Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


فصل 4- مردی در چادر

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[17 Jul 2021]   [ هرمز داورپناه]

                               


                                فصل ۴-  مردی در چادر


      


 به آرامی در را باز کرد و نگاهی به خارج انداخت.  نه اثری از نگهبان ها بود  و نه هیچ کس دیگر. نفس راحتی کشید و آهسته با نوک پا  از در بیرون رفت.

راهرو باریک و طولانی و تاریک بود و بوی نامطبوعی از جائی می آمد. نگاه سریعی به تک تک درهایی که در مسیرش بود انداخت  و گوش ایستاد. در دل  گفت: " حق با من بود. اتاق پنجم از سمت چپه! درست کنار مستراح! نظر سریع دیگری به دور و برش انداخت. حالا می توانست سایه کسی را در تقاطع دو راهرو ببیند. هر کس که بود، اما، توجهی به محلی که او ایستاده بود نداشت.

سرش را تکان داد و بی سرو صدا به انتهای راهرو رفت. چند ضربۀ به در اتاقی که کنار توالت بود نواخت و اهسته گفت: " سلام!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " حالت چطوره؟"

صدای ناله ای که توجهش را به خود جلب کرده بود به  ناگهان قطع شد.  حالا سکوت سنگینی همه جا را فرا گرفته بود. نفس بلندی کشید و قدم جلو گذاشت، سرش را به در چسباند و به آرامی گفت: " من...تو رو دورا دور می شناسم! می خوام بدونم که...به چیزی احتیاج داری...یا نه!"

لحظه ای بعد مردی با لحنی خشن گفت: " نخیر! لازم نکرده!"  باز همه جا ساکت شد و آن وقت سر و صدایی از پشت در شنیده شد و متعاقب آن  کسی پرسید: " تو کی هستی؟ از جون من چی می خوای؟"

به نجوا جواب داد: " من یکی از زندونیای قدیمی این جا هستم. یک سال و خورده ایه  که توی این هلف دونیم!  فقط می خواستم بدونم که می تونم کاری برای تو بکنم یا نه؟"

بعد از یکی دو دقیقه سکوت، مرد با لحنی خشن پرسید: " تو دیگه...از کدوم گوری اومدی بیرون؟"

آهسته جواب داد: " اسم من ...بهروزه! من متهم هستم که قصد انقلاب کردن در کشور رو داشته ام. من تونستم با بعضی از نگهبانا دوست بشم."

سکوتی  نسبتاً طولانی حاکم شد و بعد صدای داخل سلول گفت: " تنها چیزی که لازم دارم اینه که ...برم  دستشوئی!"

بهروز زیر لب گفت: "باشه. من خودم هم دارم می رم اون جا. وقتی برگشتم در بزن! داد می کشم و از نگهبانا می خوام که بیان و در رو برات  باز کنن!"

از توالت که بیرون آمد آن مرد شروع کرد به کوبیدن روی در. بهروز در حالی که به سوی تقاطع کریدور می رفت  فریاد زد : " اوهوی، کریم!  این که اتاقش کنار مستراحه  یه چیزی می خواد!"

مرد جوانی که اونیفرم نظامی بر تن داشت از جائی پدیدار شد و گفت :" بله قربان!  اون چی می خواد؟"

بهروز در حالی که نزدیک در سلول خودش  می ایستاد با صدای بلند جواب داد: " فکر می کنم که می خواد بره مستراح!"

جوانی که  کریم خوانده شده بود همان طور که به سمت سلول بهروز می آمد با صدای بلند گفت: " باشه، قربون!"

بهروز در حالی که به در اتاق  رو به روی سلول خودش نگاه می کرد آهسته گفت:" تو در چه حالی، کریم؟"

صدائی از داخل سلول جواب داد: " خوبم!"  و لحظه ای بعد پرسید:  "اون پائین چه خبره؟"

بهروز زیر لب گفت: " داشتم با اون جوونی که امشب آوردن حرف می زدم، کریم. فکر می کنم تا حد مرگ شکنجه شده! اونو مثه نعش روی شونه هاشو آوردن این جا!"

مردی که کریم خوانده شده بود جواب داد: " آره می تونم. منم صداشو شنیدم. حسابی آه و ناله می کرد!"   گلویش را صاف کرد   و بعد ادامه داد: " می دونی اون یکی از  چریکائیه که ماه پیش یه روستا رو تصرف کرده بودن!"

بهروز زیر لب گفت: " واقعاً !؟  تو از کجا  می دونی، کریم؟"

کریم آهسته جواب داد: " اون آدم مریضۀ توی هوا خوری بهم گفت! می دونی ...که من هر وقت دلم بخواد می تونم با اون صحبت کنم.  قفس اون نزدیک سوراخی تو دیوار سلول منه!"

بهروز شروع کرد به خندیدن. یک دقیقه بعد در حالی که هنوز هم هق هق

می زد گفت: " آخه...اون ...از کجا...می دونست؟"

کریم جواب داد: " کسی چه می دونه، بابا!   اون مریضه.... اما کله پوک

که نیست! اون می تونه با همۀ افرادی که واسۀ هوا خوری بیرون می رن  گپ بزنه . فک می کنم که ...با اون آدم انقلابیا که توی اون سمت راهرو زندونین گپی زده باشه ...یا یه همچه چیزی."

بهروز در حالی که که لبخند می زد  و به اطرافش نگاه می کرد،گفت: "متوجه شدم!" و بعد پرسید: " خب، حالا امروز ...اطلاعات با ارزش دیگه ای هم داری؟"

کریم با صدای بلند گفت: " آره... اونا خیال دارن یکی از همین روزا اونو بکشن!مثه کاری که ... با بقیۀ دارو دسته ش کردن!"

بهروز ناباورانه گفت: " واقعاً!؟ و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "انگار که تو... با  اون جوون توی چادر   دوست جون جونی  شدی! آقای... اسمش  چی بود؟"

کریم در حالی که نفس نفس می زد  جواب داد: " آرتین... یا یه همچین چیزی." و بعد از مکثی اضافه کرد: " آخه اسم اون به درد کد وم مادر مرده ای می خوره؟  اون آدم انقده مریض احواله که حتی نزدیک  چادرش هم نمی شه رفت! می گن یه سگ مرض خیلی خطری داره!"

بهروز که حالا به انتهای راهرو چشم دوخته بود  زیر لب گفت: "آره!" و لحظه ای بعد اضافه کرد: " منم شنیدم که اون یه مرض مسری ... لاعلاج داره...سل یا یه همچین کوفت و زهرماری. برای همین هم هست که...اونو از ساختمون بیرون بردن و ...توی یه چادر نیگر می دارن!"

حالا می توانستند صدای پای کسی را بشنوند. ظاهراً مرد نگهبان داشت از انتهای دیگر راهرو مراجعت می کرد. بهروز به آرامی به سمت در سلول  خودش رفت و داخل شد. وقتی جوان نگهبان از کنار در سلول می گذشت از او پرسید: " اون ...چی می خواست، کریم جون؟"

کریم در حالی که در سلول را باز می کرد و به داخل سرک می کشید جواب داد: " وضع اون خیلی خرابه،  قربان! انگار بعضی از دنده هاشو شیکستن یا یه همچین چیزی. امیدوارم قبل از این که سقط بشه از این جا ببرندش!"

بهروز با دلسوزی گفت: " یعنی که ...وضعش انقده بده؟هان؟"  و بعد از لحظه ای اضافه کرد: یعنی هیچ کاری نیست که.... ما بتونیم براش بکنیم؟"

کریم حواب داد: " چمیدونم، قربون! تنها کاری که من می تونستم براش بکنم این بود که... در سلولشو باز  بذارم.  فک می کنم اونم همینو می خواست... که هر وقت دلش خواست بتونه بره...مبال!"

بهروز گفت: " تو جوون خیلی گُلی هستی! ممنونم!"

نگهبان جوان جواب داد: " گل خود شمائین! شما سرور مائین قربون. من غلامتونم!" و بدون این که در را ببندد، چرخی به دور خود زد و به آرامی از آنجا دور شد.

چند دقیقه بعد کسی از بیرون به نجوا گفت: " اوهوی، آقا بهروز!"

بهروز از سکوی سلول پائین پرید، با نوک پا به کنار در رفت و با صدای آهسته پرسید: " چیه  فیروز؟ چیزی لازم داری؟"

فیروز جواب داد: نه!ً" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " فقط می خواستم بدونم که ...اونی که توی سلول پهلویی منه...کیه؟ شنیدم که داشتی باهاش چاق سلامتی می کردی!"

بهروز از سلول بیرون رفت و مقابل سلول رو به رویش به طوری ایستاد که انگار دارد به سمت دستشوئی می رود و بعد گفت: "اون یه دانشجوی خیلی جوون دانشگاه، به اسم قاسمه! می گه  وقتی توی اتوبوس سرویس دانشگاه نشسته بوده که... بره خونه... دستگیرش کردن. انگار یه تظاهراتی چیزی در مقابل دانشگاه بوده. رِینجرایی که در تعقیب دانشجوای فراری می گشتن  اومدن توی اتوبوس و ... چون این جوون از ترس رنگش پریده بوده... بازداشتش کردن! اون می گه اصلاً در تظاهرات شرکت نکرده بوده. اونو گرفتن چون که هر وقت از چیزی می ترسه رنگش می پره!"

فیروز در حالی که می خندید گفت: " چه چرت و پرتایی!  یعنی اون فک می کنه که رنجرا یه مشت گوسالۀ کلٌه پوکن؟ بی خودی نبود که اونا  پریروز  انقده زدنش که داشت جونش از کونش در میومد!"

بهروز در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت: " کسی چمی دونه! راستشو بخوای...منم به جوری فکر می کنم که ...اون داره دروغ می گه. اما اشکالی هم نداره. اصلاً اون چرا باید به اون حرومزاده ها راستشو بگه؟"

فیروز پرسید: " اون یکی که ...توی دخمۀ بعدیه چی؟"

بهروز خندید و جواب داد: "اون یه مغازه داره. اسمش احمده. اون...وقتی جوونای تظاهر کننده  ازش خواستن که دکونش رو تعطیل کنه، این کار رو کرده ... و به خاطر همین هم با مأمورا درگیر شده."   چند لحظه ساکت ماند و بعد ادامه داد: " اگه می خوای بدونی...باید بگم که اون جوونی هم که توی سلول طرف چپ منه، یه آخونده! اسمش اکبره. جرمش هم اینه که در یه سخنرانی توی مسجد از دولت انتقاد کرده. آدم خیلی شوخ طبعیه. کلٌی  جوک بلده! " و بعد از مکث دیگری ادامه داد: " و اون که کمی دورتر از سلول منه هم آدم خیلی شوخ طبعیه. اسمش کاظمه. اون هم دانشجوی دانشگاهه و ...من هنوز نمی دونم که به چه اتهامی دستگیرش  کردن."

سینه اش را صاف کرد و بعد، نگاهی به در سلول انداخت و ادامه داد: "آدمی که توی سلول اون وری تو هست هم  یه دانشجوی دانشگاهه به اسم پرویز. اون بعد از یه تظاهرات دستگیر شده. فکر می کنم اصلاً دوست نداره راجع به خودش حرفی بزنه. برای همین هم چیز زیادی راجع بهش نمی دونم. دو تا از سلول ها هم خالین...چون که زندونیاش رو برای بازجوئی بردن و بعد از دوسه روز هنوز برنگردوندن. کسی چه می دونه، شاید هیچ وقت هم این کار رو نکنن!"  چند لحظه ساکت ماند و بعد پرسید:" چیز دیگه ای هم هست که می خواستین بدونین حضرت اجل!؟"

فیروز خندید و بعد با لحنی تأکید آمیز گفت: "آره، درسته! من درباره  خود تو هم شکایتی دارم، آقا بهروز! واسۀ چی همۀ زندونیای این جا وقتی می خوان برن خلا باید انقده هوار بزننن و اون دیوسا رو صدا کنن اما...واسۀ تو... در سلول همیشه بازه؟ هان!؟"

بهروز هم خندید و بعد توضیح داد: "همۀ نگهبانای این جا جوونایی هستن که دارن دورۀ نظام وظیفه شونو می گذرونن. بیشترشون بی سوادن. فکر می کنم که دولت از روی عمد سربازای وظیفۀ بی سواد رو به این جا می فرستۀ به این امید که انقده نادون باشن که هیچچی در بارۀ، زندونیای سیاسی ندونن. اما بیشتر اونا عاشق اینن که خوندن و نوشتن رو یاد بگیرن. من هم از همین موضوع استفاده کردم و با همه شون دوست شدم. من معلم مجٌانی اونا هستم. اونام در عوض یه کارایی برای من انجام می دن که ...یکیش هم باز گذاشتن در سلوله!"

فیروز با شک و تردید گفت: " واقعاً؟  واسۀ چی؟"

کمی هر دو ساکت ماندند و آن وقت بهروز در حالی که سرش را تکان می داد پرسید:" تو خودت چی؟ برای چی بازداشتت کردن؟" بعد نگاهی به عقب انداخت  و باز پرسید: " واسۀ چی؟"

فیروز جواب داد: "داستانش طولانیه! ...اونا خودشون هم نمی دونن که منو برای چی دستگیر کردن!" دوباره مدتی ساکت شد و بعد ادامه داد: " می دونی....حاجیت بنا به حرفای اون دَیٌوسا...یه ...قاچاقچی هستم! منظورم اینه که ...یه مدتیه که کارم بردن چیزای قاچاق به اون ور مرزه... به کشورای همسایه...قاچاق چیزایی مثه...مردا و ...زنا...به کشورای پهلویی!"

بهروز با تعجب گفت: "واقعاً؟" و بعد از مکثی پرسید: " پس تو  اینجا چی کار می کنی؟ این زندان محل نگهداشتن زندونیای سیاسیه!"

کریم زیر لب جواب داد: " اونم...داستانش درازه. می دونی، یه شاهزاده خانومی هست که ... که خیلی سرو گوشش می جنبه و دوست داره که با خیلیا عشق و حال کنه! اینه که دوست داره...هر چن وقت یه بار بغل یکی بخوابه!"

ساکت شد و ظاهرآ به  انجام کاری داخل سلول پرداخت.

چند دقیقه که گذشت، بهروز در حالی که به دور و برش نگاه می کرد پرسید:" خیالشو  داری بقیه قصه تو برام بگی... یا نه!؟"

فیروز از فاصله دور تری گفت: " نه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد" این که قصه مصه نیست بابا جون! این شاهزاده خانوم خواهر همین شاه فعلیه و کلی فاسق داشته و داره! البته هر کدومشون رو ...جدا جدا! کاری که می کنه اینه که ...وقتی از یکی خسته می شه دستورمی ده... سرشو زیر آب می کنن!"

بهروز زیر لب گفت: "آره منم اون شایعه رو شنیدم. اما اون که..."

فیروز با صدای بلند گفت: "نه! نه! اون شایعه مایعه نیس که! اون جوونی که این قضیه رو به من گفت...خودش تازه از کاخ اون زنیکه در رفته بود!  می دونی که...همۀ اونایی رو که او زنیکه جنده به کاخش می بره بایدهمون جا بمونن تا اون ازشون خسته بشه و اون وقت...یه دفه...یه قطره آب می شن می رن توی زمین!  یکی از آدمایی که توی اون خرابشده کار می کنه اینو به امیر، همون بخت برگشته ای که  دارم راجع بهش حرف می زنم، گفته بود. واسۀ  همین هم امیر تونسته بود قبل از این که کارشو بسازن  یه جوری از کاخ بزنه به چاک و بیفته دنبال یکی که بتونه اونو از مملکت در ببره!"

وقتی حرفش را قطع کرد تا  نفسی تازه کند، بهروز با بی صبری گفت: ""خب، خب!؟"

فیروز در حالی که نفس نفس می زد  جواب داد: " خب، بعدش ... اون منو پیدا کرد!"

حالا بهروز که مشکوک شده بود با صدائی بلند تر پرسید: " تو... اون تو... داری چیکار می کنی؟  ورزش...یا...؟"

فیروز نفس نفس زنان جواب داد: "دارم می پرم بالا و سرک می کشم که ببینم اون پسرۀ  توی چادر... اون بیرون هست... یا نه؟ می خواسٌم یه چیزی ...ازش بپرسم!"

بهروز با گیجی گفت: " نمی تونی تا فردا... که خودت برای هوا خوری می ری بیرون صبر کنی؟"

فیروز  غرغر کنان گفت: " آخه خنگ خدا! همه چی به همین زودی یادت رفت؟"

بهروز زیر لب گفت: " حق با توست. راست می گی! یه لحظه یادم رفت که اونا به تو اجازۀ رفتن به هواخوری رو نمی دن."   و بعد از مکثی طولانی اضافه کرد:" به من بگو که سؤالت از اون چیه؟ من فردا صبح زود... که برای هواخوری به اونجا میرم، ازش می پرسم."

فیروز با عجله جواب داد: " نه، نه!  تو نَباس به اون کله پوک نزدیک بشی! اون هزارتا درد و مرض داره! شاید از اینم بدتر!  خودت که می دونی! ممکنه اصلاً  جاسوس ماسوس باشه!"

بهروز در حالی که آهسته می خندید گفت: " دیگه انقدرهام بد نیست، بابا! همون طور که خودت گفتی... بیشتر کسایی  که بیرون می رن ... باهاش گپ می زنن. من خودمم چند دفه باهاش حرف زدم!"

فیروز زیر لب گفت: " باشه!  من می خواسسم. بفهمم که اون چیزی می دونه یا نه؟ می دونی که اون اهل کردستانه. یکی از دوست موستام همین چَن وقت پیش اون جا گم و گور شد."

بهروز گفت: " باشه.  وقتی از مستراح برگشتم ...می تونیم  راجع به اون حرف بزنیم. فکر می کنم که من ...حالا دیگه باید برم! نگهبانه داره از این طرف میاد."    آن وقت به آرامی به راه افتاد و به سوی توالت رفت.

از کنار آخرین سلول که می گذشت،  کسی آهسته گفت: " ممنون!"

زیر لبی جواب داد : " خواهش می کنم!"

بهروز پس از آن که  از دستشوئی بیرون آمد در جوار در سلول  کنار آن ایستاد و آهسته پرسید:" به چیزی  که می خواستی رسیدی؟"

مرد داخل سلول  جواب داد: " بله، به لطف تو!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " نگهبان ...در سلولم رو هم...باز گذاشته . فقط به من گفت که مواظب باشم هر وقت که از سلول خارج می شم اون یکی نگهبان نبینه."

بهروز گفت: " چه خوب!" و بعد از لحظه ای پرسید: " راستی... اتهام تو چیه؟ فکر نمی کنم به من گفته باشی!"

مرد با صدایی آهسته جواب داد: " شورش مسلحانه! اونا تا به حال خیلی از اعضای تشکیلات ما رو اعدام کردن! مطمئناً  منم می کشن."

بهروز در حالی که نگران بود مبادا مرد به او مشکوک شود پرسید: "تو...هیچ...فکر فرار نیستی؟"

جوان بی درنگ جواب داد: "چطور می تونم...باشم؟ اونا بعضی از استخونای منو شیکستن. بعلاوه، به پاهام هم که زنجیر بستن! حتی نمی تونم از جام تکون بخورم!"

بهروز زیر لب گفت:"عجب!"   به سرعت خداحافظی کرد و به راه افتاد. یکی از نگهبان ها به سوی او می آمد.

مرد نگهبان وقتی به نزدیکی  بهروز رسید زیر لب گفت: " سلام، قربان!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " شما بهتره هرچه زودتر برگردین به سلولتون. سرگروهبان داره میاد! اون داره سلولای اون طرفی رو بازرسی می کنه."

 

به سلول خودش که رسید، سرش را جلو برد، دهانش را به درز در سلول رو به رویش چسباند و آهسته گفت: " اوهوی جوون! بیداری؟"

فیروز با عجله جواب داد: " آره، آره!"  و بعد از مکثی اضافه کرد: " من نتونستم زیاد بخوابم. می خواستم وقتی که تو برای هواخوری می ری...بیدار باشم!"

بهروز با بیصبری گفت :" خیله خب! حالا اسم اون دختره رو بهم می گی یا نه؟"

مرد با ملایمت جواب داد: " اسمش...روژنه." و بعد با صدای بلندتر گفت: " روژن!"

بهروز در حالی که به سمت تقاطع دو راهرو به راه می افتاد  گفت: " خیله خب! خیله خب!"

وقتی استکان چایی را که نگهبان برایش ریخته بود به سمت دهان می برد که   شروع به نوشیدن کند،مرد نگهبان از جایی با صدای بلند گفت: " صبح به خیر!، قربان!"

بهروز زیر لب جواب داد: " صبح بخیر، کریم عزیز! مشقاتو نوشتی؟"

کریم که حالا به کنار او آمده بود  لیخند بر لب جواب داد: " بله، استاد! دیشب انجامشون دادم. برای درس بعدی آماده ام!" بعد به در خروجی اشاره کرد و گفت: " در...بازه، قربان!"

بهروز در حالی که به سوی در می رفت  گفت: " عالی شد!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " پس  همین امروز بعد از ظهر می بینمت، باشه؟"

کریم زیر لب گفت: " حتماً استاد! به محض این که سرگروهبان بره، میام پیش شما!"

بهروز آهسته گفت: " عالیه!" و لحظاتی بعد  قدم به داخل فضای وسیعی که

دور و بر آن را دیوار کاه گلی بسیار بلندی فرا گرفته بود گذاشت.

وقتی از کنار یک چادر نظامی که در فاصله کمی از در خروجی قرار داشت می گذشت، جوان بلند قدی که بدنی باریک و استخوانی داشت زیر لب پرسید: " حال و احوال؟"

بهروز  بعد از یک دور قدم زدن در اطراف محوطۀ خالی   وقتی بار دیگر به چادر نزدیک می شد پرسید:" امروز حالت چطوره، آرتین؟"

مردی که آرتین خواهنده شده بود، در حالی که با صدای بلند سرفه می کرد جواب داد: "خوبم! فکر می کنم...دارم یه کم...بهتر می شم!"

بهروز زیر لب  گفت: " عالیه" و بدون این که مکثی کرده باشد قدم زنان از آن جا دور شد. وقتی برای بار دوم از مقابل چادر می گذشت آهسته گفت:  "من باید یه سؤالی از تو بکنم، آرتین!"

آرتین در میان سرفه کردن هایش گفت:"البته! هرچی دلت می خواد بپرس!"

بار بعد که به نزدیکی چادر رسید  پرسید:" تو... دختری به نام روژن می شناسی؟"

هنگامی که برای بار چهارم به چادر نزدیک می شد آرتین به جای جواب دادن  سؤال کرد: " جوابشو چه کسی  می خواد بدونه؟"

دور بعد که بهروز به آن جا رسید جواب داد: "یکی از زندونیا می خواد بدونه. اون می  گه که...در کردستان بوده!"

بار پنجم که به چادر نزدیک می شد آرتین در حالی که اخم کرده بود  گفت: "من چند تا دختر رو به این نام می شناسم!"

و مکالمۀ آن ها به همین شکل ادامه پیدا کرد.

آرتین پرسید:" اسم اون زندونی که میگی...چیه؟"

بهروز جواب داد:" فیروز!" و اضافه کرد: "من هیچ وقت نام خانوادگی اونو نپرسیدم."

آرتین گفت: " من یه نفر رو به این اسم می شناسم. ولی فکر نمی کنم که این همون باشه. اون آدم رو این جا نمی آوردن!"

بهروز سؤال کرد: " برای چی؟ یعنی اون خودشم برای رژیم کار می کنه  یا...؟ "

 آرتین آهسته جواب داد: " نه! برعکس!  اون هم یه جوری علیه رژیم فعالیت می کنه، با زیر پا گذشتن تمام قوانین و مقرراتِ اون! "   

 بهروز  پرسید: " یه جور راهزن...یا دزد مسلحه؟"

آرتین حوا ب داد:" نه! اون یه قاچاقجی مواد مخدره!"

بهروز با خوشحالی گفت: " تا اونجایی که من می دونم ...این که من می گم ممکنه همونی باشه که تو می گی! من که سر درنیاوردم برای چی اونو آوردن  این جا!"

آرتین جواب داد: " البته این خیلی عجیبه...اینا امکان داره که..."

بهروز زیر لب پرسید: " امکان داره که ... چی؟"

آرتین گفت: " که به  یه کارایی که اون برای  یکی از مبارزین سیاسی کرده بوده... مربوط بشه! اون جوون...تحت تعقیب مأمورین امنیتی بود!"

بهروز به خنده افتاد. بار دیگر که به مقابل چادر رسید زیر لب گفت:  "فهمیدم که چه اتفاقی افتاده. احتمالاً مرد بیچاره داره تظاهر می کنه یه قاچاقچی مواد مخدره که   روی کارهائی که واقعا کرده و می کنه سرپوش بذاره! تعجبی نداره که اونا اونو آوردن این جا...محل نگهداری زندونیای سیاسی!"

آرتین در حالی که به شدت سرفه می کرد گفت:" تو بهتره هرچی سریعتر از این جا بگذری! نگهبانی که روی پشت بوم قدم می زنه داره خیره بهت نیگا می کنه!"

بار بعد که بهروز به جلو چادر رسید پرسید:" تو از کجا این اطلاعات رو ...به دست آوردی؟   مگه تو بهم نگفته بودی که یه دانشجوی دانشگاه هستی که در حین شرکت در تظاهرات دستگیر شدی؟"

آرتین جواب داد: " حق با توست! من این حرف رو زدم  چون که من واقعاً دانشجوی دانشگاه هستم!"   اما اهل کردستان هم هستم و ..."  آرتین نتوانست به حرفش ادامه دهد چرا که بهروز با قدمهای سریع از مقابل او گذشت. نگهبان روی پشت بام  در یک نقطه ایستاده بود و خیره به آن ها نگاه می کرد.

 در دور بعد آرتین با عجله گفت: " زمانی که اون  اتفاق افتاد من به کردستان رفته بودم. وقتی برگشتم همه داشتن راجع به دو مرد که سازمان امنیتی ها در موقع عبور از مرز به تعقیبشون رفته بودن حرف می زدن." و بار دیگر که او به مقابل چادر رسید با عجله اضافه کرد: " فکر می کنم اونا  به کمک مرزبانای  اون ور مرز موفق شدن یکی از دو نفر رو دستگیر کنن!"

آن وقت صدای نگهبانی را که روی سقف بود شنیدند که فریاد زد:  "اوهوی!... شما  دارین اون پائین چیکار می کنین؟"

بهروز داد زد: " اون به کمک احتیاج داره، سرکار! این جوون... داره از شدت سرفه خفه می شه!  یه دکتری... چیزی بابد فورآ  ببیندش!"

مرد نگهبان  بعد از سکوتی طولانی فریاد زد: " خیله خب!  و بعد از لحظه ای پرسید: " می تونی ...به  آدمای داخل خبر بدی؟"

بهروز  در حالی که اخم کرده بود  و به سوی در ساختمان زندان می رفت جواب داد: " بله، البته!"

به آرامی داخل ساختمان زندان شد و نگاهی به اطرافش انداخت. کسی در آن حوالی دیده نمی شد. اما سرو صداهائی از جایی به گوش می رسید. با نوک پا به سرعت به تقاطع دو کریدور رفت و نگاهی به سمت محلی که سر و صدا از آن می آمد انداخت. حالا می توانست دو نگهبان یونیفرم پوش را ببیند که  در حالی که دو مرد لباس شخصی  همراهی شان می کردند فردی را روی دوش به سوی در خروجی می آورند. تعدادی از زندانیان هم  داشتند  با داد و فریاد به آن ها اعتراض می کردند. آن وقت به ناگهان کسی از پشت سرش داد زد: " تو دیگه از کدون  گوری اومدی!"

لحظه ای بعد صدای کریم را شنید که  می گفت: " اون برای هواخوری بیرون رفته بود، قربان!"

مرد اول با عصبانیت فرمان داد: " زود ببرش تو!"

بهروز به سرعت به داخل سلول خودش رفت. در سلول با سر وصدا پشت سرش بسته  و قفل شد.

 در دل گفت:" چه وقت مزخرفی برای محبوس شدن پشت یه در قفل شده! چیزی نمونده بود که ...کشفی بکنم!"

                                          ***

بهروز بعد از این که نوشته های کریم را به دقت نگاه کرد گفت: "امروز می خوام که ...طرز نوشتن چهارتا صدای جدید رو بهت یاد بدم. فکر می کنی انقده وقت داری که بتونی روی همه شون کار کنی؟"

کریم با اشتیاق جواب داد:" بله، آقا!  اگه چهل تا صدام یه دفه درس بدین برای همه شون وقت جور می کنم!"

بهروز خندید و زیر لب گفت: " خیلی عالیه!"  و بعد از مکثی اضافه کرد: " کاش اون تعداد صدا در زبون ما بود که بهت یاد می دادم!  تو واقعاً برای کار به من انگیزه می دی!"

آن وقت چندتا از علایم نوشتاری صداها را برایش در دفترچه نوشت و سرگرم ارائۀ توضیحات شد.

وقتی کمی با هم کار کردند،بهروز پرسید: "فکر می کنی چند  روز برای این که بتونی همۀ تمریناتو انجام بدی وقت لازم داری؟"

کریم با صدای بلند گفت: " یک یا دو روز، قربان!" و بعد از مکثی، توضیح داد: " ما این روزا کار زیادی واسۀ انجام دادن نداریم. خیلی از زندونیا رو از این جا بردن! نصف سلولا خالین!"

بهروز با لحنی که تلاش می کرد بی علاقه به موضوع جلوه کند پرسید:  "اون جوونی که  امروز از اینجا بردن ...چه بلایی بر سرش اومد؟  هیچ خبری داری؟"

کریم همان طور که از جایش بلند می شد  جواب داد: "من خبر ندارم، قربان! نوری می گه که شنیده اونا خیال دارن کار اونم همراه با یه عده از دوستاش  بسازن! تعدادشون  پنج شیش نفره. سه تاشونو این جا نیگر می داشتن که یکی شون سلولش این طرف راهرو بود و دو تاشونم اون سمت."

 بهروز در حالی که اخم کرده بود  پرسید: " نوری... کیه؟"

کریم در حالی که به سوی در می رفت گفت:" اوه، راستی! نوری می گه که شما امروز صبح بهش گفتین  که اون جوون مریض احوالۀ توی چادر...داره می میره!"

بهروز فکورانه جواب داد: " بله!ً اون، سرفه های وحشتناکی می کرد. دیدم که از دهنش خون می آمد بیرون! واقعاً نگرون شدم! دوست تو...نوری ...بهم گفت که بیام و اینو گزارش بدم. اما شماها انقده گرفتار اون مرد چریکه بودین که... توجهی به مریضه نداشتین!"

کریم در حالی که در را با دست نگه داشته بود زیر لب گفت: "آره! مرد بیچاره!"  و بعد از مکثی اضافه کرد:"می دونین، من کسی بودم که ....زندگی جوون توی چادر رو نجات دادم. اون یه شب داشت توی سلولش می مرد! کلٌی خون بالا آورد ه بود. یکی از زندونیا به من گفت که مرض اون خیلی مُسریه.... واسۀ همین  منم عین مطلب رو به گروهبان نگهبان گزارش دادم. اونام اول بردنش پیش دکتر و بعد گذاشتنش بیرون توی اون چادر. حالش، از وقتی که توی چادر زندگی می کنه  یه عالم بهتر شده!"

بهروز گفت: "تو واقعاً آدم خوبی هستی! تو جون اونو نجات دادی! اگه تو نبودی اون تا به حال مرده بود!  بعد سینه اش را صاف کرد و ادامه داد: "اون بیچاره...با این همه مریضی اصلاٍ چیکار کرده بود که...گرفتنش؟ آخه چطور تونستن یه آدمی رو که سِل داره زندونی کنن؟"

کریم در حالی که به ساعتش نگاه می کرد جواب داد:" نمی دونم، آقا! یه نفر گفت که اون...توی کردستان...یه کارایی بر ضد دولت انجام داه بوده. می گن که اون ممکنه عضو یه گروهی باشه  که می خوان کردستان رو یه کشور جداگونه بکنن!"

بهروز در  حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: " اما من شنیدم که اون یکی از دانشجوایی بوده که توی دانشگاه علیه دولت تظاهرات  می کردن. همون جام دستگیرشده."

مرد نگهبان جواب داد: "نمی دونم، آقا. یه نفر هم به من گفت که اون رو توی بیمارستان مخصوص مریضای مبتلا به سل نیگر می داشن و اون...یه بار که نزدیکیای مریضخونه  تظاهرات بوده فرار کرده و با اونا قاتی شده  و دررفته. بعداً اونو همراه با یه عدۀ دیگه بچه های دانشگاهی دستگیر کردن." سرش را تکانی داد و در سلول را کاملاً باز کرد و بعد گفت: " پس من شمارو ... فرا شب همین جا می بینم، قربان." و به آرامی از اتاق بیرون رفت.

بهروز صبر کرد تا کریم به قدر کافی از آن جا دور شود و آن وقت در سلول را باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت. بعد با صدایی آن قدر بلند که به سلول مقابل برسد گفت: " فیروز...بیداری؟"

بعد از گذشت یکی دو دقیقه صدائی جواب داد: " بعله که... بیدارم!  خیلی وقته منتظرتم!"

بهروز حولۀ دستی کوچکش را برداشت و آهسته از سلول بیرون رفت. لحظه ای بعد فیروز با هیجان پرسید: " راجه به  روژن ازش سؤال کردی؟"

بهروز جواب داد: " آره، آره!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"چیز جالبش این بود که اون...نه تنها دختره رو می شناسه بلکه...تو رم خوب می شناسه! اون می گه که تو ....یکی از انقلابیون مشهور کردستانی!"

فیروز ناگهان مشغول خندیدن شد. وقتی غش غش زدنش کمی فروکش کرد گفت: " اون...یا منو با یه نفر دیگه عوضی گرفته و یا... که منو خوب نمی شناسه!"

چند دقیقه هر دو ساکت ماندند. حالا بهروز به صورتی ایستاده بود که بتواند تقاطع  دو راهرو را ببیند.

چند دقیقه در سکوت گذشت و بعد فیروز پرسید:" اون ...دیگه چه چیزایی راجع به من گفت؟"

بهروز جواب داد: اون می گه که تو به جوونای انقلابی فراری کمک می کنی که از مرز برن  بیرون... و به کشورای دیگه پناهنده بشن."

فیروز زیر لب گفت:"که این طور!"   و بعد  از لحظه ای اضافه کرد: "خوبه! من این کار رو لااقل واسۀ یه نفر  انجام دادم! اگه کمکش نکرده بودم، اون بیچاره به دست شازده خانوم کشته شده بود! مسئله این بود که ..." و ساکت شد.

بهروز مدتی منتظر ماند و چون چیزی نشنید گفت: " که ...چی؟ چرا حرفتو تموم نمی کنی!؟  کریم ممکنه هر لحظه پیداش شه و من مجبور شم برم!"

فیروز جواب داد: " چیزی که می خواستم بگم ...این بود که...من حتی یه نیمچه انقلابی هم نیسسم!  من بهت گفتم که شغلم چیه! تنها غلطی که این دفه کردم این بود که ...به یه خُل و چِل...که بغل خواهرشاه خوابیده بود کمک کنم از مملکت جیم شه! اونا نتونستن ما رو توی راه دستگیر کنن اما مرزبونای لعنتی  اون طرف، وقت برگشتن یخۀ منو گرفتن و گفتن که منو با اون یارو که کمک کردم در بره دیده بودن!"

بهروز زیر لبی گفت: "آره، می دونم!" تو اون داستانو  قبلاً برام تعریف کرده بودی اما..."

فیروز با عجله گفت: " اما مَما دیگه نداره!حاجیت تمام قصٌه رو واست گفته!  کاری که تو داری می کنی اینه که... درد سر بیشتر واسۀ من ایجاد کنی. تنها غلطی که من کردم این بود که  به یه کلٌه پوک مادر قحبه کمک کنم از مملکت بزنه به چاک! اون به من گفت که چون بغل خواهر شاه خوابیده بوده  می خوان بکشندش! واسۀ همین هم کمکش کردم بره اون ور مرز. همین و همین!"

بهروز با عجله گفت: خیله خب! فهمیدم دیگه! من، فردا، یه بار دیگه از آرتین راجع به روژن سؤال می کنم. امیدوارم که بتونم خبرای خوبی برات بیارم."

آن وقت به آرامی به طرف توالت به راه افتاد و در حین عبور  با بقیه زندانیان سلام و احوال پرسی کرد.   از زندانی اولین سلول سمت راستش پرسید: " امروز چطوری، قاسم؟"

صدای مردی آهسته جواب داد: " من خوبم، آقا... خبر جدیدی ندارم."

بهروز گفت: " انگار خیلی وقته که واسۀ بازجوئی  نبردنت. فکر می کنی کارشون با ت...تموم شده باشه؟"

قاسم جواب داد: " بعید نیست، آقا! من حرفی برای گفتن نداشتم. آخه من که ...کاری نکردم!"

بهروز آهسته گفت: "شنیدم که تو رو از توی تظاهرات گرفتن. درسته؟"

قاسم  که حالا درست چسبیده به در ایستاده بود  گفت:"نه آقا!   اون حَرفو... کی به شما زده؟"

بهروز گفت:" راستش یادم نیست. یکی از آدمای دور و بر بود."

قاسم با صدائی بلندتر گفت:"حتماً اون پسرۀ جاسوس توی چادر بوده!"

بهروز با تعجب پرسید: " منظورت...اون جوون مسلوله س؟"

جوان فوراً جواب داد: " نهً! اون مسلول نیست! اون پلیس مخفیه! یه خبرچین آدم کش! من مطمئنم!"

بهروز نگاهی به پشت سرش و نظری به اطرافش انداخت و بعد پرسید: "تو...از کجا می دونی؟"

جوان تند تند گفت: "اون یه بار با من صحبت کرد!   نگهبان روی بوم پیداش نبود. اون بدون این که یک تک سرفه هم بکنه...پونزده دقیقه با من حرف زد! همۀ سؤالایی هم که از من کرد...همونائی بودن که بازجوا از من کرده بودن!"

بهروز زیر لب گفت: " فهمیدم!"

حالا می توانست صدای پای کسی را که از پشت سر به او نزدیک می شد بشنود. بنا براین به آرامی به سوی توالت به راه افتاد.

به دومین سلول سمت چپ  که رسید نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد زیر لب گفت:" سلام کاظم!"

جوانی که داخل سلول بود  با صدائی بسیار بلند گفت: "سللام....!"

بهروز پرسید: "همه چیز مرتبه؟  چیزی کم و کسر نداری؟"

جوانی که کاظم خوانده شده بود جواب داد: "چرا دارم! لطفاً کیلد در رو بهم بده تا از این سلولِ گُه گرفته بزنم بیرون!"

بهروز حالا صدای غش غش خندۀ جوان را می شنید. با دهانی که از خنده گشاد مانده بود جواب داد:" باشه! اونو واست میارم. اما قبلش به من بگو...تو راجع به اون جوونی که بیرون توی چادره...چیزی می دونی یا نه، تا منم درو دواست باز کنم که از اون گُه خونه بپری بیرون!"

کاظم پرسید: " راجع به اون چی می خوای بدونی؟ اونا کون اون بیچاره رو جرٌو واجر کردن!  داره از خونریزی کونش میره اون دنیا!"

بهروز با صدائی نجوا مانند گفت: "این همسایه ت، قاسم به من می گه که اون ممکنه یه پلیس مخفی یا یه خبرچین باشه!"

کاظم در حالی که هنوز می خندید گفت: " یه پلیس مخفی باکون پاره پوره، هان! پس اون باید خودش سوراخ کونش رو پاره کرده باشه که ما رو گول بزنه!"

بهروز با خنده گفت: "آخه از سوراخ کونش نیست که خون میاد! از شُش های توی سینه شه! مگه این که ...شش هاش یه جوری رفته باشن توی کونش!"

وقتی بهروز به آرامی به سمت سلول بعدی می رفت، هر دو از شدت خنده به سرفه افتاده بودند.

چند قدمی که برداشت زیر لب سؤال کرد: "تو امروز چطوری...احمد جون؟"

صدائی جواب داد: " خوبم!"

بهروز پرسید: " خبر مبری از...بازار داری؟"

احمد با عصبانیت جواب داد: "وقتی مغازۀ آدم تعطیله دیگه اخبار بازار سگ مصٌب  به چه دردش  می خوره!؟ "

بهروز سؤال کرد:"خبر مبری چیزی راجع به...کار پرونده خودت نداری؟"

احمد انگار که سؤال او را نشنیده باشد جواب داد:" شنیدم که داشتی راجع به اون خبر چین توی چادر حرف می زدی!"

بهروز که حالا کمی نگران شده بود با  کنجکاوی پرسید: " تو واقعاً فکر می کنی که ...اون یارو یه خبرچینه؟"

احمد به جای جواب با خشونت سؤال کرد: " مگه  چیز دیگه ای هم می تونه باشه!؟  آخه چطور اونا... تو یا منو توی یه چادر توی هوای آزاد نذإشتن که حال کنیم، هان؟"

بهروز به آرامی پرسید:"پس...مریضی اون چی؟ مگه اون... مریض نیست؟"

احمد جواب داد: "خب ممکنه اونا باهاش قرار مداری گذاشته باشن! آزادی و دوا در مونش... در عوض خبرچینی!"

بهروز زیر لب گفت: "آهان فهمیدم... خب واقعاً می شه گفت که...هر چیزی امکان داره!" 

  به آرامی به سمت سلول خودش به راه افتاد و از جلو آن و سلول بعدی گذشت. آن وقت صدای آشنائی را شنید که می گفت: "سلام، قربان!"

آهسته جواب داد: " سلام برتو، کریم عزیز!"  و به حرکتش به سمت جلو ادامه داد . به نزدیکی مرد نگهبان  که رسید پرسید: "کسی برای هوا خوری رفته؟"

کریم جواب داد: " بله، قربون! اون پسرۀ دانشجوس که توی سلول اوٌله.  اما خیلی زود باید برگرده تو...! وقت هواخوریش تموم شده!"

بهروز به آرامی پرسید: "فکر می کنی من... می تونم برای چند دقیقه... برم اون بیرون؟" و بعد از مکثی اضافه کرد: "البته در صورتی که بتونی به همکارت نوری، که او بالاست بگی که...به سمت ما نیگا نکنه! یه سؤالاتی هست که من باید از اون پسرۀ توی چادر بکنم!"

کریم جواب داد: "نوری امروز اون بالا نیست، قربان! فک می کنم بردنش که مراقب اتاق بازجویی باشه. دوستم رضا  اون بالاس. اون خودشم شاگرد شماس. می تونم بهش بگم که تا وقتی شما ...اون بیرونی...مراقبت باشه."

بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت:" معرکه شد! امیدوارم که یه روزی بتونم محبتای تو رو جبران کنم."

وقتی بهروز برگشت که به سمت سلول خودش برود، کریم زیر لب گفت: "خواهش می کنم از این حرفا نزنین، قربان! محبت از خودتونه..."

به نزدیکی سلول اول که رسید صدایی گفت: " ممنون، رفیقً!"

بهروز در حالی که لبخند می زد با همان لحن جواب داد: " خواهش می کنم، رفیق!"

مقابل در آن سلول که رسید ایستاد و نگاهی به دور و برش انداخت. آن وقت آهسته پرسید:" چطوری حضرت والا، اکبر خان! چیزی لازم نداری؟"

مردی که اکبر خوانده شده بود جواب داد:"ما مدیون شما هستیم، قربون! من دیشب واقعاً داشتم از گشنگی عازم دیار باقی می شدم! این حرومزاده ها حتی به خودشون زحمت ندادن که به من ناهار بدن، چه برسه به شام!"

بهروز در حالی که لبخند می زد گفت: " از دستپخت مادر من خوشت اومد؟ اون...هفته ای یه دفه برام غذا می فرسته. اینو دیروز ظهر برام داده بود! نمی دونم چرا دلم نیومد اونو بخورم و بهش دست نزدم. شاید بهم الهام شده بوده که شما داری میای  این جا و از گرسنگی مُشرف به مُوتی!"

اکبر گفت: " خب، این نشون می ده که خداوند چقده خاطر منو می خواد! قطعاً اون بوده که به مادرت  الهام کرده که غذای مورد علاقۀ منو بپزه، و به  تو هم تلقین کرده که  اونو نخوری! خدا رو هزار وسیصد و پنجاه دفه شکر!"

بهروز با خنده گفت:" خوشحالم که ...از اون لذت بردی. امیدوارم که هفتۀ دیگه خدا به مادرم الهام کنه که غذای مورد علاقۀ منو بپزه و به شما هم تلقین کنه که از سیری داری میتٌرکی!"

اکبر با صدای بلند گفت: " انشاء الله که دعای تو هفته دیگه مستجاب بشه. بنده از هر سه تای شما واسۀ کاری که این هفته کردین سپاسگزارم. بی تعارف، خیلی از خوردن اون کیف کردم."   یک دقیقه ساکت ماند و بعد ادامه داد:" امیدوارم  که خداوند به همۀ شما زندونیای این جا...و پدر و ماراتون...برکت بده،  حالا هر چقدر که دلتون می خواین شکمو یا خدا نشناس باشین، باشین!"

بهروز صدای قهقهۀ  خندۀ مرد روحانی را  که از داخل سلولش بلند بود شنید که تا وقتی به داخل  سلول خودش رفت هنوز ادامه داشت.

 قبل از این که در سلول را ببندد صدای آشنائی از پشت سرش گفت: "این آخونده آدم خیلی شوخیه، قربان!"

کریم بود. لحظه ای بعد به داخل سلول سرک کشید و گفت: " اون پسره برگشته تو، قربان!اگه بخواین می تونین همین الان برین! در حدود نیم ساعت وقت دارین. شیفت من اون موقع تموم می شه."

بهروز فوراً گفت: "عالیه!" و بار دیگر از سلول بیرون آمد.

هنگامی که  با هم به سمت تقاطع دو راهرو می رفتند، مرد نگهبان زیر لب گفت: "من با رضا صحبت کردم."

بهروز گفت: " دستت درد نکنه، کریم جون!" و به سرعت به سوی در خروجی رفت.

                                          ****

وقتی به چادر نزدیک می شد با صدای بلند پرسید:"اوضاع چطوره، آرتین؟"

آرتین در حالی که لبخند می زد و از جایش بلند می شد جواب داد:"خوبه!"

بهروز زیر لب گفت: " نگهبان اون بالا... رفیقمونه! بنا براین بدون نگرانی از طرف اون می تونیم با هم حرف بزنیم."

آرتین گفت:" خیلی عالیه! چطوری تونستی این کار رو بکنی؟"

بهروز با لحنی جدی گفت: "داستانش  طولانیه!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"من ترتیب این ملاقات رو دادم که بتونم چند سؤال ازت بکنم. توکه... مخالفتی نداری، هان؟"

آرتین لبخند زنان گفت: "ابداً! هر چی که  دلت خواست ازم بپرس!"

بهروز در حالی که به سمت عقب چادر می رفت گفت: " می دونی... انقده چیزای مختلف در مورد تو... شایع کردن که... فکر کردم ... تو خودت...تنها کسی هستی که می تونی مسایل  رو واسۀ من روشن کنی."

آرتین خندید و بعد گفت: " می دونم! بعضی جوونای  دیگه هم که پشت اون درای بسته حبس هستن این رو به من... گفتن!  حالا لطفاً دقیقاً به من بگو چه چیزی توی ذهنت هست؟"

بهروز جواب داد:"خب، من خیلی چیزا در بارۀ تو شنیدم. از انقلابی بودنت گرفته  تا... خبر چین بودن و پلیس مخفی بودنت با تظاهر به این که مریضی  تا این که فرصت پیدا کنی و از زندونیایی که تا به حال اعتراف نکردن چیزایی در بیاری. حالا اگه ممکنه..."

آرتین حرف او  را قطع کرد و گفت: " حقیقتشو بخوای... حرف زیادی واسۀ گفتن نیست. فکر می کنم که من قبلاً بیشتر چیزایی رو که می خوای بدونی بهت گفته باشم."  سینه اش را صاف کرد و  بعد ادامه داد:" من اهل کردستانم اما این جا دانشجوی دانشگاه بودم.  من توی تظاهراتی شرکت کردم که هدفش قبل از هر چیز... صنفی بود و...برای چیزایی که ما دانشجوا لازم داشتیم. من همراه با عده ای دیگه از فعالین دانشجوئی دستگیر و بازداشت شدم. "

 حرفش را قطع کرد تا نفس بلندی بکشد و آن وقت ادامه داد:" من قبل از دستگیری هم...سرفه می کردم اما بیماریم این جا که اومدم... بدتر شد. یه شب خیلی سرفه کردم و از سینه م خون اومد. یکی از زندونیا متوجه شد و این مطلب رو گزارش کرد. منو پیش پزشک زندون بردن و اون... بعد از معاینه و انجام چند آزمایش پزشکی،  گفت که ... سل دارم و معلومه که خیلی وقته داشته م.  اون از مسئولین زندون خواست که منو آزاد کنن اما اونا به عوض اون کار ... این چادر رو این جا عًلم کردن  که بدون این که بقیۀ زندونیا  و زندونبانا رو مبتلا کنم  در زندون بمونم. همین و بس!" بعد نفس بلندی کشید و به شدت مشغول سرفه کردن شد.

بهروز در حالی که  به صورت مرد جوان خیره شده بود قدمی به عقب برداشت. یک دقیقه بعد، آرتین دستهایش را از روی دهان برداشت و تفی توی یک تکه بزرگ پارچه انداخت. پارچه پر از لکه های خون شد.

بهروز به آرامی گفت: " خیلی متأسفم، آرتین! من واقعاً قصد این رو نداشتم که تو  رو... به چیزی متهم کنم. سؤال من صرفاً به خاطر ارضای حس کنجکاویم بود. مردم خیلی چیزا در مورد تو می گن..."

آرتین باز حرف او را قطع کرد و گفت:"می دونم! اصلاً  هم برام مهم نیست!  حرفایی که این و اون درباره ام  می زنن هیچ تأثیری بر اتفاقی که داره برام می افته  نداره."

بهروز زیر لب گفت:"اوکی! حالا بیا راجع به یه چیز دیگه صحبت کنیم."  چند لحظه ای ساکت ماند و بعد ادامه داد:" من دلم می خواست دربارۀ   روژن هم  ازت سؤالی کنم. به نظرم میآد که تو گفتی...اونو می شناسی یا..."

آرتین با تأکید جواب داد:"بله! من چندین نفررو ...به این اسم می شناسم!"

بهروز با هیجان گفت:"واقعاً؟ پس به من بگو که به اون مرد بیچاره چی در باره ش بگم؟"  و بعد از مکثی  ادامه داد: " فکر می کنم اون بی صبرانه منتظره که  خبری از من بشنوه!"

آرتین در حالی که خون ها را از روی لبش پاک می کرد پرسید: " منظورت ...اون مرد انقلابیه س؟"

بهروز جواب داد: " آره! البته بهت بگم که من درست نمی دونم  اون یه مرد سیاسی مبارز هست یا نه. تنها چیزی که در باره ش می دونم اینه که...اون بی صبرانه منتظره تا ...خبری در مورد این که اون دختر الان کجاست بگیره!"

آرتین سرش را تکان داد و زیر لب  گفت: "خب، می دونی، اون آدمی که من چیزایی راجع بهش شنیدم...همون که  به یه عضو گروهای مخالف دولت کمک کرد  که...از مرز بگذره... به روژن هم کمک کرد که به کشور برگرده. اما بعد ها شنیدم که خودش... یه جائی در داخل کشور... به وسیلۀٍ نیروهای امنیتی  دستگیر و زندونی شده!"

بهروز با خوشحالی گفت: "آهان! درسته. ادامه بده جوون! اون باید همین آدمی باشه که ... ما این جا داریم. این دقیقآ همون اتفاقیه که برای این افتاده!"

هر دو مدت کوتاهی ساکت بودند وبعد بهروز گفت: " اما این آدمی که من می گم  به نظر نمی یاد همون آدمی باشه که تو می گی!  این یکی انگار یه مرد بی سواده. بعلاوه،  خودش هم اصرار داره به آدم بقبولونه که تنها یه قاچاقچی مواد مخدٌره  و بس!"

آرتین زیر لب گفت: "خب، این خیلی طبیعیه! منم اگه جای اون بودم همین کار رو می کردم. این جوری آدم امنیت بیشتری داره!"

بهروز سری تکان داد و به زمزمه گفت: " احتمالاً حق با توست." و بعد از  مکث کوتاهی پرسید:" خب، اون دختره، روژن چی؟ منظورم همونه که کریم راجع بهش حرف می زنه."

آرتین سرش را بالا و پائین برد و آهسته جواب داد: " من توی ذهنم داشتم دنبال اون... می گشتم. به همین خاطر بود که ..."

ناگهان صدای فریاد کسی ار دور شنیده شد: " خواهش می کنم، قربان! سریع بدو بیا! سرگروهبان داره میاد!"

بهروز داد زد: " خدا حافظ!" و به سرعت به سوی در ورودی ساختمان دوید.

                                          *****

قبل از این که چشمانش را باز کند صدای کسی را شنید که می گفت: " خب بگو ببینم، دیشب چه اتفاقی افتاد؟"

با لحنی فریاد مانند گفت: " لطفاً به قبر خودت برگرد!" و بعد در حالی که گیج خواب بود به آرامی بلند شد، از سکو  پائین آمد و در را باز کرد. حالا می توانست صورت فیروز را در حالی که حوله ای در دست داشت و  مقابل سلول خودش ایستاده بود ببیند.

فیروز در حالی که به تقاطع دو راهرو نگاه می کرد زیر لب گفت: "من باید بدونم که... چی شده؟ انگار از اون پسره خبری نیست!"

اکبر، زندانی روحانی سلول مجاور تقریباً داد کشید: اونو ا بردنش جوون!" دیشب صدای سرگروهبان رو شنیدم که به نگهبانا دستور می داد چادرشو جمع کنن! ممکنه فرستاده باشنش به بند عمومی!"

بهروز گفت: "باید برده باشنش به بیمارستان. مریض تر او اونه که بره به بند عمومی!"

اکبر، انگار که دارد دعائی را می خواند  گفت: " خداوند انشاء الله به او صبر و حوصله  و به ما برکتِ نجات از این خراب شده را اعطا کند!"

فیروز  پرسید: " روژن چی؟  اون دیشب راجع بهش چی گفت؟"

بهروز در حالی که سعی می  کرد چیزهائی را که از او شنیده بود به یاد بیاورد جواب داد: " گفت که ...خودشم  اومده بوده این جا که ...دنبال اون بگرده. بعدش ...نگهبانا منو صدا زدن و فرصت پیدا نکرد که بقیۀ حرفشو بزنه."

فیروز غرغر کنان پرسید: " اخه این با اون همه درد و مرض و سل و  کوفت کاری  دیگه  چه جوری می خواست بره دنبال روژن بگرده!؟ تا اون جا که من خبر دارم اونم ممکنه  زمانی  که منو گرفتن  دستگیر شده باشه. اون دختر بیچاره داشت یه جوری.. از ما نگهبانی می کرد!"

بهروز حالا احساس می کرد که کاملاً گیج و منگ شده است. سرش را تکان تکان داد و در حالی که هنوز خواب آلود بود زیر لب گفت:" آخه این جا چه خبره!؟ تو! آرتین! روژن! ...؟"  و بعد با صدای بلند گفت: " من که ...اصلاً سر در نمی آرم...این جا ...داره چه اتفاقاتی ... میفته؟"

فیروز سرش را تکان تکان داد، به آرامی چرخی به دور خود زد، به داخل سلول  رفت و در را بست.

بهروز دستی به سرش کشید، کمی صورتش را مالش داد و بعد به سمت توالت به راه افتاد.

در موقع بازگشت از دستشوئی،  وقتی به مقابل در سلول دوم رسید مکثی کرد و آهسته گفت: " سلام کاظم! خبر رو شنیدی؟"

کاظم با صدای بلند گفت: " آره!" و بعد  از لحظه ای در حالی که می خندید اضافه کرد: " فکر می کنی چه بلائی بر سر اون جوون پارتیزان، پلیس مخفی، و پر از درد و مرض اومده؟"

بهروز زیر لب گفت: " پس تو هم چیزی راجع به اون نمی دونی. حد اقل وقتی اونو می بردن که لابد یه چیزائی شنیدی، هان؟"

کاظم در حالی که می خندید گفت:" نه!  اما صداهای زیادی  از طرف کسایی که محکم به در  می کوبیدن می اومد. بعداٌ احمد به من گفت که جریان چی بوده."

بهروز گفت:" خیله خب. فهمیدم!" و بعد چند ضربه به در سلول احمد زد و پرسید:" بگو ببینم چه اتفاقی افتاد؟ تو می دونی؟"

احمد با صدای آهسته ای از پشت در سلول خودش گفت: "آره، اونا گفتن که برنامه اون تموم شده. اونا تصمیم گرفته بودن که اونو به یه مأموریت دیگه در جای دیگه ای بفرستن!"

بهروز زیر لب گفت: "آهان. متوجه شدم که منظورت چیه، احمد! اما تو چیزی هم با چشمای خودت دیدی؟ "

 احمد زیر لبی جواب داد: " خب می دونی که نیگا کردن از بین  این سوراخهایی که به اسم پنجره توی دیوار اینجا کارگذاشتن خیلی سخته! واسۀ همین هم من بیخودی به خودم زحمت ندادم. اما احتیاجی هم به این کار نبود. می دونستم که چه اتفاقی داره می افته." 

بهروز با نا امیدی گفت:" خیله خب. ممنونم!" و به سمت در سلول بعدی رفت و پرسید: " تو چی؟ دیشب وقتی که ..." اما فرصت این که جمله اش را تمام کند پیدا نکرد چرا که قاسم با هیجان و صدای بلند گفت: "آره! می دونی، من خیلی  کنجکاو شدم!  برای همین هم خودمو بالا کشیدم و از توی سوراخ دیوار که بهش پنجره می گن به بیرون نیگا کردم."

 بهروز با هیجان گفت: " آهان ، خب! بگو چی دیدی؟"

قاسم جواب داد:  " دو تا آدم اومدن که...یه نگهبان مسلح هم همراهشون بود. صبر کردن تا اون وسایلشو جمع کنه و بعد بردنش. نه دستبندی به دستش زدن و نه هیچچی! به پاهاشم زنجیر منجیری نبود."

بهروز گفت: " پس تو هم هنوز فکر می کنی که اون...یه خبرچین یا همچین چیزی بوده. هان؟"

قاسم گفت: " مگه چیز دیگه ای هم می تونست...باشه؟ مگه همۀ این حرفا ثابت نمی کنه که...چیزایی که من بهت گفتم درست بودن؟"

بهروز زیر لبی جواب داد: "خب، شاید." و به آرامی از جلو اتاق او گذشت.

حالا بین دو سلول بعدی ایستاده بود.  در حالی که به در اتاق مرد روحانی نگاه می کرد،پرسید:" می دونی چی بر سر  اون دانشجویی که این جا بود اومده، اکبر آقا؟"

اکبر جواب داد:" امروز صبح بردنش. من داشتم نمازم رو می خوندم که پیداشون شد. سرو صداهایی شنیدم. فکر می کنم که ... اونو موقع بردن ...کتک می زدن!"

بهروز در حالی که به سوی دیگری نگاه می کرد پرسید: " تو راجع به این پسره... پرویز  چیزی می دونی؟ اون تنها کسیه که تقریباٍ هیچ وقت با من حرف نزده. فکر می کنم به دلیلی به من اعتماد نداره."

اکبر جواب داد: " راستش من ...تقریباٍ هیچچی نمی ده! به نظر میاد که ...دایماً خوابه. حتی جواب سلام منم نمی ده!"

بهروز در حالی که بی هدف به اطرافش نگاه می کرد زیر لب گفت:  "آهان!"

آن وقت چند قدم دیگر به سمت جلو برداشت. اثری از هیچ کدام از دو نگهبان نبود. تنها از فاصله ای دور...جائی در انتهای دیگر کریدور...صدای پچ پچ کسانی به گوشش می خورد. احساس کرد که دیگر کاری برای انجام دادن ندارد. زیر لب به خود گفت: " باید صبر کرد و دید... که چی پیش میاد."

                                   ******

صدای کسی را شنید که با لحنی آرام می گفت:  "حالتون خوبه، جناب؟"

در حالی که چشمانش را باز می کرد زیر لب جواب داد: " فکر می کنم! ممنونم، کریم."

از جایش بلند شد، به سمت مرد نگهبان که در کنار در ایستاده و به او چشم دوخته بود  نگاهی انداخت. بعد با صدایی خواب آلوده سؤال کرد:"اما ...برای چی می پرسی؟ "

جوان گفت: " آخه،...مثه همیشه نبودین، قربان! شما صبحی صبحونه تونو نخوریدن و بعدشم...از سلول بیرون نیومدین که ...با کسی حرف بزنین."

بهروز در حالی که چشمانش را می مالید  زیر لب گفت: " حق با توست!"

کریم در حالی که قدمی به عقب بر می داشت گفت: " ببخشین که بیدارتون کردم. آخه...شما چن وقته که سرحال نیستین.اون زندونی ته راهرو هم گفت که  شنیده شما ناله می کردین. فکر می کرد  شما شاید...خدای نکرده... مریض شدین."

بهروز  در حالی که از سکو پائین می آمد گفت:" نه، نه! کریم عزیز. من حالم  خوبه. فقط دیشب یه کم سردرد داشتم . واسۀ همین هم یه آسپرین خوردم.  شاید دلیل این که یه خورده بیشتر...از همیشه...خوابیدم همین بوده."

کریم در حالی که به آرامی عقب عقب می رفت گفت: " خیله خب، قربان. همینو می خواستم بدونم." و بعد چرخی به دور خود زد و از سلول خارج شد و در را بست.

بهروز حوله کوچکش را برداشت، در را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت، کمی  گوش ایستاد و  آن وقت به آرامی قدم به بیرون گذاشت  و به سمت توالت رفت.

وقتی از دستشوئی بر می گشت مکثی در مقابل سلول کاظم کرد  و گفت:"سلام کاظم فضولباشی عزیز! بگو ببینم امروز چه خبر؟"

کاظم خندید و بعد جواب داد:" هیچ خبر!  فقط...من یه خورده دلم واسۀ تو تنگ شده. خیلی وقته که با هم حرف نزدیم."

بهروز گفت: " می دونی که ...این چند وقت گذشته من ....خودم نبودم! فکر می کنم از همون روزی که اون جوون توی چادر رو از این جا بردن!"

کاظم گفت: " تو که اون زندونی سلول شماره دوازده رو یادته، نیست؟"

چند لحظه بعد بهروز فکورانه جواب داد:" آره، فکر می کنم به یادم بیاد. حتماً اون دانشجوی زبون بریدۀ دانشگاه رو که اسمش پرویز بود می گی دیگه، نیست؟"

کاظم در حالی که می خندید گفت: " آره! بهت خیلی سلام رسوند!"

بهروز لبخند بر لب پرسید: " از کجا؟ از جهنم یا بهشت؟"

کاظم در حالی که می خندید جواب داد: " یه جایی بین اون دوتا! از بند عمومی!"

بهروز در حالی که به سمت تقاطع دو کریدور نگاه می کرد آهسته گفت:     "از شنیدن خبرش خوشحالم. حالش چطوره؟"

کاظم جواب داد: "حالش خوبه." و بعد از مکثی اضافه کرد: " آرتین و روژن هم بهت سلام می رسونن!"

بهروز که کاملاً گیج شده بود حیرت زده گفت: " چی...!؟"  و بعد از مکثی اضافه کرد: " کی...رو گفتی؟" و لحظه ای بعد مشغول خندیدن شد. کمی که خندید و سرش را تکان تکان می داد زیر لب گفت:" مثه همیشه، شوخی می کنی، هان؟"

کاظم به جای این که سؤال بهروز را جواب دهد، در حالی که با صدای بلند می خندید گفت: " اونا سُر ومُر گنده رسیدن به خونه و کاشانه خودشون."

هر دو لحظاتی ساکت بودند و بعد بهروز گفت: " اون پرویز...واقعاً توی بند عمومیه؟"

کاظم گفت:"خیال می کنم! اگه نبود، چطوری می تونست از پشت  پنجرۀ سلول من باهام حرف بزنه؟"

بهروز زیر لب گفت: " متوجه شدم." و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " پس آروین و  روژن بالاخره همدیگه رو پیدا کردن و ...رفتن که تا ابد به خوبی و خوشی با هم زندگی کنن. هآن؟"

کاظم با صدای بلند گفت:" بله، قربان! درستِ درسته!"

بهروز گفت: " و آروین هم ....مرضِ سِلِش کاملاً خوب شده. درسته؟"

کاظم خندید و جواب داد: "آره! اون می گه که هنوز یه دندون درد بد داره. می دونی که بازجوا....دوتا از دندوناشو شیکسته بودن.اون دندونا، بیشتر اوقات خونریزی می کردن! مخصوصاً وقتی که بهشون ور می رفت یا  عمداً انگولکشون می کرد!"

مدتی هر دو  ساکت بودند تا این که بهروز گفت: " من شنیده بودم که اونا دو سه بار  برده بودنش دکتر که معاینه ش کنن. در مورد اونم می دونستی؟"

کاظم جواب داد: " آره، می دونستم." و با صدای بلند مشغول خندیدن شد. آن وقت اضافه کرد: " می دونی، آرتین خیلی جوون خوشبختی بود. اون پزشکه آدم معرکه ای از آب در اومد...اون بود که عنوان کرد آرتین مرض سل داره و باید به قسمت هواخوری منتقلش کنن، و بعداً هم شدیداً فشار آورد که به خاطر بیماری مسریش باید آزاد بشه!"

بهروز در حالی که چشمانش از خوشحالی برق می زد و تمام صورتش  خندان شده بود گفت: "متوجه شدم!" و در حالی که سرش را  تکان تکان می  داد گفت:"معلومه که آرتین...عجیب آدم خوش شانسی  بوده که توی این وضعیت، با همچین پزشک نابغه ای رو به رو شده! اون مرد واقعاً جونشو نجات داده..."

 

 


مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 253


بنیاد آینده‌نگری ایران



پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۳ - ۱۴ نوامبر ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مسلسل بر دوش  هرمز داورپناه

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995