خدای من، ای زندانبان من
تا به کی مرا در بند خواهی داشت؟
آیا گناه آدم را به پای ما گذاردهای؟
در این جزیرهی چرخان سرگردان،
ما را آیا مستحق کیفری ابدی دانستهای؟
گناه ما، آری سرپیچی از تباهی است
و چه گناه سنگینی!؟
بنگر تا کجای تاریخ ما را مجازات کردهای:
از مزدک و مانی تا بومسلم و بابک
تا ستار و باقر
تا خسرو و سیامک و کیوان
و هزاران آزادگان به خون خفته...
شرمت باد ای زندانبان!
تاج خاری بر سرمان گذاشتی
و صلیب سرنوشتمان را
بر شانهی پُر زخممان نهادی
و شلاق به دست مخنثان دادی
تا بر بلندای تپه جلجتای تاریخ
براندمان
بنگر تا کجای تاریخ ما را مجازات کردهای...
اما، با ستم هرگز کنار نخواهیم آمد
حتی اگر به رنگ زیبای آزادی خود را بزک کند.
اشکهایمان را گلولههایی آتشین خواهیم کرد
تا بشکافند
قلب و مغز فریبکاران و بزککنندگان را.
اشک برای وطنی که پیروزیش بر ستم
دیریست آرزویی دست نیافتنی شده است.
چرا که هرچند مردگان این آرزو
عاشقترین زندگانند، لیکن ما همچنان
عاشقانه خواهیم مرد.
با مرگ نحس، برعکس پنچه در پنچه میشویم
چرا که نبودن به از بودن خاصه در تباهی،
خاصه درستم؛
با مرگ پنچه افکندیم تاستم رانده شود
تو اما در هئیت سرنوشتی شوم
به شکلی سخت صلب و دیرشکن
بازش آوردی.
اما خواهد شکست، هرچند سختتر از خارا..
ما دیرگاهیست رهایی را
به جشن وصلت جان و گلوله های آتشین،
به عروسی مرگ خواندهایم
و عاشقانه چشم به در دوخته ایم،
باشد که در آغوشش کشیم.
دیر یا زود،
خواهد آمد...