وقتی هواپیما با سرو صدای زیاد به زمین نشست، بعضی از مسافران که به توضیح مختصر خلبان گوش نداده بودند نگران و آشفته شدند. چند نفری هم که خوابشان برده بود به تصور این که به مقصد رسیده اند از جاهایشان بلند شدند که وسایلشان را بردارند . یکی از آن ها با صدایی بلند اما خواب آلود گفت: " انقده زود رسیدیم که انگار سوار موشک شده بودیم! " وخندید
پیر مردی که در کنار زن مسنی نشسته بود، با صدای بلند گفت: " زیاد دلتو خوش نکن، مرد! به جای کانادا داریم می رییم شیکاگو، پیش گانگسترا!" و خندید.
شخص دیگری گفت: "نه بابا، اون جا که دیگه گانگستر نداره! اون چیزا مال ده بیست سال پیش بود! ما داریم می ریم پایین چون خلبان تنگش گرفته و می خواد بره سرشو سبک کنه!" و خندید.چند نفر هم با او خندیدند.
زنی که در کنار پیر مرد نشسته بود سرش را تکان داد:" مرتیکۀ بی ادب! هرچی توی دهنش میاد می گه!"
یکی از مهماندارها که به طرف بهروز می رفت با صدای بلند گفت: " لطفا از جاهاتون تکون نخورین. کسی قرار نیست از این جا بره . تنها این پسر جوون پیاده می شه، چون قراره بره...سان فرانسیسکو!" و به طرف بهروز چرخید.
پیر مرد که حالا از جایش بلند شده بود با صدای بلندگفت: "منم دارم با اون جوون می رم... سان فرانسیسکو ... همسر خوشگلم رو هم که پهلوم نشسته ...ببرین آلاسکا! خرج مرجش با من!"
زن مسن در حالی که اخم کرده بود آستین او را گرفت و کشید."جنابعالی هیچ جا نمی رین!"
مهماندار حالا زیر بازوی بهروز را گرفته بود که او را با خود ببرد. اما بهروز که هنوز درست نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده، به زحمت جمله ای ساخت و به انگلیسی پرسید: " من ...کجا...باید ...رفت؟"
پیر مرد که حالا دوباره از جایش بلند شده و ایستاده بود با صدای بلند گفت: " شما جایی نباید رفت، مرد جوون! من باید رفت! مجبورم برم شیکاگوچون با آل کاپون جلسه دارم!"
زن این بار پیراهن او را گرفت و با فشار کشید: " تو خودت از صدتا آل کاپون بدتری. بگیر بشین و این قدر چرند نگو!"
حالا درِ هواپیما باز شده بود و افرادی پلۀ متحرکی را به سوی آن می آوردند. سه نفر هم در کنار هواپیما ایستاده و منتظر بودند. زن مهماندار رو به بهروز گفت: " راه بیفتین بریم. اونا منتظر شما هستن!"
بهروز با گیجی گفت:" برای ...چی؟ ...من که...بلیط ملیط... دارم!"
زن مهماندار خندید:"آره عزیزم. شما بلیط ملیط دارین.اما هواپیمایی که با بلیط ملیط شما بره رو ندارین!"
چند لحظه بعد، آن دو در کنار هم مشغول پایین رفتن از هواپیما بودند. یک افسر پلیس بسیار بلند قد، یک زن جوان با لباس مهماندار ها، و یک مرد دیگر که لباس های معمولی پوشیده بود در آن جا ایستاده ومنتظرشان بودند. وقتی به پایین پله ها رسیدند افسر پلیس داد زد: "سلام، مرد کوچولو، به آمریکا خوش آمدی!"
زن جوانی که لباس مهماندار ها را در بر داشت خندید: " اون که از خاک آمریکا بیرون نرفته بود که بهش خوش آمد می گی! اون این جاست چون نمی خواد از آمریکا خارج بشه!"
افسر پلیس خندید: "انگار گند زدم! فراموشش کن!"
لحظاتی بعد آن ها به ساختمان فرودگاه رسیدند و به داخل رفتند. حالا زن جوانی که لباس مهماندارها را در بر داشت دست بهروز را محکم گرفته بود و عملاً او را به دنبال خود می کشید. وقتی به نزدیکی ردیفی صندلی که در کنار سالون چیده شده بودند رسیدند، زن جوان ایستاد: "تو این جا ...سر جات محکم بشین... تا من برگردم. تکون نخور! متوجه شدی؟"
بهروز سرش را تکان تکان داد:" نخیر! هیچچی! هیچچی ...نفهمیدم!
زن جوان حالا درست سینه به سینۀ بهروز ایستاده و با گیجی به او زل زده بود . بالاخره شانه هایش را بالا انداخت و گفت: " اونا دارن سعی می کنن که... چمدونای شما رو پیدا کنن. البته چون هواپیما زیاد مسافر نداشته ...کار سختی نیست. زیاد طول...نمی کشه. فهمیدی؟"
بهروز سرش را تکان داد: " نخیر! هیچچی!"
زن سرش را تکان تکان داد و در حالی که انگشت سبابه اش را به سمت یکی از صندلی ها گرفته بود گفت: "تو...این جا... می شینی، و از این جا... تکون نمی خوری!" بعد شانه هایش را بالا انداخت و به آرامی از آن مکان دور شد.
بهروز روی یکی از صندلی ها نشست و مشغول نگاه کردن به اطرافش شد. حالا به شدت گرسنه اش بود. بوی غذا از اطراف به مشامش می خورد و اشتهایش را بیشتر تحریک می کرد. انگار یک گوشۀ سالون را رستوران ها و اغذیه فروشی هایی فرا گرفته بودند. دست به سینه اش زد. تعدادی اسکناس پنج دلاری در جیب بغل کتش داشت اما فعلاً دسترسی به آن ها نبود چرا که مادر، برای این که کسی پول ها را از او ندزدد لبه آن جیب را به آستر کتش دوخته و سر قایمی هم کرده بود. مادر گفته بود که این بهترین راه محافظت کردن از مختصر پولی است که خانواده توانسته بود برای بهروز فراهم کند. در آینده، و بعد از این که پدر اضافه حقوقی را که دولت قول داده بود به افسران بازنشسته ارتش بدهد دریافت می کرد، آن ها قرار بود ماهی هشتاد دلار برای بهروز به آمریکا بفرستند. اما تا آن موقع، تنها پولی که او داشت همین چند ده دلاری بود که در جیب او مخفی شده بود. البته "دایی فریبرز" گفته بود که بهروز نیازی به پول ندارد چرا که او خود همۀ مخارج بهروز را بعد از ورودش به سانفرانسیسکو خواهد پرداخت . اما دایی فریبرز حالا در فرودگاه سانفرانسیسکو منتظر او بود و او به جای سانفرانسیسکو به سمت کانادا پرواز کرده و فعلاً در فرودگاه شیکاگو نشسته بود. بنابر این، پول های دایی راه حلی برای مسئله قارٌ و قور معده خالی او نبود. باید خودش فکری به حال خود می کرد.
فکر کرد:" چه جوری جلو چشم این همه آدم، کتم رو در بیارم و جیبش رو پاره کنم؟ تازه ،با اون همه محکم کاری که مامان کرده، برای پاره کردن اون جیب حتماً به یه قیچی یا کارد تیز احتیاج دارم!"
بی اختیار سرگرم نگاه کردن به این سو و آن سو شد. در فاصله نه چندان دوری از او یک نمایشگاه اتوموبیل عجیب و غریب بود.چندین اتوموبیل آخرین سیستم که از تمیزی برق می زدند بدون راننده در وسط سالون بزرگ فرودگاه به این سو و آن سو می رفتند و دور خودشان می چرخیدند! سالون چنان با چراغ ها و لامپ هال متعدد و گوناگون تزیین شده بود که همه جا از نور برق می زد. بهروز احساس کرد در وسط یک سن تئاتر عظیم، زیر نور افکن بزرگی نشسته است. چنین صحنه ای را هیچ وقت در خواب هم ندیده بود. در فاصله ای از صندلی او، چند رستوران و اغذیه فروشی دیده می شد که پر از آدم بودند که رایحه غذاهایشان در همه جا پخش شده بود. بهروز بی اختیار سرش را عقب برد وچشم هایش را به تاق سالون دوخت و بعد صدای خودش را شنید که می گفت:" خدایا! این چه عدالتیه که من توی یه کشوربه این ثروتمندی، بین مردمی این قدر پولدار، با جیبی پر از پول، اما با شیکمی خالی بشینم و برای سیر کردن شیکمم هیچ کاری از دستم بر نیاد!؟"
آن وقت به ناگهان صدای گرم و دلنشین ملائکه ای را شنید که در گوشش گفت:" ها...ی!" و بعد به آرامی و با کلماتی مقطع به انگلیسی ادامه داد:"من...فکرکردم...تو ...ممکنه...گرسنه باشی....برای همین...یه چیزی...برات آوردم...که بخوری!"
وقتی به طرف صدا چرخید، زن جوانی را که او را به آن جا آورده بود دید که به رویش لبخند می زد. با عجله گفت:" بله...بله...چی؟"
زن که ظاهرا خود را برای زبان نفهمی بهروز آماده کرده بود خندید و در حالی که پنج انگشت دست راستش را روی هم گذاشته بود آن ها را در مقابل دهان خودش عقب و جلو می برد گفت:"ایت! ایت!" و اضافه کرد : " یو ...ایت...گود!" و خندید.
بهروز هم خندید: "یس یس! آی ایت ...گود گود!" و از این که حالا می توانست به زبان انگلیسی صحبت کند از ته دل خوشحال شد.
زن جوان هم خندۀ دیگری کرد و با صدای بلند گفت: " وری وری گود!" و ساندویچ دراز و باریکی را جلو بهروز گرفت. بهروز همان طور که ساندویچ را می گرفت بی اختیار سرش را به عقب برد ونگاهی به طاق سالون آنداخت و با صدای بلند گفت: " تنک یو! گاد!"
زن جوان در حالی که غش غش می خندید با صدایی که سعی می کرد هرچه کلفت تر باشد گفت: " یو آر ولکام، مای هندسام سان!"و در حالی که هنوز می خندید، چرخی زد و به راه افتاد.
بهروز فکر کرد: " حالا باید ببینیم خدا چی برام فرستاده!"
زن جوان که هنوز زیاد از آن جا دور نشده بود، انگار که فکر او را خوانده باشد سرش را برگرداند و با صدای بلند گفت:" آی هوپ یول لایک اِت! ایتز اِ هات داگ!"
بهروز با وحشت سرش را تکان داد: " ساندویچِ گوشتِ داغِ سگ!؟" و بعد با حیرت سرش را به طرف آسمان گرفت: " خدایا مگه خودت سگ رو نجس نکردی؟ پس واسۀ چی گوشتشو برای من فرستادی که بخورم!؟"
حالا پیرمردی که کاپشن کثیف و کهنه ای در بر داشت در مقابلش ایستاده و به او چشم دوخته بود. لحظه ای بعد مرد دستش را به طرف ساندویچ بهروز آورد و به آن اشاره کرد:" یو دون وان دت؟"
بهروز که از حرکت و حرف پیرمرد ژنده پوش چیزی سر در نیاورده بود، با گیجی گفت: "نو...نو...یس...یس ...نو...نو!"
پیر مرد فین فینی کرد و خُرناسی کشید و در حالی که چپ چپ به بهروز نگاه می کرد و دستش را در مقابل ساندویچ بهروز گرفته بود گفت:"مِیک آپ یور مایند، کید! دو یو وان اِت...، اُر دونت چو!؟"
بهروز که باز هم از حرف های او چیزی سر در نیاورده بود شانه هایش را بالا انداخت و تکرار کرد:"نو...نو...آی...دونت... نو!"
پیرمرد لحظه ای به او چشم دوخت و بعد در حالی که لب پاینش را به روی لب بالایش می برد دستش را جلو آورد، ساندویچ را از دست بهروز بیرون کشید، گازی بزرگ به آن زد و در حالی که آن را جلو دهانش گرفته بود به راه افتاد.
بهروز گیج و منگ ، تا مدتی با شکمی که مرتباً قارو قور می کرد، روی صندلیش ماند، به آنچه که روی داده بود فکر کرد و چرت زد، تا زن جوانی که برایش "هات داگ" آورده بود دوباره پیدایش شد. زن با خوشحالی دست او را کشید و گفت: "لتز گو، یانگ من! یور پلِین... ایز رِدی!"
و بهروز که چیزهایی حدس زده بود به سرعت از جایش بلند شد.
وقتی به طرف در خروجی سالون می رفتند تا بهروز سوار هواپیمای بعدی شود، زن پرسید: "دیدجو لایک یور هات داگ؟"
و بهروز که کلمه "هات داگ" را شناخته و معنی سؤال او را تقریبا فهمیده بود لبخندی زد و زیر لب گفت: "یِس! آی تینک... هی دید!"