فصل اول
بخش 1
اتوبوس در جادة كرج پيش مي رفت. هوا تاريك شده بود. با وجود اين كه سر ساعت حركت كرده بودند مثل هميشه خروج از تهران كار آساني نبود. خيلي طول كشيد تا بتوانند از ميان راهبندان شبانة تهران بگذرند. همۀ مسافران خسته و خوابآلود بودند و حركت يكنواخت اتوبوس به آن ها آرامش ميداد. اما زن مسني كه در انتهاي اتوبوس كنار پسر جوان نشسته بود نميتوانست بخوابد سعي مي كرد تا جائي كه ممكن است از او فاصله بگيرد. صورتش را به شيشه اتوبوس چسبانده بود . خيلي دلش مي خواست مي توانست پنجره را باز كند و كمي هوای تازه تنفس کند. از زير چشم به پسر جوان نگاه كرد. با وجود اين كه چهره و موهاي او تميز به نظر مي رسيد اما بوي نامطبوع لباس هايش غيرقابل تحمل بود. پسر جوان چشم هايش را بسته و ظاهراً به خواب رفته بود.
او آخرين مسافري بود كه درست قبل از حركت اتوبوس سوار شده و آن قدر دويده بود كه ، وقتي خود را روي تنها صندلي خالي اتوبوس در كنار او انداخت نفس نفس مي زد و صورتش از شدت هيجان سرخ شده بود . شدیدا نگران به نظر مي رسيد.
زن چادرش را بيشتر روي صورتش كشيد تا شايد كمتر بوي او را حس كند ولي بياختيار با كنجكاوي سراپاي پسر جوان را زير نظر گرفت لباس هاي او به جز كت جين رنگ و رو رفتهاي كه بر تن داشت شبيه لباس افغانيها بود. با آن شلوار سياه و گشاد و بلوزي كه خيلي برايش بزرگ بود به نظر مي آمد که كارگری افغاني است كه از مرز رد شده و براي كار، خود را به تهران رسانده است. اما انگشتهاي ظريف و پوست لطيف دست هايش نشان مي داد كه نميتواند كارگر باشد و از همه عجيبتر كفش ورزشي گران قيمتي بود كه به پا داشت و اصلاً با لباس هايش جور درنميآمد.
پسر جوان كه هنوز به خواب نرفته بود از ميان پلكهاي نيمه بازش تمام حركات همسفرش را زير نظر داشت. دلواپس بود كه به او مظنون شده باشد. به هيچ ترتيبي نميخواست جلب توجه كسي را بكند. حركات زن مسن و بخصوص نگاه حيرتزدة او از ديدن كفشهايش، او را به وحشت انداخته بود . اگر لباس هاي او آن زن مسن را مشكوك كرده بود هر كس ديگري هم به راحتي متوجة اين تضاد چشمگير مي شد. متأسفانه در آن موقعيتي كه او داشت و بايد هر چه زودتر از تهران دور مي شد پيدا كردن كفشي مناسب كه با لباس هاي عاريهاي او جور دربيايد كار آساني نبود بخصوص كه كارگر افغاني كه حاضر شده بود لباس هايش را در مقابل چند اسكناس درشت به او بفروشد يك دمپایي پلاستيكي به پا داشت كه برای او قابل استفاده نبود. بوي نامطبوع و شديد لباس هایش آزاردهنده بود و از زماني كه آن ها را پوشيده بود خودش هم حال تهوع داشت اما مي دانست كه چارهاي جز تحمل آن ندارد.
وقتي مطمئن شد كه همسفرش به خواب رفته است، با احتياط تلفن همراهش را بيرون آورد و پيامهايش را نگاه كرد. خيلي دلش مي خواست پيغامي براي دوستش افشين كه تا نزديكی ايستگاه اتوبوس او را همراهي كرده بود بفرستد اما مي ترسيد باعث دردسر او شود. آنچه در آن روز پيش آمده بود باور نكردني و غيرقابل پيشبيني بود و به همين جهت مجبور شده بود با سرعت تصميم بگيرد. ماندن او براي تمام اطرافيانش خطرناك بود. حتي جرأت نكرده بود براي برداشتن ساك لباس هايش به اتاقش در خوابگاه دانشگاه برگردد. تنها كاري كه توانسته بود انجام دهد اين بود كه به بانك برود و تمام موجودي حساب پساندازش را بگيرد.
از جيب كتش ورقة كاغذي را که افشین قبل از سوار شدن او به اتوبوس به او داده بود بيرون آورد و با روشن كردن تلفن همراهش آن را نگاه كرد. يك شماره تلفن در اروميه روي آن نوشته شده بود. مي دانست تنها شانسي كه دارد اين است كه بتواند آقا جليل را در اروميه پيدا كند.
فرهاد كاغذ را تا كرد و در جيبش گذاشت ، سرش را به پشتي صندلي تكيه داد و چشم هايش را بست ولي مي دانست كه نميتواند بخوابد. در يك چشم بر هم زدن زندگيش زير و رو شده بود. هرگز فكر نميكرد روزي مجبور شود با اين عجله چنين تصميم مهمي را در زندگي بگيرد ولي ظاهراً هيچ راه ديگري جز فرار برایش باقي نمانده بود.
اتوبوس به سرعت در جادة قزوين پيش مي رفت. تاريكي مطلق همه جا را گرفته بود و فقط نور چراغ هاي اتوبوس مسير جاده را روشن مي كرد. فرهاد احساس كرد آيندة او هم در سياهي ترسناكي فرو رفته است و از اين به بعد بايد به دنبال نور اميدي بگردد كه شايد بتواند راه جدیدی به او شان دهد و زندگیش را را نجات دهد.
*****
صداي شديد ترمز اتوبوس مسافران را از خواب بيدار كرد. هوا روشن شده بود. ظاهراً به مقصد رسيده بودند. زن مسن چشم هايش را باز كرد و بياراده به طرف پسر جوان چرخيد. ولي صندلي او خالي بود. زن با تعجب به اطراف نگاه كرد. همة مسافران مثل او تازه از خواب بيدار شده بودند و هنوز كسي از جايش تكان نخورده بود. زن در جايش نيم خيز شد و يك لحظه فكر كرد حتماً خواب ديده كه جواني كنارش نشسته بوده است ولي وقتي نگاهش از پنجره به بيرون افتاد پسر جوان را ديد كه در پيچ كوچة باريك مقابل گاراژ از نظر ناپديد می شد.
فرهاد كوچه را تا انتها رفت. راننده اتوبوس به او گفته بود كه از آن جا به مركز شهر خواهد رسيد. وقتي به خيابان وسيعي كه بنظر مي رسيد شاهراه اصلي شهر باشد رسيد، شهر تازه از خواب بيدار شده بود و تاكسيها و كاميونها تک تک به حركت درآمده بودند. فرهاد به دنبال پيدا كردن يك کیوسک تلفن عمومي گشت. نميخواست از تلفن دستي خودش استفاده كند. در كنار ميدان بزرگ وارد كابين تلفن شد و كاغذ تا شده را از جيبش بيرون آورد و شمارة آقا جليل را گرفت. به شدت هيجانزده بود و صداي ضربان قلب خودش را ميشنيد. آقا جليل تنها كسي بود كه مي توانست به او كمك کند و راهي براي خروج او از كشور بیابد.
صداي زنگ تلفن در سرش ميپيچيد و بيتابانه منتظر بود. وقتي كسي گوشي را برداشت گوئي دنيا را به او داده اند. ولي قبل از اين كه جرأت كند حرفي بزند صداي زمخت و خوابآلودي به گوشش رسيد كه فرياد ميكشيد. فرهاد با دستپاچگي گفت:
ـ آقا جليل...؟
فرياد مخاطبش برق از سر او پراند و بياختيار گوشي تلفن را از گوشش دور كرد. با اين حال صداي مرد را ميشنيد كه مي غريد:
ـ آقا جليل بخوره توي سرت... اين چه وقت تلفن كردنه!
فرهاد با وحشت به ساعتش نگاه كرد و زبانش بند آمد. با اين حال صداي آقا جليل را ميشنيد كه فرياد مي زد:
ـ ساعت پنج صبح كه آدم تلفن نميكنه، اصلاً تو كي هستي؟ چه كار داري؟
فرهاد با لكنت جواب داد:
ـ ميبخشيد مزاحم شدم، اسم من فرهاد است، الان از تهران رسيدم آقاي اكبري شمارة شما را بمن دادند.
يك لحظه سكوت برقرار شد و فرهاد با نگراني منتظر ماند. ناگهان ورق برگشت. فرياد خشمگين آقا جليل جاي خود را به صداي ملايم و محبتآميزي داد:
ـ سلام پسرجان. ميبخشي عصباني شدم. حال آقاي اكبري چطور است؟
فرهاد لحظهاي حيرتزده ساكت ماند ولي بعد با عجله گفت:
ـ حالشان خوبست از طريق يكي از دوستانم بمن توصيه كردند وقتي به اين جا رسيدم با شما تماس بگيرم.
اين بار معلوم بود كه خواب كاملاً از سر آقا جليل پريده و به موضوع علاقمند شده است گفت:
ـ خوب كاري كردي پسرجان، من مخلص آقاي اكبري هستم بگو ببينم چه كار ميت وانم برايت بكنم؟
فرهاد نفسي به راحتي كشيد و گفت:
ـ ميدانيد من بايد هر چه زودتر از مرز بگذرم و به تركيه بروم... آيا شما مي توانيد...
آقا جليل حرف او را قطع كرد و در حاليكه ميخنديد گفت:
ـ اين كه كاري نداره پسرجان، آقا جليل هر كاري از دستش برميآيد!
فرهاد با خوشحالي گفت:
ـ خيلي ممنونم، نميدانيد چقدر محبت ميكنيد اگر...
آقا جليل بار ديگر حرف او را قطع كرد و گفت:
ـ از اين حرف ها نزن، بدم ميآيد. پس دوستي بچه درد مي خورد. من هر كاري از دستم بربيايد براي دوستان آقاي اكبري ميكنم.
فرهاد ساكت ماند ديگر نميدانست چه بايد بگويد. ولي آقا جليل مهلت نداد و گفت:
ـ اتفاقاً به موقع به اين جا رسيدي. شانس آوردي. من نزديك ظهر در قهوهخانة حاج علي توي فلكة دوم منتظرت هستم از هر كسي بپرسي نشانت مي دهد.
فرهاد با خوشحالي تشكر كرد و گوشي را سر جايش گذاشت و از كابين تلفن بيرون آمد. ميدان كم كم داشت شلوغ مي شد و مردم در رفت و آمد بودند. تازه احساس كرد سردش شده است اختلاف هواي تهران با اروميه زياد بود. مردي كه از كنارش مي گذشت به سمت او برگشت و با كنجكاوي سراپاي او را برانداز كرد. فرهاد متوجه شد كه با آن لباس افغاني ممكنست بيشتر جلب توجه مردم را بكند و بوي شديد لباس ها هم ديگر غيرقابل تحمل بود. ولي در آن ساعت هنوز مغازهها بسته بودند و بايد صبر مي كرد. در ضمن بشدت گرسنه بود. آن طرف ميدان چشمش به قهوهخانة محقري افتاد كه جاي مناسبي براي خوردن صبحانه بود. با عجله از ميان ميدان گذشت و وارد قهوهخانه شد. بخاري ديواري را تازه روشن كرده بودند و بخار سماور تمام شيشهها را پوشانده بود فرهاد به دستشوئي رفت و سر و صورتش را شست و بعد كنار بخاري نشست و سفارش صبحانه داد. گرماي قهوهخانه دلچسب بود و وقتي چاي داغ از گلويش پائين رفت به ياد آورد كه از ظهر روز قبل هيچ چيز نخورده است.
وقتي ساعتي بعد از قهوهخانه بيرون آمد با وجود اين كه آفتاب بالا آمده بود سرماي هوا گزندگي خاصي داشت. در خيابان اصلي شهر وارد يك مغازة لباس فروشي شد كه كاپشنهاي سربازي به در و ديوارش آويزان كرده بود يك شلوار جين و يك ژاکت پشمي گرم خريد و بعد از امتحان كردن تعدادي از كاپشنها، يكي را انتخاب كرد كه جيبهاي متعددي داشت و به درد مسافرتي كه او در پيش داشت مي خورد، همان جا لباس هايش را عوض كرد و به جز كت جين قديمياش، لباس هاي افغاني را در يك ساك پلاستيكي جا داد و وقتي از مغازه بيرون آمد آن ها را در سطل زباله انداخت. با لباس هاي تازه گرم شده بود و مي توانست تا ظهر در خيابانها بگردد. از يك نفر آدرس فلكة دوم را پرسيد و پياده به راه افتاد. گرماي آفتاب پائيزي لذتبخش بود و اميد به كمك گرفتن از آقا جليل روحيۀ او را تقويت كرده بود . احساس آرامش مي كرد. خيلي دلش مي خواست لااقل چند كلمه با افشين صحبت كند اما مي دانست كه اين كار اشتباه است. اين احساس تنهائي برايش تازگي داشت. هرگز در زندگي خود را تا آن حد بيكس حس نكرده بود مخصوصا كه ميديد در راهي قدم گذاشته كه بازگشتي براي آن وجود ندارد و محكوم است به تنهائي بدون حساب كردن روي ديگران پيش برود.
نزديكی های ظهر بود كه به قهوهخانة حاج علي رسيد. قهوهخانه بزرگ و تر و تميزي بود. تختهاي چوبي پوشيده از قاليچههاي رنگارنگ با پشتيهاي بزرگ دور تا دور قهوهخانه گذاشته بودند و بساط چاي و قليان برقرار بود. قبل از اين كه فرهاد بتواند سراغ آقا جليل را بگيرد، شاگرد قهوهچي كه با يك سيني گرد حلبي مملو از استكان هاي چاي از جلوي او مي گذشت، نگاهي به سراپاي او انداخت و گفت:
ـ بن ظرم دنبال آقا جليل مي گردي. با من بيا.
فرهاد لحظهاي در جايش بلاتكليف ماند و بعد بدون اينكه حرفي بزند به دنبال او به راه افتاد. در پشت ميز چاي خانه كه سماور بزرگي روي آن قرار داشت، در گوشة دنجي، مردي قوي هيكل و ميانه سال با موهاي جو گندمي روي تختي نشسته بود و قليان ميكشيد. شاگرد قهوهچي به فرهاد اشاره كرد که جلو برود و گفت:
ـ آقا جليل، اين همان جواني است كه منتظرش بودي.
آقا جليل سرش را بلند كرد و با اشتياق جواب سلام فرهاد را داد و مي خواست از جا بلند شود كه فرهاد مانع شد و گفت:
ـ خواهش مي كنم آقا جليل، بفرمائيد بنشينيد، من در خدمتتان هستم.
آقا جليل با صورتي گشاده دستي به سبيلهاي پر پشتش كشيد و تعارف كرد كه فرهاد بنشيند. شاگرد قهوهچي يك استكان چاي جلوي فرهاد گذاشت و دور شد.
آقا جليل سرفهاي كرد بعد با صدائي كه كسي نشنود گفت:
ـ امروز صبح گفتم كه خوب موقعي به اين جا رسيدي. چون امشب ما راه ميافتيم و تو مجبور نيستي چند روز در اين جا منتظر بماني.
لبخند رضايتآميزي بر لبان فرهاد نقش بست ولي با شنيدن سئوال آقا جليل كه مي پرسيد آيا گذرنامه دارد یا نه رنگش پريد و با وحشت گفت:
ـ نه، ندارم... مهم است؟
آقا جليل جوابداد:
ـ نه اصلاً! آن طرف مرز يكي برايت درست مي كنيم.
خيال فرهاد راحت شد و آقا جليل ادامه داد:
ـ سفر مشكلي است و هيچ چيز قابل پيشبيني نيست ولي كساني مثل تو كه بايد بروند مجبورند ريسك آنرا قبول كنند. اما مطمئنم که همه چيز به خوبي خواهد گذشت و چند روز ديگر صحيح و سالم در تركيه خواهي بود.
فرهاد تشكر كرد . آقا جليل گفت:
ـ تشكر لازم نيست، من هر كاري از دستم بربيايد برایت مي كنم.
آن وقت براي او توضيح داد كه همان شب ساعت ده پشت گاراژ اتوبوس هاي تهران او را خواهد ديد، و توصيه كرد که هيچكس نبايد از محل اين قرار باخبر شود. آن وقت با دقت به سراپاي فرهاد نگاه كرد و گفت:
ـ هواي كوهستان در شب خيلي سرد است! اگر لباس گرمتري داري همراه خودت بياور، دستكش و كلاه يادت نرود. براي پيادهروي در تاريكي هم يك چراغ قوه لازم داري، كمي هم غذا و يك فلاسك آب همراه داشته باش....