وقتی مرد جوان تمیز کردن آشپزخانه را تمام کرد، پیرمرد بلند قد وچاق نگاهی به او انداخت و سرش را تکان داد: " بدک نبود پسر. تقریباً به موقع تموم کردی. از دیروز بهتر بود!"
مرد میانسال قدکوتاهی که در کناری ایستاده بود سرش را تکان داد: "خیلی بهتر از دیروز بود که آقای کِلی! اون فقط دو سه روزه که اومده این جا. مگه یادتون نیست؟"
زن مسن بسیار چاقی با هیجان گفت: " جک راست می گه، جو! پسره فقط سه روزه که این جاست. چه انتظاری داری؟"
پیرمرد نگاهی به پسر جوان انداخت و زیر لب گفت: " باشه! می تونی بمونی. صبح اول وقت به اداره کاریابی زنگ می زنم و بهشون می گم."
جوان آهی از روی رضایت کشید و زیر لب گفت: " ممنونم، آقا!"
پیر مرد نگاهی به پسرک انداخت و زیر لب گفت: "خیله خب! فقط یادت نره که ...تو باید هر روز... پنج دقیقه به هشت صبح این جا باشی. نه حتی ده ثانیه دیر تر! امروز....دو دقیقه دیر اومدی!"
پیر زن سرش را تکان داد:"آره، راس می گه، عزیزدلم! تنها کاری که باید بکنی اینه که...پنج دقیقه زودتر از رختخواب بیای بیرون!"
مرد جوان در حالی که سرش را مرتباً تکان می داد گفت: " بله خانوم. چشم!"
پیرمرد به طرف دیگر چرخید و مشغول جویدن چیزی شد.
چند دقیقه بعد، مردی که پیرزن او را "جک" نامیده بود به طرف جوان آمد: "اگه بتونی...خوبه امشب یه توک پا بیای اتاق من. چند چیز هست که باید...بهت یادآوری کنم!"
پیرمرد اخمهایش را درهم کرد و به طرف او چرخید: " جک! حواست باشه که چه چیزایی بهش می گی! من یه جیمی دیگه لازم ندارم!"
جک سرش را تکان داد و تف غلیظی بر زمین انداخت. بعد، همان طور که به سوی در آشپزخانه می رفت گفت:" آره، واقعا هم همچین چیزایی نمی خوایم!" و وقتی به مقابل در رسید چرخی زد، سرش را به طرف پسر جوان گرداند و با لحنی آمرانه گفت:" چن دقیقه دیگه می بینمت، هان!؟"
پسرک در حالی که سرش را به علامت تأیید تکان می داد با عجله گفت: "بله، آقا! به محض این که کارم این جا تموم شد...میام پیش شما!"
پیرمرد با اخم گفت: "کارت این جا تمومه. سطل زباله رو که خالی کردی، می تونی بری!"
*****
وقتی جوان وارد اتاق شد، جک غرغر کنان گفت: " چرا انقده دیرکردی؟" و بعد در حالی که جام شرابش را بر می داشت ادامه داد: " یواش یواش داشتم فکر می کردم که شاید توی محوطه...گم و گور شدی!"
پسر گفت: " رفتم اتاقم که لباسامو عوض کنم. توی محل قبلی که کار می کردم، آخر شبا لباسام انقده بوی گند می دادن که موقع برگشتن به خونه مسافرای اتوبوس فکر می کردن من یه جسد گندیده هستم! این موضوع انقده تکرار شد که خودم هم داشت باورم می شد که واقعاً یه لاشمرده هستم!" وخندید.
جک هم خندید و بعد گفت: " منظورتو می فهمم." و بعد در حالی که گیلاسی مملو از شراب را به طرف او دراز می کرد با لبخند پرسید: " تو ... بیست و یک سالت... هست دیگه، نه!؟"
جوان هم لبخند زد: " بله قربان! یک ده سالی هست که بیست و یک سالم شده. من اولین گیلاس وُدکام رو وقتی که نُه سلام بود بالا انداختم!"
هر دو خندیدند.
جک گفت: " نگران این چرت و پرتا نباش، هِرمَن! من خودم هم اولین بار که مشروب خوردم شونزده سالم بود. فرق بین من و تو فقط اینه که...من وقتی این کار رو شروع کردم ...دیگه هیچ وقت ولش نکردم!"
هر دو خندیدند.
جوانی که هِرمَن نامیده شده بود پرسید: " حالا چند سالته، جک؟"
جک لبخند زد: " تو فکر می کنی...چند سالم باشه؟"
هرمن کمی به صورت جک نگاه کرد و بعد گفت: "خب، چهل و پنج...یا پنجاه سال!"
جک سرش را به علامت تأیید فرود آورد: "تقریباً درست گفتی. ماه دسامبر که بیاد، من... پنجاه و پنج سالم می شه."
حالا هر دو نشسته بودند. اتاق دو صندلی و یک میز داشت که در فاصلۀ بین تخت خواب و یک سینک دستشویی قرار گرفته بودند .
هرمن بعد از این که اولین جرعه شرابش را نوشید با لبخند گفت: "می بینم که شما...یه ماشین تحریر هم دارین."
جک سرش را تکان داد:" آره. روزی روزگاری در اون گذشته های دور...دلم می خواست نویسنده بشم."
هرمن با تعجب گفت: " واقعاً !؟ خیلی جالبه! پس چطور شد که...؟"
جک گفت: "داستانش طولانیه..." جرعه بزرگی از شرابش را نوشید و بعد از مکثی نسبتاً طولانی ادامه داد: " شونزده سالم بود که ...عاشق شدم. دختره، یکی از همشاگردیای خودم توی دبیرستان بود. دختری بی اندازه خوشگل! اونم به من دل باخت. بنابراین ...تصمیم گرفتیم که ...با هم ازدواج کنیم. همین کار رو هم انجام دادیم و بعد... دبیرستان رو ول کردیم. من توی حساب پس اندازم یه خورده پول داشتم. تصمیم گرفتیم که سفری به دور کشور بکنیم...و این کار رو هم انجام دادیم."
جک که حالا از جایش بلند شده بود و در اتاق راه می رفت جرعۀ بزرگ دیگری از شرابش را سر کشید و بعد دوباره سرجایش نشست. " ما دو ماه تموم با ماشین از این سو به اون سوی کشور رفتیم و هر جا رو که خواستیم گشتیم. اون وقت، زنم "جین" به من گفت که حامله شده... و ما سفرمون رو قطع کردیم....پایان داستان!"
جک بطری را برداشت و جام شرابش را پر کرد.
هرمن حالا در سکوت کامل به چهره جک چشم دوخته بود. اما چون مرد حرف دیگری نزد، بالاخره حوصله اش سر رفت و در حالی که مشروبش را هُرت می کشید گفت:" خب، اون وقت.....؟ اونوقت چه اتفاقی افتاد؟"
جک شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت:" اتفاق خاصی...نیفتاد. ما به شهرمون برگشتیم، من کاری در رستورانی پیدا کردم و...دیگه هیچ وقت به دبیرستان نرفتیم!"
چند لحظه ای هر دو ساکت بودند تا این که هرمن با کنجکاوی پرسید:" و...بعدش؟ بعدش چی...شد؟"
جک شانه هایش را بالا انداخت و پس از لحظاتی سکوت گفت: " هیچچی! هیچ اتفاقی نیفتاد. ما دوتا بچۀ دیگه هم پیدا کردیم. اون وقت زنم ...عین همین پیرزنی که این جا هست، بسیار بد اخلاق شد و ... تا مدتی زندگی منو تبدیل به جهنم کرد...و بعدش هم راهشو کشید و رفت! من از اون وقت تا به حال...تنها هستم!"
هرمن با تأسف گفت: " یک قصٌۀ طولانیِ ولی مختصر، هان؟"
جک حالا باز مشغول را ه رفتن در اتاق شده بود . بدون حرف زدن از این سو به آن سو می رفت و سرش را تکان می داد. بالاخره ایستاد و به سوی هرمن چرخید: " من باید یه چیزایی راجع به این محل به تو بگم!"
چند بار سرش را تکان داد و بعد در حالی که راه می رفت به حرفش ادامه داد: " اول از همه این که ... تو باید مواظب رفتارت با اون پیرمرد باشی. آدم ممکنه اوایل کار متوجه قضیه نشه، اما اون یه موجودِ خشن، بی رحم ...و خطرناکه! یه کسی...چند وقت پیشا به من گفت که اون یه زمانی رییس یکی از دارو دسته های مافیایی بوده. منظورم اینه که آدمی مثه...آل کاپون یا همچه چیزی بوده!"
هرمن حالا فکورانه و با دقت به او چشم دوخته بود. روشن بود که مرد در آستانۀ مست شدن است. طولی نکشید که جک سر جایش ایستاد و اخم کرد:" می بخشی...من از وقتی که از آشپزخونه اومدم... مشغول مشروب خوردن بوده ام. فکر می کنم...کلٌه م یه کمی...داغ شده!"
هرمن لبخند زد:" عیبی نداره. نگران نباش. من یه دقیقه دیگه می رم، تو هم می تونی بخوابی. من حالا دیگه این جا موندگار شدم و فرصت زیادی خواهیم داشت که حرف بزنیم... فردا شب، و شب های دیگه می تونم بیام و... "
جک با هیجان گفت:" نه! منظور من این نبود! من به هر حال شب ها زیاد نمی خوابم. منظور من این بود که... بعضی حرفایی که می زنم ...ممکنه به نظر تو بی معنی بیاد... فقط همین!"
هرمن در حالی که جرعه ای از مشروبش را می نوشید سرش را تکان داد: " از این فکرا نکن. من حواسم هست .هیچ عیبی نداره..."
جک چند لحظه ساکت بود و بعد گفت: "چیزی که می خواستم بهت بگم این بود که ...اون پیرمرده...یه آدم خیلی وحشیه. تو باید حواست جمع باشه...اون... باس بوی قبلی رو... دو سه بار...به قصد کشت کتک زد. واسۀ همین هم بود که اون جوون بیچاره یه دفه کارشو ول کرد و رفت...از ترس اون ...حتی نیومد... از من خداحافظی کنه."
با انگشت هایش آب بینیش را پاک کرد، سرش را چند بار تکان داد و بعد ادامه داد: "اون جوون حتی صبر نکرد که چک حقوقش رو بگیره. پیرمرده مجبور شد اون چک رو بعدا با پست براش بفرسته."
هرمن زیر لب گفت: " واقعاً؟...اما اون پیرمرده به نظر نمیاد آدم انقدر بدی باشه! راستش من فکر می کردم که ...اون مرد نسبتاً خوبیه؟"
جک چپ چپ نگاهی به او انداخت: " اون...آدم خوبیه!؟ سرتاپاشو گُه گرفته!"
هرمن سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: " چمی دونم والله...شاید حق با شما باشه!"
جک در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: " خیله خب! حالا یه چیز دیگه! می خواستم بهت بگم که ...مواظب اون زنیکه پتیاره هم باشی. اونم سرتاپاشو... گُه گرفته!"
هرمن لبخندی زد و در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: " انقده این حرفو محکم زدی که ...من بوی گند اونو از همین جا احساس کردم." و غش غش خندید.
جک لبخندی زد و بعد گفت: " اما تو باید...این مطلب رو جدی بگیری ، پسر جون! من این چیزا رو برای خندون تو نگفتم." آن وقت روی تخت خوابش نشست و ادامه داد:" چیزی که می خواستم بگم این بود که ...اون حتی گاهی... از شوهرش هم خطرناکتر می شه!" کمی چشمانش را مالید و بعد ادامه داد: " من امشب... یه کمی...سرم گیج میره! ممکنه...این شراب لعنتی...یه خورده..ناخالصی... داشته باشه!"
هرمن از جایش بلند شد و همان طور که به سمت در اتاق می رفت گفت:" من دیگه می رم. تو هم لطفاً بخواب که فردا حالت بهتر باشه. صبح توی آشپزخونه می بینمت."
****
هرمن همان طور که وارد آشپزخانه می شد با صدای بلند گفت: "صبح بخیر، آقا!"
پیرمرد سری تکان داد و زیر لب گفت:"صبح بخیر."
پیرزن هم سرش را تکان داد: " سلام، هرمن. تو امروز یه خورده زود اومدی!"
هرمن گفت: " بله! می تونستم زودتر از این هم اومده باشم. اما مجبور شدم وایسم و لباسامو تمیز کنم. آخه اونا هنوز هم بوی گند می دن!"
پیرزن خندید:" آره، من که دیشب بهت گفتم! تو نباید انقده به اون جونور...نزدیک می شدی!"
پیر مرد سرش را تکان تکان داد: " آره! هیچ وقت این حرف از یادت نره! اون جونور حرومزاده انقده بو می ده که اگه آدم توی تاریکی ببینتش فکر می کنه یه جسد گندیده س!"
هرمن سرش را به علامت تأیید فرود آورد: "بله، بوی اون هنوز هم این جا پیچیده. اولش فکر کردم که بو از لباس های منه اما بعدش..."
جک در حالی که از در وارد می شد با صدای بلند گفت: " صبح بخیر هرمن! امروز حالت چطوره ؟"
هرمن خندید:" بدک نیست! سردردم خوب شده. انگار که من دیگه یواش یواش دارم به اون معجونِ شما عادت می کنم."
جک سرش را تکان داد و خندید: " من همون هفتۀ اول بهت گفتم. یادته؟"
هرمن باز خندید: " بله قربان! هیچ وقت یادم نمیره!"
پیرزن سرش را تکان تکان داد:" من صد هزار دفه به این مردک گفتم که ...به این جوونای نورس مشروب نده! اما حرفای من واسۀ اون یه پاپاسی هم ارزش نداره! لابد اون واسۀ این کارش دلایلی داره دیگه!"
پیرمرد گفت:" خب، حالا دیگه بهتره یه خورده کوناتونو بجنبونین. این چرت و پرتا رو بذارین برای بعد. امروز خیلی کار داریم!" بعد رویش را به طرف پیرزن کرد : "برامون یه عالم گوشت خوک اومده. باید امروز همه شونو ورقه ورقه کنیم!"
زن به طرف پسرک نگاه کرد و با صدای بلند گفت:" به هرمن یاد بده که چطوری اونا رو بِبُرٌه. مطمئنم که اون... از عهده ش بر میاد. اون جوون با هوشیه. در یه چشم به هم زدن یاد می گیره!"
پیر مرد سرش را تکان داد: " امیدوارم! یه غلطی باید بکنه دیگه!" بعد به طرف جوان چرخید: " زودتر غذاتو بلمبون! باید کونتو بجنبونی. امروز خیلی کار داریم!"
جک غرغر کنان گفت: " این که کار اون نیست، آقای کِلی! شما واسۀ اون کارا باید یه آدم دیگه استخدام کنین." بعد با صدایی بلند تر گفت: " این وظیفۀ باس بوی نیست!"
پیرزن در حالی که به تاق اتاق نگاه می کرد، با عصبانیت گفت:" عجب آدمایی پیدا می شن ها! یکی باید بهش بگه، آخه به تو چه مربوطه مرتیکۀ جفنگ!"
پیرمرد در حالی که چند سوسیس کوچک را در دهانش می تپاند و تند تند می جوید گفت:"آره دیگه! تو بهتره انقده فضولی نکنی، جک! بذار کارمونو بکنیم!"
جک در حالی که به بشقابش نگاه می کرد و غذایش را می جوید گفت:" آره! اون دفه هم همه مون خفه خون گرفتیم و رومونو برگردوندیم تا بعضیا یه کسی رو انقده بزنن که جونش از کونش در بیاد. بیچارۀ بدبخت انقده ترسید که به خاطر حفظ جونش بدون خداحافظی از کسی از این جا در رفت."
پیرزن غرغر نان گفت: " نخیر! این طورام نبود! اون اومد و از من خداحافظی کرد. دوبار هم. نه یه دفه!" و بعد از این که لقمه ای را که در دهان داشت فرو داد گفت: "یادِ هیچکس نره!"
حالا آشپزخانه کاملاً ساکت بود. همه سرگرم جویدن تخم مرغ نیمرو و سوسیس هایی بودند که جک برایشان آماده کرده بود. تعدادی قطعات تُست شدۀ نان هم در بشقابی روی میز غذاخوری به چشم می خورد.
بالاخره پیرمرد در حالی که بی صبرانه به هرمن که سرگرم خوردن بود نگاه می کرد گفت: "یالله دیگه. کونتو بجنبون! باهاس زودتر به تو نشون بدم که چطوری با اون ماشین لعنتی کار کنی!"
هرمن در حالی که از جایش بلند می شد و قهوه اش را سر می کشید گفت:" خیله خب. باشه!"
وقتی وارد اتاق کوچکی که جنب آشپزخانه بود شدند، پیرمرد به تیغۀ گرد دستگاهی که بر روی میز بلندی قرار گرفته بود اشاره کرد و با لحنی که به دعوا کردن می مانست گفت: " وقتی با این دستگاه لعنتی کار می کنی...حواست جمع باشه که این تیغۀ گُند و گُه... دست و پِلتو نبُرٌه! فهمیدی!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "اون پسرۀ جعلق تا وقتی که من با تیپا انداختمش بیرون سه بار دستشو با این تیغه بریده بود!"
هرمن با خونسردی گفت: " نگران نباشین، آقای کلی! من تا حد لازم...احتیاط می کنم!"
پیرمرد سرش را با رضایت تکان داد: " خیله خب. حالا که شیر فهم شدی، می تونیم شروع کنیم." و بعد مشغول توضیح دادن طرز کار دستگاه، که ماشین بریدن قطعات بزرگ گوشت و تبدیل کردن آن به لایه های نازک برای ساندویچ بود، شد.
****
هرمن همان طور که جرعه ای از جام شرابش را سر می کشید زیر لب گفت: " من همیشه فکر می کردم که...اون جوونی که...قبل از من این جا کار می کرد...به این خاطر از این جا رفته که با پیرمرد دعواش شده!"
جک در حالی که صورتش را در دستشویی کوچک اتاقش می شست زیر لب گفت:"خب، آره! جیمی به همین خاطر رفت دیگه . واسۀ چی می پرسی؟"
هرمن شانه هایش را بالا انداخت: " خب، شاید هم انقدا مهم نباشه ولی...اون پیرمرده امروز صبح گفت که اونو خودش با تیپا از این جا انداخته بیرون!"
جک که حالا داشت صورتش را با حوله ای خشک می کرد سرش را تکان داد:"خب، فکر می کنم...اون یه جورایی همین کار رو هم کرد." و بعد از این که جام شرابش را برداشت و روی صندلیش نشست در چشمان هرمن نگاه کرد و پرسید: " تو حالا...چند وقته که اینجایی؟"
هرمن در حالی که با نگاهی توأم با سوء ظن به جک نگاه می کرد، جواب داد: " یه خورده بیشتر از یه ماه. واسۀ چی می پرسی؟"
جک گفت: " هیچی! فقط فکر کردم که ...شاید..."
هرمن با کنجکاوی پرسید: "شاید ...چی؟"
جک زیر لب گفت:" هیچی، من فکر کردم که شاید تو ... احساس... کرده باشی که..."
سکوتی نسبتاً طولانی حاکم شد تا این که بالاخره هرمن گفت:" احساس کرده باشم که... چی؟"
جک گفت: " هیچچی بابا! من مطمئنم که ...آخرش همه چیز به خوبی و خوشی تموم می شه." بعد جرعه بزرگی از شرابش را سر کشید و پرسید: " راستی حالا وضعیت تو...توی آشپزخونه...چطوریه؟" و باز جام شرابش را پر کرد.
هرمن شانه هایش را بالا انداخت و گفت: " بدک نیست. تنها چیزی که گاهی منو به فکر میندازه...چیزایی یه که دور و بریا راجع به ...باس بوی قبلی...جیمی... می گن..."
جک سرش را تکان داد: " بیخودی انقده به اون پسره فکر نکن. منم یه مدتی توی نخ اون بودم، اما ، خب، این چیزا به ما ربطی نداره که...میدونی دیگه..."
هرمن با کله شقی گفت: " نه! نمی دونم! من هیچچی نمی دونم. تنها یه احساسی دارم که این جا ...یه اتفاق عجیب و غریبی افتاده ...یا این که ...داره میفته. همین!"
جک لبخند زد :" آره ، یه اتفاقِ، به قول تو عجیب و غریب، در این جا افتاده...این حد اقل چیزیه که ...می شه گفت!"
هرمن سرش را تکان داد: "خب، پس چرا برام تعریف نمی کنی؟ بالاخره من و تو الان دیگه پنج شیش هفته هست که با هم رفیقیم."
جک سرش را تکان داد: " راستش...چیز زیادی واسۀ گفتن وجود نداره. تنها نکته ای که منو به فکر انداخت اینه که ...بعد از جرٌو بحث آخری که جیم و پیرمرد با هم داشتن...جیم با چنان عجله ای از این جا رفت که حتی نیومد کتابایی رو که برای خوندن به من قرض داده بود از من بگیره. البته من، بعد از اون همه روابط دوستی که با هم داشتیم، ازش توقع هم داشتم که بیاد و از من خداحافظی کنه. که اون این کار رو هم نکرد."
هرمن سرش را تکان تکان داد:" پس قضیه...بودارتر از اونیه که من فکر می کردم. اگه آقای کِلی اونو اخراج کرده بود...اون حتماً میومد پیش تو که باهات درد دل کنه!"
جک سرش را کج کرد و شانه هایش را بالا انداخت: " حقیقتش رو بخوای، این اولین باریه که من در مورد اخراج شدن اون جوون چیزی میشنُفم. راستشو بخوای اون پیرزن لُگوری همیشه به جیمی بد و بیراه می گه که چرا انقده ناگهونی گذاشت رفت که اونا فرصت نکردن چک حقوقشو بهش بدن و مجبور شدن بعداً، با اون همه دردسر، چِکِ رو به محل زندگیش بفرستن!"
هرمن سرش را تکان داد: " اما ...من یادمه از کسی شنیدم که...یه مدتی بعد ...چند تا از نامه هایی که دیگرون براش فرستاده بودن به آدرس این جا اومده بود، نیست؟"
جک خندید: "خیله خب، آقای شرلوک هولمز! تو حالا داری این قصه رو به یه داستان پلیسی- جنایی تبدیل می کنی! اما من کما بیش مطمئن هستم که حتی این موضوع هم ...یه توضیح صاف و ساده داره که بعداً معلوم می شه."
هرمن لبخندی زد و سرش را تکان داد: " به زودی همه چیز روکشف می کنیم!"
****
هرمن خمیازه ای کشید، به ساعتش نگاهی انداخت و در دل گفت: " انقدرها هم بد نیست. اگه با دیشب مقایسه ش کنیم...می فهمیم که وضع می تونست خیلی بدتر از اینهام باشه!"
تازه وارد راهرو شده بود که صدای بسته شدن محکم در آشپزخانه را شنید. در دل گفت: "حتماً کار اون پیشخدمته، فِرِد، بوده. لابد باز صبح به این جا اومده که یه صبحونۀ مفصل و مجانی بخوره. همیشه هم یه بهانه ای توی آستین داره که علت زود اومدنشو رو لاپوشانی کنه!"
چند قدمی بیشتر بر نداشته بود که نام خودش را از دهان کسی شنید.کمی جلوتر رفت و ایستاد. حالا تقریباً پشت در آشپزخانه بود. ظاهراً فردی مشغول صحبت کردن در بارۀ او بود: " من واقعاً نگران اون پسر بیچاره هستم." صدای زنی بود. "اون پسر خوبیه و من...مثه بچۀ خودم... اونو دوست دارم."
صدای مردی گفت: " دست بردار، زن! اونم یه پسربچه س مثه همۀ بچه های دیگه. تو باید خودتو سر عقل بیاری! این بچه ها مرتباً میان و می رن! ما نمی تونیم خودمونو درگیر کارای اونا بکنیم، نگرانشون بشیم و ...همۀ مزخرفاتِ دیگه!"
بعد باز صدای زن را شنید: " دست خودم نیست! من از اون پسرۀ قبلی هم خوشم میومد. خیلی هم زیاد. وقتی هم که ناپدید شد...خیلی ناراحت شدم."
صدای مرد گفت: "تو باید این مزخرفا رو بذاری کنار! من مطمئنم که اون...هر جا که هست، سُر و مُر و گنده است. من چک حقوقشو براش فرستادم و کسی اونو پس نفرستاد. اگه اتفاقی براش افتاده بود، اونا حتماً چک رو برای من پس می فرستادن."
هرمن فکر کرد: "اون پیرمرده س که داره با پیرزنه حرف می زنه. چه جالبه که آدم می بینه اون زن احساسات هم داره و حتی از من خوشش میاد! هیچ وقت فکر نمی کردم که اون بتونه کسی رو دوست داشته باشه. شایدم اون یه زن دو شخصیتیه! مثه اون آدمایی که توی فیلما می بینیم!"
حالا صدای زن دوباره بلند شده بود: "اما تو که قضیه رو پیگیری نکردی! اگه یادت باشه، دفۀ آخری که اون با تو دعواش شد، رفت و شب رو توی اتاق اون آدم آشغال گذروند. شاید اون حرومزاده یه چیز ترسناکی به اون گفته که باعث شده اون بترسه و از این جا فرار کنه. شایدم اون ...بلایی بر سر پسر بیچاره آورده باشه. اگه اون نقشه ای برای این کار کشیده بوده باشه، بهترین وقت برای اجرای نقشه ش همون موقع بوده دیگه! اون می دونست که همۀ اطرافیا... تو رو مسئول هر اتفاقی که افتاده باشه می دونن!"
آن وقت صدای مرد را شنید: "دست بردار، زن! باز داستان سر هم نکن! اون مرتیکه، همجنس بازه و همش توی فکرِ به دام انداختن پسرای جوونه. اما آدم کش نیست، و این جور کارا ازش نمیاد! تازه! اون واسۀ چی بخواد پسری رو که هر شب بغلش می خوابه بکِشه! اصلاٌ هیچ منطقی نداره!"
بعد زن با عجله گفت: "بهتره که تو یه دقیقه خفه قون بگیری! الان وقت اومدن اونه. هر لحظه ممکنه از راه برسه و صداتو بشنفه!"
بعد، آشپزخانه را سکوت سنگینی فرا گرفت. هرمن تنها می توانست صدای چکیدن آب را از جایی بشنود. با نوک پا به سرعت به طرف سالون رستوران که در انتهای دیگر راهرو بود رفت، دو سه دقیقه در همان جا ایستاد، نگاهی به ساعتش انداخت و آن وقت باز به طرف آشپزخانه به راه افتاد. فکر کرد: " یکی دو دقیقه دیر می رسم. اما با توجه به موقعیتی که حالا در این جا دارم، هیچ اهمیتی نداره." در آشپزخانه را زد، وارد شد، و صبح بخیر گفت.
****
وقتی هرمن سر جایش نشست، جک گفت: " چطور شد که تو دیشب به اتاق من نیومدی؟"
هرمن همان طور که سرش را تکان می داد گفت: " خیلی خسته بودم. بعلاوه، یه کاری بود که حتماً باید انجام می دادم."
جک لبخندی زد و در حالی که جام شراب هرمن را برایش می آورد گفت:" آره! فکر می کنم که می دونم چه کاری بوده. من یه گیلاس بزرگ برات ریختم چون فکر می کنم که به اون احتیاج داشته باشی."
هرمن گفت: "آره، همین طوره. دیروز یه اتفاقی افتاد که ..."
جک سرش را تکان تکان داد و گفت:" می دونم! خوب می دونم که اون دوتا حرومزاده می تونن چه بلاهایی سر یه جوون بیچاره مثه تو بیارن!"
هرمن نگاهی طولانی به او کرد و گفت:" پس تو می دونی که ...چی شده، هان؟"
جک شانه هایش را بالا انداخت: " راستش، من واقعاً نمی دونم. اما می تونم یه حدس خوب بزنم!" چند لحظه ای ساکت ماند و بعد اضافه کرد: " اونا تو رو عصبی کردن، اون وقت تو هم موقع ورقه ورقه کردن گوشت خوک با اون دستگاه بُرِشِ خاک برسر، یه جای خودت رو بریدی و... بعدش هم برای قایم کردن اون، زخمت رو محکم بستی و آستین پیرهنتو روی اون کشیدی، درسته؟"
هرمن در حالی که لبخند می زد سرش را به علامت تأیید فرود آورد: "آره، درسته. پس تو هم متوجه موضوع شده بودی، هان؟"
جک سرش را تکان داد:" بعله!" و بعد از لحظه ای پرسید:" چیز دیگه ای هم بود؟"
هرمن گفت: "نه! چیز مهمی نبود. فکر می کنم...حواس من جای دیگه ای بود. اون تیغۀ خاک برسر منو غافلگیر کرد. مجبور شدم که روی محل خون ریزی رو خوب ببندم که تمام روز اونو از چشم اون پیرزنه مخفی نگه دارم تا بتونم عصر برم به اتاقم و اونو باند پیچی بکنم که برای کار شبانه در سالون غذاخوری آماده بشم."
جک سرش را به دو طرف تکان داد: "هرمن بیچاره! اونا واقعاً باید یه فکری برای اون دستگاه لعنتی بکنن. من اینو...صد بار بهشون گفته م!" لحظه ای مکث کرد تا جرعه ای از شرابش را بنوشد و بعد ادامه داد:" این بلا... سر جیم بیچاره هم اومد. پسر بدبخت سه بار دست خودش رو برید. فکر می کنم اون پیرمرد فقط دفۀ آخرشو فهمید. اون وقت مادرقحبه به جای این که کاری برای جیم بکنه ... اونو گرفت و یه کتک مفصل زد!"
هرمن چند لحظه ساکت ماند و بعد گفت: " شاید پیرمرده می خواسته از این موضوع استفاده کنه تا...از تو انتقام بگیره! شاید تو...یه چیزی گفته بودی که اونو عصبانی کرده بود و می خواست این جوری تلافی شو سرت در بیاره." چند لحظه ای ساکت ماند و بعد ادامه داد:" تو و جیم...روابط خصوصی خیلی صمیمانه و ...محرمانه ای داشتین...نیست؟"
جک در حالی که اخم کرده بود و بینیش را با دست مالش می داد ناگهان گفت:" کدوم کرٌه خری همچین چیزی به تو گفته؟"
چند دقیقه ای هر دو ساکت بودند تا این که جک، در حالی که شرابش را هُرت می کشید، گفت: "اون ...به گرد پای تو هم نمی رسید.اون گاه و گداری به اتاق من می اومد، اما شراب دوست نداشت، و خیلی هم زودرنج و بد اخلاق بود. هر دفه که من چیزی علیه آقای کِلی می گفتم، اون فوراً عصبانی می شد. یادمه یه بار که به جیم گفتم که اون مرتیکه داره اونو استثمار می کنه، پا شد و بدون این که یک کلمه حرف بزنه از اتاق بیرون رفت و تا سه روز بعد به این جا نیومد!"
هرمن بدون این که معنی کلمه استثمار را درست بداند پرسید:" تو هم اونو...استثمار می کردی؟"
جک که به نظر می آمد معنی حرف هرمن را نفهمیده، با حیرت گفت: " من؟ اونو استثمار کنم؟ چطور می تونستم همچین کاری بکنم؟ کارفرمای ما اون پیرمرده س!" یکی دو دقیقه ساکت ماند و آن وقت لبخند زد: " فهمیدم موضوع چیه! تو... معنی کلمۀ استثمار رو نمی دونی، درسته؟"
هرمن سرش را به علامت تأیید فرود آورد.
جک توضیح داد: " استثمار یعنی سوء استفاده کردن یا بهره کشی کردن از کسی. مثل مثلاً وادار کردن یک باس بوی، که کارش صرفاٌ کمک کردن به پیشخدمت در سالون غذاخوریه، به درست کردن سالاد، تمیز کردن آشپزخونه و سالون رستوران، و بیرون بردن زباله. حالا خوب فهمیدی؟"
هرمن با لبخند گفت: " بله، کاملاً! ممنونم!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "ولی تو به جز این ها...روابط خیلی نزدیک و صمیمانه ای با اون جوون ...داشتی، نیست؟"
جک نگاهی طولانی به هرمن انداخت و بعد گفت:"من نمی دونم منظور تو از این حرف ها چیه، ولی بله، ما دوستای خوبی برای همدیگه بودیم."
چند دقیقه ای هر دو در سکوت کامل سرگرم نوشیدن شراب هایشان بودند تا این که جک بار دیگر مشغول صحبت کردن شد:" شنیدم که تو پریشبا باز هم یه اسکانک دیدی، هان؟"
هرمن، با خوشحالی از این که جک موضوع صحبت را عوض کرده، با هیجان گفت:" آره! اما این دفه دیگه خیلی مواظب بودم. اصلاً نزدیکش نرفتم. فقط یواش یواش دنبالش کردم تا این که اون از چالۀ بو گندویی که ما توش زباله می ریزیم گذشت. از اون هم جلوتر نرفتم چون که ترسیدم اون جونور منو غافلگیر کنه و مثه دفۀ قبل اون مایع بوگندوشو به لباسام بپاشه!"
جک به قهقهه خندید: " اون دفۀ اول واقعا با مزه و خنده دار بود ها! تو حتی نمی دونستی اون حیون لعنتی چی هست! اونو با یه خرگوش یا جوجه تیغی عوضی گرفته بودی و همون طور که اون مایع بوگندوشو به سرتاپات می پاشید به دنبالش رفتی!" و با صدای بلند تر خندید.
هرمن در حالی که قهقهه می زد گفت: " من مجبور شدم ...اون پیرهنی رو که... تنم بود بندازم دور...! شلوارم رو هم سه دفه شستم... اما بازم بوی گند می داد! اون حیوون بد جنس...کلٌی خرج روی دست من ...گذاشت!"
جک گفت: " اون بلا به سر جیمی هم اومد. اون هم یکی از دلایلی بود که اون...".
هومن به ناگهان پرسید:" راستی...بالاخره چه برسر اون جوون بیچاره اومد؟"
جک مکثی طولانی کرد و بعد گفت: "فقط خدا می دونه! اون شب نکبتی..اون باچنان عجله ای از این جا رفت که حتی برای خداحافظی کردن با من هم به این جا نیومد!" چند لحظه ساکت ماند و بعد گفت: "فکر می کنم که...اون داستان رو... دو سه باری برای تو گفته باشم."
هرمن با سر تأیید کرد: " آره!... اما یک کسی گفت که ...اون ...شب آخرش رو این جا توی اتاق تو...گذروند."
جک با حیرت گفت: "شب آخر!؟ کدوم کرٌه خری همچین چیزی به تو گفته؟ اون یک توک پا هم به این جا نیومد! حقیقتشو بخوای ...من اون شب اصلا حالم خوب نبود و زودتر از همیشه به اتاقم برگشتم. برای همین هم یه جوری انتظار داشتم که اون برای احوالپرسی هم شده یه سری به من بزنه. اما اون هیچوقت نیومد!"
هرمن با گیجی گفت: " واقعاً!؟ پس ما باز هم بر گشتیم سر جایِ اولمون!"
****
هرمن همان طور که روی صندلیش در سالون غذا خوری می نشست گفت:" جک می گه که ...جیمی هم...اون اسکانک رو...دیده بوده!"
فِرِد گفت: "آره، اون بیچاره مجبور شد تمام لباساشو بندازه دور. اون حیوون واقعاً حالشو گرفت."
هرمن گفت: "شنیدم که ...جیم از این جا رفته چون که ...آقای کِلی چند دفه اونو تا می خورده کتک زده!"
فِرِد سرش را به علامت تأیید فرود آورد: "آره، پیرمرد اونو یکی دو باری کتک زد...اما فکر نمی کنم دلیل رفتن جیم این بوده باشه. اون به پولی که می گرفت خیلی احتیاج داشت. با این بحران اقتصادی و اوضاع گند و کثافت...فکر نمی کنم اون حاضر بود تحت هیچ شرایطی کارشو ول کنه. باید یه اتفاق دیگه ای...افتاده باشه."
هرمن با کنجکاوی پرسید:" مثلاً ...چی؟"
فرد شانه هایش را بالا انداخت: " از کجا بدونم بابا! تنها چیزی که من خبر دارم اینه که اون...نیمی از وقتشو...توی اتاق جک میگذروند...و نیمه دیگر وقتش رو هم صرف جرٌو بحث کردن با پیرزنه و پیرمرده می کرد. اون هیچ وقت راجع به رفتن از این جا یه کلمه هم حرف نزد!"
هرمن که حالا بیشتر کنجکاو شده بود فوراً پرسید: " اگه ...اون کارشو ول نکرده باشه...پس چه اتفاقی ممکنه براش افتاده باشه؟"
فرِد شانه هایش را بالا انداخت:"گور پدر اون و جد و آبادش! به من چه که چه اتفاقی ممکنه افتاده باشهً؟ من این جا باید مواظب وضعاریات خودم باشم! ضمناً...انگار چند تا مشتری برامون اومده. بدو یه جای خوب بهشون نشون بده که بشینن. من یه دقیقه دیگه میام که سفارش غذاهاشونو بگیرم. "
هرمن همان طور که با عجله از جایش بلند می شد گفت: "بله ، قربان!"
وقتی مشتری ها سر گرم خوردن غذاهایشان شدند، و فرد و هرمن به جای خودشان برگشتند، هرمن باز سر صحبت را باز کرد:"شما ...هیچ وقت از آقای کلی نپرسیدین که چرا ...جیم رو بیرون کرده؟"
فرد چپ چپ نگاهی به سوی او انداخت :" تو... خیلی کله شقٌی ها!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" چیزی که باید یاد بگیری اینه که...فکر زندگی خودت باشی و تا کار از کار نگذشته دست از دخالت کردن توی کار و زندگی دیگرون دست برداری. اگه گوش نکنی...طولی نمی کشه که ... مثه سگ پشیمون می شی!"
هرمن در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: " به این حساب...باید اتفاق خیلی بدی برای اون بیچاره ...افتاده باشه!"
فرد غرغر کنان گفت: " کی همچین مزخرفی رو به تو گفته!؟ تنها چیزی که ما می دونیم اینه که ...اون با آقای کلی دعوا کرده، آقای کلی اونو کتک زده، اونم با عصبانیت کارشو ول کرده و رفته! همین و بس!"
هرمن که قانع نشده بود شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: "پس تنها اتفاقی که افتاده...همین بوده دیگه، هان؟"
کمی هر دو ساکت بودند و بعد هرمن، در حالی که به نقطه ای که تنها مشتری های رستوران نشسته بودند چشم دوخته بود گفت: " یکی به من گفت که ...جیمی همجنس گرا بوده...و با جیمی یا کسان دیگه ای در این جا ...رابطۀ جنسی داشته... و این که ممکنه اون..." حرفش را قطع کرد و مشغول خاراندن صورتش شد.
فرد با عصبانیت گفت: "چه مزخرفاتِ و چرندیاتی! من بیست ساله که جک رو می شناسم! اون بود که این کار رو برای من جفت و جور کرد. اونم در حالی که می دونست من یه نوک سوزن هم بهش علاقه ندارم. جک، زن و سه تا بچه داره. کدوم کُرٌه خری گفته که اون همجنس گرا ست؟"
هرمن سرش را کج کرد و در حالی که ابروهایش را بالا کشیده بود گفت: " راستش من هم از اوضاع سر در نیاوردم. تنها چیزی که فهمیدم اینه که ...از یه جایی یه بوی بدی به مشام می رسه و...هیچکس حاضر نیست اصل قضیه رو به من بگه."
فرد چپ چپ نگاهی به سوی او انداخت و با خشم گفت: "بگو ببینم!کدوم کرٌه خری به تو گفته که جک همجنس گراست؟"
هرمن با لبخند جواب داد: " یه قاصدکی...به من خبر داد!"
فرد سرش را تکان داد: "حدس می زنم که یه قاصدک بو گندوی گٌنده، چاق، ومادٌه بوده، درسته!؟"
هرمن خندید: "آره، یه همچی چیزی!"
فرد با عصبانیت گفت: " اسکانکِ بو گندو!" و بلافاصله از جایش بلند شد. حالا چند مهمان جدید از در وارد شده بودند و او باید به استقبالشان می رفت.نگاهی به هرمن انداخت و در حالی که سرش را تکان می داد و دندان هایش را روی هم می سائید زیر لب گفت:"اسکانکِ جندۀ الاغ!"
****
هرمن در حالی که تلاش می کرد تا بشکه بزرگ پر از زباله را بچرخاند و از آشپزخانه بیرون ببرد با صدای بلند گفت: "این اسکانک احمق هر شب میاد! باید یه فکری براش بکنیم!"
پیرمرد لبخندی زد و گفت: " مهم نیست! اگه ما کاری به کارش نداشته باشیم زیاد این جا نمی مونه. اون فقط میاد که مطمئن بشه ما زباله ها رو براشون می بریم. فکر می کنم تمام افراد خانواده ش از زباله های اون جا تغذیه می کنن."
هرمن گفت: " اگه شما ...یه بیل به من بدین، من می تونم که اون کوه بزرگ زباله رو بکوبم و صاف و صوف کنم تا اونا نتونن انقده بهم بریزنش."
پیر زن در حالی که لبخند می زد گفت:" تو بهتره این کار رو نکنی، عزیزم. اونام نسبت به اون حق و حقوقی دارن. اون تل زباله ...میز غذاشونه!" و غش غش خندید.
پیرمرد گفت: "پشت ساختمان یه آلاچیق هست. اگه بری اون جا، توش یه بیل پیدا می کنی." و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" اما بهتره دست به اون کوه زباله نزنی.احتمال داره حیونای دیگه ای هم دور و برش باشن. ممکنه عقرب هم باشه و نیشت بزنه."
هرمن همان طور که بشکه بزرگ زباله را می چرخاند و به طرف محل تخلیه زباله می برد گفت: " بله، آقا!"
****
همه جا چون شبق سیاه بود. بوی نامطبوع غذای فاسد با بوی گند ماده ای که به وسیلۀ اسکانک ها به همه جا پاشیده شده بود مخلوط شده و هوا را به شدت متعفن کرده بود. هرمن تا به آن جا برسد، مجبور شده بود بشکۀ سنگین را چندین بار بلند کند و به زمین بگذارد و بعد بایستد تا نفس تازه کند. آن وقت کورمال کورمال به قسمت عقب ساختمان رستوران رفت ، آلاچیقی را که اربابش گفته بود بیل در آن است پیدا کرد، آن را برداشت و برگشت. وقتی به طرف تل بزرگ زباله ها می رفت جهت را گم کرد و مجبور شد برای این که راهش را پیدا کند کبریتی را روشن کند. با این وجود، قبل از این که به محل تلمبار شدن زباله ها برسد پایش در چاله ای فرو رفت وبه زمین خورد . قوطی کبریت هم از دستش افتاد و مفقود شد. حالا در وسط محلی پر از گل و لای و بد بو به زمین نشسته بود و درد شدیدی در مچ پایش که در چالۀ نسبتاَعمیقی فرورفته بود احساس می کرد. چند لحظه ای در همان حال ماند و بعد نفس بلندی کشید، تمام نیرویش را جمع کرد تا از جایش بلند شود ولی در همان لحظه صدای پای کسانی به گوشش خورد که به طرفش می آمدند و نامش را با صدای بلند صدا می زدند. خواست جوابشان را بدهد اما آن قدر احساس درد و خستگی می کرد که هیچ صوت قابل شنیدنی از گلویش بیرون نیامد. به آرامی بر روی زمین دراز کشید. تنها آرزویی که در آن لحظه داشت، پیدا کردن محل گرم و نرمی برای خوابیدن بود. دست هایش را به دو طرف دراز کرد و نگاهش را به ستاره ها که سرتاسر آسمان را پر کرده بودند دوخت. حالا صدای پای افرادی که به کمکش آمده بودند از فاصلۀ نزدیکتری به گوشش می رسید.فکر کرد:"تا چند لحظۀ دیگه می رسن و پیدام می کنن. اون وقت می تونم برم و تا صبح توی اتاقم بخوابم." بعد صدای آشنای مردی به گوشش خورد: "نیگا کن! بشکهه این جا س! احتمالاً اون به لباساش گُه زده و دویده رفته به اتاقش که ...تمیزشون کنه."
صدای زنی گفت:" شاید هم...یه چیزی دیده ... یا پیدا کرده و..."
صدای مرد گفت: " خنگ بازی در نیار، زن! اون ماجرا مال دو سه ماه پیش بود. حالا دیگه چیزی از اون نمونده که کسی ببینه!"
زن گفت: " خودت خنگ بازی در میاری! تو بودی که راجع به محل بیل با اون حرف زدی. حتی یه لحظه هم توی مُخِت نیومد که اون...گور مرگش.. بیل رو واسۀ چه کاری می خواسته؟ اگه قصدش این بود که زمین این جا رو بِکنه چی، هان؟"
مرد با صدایی بلندتر گفت: "بکنه که چه غلطی بکنه، زنیکۀ ابلهِ دهن گشاد، هان؟ تازه تو بودی که اون روز این فکرا رو توی مخ اون کردی. واسۀ چی از من خواستی که بگم جک همجنس بازه، و اون همه مزخرفات دیگه هم بهش اضافه کنی؟ تو واقعا توی مخت رفته بود که اون ممکنه باورش بشه و به این فکر بیفته که جک اون پسره رو کشته ؟"
زن گفت: " هیچکی هیچکی رو نکشته، احمق! اون فقط یه تصادف بود! همین و همین! تو که نمی خواستی اونو بکشی! پاش لیز خورد با سر افتاد زمین. همین و بس!"
مرد با عصبانیت گفت: " آره، ارواح بابات! تو گفتی و همه باور کردن!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" توی دادگاه...هیچکی واسۀ این مزخرفا یه پاپاسی ارزش قایل نیست! اونا احتمالا تو رم به عنوان شریک جرم می گیرن و میندازن توی هُلُفدونی!"
زن با صدای آهسته تر گفت: " مواظب اون دهن گل و گشادت باش، پیرمرد خرفت! از کجا معلوم که اون پسره از این جا رفته باشه؟ از کجا معلوم که اون هنوز همین اطراف نباشه؟ تو که نمی خوای مجبور شی اونم بکشی، می خوای!؟"
مرد گفت: " لعنت بر تو! تو که می دونی من اون پسره رو نکشتم! تو خودت همین حالا اینو گفتی! من تنها یه بار توی سرش زدم. اون مخش به یه چیزی روی زمین خورد. تقصیر من نبود که!"
زن با صدایی آهسته تر گفت: " تنها چیزی که من می دونم اینه که...تو باید یه کم خفه قون بگیری و این اطراف رو خوب بگردی. اگه اون همین دوروبرا باشه انقده شنیده که بتونه تو رو تا آخر عمر بندازه توی هلفدونی. اگه نمی خوای بقیه روزای عمرتو توی سلول زندون بگذرونی ...باید همین جا کارشو تموم کنی! منم...کمکت می کنم!"
سکوتی نسبتاً طولانی حکمفرما شد و بعد مرد گفت: "توی این تاریکی لعنتی هیچ چی نمی شه دید. من باید برم یه چراغ قوه یا چیز دیگه ای بیارم."
زن با صدایی بلند تر گفت:"فکرشم نکن! تو بدون من ...هیچ کجا نمی ری! حق نداری منو توی این زباله دونی بو گندو تنها بگذاری!"
هرمن صدای پای کسانی را شنید که به طرفش می آمدند و بعد به آرامی از او دور شدند. ناگهان احساس که جان تازه ای گرفته است. با تمام نیرو پایش را کشید و از سوراخ بیرون آورد، از جایش بلند شد و، در حالی که به شدت می شَلید ، خودش را به کنار ساختمان رستوران رساند. لحظه ای ایستاد و به خودش گفت: " فِرِد رفته، جک توی اتاقشه، و اون پیرِخرام دارن توی آشپزخونه دنبال چراغ قوه می گردن. پس تنها وقت فرار... همین حالاس!"
نگاهی به طرف در خروجی محوطۀ رستوران انداخت، و بعد چرخید و با تمام نیرو لنگ لنگان به سمت محل اتاق های خواب کارکنان هتل دوید.
به محض ورود به اتاق، لباس هایش را بیرون آورد و به زمین انداخت. بعد چیزهای دیگری بر تن کرد و لنگ لنگان به سمت اتاق جک دوید.
تازه مشغول هُرت کشیدن اولین جام شرابش شده بود که کسی با صدای بلند صدایش زد. در حالی که سرش را از در اتاق جک بیرون می برد داد زد: " بله آقای کلی! شما بودین منو صدا کردین؟"
مرد صاحب رستوران فریاد کشید: "آره! تو... توی اتاق جَک چیکار می کنی؟"
هرمن داد زد: " زباله به سر و تنم چسبیده بود، آقای کلی! بوی بدی می داد. رفتم به اتاقم که سر و رومو تمیز کنم...که بیام این جا! نمی خواستم اون همه گند و کثافت رو با خودم ببرم توی آشپزخونه!"
آقای کلی با صدایی آرامتر داد زد:" آره! منم همین فکر رو کردم. حالا که گفتی، خیالم راحتِ شد." و بعد از مکثی اضافه کرد: " ما داشتیم نگرانت می شدیم..."