مرد غول پیکر فریاد زد :" همون جا بایست، مادر به خطا! از جات تکون نخور!" و تفنگش را به سمت فردی که در اول صف حرکت می کرد نشانه رفت.
چند لحظه همه در سکوت بی حرکت ایستادند تا این که جوان بسیار بلند قدی که اسلحه به سویش نشانه رفته بود با صدای بلند گفت: " دردت چیه، گنده بک؟ از جون ما چی می خوای؟"
مرد تفنگ به دست فریاد کشید: " یه قدم دیگه برداری، مغز پوکتو متلاشی می کنم!" و در حالی که تفتگش را به طرف جوان نشانه می رفت داد زد: " توی مِلک من چه غلطی می کنین؟"
جوان بلند قد و سیه چرده ای که نفر دوم صف بود با صدای بلند گفت:" ما داریم می ریم کوه نوردی، آقای محترم. ما فکر نمی کردیم وارد ملک کسی شده باشیم."
مرد با صدایی که کمی آرامتر به نظر می آمد داد زد: " پس توی زمینای من چیکار می کنین؟ مگه تابلوشو اون پایین ندیدین؟"
او حالا لولۀ تفنگش را چرخانده و با آن به تابلوی کوچکی که کمی پایین تر، در میان درختان دیده می شد نشانه اشاره می کرد. با صدای بلند گفت:"اوناهاش. تابلوی ورود ممنوع! کور بودین؟"
حالا نگاه همۀ افراد گروه به تابلو دوخته شده بود. چند لحظه بعد، جوانی که موهای پرپشت سیاه رنگی داشت با لحنی آرام گفت: "ما رو ببخشین آقا. ما دانشجوای خارجی هستیم و با این منطقه آشنایی نداریم. بیشترمون ...زبون انگلیسی رو هم درست بلد نیستیم."
مرد در حالی که تفتنگش را پایین گرفته و از سراشیبی تند تپۀ جنگلی پایین می آمد با صدای بلند جواب داد :"خارجی یا داخلی برای من فرقی نداره. شما حق نداشتین پا به این جا بذارین. اگه بازم از این حماقتا بکنین، بالاخره یه نفر مغزای پوکتونو با گلوله متلاشی می کنه!"
وقتی مرد به نزدیکی محل توقف گروه رسید داد زد: "حالا کدوم جهنم درٌه ای می خواستین برین؟"
جوان سیه چرده که حالا در اول صف ایستاده بود با لحنی محکم گفت:" به مکان خاصی نمی رفتیم، آقا. ما داشتیم همه جا رو می گشتیم تا محل مناسبی برای..." حرفش را قطع کرد و شانه هایش را بالا انداخت.
مرد تفنگ به دست با سوءظن پرسید: "محل مناسب برای چی...؟ چادر زدن یا...یه کارای دیگه؟"
مرد سیبیلویی که حالا در کنار جوان سیه چرده ایستاده بود گفت: "درسته آقا، ما می خوایم یه جایی واسۀ چادر زدن پیدا کنیم."
همه لحظاتی در سکوت ایستاده و به یکدیگر نگاه کردند تا این که مرد تفنگ به دست با سوء ظن نظر سریعی به تک تک افراد گروه انداخت و بعد به سمت جوانی که موهای پرپشت داشت چرخید و گفت: " گفتی که شما دانشجوای... خارجی هستین؟"
جوان با لبخند جواب داد:" بله آقا، درست فهمیدین."
جوان لاغری که موهای بسیار کوتاهی داشت وکمی دورتر ایستاده بود با صدای بلند گفت: " ما اینگلیسی...خیلی خیلی...خوب حرف زد. آقا!"
مرد تفنگ به دست پوزخندی زد و زیرلب گفت: "دارم می بینم!" و بعد از مکثی پرسید: " شما ها از کجا میاین؟ برکلی یا سانفرانسیسکو؟"
جوان سیبیلو گفت: " از جاهای مختلف میایم، آقا. دانشجوای دانشگاه های اطراف خلیج هستیم. اعضای انجمن دانشجویی."
مرد تفنگ به دست در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: " خیله خب. باشه. این دفه میذارم که گورتونو گم کنین. از تپه سرازیر می شین و انقده می رین تا به جاده می رسین. اما اگه نمی خواین قبل از این که جایی واسۀ چادر زدن پیدا کنین یه نفر دیگه مغزا تونو بریزه توی حلقوماتون، بهتره حواستونو جمع کنین تا تابلو های " ملک خصوصی" از زیر چشماتون در نره . حالی شد؟"
جوانی که موهای پرپشتی داشت با لبخند گفت: " چشم ارباب! اطاعت حضرت اجل!"
مرد سری تکان داد و، در حالی که اسلحه اش را بالا گرفته بود، سر جایش ایستاد تا این که آن ها به کوره راهی که از آن آمده بودند رسیدند.
وقتی مرد تفنگ به دست چرخید و مشغول بالا رفتن از تپه شد، جوان بسیار بلند قد نگاهی به سوی جنگل کوچکی که از آن بیرون آمده بودند انداخت و با صدای بلند گفت:" مادر قحبه! این آدمای پولدار طوری رفتار می کنن که انگار این کشور لعنتی رو خریدن! ما می تونستیم مغز پوکشو متلاشی کرده باشیم!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " البته اگه اسلحه داشتیم...و تیراندازی هم بلد بودیم ...دیگه."
همه زدند زیر خنده.
جوان بلند قد سیه چرده گفت: " خب، بیل، حد اقل حالا فهمیدی که چرا ما باید تیراندازی یاد بگیریم. توی کشور مام یه عالمه آدم هست که ما مجبوریم ...مغزای پوکشونو متلاشی کنیم!"
همه با صدای بلند خندیدند.
جوان لاغری که موهای کوتاه داشت رو به جوان سیه چرده گفت: " ما زمین برای چادر زدن ..لازم نیست، احمد. ما زمینِ گنده گنده....برای تمرین نیاز داشت.... خب؟"
جوانی که احمد خوانده شده بود جواب داد: " باشه، سعید. به زودی یه جای خوب پیدا می کنیم. زمین های مناسب برای کار ما در این اطراف زیادهست. من و بیل قبلاً چند بار به این حوالی اومدیم."
مرد سبیلو گفت: " ما به تعدادی شاخه های بلند و کلفت هم احتیاج داریم که وقت تمرین به جای تفنگ ازشون استفاده کنیم."
احمد گفت: " تهیه کردنش کاری نداره، خسرو. بیل یه کارد تیز همراهشه. کلٌی هم درخت هست که هر کدومشون می تونه چندین تفنگ برامون تولید کنه!"
جوانی که موهای پرپشت داشت با صدای بلند گفت: " به به! چه خوب! حالا دیگه می تونیم جنگ پارتیزانی مونو شروع کنیم!
**
تازه داشتند در محلی که انتخاب کرده بودند آمادۀ کار می شدند که مرد سیاه پوستی که پیشاپیش چند نفر دیگر از تپۀ مجاور پایین می آمد به سوی آن ها دست تکان داد و فریاد زد: " اوهوی بهروز! تو... این جا چه غلطی می کنی؟"
جوانی که موهای پرپشت داشت از صف بیرون آمد و با صدای بلند گفت: " سلام، رانی! از دیدنت خوشحالم. چطور مطوری؟"
سعید که حالا در مقابل گروه ایستاده و سرگرم مرتب کردن صف آن ها بود پرسید :"این مَرده...کی بوده؟"
احمد جواب داد: " اون شبیه یکی از جووناییه که ما توی تظاهرات اون هتله در سانفرانسیسکو دیدیم."
سعید با لحنی تحکم آمیز گفت: " به اون بگو...بره گُم بشه! ما ...خیلی کار داشت!"
خسرو در حالی که می خندید با لحنی جدی گفت: " چشم قربان! اطاعت ژنرال فرمانده!"
سعید با عصبانیت داد زد: "خنده نباشه، پسرک!"
حالا مرد سیاه پوستی که "رانی " خوانده شده بود همراه با دو دختر و سه مرد جوان به آرامی به سمت آن ها می آمد. وقتی نزدیکتر شد با تعجب نگاهی به آن ها که به صف ایستاده و سرهایشان را بالا گرفته بودند انداخت و رو به بهروز گفت: " این جا چه خبره،جوون؟"
بهروز با او دست داد و با خنده گفت: " اول تو بگو، رانی! شما ها این جا چیکار می کنین؟ دارین می رین کوه نوردی ... یا برنامه مرنامه ای دارین؟"
رانی، در حالی که سرش را تکان تکان می داد، خندید: " هیچ کدوم، پسر! داریم می ریم خونه! ما قبل از سپیده دم زدیم به کوه!"
حالا صف گروه اول به هم خورده بود و همۀ سرگرم خوش و بش با تازه واردین بودند.
خسرو که حرف "رانی" را شنیده بود خنده ای کرد و آهسته گفت: " انگار شماهام کاسه ای زیر نیم کاسه تونه ها! بیخودی کسی صبح به اون زودی به بالای کوهی که می گن پر از شیر و پلنگه نمی ره!"
رانی در حالی که سرش را مرتباً بالا و پایین می برد و بدنش را خم و راست می کرد گفت: " اول شما ها بگین چه کاسه ای زیر نیم کاسه تونه، تا منم بگم واسۀ چی رفتیم سراغ شیر و پلنگا!" و خندید.
بهروز گفت: " ما که می دونی چند تا کاسه ای زیر نیم کاسه مون هست! من اون شب توی تظاهراتی که در هتل سانفرانسیسکو داشتیم یه چیزایی بهت گفتم، یادت نیست؟"
رانی سری به علامت تأیید فرود آورد، و هر دو لبخند زدند.
آن وقت بهروز سرش را تکان تکان داد و گفت: " خبر نداری که ما امروز هیچچی نمونده بود به وسیلۀ یه هیولای وحشی کشته بشیم!"
رانی با تعجب گفت:"جدی می گی؟ آخه واسۀ چی؟"
بهروز گفت: " خواستیم بریم توی جنگل و یه جای دنجی واسۀ خودمون پیدا کنیم. اما دویست سیصد متر بیشتر نرفته بودیم که یه غولتشن تفنگ به دست از میون درختا پرید بیرون و اسلحه شو به سمت ما گرفت که همه مونو بکشه!"
رانی با تعجب گفت: " جریان چی بود؟ مگه مرض داشت؟"
سعید که پشت سر بهروز ایستاده بود به ناگهان داد زد: " ما از اون ترس نداشت! ما گروه نظامی بود! ما خواست که شاه رو ...انداخت بالا!"
رانی با صدای بلند خندید.
جوان لاغر اندامی که کمی دورتر ایستاده بود قدم جلو گذاشت و توضیح داد: "منظورش اینه که ما قصد داریم شاه رو سرنگون کنیم. " و خندید.
دختری که حالا در کنار رانی ایستاده بود سرش را تکان تکان داد و با خوشحالی گفت: "زنده باد!"
رانی اشاره ای به دختر کرد و رو به بهروز گفت: " این لیسا، مسئول تشکیلات زنان ما س. ما با هدف "کسب قدرت برای سیاه پوستان" مبارزه می کنیم. قصد داریم که هرچه زودتر...همۀ حقوق سیاسی و اجتماعیمون رو به دست بیاریم."
بهروز به جوان لاغر اندام که حالا در کنارش ایستاده بود اشاره کرد گفت: "این دوست من حمیده. اون تازه به آمریکا اومده."
حمید گفت: " مام قصد داریم که آزادی مردممون و استقلال کشورمونو به دست بیاریم."
لیسا چشمکی زد و باز گفت: " زنده باد!"
حالا اعضای دو گروه با شور و شوق به یکدیگر نگاه می کردند. بهروز قدم جلو گذاشت ودوستان خودش را یکی یکی به افراد گروه دیگر معرفی کرد: " این اسمش بیله. این احمده. این خسروس. این حمیده. این مجیده و این یکی هم نصرته." بعد به سمت آخرین نفر که کمی دورتر ایستاده بود چرخید و گفت: "این آقا هم "فرمانده" و مسئول آموزش نظامی ما، سعیده. اون خدمت نظامش رو در کشورمون انجام داده و حالا...داره همۀ چیزایی رو که در ارتش آموخته...به ما یاد می ده...تا برای عملیات پارتیزانی آماده بشیم."
خسرو سری تکان داد و در حالی که لبخند می زد تکه ای از یک شاخۀ درخت را که با دو دست گرفته بود، تکان تکان داد و اضافه کرد:" اینام تفنگ های ما هستن. ما خیال داریم که با اینا مزدوران ارتش شاه رو نابود کنیم!" و غش غش خندید. چند نفر دیگر هم به خنده افتادند.
پس از این که خنده ها فروکش کرد رانی گفت: " من شنیده م که شاه یه ارتش بزرگ و مجهز، و یه عالم پول داره. این درسته؟"
بهروز سرش را تکان تکان داد و گفت: " باتیستا، رییس جمهور کوبا، هم یه ارتش بزرگ و یه خروار پول داشت، اما تنها دو سال دوام آورد!"
رانی شانه هایش را بالا انداخت و زیرلب گفت: " باتیستا...توی کوبا بود. کوبا یه جزیره کوچیک وسط دریاس!"
بهروز انگار که حرف رانی را نشنیده است ادامه داد: " وقتی فیدل کاسترو و دوستانش بعد از دریافت تعلیمات نظامی در خارج به خاک کوبا قدم گذاشتند، کاسترو رو به هفت نفری که همراهش بودند گفت: ما این جا هستیم، پس پیروزیم!" و تنها دو سال بعد باتیستا محبور شد برای این که جونشو نجات بده از کشور فرار کنه! "
ناگهان همه، لبخند بر لب، مشغول کف زدن شدند. بهروز خندید و گفت:" پس همه از سخنرانی من خوشتون اومد، هان؟" و بعد در حالی که بلند تر می خندید اضافه کرد: " اما من که جوک نگفتم، داشتم جدی حرف می زدم!"
رانی گفت: " راستشو بخوای...مام همۀ این دری وریا رو از حفظیم و به همدیگه می گیم!"
باز همۀ به غش غش افتادند.
وقتی خنده ها فروکش کرد، رانی گفت: "خب ، بالاخره بگین ببینیم شما ها وسط این برٌو بیابون دارین چه غلطی می کنین!"
بهروز گفت: "خب...ما داریم تلاش می کنیم خودمونو برای عملیات نظامی آینده آماده کنیم. شما هام اگه دوست دارین می تونین بمونین و یه قسمتش رو ببینین." و چون کسی مخالفتی نداشت به سعید علامت داد. سعید بلافاصله سوتش از جیب بیرون آورد و بین لب ها گذاشت، سوت بلندی زد و فریاد کشید: "به فرمان من، خبر...دار!"
تمام افراد گروه به سرعت در کنار هم ایستادند، سرهایشان را بالا گرفتند و دست هایشان را به حالت آویخته محکم به پهلو هایشان چسباندند. سعید آن وقت داد زد: " سرباز...خیلی خوب!"
گروه به طور دسته جمعی فریاد زدند: "سپاس، سرکار!"
سعید داد زد: "آزاد!"
همه در حالی که پاهایشان را از هم باز کرده و دست هایشان را پشت سرشان گرفته بودند به آرامی سر جاهایشان ایستادند. آن وقت سعید باز فریاد کشید: "خبر...دار!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "به راست ...راست! قدم ...رو!"
حالا همه به راست چرخیده و در حالی که دست ها و پاهایشان را تا حد امکان بالا می بردند پشت سر هم قدم بر می داشتند. سعید هم در کنار صف راه می رفت مرتباً داد می زد: " یک، دو، سه، چهار!" و همه با شمارش او پاهایشان را بلند کرده و بر زمین می کوبیدند. بعد از این که به همین ترتیب دو بار به به دور میدان چرخیدند سعید فرمان داد: "ایست...!" و همه در یک صف ایستادند.
رانی که حالا درست مقابل صف آن ها قرار گرفته بود، در حالی که خم و راست می شد با خنده گفت: "این طوری می خواین کشورتونو آزاد کنین؟ یعنی قصد دارین دشمنا رو با قدم آهسته و به وسیلۀ اون شاخه های درخت از کشور بندازین بیرون؟"
لیسا گفت: " دست بردار، رانی! تو که خوب می دونی اینا تا اون وقت عده زیادی رو به دور خودشون جلب کردن و برای جنگ هم از تفنگای واقعی استفاده خواهند کرد. پس چرا مسخره بازی در میاری؟"
یکی دیگر از افراد گروه آن ها با لحنی جدی گفت: " راست میگه، رانی! اونا حد اقل می تونن ده هزار نفر رو بسیج کنن. این درختا انقده شاخه دارن که باهاشون می شه یک لشگر رو مسلح کرد!" و خندید. عده ای هم با او خندیدند.
خنده ها که تمام شد، چند لحظه همه در سکوت سرجاهایشان ایستادند و بعد رانی نگاهی به سمت پایین کوه انداخت و پرسید: "شما ها با ما میاین یا این که خیال دارین...یه خورده دیگه قدم آهسته برین؟"
بهروز پرسشگرانه به دوستانش نگاه کرد.
احمد سری تکان داد و گفت :"بزنین بریم! ما واسۀ یه روز به قدر کافی شلنگ تختۀ انقلابی انداختیم. حالا وقتشه که برای حضم اونم که شده چند گیلاس ویسکی بندازیم بالا!"
همه خندیدند و لحظاتی بعد، دسته جمعی به راه افتادند.
کمی که رفتند رانی رو به بهروز پرسید: " تو گفتی که ...امروز از جاده اصلی منحرف شدین...و به داخل جنگل رفتین، نیست؟"
بهروز گفت:" آره! ما راهمون رو کج کردیم و یه راست وارد ملک خصوصی یه مرد غول پیکر بد اخلاق شدیم."
رانی در حالی که ابروهایش در هم رفته و چشمانش تنگ شده بود باز پرسید:
"گفتی که وقتی اونو دیدین ... یه تفنگ یا یه همچین چیزی توی دستش بود؟"
بهروز گفت: "آره، همین طوره."
رانی چند بار سرش را بالا و پایین برد و زیر لب گفت: "فکر می کنم که ...من اون حرومزاده رو می شناسم."
بهروز با تعجب گفت: " واقعاً ؟ چه طوری با اون آشنا شدی؟"
رانی سری تکان داد و گفت: " اون مادر به خطا یه جوری یکی از دوستان منو دزدیده بود. شاید ندونی که اون سابقاً... مأمور اف بی آی بوده."
همان طور که از شیب تپه ای به سمت پایین می دویدند بهروز گفت: "راست می گی؟ نمی دونستم."
حالا آن ها از همۀ همراه انشان جلو افتاده بودند. وقتی به تخته سنگ بزرگی رسیدند و به انتظار بقیه ایستادند، رانی حرفش را ادامه داد و گفت: " تو... اون دختری رو که همراه من بود دیدی که! لیسا رو می گم."
بهروز به علامت تأیید سرش را فرود آورد: " آره. دختر خیلی قشنگیه."
رانی گفت: " آره، فوق العاده زیبا ست. اون خیلی وقته که دوست دختر منه."
بهروز گفت: " چه خوب! خوشا به حالت."
رانی، بعد از این که نگاه سریعی به سمت بالا انداخت تا ببیند که بقیه افراد دو گروه در کجا هستند، زیر گفت: "آره!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " ما وقت زیادی نداریم، بهروز! من باید یه چیزی رو خیلی سریع به تو بگم." بعد سینه اش را صاف کرد و تند تند گفت: " می دونی، من این دختر رو خیلی وقته که می شناسم . اون همیشه دست راست من در کارام بوده و فوق العاده بهم کمک کرده. تنها مسئلِۀ ما اینه که ...اون انگار یه چیزی رو از من پنهون می کنه. می دونی، اون یه شغل نیمه وقت توی شهر ساکرامنتو داره. هر هفته دو یا سه روز به آون شهر می ره و بر می گرده. اما هیچ وقت به من نگفته که کجا کار می کنه. بعضی از دوستام معتقدن که اون...در استخدام سازمان اف بی آیه."
حالا افراد هر دو گروه به نزدیکی سنگی که آن ها در کنارش ایستاده بودند رسیده بودند. رانی تند تند گفت: " من باید بازم با تو صحبت کنم چون که ...فکر می کنم تو می تونی به من کمک کنی. اگه شمارۀ تلفنتو به من بدی ...بهت زنگ می زنم و برای دیدنت میام."
بهروز زیر لب گفت: " باشه، حتماً! اونو روی یه تیکه کاغذ می نویسم و میندازم توی جیبت."
رانی همان طور که به طرف تازه واردین می رفت زیر لب گفت: "عالیه!" و بعد رو به آن ها، با صدای بلند، گفت:" واسۀ چی اینقده دیر کردین؟ ما یواش یواش داشتیم فکر می کردیم که همه تونو شیر و پلنگا خوردن!"
***
بهروز همان طور که لیوان آبجو اَش را به لب می برد گفت: "چی شد که ...تو منو انتخاب کردی؟...ما که خیلی وقت نیست با هم آشنا شدیم."
رانی هُرتی به آبجو اش زد، سری تکان داد و بعد گفت: " آره، می دونم. اما مسئله اینه که...من به کمک یه نفر که مورد اعتماد کاملم باشه ...نیاز مبرم دارم. این کاری که من درگیرش هستم...پیچیده و پرمخاطره س. من به یاری کسی احتیاج دارم که هم سیاسی باشه، هم شجاع،هم سرسخت، و هم سفید پوست!"
ساکت شد، کمی دیگر آبجو خورد و بعد توضیح داد: " اون شب توی هتل در سانفرانسیسکو، من متوجه شدم که تو چطوری یه دفعه برای خودت مقام رهبری به دست آوردی ...چون که شعارهای ما رو با صدایی بلندتر و رسا تر از خودمون فریاد می زدی. و امروز با چشمای خودم دیدم که تو چطوری داری آماده می شی که با اون دارو دستۀ هفت نفری به جنگ ارتش پرقدرت شاه بری! اون وقت انگار یه کسی توی گوشم گفت که ...اگه توی این دنیا یه نفر باشه که بتونه مشکل منو حل کنه...اون یه نفر تویی!"
بهروز سری تکان داد و گفت: " می دونی...من فقط یه مدت کوتاهه که وارد این جور کارا شدم و واقعاً چیز زیادی در مورد سیاست نمی دونم. البته یه تعدادی کتاب سیاسی خوندم و مقداری کوه نوردی و از این جور کارام کردم! ولی اول و آخر تجربۀ کاری من همینه و بس."
رانی سری تکان داد و گفت:" آره، اینا رو می دونم. اما همۀ شواهد نشون می ده که تو فردی قابل اعتماد و نترس هستی. و من... به یه نفر مثه تو نیاز دارم."
بهروز به صندلیش تکیه داد، نگاهی به بیرون قهوه خانه انداخت، و بعد شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" خیله خب. اگه موضوع اینه که... حلٌه! پس بزن بریم! من به گوشم!"
رانی با خوشحالی گفت: " منتظر همین حرف بودم. پس گوش بده.همون طوری که امروز صبح روی کوه به تو گفتم، دوست دختر من، لیسا، یه شغلی در شهر ساکرامنتو داره. اون هر هفته به اون شهر می ره و دو سه روز می مونه. لیسا در مواقعی که این جا هست هم گاه به گاهی یه دفه ناپدید می شه. علاوه بر این، اون به هیچ وجه حاضر نیست که با من توی یه خونه زندگی کنه گرچه انجام این کار برای هر دو ما به صرفه تره."
بهروز گفت: " خب، این کاملاً قابل درکه. بعضی آدما دوست ندارن استقلالشونو از دست بدن و این از همه چیز براشون مهم تره. شاید اون خوشش نمیاد که به تو متکی باشه."
رانی در حالی که سرش را به علامت نفی تکان تکان می داد گفت: "نه! اون احتیاجی نداره که به کسی متکی باشه چون که پول خوبی در میاره. به مام انقدر کمک مالی می ده که تمام تشکیلات ما عملاً به اون متکیه!"
کمی ساکت شد، سرفه ای کرد و بعد ادامه داد: " میدونی ...چیزی که منو ناراحت کرده اینه که یکی دو بار وقتی اون می خواست برای کارش به ساکرامنتو بره من تصمیم گرفتم که برای تفریح باهاش برم، اما اون اجازۀ این کار رو نداد. اون حتی به طور تلویحی به من گفت که اگه یک بار به دنبالش به ساکرامنتو برم، ما دیگه هیچ وقت همدیگه رو نخواهیم دید. به همین خاطر، من مجبور به تسلیم شدم. اما همین جریان منو بیش از پیش کنجکاو و حتی تا حدی مشکوک کرد."
بهروز سری تکان داد و گفت: " خب شاید بعضی از افراد خانوادۀ اون به دلایلی از رابطه ش با تو ناراضین...و اون دلش نمی خواد که اونا تو رو ببینن... یا در مورد رابطه تون چیز زیادی بفهمن."
رانی در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: "نه! همۀ افراد خانوادۀ اون توی نیویورک زندگی می کنن و اون ...بارها به من گفته که هیچ دوستی و یا فک و فامیلی در ساکرامنتو نداره. تنها چیزی که در اون شهر داره یه دفتر...توی سازمانیه که در اون کار می کنه. اما لیسا نه دلش می خواد به من بگه اداره ش در کجای شهره و نه این که کارش در اون سازمان چیه."
بهروز سری به علامت تأیید فرود آورد و گفت:"آره، حق با توس. موضوع یه کمی مشکوک به نظر میاد. اما این هم ، مثه خیلی چیزای دیگه توی دنیا، ممکنه یه توضیح خیلی ساده داشته باشه."
کمی هر دو در سکوت سرگرم نوشیدن آبجوهایشان بودند و آن وقت بهروز گفت: " راستی، داستان اون مرتیکۀ غول پیکر بالای کوه هم ارتباطی با این ماجرا داشت؟"
رانی سرش رابه علامت تأیید فرود آورد و گفت:" اونم...یه موضوع مشکوک دیگه س که من باید بهت بگم. می دونی...یه روزی لیسا با یکی از دوستان دخترش برای کوه نوردی بیرون رفتن و تا مدتها بعد از این که من انتظار بازگشتشون رو داشتم ازشون هیچ خبری نشد. من که نگران شده بودم دو تا از دوستام رو برداشتم و در جستجوی دخترا به میان تپه ها رفتیم. پس از مدتی جستجو، بالاخره لیسا رو دیدیم که در حالی که مرد میانسال غول پیکری تفنگ به دست پشت سرش بود از تپه ای پایین می اومد. مردک تا ما رو دید لولۀ تفنگش رو به طرف ما گرفت. اما قبل از این که بتونه تیراندازی کنه، لیسا مشغول دویدن شد و مام به دنبالش رفتیم. لیسا بعدا به من گفت که اون و دوستش تریسی از یه جادۀ فرعی جنگلی بالا رفته و به خاطر ورود به ملک شخصی اون مردک به وسیلۀ اون دستگیر شده بودن. لیسا گفت که مرتیکه مدت ها نیگرشون داشته بوده تا کلانتر محل بیاد و اونا رو به زندان ببره. سر آخر البته تریسی تونسته بود فرار کنه و مردک مجبور شده بود لیسا رو برای تحویل دادن به کلانتر بیرون بیاره، که ما رسیدیم و اونم موفق شد فرار کنه."
بهروز متعجبانه نگاهی به صورت رانی انداخت و بعد گفت: "خب، این که یه داستان خیلی معمولی به نظر میاد. چه چیزی باعث شد که تو مظنون بشی و باورش نکنی؟"
رانی سری تکان داد و بعد گفت: "خب، یکی این که من بعداً کشف کردم که لیسا اصلاً دوستی به اسم تریسی نداره!"
سکوتی نسبتاً طولانی برقرار شد که آن دو فقط به نوشیدن آبجوهایشان مشغول بودند و فکر می کردند تا این که بهروز بالاخره گفت: "خب، می دونی، یکی از افرادی که تو امروز صبح با من دیدی چند ماه پیش با من آشنا شد. من کنار میزی در ساختمان استودنت یونیون دانشگاه کالیفرنیا نشسته و سرگرم مطالعه بودم که کسی پرسید: می تونم ...این جا بشینم؟ من از جام بلند شدم و تعارف کردم که به من ملحق بشه. به زودی معلوم شد که اون یکی از هموطنای خودمه به اسم محمود. ما مدتی طولانی با هم صحبت کردیم و حسابی دوست شدیم. از طریق همین آدم بود که من با بعضی از دوستای دیگه م که امروز صبح دیدی مثل حمید، نصرت و غیره آشنا شدم. مدت ها بعد از اون روز بود که من تازه متوجه شدم اسم واقعی این دوستم، محمود نیست و مجیده! منظورم از گفتن این داستان این بود که شاید دوستی که اون روز همراه لیسا بوده و لیسا از اون به عنوان تریسی نام برده، اسم واقعیش چیز دیگه ای بوده که تو و دیگرون از اون خبر ندارین."
رانی در حالی که سرش را به علامت نفی تکان تکان می داد گفت:"نه! فردی که اون روز لیسا رو توی تپه ها دیده بود به من گفت که اون با هیچ کس نبوده و تنهایی کوه نوردی می کرده و ...دیگه این که... وقتی با اون مرد غولپیکر رو به رو شده ...هیچ مقاومتی نشون نداده. فوراً تسلیم شده و به داخل محل سکونت اون مرده رفته. همین دوستم بود که به من گفت اون مرد قوی هیکل...عضو سازمان اف بی آیه."
بهروز حیرت زده گفت:"خدای من! بیخود نیست که تو تا این حد به لیسا مظنون هستی. راستش منم دارم به شک می افتم. مخصوصا که تو خودت گفتی لیسا از سازمان شما حمایت مالی می کنه. مگه حقوق یه کارمند نیمه وقت چقدر هست که بتونه یه سازمان سیاسی رو تأمین مالی بکنه...!؟"
رانی سری تکان داد و با صدای بلند گفت:"درسته! چیزی که کنج ذهن منه اینه که ممکنه اف بی آی به لیسا مأموریت داده باشه که با دادن پول های اون سازمان به ما، اعتماد تشکیلات ما رو جلب کنه..."
بهروز گفت: " خب، هر چیزی امکان داره. اما ...با توجه به ...عشقی که ظاهراً بین شما دو تا بوده و هست، همکاریتون در یک تشکیلات و چیزای دیگه...اون باید یه هنرپیشۀ خیلی زبردست بوده باشه که بتونه تو رو این همه مدت فریب داده باشه و..." و ساکت شد.
باز مدتی هر دو در سکوت سرگرم خوردن آبجوهایشان بودند تا این که بار دیگر بهروز به حرف آمد:" "خب، حالا بگو...از من می خوای...چیکار کنم که راه حلی برای مسئله پیدا بشه؟ "
رانی گفت: " خواهشی که من از تو دارم اینه که ... نقشه ای طراحی کنی که یه طوری لیسا رو زیر نظر بگیریم تا معلوم شه که اون... روزایی که به ساکرامنتو می ره در کجا کار می کنه و...کارش چیه. همین و بس." ساکت شد، لحظاتی سرش را تکان تکان داد و بعد اضافه کرد: " راستش من فکر کردم...اگه بخوام این کار رو خودم بکنم...از اون جا که من سیاه پوست هستم ممکنه خیلی زود توجه افرادی به موضوع جلب بشه و... لو برم. بعلاوه، اگه من خودم تحت نظر باشم، این کارم که دخالت در کارای اف بی آی حساب می شه...ممکنه منو بیشتر توی دردسر بندازه."
بهروز به علامت تأیید سرش را تکان داد و بعد گفت: " خیله خب. ممکنه همکاری با تو برای خودم هم یه خورده آموزنده باشه. پس تو چند روز قبل از دفۀ بعدی که لیسا می خواد برای کار به ساکرامنتو بره با من تماس بگیر . تا اون وقت هم خوبه تمام کارهایی رو که اون انجام می ده به من خبر بدی تا این که من آمادگی بیشتری برای رو به رو شدن با اتفاقایی که ممکنه پیش بیاد داشته باشم. منم نقشه ای برای کارمون طرح ریزی می کنم."
****
بهروز با عجله گفت: " تو بهتره بری پایین، رانی! ما خیلی به اون نزدیک شدیم. ممکنه تو رو ببینه!"
رانی در حالی که خودش را سُر می داد تا بتواند در قسمت عقب خودرو دراز بکشد گفت :" باشه ، پسر. رفتم."
رانندۀ خودرو گفت: " ما تقریباً رسیدیم. بر اساس تابلوی آخری، یه ده مایلی بیشتر به ساکرامنتو نمونده"
مرد بلند قدی که در جلو خودرو کنار راننده نشسته بود گفت:"بهتره یواش کنی ، خسرو. با اون سبیلت و چیزای دیگه...ممکنه تو رو زود بشناسه."
بهروز گفت: " عیبی نداره، احمد. لیسا سرش گرم رانندگیه. بعلاوه، اون احتمالاً به ذهنش هم نمی تونه خطور کنه که ممکنه ما در تعقیبش باشیم."
اتوموبیل جلویی حالا سی چهل متر بیشتر با آن ها فاصله نداشت.
رانی همان طور که روی صندلی عقب دراز کشیده بود گفت: " مواظب باش گمش نکنی، پسر. این تنها فرصتیه که ما داریم."
خودرو جلویی به داخل خیابان باریک و خلوتی پیچید.
رانی که حالا نیمخیز شده بود و به دقت به اطراف نگاه می کرد گفت: "اون داره از مرکز شهر دور می شه. ما مجبوریم یواش تر بریم...وگرنه اون ممکنه ما رو ببینه!"
همه مدتی ساکت ماندند تا این که احمد ناگهان گفت:"هِی! نیگا کنین! اون داره می پیچه توی یه خیابون فرعی! ممکنه گمش کنیم."
رانی زیر لب گفت:" محل بدی هم برای دفتر مخفی یه سازمان پلیسی نیست! دلم می خواد ببینم...چه اسمی روی اداره شون گذاشتن."
حالا آن ها در خیابانی باریک و بسیار خلوت حرکت می کردند. خسرو به سرعت اتوموبیل را به کناری کشید و در مقابل خانه ای پارک کرد. برای لحظاتی همه بدون حرکت سر جاهایشان خشک شدند و به خودروی جلویی که داشت چند ده متر جلوتر پارک می کرد چشم دوختند. آن وقت بهروز زیر لب گفت: "حالا دیگه بهتره...قبل از این که گمش کنیم...من برم." و به آرامی در خودرو را باز کرد و پیاده شد.
رانی گفت: " یادت نره که ...اگه خطری پیش اومد فوراً سوت بکشی!"
تمام خانه های اطراف قدیمی و فرسوده و شبیه به یکدیگر بودند و این احساس را به رهگذر می دادند که سال هاست آن محلٌه خالی از سکنه است. تنها دو خودروی دیگر با فاصله از هم در کنار خیابان پارک شده بود.
بهروز قدم زنان پیش رفت تا به خودرو لیسا رسید. آن وقت نگاهی به خانه ای که لیسا وارد آن شده بود انداخت. او حالا دو مرد را می دید که در یک سمت در خانه ایستاده بودند. مرد دیگری نیز در سمت دیگر آن به دیوار تکیه داده بود .
فکر کرد: " احتمالاً نگهبان های لباس شخصی هستن." و سرش را تکان داد:"انگار فرضیه رانی زیاد هم بی پایه و اساس نبوده."
مقداری از خانه گذشه بود که صدایی به گوشش خورد. به آرامی چرخی زد و برگشت. حالا مردی را می دید که در حال خروج از ساختمان است. نگاه سریعی به اطراف انداخت و بعد به آرامی به تعقیب مرد پرداخت. اما قبل از این که از مقابل آن خانه بگذرد متوجه شد که یکی از افرادی که در مقابل خانه ایستاده بود نگاهی طولانی و پر از سوء ظن به او انداخت و به سرعت به داخل ساختمان رفت. فکر کرد: "انگار به من مشکوک شدن." ترس به دلش افتاده بود و نمی دانست چه باید بکند. بعد به خودش قوت قلب داد: " این جوری کار پیش نمی ره. اگه قرار باشه چیزی بفهمم باید دل به دریا بزنم." وقت زیادی نداشت . به سرعت نقشه ای برای کارش طراحی کرد. آن وقت به آرامی چرخی به دور خود زد و به سمت یکی از ساختمان ها ی مشابهی که در کنار هم چیده شده بودند رفت و وانمود کرد که سرگرم بررسی یک یک آن ها است. وقتی به مقابل ساختمانی که لیسا داخل آن شده بود رسید نگاهی به شمارۀ آن انداخت و بعد انگار که در جستجوی چیزی است به وارسی در و پیکر آن پرداخت. یکی از افرادی که در مقابل ساختمان بود حالا به دقت به او چشم دوخته و همۀ حرکات او را زیر نظر گرفته بود. بهروز احساس کرد دلش می خواهد هرچه زودتر سرعت از آن جا بگریزد. اما در آن صورت تمام کارهایشان بی فایده و بی ثمر می شد. و بعد به ناگهان در ساختمان باز شد ، مردی از آن بیرون آمد و مردی که او را می پائید سری تکان داد و به آرامی به داخل رفت. بهروز نفسی به راحتی کشید و به سمت در ساختمان نگاه کرد. حالا تنها یک نفر در مقابل خانه باقی مانده بود که او هم ظاهراً توجه چندانی به او نداشت. بهروز که حالا قوت قلبی پیدا کرده بود به آرامی قدم جلو گداشت، نگاهی طولانی به در ساختمان انداخت، وبا لحنی بسیار جدی رو به مرد گفت:" ببخشید، آقا! شما می دونین که آقای براون این جا زندگی می کنه یا نه؟"
مرد با قیافه ای متعجب گفت:" آقای براون!؟" کمی مکث کرد و بعد در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت:"نه، فکر نمی کنم!"
بهروز آن وقت سری تکان داد و پرسید:" آیا این ساختمان...یک جور اداره یا دفتر کاره، آقا؟"
مرد که ظاهرا تا حدی گیج شده بود لحظاتی به او چشم دوخت و بعد گفت: " تصور می کنم!... اما انگار شما گفتین که...به دنبال آقای... براون می گردین؟"
بهروز با لبخند گفت: "بله، درسته. فکر کردم که شاید اون... این جا کار می کنه." و شانه هایش را بالا انداخت.
مرد سری تکان داد و بعد زیر لب گفت: " خب،بله، امکان داره." و نگاهش را به چیزی در آن سوی خیابان دوخت .
بهروز به آرامی چرخید و و زیر چشم به بررسی نقاط مختلف خیابان پرداخت اما چیز قابل توجهی به چشمش نخورد.
چند لحظه بعد صدای مرد را شنید که با لحنی لبریز از سوءظن پرسید: " شما این جا ...به دنبال فرد خاصی... می گردین؟"
بهروز زیر لب گفت:"بله... گفتم که ...آقای براون...فکر کردم شاید اون... این جا کار بکنه."
مرد به آرامی گفت: " می خواین براتون...سؤال کنم؟"
بهروز زیر لبی جواب داد: " بله، خواهش می کنم. ممکنه؟"
مرد سری تکان داد و در حالی که لبخند می زد با صدای بلند گفت: " بله! البته! همین جا باشین ...من ازشون ...می پرسم."
چند دقیقه بعد در خانه به آرامی باز شد ، مردی بیرون آمد نگاهی به آن ها و بعد به خیابان انداخت و به آرامی از آن جا دور شد.
مردی که با بهروز صحبت کرده بود دستی برای او تکان داد و زیر لب گفت: " به زودی می بینمتون." و به داخل رفت.
بهروز لحظاتی همان جا ایستاد و بعد با قدم های آهسته به پیاده رو خیابان رفت و نگاهی به سوی خودروی خودشان انداخت. هیچ علامتی حاکی از وجود حیات در داخل آن به چشم نمی خورد. فکر کرد: " اونا تنها تکیه گاه من توی این شهرن.امیدوارم بلایی به سرشون نیومده باشه." و آهسته به سمت ساختمان باز گشت و جلوی آن ایستاد.
نیم ساعت بعد در خانه به آرامی باز شد و مردی که با او صحبت کرده بود از آن بیرون آمد. مرد نگاهی به او انداخت و سری تکان داد و در حالی که لبخند می زد و به در اشاره می کرد گفت: "بفرمایین! آقای براون...منتظر شما هستن."
بهروز نگاه سریعی به سمت خودرو خودشان انداخت و آهسته وارد ساختمان شد.
هنوز در ساختمان درست بسته نشده بود که کسی از فاصله ای فرمان داد: "بیا تو!"
نگاهی به دور و برش انداخت. در انتهای راهرو نیمه تاریکی، دو در که یکی بسته و دیگری نیمه باز بود دیده می شد. با قدم هایی اهسته به سمت دری که نیمه باز بود رفت. آن وقت صدا مجدداً فرمان داد: " این جا! این طرف، لطفاً!"
به آرامی در را کاملاً باز کرد و قدم به داخل گذاشت.
اما آن اتاق دفتر به چیزی که او تصورش را کرده بود شباهت چندانی نداشت. به جای میز های تحریر و صندلی و قفسه هایی پر از کاغذ و کتاب و پرونده، تنها میز کوچکی در گوشه ای دیده می شد و قفسۀ لباسی در گوشه ای دیگر. در میان آن ها نیزتنها دو صندلی راحتی در یک سو به چشم می خورد و تخت دو نفرۀ بزرگی در سویی دیگر. روی تخت هم زنی نشسته بود که ملحفۀ نازکی قسمت پایین بدنش را تا حدٌی می پوشاند. بخش بالای بدنش، اما، کاملاً لخت بود به طوری که پستان های برجسته او قبل از هر چیز خور را به چشمان بیننده می کشیدند.
هنوز بهروز دو یا سه قدم بیشتر به سمت داخل برنداشته بود که کسی با صدای بلند فرمان داد: "از جات تکون نخور!"
و قبل از این که او بفهمد چه اتقاقی افتاده ، زن را دید که برق آسا چرخی به دور خود زد، از تخت پایین پرید، پیراهنی را از روی یکی از صندلی های راحتی برداشت و به دور بدن عریانش پیچید و به روی تخت برگشت.
زن آن وقت دوباره به سوی بهروز چرخید، نگاهی به او انداخت و به آرامی گفت:" لطفاً بشین. فکر می کنم که من...مجبورم یه چیزی رو به تو توضیح بدم."
بهروز زیر لب گفت:" خدای من!" خودش را به داخل یکی از صندلی های راحتی انداخت، و در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: "نه، هیچ مجبور نیستی، لیسا! چون من حالا تمام داستان رو...می دونم. تنها مشکل من ...الان... اینه که... نمی دونم باید به اون دوست پسر بیچارۀ تو... که بیرون، توی ماشین، نشسته و منتظرِه که نتیجۀ تحقیقات منو بدونه....چی بگم؟"