هنوز یک هفته بیشتر از آرتیست بازی واقعی بابک، و شرکت او در فیلمی سینمایی نگذشته بود که وحشت بر خانه شان مستولی شد. حالا دکتر مصدق و بیشتر اعضای کابینه اش به وسیله حکومت کودتا که پدر آن را به علت این که خودش هم نظامی بود "دولت شاهنشاه" می نامید، به زندان افتاده و گروهی از یاران نزدیکش مانند دکتر فاطمی، دکتر آذر، مهندس حسیبی، مهندس حقشناس متواری بودند. این مطلب تقریباً هر شب در صحبت های پدر تکرار می شد به طوری که حتی گلریز هم نام افراد دستگیر شده و فراری را از بر شده بود. اما ترسناک تر از همه این بود که مأمورین فرمانداری نظامیِ"شاهنشاه" تعدادی از دوستان و آشنایان، و بعضی قوم و خویش های نزدیک پدر را هم دستگیر کرده و همراه با گروهی دیگر به قلعۀ فلک الافلاک تبعید کرده بودندکه در آن جا تعدادی از آن ها به علت سختی شرایط زندگی، مرده بودند! به همین علت هم پدر حالا آن را "قلعۀ خون آشام" می نامید. به این ترتیب نگرانی پدر، که فکر می کرد دیر یا زود به سراغ او نیزخواهند آمد و او را هم به همین نقطه خواهند فرستاد، چندان بی منطق نبود.
اما تصوری که بچه ها از اوضاع داشتند با تصویری که پدر از آن داشت تا اندازه ای فرق می کرد.در دنیای نو جوان ها، بعضی ها مانند نصرت و فرشته هنوز در انتظار حرکت های نجات بخش نیروهای طرفدار خودشان و سایر گروه های انقلابی بودند تا مانند 30 تیر سال قبل وضع را کاملاً عوض کند. بعضی دیگر مانند همایون اراکی که پدرش از تجٌار عمدۀ بازار بود، باور داشتند که مصدق به زودی با یک حرکت دسته جمعیِ بازاریان به سر کار باز خواهد گشت و بساط افسران کودتاچی و "دولت کودتا" را بر خواهد چید. برخی هم مثل خسرو، کامبیز، و همایون خرمانی معتقد بودند که آنچه روی داده بهترین اتفاق ممکن بوده و اوضاع نه تنها بد نیست، بلکه از این بهتر نمی شده که بشود! و بنا بر این نه تنها ناراحت نبودند بلکه به قول نصرت " با دمشان هم گردو می شکستند!" بالاخره هم وقتی انتظار بچه های بازاری به پایان رسید و بازار حرکت بزرگ خود را آغاز کرد، به دستور سرلشگر زاهدی که حالا سپهبد شده بود، عده ای از بازاری ها را دستگیر کرده و به زندان انداختند، و برای محکم کاری بخشی از سقف بازار را هم خراب کردند تا، به قول همایون خرمانی، "بازاری ها بفهمند که اگر رویشان را زیاد کنند به زودی دیگر بازاری نخواهد بود که آن ها بازاریش باشند!" و شور و شوق عمومی برای بازگرداندن دولت مصدٌق فروکش کرد.
هنگامی که سال تحصیلی جدید آغاز شد دیگر از هیاهو و شور و هیجان سال قبل خبری نبود و جای گروه های حزبی رنگارنگ گذشته را چند نفری از "جاهل" های بزن بهادر منطقه گرفته بودند که می کوشیدند تابه کمک "یکه بزن" های دبیرستان، تمام گروه های سیاسی مخالف را منکوب و چنان مرعوب کنند که به قول نصرت، "دیگر کسی هوس آزاد بودن به کله اش نزند." تنها مشکلی که این افراد "مرعوب کننده" داشتند تعیین فردی بود که فرماندهی کل قوای "عملیات مرعوب سازی" را بر عهده بگیرد. چنین مقامی طبعاً می باید به بزرگترین " جاهل محل" که یکٌه بزن باشد و "جاهل" های دیگر از او حساب ببرند برسد و پیدا کردن این شخص کار آسانی نبود. بالاخره این مقام به یکی از دانش آموزان بسیار تنبل، اما قلدُر دبیرستان که شایع بود در روز 28 مرداد چهار نفر را با قمه کشته است داده شد. این شخص از همکلاسی های بابک و نامش اسماعیل بود که به علت کلۀ بزرگ و جای دو شکستگی که بر فرق سر داشت نوچه هایش به او لقب "اسمال سه کلٌه" .
داده بودند.
اولین فردی که به وسیلۀ اسمال سه کلٌه "ادب" شد، ناصر بود، که معلوم نیست به چه دلیل در همان هفته های اول سال تحصیلی فحشی نثار زاهدی و شاه کرده بود و بعد هم حاضر نشده بود حرفش را پس بگیرد و توبه کند. نتیجۀ کتک خوردن ناصر این شد که او از ادامه تحصیل دست کشید و در میدان تجریش یک دکۀ "سیراب شیردون فروشی" درست کرد، که چندی بعد به دکان سیراب شیردون فروشی تبدیل شد و ناصر توانست به قصد انتقام،دو نفر از نوچه های اسمال سه کله رابه عنوان "شاگرد" در دکان خودش استخدام و پشتیبان خود کند و آن ها را از چنگ اسمال بیرون بیاورد.
با گسترش فعالیت های دار و دسته "اسمال سه کله" ، سایر "مبارزین سیاسی" دبیرستان هر کدام مسیر جدیدی برای آیندۀ خود برگزیدند. بابک بعد از کمی مقاومت در مقابل "جاهل ها" بالاخره به تشویق مادر و دستور اکید پدر، دست از تلاش برای ساقط کردن "شاهنشاه" وبازگرداندن دکتر مصدق به قدرت برداشت و تصمیم گرفت که تمام نیروی خود را صرف پیشبرد کار تیم های فوتبال و والی بال دبیرستان کند.
مشیر که حالا همکلاسی بهروز شده بود، همراه با نصرت، و عزیز الله انجمنی به نام " انجمن هدایت" تشکیل داد که کمی بعد دو "مبارز" دیگر، یعنی بهرام و بهروز را هم به عضویت خود پذیرفت. اما این گروه هم مدتی بعد دست از سر "شاهنشاه" برداشت و تصمیم گرفت که جلساتی هفتگی تشکیل دهد و در آن، بعد از خواندن داستان های "صادق هدایت" و سایر نویسندگان و یا نوشته های اعضای گروه، به بحث بپردازد تا راه روشن تری برای ادامۀ زندگی بیابد.
در کلاس بهروزالبته افراد "غیر سیاسی" زیادی هم بودند که کاری به کار "شاهنشاه" و رژیم و این حرف ها نداشتند و صرفاً اهداف شخصی خود را دنبال می کردند. مثلاً محمد صراف که از یکی از شهر های استان فارس آمده بود، تنها هدفش این بود که به هر قیمت که شده شاگرد اول کلاس شود و از بهروز و خسرو که بر سر این موضوع با هم رقابت داشتند جلو بیفتد. اما چون به زودی معلوم شد که از طریق درس خواندن رسیدن به این هدف برایش مقدور نیست به کارشکنی در کارهای آن دو پرداخت و وقتی متوجه شد که این اقداماتش هم نتیجه زیادی ندارد، به فکر حدف کردن فیزیکی آن ها از صحنۀ وجود افتاد!
محمد صراف به زودی با تمام جاهل های سایر کلاس های دبیرستان دوست و صمیمی شد و چو افتاد که او با آن ها مشغول طراحی نقشه ای برای به قتل رساندن دانش آموزان زرنگ کلاس خودش است. خوشبختانه "جاهل" خود کلاس آن ها توجه چندانی به محمد نشان نمی داد و همه امیدوار بودند که او از آن ها در مقابل دار و دستۀ محمد صراف محافظت کند.
این "جاهلِ" جوانی به نام حسین بود که موهایی به رنگ روشن داشت و به همین خاطر نوچه هایش به او لقب "حسین موبور" داده بودند. حسین گرچه آدمی سیاسی نبود، اما از آن جا که آرزوی ریاست بر جاهل های مدرسه را در سر می پروراند ،با تظاهر کردن به این که طرفدار مصدق است عده ای از مصدقی های کلاس را به دور خود گرد آورد و برای خود برو و بیایی به هم زد، و این برای "اسمال سه کله" که ادعای فرماندهی کل قوای جاهل ها را داشت خار بزرگی در چشم شد. نتیجه این بود که اصغر سه کلٌه چندین بار برای حسین موبور پیغام فرستاد واز او خواست که اگر دست از خود سری برندارد" هر چه ببیند از چشم خودش دیده است." دوستان و مریدان حسین موبور او را نصیحت کردند که برود و دست "اسمال سه کله" را که بسیار "بی کلٌه"تر از خود او بود ببوسد و به دشمنی بین "خودی ها" پایان دهد. اما حسین هر بار شانه هایش را بالا انداخت، انگشتش را در دماغش فرو برد و زیر لب فحش خواهر و مادری نثار اسمال سه کله کرد و ... زیر بار نرفت.
یک روز جمعه که از طرف آقای جاسمی، دبیر ورزش دبیرستان، برنامه کوه نوردی دسته جمعی تدارک دیده شده بود، رقابت بین جاهل ها به اوج خود رسید. صف دانش آموزان در میدان تجریش توقف کرده و به هم ریخته بود تا کوه نوردان کمی استراحت کنند و برای بالا رفتن از خیابان ثبت که شیب تندی داشت و به خیابان دربند و از آن جا به کوه های اطراف می رفت آماده شوند. در این موقع بود که دو مدعی رهبری جاهل های دبیرستان، خواه نا خواه با هم رو به رو شدند. "اسمال سه کله" که ظاهراً از طرف چند تن از مریدانش تحریک شده بود تا عملیات "رو کم کنی" را آغاز کند بی مقدمه به طرف بهروز و بابک و نصرت که در کناری ایستاده و مشغول محکم کردن بند های کوله پشتی هایشان بودند رفت. بهروزبا دیدن قمه ای که اسماعیل به کمر داشت، به این فکر که اوبه تحریک محمد صراف قصد کشتن او را دارد حالت دفاعی به خود گرفت و بابک هم بی اختیار خود را عقب کشید. اما لحظه ای بعد "اسمال سه کله" بی توجه به آن ها، نصرت را کنار زد و با قدم هایی سریع و بلند به طرف "حسین موبور" که پشت سر او ایستاده بود و با یکی از مریدانش حرف می زد رفت.
اسمال سه کله به محض رسیدن به حسین موبور، یقۀ او را محکم گرفت و فریاد زد: "مادرقحبه... به شاه فحش می دی!؟"
حسین موبور که غافلگیر شده بود چند لحظه ای همان طور که یقه اش در دست اسمال سه کله فشرده می شد بی حرکت ایستاد و به دشنام های بعدی او که پشت سر هم نثارش می شد گوش داد. آن وقت انگار که تازه از خوابی طولانی بیدار شده باشد تکانی به خود داد، سرش را دو سه بار این طرف و آن طرف برد و بعد، با دست چپ چنان محکم به روی دست اسمعیل کوبید که بخشی از یقه پیراهن خودش هم همراه با دست اسمعیل آقا از گردنش جدا شد و پایین رفت. آن وقت با دست راست مشتی حوالۀ بینی اسمعیل آقا کرد. اسمال سه کله که ظاهراٌ انتظار چنین واکنشی را از سوی حریف نداشت دو بار به دور خود چرخید و با صورت به زمین افتاد.
چند لحظه همه جا ساکت بود. بهروز انتظار داشت که اسمال سه کله دشنه اش را از نیام بکشد و با یک حرکت سریع حسین موبور را "چون خیار تر به دو نیم" کندو یا لااقل"شکم او را سفره" نماید. اما اسمعیل آقا هیچ کدام از این دو عمل حماسی را انجام نداد. اوبه آرامی از جا بلند شد، کمی سرش را تکان داد و بعد کمر خم کرد و دست حسین موبور را گرفت و بوسید، و در حالی که از بینی اش خون جاری بود با صدای بلند گفت: " ما نوکرتیم حسین آقا! ما چاکرتیم!" و باز دست او را بوسه زد.
تا چند لحظه همه جا غرق در سکوت بود. همه ناباورانه به صحنه نگاه می کردند و نمی فهمیدند که چه اتفاقی افتاده است.آن وقت صدای بابک سکوت را شکست: " این سه کلٌه کلٍه پوک هم که تو زرد از آب در اومد!"
اسمعیل چرخید نگاهی به سمت بابک انداخت و زیر لب گفت: " چاکٌریم..." و به سرعت در میان جمعیت ناپدید شد.
با رفتن او بهروز نظری به بابک انداخت و با خوشحالی گفت:"چه خوب شد! حالا ما به جای اون سه کلٌه، یه جاهل موبورِ یه کلٌه داریم که هم شاهی نیست، و هم توی کلاس خودمونه!"
بابک ابروهایش را در هم کشید و با خشم گفت:"من به تعداد کله هاش چیکار دارم بچٌه!؟ این ِ الاغِ موبور توی کلاس تًو ست! اون سه کٌلۀ گوساله توی کلاس ما بود!"
ظاهراً بابک که به رگ همکلاسی گریش بر خورده بود، برای رنگ مو، حجم، یا تعداد کلٌه های رئیس جاهل ها هیچ ارزشی قائل نبود!
کمی بعد کاروان دانش آموزان به رهبری حسین موبور که سینه اش را به رسم جاهل ها جلو داده بود و بازوهایش را با فاصله ای از بدنش حرکت می داد به طرف کوهستان به راه افتاد.
وقتی قافله از خیابان دربند جدا شد، از تپه ها بالا رفت و به کمرکش کوه رسید دیگر جاده ای برای عبور آن ها نبود. تنها یک کوره راه کج و معوج در پیش رویشان دیده می شد که در اثر رفت و آمد کوهنوردان و چوپان ها ایجاد شده بود، و دانش آموزان مجبور بودند برای این که سُر نخورند و به ً دره سقوط نکنند آهسته قدم بردارند. در قعر درٌه رودخانۀ گلاب دره قرار داشت. از این جا، نقطه ای در آن سوی رودخانه که خانوادۀ بهروز و بابک دو سال و اندی پیش در آن زندگی کرده بودند به خوبی دیده می شد. بهروز در جستجوی محل چادرِ آن زمانِ خودشان بود که احساس کرد دستی بر روی پشتش قرار گرفته واو را به سمت پایین هُل می دهد. قبل از این که بتواند کاری بکند تعادلش را از دست داد، با سر به سوی دره دوید، و کمی پایین تر تمام قد به آغوش عزیز الله که به تازگی با او دوست شده بود و قد نسبتاً بلندی داشت افتاد. عزیز الله پس از کمی کج و راست شدن، روی کپه خاری نشست و چند متر لیز خورد و کنار تخته سنگی ثابت ماند.
حالا تعدادی از بچه های بزرگ تر که چوب های بلندی در دست داشتند به سرعت به سوی آن ها می آمدند. لحظه ای بعد دو نفر از آن ها عزیز را که از وحشت رنگ بر چهره نداشت، و دو نفر دیگر، بهروز را که احساس می کرد از دنیای باقی بازگشته است، محکم گرفته و به طرف محلی که گروهی از دانش اموزان جمع شده بودند می بردند.
وقتی به نزدیکی بقیه رسیدند، نصرت که در محل قبلی بهروز ایستاده بود با عصبانیت به نقطه ای دورتر که تعدادی از دانش آموزان ایستاده بودند اشاره کرد و فریاد زد: "ای بد جنس پدر سوخته!"
بهروز با تعجب پرسید: " کی ؟ کی بد جنس وپدر سوخته؟"
نصرت با غیض سرش را به سوی آن گروه تکان داد: "اون! اون پدرسوخته! اونی که اون جاس! من همه شو دیدم!"
بهروز با گیجی گفت: " کی؟ همۀ... چی رو دیدی؟"
به جای او بهمن داد زد:" همون شیرازیۀ بد جنسو می جه دیجه! منم جنایتشو دیدم!"
خسرو که کمی عقب تر روی سنگی نشسته بود و رنگ بر چهره نداشت گفت:" من که دیگه نمیام! اون آدمکش... می خواست منو بندازه توی درٌه!"
نصرت در گوش بهروز گفت:" همون بود که تو رو پرت کرد! وقتی داشت از کنارت رد می شد دستشو گذاشت روی پشتت و هُلت داد! اگه عزیز به موقع ندیده و ندویده بود جلو، تو الان پیش کرام الکاتبین بودی! حیونکی هیچچی نمونده بود که خودشم با تو بره اون دنیا!"
حالا گروهی که جلو تر بودند در فاصله ای از آن ها ایستاده بودند. کمی بعد آقای سرمدی دبیر تاریخ که همراه با چند نفر از شاگردان سال های بالاتر از عقب می آمد به آن ها رسید و همگی مجدداً به راه افتادند. به نزدیکی محمد صراف که رسیدند بهمن در حالی که مشتش را بالا گرفته بود بی مقدمه گفت: "آخه پَدَسٌج، چیرا می خواستی بهروزو بندازی توی درٌه؟ مَجه چِرم داشتی!؟ "
محمد که غافلگیر شده بود سرش را با وحشت تکان داد و گفت:" من... من...خب اون می جغید!"
عزیز که پشت سر بهروز بود گفت: " می جغید دیگه چیه الاغ؟ اگه کرم نداشتی، واسۀ چی توی روز روشن اونو هل دادی وسط درٌه؟ من که خودم دیدم؟"
نصرت گفت:" اون که بهت گفت بابا! فکر می کرده بهروز می جغه روی کوه اون طرف درٌه! حالام که از غلطی که کرده پشیمونه! دست از سر کچل و کلۀ پوکش ور دار دیگه!"
محمد چپ چپ نگاهی به او انداخت اما چیزی نگفت.
حالا بابک که آنچه را که اتفاق افتاده بود ندیده اما حرف های آن ها را شنیده بود جلو آمده و می خواست سنگی را که از زمین برداشته بود توی سر محمد بکوبد، اما آقای سرمدی و دیگران دست هایش را گرفتند.
وقتی از کمر کش کوه گذشتند و به بخش سرسبزی که رودخانه ای داشت و دور و برش از درخت های گوناگون پوشیده شده بود رسیدند، به دستور آقای جاسمی که سرپرستی گروه را بر عهده داشت در کنار برکه ای اطراق کردند تا نفسی تازه کنند . آن وقت محمد به طرف بهروز آمد، در مقابل او به زمین نشست و گفت:" من ازت معذرت می خوام . قصد بدی نداشتم. فقط می خواستم از پهلوت رد بشم و برم جلو تر..."
نصرت گفت:" لابد می خواستی خسرو و بهروز یه خورده بیفتن ته دره که ... تو بری جلوتر... هان!؟"
بهروز گفت: " ولش کن بابا! حالا که چیزی نشده. یه خورده بالا و پایین پریدیم و تموم شد!" و دستی به سر محمد که رو به رویش نشسته بود کشید.
محمد لبخندی زد و تشکر کرد و بعد در حالی که به صورت بهروزخیره شده بود گفت: "تکون نخور! تکون نخور!انگار یه چیزی داره می ره توی چشت!" با یک دست پلک چشم راست بهروز را بالا کشید و با دست دیگرش آنرا قدری مالش داد، چیزی را از آن بیرون آورد و با خوشحالی گفت: " حالا دیدی من با هات دشمنی ندارم؟ ایناهاش! یه مورچه داشت می رفت زیر پلکت!" و به چشم بهروز اشاره کرد.
بهمن گفت: " این چه مورچه نبود! یه تیچه بَرج بود! مجه ندیدی اون سبزه، اولاخ!؟"
محمد نگاهی عصبانی به بهمن و بعد به بابک که در کنار بهروز نشسته بود و با اخم به او نگاه می کرد انداخت، از جایش بلند شد و رفت.
لحظه ای بعد آقای جاسمی فرمان حرکت را صادر کرد و آن ها باز به راه افتادند. اما علیرغم عذرخواهی محمد، تا وقتی کوه نوردیشان تمام شد و برگشتند عزیز، نصرت و بهمن دایماً مواظب محمد بودند و هر وقت که کمی به بهروز نزدیک می شد چشم غرٌه ای به او می رفتند.
کمی بعد از کوه نوردی آن روز، بهروز دچار چشم درد شد. ابتدا چشم راستش ناراحت بود و می سوخت و او با گذاشتن دست بر روی آن، از چشم چپش برای مطالعه استفاده می کرد. اما طولی نکشید که سوزش به چشم چپش هم سرایت کرد. حالا مجبور بود که بعد از هر چند دقیقه که درس می خواند مدتی چشمانش راببندد و به آن ها استراحت بدهد تا سوزش آن ها کم شود. این امر درس خواندن را برایش بسیار مشکل می کرد اما از آن جا که از وضع خراب مالی و روحی خانواده اطلاع داشت و نمی خواست که باری بر بارهای آن ها اضافه کند ناراحتیش را از بقیه مخفی می کرد تا بلکه چشم دردش به تدریج خوب شود.
یک روز عصر که بهروز چشمانش را به علت این که از آن ها اشک جاری بود بسته بود، مادر به اتاق آن ها آمد و با نگرانی پرسید: "چی شده بهروز؟ اتفاقی افتاده؟ واسۀ چی گریه می کنی؟"
بابک گفت: " اون یه چیزیش هست. چند روزه که ... مرتب اشک می ریزه! اما چیزی به من نمی گه؟"
مادر جلوتر آمد و با ملایمت گفت:" ببینم ....چشمت چیزی شده؟ " و وقتی سکوت بهروز را دید پرسید : " نمی خوای به من بگی؟"
بابک گفت : " اون هر وقت یه خورده چیز می خونه...از چشش آب می یاد!"
مادر سری تکان داد، به ساعتش نگاه کرد و بعد گفت:" جنابعالی ...فردا مدرسه نمی رین. ما می ریم دکتر... و تا تکلیف این اشک ریزی معلوم نشه بر نمی گردیم!"
فردای آن روز، بهروز به دبیرستان نرفت و مادر هم مرخصی گرفت، و دو نفری برای مراجعه به چشم پزشک راهی تهران شدند.
چشم پزشک، جوانی با سری تاس و عینکی ذره بینی، اما بسیار خوش برخورد و مهربان بود. مدتی چشمان بهروز را با دستگاه هایش معاینه کرد و بعد کمی در اتاق قدم زد آن وقت سری تکان داد، لبخندی بر لب آورد و به طرف بهروز چرخید: " خب جوون... انگار تو یه مدتی مهمون من هستی!"
مادر با نگرانی گفت:" چی شده آقای دکتر؟ یعنی ما... بازم باید بیایم پیش شما؟"
دکتر سری تکان داد:" فکر می کنم بهتر باشه این کارو بکنین خانوم! " و بعد از کمی تفکر ادامه داد:" من می تونم در یکی دو جلسه چشماشو خوب کنم، اما ...."
مادر با نگرانی پرسید:" اما چی؟"
دکتر سرش را تکان داد:" اما اثرش برای تمام عمر روی چشمای این جوون می مونه.یعنی که مژه های بلندش می ریزه، پلک هاش هم جمع می شه و از اون به بعد...قیافه ش می شه مثه چنگیز خان مغول!" و باز لبخند زد.
مادر که حالا به شدت وحشت کرده بود با نگرانی گفت:"چیه آقای دکتر؟ مگه چشمش چیه؟"
دکتر باز سرش را تکان داد و لبخند زد: "چیز خیلی مهمی نیست، خانوم، نگران نباشین. این روزا خیلی از بچه ها این بیماری رو می گیرن. درمانش هم زیاد سخت نیست..."
مادر باز با وحشت گفت: " خب چیه آقای دکتر؟ لطفاً بگین!"
دکتر با همان لبخند قبلی گفت:" تراخُمه خانوم، تراخُم! خیلی هم رشد کرده. پشت پلک های هر دو چشمش پر از جوش های چرکیه. یا باید اونا رو برق گذاشت و در ظرف یکی دو جلسه سوزوند و خشک کرد و یا...."
مادر با وحشت گفت: " ویا ....چی آقای دکتر!؟"
دکتر باز لبخند زد: " و یا این که صبر و حوصله بکنین و مرتب بیاین پیش من تا جوش ها رو بتراشم و روشون دوا بذارم تا.... خوب بشه."
مادر با خستگی گفت: " خب بهم بگین آقای دکتر ....چقدر طول می کشه؟"
دکتر با خونسردی گفت:" شاید سه ماه... یا چهار ماه. دقیقاً نمی تونم بگم."
از آن روز به بعد بهروز و مادر هر سه روز یک بار از شمیران به مطب دکتر در تهران می رفتند، او پلک های بهروز را از داخل می تراشید، خون ها و چرک های آن را پاک می کرد، روی آن دارویی که بسیار سوزان بود می گذاشت و بعد چشم هایش را با قطعاتی از پنبه می پوشاند. آن وقت مادر دست بهروز را که از چشمانش خونابه جاری بودمی گرفت و مثل راه بردن آدم های کور، به آرامی او را به ایستگاه اتوموبیل های کرایه شمیران هدایت می کرد تا به خانه برگردند.
در ثلث اول نمرات بهروزبه شدت پایین آمد، اما از آن جا که معدل او معمولاً بسیار بالا تر از میانگین شاگرد دوم کلاس بود، باز هم معدل او از مال خسرو پایین تر نرفت و او با دو دهم نمره بالاتر، شاگرد اول شد. محمد با سه دهم نمره کمتر از خسرو، شاگرد سوم از آب در آمد. او به خاطر عدم موفقیتش در سرنگون کردن بهروز و خسرو به ته درٌه، نتوانسته بود به اهداف دراکولائیش دست یابد!
تازه ثلث دوم شروع شده بود که سر و کلٌۀ پزشکی که گاه بیگاه از طرف وزارت بهداری برای معاینۀ چشمان دانش آموزان به دبیرستان آن ها می آمد پیدا شد. با دیدن او رنگ از چهرۀ بهروز پرید. در صورتی که چشم پزشک بیماری چشمان او را کشف می کرد، بلافاصله او را به منزل می فرستاد و او تا بهبودی کامل از ادامه تحصیل محروم می شد. بر اساس قانون، دانش آموزانی که به بیماری واگیر داری مبتلا بودند حق حضور در کلاس درس را نداشتند.
هنگامی که چشم پزشک با خونسردی و بدون عجله چشم های بهروز را معاینه می کرد، قلب او در آستانۀ انفجار بود. صدای ضربان قلبش چنان بلند بود که فکر کرد ممکن است همۀ دانش آموزان کلاس بشنوند.وقتی بالاخره معاینه تمام شد، پزشک چند دقیقه به فکر فرو رفت و بعد بار دیگر دستگاهش را برداشت و به دقت مشغول وارسی چشم های بهروز شد. چند ده سال بعد، پزشک به دور خود چرخی زد، دفتر کلاس را برداشت، نظری به آن انداخت و نام دانش آموز دیگری را خواند. بهروز در حالی که هنوز قلبش به شدٌت می تپید، بلاتکلیف سر جایش نشسته بود و به دیوار رو به رو خیره نگاه می کرد.وقتی دانش آموزی که نامش را خوانده بودند به قسمت جلو کلاس آمد، آقای سرمکی، دبیر تاریخ ، دستی به شانۀ بهروز زد و اشاره کرد که به سر جای خودش برگردد. ظاهراً آقای دکتر اثر چندانی از تراخم در چشمان اوندیده بود.
اما دو نفر از دانش آموزان کلاس، که هر دو از دوستان نزدیک محمد بودند،"تراخمی"از آب در آمدند و راهی منزل شدند. بعداً نصرت و بهمن اعلام کردند که تراخم گرفتن بهروز هم با نقشۀ قبلی، به وسیلۀ محمد "خون آشام" که از بیماری دوستش خبر داشته انجام گرفته بوده است.
آن شب وقتی بهروز داستان آن چه را که در کلاس روی داده بود تعریف کرد، مادر خندید و با خوشحالی گفت:" بازم ثابت شد که بهشت و جهنم توی همین ًدنیاس! حتماً مریضیِ تو هم زیر سر اون بوده. حالا گریبون دور و بریاشو گرفته.به زودی نوبت خودش هم می رسه!" و بعد از لحظه ای رو به پدر گفت: " حالا وقتشه که ما پول اون دکتر بیچاره رو بهش بدیم."
پدر نگاهی به مادر کرد و زیر لب پرسید:"مگه... مگه پول اونو....ندادی؟"
مادر چپ چپ نظری به او انداخت و گفت:" انگار تو ...از اهالی این خونه نیستی، هان؟"
و بعد در حالی که سرش را تکان می داد گفت:" حیوونی دکتر! حتماً فهمیده بود که...ما پول کرایه ماشینمون رو هم به زور جور می کنیم. هر وقت می پرسیدم چقدر باید بدم می گفت : "حالا بعداً، سر فرصت!" اگه اون نبود، این بچۀ بیچاره تا حالا یا باباغوری شده بود و یا ... به قول دکتر ...شده بود چنگیز خان مغول!""
بیماری بهروز وضع مالی خانواده را از همیشه خراب تر کرد. هزینۀ رفت آمد مکرر بهروز و مادر به مطب چشم پزشک و استفاده از داروهایی که برای بودجه خانواده بیش از حد گران بود، بار سنگینی را بر دوش خانواده گذاشته و آن ها را به همه بدهکار کرده بود. مادر برای حل این مشکل، از همان شب "به این در و آن در زدن" پرداخت و بالاخره هم چون اضافه کاری ها و خیاطی کردنش هم برای پرداختن بدهی ها کفایت نمی کرد بار دیگر دست به دامن ماشین جوجه کشی نفتی شد!
مادر به کمک ابراهیم و صدیقه، و بچه ها دامنۀ تولید مرغ و خروس هارا به سرعت گسترش داد. او با خریدن انواع تخم مرغ های آمریکایی، که به تازگی به بازارهای ایران راه پیدا کرده بودند، جوجه هایی به رنگ های مختلف سرخ، سفید، گل باقالی، و طوق سیاه دم سیاه، و غیره که هر کدام نام انگلیسی خاصی داشتند تولید کرد که به زودی سر تاسر محوطه ای را که پدر قبلاً برای این کار ساخته بود پر کردند و آن ها مجبور شدند در کنار مرغدانی اولیه، لانۀ جدیدی برای جوجه ها بسازند.
اما به زودی معلوم شد که افزایش تعداد مرغ و خروس ها کمک چندانی به رفع مشکل مالی خانواده نخواهد کرد چرا که هر جوجه مدت کمی بعد از تولد، نامگذاری می شد و جزو اموال یکی از اعضای خانواده که پیش از دیگران مدعی مالکیت آن شده بود در می آمد. نتیجه این که، فروختن یا کشتن و خوردن هر مرغ یا خروس، منوط به کسب مجوز رسمی از مالک آن می شد ،که این مجوز هم با علاقه ای که هر کس به جوجه های خودش پیدا می کرد به آسانی به دست نمی آمد.به این ترتیب گرچه به زودی بخشی از باغ پر از مرغ و خروس های جدید شد اما وجود آن ها نه تنها کمکی به بهبود وضع مالی خانواده نکرد بلکه بار جدیدی هم بر دوش مادر که حالا می باید مواد غذایی لازم برای تعداد بیشتری مرغ و خروس بیکاره و تن پرور را فراهم کند گذاشت.
طولی نکشید که حضور آن همه مرغ و خروس های چاق و چله در باغ، پای شغال ها و گربه های مرغ و خروس خوار را به آن جا باز کرد و مشکل جدیدی آفرید. حالا افراد خانواده باید شب و روز کشیک می کشیدند تا شغالی از راه آب یا جای دیگری به داخل نیاید یا گربۀ درنده ای از دیواری بالا نپرد و مرغ های عزیزدردانه آن ها را شکار نکند. بالاخره تعدادی از گربه های درنده تر را به کمک ابراهیم، دستگیر کردند، در گونی انداختند و بهب یابان های دور دست شمیرانات بردند. راه آب ها را هم کاملاً بستند و به این ترتیب مسیر ورود شغال ها و سگ های ولگرد مسدود و امنیت مرغ و خروس های بیکاره تا حدودی تأمین شد.
اما هنوز چندی از تأمین امنیت مرغ و خروس ها نگذشته بود که یک روز جسد مرغ بزرگی در وسط محوطۀ مرغدانی پیدا شد. تعدادی مرغ و خروس هم، انگار که مجلس ترحیمی برای او گرفته باشند، دور تا دورش حلقه زده بودند و صداهای عجیب و غریبی از خود بیرون می آوردند. ابراهیم که جسد مرغ مقتول را یافته بود بعد از معاینۀ آن سرش را تکان داد و اعلام کرد:" این مرغو...یک عقاب... کشته!"
مادر با تعجب نگاهی به او انداخت:"وا...؟ یه دفه چطور به فکر عقاب افتادی؟ ما که این دور و ورا عقاب نداریم؟"
پدر گفت: " مزخرف می گه! اگه عقاب اونو کشته بود اونو بر می داشت می برد! عقاب که آژدان یا مأمور حکومت نظامی نیست که بزنه یکی رو بیخودی بکشه! عقاب پرنده ها رو می کشه که ببره و کوفت کنه!"
بابک زیر لب گفت:" شاید اون...اسمال سه کلۀ عقاب ها بوده. تا یه خروس نوکش زده تمبونشو زرد کرده و زده به چاک!"
مادر کمی خندید و بعد گفت:" تو خیلی بی ادب شدی ها بابکً! بهتره انقده با اون لات و لوتا معاشرت نکنی!"
پدر گفت:"شاید هم مرغ و خروس ها دسته جمعی به اون ... هرچی که بوده...یورش برده و محاصره ش کردن، و اون نتونسته... عملیاتی رو که می خواسته انجام بده ...با موفقیت به آخر برسونه!"
مادر باز خندید:" اگه عقاب هم بوده ...یکی از اون عقابای دست و پا شُلُفتی بوده!"
گلریز گفت: " پس خاک تویِ سرِ خرش!"
و بحث تمام شد.
اما از آن جا که هیچ کس توضیح بهتری برای اتفاقی که افتاده بود پیدا نکرد، از آن روز به بعد بهروز و بابک در هر فرصتی که به دست می آوردند با تیرو کمان هایشان مدتی در کنار مرغدانی کشیک می دادند تا عقاب دست و پا وشلفتی را شکار و کباب کنند. اما هیچ وقت اثری از او پیدا نشد.
روز بعد از این که بهروز و بابک مأیوس شدند و برنامۀ پاسداری از مرغ و خروس ها را رها کردند، جسد دیگری، این بار متعلق به یک خروس، را در حالی که مغزش پریشان شده بود در محوطۀ مرغدانی یافتند. این بار هم گروهی مرغ و خروس دور تا دور جسد ایستاده و با سر و صدا برایش عزا داری می کردند. این بار ابراهیم اعلام کرد که این قتل قطعاً کار چند شاهین،عقاب یا قوش بوده که دسته جمعی حمله کرده و خروس بیچاره را به شکل فجیعی به قتل رسانده اند. اما باز هم معمای این که به چه دلیل آن ها تنها به کشتن آن خروس اکتفا کرده و جسدش را نخورده یا با خود نبرده اند مطرح شد.
بابک اظهار نظر کرد که : "اگه کار شاهین ها و عقابا باشه ...حتماً اونا شاهین ها و عقابای شاهی بودن. چون که ...واسۀ غذا خوردن به این جا نیامده بودن! فقط اومده بودن که ما رو اذیت کنن و بزنن به چاک!"
صدیقه سری تکان داد و گفت:"شایدهم این خروسه قاتل مرغ قبلی بوده ...و مرغ و خروسا اونو قصاص کردن!"
ابراهیم با صدای بلند خندید و بعد گفت: " قصاص یک مرغ که یک خروس نیست، شهربانو خانوم!قصاص یه مرغ ، به اندازۀ لِنگ یه خروس هم نمی شه!"
گلریز که مالک خروس مقتول بود مشتی شن از زمین برداشت و با عصبانیت به طرف مرغ هایی که در اطرافش بودند پرتاب کرد و داد زد:"این مرغ ها همه قاتلن! همشونو... می کشم!!"
روز بعد جسدِ آش و لاش شدۀ دو مرغ در نزدیکی دیوارۀ محوطه مرغدانی پیدا شد و قضیه صورت جدی به خود گرفت.
این بار به محض کشف اجساد، بابک که مالک هر دو مرغ بود چشم غره ای به گلریز رفت و رو به او گفت:" کار کارِ توِ جنایتکاره! تو کشتیشون!"
اما ضربات متعددی که معلوم بود از نوک جانوری به سر مرغ ها وارد شده، نمی توانست کار گلریز که نوک نداشت باشد، و گلریز بلافاصله بعد از معاینۀ دقیق اجساد توسط مادر، از اتهام این قتل فجیع مبرا شد.
حالا همۀ خانواده مانده بودند و یک ماجرای لاینحل جنائی!
صدیقه پیشنهاد داد که جریان را به کلانتری اطلاع دهند.
پدر از شنیدن کلمۀ کلانتری چهره اش به شدت برافروخته شد و چیزی نمانده بود که با قطعه چوبی که در دست داشت توی سر صدیقه بکوبد. و وقتی ابراهیم از جایش بلند شد، پدر به تصور این که قصد دارد به کلانتری برود با کف دست چنان به پس گردن او کوبید که نزدیک بود با مغز به زمین بخورد.
بالاخره قرار بر این شد که همگی به نوبت کشیک بدهند تا بلکه فرد خاطی را پیدا کنند.
تا بعد از ظهر سه روز بعد، هیچ اتفاقی نیفتاد. نزدیک غروب روز سوم، بهروز و بابک که در ایوان نشسته و با دوربین نظامی پدر به نوبت مرغ و خروس ها را می پائیدند متوجه چیزی غیر عادی شدند. چند مرغ و خروس معلوم نبود به چه علت با هم دعوایشان شده بود و مرتباً به یکدیگر می پریدند و به هم نوک می زدند.
وقتی بابک و بهروز بیشتر دقت کردند متوجه موضوع عجیب تری شدند. آن چند مرغ و خروس در واقع، نه به یکدیگر، که به فرد واحدی نوک می زدند!
بابک و بهروز بی سر و صدا جلوتررفتند تا از نزدیک آن ها را زیر نظر بگیرند. خروس نسبتاً درشت هیکل قرمز رنگی که از سرش خون جاری بود حالا دایماً به دور خودش می چرخید و سعی می کرد که خود را از دست مهاجمینی که مرتباً به طرفش هجوم می بردند، نجات دهد.
بهروز بی اختیار دوید تا برای حفظ جان او با چوبی که از زیر درخت برداشته بود به مهاجمین حمله کند، اما بابک دستش را گرفت و در گوشش گفت: " بذار بفهمیم می خوان چیکار کنن! یه جور آرتیست بازیه دیگه! ببینیم آخرش چی می شه!"
چند دقیقۀ بعد خروس درشت هیکل به زمین زانو زد و در اثر حملات مکرر مرغ و خروس های دیگر از پا افتاد. آن وقت مهاجمین برای نوک زدن به رشته خونی که از سر و گردن او جریان داشت به رویش ریختند. وقتی بالاخره خون ریزی سر و گردن خروس قطع شد، بقیه به دورش حلقه زدند و با صدای بلند مشغول قدقد قدا شدند.
بابک زیر لب گفت:" بی شرفا انگار دارن اعتراض می کنن که چرا خون خروسه تموم شده!"
بهروز در حالی که خیره به آن ها نگاه می کرد گفت:"من تا به حال مرغ و خروس خون آشام ندیده بودم. عین داستان دراکولا س!"
بابک در حالی که سنگ بزرگی را به طرف آن ها پرتاب می کرد گفت: "دراکولا که راس راسکی نبوده! این حرومزاده ها راس راسکیَن! خون همدیگه رو می خورن!"
با کشف علت مرگ مرغ و خروس ها، نیمی از مشکل مادر حل شد. حالا مسئله اصلی او یافتن دلیل وحشی شدن آن ها و پیدا کردن راهی برای جلوگیری از ادامۀ قتل های زنجیره ای شان بود.
چند روز بعد به کمک ابراهیم دامپزشکی پیدا شد و آن ها برای حل مسئله به او رجوع کردند. اما دامپزشک مزبور که خودش جزو گروه ها ی چپ بود و تعدادی از افراد خانواده اش به تازگی توسط رژیم جدید به قتل رسیده بودند، در حالی که اخم کرده بود و سرش را بالا و پایین می برد توضیح داد:" چون مرغ و خروس های شما امریکایی هستند، همه شون مثل بقیۀ یانکی ها یا خونخوارن و یا یه رگ خون خواری دارن! اونا با دیدن خونریزی دوتا از خروس ها که گفتین با هم دعوامی کردن، دچار بیماری دیوانگی و خون آشامی شده اند، که درمانی هم جز اعدام نداره! " و پیشنهاد داد:"مرغ و خروس های دیوانه و خونخوار رو باید فوراً بکشین! به بقیه هم قرص های آرام بخش بدین که دچار جنون نشن و دست به جنایت نزنن!" و بعد ناگهان چنان عصبانی شد که رو به مادر داد زد:" در این شرایط که همه دارن خون همدیگه رو می ریزن، آخه مردن چندتا مرغ و خروس چه اهمیتی داره!؟حتی فکر کردن به اون هم...نشونۀ پوک شدن مغزخودتونه!"
برخورد دامپزشک به موضوع این قتل های زنجیره ای چنان دلسرد کننده بود که دیگر نه مادر و نه بچه ها، تا چند روز به سراغ مرغ و خروس ها نرفتند. فقط گاه بی گاه از ابراهیم یا صدیقه می شنیدند که مثلاً مرغ یا خروسی کشته شده است. یک هفته بعد، یک روز عصر که صدای قدقد بلند مرغی از سمت در باغ شنیده شد مادر و بعد بهروز و بابک با کنجکاوی به طرف پنجره رفتند. ابراهیم داشت با عجله باغ را ترک می کرد. بابک بی اختیار با پای برهنه بیرون دوید و فاصله اتاق تا در باغ را بر روی برفی که شب قبل باریده بود طی کرد و قبل از این که ابراهیم از دیدرسش خارج شود نگاهی به او انداخت. ابراهیم یک مرغ و دو خروس را زیر بغل زده بود و می دوید. روی برف ها ردی از خون دیده می شد. ابراهیم ظاهراً راه چاره ای برای جلو گیری از ضرر کردن بیشتر مادر، اما به نفع جیب خودش، پیدا کرده بود!
بر خلاف انتظار بهروز و بابک، پدر در مورد قضیۀ مرغ و خروس دزدی ابراهیم هیچ واکنشی نشان نداد. چشم پوشی مادر از مرغ و خروس هایش به خاطر این که می ترسید پدر، ابراهیم را "سر سیاه زمستان" از خانه بیرون کند چندان غیر عادی نبود. اما سکوت پدر در این مورد بسیار عجیب و غریب به نظر می آمد.
شب بعد از آن، پدر سکوتش را شکست و علت بی توجهی اش به سرقت مرغ وخروس های خونخوار را اعلام کرد.
آن شب مادر در کنار کرسی نشسته و مشغول دوختن پیراهن عید گلریز بود اما از زیر چشم پدر را که با قیافه ای گرفته در سوی دیگر نشسته و به روزنامه ای قدیمی ور می رفت می پائید. بالاخره انگار که حوصله اش سر رفته باشد نگاهی به چهره او انداخت و زیر لب گفت: "ناراحت به نظر میای سرهنگ، اتفاقی افتاده؟"
پدر بی آن که چیزی بگوید لحاف کرسی را بالا زد، منقل را به طرف خودش کشید و بعد از این که مدتی به آن ور رفت، آن را سر جایش گذاشت، به پشتی اش تکیه داد، نگاهی به مادر که حالا دست از دوختن برداشته و مستقیما به او نگاه می کرد انداخت، زبانش را به روی لب ها مالید و به آرامی گفت:"آره، دکتر فاطمی رم گرفتن!"
مادر پیراهن گلریز را رها کرد ، نیم خیز شد و با چشمانی فراخ پرسید: "کی گفت؟ کِی گرفتن؟ پس چرا به من نگفتی!؟"
پدر سرش را پایین انداخت: "مطمئن نبودم. همین جا بوده. توی یه خونه نزدیک میدون تجریش."کمی ساکت ماند و بعد ادامه داد: " به قصد کشت زدنش، و تنش رو با دشنه ها شون، آش و لاش کردن! خواهرشم همین طور. می گن اونم داره می میره!"
چند لحظه ساکت بود و بعد زیر لب گفت: " جلادای خون آشام!"
مادر گفت: "من... من از خانوم اراکی ...یه چیزای دیگه هم شنیدم...."
پدر سرش را تکان داد:" آره، درسته. کریمپور شیرازی...اون مدیر روزنامه شورش بود ... خیلی برای ملی شدن نفت زحمت کشید..... بیچاره..."
انگار بغض گلویش را گرفته بود و نمی توانست حرف بزند اما بالاخره به خودش فشاری آورد و ادامه داد:" می گن ... می گن اشرف، خواهر شاهنشاه، رفته توی زندون ....دستور داده جلو چشمش روی کریمپور شیرازی نفت بریزن و آتیشش بزنن..."
بابک گفت: " محمٌدم اگه می تونست... همین کارو با بهروز می کرد!"
بهروز گفت: "یه ژاندارم هم اومده بود در باغ ...دنبال پدر. ابراهیم گفت می خواسته اونو بگیره!"
مادر که پیراهن گلریز را برداشته بود باز آن را به کناری انداخت و به طرف پدر چرخید:"راس می گه!؟ کی بود اومده بود!؟"
پدر که اخم هایش حالا کاملاً در هم رفته بود زیر لب گفت: " اون ژاندارم نبود. صابخونه بود. لباس نظامی دوره جوونیش رو پوشیده بود...که منو بترسونه!"
مادر با گیجی گفت:" واسۀ چی؟ از جون تو چی می خواست؟"
پدر شانه هایش را بالا انداخت:" از جونم چیزی نمی خواست. از جیبم می خواست! گفت یا کرایۀ سه ماه گذشته رو تا آخر هفته...یکجامی دم ... یا باید شنبۀ آینده از این جا بریم!"
بابک گفت:" دَیٌوس! لباس نظامی رو هم واسۀ همین پوشیده بوده! می خواسته بگه که اونم جزو کودتاچیاس و گردنش کلفته!"
مادر نگاهی طولانی به بابک و بعد به بهروز انداخت و زیر لب گفت:"کثافتا! یعنی که شمام آدمین؟ .... صد رحمت به مرغ و خروسا!"
بابک که از نگاه و حرف مادر گیج شده بودبه طرف بهروز چرخید و زیر لب گفت: " یعنی که ... یعنی که من و تو کثیفیم و ...از مرغ و خروسام بدتریم!"
بهروز سرش را به دو طرف تکان داد و با صدای بلند گفت: " منظورش ما نبودیم که پسر! خواهر شاهنشاهو می گه!"