وقتی کتاب هفت جلدی و تقریباً ۴۰۰۰ صفحهای مارسل پروست را بدست گرفتم. اولین ده صفحه مرا چنان گرفت که نتوانستم آنرا زمین بگذارم. جلد اول را به سوئدی خواندم ولی وقتی شنیدم ابرمرد ترجمهی فارسی، گرامی یاد مهدی سحابی که با رفتنش پدر ترجمهی ایران نیز رفت، این اثر را ترجمه کرده است. بهتر دیدیم که در غربت غریبانه هم ادبیات فارسیام را جلا دهم و هم این اثر را از مترجم عالی فرانسه به فارسی بخوانم. بنابراین مجددا جلد اول را به فارسی خواندم. الحق ترجمهاش از ترجمهی سوئدیش شیواتر و زیباتر بنظرم آمد. شاید بدلیل حس آشنایی بود که ترجمه ی سحابی به جان و روان من می دمید. متاسفانه از زبان فرانسه بجز چند کلمه و چند جمله چیزی نمیدانم و گرنه ترجیح میدادم که آنرا به زبان فرانسه نیز بخوانم. ولی تا آنجا که آدمی با آن حس افسونگرانهاش که برخی شهود مینامندش بتواند پی ببرد، دریافتم که زحمات استاد بزرگِ ترجمه، در خشت خشت ساختمان عظیم ترجمهی این کتاب جا خوش کرده است. بی شک برای به انجام رساندن این کار سترگ دردها و زحمتها کشیده است. خواننده، دستکم اینرا درک میکند که ایشان در برگردان این هفت جلد سنگ تمام گذاشته است. توضیحات آخر هر کدام از هفت جلد کتاب، نشانی از فرهیختگی و آگاهی مهدی سحابی از کتاب دم دستش میباشد. تنها میتوان در مقابل مقبرهی مترجم مرحوم این اثر سر تعظیم فرود آورد. آثار دیگر ایشان نیز بدین حد متعهدانه است، میتوانم تنها در مورد آثاری که خودم از ایشان خوانده ام و چیزهایی از آنها یادم مانده نظر دهم، آثاری چون مرگ قسطی ، دستهی دلقکها، قصر به قصر، مزدک، باباگوریو، دیوید کاپرفیلد، آرزوهای بزرگ، داستان دو شهر، سرخ و سیاه، مادام بواری و تربیت احساسات که بسیار عالی ترجمه شدهاند. باز این نظر من است و به هیچ کس مرزی نیست که خورده بگیرند. من تنها و تنها از متن و از ترجمه اش لذت بردم، یادشان گرامی باد!
اما راجع به خود کتابِ « در جستجوی زمان از دست رفته» باید گفت که بنظر نمی آید که شاهکاری به این عظمت تراوش ذهن بشر باشد. چنانکه وقتی به مجسمهی داوود میکل آنژ در فلورانس نگاه میکنیم نمیتوانیم براحتی باور کنیم که پیکرتراشی اینچنین قابل در میان آدمیان میزیسته است.
رمان در کل دو زمان را از هم جدا میکند. جوانی نویسنده در شش جلد و بیکباره پیری وی در جلد هفتم. ولی زمان پیریش که با پیری دیگران بیان میشود، بخش بسیار کوتاه رمان را تشکیل میدهد.
سطرسطر کتاب حتی آن بخشهایی هم که بعد از مرگ نویسنده گردآوری شده است. سنجیده و بسیار خوش تراش هستند. ترسیم طبیعت، حرکات، واژهها و انتخاب پرسوناژها بدقت ریاضی انجام گرفته است. هیچ احدی بیخودی وارد صحنه نشده، از آن هم خارج نمی شوند مگر تاثیر لازم را در ذهن حواننده گذاشته باشند. جابجایی زمان و مکان در سرتاسر رمان، آنرا چهاربعدی کرده است. شاید نسبیت آینشتاین در این اثر یادگاری از خود گذاشته باشد. اتفاقی در پاریس خاطرهای را در کمبره بیاد میآورد نه بدان صورت یک فلاش بک معمولی که معمولا در رمان و داستان نگاریها و فیلمها رسم است. انگاری آن اتفاق که در کمبره افتاده در پاریس باز رخ میدهد. قهرمان داستان بیاد کمبره نمیافتد بلکه کمبره بیاد او میافتد. کمبره میآید و میایستد دم پنجرهی اتاقش در پاریس نه در اندرون خاطره و ذهنش! اینوع پردازش و نگاه شاهکاریست که همتا ندارد.
بعنوان مثال در یک جا (جلد هفتم ص ۲۴۴) که واضحتر به زمان و مزه و رنگها برخورد کرده است، اینچنین میگوید: «گذشتهی نهفته در مزهی یک کلوچه» یک بازی شگفت انگیز با زمان است که خود را در شیئی تجلی میکند و یا وقتیکه راجع به ناقوسخانه مارتنویل حرف میزند، رنگهای آنرا چون وان گوگ در ساعات مختلف روز و حرکت آفتاب چنان بیان میکند که آدمی هاج و واج میماند بویژه وقتی برای آخرین بار بر میگردد و به آن نگاه میکند روان خواننده را از جای می کند. در صفحهی ۲۶۸ جلد اول میگوید: «چیزی نگذشت که خط ها و سطح های رو به آفتابشان، به حالتی که انگار پوستهای باشند، از هم شکافتند، اندکی از آنچه در آنها نهان بود به چشمم آمد... » و یا در صفحهی ۲۱۹ جلد آخر میگوید: «حسی که با شنیدن صدای لولهی آب بمن دست داد پژواک یا بدل یک حس گذشته نبود، خود آن حس بود.»
تعجبآور است که آلبر کامو این کتاب را ابتدا پس زده و سپس نظر عوض کرده است. هر چند که مطمئن هستیم که ناشی از حسادتی کودکانه نبوده است؛ بلکه از بد فهمی اثر بوده، یا شاید بسان سُنت فرانسوی نویسندگان آنزمان آنرا بورژوایی قلمداد کرده است. یا شاید آنرا یک رمان عاشقانهی خالی بهمراه پر چانگی یک نویسندهی جوان و جویای نام پنداشته است، اما معلوم میشود که بزرگواری کرده و چند صفحهای خوانده و از خواندن همهی اثر خودداری کرده است.
مهم نیست که او چکار کرده، مهم برای ما خود « در جستجوی زمان از دست رفته» است که چرا این اثر یک شاهکار است؟ زمان از دست رفته برای پروست انباری از خاطره به ابعاد تمامی عمرش می باشد که میبایستی در آخرین جلد اثر «زمان باز یافته» به تصمیمی سهمگین تبدیل شود تا این گذشتهای که بازیافتنی نیست، بتواند در قالب این رمان احیا شود. با اینکه بازگشتی برای زمان از دست رفته میسر نیست.
قهرمانان داستان یکی، دوتا نیستند بلکه پر از فقیر و غنی، زمیندار و بورژوا، یهودی و یهودی ستیز را شامل میشوند. ولی او هیچ تعصبی در بیان و حتی در روند داستان نسبت به قوم و نژاد و طبقه نشان نمی دهد. اشتباهات و نقاط قوت و ضعف سوان یهودی را به همان اندازه دقیق و سختگیرانه بیان کرده، وامیگشاید که آقای دوشارلوس را و یا در مورد قضیهی دریفوس که ژنرالی یهودی بود و به جرم واهی جاسوسی به آلمانها، دستگیر شده و محفلهای اشرافی را به دو نیمهی طرفدار و مخالف کرده بود، با لقب دریفوسی و ضد دریفوسیها، میتوان این بی طرفی را آشکارا دید و درست همین جاست که پروست عزت نفس و علوطبع خود را نشان میدهد و از هیچ فرد و گروهی از طرفهای دعوی جانبداری نمیکند تا قضیه روشن شود. او در این جنگها تنها شنونده است. اما نشان میدهد که یکی از قهرمانان رمانش بعد از برخورد با یک آلمانی که از دریفوس دفاع حسابی کرده بود بی اندازه تحت تاثیر قرار گرفته بوده و عقیده اش را عوض کرده است.
با اینکه عاقبت بیگناهی دریفوس آشکار میشود ولی متاسفانه فحاشی و هتاکی به یهودیها تا حدودی در جامعهی فرانسه جا میافتد. ولی باز قهرمان داستان هیچ نظری چه مثبت و چه منفی نمیدهد. تنها بیگناهی دریفوس در آخر اعلام میشود. در حالیکه دو جلد چهارم و پنجم پر از بحثهایی گزافهگویانه و گاه دروغین و لیچار دربارهی دریفوس است.
در مورد «من»، «من های متفاوت»، «من حال» و «من گذشته» و نوع رنجهایی که حتی گاهی سلامت بخشند چنان صحبت میکند و چنان دقیق از هم باز میگشاید و توضیح میدهد که گویی آدمی با یک روانکاو از سویی و در عین حال با یک فیلسوف قدرتمند از سوی دیگر طرف است. از راه رفتن و نوع بیان و حرکات دستان و پاهای قهرمانانش شاهکار میسازد. گاهی توصیف نوع لباس پوشیدن و نوع نشستن خودش هزار حرف میزند. خواندهام از برخی که نوشتهاند که جلدهای سوم تا حتی ششم خسته کننده هستند. در صورتیکه ابدا این گونه نیست. آشنایی با آلبرتین و بحث دریفوس و دهها نکات ریز و درشت حتی زندگانی خود و زندگی رازآلود دوشارلوس و نوچهاش و روان نویسنده که متلاطم است و چون قایق سرگردان بر روی موجهای زندگی بیرونی و روانی درونیش گاه بالا و گاه پائین میرود.
در جای جای کتاب تشبیهات و کنایههایی بکار میبرد که شاهکار ادبیات بشریست. در صفحهی ۴۲۷ جلد هفتم راجع به یکی از قهرمانان رمان، یعنی آقای دوک دوگرمانت میگوید: «بنظرم چندان پیر شده نیآمد، همین که بلند شد و خواست ایستاده بماند به لرزه افتاد و پاهایش لرزش پاهای اسقفهای پیری را داشت که تنها چیز محکمِ سراپایشان چلیپایی فلزی است که بر سینه دارند.» در نفوس مردهی گوگول هم یک چنین طنز تلخی وجود دارد. آنجا که چیچیکوف، قهرمان داستان، چیزی میگوید: « همه خندیدند و حتی پاسبان دم در نیز خندید. هر چند که خندهی او شبیه افرادی بود که بعد از کشیدن انفیه در حال عطسه باشند.» تمامی پیکر دوک دوگرمانت همچون پیکر لرزان پاسبان دم در، جلو چشم آدمی ظاهر میشود، آنهم در یک خط بسیار استوار و زیبای بیانی گوگول وار! کمتر کسانی از این قدرت برخوردارند.
کتاب پر است از این تشبیهات و کنایات! تازه پر است از بیان طبیعتی که با نظم خاصی چنان حالت شاعرانه بخود میگیرد که از خود طبیعت جدا گشته و در ذهن خواننده چون حجاری نقش میبندد و برای خود هنری مزید بر هنر طبیعت می شود.
در سدوم و عموره به همجنسبازان نظری میکند و بتدریج درمییابد که نه تنها دختران و زنان از هر طبقهای بلکه کلهکندهترین مردان اشرافیت هم میتوانند همجنس باز باشند. از اینکه مبادا آلبرتین معشوقهی دلبندش همجنسباز باشد غوغایی در درونش برپاست. در جدال دائمی بین پذیرش و عدم پذیرش آمیزش دو همجنس تا نزدیکی جنون پیش میرود. زمانیکه شکش در مورد همجنس باز بودن آلبرتین به یقین نزدیک میشود این تب جنون به اوج خود میرسد.
شکنجهای که دوشارلوس برای خواباندن لذات جنسی سر بفلک کشیدهاش تحمل میکند و راوی ناظرِ دزدکی آن است و میبیند که چگونه این ملاک بزرگ همجنسباز و مازوخیست با پرداخت پول از شلاق خوردن لذت جنسی میبرد، قهرمان داستان را بکلی تکان میدهد ولی سپس گذر زمان آن نوع ارضاء جنسی را که برایش چندش آور بوده از ذهنش میزداید. پروست از بیان این ماجرا میخواهد به سقوط اشرافیت در حال احتضار نیز اشاره کند. عمل کتک و لذت چنان وقیحانه بنظر میآید که کسی به دوشارلوس دل نمیسوزاند؛ ولی بخودی خود خواننده هم آن سقوط تراژیک را میبیند که اشرافیت بزرگ برای حفظ لذایذ از دست رفتهی خود در ورطهی نابودی و خودآزاریند.
دربارهی عشقهایش به ژیلبرت و آلبرتین که از دو طبقهی متفاوتند. چنان با ظرافت ولی با وسواس و حتی حسادتی که گاهی تا عمق دل چرکینی اتللو میرسد، تجزیه تحلیل میکند و هیچ رحمی به نخوتها و اندیشههای گاهی غلط جهان درون قهرمان داستان نمیکند. با آن زیبایی که یک کاخ و یا کلیسا را توصیف میکند با همان قلم ولی بیرحمانهتر تمام حسادتها و لرزشهای تن و بیخوابیهایش را به تیغ تیز قلم میسپارد. چنانکه گویی خدا قلم بدست گرفته و آنچیزهایی که ناتوان از آفریدنش بوده و یا قادر نبوده آن آرزوهای درونیش را در پیکری فیزیکی جای دهد، به قلم پروست دمیده است. اما در جایی دیگر همین قلم بیرحم، شور و شوق «دختران نوشکفته» را در بلبک، شهری که قلب پروست همیشه در آنجا میتپیده، توصیفی دیوانهوار در جلد دوم «در سایهی دوشیزگان شکوفا» می نگارد که عقل از خواندنش حیران میماند.
از لباس یک خانم اشرافی و ترکیب رنگهای آن خوشش میآید و دوست میدارد که آلبرتین هم شبیه او لباس بپوشد. علیرغم اینکه برخی فکر میکنند او به سر و وضع قهرمانانش اهمیت نمیداده است. او در شرایطی که دقیقا به موضوع بخورد بهترین نگاه را به سر و وضع قهرمانانش میکند. وضع اسفبار یا کمدی دوشالوس پس از آنکه از هتل بیرون میآید و یا لباسهای نظامی دوستش و یا لباسهای تن آلبرتین و ژیلبرت و همسر سوان! همگی نگاه تیزبینانهی او به قهرمانان رمانش را نشان میدهد. اما او مانند تولستوی نیست که صفحات زیادی را برای تعریف سالن رقص در اثر بزرگ جنگ و صلح بگنجاند.
مارسل پروست چنان با آگاهی کامل از واژهها و عبارات قلم زده، که تحسین برانگیز است. دلیل دیرکرد جلد چهار ببعد شاید از همین وسواس نشئت گرفته شده باشد.
مهم در کل اثر فروپاشی اشرافیتی است که زمانی هیچ خدایی را بنده نبودند. ولی پروست نشان میدهد که اشرافیت با اختلافها و لاف و گزافهایشان و آهسته آهسته بورژوا شدنشان (دختر سوان) و یا جان دادنشان در زیر فشار طبقه ی بورژوازی که دائما رو به رشد بوده، سپس سرعت یافتن روند این رشد بعد از جنگ اول جهانی، نفسهای آخر را میکشند و از آن تبختر و زیباییهای گذشته چیزی برایشان باقی نمیماند. آنوقت پروست برای بیان این هدم و درهم شکستگی اشرافیت یکی از مادامهای خوشگل اشرافی پیر و شکسته در قهوهخانهای در ونیز را زیر ذرهبین میگذارد که به روزی افتاده که راوی به سختی توانسته او را بازشناسد. زمان درهم ریزنده، کوبنده، نابکار، بیرحم، و گذرا عاقبت بر همه چیز غلبه مییابد. اشرافیتی که تا دیروز زیبا بنظر میآمد اکنون فرتوت و زشت شده است.
میتوان گفت که اغلب صفحات دو جلد ۵ و ۶ راجع به عشق راوی داستان به آلبرتین است. عشقی خیرهسرانه و بی عاقبت! که با مرگ بسیار ساده و اتفاقی آلبرتین خاتمه مییابد. مرگی چنان ساده که به دروغ شبیه است؛ ولی آلبرتین مرده است. راوی خلجانهای روحی خود را توی صفحات رمان میریزد. اندوهها و گریهها و لذاتی که برده و در هر لحظه از حالات زندگی چه فکری در سر داشته و چه نقشهها و حدسیّاتی در رفتار با یارش بسرش میزده و تا چه حدی این حدسها درست از آب درآمدهاند؟ در این دغدغههای درونی آنقدر پیش میرود که به معشوقهی خود جاسوس میگمارد! آلبرتین، معشوقهای که هدفش تنها بدست آوردن دل راویست و بخاطر دلخوشی راوی دست به خواندن و فکر کردن پیرامون آثار نویسندگان بزرگ میزند. اما مرگ ناگهانی آلبرتین تمامی گذشته و حال و آینده را بهم میریزد. آلبرتینی که چند دقیقه دیرکردش او را آشقته حال و پریشان میکرد، پس از مرگش ابتدا بتدریج و در نهایت بکل در ذهن او دفن میشود. زمان که میگذرد درست مانند برآمدن آفتاب و رسیدن نیمروز و سپس غروب و در نهایت شب! روشنی را از روی گذشته بر میدارد و همه چیز ابتدا تیره و تار گشته و سپس خواب فراموشی و بالاخره بخواب ابدی میسپارد. این تنها رمان پروست است که باقی میماند تا زمان ماضی را برای ما از نو احیا کند. بدان جهت است که با نوشتن این رمان افسار به دهن زمان گذرا میزند تا از سرعت آن بکاهد و یا آنرا به سکون وادارد. این همان «زمان باز یافته است.» شاید بهمین دلیل نیز بوده که پروست همه چیز را با دقایق و ریزهکاریهای بسیار در جان این کتاب ریخته است. تا روح جاودانگی به اثرش بدمد.
جالب اینجاست که تا زمانیکه آلبرتین زنده است و او وی را عاشقانه دوست دارد او در عذاب روحیست. اما زمانیکه او محو فیزیکی شد دیگر تمامی آن کشمکشهای درونی با او به خاک سپرده میشوند. آیا پروست میخواهد با این بیان بما پوچی آنچه که عشق مینامیم را بیان کند. چون آن مثل فارسی که هر چه از دیده رود از دل نیز میرود؟ ولی در شاهکارهای عاشقانهی فارسی معشوق یا به صحراها میافتد و یا خودش را بنوعی از میان میبرد. ولی در جهان پروست این زمان است که تصمیم میگیرد.
مخصوصا مادر بزرگش که با او بسیار اخت بود از دنیا میرود. اما رفتارش و محبتهایش و انعکاس آنها در رفتار مادرش بگونهایست که گویی مادر بزرگ در قالب مادرش باز زیست می کند. ترسهای نامعلوم او از صداها و حرکات و نیاز او به یک همدم که تنها در خدمتش باشد، او را به مادر بزرگ و سپس مادر و در نهایت به آلبرتین میچسباند. ولی در آلبرتین بدلیل اینکه او مادر و مادر بزرگش نیست که به آنها اعتماد طبیعی داشت باشد. یک عامل شک اضافه میشود و نمیگذارد که او برایش مانند مادر و مادر بزرگ رلی بازی کند. روان پر تب و تاب قهرمان داستان دل آدمی را برای راوی شدیداً میسوزاند. او در حین اینکه با همه است ولی با هیچکس نیست، همیشه در جهان درونی خود کش و قوس میرود. از همان زمانیکه پدر در خردسالی راوی فرمان میداد که برود و بخوابد و او حسرت حتی یک بوس خداحافظی از مادرش را با چشمان اشک آلوده به بستر میبرد، تنهایی را تجربه کرده است. آن احساس تنهایی در او ملغمه شده و بخورد وجودش رفته است. در تمامی داستان او در فکر این باست که مبادا تنها بماند چرا که از تنهایی هراس دارد. در حقیقت تمامی کسانی که رفتند فراموش میشوند و تنها اثر روانی که در او بجا گذاشته اند باقی میماند.
در زمان از دست رفته قهرمان اصلی یا راوی وقتی پیری دیگران را میبیند تازه درمییابد که خود نیز بهمان اندازه پیر شده است. سنجیدن خود با دیگران و مهم بودن مردم دور و اطرافِ نویسنده نشان میدهد که شخصیتهای اطرافش چقدر برایش مهم بودهاند.
رمان بزرگ «در جستجوی زمان از دست رفته» هزار چهره دارد و نمی توان آنرا به این سادگیها تجزیه و تحلیل کرد. تنها باید آنرا با دقت خواند و لذت برد و پس از تمام کردن گریست، که چرا تمام شد.