بخش سوم: لال بازی!
جلو درِ کوچکی که به راهرو باریکی باز می شد ایستادند. زن جوان پاسپورت او را در دست داشت و مرد میان سالی دو چمدان مالامال از لباس و وسایل دیگر او را حمل می کرد. از راهرو که گذشتند به در کوچکتری رسیدند که ورودی هواپیما بود .
هواپیما بسیار کوچک بود . شاید یک چهارم آن که بهروز را تا شیکاگو آورده بود. در حدود ده صندلی، و سه مسافر داشت که هرسه سرگرم روزنامه خواندن بودند. وقتی بهروز وارد شد، سرهایشان را بلند کردند نگاهی حاکی از کنجکاوی به او انداختند و بعد به سر کارشان برگشتند. باربر چمدان های بهروز را روی یکی از صندلی های ردیف اول گذاشت، به آرامی برگشت و از در بیرون رفت.
زن جوانی که بهروز را به آن جا آورده بود آهی از سر رضایت کشید، سرش را تکان داد، لبخندی به بهروز زد و بعد گفت: " هیر یو آر! ناو ... یو کن گو هوم! اَند... آی ریِلی هوپ ذت یو وُنت گِت لاست اِگِین!"
بهروز که از حرف های او فقط کلمه هوم را فهمیده بود با عجله گفت: " نو ... نو ! آی دونت گو هوم....آی گو... سان فرانسیسکو!"
زن جوان نگاه دیگری به او انداخت و لبخند زد: " آو کُرس یو گو... تو سن فرانسیسکو! بات یو ماست فِرست گو تو لاس انجلس ...اند ذن...تو سن فرانسیسکو!" لحظه ای خیره به بهروز نگاه کرد و بعد، انگار که ناگهان چیزی به یادش آمده باشد با عجله ادامه داد: "ریمِمبر! یو دو نات...گِت آف...این لاس انجلس! یو ریمِین این ذیس پلین! رایت؟"
بهروز که از حرف های او فقط کلمه آخر را فهمیده بود شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: "رایت!"
زن با خوشحالی لبخندی زد و با هیجان گفت: "واندرفول!" آنوقت با صدای بلند خندید، دستی برای بهروز تکان داد و با عجله از هواپیما خارج شد.
طولی نکشید که صدای غرش موتورهای هواپیما بلند شد. بهروز از پنجره کنار صندلیش نگاهی به بیرون انداخت. یک موتور کوچک بیشتر دیده نمی شد. سرش را تکان داد. سه مسافر دیگرِ هواپیما کمربندهای صندلی هایشان را بستند و به عقب تکیه دادند.
لحظه ای بعد، یکی از آن ها نگاهی به بهروز انداخت و اشاره ای به او کرد: " یو ماست فَسِن یور سیت بِلت، یانگ من!" بهروز نگاهی به نقطه ای که او به آن اشاره کرده بود انداخت و چون منظور مرد را حدس زده بود کمر بند را محکم کشید، اما هنوز آن را نبسته بود که هواپیما تکانی خورد و آهسته به راه افتاد. وقتی هواپیما با چند تکان شدید از زمین بلند شد، بهروز احساس کرد که دل و روده اش به هم ریخته است و برای این که بتواند خودش را کنترل کند سرش را به پشت صندلی فشار داد و چشم هایش را بست.
تلاش کرد به روزهای خوب گذشته فکر کند تا بلکه ذهنش از آشفتگی معده اش منحرف شود. خودش را دید که بر روی تخت خوابی نشسته است و سرگرم حل کردن مسئله ای ریاضی است. و بعد ،کسی در گوشش گفت:"سلام!"
سرش را با عجله بلند کرد. برادرش بابک بود. بر روی دفتر او خم شده بود. آهسته پرسید: " چیکار می کنی!"
بهروز غرغر کنان جواب داد: " دارم مسئله ریاضی حل می کنم. می بینی که!"
بابک سرش را تکان داد: " واسۀ چی!؟"
بهروز به آرامی سرش را بالا آورد. " برای امتحانم! برای امتحان کنکور که باید بدم. یادت رفته!؟"
بابک محکم گفت: " نخیر! نباید!"
- نباید ...چی؟
بابک سرش را تکان داد :"نباید ... امتحان بدی!"
بهروز با حیرت گفت: "نباید امتحان کنکور بدم؟ کی گفته!؟"
بابک سرش را تکان تکان داد: " من گفتم!"
بهروز اخم هایش را در هم کرد: " تو گفتی!؟ تو..." خواست چیز دیگری هم بگوید اما منصرف شد. چند لحظه ساکت ماند و بعد ادامه داد: " تو ... واسۀ چی این مزخرفا رو می گی؟"
بابک سرش را تکان داد: " مزخرف نمی گم. تو کنکور نمی دی چون که...داری می ری آمریکا!"
- واسۀ چی؟"
- واسۀ این که درس بخونی و دکتر یا مهندس بشی!
بهروز خندید. "لوسِ نُنُر! اگه دایی می تونست دو نفر رو توی خونه ش نیگر داره که از اول می گفت."
- دو نفر نیست! یه نفر! تو!
بهروز سرش را عقب کشید: "پس تو چی؟ تو چی می شی؟"
بابک بلند شد و ایستاد. "من همین جا می مونم. زن می گیرم. می رم مدرسۀ نظام و یک ژنرال مهم می شم. مثل پدر بزرگ!"
بهروز با خنده گفت: "کدوم یکیش اول؟ اول زن می گیری، یا اول ژنرال می شی؟"
بابک لبخندی زد و سرش را تکان داد: "هنوز تصمیم نگرفتم. باید از دوست دخترم بپرسم."
نگاهی به یکدیگر انداختند و خندیدند.
بابک خواست چیز دیگری بگوید که صدای در بلند شد و گلریز به داخل دوید: "خواهش می کنم نرو! اگه تو بری...من تنها می مونم!"
بهروز با گیجی گفت:"کجا نرم؟ من که جایی نمی رم!"
بابک سقلمه ای به او زد: " چرا، می ری! من که به تو گفتم! داری جای من ... می ری آمریکا!" و بعد از لحظه ای توضیح داد : "من به دایی گفتم که...نمی خوام برم. اونم از مامان خواست که به جام تو رو بفرستن. مامان هم گفت باشه. و کار تموم شد. حالا فهمیدی!"
بهروز سرش را تکان داد: " همۀ حرف ها رو زدن اما کسی به من نگفته! اخه من چه جوری برم؟ من که نمی تونم یه کلمه انگلیسی حرف بزنم. بدون زبون دونستن که نمی شه دانشگاه رفت و درس خوند و درس جواب داد."
بابک گفت: " این همه توریستِ خنگ که می رن آمریکا و این ور و اون ور رو می گردن...مگه زبون بلدن؟"
بهروز سرش را تکان داد: " اونا توریستن. اونا لال بازی می کنن و یه جوری گلیمشونو از آب بیرون می کشن..."
بابک شانه هایش را بالا انداخت و خندید: " خب تو هم لال بازی کن! مگه از توریستا کمتری؟"
بهروز تکانی به خود داد. انگار کسی داشت در گوشش فریاد می کشید . چشمانش را باز کرد. ظاهراً داخل هواپیمای کوچکی نشسته بود که به سرعت به طرف زمین سقوط می کرد. انگار در عمق یک کابوس بود. فکر کرد:" هواپیما داره می افته ...و ما به زودی ... می ریم اون دنیا!"
صدای کلفتی در گوشش گفت: " گِت رِدی... تو لیو ، سان!"
سه مرد که در فاصله ای از هم نشسته بودند به او چشم دوخته و لبخند می زدند.
قیافه هر سه نفر به نظرش آشنا می آمد.
یکی از آن ها گفت: " یو هَد اِ گود، لا...نگ رِست، دیدنتچو؟"
بهروز که از حرف او هیچ نفهمیده بود ،سرش را تکان تکان داد.
یکی دیگر از آن ها گفت: " وی آر لَندینگ این لاس انجلس! یود بِتِر گِت ردی!"
بهروز که در میان حرف های او کلمۀ لوس آنجلس را تشخیص داده بود سرش را تکان داد و به آرامی گفت: "نو، نو! نو لوس آنجلس! سان فرانسیسکو!"
مرد سوم گفت: "یو هَو گات تو گت آف هیر، سان. ذیس ایز اِ گاورنمنت پلِین. آی دونت ثینک ایت ویل گو تو سَن فرنسیسکو! وی هَو تو گِت آف هیِر این اِ فیو مینیتس."
بهروز سرش را تکان داد و با خونسردی گفت: "آنکِل بِن! سان فرانسیسکو"
صدای نازکی ناگهان از سوی دیگر بلند شد: " هیز رایت، سِر! هی کَنت گِت آف هییِر! هیز گوینگ تو سن فرنسیسکو."
بهروز که حرفِ زن جوان را تا حدی فهمیده بود با عجله گفت: "یِس، یِس! آی گو سان فرانسیسکو! "
چند دقیقه ای همه ساکت بودند و بعد صدا و تکان تکان هواپیما نشان داد که دارد روی زمین راه می رود. چند لحظه بعد، از حرکت ایستاد و در آن باز شد. زن جوان به کنار در رفت و با خنده گفت: "ولکام تو لاس انجلس!"
هر سه مسافر دستی برای بهروز تکان دادند و پیاده شدند.
*****
هواپیما حالا به شدت می لرزید و و بالا و پایین می رفت. چراغ هایی که بهروز در آن پایین می دید، به تدریج بزرگتر و بزرگتر می شدند. بهروز هنوز خوابش می آمد. از رؤیایی که دیده بود چیز زیادی به یاد نداشت. انگار با "بچه ها" به کوه های اطراف دربند رفته بود و....
نظری به دو مسافری که در لوس آنجلس سوار هواپیما شده بودند انداخت و بعد دو باره به پایین نگاه کرد. ردیف چراغ ها حالا واضح تر دیده می شدند. چند لحظه بعد چرخ های هواپیما به زمین خورد و دقایقی پس از آن هواپیمای دو موتوره از حرکت ایستاد. دو همسفرجدیدش دستی برای او تکان دادند و بدون یک کلمه حرف پیاده شدند. بهروز به سرعت ساکش را برداشت و پشت سر آن ها رفت.
فاصله چندانی را طی نکرده بودند که وارد سالونی عظیم و نورانی شدند. وقتی به محلی که بارهای مسافران تحویل داده می شد رسیدند، دو همسفرش بارهای خود را از روی نوار متحرک برداشتند و در یک چشم برهم زدن از دیدرسش بیرون رفتند.
بهروز با خستگی چمدان های بزرگش را از روی خط برداشت و نگاهی به سمتی که آن دو رفته بودند انداخت. اثری از آن ها نبود. حالا به نظر می آمد که در آن سالون بزرگ و نورانی تنها موجود زنده ،خود او است. اما لحظاتی بعد موجود زنده دیگری را در فاصله ای نسبتا دور کشف کرد. مرد سیاه پوست بسیار بلند قدی بود که چرخ بزرگی را به همراه خود به این سو و آن سو می برد و سطل های زباله را در بشکه ای که بر روی چرخش بود خالی می کرد. بهروز به آرامی به سمت مرد سیاه پوست به راه افتاد. وقتی آن مرد او را دید بشکه اش را رها کرد و به سویش آمد. به مقابل بهروز که رسید ایستاد و در حالی که خم و راست می شد گفت:" کَن آی هلپ یو، مَن؟"
بهروز حرف او را تقریبا فهمیده بود. حرفش شبیه یکی از جملاتی بود که در کلاس مکالمه زبانی که در هفته های قبل از حرکتش می رفت شنیده و تمرین کرده بود . با خوشحالی جواب داد: " یِس، پلیز!" اما متأسفانه جملات بعد را که در کلاس یاد گرفته بود به یاد نیاورد. نگاهی به طرف مرد انداخت اما به عقلش نرسید که چه بگوید. مرد سیاه پوست قدمی جلوتر گذاشت و از آن بالا گفت:" واتشو نید، مَن؟"
بهروز که از حرف او هیچ نفهمیده بود اما حدس می زد که او قاعدتاً چه باید گفته باشد دفترچه یادداشتش را بیرون آورد و بر روی آن با حروف نسبتاً درشت نوشت:" کن یو پلیز هِلپ می فایند مای آنکِلز هاوس؟ آی هَو هیز تلفن نامبِر!" آن وقت دفترش را در مقابل چشم های مرد سیاه پوست گرفت و با صدای بلند گفت: " کن یو هلپ می فایند مای آنکلز هاوس، پلیز؟ آی هَو هیز تلفن نامبر."
مرد در حالی که نیمی از بدنش را به بالا و پایین می برد گفت: " آو کورس ،بِیبی!" آن وقت دفتر یادداشت او را گرفت و به آن نگاه کرد و در حالی که آن را به عقب و جلو می برد با صدای بلند گفت : " وات دِ هِل ایز دیس، مَن؟" و چون بهروز که از حرف او چیزی نفهمیده بود ساکت ماند با صدایی بلندتر گفت: " وات دِ فاک، ایز دیس، مَن؟ آی ثات یو جاست تُولد می دیس شِت، دیدِنتچو!؟"
بهروز که از حرف های او هیچ نفهمیده بود، حالا با دهان باز در مقابل مرد سیاه پوست ایستاده بود و با گیجی به صورت او نگاه می کرد. چند لحظه ای هر دو در سکوت به یکدیگر نگاه می کردند تا این که بالاخره مرد سیاه پوست که ظاهراً حوصله اش سر رفته بود سری تکان داد و با صدای بلند گفت :" اوکی مَن! ور ایز دِ شِت؟"
بهروز که فقط یکی دو کلمه از حرف او را فهمیده بود، سرش را تکان تکان داد و با عجله گفت: "آی...دونت هَو...شِت، سِر!"
مرد اخم هایش را در هم کرد و در حالی که باز هم خم و راست می شد گفت:"آی تات یو سِید یو هَد دَت شِت، مَن!"
هومن که باز هم از حرف های او سر در نیاورده بود اما دلش نمی خواست مرد سیاه پوست این موضوع را متوجه شود، تکه کاغذی را که مادرش شماره تلفن دایی فریبرز را بر رویش نوشته بود از جیبش بیرون آورد و به دست مرد داد.
مرد چند لحظه خیره به کاغذ نگاه کرد و بعد در حالی که آن را مقابل صورت بهروز گرفته بود و تکان تکان می داد با عصبانیت گفت: " وات د هل ایز دیس فاکین شِت، مَن؟" بعد در حالی که آن را به بهروز پس می داد گفت:"آی تینک یو آر جاست فاکین ویز می، من!" و با صدای بلند تر اضافه کرد: "شیت!"
بهروز که دیگر داشت از بی زبانی خودش کلافه می شد با نا امیدی نگاهی به تکه کاغذی که مادرش به او داده بود انداخت. شماره تلفنی که مادر به او داده بود هیچ نقصی نداشت و همان شماره ای بود که مادر بارها از آن برای صحبت کردن با دایی فریبرز استفاده کرده بود. تنها اشکالی که در آن دیده می شد این بود که شماره به زبان فارسی نوشته شده بود.
بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد رو به مرد سیاه پوست گفت: "جاست اِ مینیت، سِر!" و بعد روی زانوانش نشست و شماره را به سرعت به انگلیسی ترجمه کرد و به دست مرد داد. مرد لبخندی زد و در حالی که دولا راست می شد با صدای بلند گفت:"دَتز مُر لایک ایت، مَن!"
بهروز در حالی که به خم و راست شدن مرد سیاه پوست نگاه می کرد در دل گفت: " مرد بیچاره! حتماً ستون مهره هاش در بچگی صدمه خورده. اگه یه روزی پزشک شدم، یه فکری هم برای آدمای مثه اون می کنم."
چند دقیقه بعد هر دو آن ها در مقابل یک تلفن عمومی ایستاده بودند. مرد در حالی که گوشی تلفن را برداشته و انگشت دست دیگرش را به طرف شماره گیر برده بود رو به بهروز گفت: " یور شور یو وانو کال هیم، مَن!؟ ایتز ثریو کلاک این ذِ مورنین!"
بهروز که باز هم از حرف او هیچ نفهمیده بود لبخند زد و سرش را تکان تکان داد. تصمیم گرفته بود که طبق پیشنهاد مادر، هر وقت حرف کسی را نفهمید لبخند بزند و سرش را تکان دهد.
مرد کمی به او خیره نگاه کرد، ابروهایش را در هم کشید و بعد شانه هایش را بالا انداخت و شماره را گرفت. لحظاتی بعد صدای مرد سیاه پوست را شنید:" اکس کیوز می، مَن! ذِر ایز اِ بوی هیِر هو وانو تاک تو یو!" و بعد در حالی که گوشی را به سمت بهروز می گرفت گفت: "هیِر، من! ایتز یور فاکین آنکل!"
بهروز که باز هم از حرف او چیزی نفمیده بود سری تکان داد، لبخندی زد و گوشی را از او گرفت.
وقتی بهروز به دایی فریبرز سلام کرد، او با صدایی هیجان زده گفت: " تو کجا بودی بهروز! ما از ساعت یازده صبح تا ساعت دوازده و نیمِ شب اون جا بودیم! وقتی توی هواپیمات نبودی به هرجایی که فکر بکنی زنگ زدیم و تماس گرفتیم. هیچ کس از تو خبری نداشت! وقتی اومدیم خونه به فکر افتادم که به مامانت در تهران تلفن کنم و بپرسم که تو اصلاً با اون هواپیما اومدی... یا نه؟ که خودت زنگ زدی. حالا بگو این همه مدت کجا بودی و چی شد؟ ما که از نگرانی مُردیم!"
بهروز بعد از این که نفسی به راحتی کشید، لبخندی زد و به آرامی گفت: " جای خاصٌی نبودم دایی جون! وقتی به نیویورک رسیدم، فکر کردم حالا که باید این همه راه رو با لال بازی از نیویورک تا سان فرانسیسکو بیام، بهتره یه گشتی هم بین راه بزنم که خیلی هم بِهِم بد نگذره. این بود که اول یه توک پا رفتم کانادا، بعدش سری به شیکاگوزدم، سفری هم به لوس آنجلسِ کردم، و بعد اومدم خدمت شما. ببخشین که ده پونزده ساعتی دیر شد..."