نگاهی موشکافانه به اطراف انداخت و ناگهان سرجایش خشک شد.
جوانی که پشت سرش می آمد با تعجب پرسید: "واسۀ چی...؟ واسۀ چی یه دفعه سرجات ایستادی، حمید؟ مشکلی پیش اومده...!؟"
مردی که حمید نامیده شده بود زیر لب جواب داد: " احتمالش هست...! شاید بهتر باشه که... ما یه خورده محتاطتر عمل کنیم، بهرام جون!"
بهرام نگاهی به اطراف انداخت و به آرامی پرسید: " اما... من که چیزی نمی بینم، حمید جان...!"
حمید در حالی که فکورانه سرش را بالا و پائین می برد پاسخ داد: " می دونی، یه کسی... در حدود دو ساعته که...داره ما رو تعقیب می کنه! اون حتی...وقتی ما برای خستگی در کردن و خوردن ساندویچ توقف کردیم، ایستاد! فکر نمی کنی که این کارش...لااقل یه کمی ...مشکوک می زنه...!؟ "
حالا همۀ هشت عضو گروه به دور هم جمع شده و خیره به مسیری که تا چند لحظه قبل پیموده بودند نگاه می کردند.
چند دقیقه در سکوتی سنگین گذشت و بعد یکی از آنها زیر لب گفت:"اما حالا که دیگه هیچ اثری ازش نیست، حمید! بنابر این...اون. آدم..هر کی که بوده...احتمالاً...ول کرده و رفته پی کارش...!"
یکی دیگر با خنده اضافه کرد:" شاید هم اون آدم فلکزده...پیزی بالا رفتن از کوه رو نداشته و تصمیم گرفته که ... بزنه به چاک و برگرده بِتپه تو لونه ش!"
حمید جواب داد:" احتمال اونم هست، جواد جون! اما...ما...در وضعیتی نیستیم که بتونیم بر مبنای فرضیات خوشبینانه عمل کنیم! اگه قراره که ایمنی گروهمون رو حفظ کنیم، باید یه خورده محتاطتر عمل کنیم و دست به عصا راه بریم!"
یک نفر دیگربا صدای بلند گفت:"منم با حمید موافقم، بچٌه ها! بهتره ما بُز دل و محتاط باشیم تا خُل و چِل و بی احتیاط!"
همه خندیدند.
بعد از این که خنده هایشان فروکش کرد، حمید نگاه دیگری به جاده باریکی که پشت سر گذاشته بودند انداخت و بعد نفس بلندی کشید و ادامه داد: "ما ...به هر حال، چه رفتار اون جوونو مظنون بدونیم چه ندونیم، بهتره فرض کنیم که اون آدم برای سازمان امنیت رژیم کار می کنه! در این صورت حواسمون رو بیشتر جمع می کنیم و احتمال این که به دام دشمن بیفتیم بسیار کمتر می شه!"
بار دیگرلحظاتی همه ساکت بودند و آن وقت حمید ادامه داد:" پس بیاین فرض کنیم...که اون مرد واقعاً از اعضای سازمان امنیت رژیمه! در این صورت... ما باید در ضمن انجام فعالیت های انقلابیمون برای امروز، با دقٌت تمام شروط احتیاط رو رعایت کنیم تا توی دام اون نیفتیم! درسته...!؟"
همه سری به علامت تأیید فرود آوردند و بعضی زمزمه کردند:"درسته!"
آن وقت مردی که سعید خوانده شده بود زیر لب گفت:" به نظر من...ما باید بدون عوض کردن برنامه امروز...صرفاً برای احتیاط... به یکی دو نفر مأموریت بدیم که از عقب بیان ... یا این که در جائی قایم بشن و اون مرد مظنون رو تحت نظر بگیرن!... و بعد...در صورتی که... ثابت شد ...اون از آدمای رژیمه،...کارشو بسازیم!"
بیژن در حالی که سرش را به علامت تأیید فرود می آورد اظهار داشت:"آره! شاید هم...بهتر باشه که ...یکی دو تا از رفقای ما ...همین جا بمونن و وقتی که اون از راه رسید...باهاش حرف بزنن... تا مطمئن بشیم که اون...عضو پلیس مخفی هست یا نه! و بعدش...در باره کاری که باید باهاش انجام بدیم...تصمیم بگیریم."
سینا با گیحی پرسید:" اما...اگه ثابت شد که اون...از آدمای رژیمه...، مگه از دست ما... چه کاری بر میاد که انجام بدیم تا...خطر اون...رفع بشه!؟"
سعید جواب داد: " به هر حال، سینا جان...ما چارۀ چندانی نداریم! یا باید هر طور که شده...شرٌ اونو بکنیم... یا این که کاسه کوزه مونو جمع کنیم و برگردیم خونه...چون که...همین حالاشم ...اون ممکنه ازمون عکسهایی گرفته باشه...!"
پس از کمی بحث، تصمیم بر این شد که حمید و بیژن در محلٌی پنهان شوند و آن مرد را تحت نظر بگیرند، و بقیه افراد گروه با قدمهایی آهسته تر به راه خود ادامه دهند.
پانزده دقیقه بعد از رفتن گروه اصلی، مرد مرموز در حالی که به آرامی قدم بر می داشت و کوچکترین اثری از نگرانی در چهره اش دیده نمی شد به نزدیکی تخته سنگی که حمید و بیژن پشت آن مخفی شده بودند رسید .
حمید در حالی که به ناگهان از مخفیگاه خود بیرون آمده و به سوی جوان می رفت با صدای بلند گفت:" سلام، آقا!"
مرد بدون این که جوابی بدهد چرخی به دور خود زد، چند متر در جهت عکس دوید و بعد شروع کرد به سُر خوردن و پائین رفتن از کنارۀ کوه. قبل از این که حمید متوجه شود که چه اتفاقی در حال روی دادن است، جوان کاملاً پائین رفته و به کنار رودخانه رسیده بود.
حمید با صدای بلند گفت:" انگار این آدم واقعاً کاسه ای زیر نیم کاسه شه! حالا دیگه لازم شد که دستگیرش کنیم!" و بعد، سری تکان داد و رو به بیژن گفت:" تو همین جا نگهبانی بده! من می رم رفقا رو پیدا کنم! باید هرچه زودتر بهشون اعلام خطر کنیم! چون اگه اون مرد واقعاً آدم سازمان امنیت باشه...اونا باید برای برخورد باهاش برنامه ای بریزن!" بعد دستی برای بیژن تکان داد و مشغول صعود از جاده باریک مال رو که با شیب تندی از کوه بالا می رفت شد.
نیم ساعت بعد، حمید بخش بزرگی از کوره راه سربالایی را پیموده بود اماهنوز هم اثری از دوستانش دیده نمی شد. در دل گفت: " امیدوارم بلایی بر سرشون نیومده باشه! اونا قرار بود خیلی یواش راه برن تا ما بتونم خودمونو بهشون برسونیم!"
حالا به شدٌت نگران شده بود. فکر کرد: "نکنه...سازمان امنیتیا نزدیک اون استخرِ بوگندو در انتظار ما بودن و وقتی اونا به استخر رسیدن بازداشتشون کردن!؟" حالا تصویر چند جوان در ذهنش مجسٌم شده بود که در حالی که عده ای مرد مسلح یونیفرم برتن از فاصله ای نظاره شان می کردند لباسهایشان را از تن بیرون می آوردند و پشت سر هم به داخل استخر بزرگی که پر از آبی تیره رنگ، لجن دار و بد بو بود می پریدند! بعد افراد یونیفرم پوش را دید که به سرعت استخر را حاصره کرده و هر کسی را که از آب بیرون می آمد دستبند می زدند.
تازه به محل استخر قدیمی رسیده بود که صدای فریاد اعتراض فردی را شنید و بعد مردی را دید که با چماق قطور و بلندی در دست، در حالی که فحشهای رکیکی می داد به سوی او می آمد و تهدید می کرد که به سوی استخر بد بو و لجن دار نرود.
حمید حالا آن قدر احساس خستگی می کرد که تصمیم گرفت از جرٌو بحث با مرد نگهبان احتراز کند. بنابراین، قبل از این که به استخر برسد از تخته سنگی بالا رفت و روی آن در انتظار دوستانش نشست.
طولی نکشید که همسفران او که برای دیدن مناطق اطراف کمی بالا تر رفته بودند بازگشتند و او فرصتی پیدا کرد تا در بارۀ مرد فراری با آنها صحبت کند.
بعد از شنیدن سخنان او، جمشید، یکی از اعضای گروه، سری تکان داد و زیر لب گفت:"اگه به مسایل یه کم خوشبینانه نگاه کنیم، حد اقل صد تا دلیل منطقی برای دویدن و فرار کردن اون مرد به سمت رودخونه می شه پیدا کرد! اما از اونجایی که ما فعلاً نمی تونیم الکی خوشبین باشیم...، برای محکم کاری هم که شده، باید فرض رو بر این بگذاریم که اون ...یه جاسوس سازمان امنیت بوده و ...واسۀ همین هم با اون سرعت زده به چاک که به چنگ ما نیفته!"
سینا زیر لب اظهار داشت: " من هم ...تقریباً با جمشید موافقم! هر کی این داستان رو بشنفه مشکوک می شه که ... چرا...اگه اون واقعاً ریگی به کفشش نبوده... با اون سرعت از تپه پر شیب و خطرناک پائین دویده!؟"
مرجان، یکی دیگر از اعضای گروه گفت:" من هم به همین خاطر حسابی به اون مظنونم! من حتی فکر می کنم ...شاید بهنر باشه...علیرغم این که برنامه امروزمون اهمیت بسیار زیادی برای گروه خودمون داشته و داره...اون برنامه رو لغو کنیم و...به جاش ...پی این جریان رو بگیریم!"
طولی نکشید که همه با مرجان موافقت کردند. حالا باید تصمیم می گرفتند که چه بکنند؟
آن وقت نارگل، یکی دیگر از اعضای گروه، پیشنهاد کرد:" چطوره که ما... به دو دستۀ اکتشافی تقسیم بشیم و... از دو نقطه مختلف با فاصله ای از هم به سمت رودخونه... بریم؟" مکثی کرد و بعد ادامه داد:" من فکر می کنم که...بهتره یه ساعتی به دنبال اون بگردیم و...اگه اثری ازش نبود، برنامه امروزمون رو لغو کنیم و برگردیم به خونه هامون! ما می تونیم کار امروز رو... با امنیت بیشتر و خیال راحتتر یه وقت دیگه انجام بدیم!"
چون پیشنهاد دیگری نبود، آنها بر اساس نظر نارگل، به دو گروه چهار نفره تقسیم شدند و به سمت رودخانه به راه افتادند.
بر مبنای برنامۀ آنها، گروه اول قرار بود جستجوی خود را از ابتدای کوره راهی که مردم معمولاً برای بالا رفتن از کوه از آن استفاده می کردند آغاز کنند، و گروه دوم چهارصد متر پائینتر، یعنی مصافتی پس از نقطه ای که مرد فراری رفته بود، پائین بروند به این امید که پشت سر او سر در بیاورند و، در صورتی که او هنوز در کنار رودخانه بود، دستگیرش کنند.
اما عملیات آنها خیلی کوتاهتر از آنچه که توقعش را داشتند از آب در آمد، چرا که گروه دوم که رهبری آن را حمید برعهده داشت خیلی زود مرد مزبور را در حالی که روی تخته سنگی نشسته بود و ظاهرآ مناظر اطراف را تماشا می کرد یافتند.
حمید جلو رفت و گفـت: "سلام!" و بعد از مکثی پرسید: "می شه لطفاً بگین این جا چیکار می کنین!؟"
مرد لبخند دوستانه ای زد و در حالی که سرش را به علامت تأیید فرود می آورد به آرامی جواب داد:" البته! هیچ اشکالی هم نداره!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"باید به شما بگم که...دارم از مناظر زیبای طبیعت در اینجا لذٌت می برم!"
حمید با دلخوری گفت:" این رو که هر کسی می تونه ببینه، مرد! اما سؤال اصلی من اینه که...چرا وقتی من خواستم...با تو صحبت کنم...پا به فرار گذاشتی؟"
مرد در حالی که باز به رودخانه و امواج خروشان آب چشم دوخته بود زیر لب جواب داد:""خب، حقیقتشو بخواین، یه کسی ...توی گروه شما هست که...من دلم نمی خواست...باهاش رو به رو بشم!"
حمید با ناباوری گفت:" واقعاً!؟ " و بعد از لحظه ای انتظار اضافه کرد: " مطمئنی که داری راستشو به من می گی، مردک!؟"
حالا هر دو در سکوت، و با ابروانی در هم کشیده به چهرۀ یکدیگر خیره شده بودند. آن وقت نارگل که در فاصله ای پشت سر حمید ایستاده بود قدم جلو گذاشت و آهسته ولی با هیجان گفت: "اون ...داره راستشو بهت می گه، حمید! من تازه اونو شناختم!...و متوجه شدم که قبلاً در کجا دیدمش!" کمی مکث کرد تا نفسی تازه کند و بعد ادامه داد:" اون...توی محلٌه ما زندگی می کنه! در واقع...پسر یکی از همسایه های ماست! من چند بار اونو در اطراف خونۀ خودمون دیدمش... که در انتظار چیزی می پلکیده! اما نمی دونستم منتظر چیه! تازه دارم می فهمم!"
سینا در حالی که با شک و تردید به چهرۀ جوان چشم دوخته بود گفت:"واقعاً!؟ راست می گی!؟" و بعد از مکثی ادامه داد:" اگه این طوره...پس واسۀ چی اون این قدر ترسید که فرار کرد اومد اینجا لب رودخونه!!؟"
نارگل به آرامی جواب داد:" " خب، من فکر می کنم که ...یه چیزایی راجع به علت اون هم می دونم! " و بعد در حالی که لبخند شیرینی بر لب داشت اضافه کرد: " می دونی، این جوون خیلی وقته که گاه و گداری به دنبال من راه میفته و هر جا که می رم میاد!"
حمید در حالی که به چهرۀ جوان خیره شده بود پرسید:" خب، پس چرا تو به مامان و بابات نگفتی...یا حد اقل به آژان محل!؟"
نارگل خندید و جواب داد: " آخه من فکر نمی کنم...این بیچاره قصد بدی داشته باشه...!" وبعد غش غشی زد و ادامه داد: "راستش به نظرم میاد که حیوونی...گلوش برای من گیر کرده! اونم که چیزی نیست که آدم به خاطرش شکایت کنه! به نظر تو...هست!؟"
حمید شانه هایش را بالا انداخت، لبخند زد و سرش را به علامت نفی تکان داد...