وقتی پرنده از روی شاخۀ درخت بلند شد و به پرواز در آمد، بهروز کمی آن را با چشمانش دنبال کرد و آه کشید: " چقده قشنگ بود! با اون سینۀ سرخ قشنگش! کاش می تونستم ..." اما صدایی افکارش را بر هم زد.
بابک در اتاق را باز کرده و مقابل آن ایستاده بود: " تو ... نمیای!؟"
- کجا!؟
بابک سرش را تکان داد:" کلاس دیگه! کلاس بوکس! دیشب بهت گفتم که! نمی خوای بیای؟"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت: " نه! می خوام یه خورده نقاشی کنم. این جا چند تا پرنده دیدم که..."
بابک حرفش را قطع کرد: " اون سینه سُرخا رو می گی؟" و بعد از مکثی ادامه داد: "اونا از طرف مزرعه های نیاورون میان. از وقتی که اون خرگوشه رو بردی مدرسه و سرشو بریدی و گلدونای پدر تونستن پُر شاخ و برگ بشن، اون پرنده هام این جا رو با جنگل عوضی می گیرن و هروقت از اون بالا رد می شن یه سری هم به پشت بوم ما می زنن. اونا که امروز اومدن همه شون سینه سرخ بودن!"
بهروز گفت: " آره، می دونم، اگه بازم ببینمشون ... می خوام عکس یکی شونو بکشم."
بابک گفت: " اگه بخوای...یکی شونو با تیرکمونم برات می زنم که سر فرصت عکسشو بکشی!"
بهروز گفت:" نه! لازم نیست. تو برو که کلاس مشت کاریت دیر نشه... من هم واسۀ موضوع نقاشیم یه فکری می کنم." و در حالی که به طرف بوم و قلموهایش که پشت تخت بود می رفت اضافه کرد: " شایدم... بچه ها اومدن و... رفتیم یکی دوتا شونو گرفتیم."
بابک گفت: "باشه! هر کاری دوست داری بکن! فقط یادت نره که ... بعد از تابستون دیگه منو نمی بینی! از اوٌل سال می رم مدرسۀ نظام و... به این زودیام بر نمی گردم!" و از اتاق بیرون رفت.
اما قبل از این که بهروز بتواند کارش را شروع کند مادر به داخل آمد." واسۀ ناهار چی می خوری بهروز؟ چیچی درست کنم؟"
بهروز با تعجب نگاهی به او انداخت: " چطور مگه؟ مهمونی یی چیزی داریم؟"
مادر خندید: " نه، مهمون نداریم. خودمون مهمون هستیم. پدرت می گه... باید امروز یه جشنی برای خودمون بگیریم. اینه که خواستم نظر تو رم بدونم!"
بهروز زیر لب گفت: "خورشتِ بادمجون." و بعد از لحظه ای پرسید:" چی شده که ... پدر هوسِ جشن گرفتن کرده؟"
مادر باز خندید: " هوس نکرده. از خبرهای دیروز خوشحال شده . آخه... دکتر مصدق رو آزاد کردن. سه سال بود که حیونکی رو به خاطر ملی کردن نفت تپونه بودن توی زندون! پدرت می گه باید حسابی برای آزادیش جشن گرفت!"
بهروز گفت: " باشه! خیلی خوبه! یه عالمه بادمجون بخوریم که ... جشنمون خوش مزه تر بشه!" و خندید.
مادر هم خندید و از اتاق بیرون رفت. آن وقت بهروز وسایل نقاشیش را آورد و مشغول کشیدن طرح پرنده هایی از روی یک عکس کوچک شد.
اما نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که صدای در خانه را شنید. نصرت و عزیز پشت در بودند. فریدون هم پایین پله ها در پیاده رو ایستاده بود. نصرت با خنده گفت: " زود بجنب که خیلی کار داریم. همۀ دنیا اون پایین منتظرن!"
بهروز گفت: "چیه؟ شمام جشنِ مصدق گرفتین؟"
نصرت گفت: " یه همچی چیزی. حالا لباساتو بپوش!"
به آرامی از پله ها پایین رفتند و مسیر همیشگی شان را به طرف رودخانه گلاب دره و بعد هم دره جنی در پیش گرفتند. وقتی برای رفع خستگی در کنار رودخانه نشسته بودند بهروز گفت: "ما قرار بود امروز توی خونه جشن بگیریم. واسۀ آزاد شدنِ ... دکتر مصدق!"
نصرت گفت: " اما اون که ... آزاد نشده! فقط زندونشو عوض کردند!"
عزیز گفت: " آره، فرستادنش احمد آباد ... توی ملک خودش! اما اجازه نداره از اون جا بیاد بیرون."
فریدون گفت: " ممکنه به خاطر ماه محرم باشه. اونا می ترسن که چون مصدق آزاد شده، وقتی مردم برای سینه زنی دور هم جمع می شن یه وقت به سرشون بزنه و... علیه دولت شورش کنن!"
نصرت گفت: "نه! دولتیا حالا دیگه زیاد نمی ترسن! هر چی آدم حزبی و سیاسی بوده گرفتن و انداختن توی هلفدونی یا گذاشتن سینۀ دیوار... و خیالشون تخته. بی خود نبود که جرأت کردن آیت الله کاشانی رم بگیرن. دیگه ترسی از طرفدارای اونم ندارن. به دکتر مصدق هم اجازۀ پَر و بال گرفتن نمی دن."
بهروز که از حرف های او به یاد پرنده ها افتاده بود ناگهان پرسید: "راستی طرفای خونۀ شمام ...از اون سینه سرخا هست؟"
فریدون گفت: " کدوم... سینه سرخا؟"
نصرت گفت:" حالا تو چطور یه دفه به فکر سینه سرخ افتادی؟"
عزیز گفت:" منظور بهروز اون پرنده هان که این روزا توی مزرعه ها پُرَن! لابد امروز یکی از اونا اومده خونه شون مهمونی!" و رو به بهروز پرسید:" نه!؟"
قبل از این که بهروز جواب دهد کسی از پشت سرشان سلام کرد. حسین و جواد بودند. نزدیک تر که رسیدند نصرت گفت: " شما کجا... این جا کجا؟ چطور شد که به فکر کوه افتادین؟"
حسین گفت: " آخه مصدق آزاد شده ...خیلیا جشن گرفتن . مام گفتیم...بیایم یه گشتی بزنیم...!"
جواد گفت: " راست و حسینیش اینه که ما فکر کردیم از فردا پس فردا محرم شروع می شه و همه ش عزاداری و گریه زاری داریم. بعدشم که دبیرستانا باز می شن و دوباره می افتیم توی هلفدونی کلاس. پس بهتره تا وقت هست... بیایم این بالا و یه نفسی تازه کنیم."
بهروز گفت: " ما داشتیم یه بحث جانورشناسی می کردیم. شما ها چیزی راجع به سینه سرخا می دونین؟ "
حسین گفت: "خب معلومه! سینه سرخ یه جور جونوره که ... سینه ش سرخه و .. تَهش هم باد می ده! اینو همۀ عالم می دونن!" و خندید.
جواد با خنده گفت: " مام... توی بازار تجریش... از اون جونورا...زیاد داریم. می گین نه، یه روز بیاین اون جا تا نشونتون بِدَم!"
نصرت گفت: " نه بچه ها! بهروز اون حرفو واسۀ شوخی نزد. امروز یه پرنده ای دیده که سینه ش سرخ بوده!"
عزیز گفت: " چند جور پرنده ن که ...سینه شون سرخه..." و بعد نگاهی به اطراف انداخت و اضافه کرد: " این بالاهام .. اگه بگردیم ممکنه باشن!" و از جایش بلند شد.
اما هرچقدر که در کوه و درٌه و علفزارهای اطراف گشتند اثری از سینه سرخ نبود. در راه بازگشت عزیز قول داد که اگر توانست یکی دو تا از سینه سرخ های مزرعه شان را زنده بگیرد تا بهروز بتواند آن ها را روی بوم نقاشییش بکشد و بر دیوار اتاقشان نصب کند.
چند روز بعد ماه محرم آغاز شد و ماجرای سینه سرخ ها از یاد همه رفت. حالا بچه ها بیشتر در این فکر بودند که کِی شب می شود و آن "دسته" که تعداد سینه زن ها و زنجیرزن هایش بیشتر است در کجا است تا برای تماشای آن بروند. راهنمای همه هم جواد و حسین بودند که دوست و آشنای زیادی در بازار تجریش و در تکیه امامزاده صالح داشتند و خودشان هم بیشتر اوقات در مراسم سینه زنی شرکت می کردند. بهروز اما از تنها رفتن به این مراسم منع شده بود چرا که در آن سال برای اولین بار بعد از کودتای 28 مرداد دولت به دسته های سینه زنی اجازه داده بود تا آزادانه در خیابان ها حرکت کنند و از مسجدی به مسجدی دیگر بروند، و مادر فکر می کرد که ممکن است افرادی در حین عبور شعارهایی بدهند و بین آن ها و نیروهای نظامی و انتظامی درگیری پیش بیاید. اما از آن جا که خانۀ آن ها بَرِ یکی از خیابان های اصلی قرار گرفته و محل عبور بسیاری "دسته" ها بود بچه ها نیازی هم به رفتن به خارج نداشتند و کافی بود که با شنیدن صدای سینه زن ها به خیابان و یا حتی به پشت پنجره اتاقشان بروند تا بتوانند مراسم را تماشا کنند.
عصر یکی از آن روزها ، بهروز که روی تختش دراز کشیده و کتاب می خواند صدای سینه زن ها را از بیرون خانه شنید. بی اختیار کتابش را به زمین گذاشت و به کنار پنجره رفت. مثل همیشه در پیاده روِ مقابلِ خانه صفی از مردان، زنان، و دختران و پسران جوان ایستاده و منتظر رسیدن "دسته" بودند. بهروز چهار پایه ای آورد و در کنار درگاهی پنجره به تماشا نشست. حالا "دسته" نزدیک تر شده بود و صف تماشاچیانِ مشتاق هم قطورتر. در میان جمعیت بهروز ناگهان به چهرۀ آشنایی برخورد کردِ:"مریم!؟" سرش را جلوتر برد و با دقت بیشتری نگاه کرد. حالا تقریباً مطمئن شده بود که دخترک همان دوست قدیمش مریم است.
به سرعت لباس پوشید و بدون سر و صدا از خانه بیرون رفت. حالا "دسته" تقریباٌ به مقابل منزل آن ها رسیده و جمعیت انبوه تر شده بود. بهروز با شور و شوق به جستجوی "مریم" پرداخت و کمی بعد او را پیدا کرد. اما دخترک حالا از مقابل خانۀ آن ها دور شده بود و جمعی از جوانان سینه زن و تماشاچیان مشتاق بین آن دو قرار گفته بودند. بهروز به زحمت جمعیت را شکافت و مقداری پیش رفت.اما به زودی به گروهی از دختران جوان که تنگ هم ایستاده و راه را به کلی سد کرده بودند رسید و متوقف شد. دختر ها که بعضی شان چادر به سر داشتند چنان به هم چسبیده و مشتاقانه به جوانان سینه زن خیره شده بودند که امکان راه باز کردن از میان آن ها وجود نداشت. به سمت سینه زن ها چرخید. اما آن ها هم که حالا به مقابل گروه دختران رسیده بودند حاضر نبودند ذره ای به کنار بروند و راهی برای عبور او باز کنند. پیراهن هایشان را به کمر آویخته بودند ودر حالی که لبخند می زدند دست هایشان را از همیشه بالاتر می بردند و با شدت بیشتری فرود می آوردند. اما خوشبختانه صدای چندانی از برخورد دست ها به سینه هایشان بلند نمی شد و او می توانست مریم را صدا بزند. فکر کرد: "بدبختا نا ندارن دستاشونو تکون بدن! انقده زور زدن که ریقشون دراومده!"پیرمردی که در کنار بهروز ایستاده و توجه او را به سینه زن ها دیده بود انگار که صدای افکار او را شنیده باشد سری تکان داد و خندید: "سینه نمی زنن که! دست می زنن!"
بهروز دوباره به سینه زن ها نگاه کرد. ظاهراً حق با پیرمرد بود.اما دلیلش این بود که جوان ها آن قدر بر سینه هایشان کوبیده بودند که پوست آن مجروح و دردناک شده بود. سرش را تکان داد و به طرف پیرمرد چرخید: "بدبختا ... پوستشون کنده شده... چیکار کنن!؟"
پیر مرد سری تکان داد و زیر لب گفت:" به همین خیال باش!" به آرامی به عقب چرخید و از آن جا دور شد.
حالا "مریم" آن قدر از بهروز فاصله گرفته بود که نزدیک بود در میان جمعیت گم شود. چند بار صدایش کرد اما صدای دستۀ "سِنج زن" ها که حالا به نزدیکیش رسیده بودند به قدری بلند بود که امکان نداشت مریم چیزی بشنود.مدتی هم به سوی او دست تکان داد اما بی فایده بود و دخترک لحظه به لحظه از او دورتر می شد. وقتی چرخید که خودش را از میان جمعیت بیرون بکشد با یکی از سینه زن ها که به پشت سر او رسیده بود برخورد کرد. مرد او را هُل داد و بد و بیراهی نثارش کرد و گذشت. بهروز نظری به سینۀ سرخ و خونین او انداخت و باز به طرف مریم چرخید. اما حالا دیگر اثری از دخترک نبود.
وقتی آن شب بهروز داستان سینۀ سرخِ سینه زن هایی را که دیده بود برای مادر تعریف می کرد، مادر ناگهان خندید و گفت: " لابد اونام یه جور... سینه سرخ بودن دیگه!سینه سرخ! حالا می تونی به جای پرنده ها ...عکس اونا رو بکشی!" و غش غش خندید. اما چون قیافۀ جدی بهروز را دید، بعد از لحظه ای اضافه کرد: " حتماً هرکدوم سعی می کردن به مردم، و مخصوصاً به دخترای جوون تماشاچی، نشون بدن که ... سینه زن بهترین و از بقیه مسلمون تَرن!"
بهروز که حالا به یاد مریم افتاده بود بدون فکر کردن گفت: "مگه هر کی سینه ش سرخ تره ...مسلمون تَره؟ یعنی اونا که سینه شون سفیدِ سفیده ...مسلمون نیستن؟"
مادر با صدای بلند خندید و بعد گفت: " خب اینم لابد، مثه همۀ چیزای دیگه...درجه بندی داره. اون که سینه ش سرخِ سرخه مسلمونه، اون که کمی سرخه... یه خورده مسلمونه و اون که اصلاً سرخ نیست هم ... یه کافر زندیقه!" و باز خندید.
پدر لبخندی زد و زیر لب گفت: "بس که این جماعت حقه بازن!"
بهروز که از حرف پدر دلخور شده بود،چپ چپ نگاهی به او انداخت:" حقه باز چیه دیگه! این همه اون بدبختا جون می کنن، دل و جیگرشون از سینه شون می زنه بیرون، حالا... حقه بازن!؟"
مادر خندید و سرش را تکان داد.
گلریز گفت: " به قول بابک... اونا ... جونشون از کونشون در میاد!"
مادر با صدای بلند خندید و بعد دستی به سر گلریز کشید: " بی تربیت! این حرفا مال لاتاس!"
گلریز گفت: " خب بابک می گه..."
و بحثِ سینه زن های سینه سرخ به اتمام رسید.
چند روز بعد که بهروز برای شرکت در جلسه انجمن هدایت با عباس و بهرام قرار ملاقات داشت، از حسین و جواد هم دعوت کرد که در جلسۀ آن ها شرکت کنند. نصرت و عزیز هم مثل بسیاری مواقع دیگر به همراه بهروز آمدند. در جلسه آن روز قرار بود داستان "مادر" نوشتۀ ماکزیم گورکی مورد بحث قرار گیرد. قبل از شروع جلسه بهروز از عباس پرسید: "تو راجع به سینه سرخا چیزی می دونی؟"
عباس فکری کرد و گفت: " آره، توی تاریخ ادبیات ... خیلی راجع به اونا صحبت شده. فکر می کنم کتابایی هم در باره شون نوشته باشن!"
بهروز با تعجب پرسید: " یعنی توی تاریخ ادبیات...راجع به پرنده ها نوشتن ...!؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " شاید منظورت... سینه زن هاس؟"
بهرام که حرف های آن ها را شنیده بود گفت: " فکر می کنم منم چیزایی راجع به اونا خونده باشم."
بهروز با تعجب به او نگاه کرد: " واقعاً!؟" بعد از لحظه ای ادامه داد:" نمی دونستم که خانواده تو هم ... مذهبین. انگار یه بار گفتی که... لامذهبن...!"
عباس گفت: " کتاب خوندن که ربطی به مذهبی بودن آدما نداره. تازه، سینه سرخا چه ارتباطی به مذهب دارن؟ اتفاقا اونا بیشترشون هم غیر مذهبی بودن!"
بهروز گفت: " اگه مذهبی نبودن...پس چرا سینه می زدن؟ "
نصرت گفت: " فکر می کنم شما ها هر کدوم دارین راجع به یه چیز متفاوت حرف می زنین! این سینه سرخا که بهرام و عباس می گن... پرنده نیستن! سینه زن هم نیستن! آدمای خیلی خیلی انقلابین که از دشمن نمی ترسن و سینه شونو جلوی گلوله های دشمن سپرمی کنن!"
جواد گفت: "خب پس یه باره بگو خُل و چِلن دیگه! مگه آدم عاقل هم می ره سینه شو می ذاره دم گلولۀ دشمن. آدم باید خوار ومادرِ..."
عزیز با عجله حرف او را قطع کرد:" تازه! پرنده ها م می تونن انقلابی باشن! اونام بین خودشون شاه و... مصدق و ...کودتاچی و...انگلیسا دارن و با هم جنگ می کنن دیگه! بی خودی نیست که به بعضی آدما می گن خروس جنگی!"
بهرام سرش را تکان داد: " من که از حرفای شماها سر در نیاوردم. حالام بهتره بحثمون راجع به "مادر" رو زودتر شروع کنیم چون زیاد وقت نداریم و ممکنه آقای آل اسعد که خودش پیشنهاد اونو به ما داده برای شرکت در جلسه بیاد. خوبه وقتی که اون میاد ما مشغول بحث راجع به مرغ و خروس نباشیم!"
حسین رو به بهرام گفت: " بهتره قبل از بحث دربارۀ "ننه" ت، یه کمی هم راجع به پولایی که قراره بهمون بِدَن صحبت کنیم!؟"
جواد که حالا حوصله اش سر رفته بود و مرتبا این پا و آن پا می شد ناگهان به طرف او چرخید:" کدوم پولا!؟... کی قراره بهمون پول بده!؟"
حسین گفت: " مگه خبر نداری بچٌه؟ یه چاه نفت نزدیک قم... انقده نفت توش پیدا شده که از دیروز فواره زده و تمام بیابونای اطراف را پوشونده. می گن یه دریاچه نفت درست شده. به هر ایرونی کلٌی بشکه نفت می رسه!"
نصرت گفت: " آره ، حسین راست می گه. چاهِ شمارۀ چهار نزدیک قم به نفت رسیده و فوران کرده ... تا حالاش دویست هزار بشکه نفت روی زمین ریخته. هیچکی نمی تونه جلو فَوَرانشو بگیره. می خوان بفرستن از آمریکا یکی رو بیارن که سرشو ببنده. گفتن نفتش هم... مال انگلیسا و آمریکائیاس و به مردم ایران... کوفت هم نمی رسه!" و خندید.
آن روز وقتی بحث در مورد "مادر" تمام شد باز صحبت نفتی که هنوز از چاه نزدیک قم فوران داشت به میان آمد و قضیۀ سینه سرخ ها به فراموشی رفت. اما بهروز قبل از این که از بقیه جدا شود جواد را به کناری کشید و پچ پچ کنان گفت: "راستی من که گفتم تو بیای جلسۀ ما به خاطر این بود که می خواستم از تو که خودت توی این دسته ها هستی بپرسم که... اون سینه زنا واسۀ چی اون طور سینه شونو خونین و مالین می کنن؟ برای بهشت رفتنه یا واسۀ جلب توجه دختر مُختراس؟"
جواد کمی ساکت ماند و بعد گفت:"اگه...اگه فردا شب بیای این جا ...بهت نشون می دم."
بهروز گفت: " مگه عزاداری تموم نشده؟"
جواد گفت: " فردا... شبِ آخرشه! اگه نیای میفته به...یه وقت دیگه..."
حسین که پشت سر بهروز ایستاده بود گفت: " خب میایم بابا! می تونیم یه خورده هم سینه بزنیم که جامون توی بهشت گشاد تر بشه!"
نصرت گفت: " من هم باهاتون میام که ...شاید یه آلونکی توی بهشت واسۀ خودم دست و پا کنم. تا حالاش که ما، به قول بابام، جزو مستأجرای قعرِ جهنمیم!"
عصر روز بعد همه یواشکی به غرفه انجمن هدایت که آن روز به آن ها تعلق نداشت اما کسی هم در آن نبود رفتند و به انتظار جواد نشستند. هوا هنوز تاریک نشده بود که جواد با عجله از راه رسید و به آن ها اشاره کرد که همراهش بروند: " حالا وقتشه...، زود بیا که بهت نشون بدم!"
بهروز با گیجی گفت: "چی؟ چیچی رو بهمون نشون بدی؟"
حسین گفت: "خب لابد یه چیزی هست که می خواد ببینی. ماتحتشو که نمی خواد بهت نشون بده!"
بدون سر و صدا از غرفه بیرون آمدند و درش را قفل کردند. بعد به طور پراکنده، و انگار که به جواد که ظاهراً بی خیال چند قدم جلو تر می رفت ربطی ندارند از پله ها پایین رفتند و وارد فضای تکیۀ امامزاده شدند. جواد که پیراهن سیاه به تن داشت و مثل "جاهل ها" راه می رفت به مرد ریش بلندی که در کناری نشسته و با آفتابه ای وضو می گرفت سلام کرد و بعد از پلکان دیگری بالا رفت. همه بی سر و صدا با فاصله ای تعقیبش کردند. به انتهای راهرو که رسیدند جواد ناگهان ایستاد، به آرامی لای دری را باز کرد، نگاهی طولانی به داخل آن انداخت، بعد با انگشت به بهروز علامت داد که جلو برود. بهروز با نوک پا دوید و خودش را به آن جا رساند. هر دو لحظاتی به داخل اتاق نگاه کردند و بعد جواد به آرامی در را بست و به راه افتاد. بهروز هم چند قدم عقب تر به دنبالش رفت .
از تکیه که خارج شدند بچه ها که تا آن موقع به طور پراکنده به دنبال بهروز می رفتند به سرعت خود را به او رساندند. قبل از همه حسین گفت: " خب، چی شد!؟"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت:" هیچچی!"
بهرام گفت:" یعنی که توی اون اتاق ... هیچچی نبود!؟"
بهروز باز شانه هایش را بالا انداخت.
نصرت گفت:" اذیتش نکنین بابا. حتماً اون جا یه مشت اجنه دیده و نمی خواد بگه... که شب به سراغش نیان!"
عزیز گفت: " من می دونم چی دیده. حالا صبر کنین... هر وقت که دلش خواست خودش براتون می گه.""
حسین گفت: "خب، فهمیدنش که کاری نداره! می ریم از جواد می پرسیم. هر آتیشی بوده از زیر گور اون حرومزاده بلند شده. ناکس این همه راه... ما رو کشوند این جا که بهمون جن و پری نشون بده!؟"
جواد که حالا فقط چند قدم از آن ها جلوتر بود و حرف های آن ها را می شنید به طرف آن ها چرخید و به حسین نگاه کرد:"اولاً که حرومزاده باباته! و ثانیاً خیلی دلتون بخواد جن و پری ببینین. این همه آدم دارو ندارشونو میرفوشن که برن فرنگ جن و پری ببینن، حالا من اگه مفت و مجانی بهتون جن و پری نشون بدم حرومزاده می شم!؟" و به آرامی یک پس گردنی به حسین زد. همه خندیدند و ماجرای آن روز به پایان رسید.
سال تحصیلی بعد با خبر های بدی آغاز شد. طبق معمول، این نصرت بود که خبرهای دست اول را داشت. پدرش که حالا از کار بیکار و خانه نشین شده بود اخبار را از خبرگزاری های مختلف داخلی و خارجی می گرفت و در اختیار پسرانش می گذاشت تا در بین دوستانشان نشر دهند.
در زنگ تفریح، بهروز، بهرام، نصرت وعباس زیر درخت های دور و بر زمین بازی نشسته بودند و مسابقۀ والیبال کلاس دوازدهمی ها را تماشا می کردند که عزیز از راه رسید و بی مقدمه رو به نصرت گفت: " خب، آقای خبرگزاری، تازه چه خبر؟"
نصرت خندید: " خیلی خبرها هست. اما بیشترش... خبرای بَدَن!"
سر همه به ناگهان به طرف نصرت چرخید. بهرام گفت: " چیه؟ مگه خبری شده؟"
عزیز در حالی که به سر او اشاره می کرد گفت:" نخیر! در کلٌۀ شما هیچ خبری نشده. منظورم بقیه دنیاست!" و در کنار نصرت نشست: "بفرمایید. به گوشیم!"
نصرت گفت: " اگه این چند روزه روزنامه ها رو خونده باشین... حتماً شنیدین." کمی مکث کرد و بعد ادامه داد: " دولتِ کودتا لایحه ای به مجلس برده که یه سازمان جاسوسی جدید برای سرکوبی مردم درست کنه . اسمش رو هم قراره بذارن "سازمان اطلاعات و امنیت کشور!""
بهروز گفت: " آره، بابای منم گفت. می گه ممکنه بخوان همۀ افسرای بازنشسته رو هم بگیرن!"
عزیز گفت:" واسۀ دستگیرکردنِ اونا که سازمان اطلاعات و امنیت لازم ندارن! اسم و آدرس همه شون توی دفاتر اونا هست. خب می رن در خونه هاشون و می گیرنشون دیگه! خسرو روزبه نیستن که تا می خوان بگیرنش مثه ماهی از دستشون لیز بخوره و بزنه به چاک!"
بهرام گفت: " خسرو روزبه دیگه کیه؟ اون افسر تُرکه!"
عباس گفت: " نه بابا! اون ترک نیست. یه افسر توده ایه که چند دفه گرفتنش اما از دستشون در رفته! اینو حتی بابای من هم می دونه!"
بهروز گفت: "بابای من مثه خسرو روزبه نیست.اما یه افسر مصدقیه که ممکنه بخوان بگیرنش. واسه همین هم هر وقت که خبری می شه، دستور می ده که تا وقتی از سوراخی که توی در خونه درست کرده نبینیم چه کسی پشت دره، در رو به روی هیچ کس باز نکنیم."
عزیز گفت:" احسنت به بابای تو! من اگه جای دولت بودم ها، باباتو می کردم رئیس سازمان اطلاعات و... همون چیز... کشور!"
نصرت خندید: "سازمان اطلاعات و امنیت کشور. مخففش هم می شه ساواک بر وزن دلٌاک!" و غش غش خندید.
عزیز گفت: " خب، خبر دوم چیه؟"
نصرت گفت: " سرتیپ بختیار که فرماندار نظامی تهرانه... سرلشگر شده. حکومت نظامی تهران رو هم تمدید کرده... لابد واسۀ این که... بتونه یه عده دیگه رو بگیره بکشه و زودتر سپهبد... و شاید یه روزی هم شاه بشه!"
حسین که تازه از راه رسیده و خبر را شنیده بود با صدای بلند گفت:"زکی! اون زاهدی که سپهبدش بود... یه لگد زدن توی کونش و انداختنش از مملکت بیرون! این یکی که عددی نیست! باید به همین خیال باشه..."
بهروز رو به نصرت گفت: " تو راجع به عبدالناصر هم چیزی شنیدی؟"
نصرت سرش را تکان داد:" آره، می گن عبدالناصر گفته کانال سوئز مال مصریاس و انگلیسا باید از اون جا گورشونو گم کنن! اما حالا... مام باید گورمونو گم کنیم و بریم سر کلاس، چون زنگو زدن!" و از جایش بلند شد.
قبل از این که به راه بیفتند حسین رو به نصرت گفت: " عبدالناصر باید به همین خیال باشه! اون شیرِ پیرِ خر، مصدق رو با اون همه ید بیضاش گرفت تپوند توی هلف دونی. حالا یه افسر کون لخت عرب می خواد اونو از کانال سوئز بندازه بیرون!؟"
عباس گفت: " بچه ها! دفۀ دیگه که خواستین خبر مَبَر بشنوین از نصرت نپرسین، از حسین بپرسین که یه دفه تفسیر خبرها رم واستون بگه و خیالتون راحتِ راحت بشه!" و به طرف کلاس رفتند.
چند هفته بعد، ماجرای ترئه سوئز بالا گرفت. حالا دولت انگلیس مرتباً تهدید می کرد که برای گرفتن حق خودش به مصر حمله خواهد کرد، و پدر دایم در این فکر بود که ممکن است انگلیس دولت ایران را هم وادارد که به مصر اعلام جنگ بدهد... و دایماً نگران بود. یک شب که اخبار مربوط به مصر خیلی داغ شده بود پدر دستور داد تا فرنج نظامیش را از صندوق لباس های قدیمی بیرون بیاورند. آن را پوشید ، در مقابل آینه اتاق ایستاد و مشغول تماشای خودش شد.
گلریز رو به مادر گفت: " چی شده؟ پدر می خواد بره مصر... جنگ!؟"
مادر شانه هایش را بالا انداخت: " نه عزیزم، اما فکر می کنه اگه جنگ بشه...ممکنه از اونم بخوان که برگرده سرِ کار. آخه اون توی خیلی جنگا بوده و دولت هم اینو می دونه."
گلریز گفت:"مگه پدر چند روز پیش نگفت که ممکنه بخوان اونو بگیرن! چطور حالا می خوان ببرنش جنگ؟"
مادر لبخند زد: "اینو ، دخترم ، باید از خودش بپرسی!"
بهروز که رو به روی مادر نشسته بود و با او تخته نرد بازی می کرد، گفت: " بابای نصرت می گه فقط انگلیس نیست... آمریکا و فرانسه و اسرائیل هم هستن. واسۀ همین فکر می کنه شاید اونا ایران رو هم باخودشون بکشن توی میدون!"
مادر گفت: " حالا تو... تاسِتو بریز! دوتا سیاستمدار توی خونه داریم کافیه!"
گلریز گفت:" دوٌمیش کیه؟ ما که دیگه بابک نداریم. اونو بردن دبیرستان نظام. این جا نیست که!"
پدر گفت: " منم همۀ نگرانیم از همینه! ممکنه فردا جنگ شه و اون بچه رم بفرستن جبهه!"
بهروز سرش را بلند کرد:" اون که بچه نیست بابا! اون از منم بزرگتره! تازه، مدرسه نظام هم رفته و کلٌی استراتژی تاکتیک یاد گرفته. اگه بره جنگ ...تا برگرده کلی درجه و مدال طلا و نقره گرفته!"
مادر گفت: " نه عزیزم . زبونتو گاز بگیر. اینشالا که جنگ نمی شه و اگر هم بشه ایران توش شرکت نمی کنه، و اگه کرد هم لازم نمی شه دانش آموزان دبیرستان نظام رو ببرن جبهه که مدال طلا و نقره بگیرن!"
پدر کمی قدم زد و بعد گفت: "نه! احتمالِ جنگ زیاده. می گن همین امروز و فردا ممکنه متفقین به مصر حمله کنن. ممکنه شوروی هام از عبدالناصر پشتیبانی کنن و جنگ جهانی سوم شروع بشه.باید خیلی مواظب باشیم!"
بهروز در حالی که تاس را می ریخت گفت: "ما مواظب باشیم که جنگ جهانی سوم نشه؟ ما ...سر پیازیم ...یا ته پیاز!؟"
مادر ناگهان غش غش خندید و در حالی که دستی به سر بهروز می کشید گفت :" بچه م چه سیاستمدار شده!"
پدر گفت:" اوضاع خیلی خطرناکه. اگه متفقین باز بیان ایرانو اشغال کنن این دفه دیگه چیزی از مملکت باقی نمی مونه!"
بهروز گفت: "مگه اونا سه سال پیش اشغالش نکردن؟ پس کودتای 28 مردادشون واسۀ چی بود؟"
مادر باز خندید و در حالی که تاس ها را در دستش می گرداند گفت: " بازیتو بکن آقای سیاستمدار! اگه من... یه جفتِ دیگه بیارم... مارس شدی!"
گلریز رو به مادر گفت: " اون تخته بازیش خوب نیست. باید با من بازی کنین!"
مادر گفت:" باشه، حالا که اون تخته بازیش خوب نیست و پزشکی رم دوست نداره... می تونه بره سیاستمدار بشه! تو هم می تونی... تخته باز بشی!" و خندید.
روز بعد خبر رسید که ارتش های انگلیس و فرانسه و اسرائیل به مصر هجوم برده و بخش بزرگی از آن کشور را اشغال کرده اند. حالا صدای رادیوهای خانه ها از همه طرف بلند بود.
پدر که در جوانی شعر می گفت ناگهان روحیه شاعرانه اش گل کرد و باصدای بلند گفت: "سربازان شجاع مصری، جلوی تمام ارتش های بزرگ دنیا، ایستادن! سینه هاشون از گلوله های داغ دشمن، سرخ سرخه!!" و لباس نظامیش را بر تن کرد و جلو آینه ایستاد... تا در صورتی که خبری شد، وارد عمل شود. اما هیچ وقت خبری نشد!
چند روز بعد دولت های ایران،عراق، پاکستان، و ترکیه، عمل اسرائیل را در حمله به مصر و اشغال شبه جزیرۀ سینا تقبیح کردند و از مهاجمین خواستند که خاک مصر را فوراً ترک کنند. و پدر که خیالش راحت شده بود یک بار دیگر لباس نظامیش را به صندوقخانه فرستاد!
وقتی سر و صدای جنگ خوابید، بهروز ، بهرام و عباس بار دیگر به فکر ادامه کار "انجمن هدایت " افتادند. حالا که کتاب "مادر" را بدون حضور آقای آل اسعد به بحث گذاشته بودند، یکی دیگر از آثار ماکزیم گورکی که نامش "ولگردان" بود برای بررسی مطرح شده بود.
چند دقیقه بعداز این که بهرام و عباس و بهروز به غرفه شان وارد شدند به ناگهان عزیز و نصرت هم از راه رسیدند و و کمی بعد سر و کلٌۀ حسین و جواد هم پیدا شد. بهروز که از آمدن نصرت و عزیز خوشحال بود، از حضور حسین و جواد که علاقه چندانی به ادبیات نداشتند متحیر مانده بود. بالاخره هم طاقت نیاورد و از حسین پرسید: " تو...تو چطور شد که اومدی؟ تو که کتابو نخوندی ... از ادبیات هم زیاد خوشت نمیاد؟"ً
حسین شانه هایش را بالا انداخت: " شما ها گفتین که می خواین راجع به ولگردا صحبت کنین . خب مام کون لخت و ولگردیم دیگه. واسۀ چی نیایم!؟"
عباس و بهرام به ناگهان به قهقهه خندیدند. بهروز هم کمی خندید و بعد سرش را تکان داد: "اولندش که... شما ولگرد که نیستین هیچ، تاج سر مام هستین. و دومش این که فکر می کنم چیزی هم راجع به ولگردای کتاب ما نمی دونین. و سوماً این که ... خیلی کار خوبی کردین که اومدین!"
حسین خندید تعظیمی به جمع کرد و در کناری نشست. وقتی بهروز به طرف جواد چرخید او شانه هایش را بالا انداخت و گفت: " من نه مثه حسین ولگردم و نه چیزی راجع به کتاب ولگردای شما می دونم. من اومدم این جا چون که ... چون که عزیر از من خواهش کرد بیام. گفت می خواد یه چیزی ازم بپرسه!"
عزیز گفت: " آره ، اون راست می گه! راستش من خیلی وقته که دلم می خواست که بدونم... تو و بهروز ...اون روز توی اتاق امامزاده... چی دیدین ... که از ما مخفی کردین. مطمئناً هر چی بوده ... جن و پری نبوده، درسته؟"
جواد که ظاهراً خیلی متعجب شده بود با کنجکاوی به بهروز و بعد به بقیه نگاه کرد:"یعنی که...شما ها هنوز نمی دونین!؟ یعنی... بهروز به شما ها نگفته؟"
همه سرشان را تکان دادند. جواد نگاهی به بهروز انداخت و بعد به آرامی گفت: " یه چیزی بود که... من می خواستم به بهروز نشون بدم چون که از من پرسیده بود. حالا اگه شمام می خواین ببینین... خب باید یه سال دیگه صبر کنین تا...وقتش بشه."
عزیز گفت: " وقت چی؟ وقت چیچی بشه!؟"
حسین گفت: " خب معلومه! وقت سینه زنی دیگه!"
بهرام رو به جواد گفت: " یعنی می خوای ما یه سال صبر کنیم تا به ما بگی اون تو چی دیدین؟ مگه مرض دارین؟ خب همین حالا بگین و قال قضیه رو بکنین دیگه!"
جواد گفت:" نه! این یه چیزی بوده بین من و بهروز! من اونو بردم جلوی اون اتاق که یه چیزی بهش نشون بدم... و دادم! حالا اون چرا نمی خواسته به شما ها بگه... من نمی دونم. اما اگه اون نخواد بگه، من سگ کی باشم که بگم!؟ "
حالا همه به بهروز نگاه می کردند. بهروز کمی ساکت ماند و بعد سرش را تکان داد:" واقعاً چیزِ خیلی مهمی نبود. واسۀ من مهم شد چون ... چون راستش یه چیزی به بابام گفته بودم که...دلم نمی خواست عکسش ثابت بشه. اما شد! حالام که شما ها انقده کنجکاو شدین و می خواین حتماً بدونین... بهتون می گم." کمی ساکت ماند و بعد ادامه داد: "راستش قضیۀ اون سینه سرخا بود. یادتونه که گفتم اون سینه زنا انقده توی سینه شون کوبیده بودن که پوستش خونین و مالین شده بود و شبیه اون پرنده های سینه سرخ شده بودن! خب من اینو به بابام هم گفتم، اما اون گفت: "بس که اون جماعت حقه بازن". من توی دلم به بابام گفتم: "تو چقده احمقی!" و بعدش حرف تندی بهش زدم که اون در جوابش چیزی نگفت! اما وقتی با جواد رفتیم و داخل اتاق اون ور تکیه رو دید زدیم... متوجه شدم که حق با بابام بوده." باز چند لحظه ساکت ماند و بعد ادامه داد: "اونا قبل از این که برای سینه زنی بِرَن... داشتن یه جور مادٌۀ قرمز رنگ، شبیه به مرکور کروم به سینه شون می مالیدن که سینه شون سرخ بشه و به نظر بیاد که به خاطر سینه زنی... سینه شون آش و لاش شده! این چیزی بود که جواد از قبل می دونست... و می خواست بِهِ من نشون بده."