قلبش به شدت می تپید. صدای نفس زدنش آن قدر بلند بود که می ترسید حتی از آن فاصلۀ دوربه گوش آن مرد برسد.سر چهار راه ایستاد. فکر کرد: " اون درست پشت این دیواره. اگه یه قدم دیگه بردارم یا منو می بینه یا صدای پا مو می شنوه!" نفسش را در سینه حبس کرد و سراپا گوش شد .مرد داشت به سرعت از آن جا دور می شد. صدای چکیدن آب از جایی و آوای آواز دسته جمعی کسانی از جایی دیگر با باد می آمد. اما جز این ها،حالا هیچ صدای دیگری نبود. سکوتی مرگبار به ناگهان همه جا را فرا گرفته بود.
نگاهی به ساعتش انداخت .اما عقربه ها دیده نمی شد. تاریک تر از آن بود که بشود چیزی را دید. کسی در گوشش گفت: " آمریکاست دیگه! با این همه پیشرفت و ثروت، سرمایه دارای حاکم انقدر برای زحمتکشا ارزش قایل نیستن که خیابونای محله هاشونو روشن نگاه دارن! " بعد صدای خودش را شنید: " ای بابا! چند تا خیابون تاریک و خونۀ خرابه که نشونۀ کار نکردن سیستم دولتی نمی شه!"
صدای اول گفت: " اما یادت باشه که ... زحمتکشای اینجا کلٌی جون می کنن و مالیات میدن. چرا باید سرمایه دارا توی کاخ های بزرگ زندگی کنن ولی وضع زحمتکشا این طوری باشه؟"
شانه هایش را بالا انداخت و به دقت گوش داد. صدای پای آن مرد تقریبا محو شده بود. فکر کرد:" حالا دیگه باید برم، وگرنه گمش می کنم! ممکن هم هست که فهمیده باشه من در تعقیبشم و خودشو یه جایی مخفی کرده باشه!"
وارد چهار راه شد و نگاهی سریع به اطراف انداخت. پنجاه متر آن سو تر ، در سمت دیگر خیابان، چند نفر زیر تیر چراغ برقی به صف ایستاده بودند.اما هیچ موجود زندۀ دیگری در هیچ کجا دیده نمی شد. سرش را تکان داد: " اونا احتمالاً منتظر اتوبوسن! یوری هم ممکنه خودشو بین اونا قایم کرده باشه." لبخند زد : "کی می تونه تصور بکنه که اون توی صف اتوبوس ایستاده تا با رابطش تماس بگیره! برای رد و بدل کردن اطلاعات با یه جاسوس دیگه اصلاً راه بدی نیست!"
به آرامی به سمت دیگر خیابان رفت، به ایستگاه اتوبوس نزدیک شد و از آن گذشت. بعد سرش را تکان داد و به دقت اطراف را وارسی کرد: " هیچ اثری ازش نیست. انگار آب شده و رفته توی زمین!" چند قدم دیگر برداشت و ایستاد. فکر کرد: "شاید رابطش توی یکی از خونه های اون سمت خیابون زندگی می کنه! در این صورت اون می تونسته در رو برای یوری باز گذاشته باشه که اون...بدون توقف وارد خونه بشه. شاید دلیل این که من گمش کردم هم همین باشه!"
با دقت به یک یک خانه هایی که در دیدرسش بودند نظر انداخت. هیچ اثری از حیات در هیچ کدام از آن ها دیده نمی شد.به نظر می آمد که درهای آن ها صدها سال است که باز نشده اند!
ناگهان حرفِ فِرِد به یادش آمد و به وحشت افتاد:" اگه با یکی از اون ولگردای گرسنه روبه رو شدی، بدون یک کلمه حرف، هرچی ازت خواست فوراً بهش بده!" فکر کرد: "اما من که چیزی ندارم به اون بدم! پس حسابی توی دردسر میفتم ... باید قبل از این که با یکی از اونا رو به رو بشم برگردم."
چرخی به دور خود زد و به راه افتاد.
وقتی وارد آشپزخانه شد جوان بلند قدی که مقابل چراغ گاز غذا پزی ایستاده بود نگاهی به سمت او انداخت و سرش را تکان داد:" سلام بهروز! این وقت شب توی خیابونا چیکار می کردی؟ با دوست دخترت قرار داشتی، یا...؟"
بهروز با خنده گفت:" نه بابا!...مشغول یه جور بازی موش و گربه بودم."
مرد لاغر اندام لبخند زد: " موشه کی بود؟ اون جاسوسِ روس؟"
بهروز بدون این که جوابی بدهد کاپشنش را بیرون آورد و روی پشتی یکی از صندلی ها انداخت و نشست.
مرد لاغر اندام پرسید: " شام خوردی؟"
بهروز زیر لب گفت: " نه، فِرِد! تو که می دونی من معمولا شام چندانی نمی خورم. قبل از این که برم بیرون، یه ساندویچ برای خودم درست کردم و لمبوندم!"
فِرِد خندید: " می خوای حدس بزنم که کجا بودی؟ احتمالاً رفته بودی اون مرتیکۀ جاسوس رو تعقیب کنی وبفهمی با کی تماس می گیره! درسته؟"
بهروز لبخند زد: " توی سه دقیقۀ اخیر، این دومین باریه که تو این موضوع رو مطرح می کنی. من که به تو گفته بودم می خوام کجا برم. یادت نیست؟"
فرد به آرامی سرش را فرود آورد و زیر لب گفت:"آره، اون که یادم نرفته..."
چراغ گاز را روشن کرد و ماهیتابه ای را به روی آن گذاشت، کمی روغن در آن ریخت، سه تا تخم مرغ هم در آن شکست و بعد پرسید: " چند کیلو متری... اون مرتیکۀ جاسوسِ رو تعقیب کردی...؟"
بهروز به آرامی از جایش بلند شد و به قهوه جوشی که روی چراغ گاز بود اشاره کرد:" توی اون ... قهوه هست؟"
فِرِد در حالی که قهوه جوش را بر می داشت گفت: " آره، تقریبا پُرِه! جورج بعد از این که همبرگرشو لمبوند، یه کتری پُر قهوه درست کرد."
بهروز قهوه جوش و یک فنجان برداشت و به کنار میز آشپزخانه رفت و در حالی که برای خودش قهوه می ریخت به آرامی پرسید :" راستی، یوری کجا رفته؟ می دونی؟"
فرد لبخند زد:" آره! اون الان...یا مشغول اطلاعات جمع کردنه، یا... داره اطلاعاتی رو که گیر آورده به رابط روسش تحویل می ده!" بعد سری تکان داد و اضافه کرد: " ما باید...یکی از این روزا ...و قبل از این که کار از کار بگذره... اونو به دست مأمورای قانون بدیم."
بهروز اخم هایش را در هم کرد: " آخه از کجا این قده مطمئن هستی؟ اون مرد بیچاره که حتی عرضه نداره ظرفای غذاشو درست بشوره، چطوری می تونه ...کارمند کا گ ب باشه؟"
فرد ماهیتابه و قطعه ای نان را بر روی میز گذاشت و در حالی که کنار آن می نشست گفت:"خب، شلختگیش هم ممکنه یه قسمت از ...تلاشش برای رد گم کردن باشه! می بینی که همون کارش... آدمی مثه تو رو به شک انداخته و گیج کرده!جورج می گه که یوری اتفاقاً یه آدم بسیار کارآمد و زِرنگه! می گه فرد رو وقتی که با جاسوسای شوروی تماس می گرفته دیده!"
بهروز خندید. " آخه اون جورجِ خنگِ خدا از کجا فهمیده که شخصی که یوری باهاش صحبت می کرده جاسوس بوده! یعنی روی پیشونیش مهر زده بودن جاسوس روسیه!؟ " مکثی کرد و بعد ادامه داد:"یعنی شما ها فکر می کنین که صرفا به خاطر این که یوری اهل روسیه س با هر غریبه ای که حرف بزنه اون یارو جاسوس شورویه!؟ "
فرد بعد از این که قاشقی از تخم مرغ نیمرو را در دهانش گذاشت و مشغول جویدن شد گفت: " نه بابا! این طورام نیست. اما من مطمئنم که این بابا جاسوسه. اگه دلیل محکم تر می خوای، از جورج بپرس. اون کلٌی مدرک و سند داره." و لقمه اش را قورت داد.
قبل از این که کسی چیز دیگری بگوید مرد جوانی که قد بسیار بلندی داشت از در وارد شد، سلام کرد و لبخندزنان گفت: " بحث و جدل شما در مورد جاسوس بازی تموم شده یا...ادامه داره؟"
فرد با خوشحالی گفت:" چه به موقع اومدی، جورج!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"این جوون، اون مرتیکه رو دایما تحت نظر داره ...ولی هنوز باورش نمی شه که اون جاسوسه!"
جورج در حالی که به طرف میز آشپزخانه می رفت گفت: "واقعاً؟ یعنی نمی دونه که اون مرتیکه همین الانش هم توی شهر مشغول جاسوسیه؟" و بعد از مکثی اضافه کرد: " اون احتمالاً به این زودیا برنمی گرده. بنابراین ما انقده وقت داریم که جاسوس بودنشو ثابت کنیم!"
فرد با کنجکاوی پرسید: " چه جوری؟"
جورج بعد از این که برای خودش قهوه ریخت و مشغول نوشیدن آن شد گفت:"خیلی ساده س. کاری نداره! می تونیم بریم توی اتاق اون و همه جا رو وارسی کنیم. من مطمئنم که اون جا...هزار تا مدرک و سند پیدا می کنیم و قضیه به بهروز ثابت می شه."
بهروز زیر لب گفت:" نمی شه! درِ اتاقش...همیشه قفله!"
جورج در حالی که لبخند می زد گفت: " تو نگران اونش نباش! قبل از این که یوری به این جا بیاد...من توی اون اتاق زندگی می کردم. کلید یدکیم رو که خودم ساخته بودم ...بهش ندادم!"
فرد زیر لب گفت: " اگه وقتی ما اون تو هستیم ... اون سر برسه چی؟ حتماً هر سه مونو در جا می کشه!"
جورج خندید: " خب، ما داریم جاسوس بازی می کنیم دیگه. بازی هم اشکِنَک داره و سر شیکستنک داره! اما ما می تونیم یه نفر رو بیرون بذاریم که کشیک بده تا یوری نتونه سرِ بزنگاه غافلگیرمون کنه"
بهروز گفت:" ممکنه ما ...اونقدایی هم که تو فکر می کنی ...وقت نداشته باشیم."
فرد رو به جورج گفت: " ما باید هر کاری رو که قصد داریم بکنیم ...زودتر انجام بدیم. این بهروز بیخودی حرف نمی زنه. یه چیزایی می دونه!"
به سرعت بلند شدند و از آشپزخانه بیرون رفتند. راهرو ساختمان کاملاٌ تاریک بود. جورج فندکش را بیرون آورد و روشن کرد تا سوراخ کلید را پیدا کنند. لحظه ای بعد هر سه وسط اتاق یوری ایستاده بودند.
فرد زیر لب گفت: "توی این تاریکی که چیزی رو نمی شه دید!"
جورج گفت: " می تونیم از چراغ قوۀ خودش استفاده کنیم. باید همین دور و برا ، یه جایی باشه!" و بار دیگر فندکش را روشن کرد.
وقتی چراغ قوه را که در کنار تختخواب بود پیدا کردند، به سرعت مشغول جستجوی اتاق یوری شدند. چند دقیقه بعد جورج با خوشحالی گفت: " ایناهاش!" و دفترچه ای را که پیدا کرده بود بالا گرفت و تکان تکان داد. بعد با صدای آهسته گفت: " این لیستِ محل هاییه که اون...زیر نظر داره! حتی یه نقشۀ کامل هم هست که...شامل همۀ تأسیسات اتمی دانشگاه کالیفرنیا، که وسط تپه های برکلی هستن، می شه. این یکی از جاهاییه که اون دایما می ره. حتماً می خواد محل دقیقشونو معین کنه که هر وقت روسا هوس کردن، بتونن اونا رو بمبارون کنن!"
بهروز گفت: " درِ همۀ گنجه ها و قفسه ها و کشوهاش قفله. هیچ چیز دیگه ای که بتونیم نیگا کنیم وجود نداره...مگه این که..."
جورج گفت :" آره، مگه این که بخوایم درِ اونا رو بشکونیم!"
فرد زیر لبی گفت: "شاید بهتر باشه که ...اون دفترچه رو به عنوان مدرک برداریم. ممکنه بشه از اون..."
بهروز ناگهان گفت:"هیسسسس! من صداهایی می شنفم! ممکنه یوری برگشته باشه!"
جورج به طرف در اتاق دوید: " بهتره تا اون سر نرسیده بزنیم به چاک. مطمئنم که اون حرومزاده اسلحه داره!"
به سرعت از اتاق بیرون رفتند و درش را قفل کردند. حالا صدای آرام بالا آمدن کسی را از پله ها می شنیدند. به داخل آشپزخانه رفتند، دور میز نشستند فنجان های قهوه شان را به دست گرفتند.
اما یک لحظه بعد بهروز با هیجان گفت:" وای! انگار که گند زدیم!" و به سمت جورج اشاره کرد. در کنار فنجان جورج ، چراغ قوه ای دیده می شد. جورج نگاهی به طرف در آشپزخانه انداخت و به سرعت از جایش بلند شد، چراغ قوه را برداشت و و در حالی که آن را در جیب شلوارش فرو می برد گفت: " بهتره قبل از این که اون هفت تیرش رو برداره و ما رو بکشه ، ترتیبشو بدیم!"
اما لحظه ای بعد در آشپزخانه به آرامی باز شد، کسی به داخل آمد و به آرامی گفت: "سلام، بچه ها!"
او به بلند قدی جورج نبود اما چهار شانه و سنگین وزن به نظر می آمد و هیکلش خیلی قوی تر از جورج بود. نگاهی به یک یک آن ها انداخت و بعد گفت: " واسۀ چی تا این وقت شب بیدارین؟ جلسه ای ... چیزی دارین؟"
جورج در حالی که دستش را بر روی جیب شلوارش فشار می داد گفت:" آره، درسته!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "تو خودت کجا بودی، یوری؟ رفته بودی دوست دخترت رو ببینی؟"
یوری سرش را به آرامی فرود آورد: " آره! از کجا فهمیدی؟"
فرد خندید: " پس ما در اشتباه بودیم. ما خیال می کردیم که تو رفتی بیرون تا واسۀ شوروی ها جاسوسی کنی!"
یوری لبخند زد: "حق با شماست. من برای جاسوسی رفته بودم. آخه من یه جاسوس کثیف هستم." و شروع به خندیدن کرد.
فرد در حالی که به جیب جورج چشم دوخته بود خندید و گفت: " در این صورت...ما هم مجبوریم که ...تو رو بکشیم!"
بهروز با خنده گفت:" اسم دوست دختر تو چیه؟ ماتاهاری، همون جاسوسۀ مشهور؟"
مرد روس سرش را تکان داد: " نه! ماتاهاری گِرل فرِندِ پدر بزرگم بود. چند وقته که رفته اون دنیا!"
همه خندیدند.
آن وقت یوری سرش را تکان داد: " من باید به همه تون شب بخیر بگم. فردا صبح خیلی زود، کلاس دارم."
جورج به نجوا گفت:" می تونم یه لحظه بیام... اتاقت؟ باید یه چیزی ازت بپرسم."
مرد روس سرش را تکان تکان داد: "منو ببخش، جورج! اتاق من خیلی در هم ریخته و کثیفه. می تونیم صبح زود همین جا با هم صحبت کنیم. شب بخیر!" و به سرعت از آن جا بیرون رفت.
چند لحظه همه در سکوت به یکدیگر نگاه کردند و بعد جورج گفت:" حرومزاده! حالا دیگه چاره ای نداریم! باید قبل از این که اسلحه به دست به این جا برگرده، یه جوری ترتیبشو بدیم!"
فرد گفت: "شاید بهتر باشه با پلیس تماس بگیریم و از اونا کمک بخوایم."
جورج گفت: " نه، نمی تونیم! تلفن نداریم. اونو چون بدهیمونو ندادیم هفتۀ پیش قطع کردند. یادت نیست؟ شرکت مخابرات قبل از این که این کار رو بکنه به ما اخطاریه داده بود."
بهروز در حالی که از جایش بلند می شد با عجله گفت: " انگار حالا واسۀ هر کار دیگه ای خیلی دیر شده. اون داره برمی گرده!"
چند لحظه بعد، درِ آشپزخانه بی سر وصدا باز شد و مرد روس به آرامی به درون آمد. اخم کرده بود. به نظر می آمد که چیزی هم در دست دارد.
جورج و فرد به آرامی دست هایشان را به علامت تسلیم بالا بردند.
مرد روس سری تکان داد و زیر لب گفت: "بازم سلام. ببخشین که مزاحمتون می شم . می خواستم بدونم کسی از شما...چراغ قوۀ منو ندیده؟ فکر می کنم...دیشب که نصفه شب اومدم توی آشپزخونه آب بخورم....اونو...جا گذاشته باشم. چراغو روشن نکردم که ... کسی رو از خواب نپرونم."
جورج در حالی که چراغ قوه را بالا می گرفت گفت: " آره، من اونو امروز صبح این جا پیدا کردم. می خواستم بهت بگم...اما مطمئن نبودم که اون مال تو باشه."
مرد روس در حالی که دست راستش هنوز در جیب شلوارش بود سرش را تکان تکان داد و با دست چپش چراغ قوه را گرفت و زیر لب گفت:" ممنون." آن وقت شب بخیر گفت، چرخی زد و از در بیرون رفت . همه آهی از روی رضایت کشیدند.
****
چند لحظه بعد بهروز در حالی که از جایش بلند می شد، با صدای آهسته تند تند گفت: " هی بچه ها! اون حتماً تا چند دقیقه دیگه برمی گرده! نمی خواستم اینو بهتون بگم، اما من یوری رو بهتر از شماها می شناسم. چندین بار با اون جرو بحث کرده ام. می دونم چه طرز فکر خطرناکی داره!"
فِرِد با تردید نگاهی به بهروز انداخت: " مثلاٌ ...تو چه چیزی می دونی... که ماها نمی دونیم؟"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت:" شاید شماهام بعضی از چیزایی رو که من فهمیدم ... بدونین. من در طی جرو بحث هایی که با اون داشتم متوجه شدم که اون معتقدِ سرسختِ سوسیالیسمه . پدر و مادرش شوروی رو ترک کردن چون که با رهبرای اون کشور اختلاف نظرهایی داشتن و می ترسیدن که به خاطر اون دستگیر و زندانی بشن. اما خودشون از طرفد ارای سوسیالیسم بودند و ...هنوز هم هستن! بنا بر این ، تا اونجایی که من می دونم...اون ممکنه واقعاً برای دولت شوروی کار کنه و ... خبرچین اونا... یا یه همچه چیزی باشه."
جورج سرش را تکان تکان داد: " بالاخره حرف ما رو قبول کردی! اما تو از کدوم گوری این همه اطلاعات گیر آوردی؟ من اونو مدت خیلی بیشتریه که می شناسم. چطور شد که اون خیلی چیزا به تو گفته که به من نگفته؟"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت: " خب شاید به این خاطر بوده که من هم مثل خود اون یه خارجی هستم و شایدم به این دلیل که من هم مثه خودش سابقۀ کار سیاسی دارم. آخه من وقتی که توی مملکت خودم بودم یه عالمه از این قبیل چیزا دیده و شنیده بودم. خیلی آدمای دیگه هم قبل از این که من به این جا بیام سعی کردن که منو به طرف خودشون بکشن."
جورج گفت : "یعنی تو خودت هم یه پا کمونیستی! درسته؟"
بهروز با لبخند جواب داد: " نه! غلطه!"
فرد ناگهان گفت: " حالا که وقت این حرفا نیست، جورج! اون پسره تا حالا حتماً فهمیده که ما اتاقش رو گشتیم، پس ممکنه هر لحظه با یه اسلحۀ پر از فشنگ و یه صدا خفه کن از در وارد شده و ترتیب هر سه مونو بده! باید خیلی احمق باشه که این کار رو نکنه!"
بهروز با تأکید گفت: " درسته! ما باید خودمون رو برای بدترین شرایط آماده کنیم. اون حتی ممکنه همین الان مشغول تماس گرفتن با همکاراش باشه. من همین چند ساعت پیش دیدم که اون چطوری یه دفه مثه آب توی زمین فرو رفت. اون احتمالاً با یه شبکه جاسوسی همکاری داره که یه مشت آدم کش هم دارن! اگه ما نجنبیم، امکان داره که چنان سریع توی دامشون بیفتیم که فرصت جیغ کشیدن هم نداشته باشیم."
جورج در حالی که سرش را تکان تکان می داد با لحنی هیجان زده گفت :" آره! من بارها صدای اونو شنیدم که توی اتاقش بلند بلند با کسی حرف می زد. اون احتمالاً یه فرستنده- گیرنده داره که با اون می تونه هر وقت که دلش خواست با تیم جاسوسیش ارتباط برقرار کنه. اون حتی ممکنه همین حالا مشغول تماس گرفتن با اونا باشه که خونۀ ما رو محاصرۀ کنن تا ما نتونیم در بریم! اگه سریع نجنبیم، ممکنه شانسی برای زنده موندن نداشته باشیم."
حالا هر سه نفر سر جاهایشان ایستاده بودند و با نگرانی به این سو و آن سو نگاه می کردند. صداهایی از طبقۀ پایین شنیده می شد. به نظر می آمد که چند نفر در آن جا مشغول انجام کارهایی هستند.
بهروز به سمت پنجره آشپزخانه رفت و نگاهی به بیرون انداخت. خیابان به همان تاریکی قبل بود. فکر کرد:" شاید هم حق با یوری باشه! این سرمایه دارا که اون همه پول در میارن چرا نباید آنقدر برای شهر پول خرج کنن که مردم شبا توی تاریکی نمونن!"
بی اختیار جلو رفت، پنجره را باز کرد و سرسش را از آن بیرون برد و فریاد زد : "اوهوی ...آقا!"
مردی که او سایه اش را در پیاده رو دیده بود ناگهان ایستاد و به طرف بالا نگاه کرد. اما لحظه ای بعد چرخی به دور خود زد و به سمت دیگر خیابان دوید.
بهروز سرش را تکان تکان داد: " احمق! معلوم نیست واسۀ چی از من ترسید!"چند لحظه به خیابان تاریک و خلوت نگاه کرد و بعد در دل گفت: "انگار حرفای یوری زیاد هم بی معنی نیست. خیابونای این جا انقده تاریک و نا امنه که ساکنای اون از سایه خودشونم می ترسن!" بعد، انگار که چیزی به یادش آمده باشد ،به طرف فرِد چرخید، به گنجۀ کشودار کوچکی که در گوشۀ آشپز خانه بود اشاره کرد و گفت:" تو توجه کردی که یوری مرتباً به این... ور می ره؟ اون قفسۀ ظرفاشه. اما ممکنه یوری یه چیزای دیگه ای هم توش مخفی کرده باشه. خوبه قبل از این که اونا سر برسن وارسیش کنیم! شاید یه چیزی دستگیرمون بشه."
فرد سرش را به علامت تأیید فرود آورد:"آره! حتی ممکنه که توش اسلحه ای چیزی داشته باشه. واسۀ همین هم هست که هر وقت ما توی آشپزخونه هستیم، اون ظرفاش رو نمی شوره و همه شونو همون طور کثیف می تپونه اون تو تا یه وقت کسی نگاهی به داخل گنجه نندازه!"
جورج گفت:" راه حلش آسونه!" و به سرعت به گوشۀ آشپزخانه رفت و با میله فلزی بلندی برگشت. لحظه ای بعد درِ قفسه صدایی کرد و باز شد. وقتی تودۀ ظرف های نشسته را که بوی بدی از آن ها می آمد بیرون کشیدند، در پشت آن ها هفت تیری پیدا کردند.
جورج با هیجان گفت: " خدا رو شکر! حالا مام مسلح هستیم و اونا نمی تونن به آسونی ما رو بکشن! حد اقل اقل می تونیم انقده سر و صدا راه بندازیم که همۀ همسایه ها از خواب بپرن و پُلیس رو خبر کنن. اون وقت اونا مجبور می شدن واسۀ نجات جون خودشون هم که شده بزنن به چاک!"
هر سه سر جاهایشان قرار گرفتند و در حالی که سعی می کردند چهرۀ خونسردی داشته باشند آرام نشستند. حالا تمام خانه در سکوت سنگینی فرو رفته بود. قرنی گذشت تا بهروز بالاخره صدایی شنید. به آرامی بازوی فرد را که حالا سر جایش مشغول چرت زدن بود گرفت و فشار داد. فرد چشمانش را باز کرد ، شانه هایش را بالا آورد و بازوهایش را چند بار تکان تکان داد و زیر لب گفت:" چیه؟ به وحشت افتادی؟"
بهروز به آرامی سرش را فرود آورد: " آره، من به یاد جریانی افتادم که چند ماه قبل برام پیش اومد و تنم یخ کرد."
جورج که کاملاً بیدار و سرحال بود، در حالی که هفت تیر را در دستش تکان تکان می داد گفت: " خب ، بگو، چی شد؟ کسی رو که نکشتی ، هان؟"
بهروز سرش را به علامت نفی تکان داد: " نه، من کسی رو نکشتم! اما یه کسی می خواست منو بکشه."
فرد که حالا کاملاٍ بیدار شده بود گفت: "واقعاً!؟ هیچ وقت به ما نگفتی؟"
بهروز گفت: " آره. دلم نمی خواست به هیچکی بگم . خلاصه ش اینه که توی تابستون گذشته که من داشتم سعی می کردم پول جمع کنم تا شهریه دانشگاه کالیفرنیا رو بدم، صاحب کارم که یه پیرمرد غول پیکر و بد اخلاق بود فکر کرد که من از کار وحشتناکی که اون انجام داده بود مطلع شدم و قصد داشت منو بکشه."
فرد با صدایی آهسته پرسید: " کار وحشتناکش چی بود!؟"
بهروز گفت: " اون یکی از کارکنان رستوران رو کشته بود و زیر یه تل بزرگ زباله دفن کرده بود . من بر حسب اتفاق متوجه موضوع شدم و اون می خواست که من رو هم بکشه و همون جا دفن کنه. یه شب خیلی تاریک مثه امشب بود، پیر مرده هم یه موجود گنده، خشن و ترسناک مثه همین یوری بود. تنها فرقشون با هم این بود که اون پیر بود ولی یوری جوونه، اون سرمایه دار بود اما یوری کمونیسته."
فرد زیر لب گفت: " کمونیستای لعنتی! همه ش تقصیر این رییس جمهور، آیزنهاوره. خودش یه ژنراله اما اجازه داده که کمونیستا نصف دنیا رو اشغال کنن. همین چند ماه پیش بود که اونا کوبا رو هم در چند قدمی کشور ما گرفتن!"
سکوتی نسبتاً طولانی حاکم شد و بعد فرد گفت: " خب، بالاخره تو چیکار کردی؟ پیرمرده رو کشتی یا نه!"
بهروز با تعجب گفت: " بکشم؟ بهترین کاری که می شد انجام بدم این بود که یه داستانی از خودم در بیارم که باور کنه من خطرناک نیستم و منو نکشه! همین و بس!"
جورج با تردید گفت: " واقعاً!؟ شاید هم تو این داستانو از خودت درآوردی که...سر ما رو گرم کنی و بیدارمون نگه داری، هان؟"
بهروز زیر لب گفت: " نه بابا. اون ماجرا واقعا اتفاق افتاد."
جورج غرغر کنان گفت: " چرنده! حرف مفته."
فرد سرش را تکان داد :"اگه زنده موندیم، ...تو فردا باید همۀ ماجرا رو برام تعریف کنی. جالب به نظر میاد."
بهروز زیر لب گفت: " باشه!" و به طرف در نگاه کرد. حالا حواسش به صداهایی که از طرف راهرو می شنید بود. انگار فرد یا افرادی به آشپزخانه نزدیک می شدند
جورج به آرامی پرسید :" چطوره...به محض این که وارد شد ...اونو با تیر بزنم؟"
فرد گفت : " اگه این کار رو بکنی ، قتل عمد حساب می شه. تو باید صبر کنی تا اون بخواد تو رو بکشه ، اون وقت با تیر بزنیش."
بهروز گفت: " آره ، حق با فرده. چون ما چراغا رو خاموش کردیم اون نمی تونه تو رو ببینه و اینکار تو یه قتل عمد وحشیانه حساب می شه."
حالا هر سه آن ها به در آشپزخانه چشم دوخته بودند. یک قرن گذشت تا این که در بالاخره به آرامی باز شد و نور چراغ قوه ای بر روی دیوار مقابل افتاد. صدای راه رفتن شخصی هم شنیده به گوش می رسید. آن وقت ستون نور به آرامی پایین آمد تا این که بر روی صورت جورج افتاد. لحظه ای بعد صدای انفجار شدیدی شنیده شد و متعاقب آن کسی جیغ بلندی کشید. آن وقت ستون نور به سوی زمین رفت و صدای سقوط کسی به زمین شنیده شد. چند لحظه سکوت سنگینی بر همه جا حاکم بود و بعد صدای نالۀ کسی به هوا رفت.
بهروز نفس عمیقی کشید، به طرف کلید برق رفت و چراغ را روشن کرد. حالا در مقابل چشمان او دو مرد با چهره هایی رنگ پریده ایستاده بودند که یکی از آن ها هفت تیری که دود از لوله آن بیرون می آمد به دست داشت. دومی با چشمانی که انگار داشت از حدقه بیرون می آمد به او نگاه می کرد. شخص سومی بر روی زمین افتاده بود و با صدای بلند ناله می کرد.
لحظه ای بعد، بهروز و فرد به طرف مردی که روی زمین خوابیده و در میان ناله هایش چیزهایی نامفهومی می گفت دویدند و به کمک هم او را از زمین بلند کردند و بر روی صندلی نشاندند. و به سرعت به جستجوی محل زخم مرد روس پرداختند. اما اثری از سوراخ گلوله در بدنش نبود. هر دو آهی از سر رضایت کشیدند. فرد نگاهی به سوی جورج که حالا به آرامی به سمتشان می آمد انداخت و زیر لب گفت: " خدا رو هزار مرتبه شکر کن! از صندلی الکتریکی نجات پیدا کردی. "
بهروز گفت: " این بیچاره حتی مسلح هم نبود. برای چی به طرفش تیراندازی کردی؟ شانس آوردی که تیرت به خطا رفت."
فرد شرم زده نگاهی به یوری که با قیافه ای دردآلود روی صندلی نشسته بود و ناله می کرد انداخت و سرش را تکان داد:" من واقعاً متآسفم، آقا یوری! ما فکر می کردیم که...تو خیال داری ما رو بکشی."
یوری همان طور که ناله می کرد زیر لب گفت:" واسۀ چی؟ آخه برای چی من باید بخوام شماها رو بکشم!؟ شما ها ...دوستای خوب من هستین!"
بهروز گفت: " نمی دونم، یوری. ما فقط فکر کردیم که چون ما...از کار تو سر در آوریدم...." نگاهی به جورج که حالا داشت صورتش را در سینک آشپزخانه می شست انداخت و ادامه داد: " شاید تو بخواهی..."
یوری در حالی که نفس نفس می زد گفت: "از کدوم کار ...سر در آوردین؟ از جاسوسیم؟ یعنی واقعاً فکر می کردین که چون من روسم...پس حتماً جاسوسم؟"
فرد با گیجی گفت: " خب، آره! مگه نیستی...!؟"
یوری در حالی که سعی می کرد از جایش بلند شود با عصبانیت گفت: " تو رو به خدا نیگا کن! عجب گیری افتادیم ها!"
بهروز گفت: " ببخش که انقده ناراحتت کردیم. هیچ نمونده بود که با هفت تیر خودت کشته بشی."
یوری با گیجی گفت: " هفت تیر من؟"
بهروز گفت: "آره، یوری خان! ما هفت تیری رو که توی کشوی قفسه ت قایم کرده بودی ...پیدا کردیم. "
یوری به ناگهان از جایش بلند شد و به طرف قفسه اش چرخید: " یعنی می خوای به من بگی که شما هفت تیر نَنسی رو از قفسۀ من برداشتین که ...منو باهاش بکشین!؟" نگاهی به چهره بهروز و بعد به صورت فرد و بعد جورج انداخت و با حیرت گفت: "آخه واسۀ چی....!؟ حتی اگه من جاسوس هم بودم چرا باید منو می کشتین؟ خب می تونستین به سی آی ای خبر بدین ...اونام میومدن و منو می گرفتن. واسۀ چی بکشینم؟"
حالا هر سه جوان به دور یوری که روی صندلیش نشسته بود و مچ پایش را می مالید حلقه زده بودند. چند لحظه همه ساکت بودند تا این که یوری گفت:" اون صدای مهیب لعنتی همچین منو ترسوند که از جام پریدم و تعادلم رو از دست دادم. تنها کاری که می خواستم بکنم ، خوردن یه لیوان آب بود. فکر کردم اگه چراغو روشن کنم ممکنه نورش یکی از شماها رو از خواب بپرونه و مزاحمش بشه. شمام مُزدم رو دادین و سعی کردین به خاطرش مغزم رو با گلوله داغون کنین!"
بهروز گفت: " ما واقعاً برای اتفاقی که افتاد متأسفیم، یوری جون. ظاهرا همه ش یه سوء تفاهم بوده...نیست؟"
یوری سرش را تکان داد: " من همین امروز هفت تیر نَنسی رو از تعمیرگاه گرفتم. قصد داشتم اونو براش ببرم اما جا گذاشتم. اون بیچاره انقده از تاریکی شب ها توی خیابون می ترسه که حتما باید این اسلحه رو با خودش ببره. بهش اعتماد به نفس می ده. وگرنه کاری که نمی کنه. گلوله های توش مَشقین و به کسی صدمه ای نمی زنن. فقط صدای بلندشون می تونه دزدا رو بترسونه." چند لحظه ای ساکت بود و بعد ادامه داد:" من متوجه شدم که شماها اتاق منو گشتین. اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم...چون فکر کردم حالا که همه چیز منو دیدین دیگه دلیلی نداره که به من شکٍی داشته باشین. دفتر ی رو که دیدین هم ...دفتر یادداشت من در مورد پرنده هاییه که در شهر برکلی و تپه های اطرافش هستن. اسماشونو به زبان روسی و شورت هند نوشتم. لابد شماها فکر کردین که اونا یه جور رمز هستن... ، هان؟"
جورج با لحنی خشونت آمیز گفت:" اما ما به چشم خودمون دیدیم که تو اون همه شبا می ری بیرون و بعدش هم یه دفه ناپدید می شی! اگه جاسوس نیستی پس این کارا واسۀ چیه؟"
یوری مدتی ساکت ماند و بعد با لحن آرامی گفت: " راستش انگار شما رو هم زیاد نمی شه ملامت کرد. حقیقتش اینه که دوست دختر من ، ننسی، چند خیابون اون طرف تر زندگی می کنه. از اونجایی که من اهل روسیه هستم...اون دلش نمی خواد که همسایه هاش از رابطه ش با من بویی ببرن. بنابراین، من همیشه موقعی به دیدن اون می رم که بیشتر همسایه هاش خواب باشن. اما خیلی وقتام که شما می بینین من ناپدید می شم...یه خاطر اینه که ...من می رم به کلیسای ارتودوکس روسا که مراسم شبانه برگزار می کنن. همون طور که می دونین، من آدمی مذهبی نیستم. بنا بر این، کلیسا رفتنم هم جنبۀ مذهبی نداره. من تنها وقتی به اون جا می رم که احساس تنهایی می کنم و دلم گرفته. می رم که یه جوری احساس بی کَسیم رو برطرف کنم...."
بهروز سرش را تکان داد:" ما واقعاً متاسفیم، یوری! من یکی حد اقل می فهمم که تو چه احساسی داری. من خودم هم گاه گاهی این کارو می کنم. کلیسا، با اون جوٌ آرامش دهنده و مملو از عشقس، بعضی اوقات، یه جوری، این احساس رو به من می ده که من ...در این دنیای وسیع و پرهیاهو، تنها نیستم."
یوری حالا سر پا ایستاده بود و لبخند می زد. به آرامی به طرف یخچال رفت و لیوانی آب برای خودش ریخت. بعد از این که جرعه از آن خورد رو به بقیه گفت: "متأسفم که امشب انقده شما رو ترسوندم. حالام بهتون شب بخیر می گم و می رم که بخوابم. صبح زود باید برم سر کلاس." لبخندی به بقیه زد، چراغ قوه اش را از روی زمین برداشت و به آرامی از آشپزخانه بیرون رفت.
فرد در حالی که خمیازه می کشید گفت:" خب، حالا که معما حل شده ما بهتره زودتر بریم به اتاقامونو و بکپیم!"
جورج سرش را تکان تکان داد و با صدای بلند گفت: " اون جاسوس روس حقه باز نگفت که چرا کشوهای میز تحریرش، و درهای کُمُد و گنجه اش، همیشه قفلن!" بعد سری تکان داد و اضافه کرد: " من مطمئنم که اون کمونیست حرومزاده از بالا تا پایین اونا رو از مدارک و اسنادی که از این کشور دزدیده پر کرده...تا در اولین فرصت تحویل ارباباش بده..."