ﻓﺮﻫﺎد ﺑه دﻗﺖ ﺑﻪ حرف های او ﮔﻮش داد و ﻫﻤﮥ وﺳﺎﺋﻠﯽ را ﮐﻪ ﻻزم ﺑــﻮد ﺑﺨــﺮد روی ﻫﻤــﺎن ﮐﺎﻏــﺬ ﮐــﻮﭼﮑﯽ ﮐــﻪ در ﺟﯿــﺐ داﺷــﺖ ﯾﺎدداﺷﺖ ﮐﺮد. ﻣﺮدد ﺑﻮد ﮐﻪ چه ﻄﻮر راﺟﻊ ﺑﻪ ﭘﻮل و ﻫﺰﯾﻨﮥ اﯾﻦ ﺳـﻔﺮ ﺳﺌﻮال ﮐﻨـﺪ ﮐـﻪ آﻗـﺎ ﺟﻠﯿـﻞ ﻣﺸـﮑﻞ او را ﺣـﻞ ﮐـﺮد و ﺑـﺪون رو درﺑﺎﯾﺴﺘﯽ ﮔﻔﺖ : "ﭼــﺎﮐﺮ ﺷــﻤﺎ، ﺑــﺮای آﻗــﺎی اﮐﺒــﺮی ﻫــﺮ ﮐــﺎری می کند وﻟــﯽ ﭘﺴﺮﺟﺎن می دانی ﮐﻪ اﯾن کﺎرﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺮج دارد و ﮔﺮوه ﻫﺎیی که ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻤﮏ می کنند ﭘﻮل می گیرند."
ﻓﺮﻫﺎد ﺑﺎ دﺳﺘﭙﺎﭼﮕﯽ ﮔﻔﺖ: " اﻟﺒﺘﻪ، ﺣﻖ دارﻧﺪ. ﻣﻦ ﺧـﻮدم می خواستم ﺑﭙﺮﺳـﻢ چه قدر ﺑﺎﯾـﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﻤﺎ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﮐﻨﻢ؟"
رﻗﻤﯽ ﮐﻪ آﻗﺎ ﺟﻠﯿﻞ ﺑﺮ زﺑﺎن آورد ﺑـﺮق از ﺳـﺮ ﻓﺮﻫـﺎد ﭘﺮاﻧـﺪ. در واﻗﻊ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺼﻒ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﭘﻮﻟﯽ را ﮐﻪ به ﻫﻤﺮاه داﺷﺖ ﺑﻪ او می داد. آﻗﺎ ﺟﻠﯿﻞ ﮐـﻪ از زﯾـﺮ ﭼﺸـﻢ ﺣﺮﮐـﺎت او را زﯾـﺮ ﻧﻈـﺮ داﺷـﺖ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ که ﭘﻮﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮاﺳﺘﻪ بسیار زﯾـﺎد اﺳـﺖ و ممکن است ﻣـﺮغ از قفس بپرد، بنابری این ﻗﺒﻞ از این که ﻓﺮﻫﺎد ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺰﻧﺪ ﮔﻔﺖ : "اﻟﺒﺘﻪ ﺑﺮای ﺗﻮ ﮐﻪ آﻗﺎی اﮐﺒﺮی ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐـﺮده اﻧـﺪ، ﻣـﻦ ﺳـﻌﯽ می کنم یک جوری ﺗﺮﺗﯿﺐ ﮐـﺎر را ﺑـﺪﻫﻢ که ﺗـﻮ ﻣﺠﺒـﻮر ﻧﺒﺎﺷـﯽ ﺧﯿﻠـﯽ ﺗـﻮي ﺧـﺮج ﺑﯿﻓﺘﯽ. "
ﻓﺮﻫﺎد ﻓﮑﺮ ﮐﺮد ﻫﯿﭻ ﭼـﺎرۀ دﯾﮕـﺮی ﺟـﺰ این که ﺑـﺎ آﻗـﺎ جلیل ﮐﻨـﺎر ﺑﯿﺎﯾــﺪ ﻧــﺪارد . ﻧﻤـﯽ ﺗﻮاﻧﺴــﺖ در اروﻣﯿــﻪ ﺑﻤﺎﻧـﺪ و ﺑﺎزﮔﺸــﺖ ﺑــﻪ ﺗﻬﺮان ﻫﻢ ﻏﯿـﺮﻣﻤﮑﻦ ﺑـﻮد. ﺑﻨـﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻫـﺮ ﭼـﻪ دﯾﺮﺗـﺮ از اﯾـﺮان ﺧـﺎرج می شد، ﺑﻪ ﺿﺮر او ﺑﻮد. آﻗﺎ ﺟﻠﯿﻞ ﮐﻪ او را در ﻓﮑﺮ دﯾﺪ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﮔﻔﺖ: " ﺗﻮ ﻓﻌﻼً ﻧﺼﻒ ﭘﻮل را ﺑه ﻤﻦ ﺑﺪه و ﺑﻘﯿﻪ را وﻗﺘﯽ از ﻣـﺮز رد ﺷﺪی ﺣﺴﺎب ﻣﯽ کنیم."
ﻓﺮﻫﺎد دﯾﮕﺮ ﺗﺮدﯾﺪ ﻧﮑﺮد و زﯾﭗ ﯾﮑﯽ از ﺟﯿـﺐ ﻫـﺎﯾﺶ را ﺑـﺎز ﮐﺮد و ﺑﺴـﺘﻪ اﺳـﮑﻨﺎس را ﺑﯿـﺮون آورد، ﺷـﻤﺮد و ﺟﻠـﻮی آﻗـﺎ ﺟﻠﯿـﻞ ﮔﺬاﺷﺖ. آﻗﺎ ﺟﻠﯿﻞ ﮐﻪ ﺑﺎ دﯾﺪن اسکناس ها نیشش از ﺑﻨﺎﮔﻮﺷﺶ در رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ پول ها را ﺷﻤﺮد و در ﺟﯿﺒﺶ ﻓﺮو ﺑﺮد و ﺑﻼﻓﺎﺻـﻠﻪ از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ: " ﭘﺴﺮﺟﺎن، ﭼﯿﺰﻫﺎی ﻻزم را ﺑﺨﺮ و ﺳﺎﻋﺖ ده ﺷﺐ ﻫﻤﺎن ﺠﺎﺋﯽ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻨﺘﻈر ﺑﺎش . ﻫﯿﮑﻞ ﻋﻈﯿﻢ آﻗﺎ ﺟﻠﯿﻞ ﺑﺎ ﭼﺎﺑﮑﯽ از ﺗﺨـﺖ ﺑـﻪ زﯾـﺮ آﻣـﺪ و در ﻣﻘﺎﺑﻞ چهرۀ ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت ﻓﺮﻫﺎد از ﻗﻬﻮه خانه ﺑﯿﺮون رفت.
ﻓﺮﻫﺎد ﺑﯽ اﺧﺘﯿـﺎر از ﺟـﺎ برخاست و مشغول قدم زدن ﺷـﺪ. ﻓﮑـﺮ ﮐـﺮد ﻋﺠـﺐ ﮐﻼﻫـﯽ ﺳﺮش رﻓﺘﻪ! از ﺳﺎدﮔﯽ ﺧﻮدش ﮐﻪ آن ﻫﻤﻪ ﭘﻮل ﺑـﯽ زﺑـﺎن را ﻣﻔـﺖ و ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ آﻗﺎ ﺟﻠﯿﻞ داده ﺑﻮد ﺣﺮﺻﺶ ﮔﺮﻓﺖ. اﯾﻦ اوﻟـﯿﻦ ﺑـﺎری ﺑـﻮد ﮐﻪ آﻗﺎ ﺟﻠﯿﻞ را ﻣﯽ دﯾﺪ و می توانست آﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎر ﻫم باشد! "
وﻟﯽ آﯾﺎ ﭼﺎرۀ دﯾﮕﺮی هم داشت؟ ﮐـﺎﻣﻼً واﺿـﺢ ﺑـﻮد ﮐـﻪ آﻗـﺎ ﺟﻠﯿـﻞ ﺑﺪون ﮔﺮﻓﺘﻦ ﭘﻮل ﻫﯿﭻ ﮐﺎري ﺑﺮای او انجام نمی داد. اما از ﻃﺮف دﯾﮕـﺮ ﻫﯿﭻ ﺗﻀﻤﯿﻨﯽ ﻫﻢ وﺟﻮد ﻧﺪاﺷـﺖ ﮐـﻪ آﻗـﺎ ﺟﻠﯿـﻞ ﺑـﻪ قولی که داده بود ﻋﻤـﻞ ﮐﻨـﺪ و ﺳـــﺎﻋﺖ ده ﺷـــﺐ ﭘﺸـــﺖ ﮔـــﺎراژ اتوبوس ها ﻣﻨﺘﻈـــﺮ او باشد .
ﻓﺮﻫـــﺎد می خواست ﭘﻮل ﭼﺎي و ﻗﻠﯿﺎن را ﺑﭙﺮدازد اﻣﺎ ﺷﺎﮔﺮد ﻗﻬﻮه ﭼﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ آن را روی ﺣﺴﺎب آﻗﺎ ﺟﻠﯿﻞ ﺧﻮاﻫﺪ ﮔﺬاﺷﺖ. ﻓﺮﻫﺎد ﮐﻤﯽ اﻣﯿـﺪوار ﺷـﺪ ﮐﻪ آدﻣﯽ ﻣﺜﻞ آﻗﺎ ﺟﻠﯿـﻞ ﮐـﻪ ﺣﺴـﺎب ﻣﻌﺘﺒـﺮی در ﻗﻬـﻮه ﺧﺎﻧـﮥ ﺣـﺎج ﻋﻠـﯽ دارد، ﺷﺎﯾﺪ آن قدر ﺟﻮاﻧﻤﺮد و ﻟﻮﺗﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐـﻪ ﺑـﻪ ﻗـﻮل و ﻗـﺮارش ﻋﻤـﻞ کند و ﺳﺮ او ﮐﻼه ﻧﮕﺬارد...!
از ﻗﻬــﻮه خانه بیرون آمد و در یک ساندویچ فروشی ﻏــﺬا ﺧــﻮرد و ﮐﻤــﯽ دورﺗــﺮ از ﻓﻠﮑــﻪ وارد ﻣﻐــﺎزه ای ﺷــﺪ ﮐــﻪ ﭼﻤــﺪان و وﺳﺎﯾﻞ ﺳﻔﺮ می فروخت. وﻗﺘﯽ از ﻓﺮوﺷﻨﺪه ﯾﮏ کوله ﭘﺸﺘﯽ ﺳـﺒﮏ و ﯾﮏ ﭼﺮاغ ﻗﻮۀ قوی ﺧﻮاﺳﺖ ﻓﺮوﺷﻨﺪه ﺑﺎ ﮐﻨﺠﮑـﺎوي او را ﺑﺮاﻧـﺪاز ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: " ﺧﯿﺎل ﮐﻮﻫﻨﻮردی داری؟"
ﻓﺮﻫﺎد ﺑﺎ ﺳﺮ ﺟﻮاب ﻣﺜﺒﺖ داد . ﻓﺮوﺷﻨﺪه در ﯾﮏ ﭼﺸﻢ ﺑﺮ ﻫﻢ زدن ﺗﻤــﺎم وﺳــﺎﺋﻠﯽ را ﮐــﻪ او می خواست ﺟﻠــﻮﯾﺶ روي ﭘــﯿﺶ ﺧــﻮان ﭼﻮﺑﯽ ﻣﻐﺎزه ﮔﺬاﺷﺖ و ﯾﮏ ﭘﺘﻮی ﻣﺨﻤﻠﯽ را ﻫﻢ ﺑﻪ آن اﺿـﺎﻓﻪ ﮐـﺮد و وﻗﺘﯽ ﻓﺮﻫﺎد را ﻣﺘﻌﺠﺐ دﯾﺪ ﮔﻔﺖ: "اﯾـﻦ ﭘﺘـﻮ را ﻫـﻢ ﺑﺨـﺮ، ﺧﯿﻠـﯽ ﺑـﻪ دردت ﺧﻮاﻫـﺪ ﺧـﻮرد. ﺷـﻤﺎ ﺗﻬﺮاﻧﯽ ها ﺑﻪ ﺳﺮﻣﺎی این ﺠﺎ عادت ندارید." ﻓﺮﻫﺎد ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮد و ﭘﻮل او را ﭘﺮداﺧﺖ و در حالی که پتو را در ﮐﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﯽ ﺟﺎ ﻣﯿﺪاد از ﻣﻐـﺎزه بیرون آمد . اما باز وﺣﺸـﺖ ﮐـﺮده ﺑـﻮد، می ترسید ﮐــﻪ ﻓﺮوﺷــﻨﺪه ﻣﺸــﮑﻮك ﺷــﺪه ﺑﺎﺷــﺪ! اﮔــﺮ دﯾﮕــﺮان ﻫــﻢ به این آسانی می توانستند از ﻗﺼﺪ او ﺑﺎﺧﺒﺮ ﺷﻮﻧﺪ، ﮐـﺎرش ﺧـﺮاب ﺑـﻮد.
تا چند ﺧﯿﺎﺑﺎن آن طرف ﺗﺮ ﺗﻮﻗﻒ ﻧﮑﺮد و وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ اﻓﺘﺎد ﺑﻪ دﯾﻮار ﺧﺎﻧﻪ ای ﺗﮑﯿﻪ داد و ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮش ﻧﮕﺎه ﮐـﺮد، ﮐﺴـﯽ در ﺗﻌﻘﯿـﺐ او ﻧﺒﻮد و ﻣﺮدم ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ او راﻫﺸﺎن را اداﻣﻪ می دادند. ﮐﻤﯽ ﺧﯿﺎﻟﺶ راﺣﺖ ﺷﺪ و از ﺷﮏ و ﺗﺮدﯾﺪ ﺧﻮدش ﺑﻪ ﺧﻨﺪه اﻓﺘﺎد . ﮐﺎﻣﻼً واﺿﺢ ﺑﻮد ﮐﻪ روی ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ او ﻧﻨﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻪ ﺧﯿﺎل دارد از ﻣـﺮز بگذرد و ﻓـﺮار ﮐﻨﺪ . فقط ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯽ دﯾﺪ آﻗﺎ ﺟﻠﯿﻞ ﺑـﻪ دﻧﺒـﺎل او ﺧﻮاﻫـﺪ آﻣـﺪ ﯾـﺎ ﻧﻪ!
ﻣﺪﺗﯽ وﻗﺘﺶ را در ﯾﮏ ﺧﻮارﺑﺎر ﻓﺮوﺷﯽ ﮐﻮﭼﮏ ﮔﺬراﻧـﺪ و ﭼﻨﺪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﯿﺴـﮑﻮﯾﺖ و ﻧـﺎن و ﯾـﮏ ﺑﺴـﺘﻪ ﭼـﺎی خرید و ﺑـﺎ وﺟﻮد این که ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﺳﯿﮕﺎر دود ﻣﯿﮑﺮد، ﭼﻨـﺪ ﭘﺎﮐـﺖ ﺳـﯿﮕﺎر ﻫﻢ برداشت . وﻗﺘـﯽ از ﻣﻐـﺎزه ﺧـﺎرج ﺷـﺪ ﺑـﻪ ﺳــﺎﻋﺘﺶ ﻧﮕــﺎه ﮐــﺮد. به نظر می رسید ﮐــﻪ ﻋﻘﺮﺑــﻪ ﻫــﺎي ﺳــﺎﻋﺖ او ﭘــﯿﺶ ﻧﻤﯽ روﻧﺪ .انگار زﻣﺎن برایش ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪه ﺑﻮد! دیگر نمی داﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺮود. ﻧﺎﮔﻬﺎن ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎﺋﯽ در آن سوی ﺧﯿﺎﺑﺎن اﻓﺘـﺎد. ﺑـﺪون ﺗﺎﻣـﻞ از ﺧﯿﺎﺑﺎن ﮔﺬﺷﺖ و بلیطی ﺧﺮﯾـﺪ و به داخل ﺳـﺎﻟﻦ ﺗﺎرﯾـﮏ ﺳـﯿﻨﻤﺎ رﻓﺖ و وقتی که ﺑﺎ ﺧﺴﺘﮕﯽ روي ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎزه ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ که ﭼﻘﺪر ﺑﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﻣﺤﻞ ﮔﺮم و آراﻣﯽ اﺣﺘﯿﺎج داﺷﺘﻪ اﺳﺖ ﺗﺎ ﮐﻤﯽ اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﮐﻨﺪ.
دو ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ وﻗﺘﯽ از ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺑﯿﺮون آﻣﺪ ﻫﻮا ﺗﺎرﯾـﮏ ﺷـﺪه بود و او ﮐـــﻪ ﺑـــﻪ اﻧـــﺪازة ﮐـــﺎﻓﯽ ﺧﻮاﺑﯿـــﺪه ﺑـــﻮد خود راﮐـــﺎﻣﻼً ﺳـــﺮﺣﺎل احساس می کرد.وﻟﯽ هر ﭼﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﻮﻋـﻮد ﻧﺰدﯾـﮏ ﺗـﺮ می شد اﻟﺘﻬـﺎب و ﺗـﺮس او ﻫــﻢ اﻓــﺰاﯾﺶ ﻣــﯽ ﯾﺎﻓــﺖ، از ﺗﺼــﻮر این که ﮐﺴــﯽ را در ﻣﺤــﻞ ﻣﻼﻗﺎت ﭘﯿﺪا ﻧﮑﻨﺪ ﭘﺸﺘﺶ می لرزید. ﭼﻨﺪ ﺑـﺎر ﺗﺼـﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓـﺖ ﺑـﻪ آﻗـﺎ ﺟﻠﯿﻞ زﻧﮓ ﺑﺰﻧﺪ اﻣﺎ ﻫﺮ ﺑﺎر از ﺗـﺮس این که ﮐﺴـﯽ ﮔﻮﺷـﯽ ﺗﻠﻔـﻦ را ﺑﺮﻧﺪارد ﻣﻨﺼﺮف ﺷﺪ، در ﺿﻤﻦ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺖ اﮔـﺮ آﻗـﺎ ﺟﻠﯿـﻞ ﮔﻮﺷـﯽ را ﺑﺮدارد ﭼﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ای ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿـﺎورد و ﭼـﻪ ﺑﮕﻮﯾـﺪ؟ ﻧﻤـﯽ ﺧﻮاﺳـﺖ آﻗـﺎ ﺟﻠﯿﻞ ﻣﻈﻨﻮن ﺷـﻮد و ﺑﻔﻬﻤـﺪ ﮐـﻪ او ﺗﺮﺳـﯿﺪه و ﺑـﻪ ﻗـﻮل و ﻗـﺮار او ﺷﮏ ﮐﺮده اﺳﺖ. آن قدر اﺿــﻄﺮاب داﺷــﺖ ﮐــﻪ ﻫــﯿﭻ ﭼﯿــﺰ از ﮔﻠــﻮﯾﺶ ﭘــﺎﺋﯿﻦ ﻧﻤﯽ رﻓﺖ. ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ از ﺧﻮردن ﺷﺎم صرف نظر ﮐﺮد و ﺧﯿﻠﯽ زودﺗﺮ از زﻣﺎن ﺗﻌﯿﯿﻦ ﺷﺪه ﺧﻮد را ﺑـﻪ ﮔـﺎراژ اتوبوس ها رﺳـﺎﻧﺪ. ﺧﻮﺷـﺒﺨﺘﺎﻧﻪ آن ﻣﯿــﺪان ﺑــﺰرگ آﻧﻘــﺪر ﺷــﻠﻮغ ﺑــﻮد ﮐــﻪ هیچ کس ﺗــﻮﺟﻬﯽ ﺑــﻪ او ﻧﺪاﺷﺖ . ﺑــﺎ رﺳــﯿﺪن ﻫــﺮ اﺗﻮﺑــﻮس ﺟﻨﺠــﺎﻟﯽ ﺑــه ﭘــﺎ می شد، ﻣﺴــﺎﻓﺮان و ﺑﺎرﺑﺮان و راﻧﻨﺪه ﻫﺎی ﺗﺎﮐﺴﯽ و ﮐﺮاﯾﻪ درﻫﻢ می لولیدند . ﻓﺮﻫـﺎد در ﻧﺰدﯾﮑــﯽ اﯾﺴــﺘﮕﺎه روی ﯾــﮏ ﺻــﻨﺪوق ﭼــﻮﺑﯽ ﺷﮑﺴــﺘﻪ ﮐــﻪ در ﮔﻮﺷــﻪ ای اﻓﺘﺎده ﺑﻮد نشست و مشغول تماشای ﻣﺮدم شد. ﻧﺰدﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ده، ﺑﻌﺪ از این که اﺗﻮﺑﻮﺳﯽ ﻣﺴﺎﻓﺮاﻧﺶ را ﺳﻮار ﮐﺮد و ﺑﻪ راه اﻓﺘﺎد، ﻓﺮﻫﺎد ﻣﺘﻮﺟﻪ زن و ﻣﺮد ﺟﻮاﻧﯽ ﺷـﺪ ﮐـﻪ ﻫﻨـﻮز در ﮐﻨــــﺎر ﺟﺎﯾﮕــــﺎه ﺳﺮﭘﻮﺷــــﯿﺪۀ اتوبوس ها اﯾﺴــــﺘﺎده ﺑﻮدﻧــــﺪ . ﻫــــﺮ دو ﮐﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﯽ داﺷﺘﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﺟﻮان ﮐـﻼه ﭘﺸـﻤﯽ ﺑـﺮ ﺳـﺮ داﺷـﺖ و زن ﺷــﺎل ﺑﺰرﮔــﯽ به جای روﺳــﺮی ﺑــﺮ ﺳــﺮ اﻧﺪاﺧﺘــﻪ ﺑــﻮد ﮐــﻪ ﻧﯿﻤــﯽ از ﺻﻮرﺗﺶ را ﻫﻢ می پوشاند. در اﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ اﺗﻮﺑﻮﺳـﯽ از ﺗﻬـﺮان رﺳـﯿﺪ و ﻣﯿـﺪان یک ﺑـﺎر دﯾﮕـر ﺷﻠﻮغ ﺷﺪ. اﻣﺎ ﺑﺎ ﻣﺘﻔﺮق ﺷﺪن ﻣﺮدم ﺑﺎز ﻓﺮﻫﺎد آن زن و ﻣﺮد ﺟﻮان را در همان جا در انتظار دﯾـﺪ. ﺑـﻪ ﺳـﺎﻋﺘﺶ ﻧﮕـﺎه ﮐـﺮد و ﺗﺼـﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓـﺖ ﺑـﻪ ﭘﺸﺖ ﮔﺎراژ ﺳﺮ ﻗﺮار ﺑﺎ آﻗﺎ ﺟﻠﯿﻞ ﺑﺮود. در اﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ آن دو ﻫﻢ دارﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﺎن ﻃﺮف می روند. ﻓﺮﻫﺎد ناگهان احساس ﺧﻮﺷﺤﺎلی کرد چرا که اﮔﺮ ﮐﺴﺎن دﯾﮕﺮی ﻫﻢ ﺑﺎ آﻗﺎ ﺟﻠﯿﻞ ﻗﺮار ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ، دیگر ﻗﻮل و ﻗﺮار او ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑـﯽ پایه ﺑﺎﺷﺪ.
ﺑﺮﺧﻼف ﻣﯿﺪان ﺟﻠﻮی ﮔﺎراژ، ﺧﯿﺎﺑﺎن ﭘﺸﺖ آن ﺗﺎرﯾـﮏ و ﺳﺎﮐﺖ ﺑﻮد. ﻧﻮر ﺿﻌﯿﻒ چراغ ﺧﯿﺎﺑـﺎن ﻓﻘـﻂ ﻣﺤﻮﻃـﮥ ﮐـﻮﭼﮑﯽ را در زﯾـﺮ آن روﺷــﻦ می کرد و ﭘﻨﺠــﺮه ﻫـﺎی ساختمان های اﻃــﺮاف ﮐــﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﮐﺎرﮔﺎه و اﻧﺒﺎر ﺷﺒﺎﻫﺖ داﺷﺘﻨﺪ تاریک ﺑﻮدﻧﺪ. ﮐﻤﯽ ﮐﻪ در ﺧﯿﺎﺑﺎن ﭘﯿﺶ رﻓﺘﻨﺪ، زن و ﻣـﺮد ﺑـﺎ ﺻـﺪای ﭘـﺎی ﻓﺮﻫﺎد ﺑﻪ ﻋﻘﺐ برگشتند و به پشت سرشان نگاه کردند. ﺑﺎ وﺟﻮد ﻧﻮر ﮐﻢ ﻓﺮﻫﺎد ﻧﺸﺎﻧﮥ ﺗﺮس را در ﭼﻬﺮهای آن ها مشاهده کرد . آن دو وﺣﺸـﺖ زده قدم هایشان را ﺗﻨـﺪ ﮐﺮدﻧـﺪ و از او ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ. ﻓﺮﻫﺎد ﮐﻪ نمی دانست دﻗﯿﻘﺎً ﮐﺠـﺎ ﺑﺎﯾـﺪ آﻗـﺎ ﺟﻠﯿـﻞ را ﺑﺒﯿﻨﺪ همان ﺠﺎ اﯾﺴﺘﺎد. اما زﯾﺎد ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻤﺎﻧﺪ،چرا که ﭼﻨﺪ دﻗﯿﻘﻪ ﻧﮕﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ اتوموبیلی ﺑـﻪ داﺧﻞ ﺧﯿﺎﺑﺎن ﭘﯿﭽﯿﺪ و ﺻﺪایﻣﻮﺗﻮر و ﻧـﻮر چراغ هایش ﺳـﮑﻮت و ﺗﺎرﯾﮑﯽ ﺧﯿﺎﺑﺎن را ﺑﺮﻫﻢ زد . وﻗﺘﯽ آن ماشین ﺑﻪ کنار او رﺳـﯿﺪ، ناگهان ایستاد و ﻓﺮﻫﺎد در ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ آﻗﺎ ﺟﻠﯿﻞ را دﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﻨﺎر دﺳﺖ راﻧﻨﺪه ﻧﺸﺴﺘﻪ اﺳﺖ و ﻧﻔﺲ راﺣﺘﯽ ﮐﺸﯿﺪ. آﻗﺎ ﺟﻠﯿﻞ ﺷﯿﺸﮥ ﻣﺎﺷﯿﻦ را ﭘﺎﺋﯿﻦ داد و ﮔﻔﺖ: "ﻓﺮﻫﺎد آﻗﺎ، ﺑﻪ ﭘﺮ ﺑﺎﻻ . ﻋﺠﻠﻪ کن که وقت ﻧﺪارﯾﻢ." ﻓﺮﻫﺎد در ﻋﻘﺐ ماشین را ﺑﺎز ﮐـﺮد و ﺳـﻮار ﺷـﺪ . و در ﻫﻤـﯿﻦ مو ﻗـﻊ زن و ﻣـﺮد ﺟـﻮان را ﻫـﻢ دﯾـﺪ ﮐـﻪ ﺑـﺎ اﺷـﺎرۀ آﻗـﺎ ﺟﻠﯿـﻞ دارﻧـﺪ به طرف آن ها می ﺪوﻧﺪ و ﺑﻪ ﻣﺤﺾ این که آن ها ﻫﻢ ﺳﻮار ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺎﺷـﯿﻦ ﺑﻪ راه اﻓﺘﺎد. آﻗﺎ ﺟﻠﯿﻞ ﺑﺎ ﻣﺮد ﺟـﻮان ﮐـﻪ ﻣﺤﺴـﻦ ﺧﻄـﺎﺑﺶ می کرد ﺳـﻼم و اﺣﻮاﻟﭙﺮﺳﯽ ﮔﺮﻣﯽ ﮐﺮد و ﺑﻌﺪ ﺗﻮﺿﯿﺢ داد ﮐﻪ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺗﺎ رﺳﯿﺪن ﺑﻪ دﻫﮑﺪۀ ﻧﺰدﯾﮏ ﻣﺮز ﻣﺸﮑﻠﯽ وﺟﻮد ﻧـﺪارد اﻣـﺎ ﺑـﺎ اﯾـﻦ ﺣـﺎل اﮔـﺮ ﺑـﻪ ﮔﺸــﺖ ﺑﺎزرﺳــﯽ ﺑﺮﺧﻮردﻧــﺪ آﻗــﺎ ﺟﻠﯿــﻞ ﺧﻮاﻫــﺪ ﮔﻔــﺖ ﮐــﻪ آن ها از ﺧﻮﯾﺸـﺎن ﺧــﻮدش ﻫﺴـﺘﻨﺪ و ﺑﻬﺘــﺮ اﺳــﺖ آن ها ﺑــﺎ ﻟﻬﺠـﮥ ﺗﻬﺮاﻧــﯽ با ﮐﺴﯽ ﺣﺮف ﻧﺰﻧﻨﺪ. واﻧﺖ ﺑﻌﺪ از ﺧﺎرج ﺷﺪن از ﺷﻬﺮ در ﺟـﺎده ﺑـﺎرﯾﮑﯽ ﺑـﻪ راه ﺧــﻮد اداﻣــﻪ داد . ﻣﺤﺴــﻦ و زﻧــﺶ رو به روی ﻓﺮﻫــﺎد ﻧﺸﺴــﺘﻪ ﺑﻮدﻧــﺪ و هیچ کس حرف نمی زد. ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ آﻗﺎ ﺟﻠﯿﻞ و راﻧﻨـﺪه ﺑـﺎ ﻫـﻢ ﺑـﻪ زﺑـــﺎن ﺗﺮﮐـــﯽ ﺻـــﺤﺒﺖ می کردند ﮐـــﻪ ﻓﺮﻫـــﺎد ﻫـــﯿﭻ ﭼﯿــــﺰ از آن ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ. ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ وﺟﻮد ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻧﺎراﺣﺖ و ﺣﺮﮐـﺖ ﻧﺎﻫﻤﺎﻫﻨـﮓ ﻣﺎﺷﯿﻦ روی اﺳﻔﺎﻟﺖ ﻧﺎﻫﻤﻮار ﺟﺎده، ﻓﺮﻫﺎد چشم هایش را ﺑﺴﺖ و ﺑﻪ ﺧﻮاب رﻓﺖ. ﻓﺮﻫﺎد از ﺻﺪای داد و ﻓﺮﯾﺎد کسانی ﺑﯿﺪار ﺷﺪ و وﺣﺸﺘﺰده از ﺟـﺎ ﭘﺮﯾﺪ. ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ نمی دانست ﮐﺠﺎﺳـﺖ و ﭼـﻪ ﺧﺒـﺮ اﺳـﺖ . ﻧـﻮر ﭼـﺮاغ اﺗﻮﻣﺒﯿﻠﯽ از رو به رو واﻧﺖ را روﺷﻦ ﮐﺮده ﺑﻮد. آﻗـﺎ ﺟﻠﯿــﻞ و ﻣـﺮد ﻗــﺪ ﮐﻮﺗـﺎﻫﯽ دﺳــﺖ ﺑـﻪ ﯾﻘــﻪ ﺷـﺪه ﺑﻮدﻧــﺪ و ﺑــﻪ زبان ﺗﺮﮐﯽ بر ﺳﺮ یکدیگر ﻓﺮﯾﺎد می زدند . رانندۀ واﻧـﺖ ﺳـﻌﯽ داشت آن ها را از ﻫـﻢ ﺟﺪا ﮐﻨﺪ . ﻣﺤﺴﻦ در نزدیکی آن ها اﯾﺴﺘﺎده ﺑـﻮد و ﯾـﮏ ﺑﺴـﺘﻪ اﺳـﮑﻨﺎس در دﺳﺖ داﺷﺖ و می خواست آن رابه آن ها ﺑﺪﻫﺪ و به دﻋﻮا که معلوم بود بر سر ﭘـﻮل اﺳـﺖ ﺧﺎﺗﻤـﻪ ﺑﺪﻫـﺪ . زﻧـﺶ ﺑـﺎزوی او را ﻣـﯽ ﮐﺸـﯿﺪ ﮐـﻪ ﻋﻘـﺐ ﺑﺮود و دﺧﺎﻟﺖ ﻧﮑﻨﺪ. ﻗﺒﻞ از این که ﻓﺮﻫﺎد ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﮐﺎری ﺑﮑﻨﺪ آﻗﺎ ﺟﻠﯿﻞ، ﻣﺮد ﮐﻮﺗﺎه ﻗﺪ را رﻫﺎ ﮐﺮد و پول ها را از ﻣﺤﺴﻦ ﮔﺮﻓﺖ و ﻣﺸـﻐﻮل ﺷـﻤﺮدن آن ﺷــﺪ . زن و ﺷــﻮﻫﺮ ﺟــﻮان از آن ها ﻓﺎﺻــﻠﻪ ﮔﺮﻓﺘﻨــﺪ، ﻫــﺮ دو ﺑﺸــﺪت ﺗﺮﺳــﯿﺪه ﺑﻮدﻧــﺪ مخصوصاً ﮐــﻪ از حرف های دو ﻣــﺮد ﺗــﺮك زبان ﭼﯿــﺰی ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ. ﭼﻨﺪ دﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ آﻗﺎ ﺟﻠﯿﻞ ﺑﻪ ﯾﺎد ﻓﺮﻫﺎد اﻓﺘﺎد و به طرف ماشین آﻣﺪ و در را ﺑﺎز ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: " آﻗﺎ ﻓﺮﻫﺎد ﺑﻘﯿﮥ ﭘﻮل را ﺑﺪه!" ﻓﺮﻫـــﺎد به زحمت آب دﻫـــﺎﻧﺶ را ﻓـــﺮو داد، ﺧﻮاﺳـــﺖ ﻻاﻗـــﻞ ﺑﭙﺮﺳﺪ، ﺟﺮﯾﺎن ﭼﯿﺴﺖ و این که ﻗﺮار ﻧﺒﻮده ﻗﺒﻞ از ﮔﺬﺷﺘﻦ از ﻣﺮز ﺑﻘﯿﮥ ﭘﻮل را ﺑﺪﻫﺪ، وﻟﯽ آن قدر ﺷﻮﮐﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﯽ اراده ﺑﺪون ﺣﺮف ﺑﻘﯿﮥ ﭘﻮل را ﮐﻪ ﮐﻨﺎر ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد بیرون آورد و ﺑﻪ او داد. آﻗــﺎ ﺟﻠﯿــﻞ ﮐــﻪ ﻇــﺎﻫﺮاً ﻋﺼــﺒﺎﻧﯿﺘﺶ ﮐــﻢ ﻧﺸــﺪه ﺑــﻮد دوﺑــﺎره به طرف ﻣﺮد ﭼـﺎق و ﮐﻮﺗـﺎه قد رﻓـﺖ و ﺑـﺎ ﻫـﻢ ﻣﺸـﻐﻮل ﺑﺤـﺚ و ﺷـﻤﺮدن پول ها ﺷـﺪﻧﺪ . ﻓﺮﻫـﺎد آﻫﺴــﺘﻪ از ماشین ﺑﯿـﺮون آﻣـﺪ و به طرف زن و ﺷﻮﻫﺮ ﺟﻮان رﻓﺖ می خواست از آن ها ﺑﭙﺮﺳﺪ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﯽ اﻓﺘﺎده و آﯾﺎ آن ها ﻫـﻢ ﺗﻤﺎم ﭘﻮل را داده اﻧﺪ؟ اما در ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﻗﻊ آﻗﺎ ﺟﻠﯿـﻞ به طرف آن ها آﻣـﺪ و در حالی که ﻗﺴﻤﺘﯽ از اﺳﮑﻨﺎس ﻫﺎ را در ﺟﯿﺒﺶ می گذاشت ﮔﻔﺖ: " دﻟـــﻮاﭘﺲ ﻧﺒﺎﺷــﯿﺪ، اﺧـــﺘﻼف ﺑﺮﻃــﺮف ﺷـــﺪ، اﻣﺸـــﺐ در یک ده کوچک می خوابیم و ﻓﺮدا ﺣﺴﻦ آﻗﺎ ﺷﻤﺎ را از ﻣﺮز رد ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. راه ﺑﯿﻔﺘﯿﺪ... ﭘﯿﺎده می رویم ﮐﻪ اﻫﺎﻟﯽ ده از ﺻﺪای ﻣﻮﺗﻮر ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﯿﺪار ﻧﺸﻮﻧﺪ." مجالی برای ﺣﺮف زدن ﻧﺒﻮد . ﻓﺮﻫﺎد ﮐﻮﻟـﻪ ﭘﺸـﺘیش را ﺑﺮداﺷـﺖ و ﻣﺤﺴﻦ ﺳﺎك زﻧـﺶ را از اﺗﻮﻣﺒﯿـﻞ ﺑﯿـﺮون آورد و در ﺗـﺎرﯾﮑﯽ به دنبال ﺣﺴﻦ آﻗﺎ ﺑﺮاه اﻓﺘﺎدﻧﺪ .
آﻗﺎ ﺟﻠﯿـﻞ ﻫﻨـﻮز ﻏﺮﻏـﺮ می کرد ، ﺑـﺎ راﻧﻨﺪه ﺑﻪ ﺗﺮﮐﯽ ﺣﺮف می زد و ﭘﺸﺖ ﺳﺮ آن ها می آمد. در ﺗﺎرﯾﮑﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﭘﯿﺶ می رفتند و ﭼﺮاغ ﻗـﻮة ﮐـﻢ ﻧـﻮر ﺣﺴـﻦ آﻗﺎ ﺟﻠـﻮی ﭘـﺎی آن ها را روﺷـﻦ می کرد . ﻓﺮﻫـﺎد ﻧﻔﻬﻤﯿـﺪ ﭼﻘـﺪر راه رﻓﺘﻨﺪ اﻣﺎ حالا دﯾﮕﺮ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد و توان راه رفتن نداشت ﮐﻪ ناگهان دﯾﻮارﻫﺎی ﮔِﻠـﯽ دﻫﮑـﺪه ﻧﻤـﻮدار ﺷﺪ . از ﭼﻨﺪ ﮐﻮﭼﮥ ﺑﺎرﯾﮏ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ و ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺣﺴﻦ آﻗـﺎ ﮐﻨـﺎر در ﭼﻮﺑﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ای ایستاد و گفت: " رﺳﯿﺪﯾﻢ، ﺳﺮ و ﺻﺪا ﻧﮑﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﯿﺪار ﻧﺸﻮد." ﺑﻌﺪ در را ﺑﺎز ﮐﺮد و وقتی آن ها به داخل رﻓﺘﻨﺪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﮐﻠـﻮن در را اﻧﺪاﺧﺖ و به طرف آن ها ﺑﺮﮔﺸﺖ. در اﯾﻦ ﻣﻮقع ﺑـﻮد ﮐـﻪ ﻓﺮﻫـﺎد ﻣﺘﻮﺟــﻪ ﺷــﺪ ﮐــﻪ او و ﻣﺤﺴــﻦ و زﻧــﺶ ﺗﻨﻬــﺎ ﻫﺴــﺘﻨﺪ و از آﻗــﺎ ﺟﻠﯿــﻞ ﺧﺒﺮی ﻧﯿﺴﺖ. اﻣـﺎ ﻗﺒـﻞ از این که ﺑﺘﻮاﻧـﺪ ﺳـﺌﻮالی ﺑﮑﻨـﺪ ﺣﺴـﻦ آﻗـﺎ ﺑـﺎ ﻋﺠﻠﻪ او را به طرف اﻃﺎﻗﮑﯽ ﮐﻪ پهلوی در ﺣﯿﺎط ﺳـﺎﺧﺘﻪ ﺷـﺪه ﺑـﻮد ﮐﺸﯿﺪ و ﮔﻔﺖ: " آن طرف ﺣﯿﺎط دو اتاق ﺑﯿﺸـﺘﺮ ﻧﯿﺴـﺖ . ﺗـﻮ ﺑﺎﯾـﺪ اﯾـﻦ ﺟـﺎ ﺑﺨﻮاﺑﯽ . ﻫﻮا ﺳﺮدست و ﭼﺎره ای نیست. اﻣﺎ زن و بچه های من توی این اتاق ﻫﺴﺘﻨﺪ و اتاق ﻣﻬﻤﺎﻧﺨﺎﻧﻪ را ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ اﯾﻦ زن و ﺷﻮﻫﺮ ﺑﺪﻫﻢ." ﻓﺮﻫﺎد ﭼﺎره ای ﺟﺰ ﻗﺒﻮل ﻧﺪاﺷﺖ. در ﺗﺎرﯾﮑﯽ ﺑﻪ اﻃﺮاف ﻧﮕﺎه ﮐﺮد . آن سوی ﺣﯿﺎط، ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن دﻫﺎﺗﯽ ﻣﺤﻘـﺮی ﺑـﺎ ﯾـﮏ اﯾـﻮان دﯾـﺪه می شد و از داﺧــﻞ اتاق ها ﻧــﻮر ﮐﻤــﯽ به خارج می تابید و ﺣﯿــﺎط و ﺣﻮض ﮔﺮد آﻧﺮا روﺷﻦ می کرد . ﺑﺨﺎر، ﺷﯿﺸـﻪ ﭘﻨﺠـﺮه ﻫـﺎ را ﭘﻮﺷـﺎﻧﺪه ﺑـﻮد. وﻟـﯽ در ﯾـﮏ ﻟﺤﻈـﻪ ﻓﺮﻫﺎد ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ دﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﺨﺎر ﯾﮑﯽ از ﭘﻨﺠﺮه ﻫـﺎ را ﭘـﺎك ﮐﺮد و او ﺻﻮرت دﺧﺘﺮ ﺟـﻮاﻧﯽ را دﯾـﺪ ﮐـﻪ ﺻـﻮرﺗﺶ را ﺑـﻪ ﺷﯿﺸـﻪ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪه و ﺑﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎوی به خارج می نگریست . ﻧﮕﺎه آن ها به هم تلاقی کرد و دﺧﺘﺮك ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺧﻮدش را ﻋﻘﺐ کشید. در اﯾﻦ ﻣﻮﻗـﻊ ﺣﺴـﻦ آﻗـﺎ در اتاقک را ﺑﺎز ﮐﺮد و او را به داخل ﺑﺮد، در ﺗﺎرﯾﮑﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﻫـﯿﭻ ﺟﺎ دﯾﺪه نمی شد . ﺣﺴﻦ آﻗﺎ ﮐﺒﺮﯾﺘﯽ ﮐﺸﯿﺪ و ﯾﮏ ﭼﺮاغ ﻧﻔﺘﯽ ﺑﺎدی را روﺷﻦ ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: "این جا رﺧﺘﺨﻮاب ﻫﺴﺖ. اﻣﯿﺪوارم ﺑﺘﻮاﻧﯽ ﺑﺨﻮاﺑﯽ ﭼﻮن ﻓﺮدا راﻫﯽ ﻃﻮﻻﻧﯽ در ﭘﯿﺶ داری!"
ﻓﺮﻫﺎد ﮐﻪ ﮔﯿﺞ و ﮔﻨﮓ به دور و ﺑﺮ اتاقک نگاه می کرد ﺧـﻮد را از ﺗﮏ و ﺗﺎ ﻧﯿﻨﺪاﺧﺖ و ﮔﻔﺖ: "اﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪارد، ﯾﮑﺸﺐ ﮐﻪ ﻫـﺰار ﺷـﺐ نمی شود! ﯾـﮏ ﮐـﺎری ﻣﯽ ﮐﻨﻢ." ﺣﺴﻦ آﻗﺎ در حالی که از اتاق ﺑﯿﺮون می رفت ﮔﻔﺖ: " ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯿﺰی ﺑﺮای ﺧﻮردن ﻫﺴﺖ ﺑﺮاﯾﺖ می آورم." ﻓﺮﻫﺎد ﮔﻔﺖ: "ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻤﻨﻮن . ﺑﺎﻋﺚ زحمت شما ﺷﺪﯾﻢ ."
ﺣﺴــﻦ آﻗــﺎ ﺑﯿــﺮون رﻓــﺖ و ﻓﺮﻫــﺎد از ﻻی در او را دﯾــﺪ ﮐــﻪ ﻣﺤﺴﻦ و زﻧﺶ را به طرف ﺧﺎﻧﻪ می برد. ﺑﻼﺗﮑﻠﯿــﻒ سر ﺟـــﺎﯾﺶ ﺧﺸـــﮏ ﺷـــﺪه ﺑـــﻮد، ﮐـــﻒ اتاقک را زﯾﻠﻮی ﻣﻨﺪرﺳﯽ می پوشاند و ﯾﮏ ﺗﺸﮏ ﺗﺎ ﺷـﺪه و ﯾـﮏ ﻣﺘﮑـﺎ در ﮐﻨـﺎر اتاق ﺑــﻮد . روی ﻃﺎﻗﭽــﻪ به جز یک ﭼــﺮاغ ﺑــﺎدی ﮐــﻪ ﺑــﺎ ﺷــﻌﻠﮥ ﻟﺮزاﻧــﯽ می سوخت و ﭼﻨﺪ ﺷﻤﻊ ﻧﯿﻢ ﺳﻮﺧﺘﻪ و ﯾﮏ ﺑﺴﺘﻪ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮی دﯾﺪه نمی شد. ﺳﻌﯽ ﮐﺮد در را ﺑﺒﻨﺪد وﻟـﯽ از ﻻی درزﻫـﺎی در ﭼـﻮﺑﯽ ﺑـﺎد به داخل می وزید و ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮدن در ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺳﺮﻣﺎ را ﺣﻞ نمی کرد. ﻓﺮﻫﺎد ﮐﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﯽ را روی زﻣﯿﻦ ﮔﺬاﺷﺖ و ﺳﻌﯽ ﮐﺮد ﺗﺸﮏ را ﭘﻬﻦ ﮐﻨﺪ ﮐـﻪ ﻧﺎﮔﻬـﺎن در اتاقک ﺑـﺎز ﺷـﺪ و دﺧﺘـﺮ جوانی که او ﻗﺒﻼً از ﭘﺸﺖ ﺷﯿﺸﻪ دﯾﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ درون آمد. ﭼـﺎدری ﺑـﺮ ﺳﺮ اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑـﻮد و ﺳـﯿﻨﯽ کوچکی در دﺳـﺖ داﺷـﺖ ﮐـﻪ ﮐﻤـﯽ ﻧﺎن و ﭘﻨﯿـﺮ و ﯾـﮏ اﺳـﺘﮑﺎن ﭼـﺎی روی آن دیده می شد . دﺧﺘـﺮك ﺑـﺎ ﻋﺠﻠـﻪ ﺳـﯿﻨﯽ را روی زﻣــﯿﻦ ﮔﺬاﺷــﺖ و ﻗﺒــﻞ از این که ﻓﺮﻫــﺎد از او ﺗﺸــﮑﺮ ﮐﻨﺪ از اتاق ﺑﯿﺮون رﻓﺖ.
ﻓﺮﻫــﺎد روی ﺗﺸـــﮏ ﻧﺸﺴـــﺖ و اﺳــﺘﮑﺎن داغ ﭼـــﺎی را ﻣﯿـــﺎن اﻧﮕﺸﺘﺎن ﯾﺦ زده اش ﮔﺮﻓﺖ، و وﻗﺘﯽ آن را ﺑـﻪ ﻟـﺐ ﺑـﺮد اﺣﺴـﺎس ﮐـﺮد در ﻋﻤﺮش از ﺧﻮردن ﻫﯿﭻ ﭼﯿـﺰی آن قدر ﻟـﺬت ﻧﺒـﺮده اﺳـﺖ . چای دﻫﺎن و ﮔﻠـﻮ و ﺗﻤـﺎم وﺟـﻮد او را ﮔـﺮم ﮐـﺮد. تازه ﺑـﻪ ﭘﺸـﺘﯽ ﺗﮑﯿـﻪ داده بود که ﺑﻪ ﯾﺎد آﻗﺎ ﺟﻠﯿﻞ اﻓﺘﺎد . چرا او آن طور ناگهانی ﻧﺎﭘﺪﯾـﺪ ﺷـﺪه ﺑـﻮد؟ آﯾـﺎ این هم بخشی از ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺑﻮد؟ ﻓﮑﺮ ﮐﺮد در ﺷﺮاﯾﻄﯽ اﺳـﺖ ﮐـﻪ اﻣﮑـﺎن ﺳـﺌﻮال و اﻧﺘﻈﺎر ﺟﻮاب ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺪ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ و چاره ای ﺟﺰ اﯾـﻦ ﻧـﺪارد ﮐـﻪ ﺧﻮدش را به دست ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺑﺴﭙﺎرد . در اﯾﻦ ﻣﻮﻗـﻊ ﺻـﺪاي ﭘـﺎﺋﯽ در ﺣﯿﺎط ﺷﻨﯿﺪ و در اتاقک ﺑﺎر دﯾﮕﺮ ﺑﺎز ﺷﺪ و دﺧﺘﺮ ﺟﻮان به داخل آﻣﺪ. اﯾﻦ ﺑﺎر ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ در را ﭘﺸﺖ ﺳﺮش ﺑﺴﺖ و ﺑـﻪ آن ﺗﮑﯿـﻪ داد . ﻣﻌﻠﻮم ﺑﻮد ﯾﻮاﺷﮑﯽ ﺑﻪ آن جا آﻣﺪه اﺳﺖ و می ترسد ﮐﺴﯽ او را دﯾﺪه ﺑﺎﺷﺪ. ﯾــﮏ ﻣﻨﻘــﻞ ﮐﻮﭼــﮏ ﭘــﺮ از ذغال های ﺳــﺮخ ﺷــﺪه در دﺳــﺖ داﺷﺖ و در حالی که ﭼﺸﻢ از ﻓﺮﻫﺎد بر نمی داﺷـﺖ ﻣﻨﻘـﻞ را به طرف او ﮔﺮﻓﺖ . ﻓﺮﻫﺎد اﺣﺴﺎس ﮐﺮد ﺑﺰرﮔﺘـﺮﯾﻦ آرزوﯾـﺶ ﺑـﺮآورده ﺷـﺪه ﺑـﺎ اﺷــﺘﯿﺎق ﻣﻨﻘــﻞ را ﮔﺮﻓــﺖ و در حالی که به ﺻــﻮرت و دست های ﻣﻨﺠﻤــﺪ ﺷﺪه اش را روی آن گرفته بود ﮔﻔﺖ : "چه طور از ﺷﻤﺎ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﻨﻢ؟ واقعاً ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺤﺒﺖ کردید!"
ﻟﺒﺨﻨﺪ زودﮔﺬری بر ﻟﺒـﺎن دﺧﺘـﺮك ﻧﻘـﺶ ﺑﺴـﺖ ، ﺑـﺪون این که ﺣﺮﻓــﯽ ﺑﺰﻧــﺪ ﺑــه ﺳــﺮﻋﺖ از اتاقک ﺑﯿــﺮون رﻓــﺖ و در ﺗــﺎرﯾﮑﯽ ﺣﯿــﺎط ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﺷﺪ. ﻓﺮﻫــﺎد در را ﭘﺸــﺖ ﺳــﺮ او ﺑﺴــﺖ و در حالی که ﻣﻨﻘــﻞ را در ﺑﻐــﻞ ﮔﺮﻓﺘــﻪ ﺑــﻮد روي ﺗﺸــﮏ ﻧﺸﺴــﺖ و آن وقت ﺑــﺎ ﯾــﺎد ﭘﺘــﻮﺋﯽ ﮐــﻪ در اروﻣﯿﻪ ﻓﺮوﺷﻨﺪه ای به اﺻﺮار به او ﻓﺮوﺧﺘـﻪ ﺑـﻮد اﻓﺘـﺎد. ﮐﻮﻟـﻪ ﭘﺸـﺘﯽ را ﺑــﺎز ﮐــﺮد و ﭘﺘــﻮ را به دور ﺧــﻮدش ﭘﯿﭽﯿــﺪ و چشم هایش را ﺑــﺮﻫﻢ ﮔﺬاﺷﺖ.ﻧﻤﯽ ﺪاﻧﺴﺖ ﮐﻪ در آن ﺳﺮﻣﺎ چه طور باید ﺑﺨﻮاﺑـﺪ. ﺷـﺎﯾﺪ ﻫـﻢ ﺑﻬﺘـﺮ ﺑــﻮد ﺑﯿـﺪار می ماند ﭼــﻮن علیرغم وجود ﻣﻨﻘـﻞ داغ و ﭘﺘــﻮی ﮔــﺮم، ﺳﺮﻣﺎ در اتاق ﺑﯿﺪاد می کرد .
ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ چه مدت ﮔﺬﺷـﺖ. ﻓﻘـﻂ آﺧـﺮﯾﻦ ﺑﺎری ﮐـﻪ از ﻻی در ﺑـﻪ ﻃـﺮف ﺳـﺎﺧﺘﻤﺎن روﺑه روﻧﮕـﺎه ﮐـﺮد ﻣﺘﻮﺟـه ﺷﺪ ﮐﻪ چراغ ها ﺧـﺎﻣﻮش ﺷـﺪه اﻧـﺪ و ﻫﻤـﻪ ﺟـﺎ در ﻇﻠﻤـﺖ ﻓـﺮو رﻓﺘـﻪ اﺳﺖ. صدای ﺣـﺮف و ﻫﻤﻬﻤـﻪ از سمت ﮐﻮﭼـﻪ به گوش می رسید . ﻓﺮﻫﺎد ﻧﺎﺧﻮدآﮔﺎه از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷـﺪ ﭘﺘـﻮ را در ﮐﻮﻟـﻪ ﭘﺸﺘﯽ ﻓﺮو ﮐﺮد و آﻣﺎدۀ ﻓﺮار ﺷﺪ. ﺻﺪای ﮐﻠﻔﺘﯽ را ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺮاه ﺑﺎ ﮐﻮﺑﯿﺪن ﺑﻪ در ﻓﺮﯾﺎد می زد: "آﻗﺎ ﺣﺴﻦ در را ﺑﺎز ﮐﻦ! می دانم ﮐـﻪ ﺧﺎﻧـﻪ ای و ﻣﺜـﻞ ﻫﻤﯿﺸـﻪ ﻋﺪه ای را مخفی کرده ای! اﯾﻦ دﻓﻌﻪ دﯾﮕﺮ از آن دفعه ها ﻧﯿﺴﺖ! "
ﻓﺮﻫﺎد ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﭼﺮاغ ﺑﺎدی را ﮐﻪ ﻫﻨـﻮز روﺷـﻦ ﺑـﻮد ﺧـﺎﻣﻮش ﮐﺮد و در حالی که اﯾﻦ ﺑﺎر به جای ﺳﺮﻣﺎ از ﺗﺮس می لرزید، انگار که از زﻧﺪان ﻓﺮار می کند ﺑﻪ ﺣﯿـﺎط دوﯾـﺪ و به سمت اﯾـﻮان رﻓـﺖ.
چراغی در ﯾﮑﯽ از اتاق ها روﺷﻦ ﺷﺪ و ﺣﺴﻦ آﻗﺎ ﺑﺎ ﻟﺒﺎس زﯾـﺮ در حالی که ﻋﺒﺎی ﺷـﺘﺮی رﻧﮕـﯽ را به دوش می انداخت از اتاق ﻣﺠـﺎور ﺑﯿـﺮون آﻣﺪ و ﻓﺮﯾﺎد زد: " ﭼﻪ ﺧﺒﺮ اﺳﺖ؟ چرا اﯾﻦ وﻗﺖ ﺷﺐ ﻣﺰاﺣﻢ ﻣﺮدم می شوی؟"
صدایی گفت:"باز ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ ﺷـﺪه، اﯾـﻦ دفعه دﯾﮕﺮ ﮔﯿﺮ اﻓﺘﺎدی." ﺣﺴﻦ آ ﻗﺎ ﮐﻪ ﻓﺮﻫﺎد را وﺣﺸﺘﺰده روی اﯾﻮان دﯾﺪ، در اتاقی را ﮐﻪ از آن ﺑﯿﺮون آﻣﺪه ﺑﻮد ﺑـﺎز ﮐـﺮد و او را به داخل هُـﻞ داد و ﺑﺎ ﺻﺪاﺋﯽ ﺧﻔﻪ ﺑﻪ زﻧﺶ ﮔﻔﺖ: " ﻧﺮﮔﺲ اﯾﻦ ﭘﺴﺮه را ﯾﮏ ﺟﺎﺋﯽ ﻗﺎﯾﻢ ﮐﻦ." در ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻓﺮﻫﺎد ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ . در ﻟﺤﻈـﻪ ورود ﻫـﻮای ﮔـﺮم و دﻟﭙﺬﯾﺮ اتاق، ﺑﺮای او ﮐﻪ ساعت ها ﺳﺮﻣﺎی اتاقک را ﺗﺤﻤـﻞ ﮐـﺮده ﺑﻮد، ﺑﺴﯿﺎر ﺧﻮﺷﺂﯾﻨﺪ ﺑﻮد. در ﻧﻮر ﮐﻢ اتاق ﺑـﻪ اﻃـﺮاف ﻧﮕـﺎه ﮐـﺮد . ﮐﺮﺳﯽ ﺑﺰرﮔﯽ وﺳﻂ اتاق ﻗـﺮار داﺷـﺖ و دو دﺧﺘـﺮ ﺣﺴـﻦ آﻗـﺎ در دو سوی آن ﻧﺸﺴﺘﻪ و ﻫﺮاﺳﺎن ﺑـﻪ او ﭼﺸـﻢ دوﺧﺘـﻪ ﺑﻮدﻧـﺪ. ﻧـﺮﮔﺲ زن ﺣﺴـﻦ آﻗــﺎ ﮐــﻪ ﺗــﺎزه ﺧــﻮدش را از زﯾــﺮ ﮐﺮﺳــﯽ ﺑﯿــﺮون ﮐﺸــﯿﺪه ﺑــﻮد و به دنبال روﺳــﺮی اش ﻣــﯽ ﮔﺸــﺖ از ﺟــﺎ ﺑﻠﻨــﺪ ﺷــﺪ و از ﮐﻨــﺎر ﭘﺮده ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺣﯿﺎط اﻧـﺪاﺧﺖ و ﺑـﺎ دﯾـﺪن دو ﻣـﺮد ﻗـﻮی ﻫﯿﮑـﻞ ﺑـﺎ ﻟﺒــﺎس ﺳــﺮﺑﺎزی ﮐــﻪ وارد ﺣﯿــﺎط ﺷــﺪه ﺑﻮدﻧــﺪ وﺣﺸــﺘﺰده به طرف ﻓﺮﻫــﺎد ﮐــﻪ ﻣﺒﻬــﻮت ﮐﻨــﺎر در اﯾﺴــﺘﺎد ﺑــﻮد ﺑﺮﮔﺸــﺖ . ﺻــﺪای داد و ﺑﯿﺪاد از ﺣﯿﺎط می آمد. ﯾﮑﯽ از ژاندارم ها ﻓﺮﯾﺎد می زد:
ـ"آﻗﺎ ﺣﺴﻦ، دﯾﮕﺮ ﺣﺎﺷﺎ ﻧﮑـﻦ دﺳـﺘﺖ رو ﺷـﺪه، ﺧـﻮدت ﺑﻬﺘـﺮ از ﻫﻤﻪ می دانی ﮐﻪ چه کار می کنی."
رﻧﮓ ﻧﺮﮔﺲ ﻣﺜﻞ ﮔﭻ ﺳﻔﯿﺪ ﺷـﺪه ﺑـﻮد . ﻧﮕـﺎﻫﯽ ﺑـﻪ دور اتاق اﻧــﺪاﺧﺖ. ﻫــﯿﭻ ﺟــﺎﺋﯽ ﺑــﺮاي ﻣﺨﻔــﯽ ﮐــﺮدن ﻓﺮﻫــﺎد در آن جا وﺟــﻮد ﻧﺪاﺷﺖ. وﻗﺘﯽ ﺻـﺪای ﭘـﺎی ژاﻧـﺪارم ﻫـﺎ را روی اﯾـﻮان ﺷـﻨﯿﺪ، ﮐﻮﻟـﻪ ﭘﺸﺘﯽ را از دﺳﺖ ﻓﺮﻫﺎد ﮔﺮﻓـﺖ و او را ﺑﻄـﺮف ﮐﺮﺳـﯽ ﻫـﻞ داد و ﮔﻔﺖ: "ﺑﺮو زﯾﺮ ﮐﺮﺳﯽ و ﺻﺪاﯾﺖ ﻫﻢ در ﻧﯿﺎﯾﺪ!"
ﻓﺮﻫـﺎد ﮐـﻪ از ابتدای ﺷـﺐ ﮐـﺎری ﺟـﺰ اﻃﺎﻋـﺖ ﺑـﯽ ﭼـﻮن و ﭼـﺮا ﻧﮑﺮده ﺑﻮد اﯾﻦ ﺑﺎر ﻫﻢ ﮐﻪ واﻗﻌﺎً زﻧﺪﮔﯽ اش در ﺧﻄﺮ ﺑﻮد می دانست ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ اﻃﺎﻋﺖ ﮐﻨﺪ . ﻧﺮﮔﺲ ﻟﺤـﺎف ﮐﺮﺳـﯽ را ﺑـﺎﻻ زد، ﻓﺮﻫـﺎد ﺧـﻢ ﺷﺪ و ﺧﻮد را ﺑﻪ زﯾﺮ آن ﮐﺸـﯿﺪ و ﻧـﺮﮔﺲ ﺑﻼﻓﺎﺻـﻠﻪ ﻟﺤـﺎف را ﺳـﺮ ﺟﺎیش اﻧﺪاﺧﺖ. ﻓﺮﻫﺎد حالا ﺳﻮزش ﺷﺪﯾﺪی در دﺳﺘﺶ اﺣﺴﺎس میﮐﺮد. ﻣﻨﻘﻞ داغ زﯾﺮ ﮐﺮﺳﯽ ﺑﻪ دﺳﺘﺶ ﭼﺴﺒﯿﺪه بود . ﻧﻔـﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﯾـﺎد ﻧﺰﻧـﺪ و دﺳـﺘﺶ را به طرف دﻫـﺎﻧﺶ ﺑـﺮد و ﺑﯽ حرکت ﻣﺎﻧﺪ. حالا در آن ﻓﻀﺎی ﮐﻮﭼﮏ روی زﻣـﯿﻦ ﺧﻮاﺑﯿـﺪه ﺑـﻮد و ﺑﻌــﺪ از آن اتاقک یخ ﺰده، ﮔﺮﻣــﺎی ﺑــﯿﺶ از اﻧــﺪازۀ زﯾــﺮ ﮐﺮﺳــﯽ ﺑﺴﯿﺎر ﻣﻄﺒﻮع به نظرش می آمد. حالا ﺻﺪای اﻋﺘﺮاض ﺣﺴﻦ آﻗﺎ را ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﯾﺎد می زد: " ﺑﻪ اﯾﻦ اتاق دﯾﮕﺮ چی ﮐـﺎر داری؟ زن و ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎی ﻣـﻦ آن جا ﺧﻮاﺑﯿﺪه اﻧﺪ!" ﺻﺪای ژاﻧﺪارم ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﮐﻪ می گفت:" ﺗــﻮی اﯾــﻦ اتاق ﮐــﻪ اﯾــﻦ دﺧﺘــﺮ و ﭘﺴــﺮ را ﺟــﺎ داده ای و می گویی ﻣﻬﻤﺎن ﻫﺴﺘﻨﺪ و ﻣﻨﺘﻈﺮی ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺎور ﮐﻨﻢ ... ﺣﺘﻤﺎً ﺗﻮي آن اتاق ﻫﻢ ﻋﺪه ای ﻫﺴﺘﻨﺪ!" ﻗﺒــﻞ از این که ﺣﺴــﻦ آﻗــﺎ ﺑﺘﻮاﻧــﺪ ﻣــﺎﻧﻊ ﺷــﻮد، در اتاق ﺑــﺎ ﺻــﺪای ﺧﺸــﮑﯽ ﺑــﺎز ﺷــﺪ و ﯾــﮏ ﻟﺤﻈــﻪ ﺳــﮑﻮت ﺑﺮﻗــﺮار ﮔﺮدﯾــﺪ و ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺟﯿﻎ ﻧﺮﮔﺲ ﺧﺎﻧﻢ ﺧﺎﻧﻪ را ﻟﺮزاﻧﺪ: " ﺧﺪا مرگم بدهد! آدم ﺗﻮی ﺧﺎﻧﮥ ﺧـﻮدش ﻫـﻢ اﻣﻨﯿـﺖ ﻧـﺪارد! ﻣﮕـﺮ ﻧﻤﯽ ﺑﯽ ﺑﯿﻨﯽ دﺧﺘﺮﻫﺎی ﻣﻦ بی ﺣﺠـﺎب ﻫﺴـﺘﻨﺪ؟ ﺧﺠﺎﻟـﺖ ﻫـﻢ ﭼﯿـﺰ ﺧـﻮﺑﯽ اﺳﺖ! " در ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ دو دﺧﺘـﺮ ﺣﺴـﻦ آﻗـﺎ ﺑـﺮای این که ﺧﻮدﺷـﺎن را ﺑﭙﻮﺷﺎﻧﻨﺪ ﺑﻪ زﯾﺮ ﻟﺤﺎف ﮐﺮﺳـﯽ رﻓﺘﻨـﺪ و ژاﻧـﺪارم ﮐـﻪ ﻫﻨـﻮز ﺟـﺮأت ﻧﮑــﺮده ﺑــﻮد وارد اتاق ﺑﺸــﻮد همان جا ﮐﻨــﺎر در اﯾﺴــﺘﺎد و و سرگرم بررسی ﮔﻮﺷــﻪ و ﮐﻨﺎر اتاق شد
حالا ﺻﺪای ﻓﺮﯾﺎد ﺣﺴﻦ آﻗﺎ از سوی اﯾﻮان ﺑـﻪ ﮔـﻮش می رسید ﮐـﻪ ﺑﻪ زﻣﯿﻦ و زﻣﺎن ﻓﺤﺶ می داد. در اﯾـﻦ ﻣﯿـﺎن ﺻـﺪای زن و ﺷـﻮﻫر ﺟﻮان ﻫﻢ شنیده می شد ﮐـﻪ می خواستند ﺑـﻪ ژاﻧـﺪارم دﯾﮕـﺮ ﺛﺎﺑـﺖ ﮐﻨﻨــﺪ ﮐــﻪ زن و ﺷــﻮﻫﺮ و از ﺧﻮﯾﺸــﺎن آﻗــﺎ ﺟﻠﯿــﻞ ﻫﺴــﺘﻨﺪ و ﭼــﻮن ﻣﺎﺷﯿﻦ آﻗﺎ ﺟﻠﯿﻞ ﺧﺮاب ﺷـﺪه آن را ها ﭘـﯿﺶ ﺣﺴـﻦ آﻗـﺎ ﮔﺬاﺷـﺘﻪ ﮐـﻪ ﻓﺮدا دﻧﺒﺎﻟﺸﺎن ﺑﯿﺎﯾﺪ و آن ها را ﺑﻪ اروﻣﯿﻪ ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪ. ژاﻧـﺪارم ﮐـﻪ ﻣﻌﻠـﻮم ﺑـﻮد اﯾــﻦ ﺑﻬﺎﻧـﻪ ﻫـﺎ ﺑـﺮاﯾﺶ ﺗـﺎزﮔﯽ ﻧــﺪارد ﮔﻔﺖ: "ﺣﺎﻻ می رویم ﭘﺎﺳﮕﺎه آن جا ﺑـﺎ ﺟﻨـﺎب ﺳـﺮوان ﺣـﺮف ﺑﺰﻧﯿـﺪ. ﺧﯿﺎل می کنید ﻣﺎ از ﭘﺸﺖ ﮐـﻮه آﻣـﺪه اﯾـﻢ؟ ﻣـﺎ ﻫـﺮ ﺷـﺐ دارﯾـﻢ اﻣﺜـﺎل ﺷﻤﺎ را ﺗﻮی اﯾﻦ ده دﺳﺘﮕﯿﺮ می ﮐﻨﯿﻢ، ﻣﻌﻠﻮم ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻪ ﮐﻠﮑﯽ ساز کرده اﯾـﺪ و ﭼﻪ ﮔﻨﺪی ﺑﺎﻻ آورده ﺑﺮوﯾﺪ اﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮرﯾﺪ دزدﮐﯽ در بروید." ﺻﺪای ﮔﺮﯾﮥ زن ﺟﻮان از داخل ﺣﯿﺎط به گوش می رسید. در ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﺮﻫﺎد ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ در ﻧﻮر ﻣﻼﯾﻢ آﺗﺶ داﺧﻞ ﻣﻨﻘﻞ، چشم های ﮐﻨﺠﮑﺎو دﺧﺘﺮان ﺣﺴﻦ آﻗﺎ به او دوﺧﺘﻪ ﺷـﺪه اﺳـﺖ. دﺧﺘﺮ ﺑﺰرگ ﺗﺮ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺷﺐ ﺑﺮاي او ﻣﻨﻘﻞ آﺗـﺶ آورده ﺑـﻮد ﻟﺒﺨﻨـﺪ دﻟﭽﺴﺒﯽ ﺑﺮ ﻟﺐ داﺷﺖ اﻣﺎ دﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﻣﻀﻄﺮب به نظر می رسید .
ﻓﺮﻫــﺎد ﮐــﻪ از ﺷــﺪت ﺗــﺮس ﻧﻤــﯽ ﺗﻮاﻧﺴــﺖ ﺣﺘــﯽ آب دﻫــﺎﻧﺶ را ﻓــﺮو ﺑﺪﻫﺪ ﺑﻪ آن ها ﻧﮕﺎه می کرد وﻟﯽ ﺗﻤﺎم ﺣﻮاﺳﺶ ﭘﯿﺶ اﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﺑﻮد ﮐـﻪ در دور و ﺑــﺮ او در جریان بود. ﺑــﺎﻻﺧﺮه ﻧــﺮﮔﺲ ﻣﻮﻓــﻖ ﺷــﺪ ژاﻧﺪارم را از اتاق ﺑﯿﺮون ﮐﻨﺪ و در را ﺑﺒﻨﺪد . حالا ﺻﺪاي ﯾﮑﯽ از ژاﻧﺪارم ﻫﺎ را شنید ﮐﻪ ﮔﻔﺖ: " ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺳﻪ ﻧﻔـﺮ ﺑﻮدﻧـﺪ! آن ﯾﮑـﯽ ﮐﺠﺎﺳـﺖ؟ ﺣﺘﻤـﺎً ﺗـﻮی ﺑـﺎغ ﻣﺨﻔﯽ ﺷﺪه ﻣﻦ می روم ﭼﺮاغ ﺑﺎدي ﺑﯿﺎورم!"
ژاﻧﺪارم دﯾﮕﺮ در حالی که وﺳﻂ اﯾﻮان اﯾﺴﺘﺎده ﺑـﻮد ﺑـﻪ ﺣﺴـﻦ آﻗﺎ اﻣﺮ ﮐﺮد: " ﻟﺒﺎﺳﺖ را ﺑﭙﻮش و راه ﺑﯿﻔﺖ، ﺟﻨﺎب ﺳـﺮوان می خواهد ﺗـﺮا ﺑﺒﯿﻨﺪ . اﯾﻦ وﺿﻊ نمی تواند ادامه پیدا ﮐﻨﺪ ."
ﺣﺴﻦ آﻗﺎ ﺑﺎ ﻏﺮﻏﺮ ﮔﻔﺖ : " ﻣﻦ ﮐﻪ از ﮐﺴﯽ ﺧﺮده برده ای ﻧﺪارم . اﺗﻔﺎﻗﺎً ﻣﻦ ﻫﻢ می خواهم ﺟﻨﺎب ﺳﺮوان را ﺑﺒﯿﻨﻢ !ﭼﻪ ﮐﺴـﯽ اجازه داده ﻧﺼـﻒ ﺷـﺐ ﺑﺮﯾﺰﯾـﺪ ﺗﻮی ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻦ! "
ﺻــﺪاي ﮔﺮﯾــﮥ زن ﺟــﻮان و اﻋﺘــﺮاض ﻫــﺎی ﻣﺤﺴــﻦ ﺑــﻪ ﺟــﺎﺋﯽ ﻧﺮﺳﯿﺪ و ژاﻧﺪارم ها
آن ها را ﺑﺎ ﺧﻮ د بردند....