Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


۳- صبح بخیر، آفتاب!

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[30 Jun 2021]   [ هرمز داورپناه]

 


وقتی چشمانش را باز کرد، نوری که از درز پنجره به درون می آمد بخشی از اتاق را روشن کرده بود. .لبخندی زد و آهسته از جا بلند شد و  نشست.

 فکر کرد:"این آفتابیه که بعد از مدتها  اَبر و باد و بارون پیداش شده. باید  به فال نیک بگیرمش!" به آرامی برخاست، روی پنجۀ پا ایستاد و از پنجرۀ کوچک،  که در انتهای حفره باریک و طویل داخل دیوار بود، نظری به بیرون انداخت.  زیر لب گفت: "درسته! خورشید بعد از مدتها تاریکی، باز پیداش شده و همه جا رو روشن کرده.از کجا معلوم! شاید روزای تاریک زندگی من هم ...رو به پایان باشن!"

چرخی به دور خود زد و  نگاهی به اطراف اتاق کوچک و میله های آهنی پشت پنجرۀ باریک بالای در خروجی آن انداخت و بعد سر جایش نشست. حالا صدای گروهی را که انگار همه داشتند با هم حرف می زدند از فاصله ای می شنید. کمی گوش داد و بعد، انگار که دارد به کسی گزارش می دهد با صدای بلند گفت: " اون بیرون باید یه تظاهراتی، چیزی شده باشه."

لحظه ای  بعد، صدای مردی در گوشش پیچید: " نه، آقا جون! تظاهرات مظاهراتی در کار نیست! یکی از رفقای خودته که داره نِکٌ و نال می کنه! اگه باورت نمی شه، می تونم به بازجوش بگم بیارتش این جا که با چشای خودت ببینی!"

در حالی که سرش را فرود می آورد جواب داد: "نه! متوجه شدم! لزومی نداره."

 آن وقت مرد را  دید که  رو به رویش پشت میزی نشسته و در حالی که لبخند تمسخرآمیزی بر لب دارد و سرش را تکان می دهد چیزی را می خواند. لحظه ای بعد، مرد در حالی که سرش را بلند می کرد گفت:" می دونستم که تو دیر یا زود این کار رو می کنی!" بعد سری تکان داد و در حالی که به چهرۀ او خیره شده بود اضافه کرد:" "فقط  نمی دونم چرا زودتر این کار رو نکردی که...مجبور نشی اون همه...ناراحتی رو تحمل کنی!"

شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب جواب داد: " کسی چه می دونه!"

مرد که هنوز نیشخند می زد آهسته گفت: " اما ، بهروز، تو راجع به سفرت به...عراق...چیزی این جا ننوشتی که!"

جوان که "بهروز" نامیده شده بود حیرت زده نگاهی به سمت مرد انداخت و به نجوا گفت: "برای این که من...هیچوقت...به عراق نرفتم!"

مرد با صدای بلند خندید و بعد در حالی که پوزخند می زد گفت:  "ما...در تمام مدت...اینو می دونستیم! در طول بازجوئی هم...هی این سؤال رو تکرار کردیم که ...از این موضوع مطمئن بشیم."  بعد سرش را تکان تکانی داد و اضافه کرد: "ما مطالبی رو که خودت راجع به فعالیت های گذشته ت نوشته بودی در اختیار داریم. منظورم اون گزارشیه که به دستگاه رهبری تشکیلاتتون داده بودی!"

چند لحظه در سکوت به پشتی صندلیش تکیه داد و بعد گفت: "یکی از همرزمان خودت در عوض امان نامه ای که از ما گرفت تا...به کشور برگرده، گزارش جامع تو رو در اختیار ما گذاشت. ما البته دستخط تو رو در نامه شناسایی کردیم اما...چون یه امضای قلابی پای اون گذاشته بودی، باید مطمئن می شدیم که نویسندۀ گزارش قطعاً تو هستی! به همین خاطر هم یه برنامه تحقیقاتی مفصل گذاشتیم و انقده از اون طرف آب تحقیق کردیم تا....مطمئن شدیم!"

مدتی به چهرۀ  بهروز خیره نگاه کرد و بعد ناگهان مشغول خندیدن شد. آن وقت در حالی که از جایش برمی خاست زیر لب گفت: "اما از حق نباید گذشت...تو واقعاً سر اون همسلولی احمقت شیره مالیدی! اون کٌره خر...واقعاً خیال می کرد که یه مشت اطلاعات با ارزش از زیر زبون تو بیرون کشیده." مکثی کرد و بعد ادامه داد: "واسۀ همین هم بود که ما ولش کردیم بره. آدمای کلٌه پوک به هیچ درد ما نمی خورن!"

آن وقت صدای خودش را شنید که می گفت: " اما من چی؟ منو...کِی آزاد می کنین که ...برم؟"

    

مرد شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب جواب داد:" راستش...اصلاً نمی دونم! آدمای رده بالای سازمان امنیت باید...در این باره تصمیم یگیرن!"

بعد ورق های کاغذی را که در دست داشت تکان تکانی داد و افزود: "اونا باید اعتراف نامۀ تو رو بخونن و بگن که بعدش  می خوان با تو....چیکار کنن."

در حالی که به  آرامی به سوی در می رفت زیر لب گفت: "تا اونجایی که به من مربوطه، باید بگم که...تو کارتو خوب انجام دادی! همۀ حرفات دقیقاً با اطلاعاتی که ما داشتیم می خونه. حالا می تونی باخیال راحت به سلولت برگردی و منتظر بمونی...تا ببینیم چی پیش میاد."  

در را باز کرد و در حالی که به نگهبانی که در راهرو قدم می زد علامت می داد  با صدای بلند گفت:" می تونی  ببریش!" بعد سرش را به سمت بهروز چرخاند و در حالی که قدمی به عقب برمی داشت تا راه را برای عبور او باز کند اضافه کرد: " ما باید...همۀ چیزایی رو که تو نوشتی...با اطلاعاتی  که اخیراً از  آمریکا دریافت کرده ایم مقایسه کنیم تا صحت و سقم اونا روشن بشه."  

 

نفس بلندی کشید و در دل گفت:" خدای من! چه آرامشی! از این بهتر نمی شد! فقط کاش می تونستم یه جوری به اون  جوون بیچاره که راه و چاه  رو بهم نشون داد اطلاع بدم که چه خدمت بزرگی بهم کرده!" بعد سرش را تکان داد و زمزمه کرد: " نوشتن یه داستان کوتاه برپایۀ اطلاعاتی که خود اونا بهم داده بودن! چه فکر جالبی!" لبخندی زد و ادامه داد: " برپایۀ چیزایی که اونا به من گفته بودن...حتی می شد یه رمان نوشت!"

صدای باز شدن دری آهنی، رشته افکارش را از هم گسست.

حالا مرد جوانی در حالی که لبخندی بر لب داشت به آرامی  به داخل سلول می آمد.

رو به تازه وارد، با اشتیاق پرسید: "خب، بگو ببینم...چی  شد،عبدل!؟"

جوان در حالی که لبخند غرورآمیزی بر لب داشت سرش را تکان تکانی داد و گفت:"بد نبود، بهروزخان!" و وقتی در آهنی سلول با صدای بلند به هم خورد و بسته شد، آهسته به سوی بهروز آمد و پهلوی  او روی سکو نشست.

چند لحظه هر دو ساکت بودند و بعد بهروز پرسید: " دربارۀ دوست عزیزت...هم ازت سؤالی کردن؟"

عبدل زیر لب جواب داد: " آره! اونا فعلاً دارن روی همین موضوع  ...کار می کنن."

بهروز سینه اش را صاف کرد و با صدای آهسته سؤال کرد: "اونا...بازم تو رو...شکنجه کردن؟"

عبدل با صدای بلند گفت:" آره، طبق معمول!" و زیر لب ادامه داد: "اگه اسمشو نگم...اون مادر قحبه ها یکی از همین روزا سَلٌاخیم می کنن!"

بهروز به آرامی پرسید: "اسم اون....آذره، درسته؟"

عبدل زیر لب جواب داد: " آره، اما صداشو در نیار! اگه یکی از اون نگهبانای زن قحبه بشنفه، دختره حسابی توی هَچَل می افته!"

بهروز سرش را فرود آورد با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت: " باشه، معذرت می خوام!"

چند لحظه هر دو ساکت بودند و بعد عبدل آهسته گفت: " تازه! من هیچوقت اونو به این اسم صدا نمی زنم. من بهش می گم:  آفتاب ."

بهروز در حالی که بی اختیار به سمت پنجره کوچک بالای سرش نگاه می کرد زیر لب گفت:"خیلی ...قشنگه!"َ

چند دقیقه ای هر دو ساکت بودند و بعد عبدل پرسید:" از مَنوچ چه خبر؟"

بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: "دیشب، بعد از این که تو رو بردن، یکی از نگهبانا که من دارم بهش سواد یاد می دم گفت که شنیده اونا خیال دارن منوچ رو همراه با همۀ رفقاش اعدام کنن. می گه که تعداد اعدامیا...در حدود ده نفره!"

عبدل چند بار با انگشتانش بینیش را خواراند و بعد گفت: "مگه اون منوچ...فرمایش نکرده بود که...توی هیچ دارو دستۀ ... سیاسی میاسی ...نبوده....؟"

بهروز جواب داد: " چرا، گفته بود و...هنوزم همینو می گه! اما بازجوا مدعی هستن که  بنا بر اعترافای یکی از اعضای گروه، منوچ به اونا کمک کرده تا سلاح جنگی به دست بیارن و...بعدش هم... جزو گروهی بوده که با نیروهای دولتی مبارزۀ مسلحانه می کردن و ...توی شمال کشور چند روستا رو به تصرف خودشون در آورده بودن..."

عبدل سری تکان داد و بعد از یک دقیقه سکوت گفت: " گندشون بزنن! از کجا معلوم که منوچ راستشو نگفته باشه؟ اینجوری...اون دًیوسا  ممکنه کشکی کشکی جوون مردم رو نفله کنن؟"

باز کمی هر دو ساکت بودند و آن وقت بهروزدر حالی که به چهرۀ  عبدل خیره شده بود پرسید:" "خب، تو...خودت چی؟  مگه اونا سعی نکردن به زور اطلاعاتی راجع به گروهت از زبونت بیرون بکشن؟"

عبدل در حالی که هیکلش را به سوی دیوارۀ دیگر سکوی سلول می کشید تا به آن تکیه بدهد با تأکید گفت: "آره! معلومه که اون بچه قرتیای مادر قحبه...هر کاری تونستن  کردن! اونا... جون هر کی رو که واسۀ بازجویی می برن از ماتحتش در میارن! اما کیه که بخواد دو کلوم حرف راست و حسینی به اون دیوسا بزنه، هان؟"

بهروز پرسید: " در مورد اون همرزمت...آفتاب خانوم...چی...؟  اونا باز هم راجع بهش ازت سؤالی کردن ...یا نه؟"

عبدل زیر لب گفت: "آره! اونا همیشه می خوان که من دربارۀ اون ...یه چیزایی بهشون... لُو بدم...چون که... خیال می کنن...اون شبی که من می خواستم بزنم داخل این قلعۀ خرابشده...اونم همراهم بوده!"

بهروز که حالا بیشتر به موضوع علاقمند شده بود پرسید: " اونا اصلاً چیزی راجع به آفتاب می دونن؟ منظورم مثلاً... شکل و شمایلیش یا..."

عبدل حرف او را قطع کرد و گفت:"نه، اصلاً و ابدا!  تنها چیزی که اونا می دونن اینه که...اون شب...که من...سعی کردم از دیوار این قلعه بالا بیام...و بپرم تو....اون همرام بوده!" کمی ساکت ماند و بعد ادامه داد:" آره! اونا یه چیز دیگه هم می دونن!  می دونن که آفتاب...موطلائیه!"

بهروز زیر لب پرسید: "اونا  از کجا...؟" اما سؤالش را تمام نکرد و بعد از مکثی پرسید: "شما ها ...چه نقشه ای توی سرتون..."   ولی نتوانست جمله اش را به پایان برساند چرا که  عبدل بدون این که بقیه سؤال او را شنیده باشد جواب داد: "آره، آره!" بعد نگاه سریعی به اطرافش انداخت و با صدای آهسته افزود:"ما نقشه داشتیم که...به کمک هم... چند تا زندونی رو از این جا فراری بدیم!"

بعد سرش را چند بار تکان تکان داد و با غرور اضافه کرد: " می دونی، مام برنامه داشتیم که...مثه منوچ و دار و دسته ش...یه چند تایی ده و روستا رو آزاد کنیم! "

بهروز لبخند زد و بعد از چند لحظه سکوت گفت:"آره، متوجه شدم."

کمی هر دو ساکت بودند و آن وقت عبدل غُرغُر کنان گفت:"آخه پس این خوار مادرقحبه ها کی می خوان به ما غذا بدن؟ ما که از گشنگی تلف شدیم!"

بهروز نگاهی به سوی پنجرۀ کوچک بالای سرش کرد، بعد شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد: " هنوز وقتش نرسیده! یکی دو ساعت دیگه بهمون غذا می دن." وبعد از مکثی   اضافه کرد: "ممکنه یه خورده نون از صبحونه مونده باشه. من صدای یکی از نگهباها رو شنیدم که همچین چیزی می گفت. اگه بخوای می تونم صداش بزنم که اونو واسۀ تو بیاره...که  تا وقت ناهار دل ضعفه نگیری."

عبدل سری تکان داد و ناباوری گفت: " حالا چه جوری می خوای اون آشغالو بیاری این تو؟"

بهروز جواب داد: " کار خیلی سختی نیست! بعضی از نگهبانای این جا با من دوست شدن. اونا تا قبل از این که تو رو بیارن این جا، حتی درِ سلول رو هم به روی من قفل نمی کردن!"

عبدل سرش را تکان تکان داد و زیر لب گفت: " نه! وللش! من به گشنگی عادت دارم!" بعد روی سکو دراز کشید و چشمانش را بست.

                                    **

وقتی عبدل وارد اتاق شد، بهروز پرسید: " امروز چطور گذشت؟"

عبدل شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب جواب داد: " مثه همیشه!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "فک می کنم که اونا...تا یه چن وقت ... کاری به کار من نداشته باشن!"

بهروز در حالی که ابروانش را در هم می کشید پرسید:" چطور؟ بازجوا واقعآ این حرف رو زدن یا این که ...؟"

عبدل حرف او را قطع کرد و جواب داد: "آره! اون حرومزاده ها ....خودشون گفتن! گفتن که یه مدتی کاری به کارم ندارن!"

بهروز در حالی که خودش را کنار می کشید تا جای راحتی  برای نشستن عبدل فراهم  شود زیر لب گفت:"چه خوب!"

چند دقیقه ای در سکوت گذشت و بعد بهروز پرسید: " تکلیف دوستات چی می شه؟ هنوزم خیال داری همون طور که دیشب گفتی...اونا رو از این جا نجات بدی یا این که...؟"

عبدل با عجله جواب داد: "آره، آره! من باهاس یه کاری واسۀ اونا بکنم!" و بعد از مکثی زیر لب اضافه کرد:" مخصوصاً که..." و ساکت شد.

یکی دو دقیقه که گذشت بهروز با کنجکاوی پرسید: " مخصوصأ که ....چی؟"

عبدل در حالی که سرش را فیلسوفانه بالا و پائین می برد زیر لب گفت: " مخصوصاً که ...اونا یه چیزیایی راجع به...آفتاب گفتن."

بهروز در حالی که به چهره او چشم دوخته بود زیر لب سؤال کرد: " واقعاً؟ یعنی یه...بلایی به سر اون اومده؟"

عبدل غرٌید: "آره! فِک می کنم! به خیالم  که...اونا یه چیزایی راجه به...محل اختفاش...پیدا کردن!"

هر دو مدتی در فکر بودند تا این که بهروز گفت: " من هیچ وقت به خیال فرار از این دژ لعنتی نیفتاده بودم . اما حالا که تو و رفقات می خواین این کار رو بکنین، فکر می کنم که بد نباشه به شما ها در این کار کمک کنم و خودم هم ...باهاتون ...به قول تو...بزنم به چاک!"

باز مدتی هر دو ساکت بودند تا این که بهروز بار دیگر دهان باز کرد وپرسید: "فکر می کنی تو و رفقات بتونین بعد از این که فرار کردیم ....یه مدتی به من ....پناه بدین؟" و بعد از مکثی اضافه کرد :" البته تنها تا وقتی که ما بتونیم برای خودمون پایگاه امنی درست کنیم که...از اون جا بشه...عملیات چریکی رو شروع کرد..."

عبدل لحظاتی به صورت بهروز خیره شد و بعد آهسته پرسید: "تو واقعاً می خوای به ما کمک کنی که از این جا...بزنیم به چاک؟"

بهروز در حالی که  ابروانش را در هم کشیده بود جواب داد: " خب، آره! مگه تو...همینو نمی خواستی؟"

عبدل در حالی که لبخند می زد گفت:" آره!خیلی ممنون!" و بعد از مکثی آهسته پرسید: " خیال داری که ...از اون نگهبانی که باهاش رفیق شدی ...استفاده کنی؟"

بهروز سری فرود آورد و جواب داد:" بله! دقیقاً!" کمی ساکت ماند و بعد اضافه کرد: " ما...یا می تونیم ازش بخوایم که یه جوری بهمون کمک  کنه... و یا این که... اونو بیهوش می کنیم و کلید ها و وسایل دیگرشو برمی داریم و به کمک اونا...نصفه های شب از این جا  می زنیم بیرون! درست مثه فرارایی که توی فیلمهای سینمایی نمایش می دن!"

عبدل در حالی که سرش را به علامت  تأیید بالا  پائین می برد زیر لب گفت: "آره ، آره! راس ...می گی!"

چند دقیقه بعد بهروز سؤال کرد: " تو... می دونی که....رفقاتو توی کدوم بند زندون نیگر می دارن؟"

عبدل با تعجب گفت: " رفقا؟" و بعد از مکثی اضافه کرد: "آره، آره! ولی....من درست نمی دونم! فقط همین الان یادم اومد که...توی بخش....عُموم زندگی می کنن!"

بهروز زیر لب گفت: "خب، در این صورت...کارمون یه خورده سخت می شه. چون که...اول باید بفهمیم اونا توی چه  بندی هستن تا بتونیم... باهاشون تماس بگیریم  و به کمک اونا...یه نقشۀ حسابی برای فرار طرح ریزی کنیم.  در غیر این صورت مجبور می شیم..."

عبدل حرف او را قطع کرد و گفت: " نگرون اون نباش....! اگه کارش خیلی سخته...می تونیم از خیرش بگذریم و نجات اونا رو بذاریم برای....یه وقت دیگه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:  "الان...واسۀ من این مهمه که...یه جوری...از این جا بزنم به بیرون که ... بتونم جون آفتاب رو  نجات بدم."

بهروز گفت: "در این صورت شاید راه چاره ش این باشه که ما...یکی از نگهبانا رو دستگیر یا بیهوش کنیم و....تو یونیفورم  اونو بپوشی و از قلعه...به قول خودت...بزنی بیرون. می تونی  دست و پای من رو هم ببندی که نفهمن منم درگیر این کار بودم، باشه؟"

عبدل زیر لب گفت: "باشه." و بعد از لحظه ای  با تردید اضافه کرد: " فک می کنی که بشه...همین امشب...این کار رو کرد؟"

بهروز در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت و سرش را فکورانه تکان تکان می داد زیر لب گفت:" شاید..." و بعد از مکثی طولانی ادامه داد: "فقط باید کمی  وقت بهم بدی که .بتونم... یه نقشۀ درست و حسابی...برای فرارت طرح ریزی کنم."

                                     ***

بهروز  آهسته گفت: "به  زمان شروع عملیات ... یک ساعت بیشتر نمونده! خوبه قبل از آغاز کار...یه بار دیگه نقشه رو با هم مرور کنیم که مطمئن بشیم چیزی جا نیفتاده."

عبدل گفت: " باشه! حرفی نیس! " و بعد از این که سینه اش را صاف کرد ادامه داد: " اول تو اون نگهبانه  رو که رفیقته صدا می زنی. این همون نگهبانیه که تو داری بهش سواد یاد می دی و خیلی هم بهت علاقه داره! ازش می خوای که واسۀ ما...چایی درست کنه. وقتی که راه میفته که بره....تو هم پشت سرش می ری و می گی که دلت می خواد بهش کمک کنی. اون موقع... نگهبان دوٌمی...ته راهرو توی یه سلول خوابیده. واسۀ همین هم...صدای تو رو نمی شنفه. تو...سرِ این یکی رو با حرف زدن راجع به یه چیزی که دوست  داره...انقده گرم می کنی که من...بتونم...یواشکی بیام و یکی از اسلحه هاشونو بردارم. هفت تیرای اونا همیشه پر فشنگن و آمادۀ تیراندازی. من به تو دستور می دم که دهن اونو با قاب دستمالایی که اونجا زیاده پر کنی و بعدش هم ببندی...که صداش نتونه در بیاد. اون وقتش...من دست وپای تو رو هم می بندم و دهنتم پر از قاب دستمال می کنم که جیکٌت نتونه در بیاد. بعدش ...من...فرنج اون پسره رو می پوشم و...تفنگ نگهبانیشم بر می دارم و...دری رو که به محوطۀ هواخوری زندونیا...که همون حیاط زندونه... باز می کنم و...خونسرد و آروم می رم توش....و این طوری نشون می دم که...یکی از نگهبانای زندونم که داره اون جا نگهبونی می ده...اون وقت می رم و می رم تا برسم به....در گندۀ حیاط زندون. بعدش در کوچیک پهلوی در بزرگو...که کلیدش توی دسته کلیدای نگهبانا هست...باز می کنم و...اون وقت...بازم آروم...و انگار که من یه نگهبونم که دارم نگهبانی می دم ...انقده قدم می زنم تا ... به قدر کافی از ساختمون اداری زندون دور شده باشم. بعدش... یه جای خلوت و تاریک پیدا می کنم، بونیفورم نگهبانو  در میارم و کت خودمو می پوشم و...فلنگ و می بندم. درسته؟"

بهروز سرش را فرود آورد و در حالی که  لبخند  می زد گفت: " و دو ساعت بعدش هم...داری به آفتاب خانوم صبح بخیر می گی!"

عبدل زیر لب گفت:" به امید خدا!" و به تاق سلول نگاه کرد.

بهروز با خوشحالی گفت:" عالی شد!" و بعد از مکثی اضافه کرد:  " قسمتای سختش همون شروعشه و قسمت آخرش. اگه تو بتونی اون نگهبانه رو غافلگیر کنی، و  وقتی که داری از قلعه می زنی بیرون هم کاملاً خونسرد باشی، شانس موفقیتت  خیلی..زیاد می شه."

عبدل زیر لب گفت: " من باید...توی ملاج تو هم بکوبم...نیس؟"

بهروز با خنده گفت: "درسته! مجبوری دیگه! اما من که خیال ندارم مقاومت کنم و تو هم که در اون موقع دست و پای منو بستی. بنابراین نیازی نیست که زیاد محکم بزنی!"

به آرامی سر جاهایشان نشستند و تا نیم ساعت بعد هیچ کدام لب از لب باز نکردند. آن وقت، بهروز از سکو پائین رفت، به آرامی چهار بار روی در سلول کوبید و چند بار با صدای بلند سرفه کرد.

چند دقیقه  بعد، صدای کسی از پشت در شنیده شد که آهسته می گفت: بله  قربون! کاری داشتین؟"

بهروز به آرامی پرسید: " می تونی در رو باز کنی، علی جون؟"

لحظه ای بعد در نیمه باز شد و مرد جوانی که اونیفرم نظامی بر تن داشت با لبخند نگاهی به آن دو انداخت و آهسته گفت: " فرمایش، قربون؟"

بهروز بالحنی دوستانه سؤال کرد: " می تونی یه چایی دیشلمه...به ما بدی، علی جون؟"و بعد از مکثی ادامه داد: " این هم سلولی من...دلش  درد گرفته. خوبه بهش یه نوشیدنی گرم بدیم."

نگهبان زیر لب گفت:"روی چشَمم!" و آهسته در را کشید که ببندد که بهروز گفت:" لطفا اینو نبند! می خوام برم...دستشویی."

جوان گفت: " باشه. اشکالی نداره." شانه هایش را بالا انداخت و به آرامی از آنجا دور شد."

بهروز بلافاصله به سمت عبدل  که بر لبۀ سکو نشسته و مشغول خاراندن شکمش بود چرخید و   گفت: " از حالا، در حدود پونزده دقیقه وقت داری! من به محض این که فکر کردم همه چیز آماده س، چند تا سرفۀ بلند  می کنم. اون وقت تو در حدود پنج دقیقه وقت داری که عملیاتت رو شروع کنی. باشه؟"

عبدل زیر لب گفت: " باشه."

بهروز با تردید پرسید:"خب! پس شروع کنیم...؟"

عبدل زیر لب گفت: "آره. حتماً! بزن بریم. "

بهروز از سلول خارج شد، با قدمهای سریع به دستشویی، که در انتهای راهرو باریک قرار داشت، رفت، چند دقیقه در آنجا ماند و بعد دستهایش را شست و با قدمهای آرام برگشت. وقتی از جلو سلول گذشت و به محلی که مرد جوان یونیفورم برتن سرگرم ور رفتن به یک کتری، و چراغ گاز کوچکی، بود رسید با صدای بلند گفت:"حال و احوال،علی جون؟"

مرد جوان لبخندی زد و جواب داد: " من خوبم،

قربان!"                                            

بهروز با لحنی پدرانه پرسید: " درس و مشقتو انجام  دادی؟"

جوان پاسخ داد: " بیشرشو، استاد! امشب حتماً تمومشون می کنم. وقتی همه می خوابن...من کلٌی وقت اضافی  دارم. "

بهروز در حالی که به مرد جوان نزدیک می شد پرسید: " می خوای یه کم بهت کمک کنم؟"

جوان با صدایی نسبتاً بلند گفت:"نه، قربان! شما  همین طوریشم دارین کلٌی برام زحمت می کشین و منو  خجالت می دین. "

بهروز آهسته گفت: " نه بابا! فکرشم نکن! من دوست دارم که به شما جوونای عزیز خدمتی کرده باشم."

یک دقیقه هر دو ساکت بودند و بعد بهروز گفت: "علی جون، تو چیزی دربارۀ این...هم سلولی من می دونی؟"

علی سرش را بلند کرد، لبخندی زد و جواب داد:" چیز زیادی نمی دونم، قربان."

و بعد از مکثی در حالی که به انتهای راهرو و اتاقی که نگهبان ها شبها در آن می خوابیدند اشاره می کرد ادامه داد:" تنها چیزی که  می دونم اونیه که از همقطارم... آقای نوری در باره ش شنیدم."

بهروز نگاهی به دور و برش انداخت و بعد پرسید: "خب، اون درباره ش چی می گه؟منظورم...همکارت، آقای نوریه. اسمش همینه دیگه، درسته؟"

سرباز وظیفه در حالی که لبخند می زد و کبریتی می کشید تا چراغ نفتیش را روشن کند جواب داد: " بله، قربون. " ساکت شد و بعد از این که فتیلۀ چراغ نفتی شعله ور شد ادامه داد: " فک می کنم که...حالا دیگه ...همه چی آماده باشه!"

بهروز نگاهی به دور و برش  انداخت، لبخندی دوستانه زد  و بعد گفت: " حالا خواهش می کنم که... هرچی رو که دوستت ...نوری...دربارۀ هم اتاقی من...بهت گفته ...بهم بگی!"

علی با اخم گفت:" نوری...دوست من نیست، جناب!" و بعد از مکثی ادامه داد:  "راستشو بخواین، من زیاد هم از این پسره خوشم نمیاد! یعنی که ...اصلاً ازش بیزارم! این آدم..."

بهروز در حالی که از جا بلند می شد و به سمت علی می رفت تا در جایی بایستد که دید او را به طوری سد کند که  نتواند بقیۀ راهرو را ببیند، حرف جوان را قطع کرد و با عجله گفت: "خیله خب،  علی جون! من می دونم که تو از اون همکارت خوشت نمیاد. راستشو بخوای،  منم از اون دل خوشی ندارم. اما سؤالم در بارۀ هم اتاقی خودم بود!  خواهش می کنم چیزایی رو که نوری راجع به اون بهت  گفته به من بگی!"

علی اول لبخندی زد و  بعد به قهقهه خندید. وقتی خنده اش تمام شد گفت: " می دونین،استاد!  کلٌ قضیه خیلی با نمکه!  نوری می گه که ...یکی از  بازجوا بهش گفته... اون شبی که این پسره رو  گرفتن...یکی از نگهبانا اونو دیده بوده که به طرف دیوار قلعه میومده و ....یه زنی هم همراهش بوده. اونا دنبالش گذاشتن و گرفتندش اما دختره از دستشون در رفته! وقتی روز بعد از پسره سؤال شد که چرا به طرف دیوار قلعه می اومده جواب داده که چون....اون یه مرد سیاسیه!"

حالا علی چنان  می خندید  که  از شدت خنده دلش را گرفته بود و خم و راست می شد.

بهروز که از حرکات علی سر در نیاورده بود زیر لب گفت:" خب...! چه چیزِ حرف اون...اینقده خنده دار بود؟"

علی جواب داد: " قسمت خنده دارش، جناب، این بود که ...بعد از سه روز بازجوئی...اون بالاخره اعتراف کرد که ....دختری که اون شب همراهش بوده...یه...جنده بوده!!"

علی چند دقیقه دیگر بدون این که چیزی بگوید از خنده خم و راست شد و هق هق زد تا این که توانست حرفش را ادامه دهد و گفت: "عبدل به دنبال یه ساختمون خرابۀ  قدیمی می گشته...که توش...کارشو با زنه بکنه....اما وسط تاریکی گم شده بوده! اون به ما گفت یه آدم سیاسیه که ....به خیال خودش...هم آبروی خودشو جلوی سر و همسر حفظ کنه و هم ... جون اون پتیاره رو که در رفته بود نجات بده!" مکثی کرد و بعد ادامه داد: " بازجوا مجبور شدن سه روز تموم اونوبه طوری بزنن که  که جونش از کونش در بیاد تا بهشون راستشو بگه!"

بهروز نا باورانه لبخندی زد و زیر لب گفت: " دست بردار، علی جون! آخه نوری از کجا مطمئنه که ....همۀ این مزخرفا درسته؟"

علی در حالی که باز می خندید جواب داد: " می دونین، نوری این روزا داره دو شیفته کار می کنه. اون یه روز  نگهبان  پشت در اتاق بازجوئی بوده و  با گوش خودش شنیده که بازجوا قبل از این که عبدل رو برگردونن به سلول....از خنده روده بر شده بودن! اونا بعدا به نوری گفتن که دلیل این که عبدل خودشو یه فعال سیاسی جا زده بوده  این بوده که به خیال خودش می خواسته جون رفیقشو که یه پتیارۀ خیابونی بوده نجات  بده!"

بهروز لبخند زد و سرش را تکان تکان داد.

آن وقت علی اضافه کرد: "اما راست و حسینیشو بگیم ...اونا واقعاً پسرۀ بدبختو دست انداخته و ترسونده بودن! اونا بهش گفته بودن که اون به خاطر این که یه زن خراب رو شبانه به نزدیکیای برج و باروی قلعه آورده بوده ...باید پنج سال توی یه سلول انفرادی زندونی بشه!"

حالا هر دو غش غش می خندیدند.

 وقتی خنده شان تمام شد، بهروز زیر لب گفت:" من از اولش هم فکر می کردم که داستانی که اون در مورد خودش بهم گفته بود یه اشکالی داره. به خاطر همین هم تصمیم گرفتم در عمل امتحانش کنم."

از جایش بلند شد و به آرامی به سمت سلول خودش به راه افتاد.

آن وقت صدای علی را از پشت سرش شنید  که می گفت: " پس چایی رو چیکار کنم، جناب؟"

بهروز جواب داد:" فکر اونو نکن! خیال نمی کنم که ما....دیگه نیازی بهش داشته باشیم."

قدم زنان به سمت سلول رفت، در را باز کرد و آهسته عبدل را صدا زد. اما جوابی نشنید. وقتی وارد اتاق کوچک شد، او را دید که روی سکوی سلول دراز کشیده و تمام بدنش را با پتوئی پوشانده است و با صدای بلند خُرخُر می کند.

نگاهی به سوی پنجره کوچک بالای  سکو انداخت. همه جا تاریک و سیاه بود. زیر لب گفت: "تا می توانی  بخواب، آفتاب...که به زودی وقت بیداری است! "

آن وقت پتوی خودش را از روی سکو برداشت وبرکف سلول پهن کرد...

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 287


بنیاد آینده‌نگری ایران



پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۳ - ۱۴ نوامبر ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مسلسل بر دوش  هرمز داورپناه

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995