کتاب ؛ در چنگال اژدها
بخش اول : پوست دایناسور
بهروز حالا احساس می کرد که بدنش بی نهایت داغ شده. به آرامی دستش را بالا برد و روی پیشانیش گذاشت. آن قدر داغ بود که احساس کرد انگشتش سوخت. در دل گفت: " مثه آتیش میمونه! یا اونا منو توی کورۀ آدم سوزی انداختن، یا این که من مُردَم و دارم توی آتیش جهنم می سوزم!"
سرش را که گیج می رفت به آرامی به سمت دیگر چرخاند تا ببیند چه اتفاقی افتاده. اما صدای فریاد کسی بلافاصله در گوشش پیچید: " اوهوی یارو! برنگرد! روت به دیوار باشه!" مردی بود در لباس نظامی که با تفنگی در دست، چند متر عقب تر پشت سر او ایستاده بود.
بهروز زیر لب گفت: " بعله، قربان!" . به آرامی به سمت دیوار کاه گلی چرخید، و بعد،در حالی که سرش را تکان می داد، به خود گفت:" باید انتظار این چیزا رو می داشتم. خیلیا به من اعلام خطر کرده بودن..."
صدای مادر در گوشش پیچید: " واقعاً متأسفم، عزیز دلم! بدون شک... ما اون پائین با مشکلات زیادی رو به رو می شیم. اما...تو، نه مال کسی رو دزدیدی و نه قتلی انجام دادی. تنها کاری که کردی انتقاد از رژیم دیکتاتوری اونا بوده! همین و بس! علاوه بر این، برادرت بابک و ...بقیۀ قوم و خویشامون توی فرودگاه منتظر ایستادن که اگه کسی مزاحممون شد کمکمون کنن. "
بعد صدای خودش را شنید که در جواب می گفت: " باشه مادر جون! اینشالله که اتفاق بدی نمیفته، اما من خودمو برای بدترین حوادث هم آماده کرده م!"
از پنجره هواپیما نگاهی به بیرون انداخت. به نظرش آمد که در سفینه ای نشسته است که با سرعت نور از میان توفانی سهمگین به سوی زمین می رود، و در آن پائین، اژدهایی عظیم در حالی که دهانش را کاملاً باز کرده، آمادۀ بلعیدن هواپیما است. سرش را تکان تکان داد و چشمانش را بست.
کمی بعد هواپیما ناگهان چنان تکان شدیدی خورد که انگار چیزی به آن اصابت کرده. آن وقت، به تدریج آرامتر شد و عده ای از مسافرین از صندلی هایشان برخاستند و مشغول بیرون آوردن ساکهای دستیشان از قسمت بار مسافران در بالای سرشان شدند.
مادر زیر لب گفت: "مام باید بریم، بهروز جون!" و هر دو به آرامی از جا برخاستند.
حالا در حالی که چمدان های کوچکشان را در دست داشتند وارد سالون عظیم فرودگاه شده بودند. مادر به ناگهان در حالی که به نقطه ای اشاره می کرد تقریباً داد زد: " اونهاش! نیگا کن! "
پنجاه متر آن سوتر، گروه کوچکی دیده می شد که همه افراد آن برایشان دست تکان می دادند. افسری با لباس نظامی هم پشت سرشان ایستاده بود. مادر آهسته گفت: " پدرت و بابک رو... می بینی؟ خواهرت گلریز و شوهرش، فرا، هم با کَتی، دختر کوچولوی خوشگلشون، اومدن."
حالا سریعتر قدم بر می داشتند. مادر، علیرغم نگرانی شدیدش، لبخندی زد و زیر لب گفت: "بابک اومده که به ما کمک کنه تا بدون این که وسایلمون رو بازدید کنن از فرودگاه بریم بیرون." لحظه ای ساکت شد وبعد ادامه داد: " یادت هست که...اون...برای بخش ضد اطلاعات ارتش کار می کنه! داداشت انقده قدرت داره که می تونه حتی اگه نوکرای رژیم بخوان جلو ما رو بگیرن، به راحتی تو رو ازمخمصه نجات بده." بعد خنده ای کرد و ادامه داد: " قطعاً هیچ دلیلی برای نگرانی ما وجود نداره. بابک فقط می خواد کمک کنه تا ما زودتر از فرودگاه بیرون بریم. همین!"
بهروز همان طور که دور و برش را می پائید زیر لب گفت:" باشه مامان جون! نگران نباش!" ظاهراً هیچ چیز غیرعادی در جایی دیده نمی شد. گروهی از مسافران مشغول دیده بوسی با دوستان و خویشانشان بودند، و عده ای هم در صف ایستاده بودند تا وسایلشان توسط مأمورین گمرک بازدید شوند. بهروز حالا تا حدی احساس آرامش می کرد.
به محض این که به پیشواز کنندگان خودشا ن نزدیک شدند،مادر فریاد زد: "سلام بچه ها!" و بلافاصله سرگرم بوسیدن دخترش گلریز و نوه اش کتی و دیگران شد. بابک و بهروز هم یکدیگر را تنگ در آغوش گرفتند.
در این لحظه بود که صدای ناشناسی به ناگهان در گوشش پیچید:" ببخشین قربان! می تونم چند لحظه تنها با شما صحبت کنم؟"
بابک در حالی که اخم کرده بود نگاهی به صورت آن مرد که لباس شخصی در بر داشت و پشت سرش دو مرد مسلح، با لباس نظامی ایستاده بودند انداخت و با خشونت گفت: " تو دیگه کی هستی؟"
مرد در عوض جواب، رو به بابک کرد و با خونسردی گفت:" خیلی معذرت می خوام. می شه بفرمائین که جنابعالی...کی هستین؟"
بابک با عصبانیت گفت: " من برادر ایشون هستم! در ضمن... افسر ضداطلاعات ارتش هم هستم!"
مرد لحظاتی ساکت ماند و فکر کرد و بعد گفت: " ببخشین، قربان! در این صورت...می شه...چند لحظه ای به طور خصوصی با هم صحبت کنیم؟"
بابک نگاهی به مادر و بقیه افراد خانواده که دور تا دور آنها ایستاده بودند کرد و بعد شانه هایش را بالا انداخت و تقریباً داد زد:" باشه! چرا که نه!؟"
آن وقت به آرامی در کنار مرد لباس شخصی به راه افتاد و دومرد مسلح هم پشت سرشان رفتند.
بهروز نفس عمیقی کشید و سرش را کمی چرخاند. حالا می توانست دیوار بسیار بلند قلعۀ کهنسال را که تا چشم کار می کرد جلو می رفت ببیند. به نظر می رسید که در نقطه ای در حدود صد متر آن سوتر، دروازۀ عریض و مرتفعی وجود دارد. فکر کرد: "حتماً در طول تاریخ، بارها و بارها برای اشغال این قلعۀ بزرگ بین گروههای مختلف جنگ و جدل بوده." بعد نفس بلندتری کشید و زیر لب گفت: " و حالا... این رژیم جنایتکار...اون قلعۀ قدیمی رو تبدیل به سیاهچالی برای زندانیای سیاسی کرده!"
نفس بلندی کشید. بوی ادرار در همه جا پیچیده بود. فکر کرد: "حتماً نگهبانا هر وقت که تنگشون می گیره همین جا کنار این دیوارا کارشونو می کنن! کاش یه آدم با شعور پیدا می شد که این دور و برا یه توالت برای اونا بسازه! در اون صورت منم می تونستم همین الان ازش استفاده کنم!"
سعی کرد سرش را کمی به سوی دیگر بچرخاند که باز صدای فریاد نگهبان بلند شد:" اوهوی یابو! چند هزار دفه باید بهت بگم؟ روت به دیوار باشه!"
وقتی سرش را به جای اول بر می گرداند در دل گفت: " الان بیشتر از سه ساعته که منو این جا کنار دیوار وایسوندن! اگه خیال می کنن این طوری می تونن به زانو درم بیارن که...خیلی از مرحله پَرتَن! "
بعد باز صدای مادر را شنید که با نگرانی می گفت: " بابک الان نیم ساعته که با اونا رفته! آخه اون جونورا از جون بچۀ من چی می خوان!؟"
پدر تقریبا فریاد زد:"حرومزاده ها! اگه یه خورده دیگه کِشش بدن، می رم به تیمسار زنگ می زنم! اون بهشون دستور اکید داده بود که کاری به کار ما نداشته باشن!"
فرا با اعتماد به نفس گفت: " اما این یه بازرسی معمولیه، پدر جون. زیاد نگرونش نباشین!"
حالا بابک در حالی که سرش را بالا گرفته بود از دور به سمتشان می آمد. هیچ اثری هم از مرد لباس شخصی به تن و نگهبان های مسلح نبود. وقتی به نزدیکی آن ها رسید با غرور داد زد :" بزنین بریم. ترتیب اون حرومزاده ها رو دادم!"
لحظه ای بعد ، دسته جمعی با خوشحالی به سمت در خروجی سالون می رفتند.
وقتی از ساختمان فرودگاه خارج شدند، مادر رو به بابک پرسید: " خُب، بگو ببینم، چی شد؟"
بابک شانه هایش را بالا انداخت و با خونسردی گفت: " اتفاق خاصی نیفتاد! من فقط بهشون گفتم که بهروز برادرمه و اونام گفتن که اونو تحت اختیار خودم می ذارن. مسئولیتش هم بر عهدۀ خودم. بنا بر این... بهروز می تونه فردا...یا یه روز دیگه...بره پیش رئیس رؤساشون و قضیه رو حل و فصل کنه."
حالا همه سرجاهایشان خشکشان زده بود.
سوار خودرو که شدند، پدر سکوت سرد و تلخی را که حاکم شده بود شکست و با صدای بلند گفت: " اون پدر سوخته به من قول داده بود!"
بابک همان طور که پشت فرمان می نشست گفت: " این که نگرانی نداره، پدر جون! اگه بخوان دردسری درست کنن، همین فردا خودم می رم و ترتیب کار رو می دم!"
بهروز زیر لب گفت: " فردا! چه زمان دوری در تاریخ گذشته...هیجده ساعت آزگار...پیش از خروج از گردباد و افتادن به چنگال اژدها..."
حالا صدای سوت مانند گردباد را هم با گوشهای خود می شنید. بعد بابک را دید که درست قبل از رسیدن گردباد، در مقابل چشمان او کنار ماشینی ایستاده، به آن تکیه داده بود و برای او دست تکان می داد. صدای او را شنید که فریاد می زد: " زودی برگرد! من یه مدتی همین جا منتظرت می مونم!" آن وقت خودش را دید که قدم به داخل اتاقی می گذاشت و بعد انعکاس صدای کًر کنندۀ برخورد دری بزرگ را که پشت سرش بسته می شد شنید.
به محض ورود به اتاق بدبو و نیمه تاریک، مردی که لباس شخصی بر تن داشت و پشت میز چوبی کوچکی نشسته بود فرمان داد: " بشین این جا و اسم کوچیک و نام فامیلتو بنویس!"
وقتی نشست، مرد در حالی که مستقیما در چشمان او نگاه می کرد یک صفحۀ کاغذ را به سمت او هل می داد با لحنی تهدید آمیز سؤالی را که بر روی آن نوشته بود با صدای بلندخواند: "آیا هرگز در عملیاتی برای براندازی دولت ما شرکت کرده ای یا خیر؟"
بهروز بدون لحظه ای درنگ نوشت: "خیر!"
مرد با اوقات تلخی گفت: "خیله خب، حضرت آقا! حالا اینو جواب بده: آیا هرگز در هیچ تظاهراتی بر علیه حکومت ما شرکت کرده ای یا خیر!"
بهروز فوراً نوشت: " خیر، آقا!" و به سرعت پرسشنامه را به سمت مرد سُر داد.
مرد بازجو غرشی کرد و زیر لب گفت: " خیر، هان!؟" و بعد به آرامی از جایش بلند شد و در حالی که چیزی را جلو چشمان بهروز می گرفت فریاد زد: "پس این از کدوم جهنم درٌه ای اومده؟"
بهروز مِن و مِن کنان گفت:"نمی...دونم...آقا!"
مرد در حالی که دوباره از جایش بلند می شد فریاد زد: "این عکس توست که اون تابلو کزائی رو سردست گرفتی و همراه با یه مشت دانشجوی اوباش علیه دولت ما در لوس آنجلس تظاهرات می کنی!"
بهروز با تعجبی ساختگی زیر گفت: " واقعاً!؟" و لحظه ای بعد، برخورد چیزی را به سمت راست صورتش احساس کرد به طوری که سرش بی اختیار به سوی دیگر چرخید.
لحظه ای بعد، مرد بار دیگر در کنار او ایستاد، عکس دیگری را جلو صورت او گرفت و در حالی که چشمانش را به چشمان او دوخته بود داد زد: " فکر می کنی که ...این یکی چه چیزی رو نشون می ده؟"
بهروز زیر لب گفت:" خب، شما خودتون گفتین دیگه! یه تظاهراتی توی...لوس آنجلس رو نشون می ده ...!"
مرد در حالی که باز از جایش بلند می شد فریاد زد: " نخیر! این عکس، تو رو توی تظاهرات شهر سانفرانسیسکو نشون می ده!" چند قدم جلو آمد و با کف دست چنان به صورت بهروز کوبید که او نزدیک بود با صندلی به زمین معلق شود.
مرد حالا کمی دور تر ایستاده و سرش را تکان تکان می داد و طوری رفتار می کرد که انگار کاملاً مأیوس و به شدت عصبانی است. لحظاتی بعد، در حالی که سرش را بلند کرده و به تاق اتاق نگاه می کرد گفت: " من واقعاً از تو ناامید شدم!" و بعد از مکثی ادامه داد: "با اون همه چیزایی که راجع به تو و خانواده ت شنیده بودم، واقعاً انتظار رفتار دیگه ای رو از تو داشتم!"
ساکت شد، مدتی در اتاق کوچک و تاریک قدم زد و بعد به ناگهان ایستاد و گفت: "حرف آخرم رو به تو می گم! من تصمیم گرفتم که...یه فرصت دیگه به تو بِدم! تو ...بیست و چهار ساعت وقت داری که خوب فکر کنی و تصمیم بگیری که می خوای با زندگیت چیکار کنی! وقتی فردا صبح به اینجا برمی گردی، اگه به این نتیجه رسیده باشی که با من همکاری کنی، یه بحث سازنده با هم خواهیم داشت و...کار تموم می شه!اما اگه با وجود اون همه اطلاعاتی که ما در بارۀ تو داریم و توی اون پرونده قطورت ثبت شده، باز هم کلٌه شقٌی کنی و بخوای همه چیز رو منکر بشی، من دیگه چاره ای نخواهم داشت جز این که تو رو به قزل قلعه بفرستم...تا بازجوای اونجا به سبک خودشون اطلاعاتی رو که لازم دارن از زیر زبونت بیرون بکشن. فهمیدی؟"
بعد صدای خودش را شنید که بدون این که فکری کرده باشد می گوید می گفت: " بله فهمیدم!"
آن وقت، مرد تقریباً داد زد: "خیله خب!" و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:" حالا می تونی بری! فقط یادت باشه که تو...فردا صبح ...دقیقاً سر ساعت ده، آماده برای همکاری با ما...به این جا برمی گردی! تفهیم شد؟"
بهروز زیر لب گفت: " بله...،تفهیم...شد!" و به آرامی از جایش برخاست.
در حالی که بازو هایش را به جلو وعقب و به راست و چپ می چرخاند زیر لب گفت: "عجب روزی بود!"
و بعد، به ناگهان صدای بابک را شنید که پچ پچ کنان می گفت: " لزومی نداره که تو...نگران این جریان باشی! تنها کاری که باید بکنی اینه که چند تیکه اطلاعات چرند و پرند بهشون بدی که اونام چیزی برای ارائه به بالادستیاشون داشته باشن و بتونن به بهانۀ اون ...تو رو آزاد کنن. همین و همین!"
و بعد صدای مادر در گوشش پیچید:" آره عزیزم! درست مثه ده سال پیش که همۀ خانواده به این ور و اون ور می دویدند که کارای تو رو برای رفتن به آمریکا درست کنن، حالام همه شون دارن فعالیت می کنن که...تو رو از دست اون دژخیما نجات بِدن! برای همین هم...اگه تو...فقط یه ذرٌه با رژیم همکاری کنی ... تیمسار، پسر عمه ت، بهانه ای پیدا می کنه که از سازمان امنیت بخواد تا تو رو از اتهاماتی که بهت زدن مبرا کنن!"
بعد صدای دختری را شنید که در گوشش می گفت: "درسته، بهروز جون! من ده ساله که ...منتظر تو موندم! خواهش می کنم که ...آیندۀ ما رو به خاطر یه مشت گدا گوده خراب نکنی!"
و بعد صدای پدر را شنید که در تأیید حرف دخترک می گفت: " به خاطر یه مشت آدم بی سواد احمق!" و بعد در حالی که سرش را تکان تکان می داد اضافه کرد: "تیمسار به من قول داده که ...هر کاری از دستش بر میاد انجام بده! تو باید به حرفی که پری الان زد توجه بیشتری بکنی! اون خیلی ساله که...منتظر تو بوده! حقشه که بیشتر از این بهش توجه بکنی! دیگه نذار که به خاطر یه مشت گدا گودۀ احمق و کله پوک، که برای لای جرز دیوار خوبن، مجبور شه چند سال دیگه هم منتظر بمونه!"
بابک با هیجان گفت:" من خیلی آسون...می تونم توی ادارۀ خودمون یه شغل خوب برای تو دست و پا کنم. با اون سوابقی که تو داری، مطمئنم که اونا...تو رو می ذارن روی سرشون و حلوا حلوا می کنن! رو تو برگردونی...کُلٌی پولدار شدی!"
مادر زیر لب گفت: " آره، عزیز دلم! یه خورده هم که شده به خودت و به پری بیچاره فکر کن! اون تو رو از ته دل دوست داره، و این همه سال هم هست که ...منتظرت مونده!"
فکر کرد: " عجب روز طولانیی بود! اول رفتن پیش اون بازجوی احمق، بعد شرکت در اون جلسۀ مشاورۀ خانوادگی، آخرش هم رفتن به سینما برای دیدن یه فیلم خسته کننده که قرار بود خنده دار باشه و منو سر حال بیاره!"
نفس بلندی کشید و اضافه کرد:" و چه شب طولانی یی!"
و بعد صدای خش دار آن مرد در گوشش پیچید: " خب! نتیجه چی شد؟ بالاخره خیال داری با ما همکاری کنی، یا خیر!؟" و بعد چند نفر هم صدا فریاد زدند: " لطفاً یه خورده همکاری کن!"
وقتی جلو ساختمان "سازمان امنیت" در ماشین را باز کرد که پیاده شود مادر با صدای بلند گفت: " ما همین جا منتظرت می مونیم."
و بعد پوری با لحنی جدی و محکم اضافه کرد: " تا تو برنگردی، ما از این جا نمی ریم!"
آن وقت صدای خودش را شنید: " خواهش می کنم ...این کار رو نکنین! من می تونم با یه تاکسی به خونه برگردم. هم آدرس رو دارم و هم...پول کرایه ماشینو! "
بعد در مقابل خودرو ایستاد و به هر چهار نفری که از داخل آن به او چشم دوخته بودند نگاه کرد. سری تکان داد و اضافه کرد: " امکان داره که ...کار این جا یه خورده طول بکشه! بنا بر این، شماها نباید بمونین. اگه وقتِ برگشتن با مشکلی رو به رو بشم، بهتون تلفون می کنم. نگران نباشین!"
حالا خود رو را می دید که در حالی که راننده و سه سرنشین آن به سویش دست تکان می دادند به آرامی از آن جا دور می شد.
در حالی که سرش را تکان تکان می داد، در دل گفت: "حیوونیا!"
وقتی بهروز به سمت میز می رفت که سر جایش بنشیند، مرد با خشونت پرسید: " جوابتو نشنیدم! خیال همکاری با ما رو داری...یا خیر!" طوری حرف می زد که انگار دارد اعلام جنگ می کند.
بهروز در حالی که به صورت مرد که در سمت دیگر میز کوچک ایستاده بود نگاه می کرد جواب داد: " آما من...از همون اول...با شما همکاری کَردَم!"
مرد با عصبانیت گفت: " که این طور، هان!؟" آن وقت، رو به روی بهروز نشست، چند لحظه ای به صورت او خیره شد و بعد گفت: " بگو ببینم! تو، تا به حال توی چند تظاهرات بر علیه دولت ما شرکت کرده ای و در کجا؟"
بهروز با صدایی آهسته جواب داد: " دوتا، آقا! یکی در لوس آنجلس و یکی هم در ....سانفرانسیسکو!"
مرد غُرٌید: " دوتا! هان؟ تو...صد در صد...مطمئنی!؟"
بهروز زیر لب گفت: " بله، آقا. تا اونجایی که یادم....هست."
مرد سری تکان داد و بعد گفت:" خب، پس معلوم می شه که ...حافظۀ خوبی نداری! انگار لازمه پیش افرادی بِفرِستمت که ...کارا تو...به یادت بیارن!" آن وقت گوشی تلفن روی میز کوچکش را برداشت و شماره ای را گرفت و بعد از این که کسی از سمت دیگر گفت "الو" تقریباً داد زد: " اون، در اختیار شماست!"
دقایقی در سکوتی سرد و تلخ گذشت تا این که درِ اتاق با سر و صدا باز شد و دو مرد قوی هیکل به داخل آمدند، مستقیماً به سمت بهروز رفتند، با خشونت او را از جا بلند کردند، به چشمانش چشمبند و به دستانش دستبند زدند.
کمی سرش را به سمت پائین خم کرد. در دل گفت: "اونا انقدر منو با ماشین به این طرف و اون طرف بردن که ...حتی نمی تونم حدس بزنم...الان کجا هستم. معلوم نیست این به اصطلاح "قزل قلعه" داخل شهره، نزدیکیای اونه...یا...خیلی دور از اون؟ آدم حتی نمی تونست حدس بزنه که داره به کدوم جهت می ره!"
حالا شدت گرما داشت اعصابش را به هم می ریخت. زیر لب گفت: " وقتی مغز آدم این طوری داغ می شه...دیگه قدرت فکر کردن نداره! اگه یه خورده دیگه این جا نیگرم دارن، ممکنه اسم خودم رو هم فراموش کنم!"
بعد چهرۀ پدرش در مقابل چشمانش ظاهر شد که با حرارت می گفت:" توی پرونده ای که به من نشون دادن....فقط یک ورق کاغذ بود!"
فکر کرد: "اونا پدر بیچاره رو حسابی گول زدن! شاید که...پسر عمه...تیمسار رو هم همین طوری فریب داده باشن! حتماً یه پوشه که توش یه ورق کاغذ بوده به دستش دادن و گفتن که... پروندۀ من همینه!"
حالا خورشید در حال غروب کردن بود. سری تکان داد و کوشید تا به خودش دلداری بدهد: "نیم ساعت دیگه که بگذره...هوا یه خورده خنک می شه. اون وقت...حتماً راحت تر می تونم نفس بکشم و...سرگیجه م هم...از بین می ره!"
سرش را به آرامی به سوی عقب چرخاند. حالا هیچ اثری از سرباز تفنگ به دستی که قبلاً پشت سرش ایستاده و او را می پائید نبود. کمی بیشتر چرخید تا پنجرۀ اتاق دفتر و درِ آن را که چند ساعت قبل از آن بیرون آمده بود ببیند.
صدای استوار ساقی در حالی که داشت نام او را در دفتر اسامی زندانیان ثبت می کرد شنید که می گفت:" اینا بچه های بسیار خوبی هستن! من خیلی ساله که مدیر این قلعۀ لعنتیم و همۀ بازجواشو خوب می شناسم. اگه تو فقط...چن تا اطلاعات جزئی هم بهشون بدی، در یه چشم بهم زدن توی خیابونی و داری می ری سمت خونه ت!"
حالا کار نام نویسی در دفتر زندان تمام شده بود. استوار ساقی نگاهی به قیافه او انداخت و سرش را تکان داد و زیر لب گفت:"چه حیف!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " زندگی خودتو خراب نکن بچه جون! هرچی می خوان بدونن...بدون اتلاف وقت بهشون بگو و از این خراب شده بزن بیرون! می دونی که...هر کی به این جا میاد...اول و آخر همین کار رو می کنه! منظورم اوناییه که...دلشون می خواد صحیح وسالم از این جهنم درٌه بزنن بیرون!"
سری تکان داد و در دل گفت:" انگار اسم این قلعه کاملاً مناسب کارشه: قزل قلعه...قلعۀ سرخ، قلعۀ خون!"
حالا احساس می کرد که دیگر نمی تواند سر پا بایستد. تنها چیزی که کمی تسلی ش می داد این بود که خورشید واقعاً داشت غروب می کرد و نسیم خنکی از جایی می آمد. به آرامی سرش را کمی بیشتر چرخاند. آن وقت صدای حرکت کسی را از فاصله ای شنید و بعد شخصی به آرامی گفت:" سرِتونو برگردونین،جناب!"
فکر کرد: " یه نگهبان دیگه فرستادن!یه نگهبان مؤدب! پس شیفت کار قبلیا تموم شده. کاش شیفت زندگی من هم...زودتر تموم می شد!"
حالا که هوا کمی خنک شده بود، آسانتر می توانست نفس بکشد اما احساس ضعف شدیدی می کرد. در حالی که سرش را تکان تکان می داد زمزمه کرد: " باید انتظار این وضع رو می داشتم. تمام شب بیدار بودن، تمام روز غذا نخوردن، و ساعت ها زیر آفتاب داغ تابستون...رو به دیوار ایستادن! آدم باید پوست کرگدن داشته باشه که...بتونه تحملش کنه!"
مدتی گذشت تا باز صدای نگهبان را شنید: "آهای، جناب! من حالا باید شما رو ببرم. باشه؟"
با صدایی که از ته چاه در میامد گفت: " پس وقتش رسیده. هان؟"
مرد نگهبان مؤدبانه گفت: " بله ، قربان، درسته. وقتش رسیده!"
**
چشم هایش را که باز کرد به نظرش رسید که سرتاپای بدنش به شدت می سوزد. با گیجی از خودش پرسید:" یعنی اونا منو توی یه کوره آدم سوزی انداختن؟"
چند دقیقه ای ذهنش کاملاً از هر خاطره ای خالی بود. تنها چیزی که به یادش می آمد تکه پاره هایی از یک کابوس بود که از فکر آن مو بر تنش راست می شد. حالا از جائی در فاصله ای دور در آسمان صدای خش دار کسی را می شنید که در گوشش می پیچید و تکرار می شد: "اگه هفت تا جون هم داشته باشی، تا هرچی ما می خوایم بهمون نگی...زنده از این خراب شده بیرون نمی ری!!"
بعد صدای زنگدار شخص دیگری در گوشش پیچید:" بهتره که هرچی زودتر شرٌشو از سرمون بکنیم. فایده ای نَرٌه! هیچ چیِه به درد بخور از حلقومش بیرون نمی یاد!"
صدای دیگری گفت: " نه! این طور نیس! اون به زودی می گه! اون پسر خوبیه! هم درس خونده س و هم که ...خیلی با کلاسه! شک نداشته باش. اون بالاخره یه کاری واسۀ ما می کنه!"
بعد چهرۀ آشفته و در هم برهم کسی به تدریج به صورت او نزدیک شد. لحظه ای بعد در حالی که لبخند کریهی بر لب داشت صورتش را تا نیم متری صورت او پائین آورد و به او چشم دوخت. نگاهی طولانی به او انداخت و بعد کمی سرش را چرخاند و با صدای خش دارش گفت:"تو...بهتره که از این جا بری. من می خوام یه گپ دوستانه با این آقای تحصیل کرده بزنم. دیگه سر راه من سبز نشو! فهمیدی؟"
مرد دوم به آرامی از جایش بلند شد و با قدم هایی آهسته به سوی در اتاق به راه افتاد. قبل از این که خارج شود داد زد: "اگه لازمم داشتی، یه زنگ بزن تا بیام!"
وقتی در بسته شد، مردی که باقی مانده بود به آرامی جلو آمد و در حالی که زیر بغل بهروز را می گرفت تا از زمین بلند شود به آرامی گفت:" من واقعاً متأسفم، آقا!" و بعد از این که به او کمک کرد تا راحت روی صندلی جای بگیرد خودش هم رو به روی او پشت میز نشست. چند دقیقه ای هر دو بدون این که چیزی بگویند به یکدیگر خیره شده بودند و بعد آن مرد گفت: "اسم من ...نوذریه. اسم شما هم که ظاهراً بهروزه. درسته؟"
بهروز زیر لب گفت:"بله...درسته."
نوذری بعد از چند لحظه باز گفت: " و ظاهراً ...بعضی اوقات هم...شما رو فِرِد صدا می زنن. درسته؟"
بهروز تمام نیرویش را جمع کرد تا نفس بلندی بکشد و بعد گفت: " نه، آقا! درست نیست. این اسمیه که همکار شما، رسولی، روی من گذاشته!"
مردی که خودش را نوذری معرفی کرده بود سرش را تکان تکانی داد و بعد گفت: "اما...آخه ...شما این جا...به خط خودتون نوشتین که بعضی اوقات شما رو ...فِرِدی صدا می کنن...و این که شما...یه سفری هم به ...عراق کردین و ...از رئیس جمهوری اون جا...، پول گرفتین که مخارج گروهتون رو بپردازین و... چه و چه!"
بهروز گفت:" بله، درسته. من فقط چیزایی رو که همکار شما...رسولی دیکته می کرد نوشتم. به خاطر همون هم بود که منو اون قدر...کتک زد!"
چند لحظه ای ساکت ماند تا نفسی تازه کند و بعد ادامه داد: "اون از من خواست که ....مزخرفاتی رو که دیکته کرده بود و من نوشته بودم امضا کنم. اما من گفتم که...من فقط چیزایی رو که اون گفته بود نوشتم....پس اون باید خودش...نوشته ها رو امضا کنه!"
نوذری با صدای بلند خندید و بعد زیر لب گفت: " آدم زِبِل!"
آن وقت ورق کاغذ دیگری را برداشت و لحظاتی به آن نگاه کرد و سرش را تکان داد و بعد گفت:" شما این جا نوشتین که...به کشور مصر رفتین تا...برای جنگای چریکی...تعلیمات نظامی بگیرین. درسته؟"
بهروز جواب داد: " نه، آقا! غلطه! اون مزخرفات رو هم رسولی بهم دیکته کرد که بنویسم. واسۀ همین هم بود که هرچه منو با شلاق و مشت و لگد زد...امضاش نکردم. من حرفای اونو نوشته بودم...واسۀ همین هم....خودش باید اونا رو امضاء می کرد."
نوذری به قهقهه خندید و بعد در حالی که هنوز هق هق می زد گفت: " پس شما دوتا...شب تا صبح مشغول این بازی موش و گربه بودین. هان؟" و بعد از مکثی اضافه کرد: " بیخودی نبود که کارتون...انقده کش اومده! تو نصف وقت رو صرف این کردی که چیزایی رو که اون دیکته می کرده ...به دقٌت بنویسی و نصف بقیه وقت رو هم صرف این کردین که چه کسی باید اون نوشته ها رو امضاء کنه. هان؟" و باز خندید.
حالا بهروز هم لبخند می زد. زیر لب گفت:"درسته. یه همچین چیزایی!"
چند دقیقه بعد، "نوذری" در حالی که روی گوشۀ میز کوچک اتاق می نشتست گفت: "خیله خب! پس حالا می گی...ما چیکار کنیم؟"و بعد از مکثی اضافه کرد: " تو می دونی که اونا قراره ازت بازجوئی کنن و...تو هم قراره یه اطلاعات به درد بخوری بهشون بدی که اونا بتونن به رؤسای سازمان امنیت ارائه بِدَن. در این صورت، اگه تو چیزایی بنویسی که قصد نداری پاشو امضاء کنی، این دعوا و درگیری ها تا ابد ادامه پیدا می کنه!"
آن وقت به آرامی از میز پائین آمد، چند دقیقه ای دور اتاق قدم زد و بعد بر روی تخت خوب کوچکی که در گوشۀ اتاق بود نشست و به بهروز خیره شد. مدتی در سکوت به او نگاه کرد و بعد به ناگهان گفت: "اون حرومزاده ها چه بلایی بر سر تو آوردن؟"
بهروز زیر لب گفت: "اونا دو نفر بودن، آقا! اونا پاهای منو با طناب بستن و منو از تاق آویزون کردن و...تا تونستن شلاقم زدن. چندین بار هم با مشت و لگد بهم حمله کردن. از یه چماق هم استفاده می کردن...و مرتباً تکرار می کردن که خیال دارن ناخونامو با گاز انبرهاشون بیرون بکشن..."
مرد زیر لب گفت: "واقعاً که متأسفم!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " بعضی از آدمایی که این جا کار می کنن واقعاً دیوونه هستن! خیال می کنم که بعضیاشون واقعا مسائل روانی داشته باشن. اونا عقده هایی رو که به خاطر کمبوداشون دارن سر کسانی که مأمورای امنیتی دستگیر می کنن و برای بازجوئی میارن خالی می کنن! من با تمام وجودم در این باره از شما ...معذرت می خوام!"
حالا اخم کرده بود ودر حالی که به کف اتاق خیره شده بود سرش را تکان تکان می داد. بالاخره بعد از چند دقیقه سکوت، در حالی که از جایش بلند می شد گفت: " من قصد دارم که این ماجرا رو به رئیس اداره گزارش بدم. چیزی که می تونم به شما پیشنهاد کنم، قربان، اینه که شما...در این فاصله...بشینین و داستان خودتون رو به صورتی که خودتون دوست دارین...بنویسین. اون وقت می تونین اونو امضاء کنین و ما...اونو به عنوان اقرارنامۀ شما ...یا هرچیز دیگه ای که دلتون می خواد اسمش رو بذارین...به ریاست اداره می دیم تا این بار رو از روی شونۀ شما برداریم. من اصلاً دلم نمی خواد که اون دیوونه ها در غیاب من باز به این جا بیان و یه بار دیگه اون بلاهای وحشتناک رو بر سر شما بیارن. باشه؟"
بهروز در حالی که سرش را به آرامی فرود می آورد زیر لب گفت:" باشه."
مرد لبخندی زد و چند ورق کاغذ و یک قلم خودنویس را روی میز گذاشت و به آرامی دستی برای بهروز تکان داد و به سمت در رفت. قبل از این که از اتاق خارج شود به سمت بهروز چرخید و گفت: " یکی دو ساعت دیگه برمی گردم...و نوشته های شما رو می بَرَم."
بهروز زیر لب به خود گفت: " چه آدم خوبی بود! همچین آدم ظاهراً خوش خلق و خویی چطوری داره در چنین جایی کار می کنه، معلوم نیست! باور نمیشه کرد!"
چند بار کوشید تا از جایش بلند شود تا بالاخره موفق شد. لنگان لنگان چرخی به دور اتاق زد و بعد سر جایش نشست. آن وقت سری تکان داد و زیر لب گفت:" نوذری قطعاً یکی از اون بازجوهاشونه که نقش آدم خوبه رو بازی می کنه!" کمی سرش را تکان داد و باز فکر کرد: "من این وسط باید...چه کاری انجام بدم؟"
قلم را برداشت و مشغول نوشتن شد.
مدتی بعد صدای کسی را شنید که می گفت: " چطور پیش می ره؟" صدای وارد شدن آن فرد را نشنیده بود اما طرز حرف زدن او برایش کاملاً آشنا بود. قبل از این که سر خود را بلند کند زیر لب گفت:" خوبه!" بعد نگاهی به بالا انداخت و باز سرگرم نوشتن شد. حالا مرد تازه وارد بالای سر او ایستاده بود و به دقت تماشایش می کرد. چند دقیقه به همین منوال گذشت و بعد ناگهان صدای مرد بلند شد که با لحنی عصبانی می گفت: " انگار داری یه داستان عشقی می نویسی، هان؟"
بهروز همان طور که تند تند می نوشت گفت: "نه، آقا! نخیر!"
مرد در حالی که کاغذ را از زیر دست بهروز می کشید فریاد زد: " دست بردار، بچه! تو خیال می کنی که با یه مشت آدم کلٌه پوک طرفی،که هیچچی حالیشون نیست!؟" بعد نفسی تازه کرد و با صدایی بلند تر گفت: " بعد از اون همه کل و کُشتی که از سر شب تا صبح با هم داشتیم حالا داری باز واسۀ من می نویسی که توی خارجه فقط به دانشگاه می رفتی در یکی دوتا تظاهرات هم شرکت کرده بودی و...همین؟ هان؟"
بهروز زیر لب گفت: "بله...! ...آخه، من همین کارا رو کردم دیگه!"
مرد داد زد:" زکیسه! تو فقط همین کارا رو کردی، هان؟" و با خشم و سر و صدا نوشته های بهروز را تکه پاره کرد و به هوا ریخت و فریاد کشید: " تو ما رو یه مشت خر و گاو فرض کردی، اما خیلی در اشتباهی، توله سگ!"
گوشی تلفن را برداشت، شماره ای را گرفت و فریاد زد: "حسینی رو بفرست بیاد بالا! بگو همۀ ابزار و آلاتش روهم بیاره، فهمیدی!؟"
چند دقیقه ای به حرفهای طرف مقابل گوش داد و آن وقت با لحنی ملایم گفت:" آره بابا! همۀ اون چیزا رو خودم می دونم! باشه...، یادم می مونه!" بعد به سمت بهروز چرخید و داد زد: "اون کفشای لعنتی تو از سُمات بکش بیرون، بچٌه! دِ یالا ببینم!"
***
حالا در کنار یک تخت خواب چوبی روی زمین خوابیده بود. سرش گیج می رفت و داغ و متورم بود. ستون فقراتش به شدت درد می کرد و پوست کف پاهایش انگار در آتش می سوخت. وقتی چشمانش را باز کرد و نور کمی را که از پنجره کوچکی در نزدیکی تاق اتاق به درون می ریخت دید، فوراً چشمانش را بست و کوشید تا اثری از حیات در او دیده نشود.
اتاق برای مدتی نامشخص کاملاً ساکت بود تا این که صدای کسی را شنید که آهسته می گفت: "تو مطمئنی که...اون جوون...زنده س؟"
باز یکی دو دقیقه همه جا ساکت بود و آن وقت شخصی جواب داد:" آره، بابا! بیخودی نگرون نباشین! اون پسر...جون سگ داره!" کمی ساکت ماند و بعد ادامه داد:" اون جوری که اون ملاجش خورد به زمین، من گفتم مخش ترکید! انگار یه دو دقٌه ای هم نفسش بند اومده بود. اما وقتی مچ دستش رو گرفتم، نبضش می زد!"
باز سکوتی طولانی حاکم شد تا این که صدای مرد اول گفت: "حالا گورمرگت می خوای چیکار کنی؟ بازم روی این حرومزاده کار می کنی یا...؟"
مدتی هر دو آن ها ساکت بودند تا این که مرد دوم از جایی خیلی نزدیک جواب داد: "نمی دونم والله! انگار واسۀ امشب به قدر کافی روش کار کردیم... "
مرد اول از جایش بلند شد، کمی به این سو و آن سوی اتاق رفت و بعد به ناگهان ایستاد و با لحنی تحکم آمیز گفت: " فقط یادت باشه که منشیِ تیمسار چی گفت! ما نبایست این گوساله رو بکشیم! تو بهتره اونو بندازی توی انفرادی. با هیچکی هم نباید تماس بگیره! مفهوم شد؟" بعد باز کمی در اتاق راه رفت و آن وقت سر جایش ایستاد و این بار با صدایی کمی بلندتر گفت: "ما بایست یه تحقیقاتی بکنیم که بفهمیم این همون آدمیه که دنبالش هستیم یا... یه شخص دیگرییه!"
مرد دوم زیر لب گفت: " انگاری این ناکس...هیچی دربارۀ هیچچی نمی دونه، قربان! اگه یه چیزایی می دونست، حتماً تا به حال یه چی گفته بود!"
مرد اول پرسید: " الان چند وقته که تو داری روش کار می کنی؟"
مرد دوم سینه اش را صاف کرد و بعد گفت:" خب، فِک می کنم که....اون دو شب اِوٌلو، رسولی و آدماش روش کار کردن. دیشب هم...شب پنجم ما بود....من خودمم...دو شبه که به این خاطر چشم رو هم نذاشتم!"
مرد اول گفت: "اما کارِت حرف نداشت! رسولی همون شب دوم هیچچی نمونده بوده اونو بکشه! به خاطر همین هم بود که من بیرونش کردم. تو کارت خیلی خوب بوده. دلیل این که نتونستی حرفی ازش در بیاری ممکنه این باشه که ما...اونو عوضی گرفتیم. یعنی که این ...اون کسی که ما فکر می کردیم...نیست!"
ساکت شد. چند بار دهان درٌه کرد و لحظاتی سر جایش ایستاد و بعد روی صندلیش نشست. زیر لب غرغر کرد: " هفت شب و هفت روز! بله...درسته! شک ندارم که... این ...اون کسی که ما دنبالش می گردیم نیست...!"
نفس بلندی کشید، یکی دو دقیقه ساکت ماند و بعد با لحنی آرامتر ادامه داد: " بِهِت می گم چیکار کنیم! تو، بعد از این که این آدمو توی سلول انفرادی انداختی چند روزی به مرخصی برو. من یه نفر رو به آمریکا می فرستم که تحقیقات کنه. یه آدم دیگه هم توی کالیفرنیا هست که ...اسم فامیلش با این جوون یکیه. امکان داره که...آدمی که ما دنبالشیم...اون باشه!"
مرد دوم به آرامی از جایش بلند شد و به سمت بهروز که مثل قطعه ای چوب روی زمین افتاده بود رفت، ایستاد و بعد از لحظه ای گفت:" خیلی خوب می شه اگه این...آدمی که دنبالشیم نباشه، قربان! چون که ...اگه این همونی باشه که ما می خوایم، با این پوست کرگدنی که اون داره، و شریک و شرکای لعنتیش... ، ما از همین الان بایست کاسه کوزه مونو جمع کنیم و ... از این مملکت بزنیم به چاک! "
مرد اول چند لحظه ای آهسته خندید و بعد زیر لب گفت:" کاش اون فقط پوست کرگدن داشت! با چیزایی که من در طول این پنج شبانه روز ازش دیدم به نظرم میاد که پوست اون پوست کرگدن نیست، پوست دایناسوره! با اون بلاهایی که ما سرش آوردیم، هر کی دیگه بود حداقل یه نِک و نالی می کرد، یا از خدا و پیغمبری، کسی ...کمک می خواست!"
ساکت شد، لحظاتی در سکوت ایستاد و آن وقت گفت:" بیا! بیا بریم و...تا دوُر...دوُرِ ماست، هرچی می تونیم عشق و حال کنیم! شک ندارم که وقتی زمونش رسید، یه جایی برامون پیدا می شه که...بِهِش پناهنده بشیم."