Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


۳۱- آدمخوار

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[27 Aug 2020]   [ هرمز داورپناه]

  

 

از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و نفس عمیقی کشید.  احساس می کرد که هوا از روز قبل تمیزتر است.  سرش را بیرون برد و سرگرم جستجو شد. زیر لب گفت: " نه! هیچکی نمی تونه اون برج رو از این جا ببینه. این جوون باید خیالبافی کرده باشه!"

رویش را برگرداند و به هم اتاقیش خیره شد. مرد جوان به خواب عمیقی فرو رفته بود.  فکر کرد: " قطعا به این خواب احتیاج داشته. انقده که ما این طرف  و اون طرف دویدیم.  حیوونی باید یه جوری جبرانش کنه دیگه!"

به سر جایش برگشت و بعد تا آن جا که می توانست سر و بدنش را از پنجره بیرون برد و به سمت پائین آویزان شد. زیر آپارتمان آن ها  چند پنجره باز بود و دور و بر آن هم  پنجره های باز فراوان دیگری. اما به جز این، هیچ چیز دیده نمی شد. آن ها با ساختمان های بلند چندین طبقه کاملا احاطه شده بودند.  نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت:" نه! اون اشتباه کرده. برج ایفل رو از اینجا نمیشه دید!"

وقتی داشت بدنش را به طرف بالا می کشید صدای نازک دختری را شنید که معلوم نبود از کدام سو می آمد: "سلام!" و بعد از غش غش خنده ای پرسید: " در فکر خودکشی و از این حرفا هستی؟"

سرش را به سمت صدا چرخاند.حالا از کنار پنجره ای  که دو متر آن سو تر دیده  می شد دختری به سمت پائین خم شده  و به او زل زده بود.

در حالی که زیر لب می خندید  گفت:" سلام!"  و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " با چنان لحن شهوانی راجع به خودکشی حرف زدی که من یه لحظه به هوس افتادم از این بالا بپرم پائین!" بعد سرش را تکان داد و نگاه دیگری به سوی پائین انداخت و اضافه کرد: " راستشو بخوای ...در شرایط موجود...انگار فکر چندان بدی هم نیست!"

دخترک غش غش خندید و  سرش را تکان داد و بعد با لحنی تحریک آمیز گفت: " کدوم شرایط موجود...؟" و آن وقت، در حالی هنوز می خندید، اضافه کرد: " این دفۀ اول نیست که من...تو رو این شکلی می بینم." و بعد از مکثی ادامه داد: " اون دو دفۀ قبل هم به نظر می رسید که تو داری آماده می شی تا جست بزنی پائین. اما این کار رو نکردی! واسۀ همین هم بود که من فکر کردم امروز دیگه حتماً روز موعودت رسیده که...بپری!"

جوان در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: " حقیقتاً هم باید فکر جالبی باشه. حتماً یه سفر آخرت خیلی خیلی دیدنی می شه . آدم می تونه توی آخرین سفرش از میون پنجره هایی که از جلوشون رد می شه...یه عالمه فرشته های روی زمینی مثه تو رو ببینه که با چشمای گشاد شده بهش نیگا می کنن!"

دخترک با صدای بلند خندید و وقتی خنده اش کمی فروکش کرد گفت: " تو آدم شوخ طبع و بامزه ای هستی.  زبان انگلیسیت هم خیلی خوبه. اهل کجا یی؟"

جوان در حالی که چشم در چشم دختر دوخته بود گفت: "تو چی فکر می کنی؟"

دخترک با چشم های تنگ شده کمی به چهرۀ جوان زل زد  و بعد گفت: " تو باید که....یا آمریکایی باشی...یا کانادائی ...یا یه همچین چیزی. درسته؟"

جوان گفت: " بله، درسته. حق کاملاً با شماست. من اهل  یه همچین چیزی  هستم. " 

دختر با صدای بلند خندید و بعد گفت: " خیله خب، آدم زرنگ! یه کم صبر کنی خودم کشف می کنم که مال کجایی. چه دلت بخواد و چه نخواد!"

جوان در حالی که دستانش را به علامت تسلیم بالا برده بود گفت: " باشه باشه. من تسلیمم. اگه تو انقده مصٌر  هستی که بدونی من کجائی هستم، لازم نیست بری اکتشافات بکنی. خودم اعتراف می کنم! من به تازگی از ایالات متحده اومدم و اسمم هم...هانریه!"

بعد نیمه تعظیمی کرد و ادامه داد: " و حالا تو... خانم جوانِ فضول باشی! نوبت شماست که اعتراف بفرمایید! بگین که اهل کجا هستین و اسمتون چیه!"

دختر در حالی که شکلکی در میاورد و می خندید گفت: " تو چی فکر می کنی، نفوذیِ آمریکائی!؟"

جوانی که خودش را هانری معرفی کرده بود نگاه دقیقی به دخترک انداخت و بعد گفت : "حدس من اینه که تو... مال یکی از اون قبیله های آدمخوار زامبی آفریقایی باشی. درسته؟"

دختر در حالی که ابروانش را در هم کشیده بود  و  دندان قروچه می رفت با صدای بلند گفت: "نخیر! غلطه!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " تو عجب جوون وحشی و نفرت انگیزی هستی ها!  آدمو به هوس میندازی که از همین جا بپره روت ، گردنتو بجوه و کلٌه تو با دندون بکٌنه!"

حالا هر دو با صدای بلند می خندیدند.

وقتی خنده هایشان فروکش کرد هانری گفت:"اما  تو واقعاً منو ترسوندی ها! قیافه ت  نشون می داد که تو جدٌی جدٌی داری آماده می شی که به این طرف بپری و سرو کلٌۀ منو خورد وخمیر کنی!"

دختر با اخم گفت: " تو هم قیافه ت نشون می داد که حقته که خورد و خمیر بشی!"و بعد از مکثی اضافه کرد: " کسی که قبل از این که حتی اسم آدمو بدونه بهش می گه جونور وحشی، حقشه که خورد و خمیر بشه!"

حالا باز هر دو به خنده افتاده بودند.

وقتی دوباره خنده هایشان فروکش کرد دختر گفت: " اسم من اولیویا س. اهل استرالیا هستم، و از آشنائی با تو هم...فکر می کنم که... تا حدودی خوشوقت باشم!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "البته در صورتی که میل داشته باشی با یه آدمخور سرو کار پیدا کنی!"

هانری در حالی که لبخند می زد گفت: " همۀ ما آدما گاه به گاهی تبدیل به جونورای  آدمخور می شیم. پس دلیل چندانی نداره که من از تو یکی ترس و واهمه ای داشته باشم، اولیویایِ خونخوار!" و خندید.

اولیویا در حالی که لبخند می زد زیر لب گفت: " انگار که تو خودت هم...در طول عمرت  چند صد دفه با آدمخورایی مثه من  دمخور بودی و شاید چند ده تا از اونا رم...خوردی! " و بعد ابروانش را در هم کشید و  اضافه کرد: " خب بگو ببینم...آقای هانری خونخوار! به نظرت گوشت آدم خوشمزه تره یا گوشت گاو، الاغ، گوسفند، گراز، یا....ماچه سگ؟"

هانری با خنده گفت: " اگه خیلی دلت می خواد بدونی...من می تونم یه گاز از گوشت خودمو تقدیمت کنم.  اون وقت می تونی اونو با طعم گوشت همۀ حیوانات وحشی ای  که تا به حال دریدی و بلعیدی مقایسه کنی. به فکر منم نباش چون من در گذشته ...به دفعات مورد تاخت و تاز جونورای درنده ای مثه تو قرار گرفته م و عادت دارم!"

اولیوا در حالی که نیشخند می زد گفت: " لابد نصف ماهیچه های بدنت هم قبلاً توسط حیوانات مادٌۀ آمریکایی هضم شدن، هان؟"

هانری جواب داد: " بله، امکان داره که حرف تو درست باشه."

 و بعد، در حالی که سرش را تکان تکان می داد، افزود: " اما باید اضافه کنم که اونچه که از بدنم باقی مونده انقدر هست که بتونه یه ماموت مثه تو رو درسته قورت بده  و از هضم رابعه ش هم بگذرونه." مکثی کرد و لبخندی زد و بعد پرسید: "اما شما چی، مادام اولیویا؟ شما در گذشته چند بار به وسیله آدمخورایی مثه بنده بلعیده و هضم شدین؟"

اولیویا در حالی که سرش را تکان تکان می داد و غش غش می خندید گفت: " اولین باری که بلعیده شدم...شونزده سالم بود. ما داشتیم با همسایه های دیوار به دیوارمون از یه...پیک نیک برمی گشتیم. جنگل داشت تاریک می شد و پدر و مادرا از من و اولیور، پسر همسایه مون، خیلی جلو افتاده بودن. یه دفه سر راهمون دو تا کانگورو دیدیم که با هم جفت شده بودن. وقتی وایستادیم که به اونا نیگا بکنیم،  اون اولیور بد جنس یه دفه منو از عقب بغل کرد و روی زمین خوابوند. من خیال می کردم که می خواد یه کار خنده دار بکنه، اما کارش خیلی جدی  و لذتبخش از آب در اومد!"

هانری در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: "پس  اون پسر بیچاره، اولیور، انقدرها هم  آدمخوار نبوده! تو شانس آوردی که یک نفر... مثه من... بهت حمله نکرد!"

اولیویا در حالی که باز به خنده افتاده بود گفت:"آهان! پس تو بالاخره اقرار کردی که یه موجود درنده هستی! من در این فکرم که چطور چنین جانوار خونخواری تونسته  بدون این که به وسیلۀ کارکنان  باغ وحش دستگیر بشه این همه راهِ  از آمریکا تا پاریس رو بیاد!"

هانری گفت: " خب، این دیگه داستانش خیلی طولانیه. برای تعریف کردنش باید توی یه جای گرم و نرم نشسته باشیم تا داستان مفصلشو برات بگم."

اولیویا غش غش خندید و بعد از چند لحظه سکوت گفت:" باشه! بقیه شو می تونی یه جای دیگه بگی. فقط مقدمه شم بگی کافیه."

هانری لبخندی زد، نگاهی به اتاق پشت سرش انداخت و وقتی صدای خورخور هم اتاقیش را شنید گفت: " خب، توی اون مرحلۀ اول... تنها کاری که باید می کردیم این بود که سوار یه دونه از اون جونورای هوا  پیما  بشیم و بریم توی آسمون و بعد از روی اقیانوس اطلس شمالی و فرانسه و اطریش بگذریم و شیرجه بزنیم توی شهر پراگ. اونجام چون کل شهر پوشیده از برف قطور و  یخ زده ای بود و مام محلی برای خواب نداشتیم،به ناچار یه خانوم جوون رو از توی خونۀ دوست پسرش که تصادفا با ما آشنا بود انداختیم بیرون و شب رو توی لونۀ اون سر کردیم. روز بعدش هم...رفتیم توی خونۀ یه افسر جوونی که از قبل می شناختیم  و  اون جا لنگر انداختیم!"

اولیویا با صدای بلند گفت: " خب حالا بفرمائید که شما و ...هر آن کس که همراهتون بود...گورمرگتون چه مدت توی منزل اون افسر بیچاره...تمرگیدین؟"

هانری گفت: " فکر می کنم که... تمرگیدن ما  یه سه هفته ای طول کشید."

اولیوا گفت: " قصه ت خیلی خنده دار شد ها، هانری! آخه چطور شد که یه کاپیتان  ارتش چکسلواکی اجازه داد تا شما  موجودات آدمخور...به زور سه هفتۀ آزگار توی خونۀ فسقلی اون لنگر بندازین و... کله تونو نکٌنه؟"

هانری با لبخند گفت:"به خاطر این که اون کاپیتان در واقع یه آدم انقلابی بود که بدش هم نمیومد به آدمخورای انقلابی مثه ما کمک بکنه. برای همین هم...هر کاری که از دستش بر میومد برای ما کرد."

اولیویا در حالی که چپ چپ به هانری نگاه می کرد گفت: " می شه بفرمایید که شما موجودای خونخوار  از اون کاپیتان بیچاره خواستین که چه جور کارایی براتون انجام بده؟"

هانری گفت: "بله، البته! ما از اون خواستیم که به ما کمک بکنه تا در جائی تعلیمات نظامی بگیریم تا بتونیم یه جنگ پارتیزانی به راه بندازیم!"

اولیویا در حالی که غش غش می خندید گفت: "حالا ممکنه بفرمائید که شما خیال داشتین به کمک نیروهای پارتیزانیِ آدمخورتون دولتِ چه کسی  رو ساقط کنین؟"

هانری شانه هایش را بالا انداخت و بعد گفت: " خب، این که فرقی نمی کرد! ما بالاخره یه کسی رو ساقط می کردیم دیگه! می تونستیم بریم رئیس جمهور بلیوی، امپراتور ژاپن ، پادشاه ایران یا یه کس دیگه ای رو از هستی ساقط کنیم."

اولیویا باز با صدای بلند خندید و گفت: " بعدش هم لابد میفتادین به جون هر چی شاه و ملکه و رئیس جمهور توی دنیا ست، هان؟"

هانری با لبخندگفت: " خب آره دیگه! آخه هدف اصلی ما این بود که کارگرا و بدبخت بیچاره های تمام جهان رو از بدبختی نجات بدیم. پس فرقی نمی کرد که اولیش ایران باشه یا بلیوی یا ژاپن یا هرجای دیگه!"

اولیویا کمی راست ایستاد و کمرش را کج و راست کرد و بعد با خنده گفت: " خب حالا بفرمایید که چطور شد که شما ...اون همه نقشه های رنگ و وارنگ و جواهر نشون رو یه دفه ول کردین و تصمیم گرفتین تشریف بیارین توی پاریس نزدیک برج ایفل توی این سوراخ بتپین؟"

هانری نگاهی به پائین انداخت و بعد گفت: "خب، دلیلش این بود که همون کاپیتان صاحبخونه مون به ما خبر داد که بعضی از ضد انقلابیون چکسلواکی ممکنه تصمیم گرفته باشند که سر بنده رو زیر آب کنن. حرفش هم به خاطر این بود که یه روز وقتی داشتیم از سفارتخونۀ چین برمی گشتیم  یه ناکسی با یه پتکی چیزی زد توی ملاج من و منو  انداخت توی یه چاله! این بود که کاپیتان از ما خواست که به بلژیک بریم و با یه سازمان انقلابی ناب تماس بگیریم و بعدش هم به پاریس بیایم تا اونا درسای خوبی راجع به انقلاب چین به ما بدن و حسابی واسۀ جنگ پارتیزانی آماده مون کنن!"

اولیویا باز خنده ای کرد و گفت:" فکر کردم که تو گفتی خیال دارین اول از همه رژیم ایران رو ساقط کنین؟ دیگه به چینیای بدبخت چیکار دارین؟"

هانری باز هم خندید و گفت:" آخه اون چینیای بدبخت چند وقته که رژیمشونو ساقط کردن! ما می خواستیم بدونیم چه جوری این کار رو کردن که مام بریم همون کار رو توی ایران یا یه خراب شدۀ  دیگه ای انجام بدیم."

حالا هر دو با صدای بلند می خندیدند.

وقتی خنده ها فروکش کرد اولیویا گفت: " من فکر می کنم که شوخ طبعی تو معرکه س! اگه من جای تو بودم سعی می کردم نویسنده ای مثه مارک تواین بشم. اون وقت خیلییا توی دنیا از خوندن نوشته های تو می خندیدن و کیف می کردن!"

کمی هر دو ساکت بودند و بعد  هانری با لحنی کمی جدی تر گفت: " خب، حالا بیا یه کم راجع به خودت صحبت کنیم. تو خیال داشتی با اومدن به پاریس...چه کسی رو ساقط کنی؟"

اولیویا غش غش خندید و بعد گفت: " لابد نامزدمو دیگه! کسی دیگه ای که در دسترسم نبود!"و بعد از کمی خندیدن ادامه داد: " اون بیچاره...توی لندن و پاریس کار می کنه. اون بود که از من خواست به پاریس بیام تا هر وقت که به این شهر میاد بتونیم همدیگه رو ببینیم. اما انگار که من از همین حالا دارم با دویدن دنبال آدمایی مثه تو ...اون بیچاره رو از هستی ساقط می کنم!"

هانری با خنده گفت: "خب  از کجا معلوم  که اون همین حالا به پاریس نیومده و خودشو برای ساقط کردن تو آماده نکرده باشه؟  تو باید این همه راهو از استرالیا می اومدی در حالی که اون تنها کاری که باید می کرد این بود که از روی کانال مانش بپره توی ساحل فرانسه!"

اولیویا گفت: " خب، امکانش هست! تا این جا که من می دونم، اون حتی ممکنه همین حالا پشت پنجره  یکی از  آپارتمانای مقابل ما نشسته باشه و تفنگش رو به ملاج تو نشونه رفته باشه تا تو نتونی با  نامزدش...این همه  اختلاط کنی!"

هانری نفس بلندی کشید و گفت: " پس کاشکی گردنم می شکست...تا نتونم اونقده درازش کنم که به نزدیکی پنجره تو برسه! اون وقت نومزد تو بهانه ای پیدا نمی کرد که مغزمو داغون کنه و من می تونستم تا وقتی یکی دوتا دولت آدمکش رو ساقط نکرده م زنده بمونم!"

اولیویا سری تکان و داد و خندید و گفت:" خیال کردی! دراز کردن گردنت هیچ ربطی به سرنوشت فعلی تو نداره. من همیشه قربانیامو قبل از این که توی تله بندازم مدت ها تحت نظر می گیرم! در مورد شخص تو هم الان دو هفته است که سرگرم طرح ریزی نقشه هستم که چطوری سریعتر خونتو بمکم!"

هانری سرش را تکان تکان داد و بعد گفت:" در این صورت من باید خدا خدا کنم که  زودتر سر و  کلٌۀ نامزدت پیدا بشه تا بلکه بتونم از این معرکه جون سالم به در ببرم!" و بعد در حالی که با چشمانی وحشت زده به اولیویا خیره شده بود و دندان های بالایش را بر رو لب پائینش فشار می داد  گفت:" انگار فقط ظهور اونه که می تونه منو از مهلکۀ عملیاتِ خون مِکی تو نجات بده!"

اولیویا به قهقهه خندید و جواب داد: " ابداً!  بیخودی دلتو به امیدهای واهی خوش نکن!  ویلیام هیچ وقت کاری بر خلاف میل من انجام نمی ده! اگه من اراده کنم...اون حتی ممکنه در جویدن گردن تو هم ... به من کمک کنه!" و بعد دهانش را باز کرد  تا هانری دندانهایش را که بر روی هم می سائید ببیند... و صداهای ترسناکی از هنجره اش بیرون داد.

هانری در حالی که با صدای بلند می خندید گفت: " دیگه شکی نیست که تو خیلی پیش از این ها نیمی  از مغز نامزدت و بخشی از عقل خودتو بلعیدی و از هضم رابعه گذروندی!"

اولیویا سری تکان داد،لبخندی زد و بعد گفت: "خب! فکر می کنم که ما برای یه نصفه روز به اندازۀ کافی شوخیای آدمخورانه کردیم! حالا بیا، برای تنوع هم که شده، چند  دقیقه ای مثه موجودات غیر آدمخوار و متمدن با هم صحبت کنیم!"

هانری خندید و بعد گفت: "آخه چطور می شه بعد از اون همه حرفای خون آلودی که تو زدی  آدم ذهنشو  روی چیزای بدون خونابه متمرکز کنه؟  هر بار که من به صورت تو نیگا می کنم دندونای تیزی رو می بینم که از نوکشون شُرشُر خون می ریزه!"

اولیویا خنده ای کرد و بعد گفت:" خیله خب! پس معلوم می شه که تو هنوز تنت می خواره و در انتظار اینی که کسی خونتو بمکه، هان؟" و بعد از مکثی سرش را تکان داد و اضافه کرد: " انگار که تنها راه ثابت کردن این که من یک دراکولای مؤنث نیستم اینه که ازت بخوام به اتاق من بیای  و همه چیز رو به دقٌت بازرسی کنی!"

هانری در حالی که به چشمان دختر خیره شده بود پرسید: " آخه من چطوری می تونم این کار رو در حالی که تو نامزد داری و نامزدت هم ممکنه هر لحظه سر برسه انجام بدم؟"

اولیویا سرش را به علامت نفی تکان تکان داد و بعد گفت:" نامزد داشتن...هیچ معنی و مفهومی نداره! تا وقتی که ما با هم ازدواج نکردیم، از نظر من هر دو مون آزادیم که هر کاری دلمون خواست بکنیم و به طرف مقابل هم هیچ ربطی نداره! ویلیام البته...آدم یه خورده خطرناکیه چون هم یه کم متعصبه و هم این که ...به خاطر کارش همیشه یه هفت تیر همراهشه. اما اگه بخواد روشو برای ما زیاد کنه، خودم  کلٌه شو می کنم و میذارم کف دست تو! خوبه؟"

هانری باز خندید و گفت: " خب، ترس من یه خورده ریخت، اما..."

اولیویا در حالی که سرش را تکان تکان می داد، حرف او را برید و گفت: " دیگه، اما و اگر نداره!"    و بعد از مکثی اضافه کرد: " من امروز صبح حسابی دهنمو شستم ودندونامم مسواک زدم، اتاقم رو هم از این ور تا اون ور  با آب و صابون تمیز کردم. مطمئن باش وقتی اونو وارسی می کنی هیچ  اثری از خون و این چیزا در هیچ کجای اون نمی بینی!" و  بعد از چند لحظه سکوت چشم در چشمان هانری دوخت و ادامه داد:" البته در صورتی که ...ترس و واهمه ای از این که خون خودت  در حین بازرسی اتاقم ریخته بشه... نداشته باشی!"

هر دو خندیدند.

آنوقت هانری سرش را چرخاند و به سوی محل خوابیدن هم اتاقیش نگاه کرد. او هنوز سر جایش دراز کشیده بود. بعد به سمت اولیویا چرخید و   گفت: "حالا  اگه تو یه آدمخور قحطی زده از آب در بیای و منو تمام و کمال بخوری،اون وقت دیگرون از کجا بفهمن که چه بلایی بر سر من اومده!"

اولیویا لبخند مرموزی زد، شانه هایش را بالا انداخت و با نگاهی اسرار آمیز گفت: " خب این دیگه ریسکیه که تو مجبوری قبول کنی. یا باید بیای...و یا این که هیچ وقت نخواهی فهمید که ...چه اتفاقاتی ممکن بود توی اتاق من برات بیفته."

هانری در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: "پس  تو باید لااقل یه فرصتی به من بدی که ...وصیتنامه مو بنویسم!"

اولیویا در حالی که اخم کرده بود و دندانهایش را روی هم می فشرد تا بتواند از خندیدن خودش جلوگیری کند سرش را تکان تکان داد و بعد گفت : " بیشترین وقتی که من می تونم به تو بدم، مَردِ جوون، پونزده دقیقه س! "

هانری لبخند زد و گفت: " باشه خانم عزرائیل! تلاشم رو می کنم که در فاصله زمانِ تعیین شدۀ جنابعالی خودم رو به قتلگاه برسونم! کَفَنم رو  هم تنم می کنم که کار شما آسون تر بشه!"

آن وقت چرخی به دور خود زد و به داخل اتاق رفت.

                                               **

هم اتاقیش که حالا روی تخت نشسته بود و چشمانش را می مالید  پرسید: " کسی خیال قتل تو رو داره؟" و بعد از مکثی اضافه کرد: " من شنیدم که زیر لبی یه چیزی راجع به جناب عزرائیل و کفن پوشیدن خودت و این چیزا می گفتی. عزرائیل اومده که ...هر دومونو ببره،  یا تنها تو رو می خواد؟" و لبخند بر لب به صورت او چشم دوخت.

هانری در حالی که می خندید گفت: " تو نگران خودت نباش، محسن! اون خود عزرائیل نبود! یا  زنش بود یا دخترش! اون داشت سعی می کرد که منو از راه اتاقش توی آتیش جهنم بندازه."

حالا هر دو با صدای بلند می خندیدند.

آن وقت جوانی که محسن نامیده شده بود زیر لب گفت: " خیلی از شنیدن این حرف خوشحالم، بهروز، چون...وقتی  دیدم که اون دختره رو عزرائیل صدا می زنی، خیلی نگران شدم که مبادا برخلاف اونچه که تا به حال فکر می کردم عزرائیل یه موجود مادٌه باشه...نه نر!"

هانری  که حالا بهروز خوانده شده بود گفت: "پس خیلی خوشالم که به موقع بیدار شدی و این سوء تفاهم برطرف شد  چون که ممکن بود به عشق دیدن یه  عزرائیل مادٌه، یه جوری خودتو حسابی توی هچل بندازی!"

محسن کمی خندید  و بعد گفت: " من دیدم که تمام بحث شما دوتا دربارۀ آدمخورا و آدمخوریه.  چطور شد که یه دفه به فکر عزرائیل و بهشت و جهنم و این جور چیزا افتادین؟"

بهروز در حالی که اخم کرده بود چپ چپ نگاهی به محسن انداخت و گفت:"ای شیطان رجیم! پس تو در تمام مدتی که من با اون دختر گپ می زدم ...بیدار بودی و استراق سمع می کردی، هان؟"

محسن سری تکان داد و بعد گفت: " واقعاً نه! اما اونقدر بیدار بودم که متوجه بشم اون شیطون مؤنث داره سعی می کنه تا تو رو گول بزنه و به اتاق خودش بکشونه. اون وقت به ذهنم خطور کرد که ...با توجه به وضعیت فعلی ما...شاید اون دختره ...یه جاسوس، یا پلیس مخفی، یا یه همچین چیزایی باشه!"

بهروز در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت: " خب، اگه یه کم صبر و حوصله به خرج بدی...به زودی همه چیز معلوم می شه. راستشو بخوای...من خودم هم از رفتار اون...یه کم مشکوک شدم."

محسن در حالی که سرش را به علامت تأیید تکان تکان  می داد گفت: " خیلی طبیعیه! باید هم بشی! چند هفته ای بیشتر از اون حادثه ای که توی پراگ برات اتفاق افتاد نگذشته. یادته که! بعضی آدمایی که در اون موقع اطراف محل حادثه بودن گفته بودن که کسی که قبل از افتادن تو توی اون گودال...با یه لوله یا همچین چیزی توی سر تو زده بوده...یه زن بوده! صابخونه مون، کاپیتان،این مطلب رو به تو نگفت، اما احتمالاً...یکی از دلایلی که اون برای خارج کردن ما از پراگ انقده عجله داشت همین بوده...!"

بهروز گفت:" درسته! پیدا شدن ناگهانی اون، و دعوت کردنم به اتاقش بدون این که به جز کلٌه من  چیزی ازم دیده یا راجع بهم شنیده باشه باعث شد که منم فکر کنم که ممکنه اون...یه ریگی به کفشش...یا جای دیگه ش... باشه!"

محسن خندۀ بلندی کرد و بعد گفت: "خب، اگه تو واقعاً از رفتن به اتاق اون دخترۀ شیطون صفت نگرانی و فکر می کنی که ممکنه خطری متوجهت باشه، من حاضرم به خاطر دوستی قدیمی مون برات فداکاری کنم و به جای تو...به اتاق اون برم!" و غش غش خندید.

حالا هر دو با صدای بلند می خندیدند.

آن وقت محسن در حالی که از تختش پائین می آمد پرسید: " خب، اما ...کلاس تئوری انقلابیمون چی می شه؟ مگه قرار نیست که  استاد ما امروز هم بیاد؟"

بهروز گفت: " چرا، میاد! اما اون آدم...هیچ وقت زودتر از پنج یا شیش بعد از ظهر پیداش نمی شه. ما خیلی وقت داریم..."

محسن زیر لب گفت:" باشه. پس منم می رم یه چرت دیگه می زنم تا تو برگردی!" خنده ای کرد و برگشت، و روی تختش نشست.

بهروز به اعتراض گفت: " نه! این کار رو نکن! تو حد اقل یه مدتی باید حواست به من باشه! اگه  شرایط خودمونو در نظر بگیریم، هیچ معلوم نیست که قراره توی اون اتاق...چه اتفاقی  برای من بیفته."

محسن لبخند دیگری زد و زیر لب گفت:" خیله خب! نگران نباش! من یه مدت مواظبت می مونم." و روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست.

چند دقیقه بعد، بهروز گفت:" من دیگه دارم می رم! بیشتر از این نمی تونم اون ماده شیطونو منتظر بذارم. ممکنه عصبانی بشه و دستور بده که آتیش جهنمو داغ تر کنن!" آن وقت لبخندی زد و در خروجی آپارتمان را باز کرد.

                                                      ***

درِ واحدِ مجاور بیش از دو متر از مال  آن ها فاصله نداشت. بهروز به آرامی در زد و منتظر ایستاد. ولی جوابی نیامد. کمی گوش داد  اما کوچکترین صدایی از داخل آپارتمان شنیده  نمی شد. یکبار دیگر و این دفعه محکمتر در زد و باز مدتی صبر کرد.اما این بار هم جوابی نیامد. به آرامی دستش را روی دستگیره در گذاشت و فشار داد. در  بدون کوچکترین صدایی به راحتی باز شد.

سرش را دزدکی به درون برد و نظری به اطراف انداخت.اتاقی نسبتاً وسیع بود که تخت دونفرۀ بزرگی در سمت چپ  آن و سایۀ یک میز، تعدادی صندلی و یک کمد در سمت راست آن به چشم می خورد.  بیشتر قسمتهای پنجرۀ اتاق که به اندازۀ پنجره واحد خودشان بود به وسیلۀ پرده ای ضخیم و طویل پوشیده شده بود و تنها نور مختصری از کنار آن به درون می آمد.

وقتی با تردید قدمی به داخل اتاق گذاشت، لرزش مختصری در پردۀ مقابل پنجره احساس کرد. کمی که به آن چشم دوخت متوجه شد که بخشی از پرده برجسته تر از بقیۀ قسمت های آن است. 

فکر کرد:" اگه این ...واقعاً یه جور دام باشه ...یه ربطی به اون پرده داره." و ناگهان به نظرش رسید که چند نفر از جهات مختلف آمادۀ هجوم به او هستند. قبل از این که بتواند حرکتی برای خروج از اتاق بکند  صدای خشدار مردی در گوشش پیچید: "از جات تکون نخور!" و لحظه ای بعد صدای  دو رگه ای اضافه کرد: " اگه یه قدم دیگه برداری...رفتی اون دنیا!"

حالا سر جایش خشک شده و با گیجی به اندام موجودی که داشت از پشت پردۀ ضخیمِ مقابل پنجره بیرون می خزید خیره شده بود. لحظه ای بعد شبح بدن انسانی با چهره ای اسکلت مانند را دید  که در حالی که خرقۀ بلند و گشاد سفید رنگی در بر  و هفت تیری در دست داشت به آرامی به سویش می آمد.

مات و مبهوت شده بود . فکر کرد: " شاید عوضی وارد خونۀ شخص دیگه ای شدم!" اما فوراً به یادش آمد که پنجره اتاق اولیویا مانند همین پنجره درست در کنار پنجره اتاق خودشان قرار داشته. صدایی در گوشش گفت: " ویلیام!"  احساس کرد که عرق سردی بر بدنش نشسته است. نفس بلندی کشید و شانه هایش را بالا انداخت. زیر لب گفت:"سایۀ مرگ؟ بار اول که نیست!" و سعی کرد اعصابش را تا حد ممکن  کنترل کند.

حالا موجود شبح مانند به آرامی به سمت او  می آمد. به نزدیکی تخت خواب که رسید  فرمان داد: " بتمرگ! وقتش رسیده که حقتو کف دستت بذارم!" صدا کلفت و دو رگه بود و تا حدی به نظرش آشنا می آمد.

به آرامی به سمت تخت خواب رفت و روی لبۀ آن نشست. لحظه ای بعد شبح بالای سر او ایستاده و لولۀ هفت تیر بزرگی را به سمت مغز او نشانه  رفته بود. با لحنی خشم آلود  گفت: "وقتش بود که یکی حقتو کف دستت بذاره!" و لولۀ اسلحه را جلوتر آورد و به گیجگاه سمت راست او گذاشت. بهروز چشمانش را بست و سعی کرد یکی از بهترین وقایع زندگیش را به خاطر بیاورد. لحظه ای بعد صدای انفجاری را شنید و احساس کرد که تمام بدنش به یکباره یخ زده است.

آن وقت کسی او را به روی تخت هل داد و بعد صدای غش غش خنده ای در گوشش پیچید. به آرامی چشمانش را باز کرد. حالا ماسک اسکلتی را می دید که در حال پرواز در هوا است و  جامۀ بلند سفید رنگی که به آرامی از روی سر موجود بلند قدی به پائین می خزد. و  لحظه ای بعد ، بدن نیمه عریان دختری را دید که  دست هایش را به سمت او  دراز کرده بود و با صدای بلند می خندید...

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 179


بنیاد آینده‌نگری ایران



پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۳ - ۱۴ نوامبر ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مسلسل بر دوش  هرمز داورپناه

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995