هم خوب نیست! بذار اون این کار رو بکنه...!"
حالا هر سه آنها باهم می خندیدند.
بالاخره، مانی در حالی که قدمی به عقب بر می داشت گفت:" راه بده که بره، مردک!"
علی در حالی که هنوز غِرٌ و لُند می کرد بالاخره کوتاه آمد و قدمی به عقب برداشت.
وقتی زن از نظرشان ناپدید شد، علی داد زد: " آخه ما از کجا می تونیم مطمئن باشیم...!؟"
مانی یک بار دیگز به قهقهه خندید و بعد جواب داد:" تو واقعاَ...می خواستی شورت اون زنه رو در بیاری و نیگا کنی؟"
علی فریاد زد:" چرا که نه!؟ مگه کار دیگه ای هم هست که بکنیم!؟"
مانی به آرامی جواب داد:"نگران نباش! ما هر کاری که از دستمون بر میومد انجام دادیم. هیچکی هم به جز این...انتظاری از ما نداره!"
علی شانه هایش را بالا انداخت و به راه افتاد که از آنجا برود. اما چند قدمی بیشتر نرفته بود که یک زن و یک مرد از ساختمان خارج شدند و همان طور که گرم صحبت با یکدیگر بودند به سمت آنها آمدند.
وقتی کمی نزدیکتر شدند مانی با صدای بلند گفت:" ببخشید، قربان! می تونم ازتون بپرسم که آیا شما...توی این ساختمون زندگی می کنید...یا نه!؟"
مرد در حالی که ابروانش را در هم کشیده بود سرش را کمی تکان داد و بعد گفت: " ببخشید، می تونم ازتون بپرسم که شما چیکاره هستید که این سؤال رو از ما می کنید، قربان!؟"
مانی با لحنی محکم جواب داد: "خیلی متأسفم که مزاحم شما شدیم! اما ما رو اینجا گماشتن که ...مطمئن بشیم..." و ساکت شد.
مرد چند لحظه منتظر ماند و بعد در حالی که اخم کرده بود پرسید: " مطمئن باشین که...چی!؟"
مانی زیر لبی جواب داد:" چیز زیادی نمی خوایم، قربان! فقط هویت شما، و این که...در کجای این ساختمان زندگی می کنید!"
علی با صدایی غرغر مانند آهسته گفت: "ای گُه به گورپدرت!"
مرد اخم کرد، نظری به عـلی انداخت و بعد با لحنی عصبانی جواب داد :"من...دکتر جوادی هستم! من اون پائین، توی دانشکده پزشکی درس می دم. واین خانوم به طور موقتی با برادرش توی این ساختمون زندگی می کنه!" کمی سرش را تکان تکان داد و بعد به چهره دختر چشم دوخت.
زن در حالی که لبخند شیرینی بر لب داشت گفت: "بله قربان، و بنده هم دارم برای معالجه آنفلونزام...به مطب پزشک میرم!"
مانی گفت: " از این که مزاحم شما شدیم خیلی معذرت می خوام..."
اما قبل از این که بتواند حرف دیگری بزند علی جلو دوید و در حالی که چشم در چشم زن دوخته بود غرٌید:"ما از کدوم گوری بفهمیم که تو چاخان نمی کنی، زنیکه!؟"
دکتر جوادی که بسیار عصبانی به نظر می رسید داد زد:"خودتو بِکِش کنار مرتیکه! یه کلمه دیگه بگی، همین الان می رم اون ور خیابون و زنگ می زنم که بیان ببرنت به دارالمجانین!" و به کیوسک تلفنی که در سمت دیگر خیابان بود اشاره کرد.
علی در حالی که مسلسلش را به سمت او نشانه رفته بود با فریاد گفت:" هر گُهی که دلت می خواد بخور، مرتیکۀ دیٌوس!"
دختر که حالا به شدٌت به سرفه افتاده بود زمزمه کرد:"خیلی متاسفم آقایون! من باید...هر چه زودتر...خودمو به مطب ...پزشک برسونم!" و بلافاصله به راه افتاد و آرام آرام در پیاده دو به سمت پائین رفت.
هر سه مرد لحظاتی در مقابل هم ایستاده و به چهرۀ یکدیگر خیره نگاه کردند.آن وقت دکتر جوادی در حالی که لبخند می زد سرش را تکانی داد، عقبگردی کرد و به دنبال دیگران در سرازیری به سمت پائین خیابان حرکت کرد.
وقتی او رفت علی غرٌید:"پس اگه ما قرار نیست هیچ کاری بکنیم،واسۀ چی، گورمرگمون، این جا وایسادیم، پسر...!؟"
مانی در حالی که اخم کرده بود جواب داد: "مگه تو چه انتظاری داشتی، مرد!؟ که اونا رو از پشت سر با تیر بزنیمشون!؟" و بعد از مکثی اضافه کرد:"ما رو این جا گذاشتن که مواظب آپارتمان شماره 14 باشیم نه این که همۀ رهگذرها و ساکنین ساختمون رو استنتاق کنیم، کتک بزنیم یا بکشیم! فقط این یادت باشه که یکی از اونا ... از گردن کلفتای دولت فعلیه! ما از کجا بفهمیم که یکی از کسانی که از این جا رد می شه اون یارو نیست، هان!؟"
علی زیر لب غرغری کرد و مدتی به همۀ مخالفین فحش داد و بعد پرسید: " اگه این کارا رو نکنیم پس از کدوم گوری می تونیم اون کمونیستای لعنتی رو گیر بیاریم...!؟"
مانی با خونسردی جواب داد:" در هر صورت، ما باید بیشتر مواظب باشیم! تو با چشمای خودت دیدی که یکی از اونا استاد دانشگاه از آب دراومد!"
علی غرید:" خب مثلاً که چی!؟ اونا همشون کمونیست حرومزاده و لامذهب هستن!" و مشغول تکان دادن سرش و مالیدن چیزی بین پاهایش شد.
تازه از هم جدا شده بودند و هر کدام به سمت محل نگهبانی خود می رفت که دختر جوانی در فاصله ای به چشمانشان خورد. دخترک در ابتدا چند متری به سوی آنها آمد اما بعد چرخی به دور خود زد و در جهت عکس به راه افتاد.
علی در حالی که به دنبال دخترک می دوید فریاد کشید:" اوهوی، زنیکه! یا سر جات وایسا یا این که با تیر می زنم توی ملاجت!"
زن به آرامی چرخی به دور خود زد و در حالی که اخم کرده بود سرش را تکان تکانی داد و پرسید:" تو...چیزی از من می خوای، پسر!؟"
علی به سمت زن رفت و فریاد کشید: "آره! بیا این جا ببینم!"
مانی به آرامی او را دنبال کرد.
آن وقت صدای زن که بی شباهت به صدای مردها نبود شنیده شد که با لحنی آمرانه می گفت:" تو دیگه از کدوم جهنمی اومدی!؟"
علی در حالی که به سوی او قدم بر می داشت پرسید:" تو ... زنی یا مرد!؟"
زن در حالی که نزدیکتر می آمد با عصبانیت جواب داد:" تو احمقی یا کلٌه پوک!؟ مگه نمی بینی! من یه کم سرما خوردم، صدام گرفته! همین و بس!"
علی در حالی که ابروانش را در هم کشیده بود به مسخره گفت: "راس می گی!؟ شوخی نمی کنی!؟ الان معلومش می کنیم!"
حالا علی و مانی در مقابل خانم بلند قد که صورتش پر از پودر و ماتیک و سایر مواد آرایشی بود ایستاده بودند. علی در حالی که با سوء ظن به چهرۀ زن چشم دوخته بود پرسید:" تو...یه فاحشه ای!"
زن با صدایی گرفته و لحنی تحکم آمیزگفت:"مواظب دهنت باش، پسر! من مریضم! دارم می رم دکتر! اصلاً وقت ندارم که با تو کلنجار برم! زود باش بجنب و بگو چی می خوای!؟"
علی تقریباً فریاد زد:" من می خوام...کارت هویٌت تو رو ببنم، زن!"
زن در حالی که کارتی از جیب روپوشش بیرون می آورد گفت: "بفرما! هرچی می خوای نیگا کن!"
علی کارت را گرفت و نظری به آن انداخت و بعد گفت:" این کارت قلاٌبیه، خانوم! آدم از یه فرسخی هم متوجه می شه!"
زن چپ چپ نگاهی به صورت علی کرد و بعد در حالی که اخم کرده بود پرسید: "تو سبک مغزی یا خُل و چِل و دیوونه! مگه کوری و مهر و امضاء و همه چیزای روشو نمی بینی، هان!؟"
علی که حالا اعتماد به نفسش را تا حدودی از دست داده بود زیر لب جواب داد: "من چمی دونم، خانوم! می تونی یه جور دیگه ثابتش کنی!؟"
زن کارتش را از دست او قاپید و در جیب گذاشت و بعد با لحنی عصبانی گفت:""تو می خواستی که من شورتم رو برات در بیارم، هان!؟"
علی زیر لب جواب داد: "من چمی دونم، زن!"
آن وقت مانی دخالت کرد و گفت:"من خیلی متأسفم، خانم! همکار من امروز یه خورده عصبی و ناراحته! می دونین...، اتفاقی که افتاده...این بوده که..."
اما نتوانست حرفش را تمام کند چرا که علی به ناگهان او را به عقب هُل داد و فریاد کشید:"برو به جهنٌم، مرتیکه! من می دونم این حرومزاده ها کی هستن، نه تو! من این زنیکه رو قبلاً هم این حوالی دیدم...!" بعد به سمت زن چرخید و فریاد کشید:" دِ یالله دیگه، مادر به خطا! اگه جُربزه شو داری اون تنبون لعنتی رو بکش پائین ببینیم راس می گی یا دروغ!"
زن با تمام نیرو و از ته حنجره داد زد:"مرتیکۀ هرزۀ کثافت! تو مادر به خطا می خوای که من وسط خیابون شورتم رو در بیارم! بهت نشون می دم که به جای اون چی گیرت میاد! یه دقیقه صبر کن همین الان می بینی!"
بعد نگاه سریعی به دو سوی خیابان انداخت و به دو از عرض آن عبور کرد، به داخل کیوسک تلفن عمومی پرید و مشغول گرفتن شماره ای شد.
مانی رو به علی گفت:" تو داری واسۀ خودت و من دردسر ایجاد می کنی، جوون!"بعد سری تکان داد و زیر لب اضافه کرد:"حد اقل می تونستی باهاش مؤدبانه رفتار کنی! اگه انقده به اون مشکوک بودی می شد ازش بخواهی که به صورتی جنسیت خودش رو ثابت کنه...! واسۀ چی اون رفتار بی ادبانه و زبون کثیف رو به کار بردی!؟ من مطمئنم که اگه بالادستیای ما از رفتار تو اطلاع پیداکنن، تو رو از تشکیات میندازن بیرون!"
علی داد زد: "دست بردار پسر! اونا همچین کاری نمی کنن! من هم می دونم دارم چیکار می کنم!"
چند دقیقه بعد، آن زن از باجه تلفن عمومی بیرون آمد و با صدای بلند گفت: " حقٌت بود، حرومزاده! تا چند دقیقه دیگه ترتیبتون رو می دن!" و بعد در حالی که مشتش را در هوا تکان می داد با صدایی جیغ مانند افزود:" همون جا وایسا و تکون نخور، مادر قحبۀ پدر سگ!" آن وقت در حالی که زیر لب چیزهای دیگری می گفت به سرعت از خیابان پایین رفت و از نظر آنها ناپدید شد.
طولی نکشید که صدای آژیر اتوموبیلهای پلیس از این سو و آن سو به هوا رفت و لحظاتی بعد دو خودرو که به سرعت حرکت می کردند به محل رسیدند.
همه ماشین هایی که در خیابان بودند حالا در کناری توقف کرده بودند تا راه را برای خودرو های پلیس که از جهت خلاف آمده بودند باز کنند. طولی نکشید که خیابان راه بندان شد.
مانی حالا داشت احساس خستگی می کرد. در دل گفت:"ما انقلاب کردیم که...آزادیمونو به دست بیاریم. حالا این خِنگ خدا ها از ما می خوان که به جای اون "بردگی" رو بپذیریم!" چون به انتهای کوچه رسیده بود با بی حوصله گی چرخی به دور خود زد و در جهت مخالف به راه افتاد. به ناگهان صدای علی را شنید که می گفت: "تو کدوم گوری بودی!؟ رفته بودی بشاشی یا برینی، هان!؟"
با نفرت جواب داد:"آره! می خواستم ...همین کار رو بکنم!" و بعد از لحظه ای با لحنی طنز آمیز اضافه کرد:" حالا ما چه مدت دیگه باید مثه عروسکای خیمه شب بازی این جا به دور خودمون بچرخیم و وقت هدر بدیم؟"
علی در حالی که چپ چپ به او نگاه می کرد، و لبخندی استهزا آمیز بر لب داشت غرٌید:"تا وقتی که علف زیر پاهای لعنتیمون سبز بشه!" یک دقیقه ساکت ماند و بعد اضافه کرد: "سرگروهبان به من گفته که .... یه کسانی رو میرفسته که اینجا هوای ما رو داشته باشن! وقتی اونا اومدن، تو می تونی گورتو گم کنی و بزنی به چاک!"
مانی به سردی گفت: "واقعاً!؟ راست می گی؟" و بعد از مکثی پرسید: "اون نگفت که...کِی!؟"
علی در حالی که به کندی به دور خود می چرخید که از آنجا برود،غرٌید: " وقت گل نی!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "آخه توی این وضع هر دم بیلی کدوم الاغی می دونه!؟"
****
هرمان با لحنی پچ پچ گونه زیر لب گفت :" یه دقیقه...صبر کن! من باید مطمئن بشم که ...کسی این دور و برا نیست!"
به آرامی در خروجی را باز کرد و نظر سریعی به بیرون انداخت. آن وقت در حالی که به چهرۀ مردی که در کنارش بود چشم می دوخت اضافه کرد: “خیله خب، جک! تو که خوشبختانه قیافه خیلی مناسبی داری! فقط مواظب باش که تا به محل امنی نرسیدی...با هیچکس حرف نزنی!"
جک آهسته جواب داد:" بله قربان!"و خواست چیز دیگری بگوید که هرمان با عجله حرفش را قطع کرد و گفت:" و یه چیز دیگه! تو باید به محض این که به جای مناسبی رسیدی پیامی برای من بفرستی تا نگران نشم. باشه؟"
جک جواب داد: " البته ، هرمان عزیز!"
هرمان همان طور که دستانش را دراز می کرد تا شخصی را که شبیه به دختر جوان و زیبایی بود به عنوان خداحافظی در آغوش بگیرد با رضایت زمزمه کرد:"ممنونم!"
آن وقت دختر جوان با صدایی مردانه زیر لب گفت: " از تمام کارهایی که در طول چند روز گذشته برای من انجام داده اید، از ته دل از شما تشکر می کنم!"
هرمان در حالی که لبخند می زد جواب داد:"حضور تو در خونۀ ما برای من واقعاً لذتبخش و فراموش نشدنی بود! بعداً هم هر وقت که فرصت داشتی و دلت خواست می تونی به اینجا بیای، چه روز باشه چه شب... یا نیمه شب!" بعد در حالی که می خندید اضافه کرد:"البته به شرط این که یه دسته از آدمای دشمن را به دنبال خودت به این جا نکشونی!"
هر دو خندیدند و یکدیگر را برای دقایقی در آغوش گرفتند و سپس "دخترک" دستی برای هرمان تکان داد، از آپارتمان قدم بیرون گذاشت و با نوک پا از پله ها پائین رفت.

*****
علی با لحنی غضبناک گفت: " این دفه دیگه داری کدوم گوری می ری!؟"
مانی زیر لب جواب داد: " جای خاصٌی نمی رم." و بعد از مکثی اضافه کرد: "من فقط فکر کردم...شاید بهتر باشه کشف کنیم که... آیا این ساختمون... خروجی دیگه ای در قسمت عقب یا دور و برش...داره یا نه!؟"
علی با لحنی محکم جواب داد:"نخیر! نداره!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" هیچ درز و دورزی نداره! ما قبلاً هم این خرابشده رو... به خاطر یه مادر قحبۀ دیگه زیر نظر داشتیم! هیچ سوراخ موشی در هیچ کجا نداره. حالیت شد!؟"
مانی زیر لب گفت:" خیله خب، جناب!" و بعد از لحظه ای در حالی که به دور خود می چرخید تا به سوی دیگر برود اضافه کرد:" راستی، یه چیز دیگه!" و با صدایی بلند تر افزود:" ما چه مدت دیگه باید این جا بمونیم تا یکی بیاد و جای ما رو بگیره؟"
علی شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد:" اینو فقط شخص خدا می دونه! یا شاید بعضی از صد و بیست و چهار هزار پیغمبر!" کمی ساکت ایستاد و به صورت مانی خیره شد و بعد با عصبانیت پرسید:" آخه من از کدوم گوری بدونم، مرد؟ هان!؟"
مانی با لحنی طنز آمیز گفت:"از این که ازت سؤال کردم یه دنیا معذرت می خوام! من رو ببخش!" و به راه افتاد و در مسیر خود رفت.
چند دقیقه بعد صدای علی را شنید که داد می زد:"اوهوی، یارو! برگرد این جا ببینم! یه چیز دیگه پیش اومده!"
مانی به سرعت به دور خود چرخی زد و به سمت محلی که علی ایستاده بود دوید.
علی کنار خیابان به دیوار تکیه داده بود و به خانمی که به آرامی به سوی آنها می آمد خیره نگاه می کرد. و بعد به ناگهان رو به او فریاد زد: "تو خیال می کنی که داری کجا می ری، زن!؟"
زن در حالی که دست راستش را در مقابل دهانش گرفته بود با عصبانیت جواب داد: "تو دیگه کی هستی که اینطوری با من حرف می زنی، مرتیکه!؟"
علی جواب داد:" من یه نگهبان انقلابی هستم! تو کدوم کرٌه خری هستی!؟"
مانی با خجالت قدمی پیش گذاشت و زیر لب گفت: " من واقعاً شرمنده شما هستم، خانم عزیز!" و بعد از مکثی ادامه داد:" می دونین،مسئولین دولت انقلابی...شک و تردید هایی در مورد ...فعالیت های شما ...دارند و ..." حرفش را قطع کرد و بی هدف مشغول نگاه کردن به اطراف شد.
زن لحظاتی در سکوت به چهرۀ او چشم دوخت و آن وقت گفت:"خب، بعد...!؟"
مانی زیر لب جواب داد:" نکته اینه خانوم جون...که...یه کسی توی این ساختمون شما زندگی می کنه که...که جرمی کرده و..." باز سکت شد و به سوی دیگر چشم دوخت.
زن با صدایی که حالا آرامتر به نظر می رسید گفت:" خب، که چی؟ این حرفا چه ربطی به من داره؟ ممکنه که شما..." اما حرفش را تمام نکرد و در سکوت به چهرۀ مانی خیره شد.
مانی زیر لب جواب داد:" خب، خانم گرامی، ما فقط دلمون می خواست مطمئن بشیم که...فرد مزبور...شما نیستین!"
زن شروع به خندیدن کرد. وقتی خنده هایش تمام شد به ملایمت گفت: " نه، جناب! اون فرد من نیستم...مطمئن باشین! اولین نکته ش اینه که من یه زن هستم نه یه مرد! و می تونم اینو به شما ثابت کنم!" نگاهی به اطرافش انداخت و بعد در حالی که لبخند شیطنت آمیزی بر لب داشت پرسید:" دلتون می خواد...این کار رو بکنم...!؟"
حالا مانی هم به خنده افتاده بود. کمی که خندید گفت: "نه، خانوم جون! احتیاجی به این کارا نیست. از نظر من که ...مشکلی در مورد شما...وجود نداره، و همه چی قابل قبوله."
اما لحظه ای بعد صدای اعتراض علی بلند شد که داد می زد:"چیچی قابل قبوله، مرد!؟ منظورت چیه!؟ دو کلوم حرف اون که که کافی نیس! اگه راس می گه بذار نشونت بده!"
حالا هر سه نفر مشغول خندیدن بودند. بالاخره مانی قدمی به سمت عقب برداشت و رو به علی گفت:"بهش راه بده ...که بره، پسر!"
علی، در حالی که زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد،خود را کنار کشید.
وقتی زن از نظرشان ناپدید شد. علی غرغر کنان گفت:" آخه ما از کجا باید مطمئن بشیم...!؟"
مانی در حالی که باز زده بود زیر خنده، رو به علی پرسید: "یعنی تو واقعاً دلت می خواست تنبون اون بیچاره رو بیرون بیاری...که مطمئن بشی زنه یا مرد!؟"
علی جواب داد:"گور پدر دَیٌوسش! واسۀ چی باید همچی کاری بکنم!؟ من فقط می خواستم نذارم اون زنیکه سَرِ ما شیره بماله و بزنه به چاک!"
مانی به آرامی گفت:"خب، ما هر کاری که از دستمون بر میومد انجام دادیم. هیچکس نمی تونه بیش از این توقعی ازمون داشته باشه!"
علی شانه هایش را بالا انداخت و دوباره مشغول قدم زدن شد. اما هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که یک زن و یک مرد از در ساختمان بیرون آمدند و در حالی که گرم صحبت با یکدیگر بودند به سمت آنها حرکت کردند.
وقتی که نزدیکتر شدند مانی به سویشان رفت و با صدای بلند گفت:" قربان، اجازه می دین از شما بپرسم که آیا توی این ساختمون زندگی می کنین...یا نه؟"
مرد ابروانش را بالا کشید و سرش را کمی تکان داد و بعد پرسید:" جنابعالی کی باشین که این سؤال رو از ما می کنین، آقا!؟"
مانی با لحنی محکم جواب داد:" من از این که مزاحمتون شدم خیلی معذرت می خوام، قربان! اما ما رو این جا گذاشتن و مأمور کردن که این سؤال رو ...از همه بکنیم..."
مرد با ابروانی در هم کشیده پرسید:" که چی؟ بفرمائید...!"
مانی به نجوا گفت:"چیز مهمٌی نیست، قربان! تنها...لطف کنین بفرمائین که اسمتون چیه و این که...کجای این ساختمون زندگی می کنین؟"
علی که ظاهراً حوصله اش از این مکالمه سر رفته بود، در حالی که سرش را تکان تکان می داد به ناگهان فریاد کشید:"ای گُه سرتاپاتو بگیرن! بنال دیگه، دیٌوس!"
مرد ابروانش را در هم کشید، نگاهی به سمت علی انداخت و با لحنی خشم آلود گفت:" من، دکتر جوادی هستم! استاد دانشکده پزشکی که...کمی پائین تر از این جا قرار گرفته! و این خانم که ملاحظه می کنین فعلاً به طور موقٌت در منزل برادرشون، توی این ساختمان اقامت دارن!" سرش را تکان تکانی داد و نگاهی به سمت زن انداخت.
زن جوان در حالی که لبخند می زد و به چهرۀ مانی خیره شده بود گفت:" بله، آقا،
و بنده هم دارم به خاطر بیماری که گرفتم و احتمالاً انفلونزا است...می رم دکتر!"
مانی گفت: "از این که مزاحمتون شدیم...بسیار شرمنده..."
اما قبل از این که آن دو به راه بیفتند، علی قدمی جلو گذاشت و در حالی که به چهرۀ زن چشم دوخته بود داد زد:" ما از کجا بدونیم که شما دوتا...چاخان نمی کنین!؟ هان...!؟"
مردی که خود را دکتر جوادی معرفی کرده بود با نفرت گفت:" برو عقب، یابو علفی!" و در حالی که به سمت باجه تلفن عمومی که در سمت دیگر خیابان قرار گرفته بود اشاره می کرد ادامه داد:" تا نرفتم اون ور و پلیس رو خبر نکردم هیکل بوگندوت رو بکش کنار!"
علی در حالی که مسلسلش را به سمت دکتر جوادی گرفته بود با صدای بلند گفت:"هر گُهی که دلت می خواد بخور، دیٌوس پدر!"
زن در حالی که به شدٌت سرفه می کرد گفت: " خیلی معذرت می خوام، آقایون! من...مجبورم که...هرچه زودتر...خودم رو به...مطب دکتر...برسونم. حالم...اصلاً خوب...نیست!" و به آرامی از پیاده رو به سمت پائین حرکت کرد.
آن سه مرد لحظاتی در سکوت رو به روی هم ایستادند و به چهرۀ یکدیگر نگاه کردند و آن وقت دکتر جوادی در حالی که لبخند تلخی بر لب داشت و سرش را تکان تکان می داد چرخی به دور خود زد و به سمت پائین خیابان به راه افتاد.
وقتی او رفت، علی غرٌید:" پس ما واسۀ چه زهر ماری اینجا وایستادیم! اگه نتونیم هیچ کار کوفت و زهرماری انجام بدیم، برای چی...؟"
مانی به اعتراض حرف او را قطع کرد:" دیگه می خواستی چیکار کنیم، مردک!؟ با گلوله از پشت سر بزنیمشون؟ هان!؟" و بعد از مکثی اضافه کرد:"ما رو این جا گذاشتن که مراقب رفت و آمدهای آپارتمان شماره چهارده باشیم، نه این که همۀ ساکنین این ساختمون رو کتک بزنیم یا بکشیم!" سرش را تکان تکانی داد و اضافه کرد:" فقط یادت باشه که یکی از گردن کلفتای همین رژیم فعلی توی این ساختمون زندگی می کنه! از کجا معلوم که یه نفر از همین آدمایی که می خوایم فحش بدیم و بزنیم، همون یارو نباشه، هان!؟"
علی فحشهایی به مخالفین دولت داد و بعد زیر لب پرسید: "پس ما چه جوری باید اون کمونیستای دٌیوس رو گیر بیاریم....؟ هان...!؟"
مانی با خونسری جواب داد:"خب ما مجبوریم یه کم محتاط تر باشیم. تو با چشمای خودت دیدی که ...یکی از اونا...یه استاد دانشگاه از آب در اومد!"
علی غرغر کنان جواب داد:" خب، که چی؟" و بعد از مکثی اضافه کرد:" اونا همه شون یا کمونیستای حرومزاده هستن یا آدم کُشای لامصٌب!" و در حالی که سرش را تکان تکان می داد سرگرم مالیدن چیزی در وسط پاهایش شد.
آنها تازه از هم جدا شده بودند و هر کدام داشت به راه خود می رفت که دختر جوانی از فاصله ای پدیدار شد. او ابتدا می خواست به سمت آنها بیاید اما بعد از این که چند قدمی به آن سو برداشت، به ناگهان چرخی به دور خود زد و در جهت مخالف به راه افتاد.
علی در حالی که به دنبال او می دوید فریاد زد:"آوهوی، زنیکه! همون جا که هستی وایستا! وگرنه یه گولله می زنم توی ملاجت!"
زن به آرامی چرخی به سمت او زد و در حالی که اخم کرده بود و سرش را تکان تکان می داد پرسید:" تو...چیزی از من می خواستی، مرد؟"
علی همان طور که به سوی او می دوید با فریاد جواب داد:" آره!"
مانی هم به آرامی او را دنبال کرد.
وقتی علی به مقابل زن رسید، زن با صدایی که مردانه به نظر می آمد با عصبانیت گفت: " تو دیگه کدوم کرٌه خری هستی!؟"
علی کمی به چهرۀ زن خیره نگاه کرد و بعد پرسید:" اَوٌلندش، تو ... مردی یا زن؟"
زن با عصبانیت جواب داد:" تو خیلی احمقی، پسر! مگه کوری و نمی بینی! من فقط یه خورده سرما خوردم...صدام گرفته! همین و بس!"
علی با ناباوری جواب داد:" واقعاً!؟ می بینیم!"
حالا علی و مانی در مقابل زن بلند قد که توالت خیلی زیادی کرده بود ایستاده و راهش را سد کرده بودند.
آن وقت علی در حالی که با نگاهی پرسشگر به او خیره شده بود پرسید:" تو یه جنده ای، لگوری!؟"
زن با خشم فریاد زد:"مواظب زبونت باش، مرتیکۀ بی سواد! من مریضم! دارم می رم دکتر! وقت زیادی ندارم. زود باش بنال! چی می خواستی بگی!"
علی تقریباً فریاد کشید:"من باهاس کارت هویٌت تو رو ببینم...ضعیفه!"
زن در حالی که کارتی را از جیب روپوشش بیرون می آورد گفت:" بفرما! اینم کارت هویٌت!"
علی کارت را از دست او قاپید و به آن چشم دوخت. چند لحظه که گذشت با صدای بلند گفت:"این کارت..قلٌابیه، زن! از یه فرسخی هم می شه فهمید!"
زن در حالی که ابروانش را در هم کشیده بود با صدای بلند گفت:" مگه تو مغز خر خوردی، مرتیکه!؟ یا کوری و مهر و امضاء و تمبر همه چیزاش رو نمی بینی! هان!؟"
علی که حالا قدری از اعتماد به نفسش را از دست داده بود زیر لب جواب داد:"من چمی دون، زن!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"می تونی...یه طور دیگه ثابتش کنی!؟"
زن کارتش را از دست او قاپید و در جیب گذاشت و با لحنی که استهزاء از آن می بارید پرسید:" می خوای تنبونم رو در بیارم و ...پائین تنه مو نشونت بدم!؟"
علی با لحنی که گیجی از آن می بارید جواب داد: " من چمی دونم، زنیکه!"
آن وقت مانی دخالت کرد و گفت:"من خیلی متأسفم، خانوم! این همکار من...امروز یه کم عَصَبیه! می دونین...اتفاقی که افتاد این بود که..."
نتوانست حرفش را تمام کند چرا که علی ناگهان او را به کناری هُل داد و فریاد کشید: " بزن به چاک، مرتیکه! من می دونم این حرومزاده ها چه جور جونورایی هستن! این زنیکه رو هم قبلاً این اطراف دیده ام!" بعد به سوی زن چرخید و فریاد کشید:"دِ یالا دیگه، مادر قحبه! اگه جرأت داری تنبونتو بکٌن! بذار ببینیم چوچولت چه شکلیه!"
زن که ظاهراً از کوره در رفته بود فریاد کشید:"مادر قحبۀ کثافت! داری از من می خوای که وسط خیابون تُنِکه م در بیارم!؟ بهت نشون می دم که به جای اون چی گیرت میاد! فقط صبر کن و ببین!" آن وقت نگاه سریعی به اطراف انداخت و به سمت دیگر خیابان دوید و به داخل کیوسک تلفن رفت و مشغول گرفتن شماره ای شد.
مانی رو به علی زیر لب گفت:" تو داری دردسر بزرگی برامون درست می کنی، رفیق! اگه این قده بهش مشکوک بودی حداقل می تونستی مؤدبانه ازش بخوای که جنسیت خودش رو ثابت کنه یا یه همچین چیزی! آخه این کار بی ادبانه و این زبون کثیف چیه که تو به کار می بری!؟ اگه بالادستیای ما چیزی راجع به اون بشنون، مطمئنم که تو رو فوراً از تشکیلاتمون میندازن بیرون!"
علی تقریباً داد زد:"دست وردار، پسر! اونا همچین غلطی نمی کنن!من هم حواسم جمعِ جَمعه و می دونم دارم چیکار می کنم!"
چند دقیقه بعد، آن زن از کیوسک تلفن بیرون آمد و فریاد کشید:" حقٌت بود، حرومزاده! تا چند دقیقه دیگه مأمورین میان و ترتیبتو می دن!" آن وقت با صدایی جیغ مانند اضافه کرد:"همون جا بمون و تکون نخور، پدر سوخته!" و بعد در حالی که مشتش را در هوا تکان تکان می داد از سرازیری خیابان پائین رفت. دو دقیقه بعد از نظر آنها ناپدید شده بود.
طولی نکشید که صدای آژیر خودروهای پلیس در هوا پیچید، و کمی بعد، دو ماشین به سرعت به سوی آن محل آمدند. همۀ خودروهایی که از خیابان پائین می رفتند حالا متوقف شده بودند تا برای اتوموبیل های پلیس که از رو به رویشان می آمدند راه باز کنند. طولی نکشید که سرتاسر خیابان راه بندان شد.
*****
هرمان همان طور که از پنجره دور می شد در دل گفت:" "حالا من چند وقت دیگه باید همین طور بی هدف در این جا قدم بزنم...،معلوم نیست!" و به راه رفتن در اتاق ادامه داد.
نمی دانست چه مدتی گذشته است تا این که بالاخره صدای زنگ تلفن را شنید. در حالی که قلبش به شدٌت می تپید گوشی را برداشت و زیر لب گفت:" بله...!؟"
چند دقیقه طولانی که چون عمری بر او گذشت هیچ چیز از سوی دیگر شنیده نشد تا این که صدای خفۀ کسی جواب داد:" از این که مزاحمتون می شم ...معذرت می خوام..."
هرمان آهسته گفت: "جناب عالی...!؟"
برای لحظاتی که به نظرش ساعتها آمد هیچ صدایی شنیده نشد ولی بالاخره شخصی با صدایی پچ پچ مانند زیر لب جواب داد:"..من...همون... پرندۀ زیبا ... هستم که دارم...با شما صحبت می کنم..."
هرمان با هیجان پرسید:" یعنی که ...بالاخره...وضعیت...رو به راه شد...!؟"
صدا جواب داد: " آره! زنگ زدم که...دیگه نگران نباشی."
هرمان با هیجان گفت:" اوه...خدا رو شکر!" و بعد با عجله پرسید:" خب، لطفاً زود بگو...حالا "پرندۀ زیبا" کجا است؟" و بعد با نگرانی افزود: "فوراً!"
صدا جواب داد: "پرندۀ زیبا .... حالا از منطقۀ خطرناک ...خارج شده!"
هرمان پرسید: " یعنی دیگه...همه چی...مُرَتٌبه!؟"
صدا جواب داد:"کاملاً! البته من مجبور شدم یه کم درد سر رو که اون آدمای بیرون ایجاد کردن...تحمل کنم...ولی بالاخره حلٌش کردم. پس دیگه نگران نباش! حالا من به آزادی یه پرنده هستم...پرنده ای که داره پر می کشه و به سوی دنیای آزاد می ره..."






مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 457


بنیاد آینده‌نگری ایران



پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۳ - ۱۴ نوامبر ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مسلسل بر دوش  هرمز داورپناه

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995