تازه یک سال از انقلاب نگذشته بود. کتابهای ممنوعه ی زمان شاه باز چاپ شده و به بازار وارد می شدند. این کتابها چون همگی جلد سفید داشتند و تنها نام نویسنده و مترجم (گاهی اسم مترجم هم نبود.) و اسم کتاب روی آنها درج شده بودند به کتابهای جلد سفید مشهور شدند. آثار مارکس، انگلس، لنین، استالین، مائوتسه تونگ، چه گوارا و مادر ماکسیم گورکی و آثار نویسندگان جبهه ی ملی و توده ای های قدیم و 53 نفر و... بسیار مد روز شده و به جلد سفید ملبس شدند.
اینجانب هم کتاب پیغمبر مارکسیسم یعنی کاپیتال کارل مارکس را خریده و با ولع هر چه تمامتر در خانه ای در میدان ولیعهد زمان شاه و ولیعصر این زمان شروع به خواندن کردم. در آن خانه سه نفر زندگی می کردیم. خانه را یک پسر مذهبی طرفدار انقلاب اسلامی اجاره کرده بود و چون فکر میکرد که یکی از هم خانه ایهای ما مذهبی است یک اتاقش را مجانی در اختیار او گذاشته بود و از قِبَل او من و یکی دیگر از بچه ها هم آنجا پلاس شده بودیم. آنیکی اتاق را هم برادر دوستِ دوستِ ما که قدری از لحاظ ذهنی عقب افتاده بود غصب کرده بود. که هر روز صبح بر میخاست و نماز میخواند و ما را هم بیدار میکرد. ما هم یک وضوعی میگرفتیم و در اتاق را می بستیم و دراز میکشیدم و حمد و سوره را بلند بلند میخواندیم که او خیال کند که ما نماز میخوانیم. اگر شک میکرد که نماز خوان نیستیم به برادرش گزارش می داد و خانه از دست ما می رفت. یک نوشته ی «یاعلی» و نوشته ی دیگر «یا حسین» با رنگ طلائی را هم روی دیوار با پنس چسبانده بودیم تا اینکه تمامی شک ها بر طرف شود.
زیر این دو اسم من نشسته و در را هم از پشت بسته و کاپیتال را می خواندم. یک بالش گنده هم پهلوی دستم گذاشته بودم که اگر آن پسره در زد کتاب را زیر آن قایم کنم و سپس در را باز کنم.
القصه بجای او یکی از دوستانم با دو نفر دیگر به خانه آمدند. پس از سلام علیکی کوچولو. من که بسرعت کتاب را زیر بالش سرانده بودم بیرون کشیدم و دوباره از تعریف کالا شروع به خواندن کردم. یکدفعه مثل اینکه همه را برق گرفته باشد. بانگ برآوردند:
«جنبش در خیابانهاست و توی روشنفکر خرده بورژوا نشسته ای و داری کتاب کاپیتال را میخوانی!» گفتم اگر مارکسیست هستیم بایستی آنرا بخوانیم دیگر، مگر نه؟
یکی از بچه ها که اولین بار به خانه ی ما آمده بود و بعدها بنیانگزار سازمان رزمندگان در راه آزادی طبقه ی کارگر بدبخت و بیچاره شد. با سادگی و متانتی که داشت گفت: رفیق عزیز رهبران ما هم این کتاب را نخوانده اند. تو بخوانی و تمام کنی بایستی ترا با انگشت نشان دهند. همین الان ما بایستی جنبش را از دست ملاها بگیریم و سپس وقت فراوانی خواهیم داشت تا این کتابها را مطالعه کنیم.
من گفتم تا ندانم که مارکس چه میگوید مارکسیست نخواهم شد. بگذار جنبش را ملاها از دست ما بگیرند.
در اینجا بجاست که گریزی هر چند کوچک به دوسال پیش از این ماجرا بزنم. یعنی یکسال پیش از انقلاب بهمن ماه. همه جا شلوغ بود و از خارج از کشور بچه های کنفدراسیون کتابهای میکروسکپی به ایران وارد میکردند. تمامی یک کتاب در یک صفحه آ3 چاپ میشد که تنها می شد با عینک ذره بینی و یا با ذره بین خواند. کتاب یک گام به پیش و دو گام به پس لنین هم گیر من و یکی از بچه ها افتاد و شروع به خواندن کردیم. دهها جا از ایسکرا نام برده شده بود. ما تازه وسط کتاب که رسیدیم فهمیدیم که ایسکرا اسم یک نشریه است. اسامی آدمها و نشریات گوناگونی را لنین رج کرده بود که ما ابدا نمی دانستیم که اینها کی هستند و چرا مورد اتهام لنین قرار گرفته اند. تنها میدانستیم که اینها آدمهای بدی هستند چرا که بنظر ما لنین بهترین بود. اولین بار که یکی از بچه ها کلمه ی رفیق لنین را بکار برد من از کلمه رفیق اش خنده ام گرفت ولی او با جدیت و تحکم هر چه تمامتر بمن گفت که «بلی رفیق شیرزاد لنین رفیق تمامی کمونیست هاست و او را باید رفیق بنامیم!» منهم گفتم باشد! رفیق! اما هنوز هم از آن بیان خنده ام میگیرد.
بالاخره جلد اول کتاب کاپیتال را خواندم و اولین مارکسیست ایرانی شدم که این کتاب را تا نصفه خوانده است. شکی نیست که کتاب مارکس بسیار شسته روفته و با دقت هر چه تمامتر و با معلومات بسیار دور از عقل آنزمان بنده نوشته شده بود. لذا بدبختانه مرا گرفت و سالها مارکسیست ماندم. کتابی بدان عمیقی و استدلالی بدان حد هشیارانه را من تا سالها بعد هم ندیدم. جلدهای دیگر کاپیتال را هم بعدها در خارج از کشور خواندم.
اما کتابهای دیگر از نویسندگان دیگر را که خواندم تازه فهمیم که ما چقدر بی سواد بودیم. چگونه با این بی سوادی میخواستیم جنبش بدان عظمت را رهبری کنیم. تازه من کاپیتال را خوانده بودم و بقول آن دوستمان رهبران ما آنرا هم نخوانده بودند. و اکنون فهمیده بودم که کاپیتال نیز مانند یکی از هزاران کتاب خوب دیگر این جهان است. بگذریم!
البته یکی از دوستانمان به همه ی ما این چنین تعریف کرده بود که «وقتی فرخ نگهدار رهبر چریکهای فدائی خلق با آیت الله بهشتی بحث تلویزیونی داشت، پیش از بحث در خارج از سالن بحث از ترس غش کرده بود. احسان طبری که تئوریسین حزب توده بود و در روسیه با فراغت کامل آثار کلاسیک را خوانده بود، و شاید پیشتر از من کاپیتال را هم خوانده بود. توانست از عهده ی بحث با بهشتی بر بیآید. و گرنه ما چپ های واقعی ر ...ده بودیم.» این نقل قول از آن مرحوم بود که بعدها در اوین به جرم کمونیست بودن توسط لاجوردی و گیلانی اعدام شد.
شاید همان کاپیتال بداد من رسید تا بتوانم موقعیت را فهمیده و فرار کنم و گرنه اسکلت اینجانب هم زیر خروارها خاک بهمراه دهها سوراخ گلوله طعمه ی حشرات میشد. بنابراین برای خواندن و فهمیدن دیر نشده است. هر چیزی که میخواهید بدان ایمان بیآورید اما بدانید که ایمان آوردن یعنی دیگر فکر نکردن است.
من گاهی که به آن گذشته ها می نگرم می بینم که هم ما و هم طرف مقابلی که قدرت را بدست گرفته است هر دو کتک بی سوادی و بی دانشی خود را خورده ایم. آنها لشگر زیادی داشتند و بنابراین قدرت داشتند و کلی ها را کشتند و حکومت را بدست گرفتند. و ما قدرت نداشتیم و نتوانستیم بکشیم. اگر قدرت بدست ما هم می رسید باور کنید کسانی بودند که میتوانستند به اندازه ی همین رژیم کشتار کنند. هر دو طرف بی سواد و بی تجربه بودند. هر دو طرف تنها راه رسیدن به هدف را حذف فیزیکی میدانستند. من میخواهم بگویم که ما هم برای رسیدن به قدرت همان حربه را داشتیم که آنها داشتند. رهبران جنبشهای کمونیستی همگی این حربه را تنها راه رسیدن به قدرت میدانستند. به حرف مائو گوش دهید: «قدرت سیاسی از لوله ی تفنگ بیرون می آید!». حتی نویسنده ی کتاب کودکان صمد بهرنگی هم به کودکان میآموزد که آرزو کنند که «تفنگ پشت ویترین» مال آنها باشد و نه اینکه آرزو کنند کتاب پشت ویترین مال آنها باشد! هنوز هم هستند کسانی که به حمید اشرف بدلیل کشتار و چریک بازی اش احترام قائلند در صورتی که برادر وی احمد اشرف را که نویسنده و محقق بنام تاریخی ـ اجتماعی است را نمی شناسند. تازه فراموش نکنیم که یکی از اصول مارکسیسم ـ لنینیسم دیکتاتوری پرولتاریا بود که یوسف استالین با همین دیکتاتوری بیست و پنج میلیون انسان را کشت.
کشتار و حذف فیزیکی کار جناینکاران و بی عقلان است به هر صورتی بایستی از آن دوری کرد. هر حکومتی که زندان سیاسی دارد محکوم به فناست. انسان مانند هوائی که به حلقوم خود فرو می برد.بهمان صورت بایستی با بیان عقیده ی خود بتواند آن هوا را بیرون براند. منطق را با منطق باید جواب داد. ببینید که چه دانشی گوگل در اینترنت می گذارد. برای گوگل مسئله ای نیست که یک رژیم سفاک آنرا استفاده میکند و یا یک روزنامه نگار در بند. اما همین گوگل به جهانیان میگوید که فلانی به این دلیل در بند است و فلان رژیم به این دلیل سفاک است و جنایکار!
زمان شاه برای یک اعلامیه در بند می شدی و زمان جمهوری اسلامی برای یک اعلامیه اعدام هم می شدی. هر دو جنایت بود و هست. ولی بدانید که حالا اعلامیه ها نه از زیر بغل بلکه از ماهوارها ها به زمین میریزند. بنابراین حکمرانان مستبدبسرعت اینرا فهمیده و ماهواره ها و اینترنت را قدغن می کنند.
گاهی بدین دل خوشم که ما قدرت را بدست نگرفتیم و دستمان از کشتار مبرا شد و اکنون می توانیم دیگران را به آدمکشی و جلادی متهم کنیم. آزادی و برابری و مساوات خواستهای بسیار انسانی هستند و هنوز هم این خواستها در دل آدمهای خوب موج می زنند. آنها دوست ندارند کسی گرسنه و بی سر پناه و بی اینترنت باشد. اکنون مطالبات تنها یک تفاوت با مطالبات پیشین کرده است. اگر تا دیروز آزادگان تنها نان، مسکن و آزادی می خواستند. امروز بایستی منبع غذای معنوی را هم بدانها بیفزایند یعنی دسترسی به اینترنت!
هر حکومتی اینترنت را قدغن و یا محدود کرد بی شک جنایتی را پنهان کرده و مستبد و دروغین است، همین!
شیرزاد کلهری