صبح بخیر، آفتاب!
اگر عضو یکی از شبکههای زیر هستید میتوانید این مطلب را به شبکهی خود ارسال کنید:
[05 Apr 2024]
[ هرمز داورپناه]
وقتی چشمانس را باز کرد، نوری که از بیرون می آمد نیمی از اتاق را روشن کرده بود. لبخندی زد، آهسته از جایش بلند شد و نشست. زیر لب گفت:" انگار هوا آفتابیه...این نوریه که بعد از مدتها باد و بارون و تاریکی پیداش شده! باید اونو به فال نیک بگیرم!" سرش را دراز کرد و به داخل حفره پنجره برد و نگاهی به بیرون انداخت و نفس بلندی کشید. زمزمه کرد:" خورشید بعد از اون همه مدت، دوباره سرشو از پشت ابرهای سیاه بیرون آورده. باید اونو به فال نیک بگیرم!ً" بعد نگاهی هم به سمت در باریک اتاق انداخت و آهسته گفت:"یعنی ممکنه که ..روزهای تاریک.... به پایان رسیده باشن!؟"
کمی به دور خود چرخید، نگاهی به اطراف اتاق کوچک و میله های آهنی جلو پنجره انداخت و باز سر جایش نشست. حالا صدای کسانی را که انگار داشتند همزمان با هم حرف می زدند از فاصله ای می شنید. چند لحظه سراپا گوش شد و بعد خمیازه ای کشید و با صدای بلند گفت: " شاید اون بیرون...تظاهرات یا یه همچه چیزی علیه رژیم برپا شده باشه!"
آن وقت صدایی در گوشش پیچید:"نه، جوون! خیالت تخت باشه! تظاهرات مظاهراتی در کار نیست! یکی از همکارای خودمونه که به خاطر کمی اضافه حقوقش داره جارو جنجال به پا می کنه! اگه باورت نمی شه، بیارمش اینجا که اونو با چشمای خودت ببینی و داد و قالشو با گوشای خودت بشنُفی!"
در حالی که سرش را تکان تکان می داد زیر لب پاسخ داد:"نه قربون! لزومی نداره! حرفتو باور می کنم!" بعد مرد دیگری را دید که در مقابلش پشت میزی نشسته است و در حالی که لبخند تمسخرآمیزی بر لب دارد، چیزی را می خواند و سرش را تکان تکان می دهد. لحظه ای بعد، مرد در حالی که به چهرۀ او زل زده بود اضافه کرد:" می دونستم که تو دیر یا زود این کار رو می کنی!" و بعد از مکثی ادامه داد:" فقط معلوم نیست چرا...زودتر...این کار رو نکردی که مجبور نشی اون همه...ناراحتی رو...تحمل کنی!"
شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب جواب داد: " خب...شاید هم...یه تقدیری توش بوده...دیگه!"
مرد در حالی که نیشخند می زد افزود: "درسته! اما، بهروز، انگار راجع به سفرت...به...عراق...چیزی این جا ننوشتی ها! واسۀ چی!؟"
جوانی که "بهروز" نامیده شده بود حیرت زده نگاهی به صورت مرد انداخت و زیر لب جواب داد: "چیچی رو بنویسم، جناب!؟ من که هیچوقت به عراق نرفتم!"
مرد با صدای بلند خندید و بعد در حالی که نیشخند می زد گفت: " ما...در تمام مدت ...اینو می دونستیم! در طول بازجوئی هم هِی این سؤال رو تکرار کردیم که ...از اون کاملاً مطمئن بشیم." بعد سرش را تکان تکانی داد و اضافه کرد: "ما گزارشی رو که راجع به فعالیت های گذشته ات برای رفقات نوشته بودی توی پرونده ت...داریم! منظورم همون چیزیه که برای رهبری تشکیلاتتون فرستاده بودی!"
بعد به پشتی صندلیش تکیه داد و نیشخندی زد و اضافه کرد: "یکی از اون به اصطلاح همرزمان خودت...در عوض امان نامه ای که از ما گرفت تا بتونه...به مملکت برگرده، اون گزارش جامع تو رو در مورد کارای تشکیلاتی تون در اختیارما گذاشت! ما دستخط تو رو هم در نامه شناسایی کردیم اما...چون امضای زیرش قلٌابی بود، باید یه جوری کسب اطمینان می شد که نویسندۀ گزارش...خود تو هستی! به همین خاطر هم یه برنامه تحقیقاتی مفصل گذاشتیم و انقده از اون ورِ آب اطلاعات گرفتیم تا از جریان...کاملاً....مطمئن شدیم!" لحظاتی خیره به چهرۀ بهروز نگاه کرد و بعد به قهقهه خندید و در حالی که از جایش برمی خاست زیر لب گفت: "اما از حق نباید گذشت، بهروز...، تو واقعاً سر اون همسلولی احمقت کلاه گشادی گذاشتی! اون کٌره خر...جداً باور کرده بود که اطلاعات با ارزشی از زیر زبون تو بیرون کشیده!"
مرد کمی در اتاق قدم زد و بعد کنار میز کوچک ایستاد و اضافه کرد: "واسۀ همین هم بود که ما اونو با یه تیپا انداختیم بیرون که بره پی کارش! پسره...برای ما یه پول سیاه هم نمی ارزید!"
لحظاتی هر دو ساکت بودند و آن وقت جوانی که بهروز خوانده شده بود زیر لب گفت: " خب، حالا... منو کِی آزاد می کنین...که برم...پی کارم...؟"
مرد شانه هایش را بالا انداخت و پاسخ داد:" راستش...اصلاً نمی دونم! کلٌه گُنده های سازمان... باید در بارۀ تو تصمیم بگیرن!" بعد ورقهای کاغذی را که در دست داشت تکان تکانی داد و اضافه کرد: "اونا باید اعتراف نامۀ تو رو بخونن و بعدش تصمیم بگیرن که...می خوان باهات....چیکار کنن."
و همان طور که به سوی در می رفت افزود: "تا اونجایی که به من مربوط می شه، باید بگم که تو...کارتو خوب انجام دادی! بیشتر حرفات با اطلاعاتی که ما داشتیم می خونه! حالا می تونی باخیال راحت به سلولت برگردی و منتظر بشینی. باید یه مدت صبر کنی و ببینی که مقامات چه تصمیمی در باره ت می گیرن."
در را گشود و اشاره ای به مردی که در فاصله ای از آن ایستاده بود کرد و با صدای بلند گفت: "اوهوی نگهبان، بیا اینو ببر به سلولش!" بعد به آرامی به سوی بهروز چرخید و ادامه داد: " ما باید چیزایی رو که تو نوشتی با اطلاعاتی که اخیراً از ایالات متحده برامون فرستادن مقایسه کنیم تا صحت و سقم حرفات برامون مشخٌص بشه." سپس به آرامی از در بیرون رفت، کمی منتظر ایستاد تا نگهبان برسد و بعد به راه افتاد و رفت.
وقتی در سلول با سر و صدا پشت سر ش بسته شد، بهروز نفس عمیقی کشید و در دل گفت: "انگار چرندیات من یه کم کارساز شده! دیگه بیشتر از این نمی شد توقعی داشت! اون قصٌه که بر پایۀ حرفای خودشون ساخته بودم ظاهراً براشون منطقی و قابل قبول بوده...و من موقتاً از مهلکه نجات پیدا کردم. همینش هم...یه موفقیت بزرگه!"بعد لبخندی زد و زیر لب اضافه کرد: "انگار داستانی که بر اساس حرفای خودشون سرهم بندی کرده بودم به مزاق این یه آدمکش که خوش اومده! پس شاید بازجوهای دیگه هم اونو بپسندن و باور کنن و ... دست کم یه مدتی دست از چزوندن من بردارن!" کمی به نوشته هایی که زندانیان پیشین اینجا و آن جا روی دیوارها نوشته بودند نگاه کرد و ور رفت و بعد خندید و زیر لب گفت: "لامصٌب ...اطلاعاتی که اون دوتا بازجو بین حرفاشون به من دادن انقده زیاد بود که بر اساسش می تونستم سناریویی برای یه فیلم سینمائی بنویسم!" بعد به آرامی از سکوی داخل سلولش که نیمی از فضای اتاقک چهار متری را اشغال کرده بود بالا رفت، روی لبۀ آن نشست و مشغول فکر کردن به اتفاقات احتمالی آینده شد.
طولی نکشید که صدای باز شدن در آهنی سلول، رشته افکارش را از هم گسست.
لحظه ای بعد، مرد جوانی در حالی که ابروانش در هم بود با قدمهایی کند و لرزان به درون آمد.
بهروز فوراً از سکو پائین پرید و با هیجان رو به تازه وارد گفت: "خب، عبدل، بگو ببینم، در چه حالی؟ خیلی اذیتِت کردن؟ صدمه ای که نخوردی! هان؟"
جوان در حالی که لبخند تلخی بر لب آورده بود جواب داد:"زیاد نه! انگار حرفام...یه جوری...نتیجه داد!" و بعد از این که در آهنی سلول پشت سرش با صدا به هم خورد و بسته شد، به سوی بهروز رفت و پهلوی او بر لبۀ سکٌو نشست.
وقتی نگهبان کاملاً از آنجا دور شد، بهروز آهسته پرسید: " دربارۀ روابطت ...با...دخترهمسایه ...هم ازت چیزی پرسیدن؟"
عبدل با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می امد جواب داد: " آره! انگار...بازجوا ... فعلاً دارن روی همین مسئله کار می کنن! اونا...می خوان بگن که...من با اون دختر...کار سیاسی-تشکیلاتی...می کرده ام!"
کمی هر دو ساکت بودند و بعد بهروز زیر لب سؤال کرد: "خیلی ...شکنجه ت کردن...؟"
عبدل ناله کنان جواب داد:" آره دیگه...، مثل همیشه! اما...خیلی زیاد نبود...یه مقدار شلاق زدن و چند تا مشت و لگد و... تو سری!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"اون دیوسا که...کار دیگه ای بلد نیستن!" نفس بلندی کشید و زیرلب افزود:"حالا اسم اون دختره رو از من خوان...! یه روز هم بهم فرجه دادن که...تصمیمو بگیرم....! می گن خودشون اسمشو می دونن ...و فقط دارن منو آزمایش می کنن! اگه بهشون نگم... یکی از همین روزا... می برنم به اتاق شکنجه، پاهامو می بندن به سقف و آش و لاشم می کنن!”
باز مدتی سکوت برقرار شد و بعد بهروز پرسید: "اسم اون دختر...آذره! نیست!؟"
عبدل در حالی که با نگرانی به در سلول خیره شده بود زیر لب جواب داد: " آره! اما...انقده بلند حرف نزن! اگه یکی از اون نگهبانای زن قحبه بشنفه، دختره...حسابی توی هَچَل میفته!"
بهروز سرش را تکان تکانی داد و آهسته گفت: "معذرت می خوام...! باید حواسمو بیشتر جمع کنم!"
باز لحظاتی هر دو ساکت بودند و بعد عبدل سکوت را شکست: " البته... من...هیچ وقت...اونو به این اسم صدا نمی زدم. من بهش می گفتم: آفتاب!] چون که...مثه نور خورشید همۀ محلٌۀ ما رو روشن کرده بود!"
بهروز در حالی که بی اختیار به سمت پنجرۀ بسیار کوچک بالای سرش نگاه می کرد زیر لب گفت:"چه اسم بامسمٌی...و قشنگی!"َ
چند دقیقه ای در سکوت به یکدیگر نگاه کردند و بعد عبدل پرسید:" از مَنوچ ...خبری داری؟"
بهروز در حالی که سرش را بالا و پائین می برد گفت: "آره. دیشب...، بعد از این که تو رو از اینجا بردن، یکی از نگهبانا، که من دارم بهش سواد یاد می دم، بِهم گفت که شنیده اونا خیال دارن منوچ رو همراه با همۀ رفقاش اعدام کنن. می گه که...تعداد اونا...ده نفره!"
عبدل چند بار دماغش را خواراند و بعد پرسید: "مگه اون منوچ اعلام نکرده بود که...توی هیچ دسته و گروهی ...فعالیت سیاسی...نداشته.... و روی حرفشم وایستاده بود!؟"
بهروز جواب داد: " چرا...، یکی از افراد گروهشون...که توی بند عمومیه... از زیر پنجرۀ سلول به من خبر داد که...اون هنوز هم روی حرفش وایستاده! اما بازجوا مدعی هستن که بر مبنای اعترافای یکی دیگه از اعضای سازمان اونا، منوچ به گروه کمک کرده که سلاح های جنگی به دست بیارن و بعد...خودش هم جزو دسته ای بوده که توی کوهها با آدمکشای دولت درگیر شدن! اون گروه...در شمال کشور....... چند روستا رو...برای مدتی... آزاد کرده بودن!"
عبدل سری تکان داد، نفس بلندی کشید و زیر لب گفت:" آره! از منوچ هیچ بعید نیست که این کار رو کرده باشه! آخه اون منتظر یه همچین فرصتی بود! حرف اونا ...به احتمال زیاد بی ربط هم نیست! واسۀ همین هم ... اون کثافتا ممکنه خیلی سریع سر اون جوون شجاع رو زیرآب کنن...!"
باز هر دو کمی ساکت بودند و بعد بهروز در حالی که چشم در چشم عبدل دوخته بود گفت: " اونا باید این کار رو با خود تو هم می کردن، نیست!؟"
عبدل در حالی که بدنش را به سوی دیوارۀ کنار سکوی سلول می کشید تا به آن تکیه بدهد با تأکید گفت: "آره! اون مادر قحبه ها هر بلای که می تونستن سر من هم آوردن! اما وقتی دیدن چیزی بهشون نمی ماسه به من هم...، مثه بقیه، به اصطلاح یه فرصتی دادن که...در بارۀ سرنوشت خودم فکر کنم و...تصمیم نهایی مو بگیرم... که می خوام توی همین زندون بمونم تا بپوسم و یواشکی وسط بیابونی دفن بشم...یا این که یه خورده باهاشون راه میام و... و......بقیه عمرم رو...آزاد و مرفٌه زندگی می کنم!؟"
بهروز کمی به در و دیوار نگاه کرد و بعد پرسید: " در مورد دختر همسایه ت...آفتاب خانوم...هم...ازت سؤالی کردن ...، یا نه؟"
عبدل سری تکان داد و زیر لب جواب داد:"نه!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"همین هم منو مشکوک کرده! چون که معلوم نیست اونا وقتی راجع به چیزی سؤالی نمی کنن به خاطر اینه که در باره ش هیچچی نمی دونن...یا این که نقشه ای برای استفادۀ بهتر از اطلاعاتشون توی کلٌه شونه!؟"
بهروز نگاهی طولانی به صورت عبدل انداخت و بعد زمزمه کرد: " یعنی می خوای بگی که... اونا...راجع به آفتاب...چیزی ازت...نپرسیدن!؟"
عبدل لبخند تلخی زد و آهسته گفت: "مسئلۀ پرسیدن یا نپرسیدن اونا نیست! موضوع اینه که...در مورد آفتاب...چند جور حرف زده می شه!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" می دونی...منو... با چشمهای بسته برای بازجوئی بردن! اونا توی یه محلی بین راه... نمی دونم به چه علت... مدت کوتاهی منتظرم نشوندن. در همین فاصله بود که یه نفر...که من اولش فکر کردم جزو بازجواس، شروع به صحبت کرد و گفت که اون یه زندونی قدیمیه که اونا دارن برای چندمین بار به بازجویی می برن...!" مکثی کرد تا سینه اش را صاف کند و بعد ادامه داد:" اما چشماشو نبسته بودن و منو به خوبی می دید! اون جوون گفت که... خیلی وقته توی زندونه... و شاهد بوده که بازجوا...چندتا از زندونیا رو ...زیر شکنجه کشتن!" می گفت حتی یه بار... پونزده زندونی سیاسی رو که خیلی مقاوم بودن...بردن به یکی از تپه های مجاور زندون، چشم بنداشونو باز کردن و ازشون خواستن که اگه می تونن فرار کنن و بعد...اونائی رو که دویدن...بستن به رگبار مسلسل و ...و روز بعد اعلام کردن که اونا... قصد در رفتن از زندونو داشتن و در حین فرار کشته شدن!" نفس بلندی کشید و بعد ادامه داد: "اون جوون البته خبر نداشت که یکی از کسانی که از اون مهلکه جون سالم به در برده...خود من بودم! آدمکشا اون روز هیچ کدوم از ما چهارتا رو به قتل نرسوندن اما تهدید کردن که اگه چاک دهنمون رو باز کنیم و یه کلمه راجع به ماجرا به کسی بگیم، بلافاصله می برنمون به همون نقطه و می بندنمون به رگبار!" سرفه هایی کرد و بعد ادامه داد: "موقع برگشتن، در یه فرصت...من از سه تا زندونی دیگه راجع به دختر همسایه مون...آفتاب...که جزو ما پونزده نفر بود سؤال کردم و یکی شون جواب داد که به چشم خودش دیده که آفتاب جلوی همه می دویده اما نفهمیده که اون دختر در حین فرار...کشته شده...یا نه..."
بهروز با گیجی زیر لب پرسید:"یعنی می خوای بگی که... هیچ کس از سرنوشت اون دختر...خبری نداره!؟"
عبدل پاسخ داد:" نه، نه! منطورم این نبود! قطعاً کسانی هستن که...چیزایی راجع به آقتاب می دونن! اما من...تنها همین قدر که گفتم...از ماجرا خبر دارم و...بس! البته...یه چیز دیگه هم ... یادم میاد ...و اون این که... همون روز...، وقتی من رو همراه با بقیۀ کسانی که حاضر نشده بودن فرار کنن به سلولامون برگردوندن، یکی از زندونیای دیگه خبر از سلامتی و نجات آفتاب می داد... که معلوم نیست ...از کجا فهمیده بوده ..."
بهروز باهیجان سؤال کرد:" یعنی که آفتاب...ممکنه صحیح و سالم از زندون فرار کرده باشه!؟"
عبدل سری تکان داد و آهسته جواب داد: " فقط...خدا عالمه!" و بعد از چند لحظه سکوت افزود: "چیزی که مُسلٌمه اینه که اون ...نه جزو کشته شده ها بوده ...و نه بین کسانی که به زندون برگردونده شدن!" چند لحظه ساکت بود و بعد گفت:"شاید هم یه جوری نجات پیدا کرده ...! اون دختر...هم خیلی زِبِل بود و هم یه جنگجوی واقع! اگه موفق به فرار شده باشه...من هیچ تعجبی نمی کنم!"
چند دقیقه هر دو ساکت بودند و بعد،عبدل، در حالی که ابروانش را در هم کشیده بود، به زمزمه گفت: " "شاید... تو...بتونی جواب سؤالتو از...اون دوستای سرباز وظیفه ت که...جزو نگهبانای زندونن ...بگیری!"
بهروز کمی به صورت عبدل خیره نگاه کرد و بعد زیر لب جواب داد: "آره! بعید نیست که...اونا یه چیزایی بدونن!" بعد نگاهی به حفره ای که در داخل دیوار قطور سلول زندان وجود داشت و به پنجره کوچک سلول ختم می شد انداخت و از سکو پائین پرید و چند ضربۀ محکم به در زد.
دقایقی بعد در سلول به آرامی باز شد و سر جوانی که لباس نظامی بر تن و تبسمی بر لب داشت به داخل آمد و با صدایی که به فریاد می مانست پرسید:"شما در زدین، آقا بهروز!؟"
بهروز جواب داد: "آره، نعمت جون، من بودم! اگه اجازه بدی...می خوام برم دست به آب!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "البته یه چیزی هم هست که ... باید از خودت... بپرسم!"
نگهبان سری فرود آورد و زیر لب گفت:" شما جون بخوا، آقا بهروز!...حاجیت حاضر و آماده س! وقتی برگشتی ...بیا توی راهرو...منو ببین!"
بهروز سرش را به علامت تأیید فرود آورد، لبخندی زد و آهسته گفت: "باشه! حتماً این کار رو می کنم!" و به آرامی از سلول خارج شد و به سوی دستشویی که در انتهای راهرو باریک میان سلولها بود به راه افتاد.
دقایقی بعد، بهروز که با سر و صدا مستراح کوچک و تاریک آن بند زندان را ترک کرده بود با قدمهایی آهسته به سوی تقاطع دو راهرو که جایگاه سربازان نگهبان بود می رفت.
وقتی به محل نشستن نگهبانها نزدیک شد، به سوی یکیشان که لبخند بر لب به او خیره نگاه می کرد رفت.
نگهبان با صدای بلند گفت:"چطوری، حاجی جون!؟" و بعد از مکثی اضافه کرد:" "ما در خدمتیم، حاجی! اگر هم نمی خوای کس دیگه ای حرفات رو بشنفه، یه اشاره کن تا به ممدلی بگم از این جا گورشو گم کنه!؟"
بهروز با خنده جواب داد: " نه بابا! این آقا ممدلی هم مَحرَم و رازدار منه! عین خودت، نعمت جون! نگران اون نباش! هر دوی شما...برادرای عزیز من هستین!"
نگهبان دوم که "ممدلی" خوانده شده بود با صدای بلند گفت:" قربونت، آقای دکتر! ما خاک کف پای شومائیم. ما...ریگ کفش شومائیم! خجالتمون ندین!" و به سوی تخت چوبی کهنه ای که گلیم مندرسی به رویش کشیده بودند رفت و به بهروز اشاره کرد که در کنارش بنشیند.
وقتی هر سه بر روی تخت جا به جا شدند، بهروز سینه اش را صاف کرد و گفت: "من می خواستم یه چیزی ...راجع به اون زندونیایی که...امشب قراره اعدام کنن...ازتون بپرسم. می دونین، فکر می کنم که ...یکی از اونا...از قوم و خویشای ماست! واسۀ همین هم اومدم...یه پرس و جویی بکنم که اگه...شماها خبر مبری دارین بهم بگین که...وقتی ساعت ملاقاتی بعدی رسید به خانواده اطلاع بدم!"
ممدلی گفت:" شما جون بخوا، آقای دکتر! ما نوکر در بست شمائیم! فقط بگو چی چی می خوای بدونی ...تا ما هرچی می دونیم و نمی دونیم بریزیم توی دُوری!"
بهروز لبخندی زد و زیر لب جواب داد:" قربونت برم، ممدلی جون! " و بعد از مکثی یا صدایی بلند تر ادامه داد: "من به نعمت جونم گفتم که یه سؤالی دارم. نمی دونم شماها جوابشو می دونین یا نه! به هر حال، سؤال من ...راجع به اون زندونیاییه که ...قراره امشب اعدام کنن! می خواستم بدونم که شما ها اطلاع دارین که اسمای اونا چیه؟ آخه...یکیشون...این طور که شنیدم... از قوم و خویشای ماست! می خواستم ببینم که شما ها احیاناً می تونین اسمای اون ده نفر رو...بهم...؟"
ممدلی حرف او را قطع کرد و با صدای بلند گفت: "نه، حاجی! یازده نفر!"
بهروز با گیجی پرسید: " آخه...! مگه نگفتن یه گروه ده نفره...!؟"
به جای ممدلی، نعمت جواب داد: "درسته، حاجی! ده نفر بودن ...که همه شونم توی بند سه هستن! اما حالا...یکی بهشون علاوه شده! یه دختره که تیر خورده و می گن همه ش نِک ونال می کنه. از بالا دستور اومده که..." حرفش را قطع کرد و شانه هایش را بالا انداخت.
کمی هر سه ساکت بودند و بعد ممدلی توضیح داد: "دستور اومده که...اونم یواشکی ...با ده تای دیگه اعدام کنیم! اینو البته ... افسر نگهبان داشت به سرگروهبان می گفت! اون...در ضمن...گفت که این...باید مثه یه راز مخفی بمونه! انگار از بالا دستور اومده که...هیچکی حق نداره چیزی در این مورد به کسی بگه...حتی به پدر مادر...یا زن و بچه های خودش...!"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت و گفت: "آره، اما با این وجود...همین حالاشم نصف دنیا چیزایی راجع به اون می دونن! و مطمئناً تا فردا پس فردا خودشونم خبر اعدام اونا رو به همۀ خبرگزاریها و روزنامه ها میدن! بنا براین ...هر چی شماها به من بگین یا نگین...بزودی خبرش توی تمام روزنامه های دنیا...چاپ می شه! نگران اون نباشین!"
باز هر سه کمی ساکت بودند و بعد نعمت گفت: "این دختره...قبلاً هم توی این زندون بوده، حاجی! می گن این همونیه که ...وقتی می خواستن روی تپه ها بکشنش تونسته از چنگشون در بره! اون با دو سه تای دیگه اون بالا...توی جنگل...قایم شده بودن. دختره منتظر فرصت بوده که اگه بتونه...یه افراد دیگه ای رو هم از زندون نجات بده...اما وقتی می خواستن دست به کار بشن تصادفاً به چند نگهبان برخورد کردن و درگیر شدن و... تیر خوردن. فقط دختره زنده مونده که...شنیدم... قراره امشب...با اون ده تای دیگه...تیربارونش کنن!"
بهروز بی اختیار گفت: "غلط نکنم...این همون دخترک قهرمانه...همون که ...عبدل راجع بهش حرف می زد! همون که اسمشو گذاشته...آفتاب!"
نعمت سری تکان داد و زیر لب جواب داد: "نه، حاجی جون! این دختره قهرمان مهرمان نیست! اسمش هم آفتاب مافتاب نیست! اسمش آذره! آذر...یا یه همچین کوفت و زهرماری!"
بهروز که با دهان نیمه باز به چهرۀ او خیره شده بود، بعد از چند لحظه سکوت، با صدایی گرفته پرسید:"تو میدونی که اون...الان کجا ست...؟"
نعمت شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد:" نه، والله، حاجی جون! اما همدوره ای هامون می گن که...اونو توی یه سلول انفرادی زیر زمینی...در بند چهار گذاشتن که...فقط کافرا رو توش میندازن! می گن ...اونو... چون خیلی آه وناله می کرده چند دفه هم کتک زدن که خفه خون مرگ بگیره!...امٌا راسٌ و دروغش رو ... فقط خدا عالِمه! ما که خبر چندان دقیقی نداریم!"
بهروز که به حالتی شوک مانند فرو رفته بود فقط توانست زیر لب بگوید:" خدا...همه شونو لعنت کنه!" و بعد از مکثی نسبتاً طولانی اضافه کرد: " یه دختر جوون زخمی رو میندازن توی سیاه چال، بعد هم دستور می دن...همچین یواشکی اعدامش کنن که...هیچکی نفهمه...! واسۀ چی!؟ برای این که خودشونم می دونن کارشون خلاف همۀ قوانین دنیاس!"
ممدلی گفت: "نه، حاجی! اونا نمی خوان اون زبون بسته رو اعدام کنن که! به ما گفتن امشب میرفستن ببرنش به...مریضخونۀ ارتش! بعد هم می دنش دست خانواده ش که هر غلطی می خوان با هاش بکنن! فقط به شرط این که اون قول بده دیگه کارا ی خلاف انجام نده!"
بهروز در حالی که چشم در چشم ممدلی دوخته بود پرسید:" شما ها...هیچ می دونین...اون دختره...چیکار کرده؟"
ممدلی و نعمت نگاهی به چهرۀ یکدیگر انداختند و بعد نعمت گفت: "راستش حاج آقا، مام چیز زیادی نمی دونیم! فقط...یکی از همکارا... که توی بند چهار کار می کنه... می گفت که اون دختر...با چندتای دیگه...خیال داشتن یه جوری برن به اسلحه خونۀ زندون و تفنگ و فشنگ و این چیزا بدزدن و بعد...همۀ ما رو بکشن و... تمام زندونیا رو آزاد کنن!"
ممدلی با تأکید اضافه کرد:"آره حاجی! اون دختره یه ...جونور وحشی و خطرناکه! همۀ دولتیام وقتی اسمش رو میشنُفَن تنشون مثه بید می لرزه! می گن باید هرچی زودتر شَرٌ اونو کند...!"
بهروز که به شدتٌ ناراحت شده بود و دیگر نمی دانست چه باید بگوید یا بکند، به آرامی از جایش بلند شد امٌا سرش به شدٌت گیج می رفت و به زحمت می توانست بر روی پای خود بایستد . چند قدم بیشتر بر نداشته بود که متوجه شد دستهایی او را از عقب گرفته اند. بعد کسی در گوشش گفت:"صبر کن، حاجی! انگار حالت اصلاً خوب نیست! بذار ما ببریمت به سلولت..." و لحظاتی بعد در آسمان مشغول پرواز بود...
***
وقتی چشمانش را باز کرد، نور آفتاب بر صورتش تابیده بود. کمی به تاق بلند محلی که در آن خوابیده بود خیره نگاه کرد و بعد قدری به دور خود چرخید. او روی تختی آهنی در اتاقی نسبتاً بزرگ و نورانی دراز کشیده بود. سرش به شدت درد می کرد و چند جای بدنش می سوخت. اما هوا بسیار تمیز و بر خلاف سلول خودش بسیار روشن بود.
به زحمت سرش را چرخاند و نگاهی به دور و برش انداخت. اتاقی نسبتاً بزرگ بود و در آن علاوه بر تخت خواب آهنی که او بر رویش خوابیده بود، یک میز تحریر و چند صندلی دیده می شد. کف اتاق نیز به وسیله قالیچه ای نسبتاً نو و تمیز مفروش شده بود. اتاق چند پنجره داشت و بسیار روشن و نورانی به نظر می رسید.
خواست از جایش بلند شود و بنشیند که صدای حرف زدن کسانی را از نزدیکی خودش شنید. لحظاتی بعد درِ تمیز و برٌاق اتاق باز شد و دو سرباز یونیفرم پوش مسلح به مسلسل سبک به آرامی وارد اتاق شدند و در حالی که به او چشم دوخته بودند به سویش آمدند. وقتی به بالای سرش رسیدند، یکی از آنها با صدای بلند پرسید: "چطوری حاجی!؟"
زیر لب جواب داد: " بد نیستم!" و بعد از مکث کوتاهی سؤال کرد:" اینجا...کجا است!؟"
دو مرد نظری به چهرۀ یکدیگر انداختند و بعد یکی از آنها گفت:" بیمارستان ارتشه، حاجی! توی بند جا نداشتن واسۀ همین هم تو رو گذاشتنت توی اتاق رئیس بیمارستان، تا یه چیزی واست جور کنن! مام حالا اومدیم که ...ببریمت اونجا! پس بجنب که تا جاتو نگرفتن برسونیمت به تختت!"
با صدایی لرزان پرسید:" ساعت...چنده؟ منو...کِی منو آوردن...اینجا!؟"
دو سرباز کمی به او و به چهرۀ یکدیگر نگاه کردند و بعد یکی از آنها جواب داد:" فقط خدا رو شکر کن که زنده ای جوون! وقتی تو رو آوردن...عین نعش مرحب بودی!"
سرباز دوم گفت:" نفست بالا نمی اومد که! ما فکر کردیم صد ساله که غزل خداحافظی رو خوندی! الان وقت پادشاهیته!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"د یالٌا بجنب! آمبولانس بیرون منتظره! باید سریع ببریمت به...مریضخونه!"
هنوز دو سه دقیقه بیشتر از زمان حرکت آمبولانس نگذشته بود که به آرامی ایستاد. سربازی که در کنار او نشسته بود با صدای بلند گفت:" رسیدیم حاجی! بجنب بریم پائین!" و از جا برخاست، زیر بغل او را گرفت و به سمت بالا کشید. چند دقیقه بعد در مقابل در ورودی شیشه ای بزرگی ایستاده بودند و به چهرۀ گروهبانی که سرگرم بررسی اوراق ارائه شده آن ها بود نگاه می کردند. طولی نکشید که گروهبان کاغذها را به سربازها پس داد و زیر لب گفت:" می تونین...برین تو!"
اتاق بسیار بزرگی بود که سرتاسر آن را تخت های چیده بودند. اولین تخت ِ آخرین ردیف تختها ،خالی ولی پوشیده از رختخوابی درهم و برهم بود. ظاهراً کسی را با عجله از آنجا برده و رختخوابش را مرتب نکرده بودند. نگهبانی که بعد از رفتن سربازها بهروز را همراهی کرده بود، پتو و ملحفه روی تخت را به کنار کشید و زیر لب گفت:" بفرما جوون! ظاهر و باطن! این تنها جای به درد بخوریه...که تونستیم برات جور کنیم!" و بعد اشاره دیگری به تخت خواب آشفته کرد و با قدمهایی آرام به سمت در خروجی سالون چرخید و رفت.
بهروز چند دقیقه ای بدون این که تکلیف خودش را بداند در تختخواب کثیف و بد بو دراز کشید و به در و دیوار نگاه کرد تا این که صدای کسی را از نزدیکی شنید که می گفت: "سلام، حاجی! منو یادته!؟"
نگاهی به سرتاپای جوانی که حالا در مقابلش ایستاده بود انداخت و زیر لب گفت:"آره، قیافه ت خوب یادمه! تو کجا..."
جوان حرفش را قطع کرد و گفت: " توی قلعه! توی زندون! یادته که...به من خوندن و نوشتن یاد دادی...؟ فک می کنم پارسال بود یا...پیرارسال! هان!؟"
با تعجب پرسید: " کریم! تو هستی!؟"
جوان جواب داد: "چه خوب که یادتونه! به ما گفتن که شما خیلی وقته عقلتو از دست دادی! نوکر و چاکر شما، داش کریمم! این اسمو شما روز من گذاشتین. شوما رو چون که توی زندون به من سواد یاد دادی هیچ وقت یادم نمیره! من ...حالا چون یه سرباز سواد دار هستم...! قراره گروهبان بشم! امٌا دورۀ خدمتم داره تموم می شه و... ممکنه قبل از این که درجه بگیرم مرخصٌم کنن!"
بهروز گفت:" کاش بیشتر از این ...یادم میومد. امیدوارم به هرجا که میری سالم و موفقی باشی!" بعد لبخندی زد ، نفس بلندی کشید و پرسید: " راستی ...تو می دونی ...کسی که اون ور سالون داره ناله می کنه...کیه؟"
کریم شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد: " نه، والله! اما...می دونم که اونو تازه آوردن! اون یه زن جوونه که...می خواسته از زندون جیم بشه ...توی راه تیر خورده و گیر افتاده! آوردنش اینجا که دوا درمونش کنن! همین، قربون!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" اینم شنیدم که ...اونا منتظرن حالش بهتر بشه تا...اعدامش کنن و شرٌش رو بکنن!"
بهروز آهسته گفت:" عجب!" و زیر لب اضافه کرد: "معلوم نیست این احمقا چرا می خوان یه زندانی محکوم به اعدام رو اول معالجه کنن و بعد ببندنش به رگبارگلوله!" و بعد از مکثی پرسید:" حالا جُرم این بندۀ خدا...چی هست!؟"
کریم زیر لب توضیح داد: "می گن که... اون با یه جو...ونی رابطه داشته...باباش فهمیده و اونو به قصد کشت زده!" بعد سری تکان داد و اضافه کرد: " باباشو گرفتن و زندونی کردن که چرا اونو کتک زده...اما خود دخترۀ بدبخت رو هم گرفتن ...می خوان بکشن!"
بهروز سری تکان داد و با صدای بلند گفت:"اینا که کاراشون حساب و کتاب نداره، کریم جون! اینا هروقت از کسی یه کم می ترسن فوراً می گیرن و می کشنش...تا مبادا...یه روزی ازشون بخواد حساب کتاب پس بدن....و... جلوی دزد یها و اختلاسهاای اونا رو بگیره!"
کریم سرش را فیلسوفانه بالا و پائین برد و زیر لب گفت:"آره ، درسته! خدا لعنتسون کنه! هزار لعنت!"و چرخید که برود.
بهروز با عجله گفت: "قبل از این که بری، کریم جون، می شه تخت اون دختره رو به من نشون بدی که...من هم یه نگاهی بهش بندازم؟" و چون نگاه چپ چپ کریم را دید با عجله اضافه کرد: "دلم می خواد اونو قبل از این که اعدامش کنن...یه بار ببینم. آخه اینجور آدما...از نظر من قهرمانای این مملکت هستن که باید...قدرشونو بدونیم!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" منظورم...همۀ ماست. همه!"
کریم نگاهی به اطراف و بعد به سمت عقب سالون انداخت و بعد زیر لب گفت:" تو ...می تونی راه بری، جناب؟"
بهروز در حالی که به کندی از جایش بلند می شد و می نشست زیر لب گفت: راستش زیاد نه...اما تا اون ور سالون رو...می تونم ...به کمک تو...بیام. وقتی برگشتم ... دراز به دراز می خوابم... و خستگیشو در می کنم!"
کریم سری تکان داد و زیر لب گفت:"خب، پس، باشه! دستتو به من بده، حاجی، و یواش...از تخت بیا پائین! سر و صدام نکن که سرگروهبان چیزی نشنفه! اگه بشنفه واسۀ من خیلی مسئولیت داره. ممکنه شیش ماه یا یه سال به خدمت وظیفۀ م علاوه کنن!"
بهروز به آرامی و در حالی که ادای پیرمردان از کار افتاده را در می آورد چرخی به دور خود زد، دست کریم را گرفت و در حالی که ناله هایی می کرد به کندی از تخت پائین رفت و دست راستش را روی شانه کریم گذاشت.
سالون آن قدر که بهروز تصور کرده بود بزرگ نبود. در حدود ده ردیف تخت که در هر کدام آن سه تخت گذاشته بودند سرتاسر آن را پر کرده بود. بعضی از تخت ها ظاهراً خالی بودند و آنها که بیماری داشتند با فاصله از یکدیگر قرار گرفته بودند. سالون ظاهراً به دو بخش تقسیم شده بود که اولی بخش مردانه و دومی بخش زنانه بود.
در آخرین ردیف، با فاصله ای از تخت های دیگر فردی دمر خوابیده بود ، می لرزید و با صدای بلند ناله می کرد. به نزدیکی آن تخت که رسیدند، کریم آهسته گفت: " ایناهاش! اینه!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" مادر مرده رو انقده شلاق زدن که همۀ جونش زخم و خون آلوده! انگاری می خواستن با شلاق اون فلکزده رو برفستنش اون دنیا...!"
بهروز گفت: " این کاریه که ...اونا با همۀ زندونیا می کنن! این خدا نشناسا فقط یه چیزو می خوان و اون اینه که بتونن بدون کار و تلاش جیباشونو پر از پول کنن و شیکمای صاحاب مرده شونو مملوٌ ازبهترین غذاها! دیگه این که به خاطرش باید چند نفر رو با شلاق یا با شکنجه های دیگه...چلاق یا فلج کنن یا بسپرن به جوخۀ اعدام براشون پشیزی اهمیت نداره!"
کریم که حالا نگاههای سریعی به این سو و آن سو می انداخت زیر لب گفت:"وقتشه که برگردیم به تخت تو، حاجی! راه بیفت بریم!"
وقتی بهروز لنگ لنگان و در حالی که دست راستش را به دور کمر کریم انداخته بود به سمت تخت خواب بهروز می رفتند، بهروز در حالی که مقداری پول از جیبش بیرون میاورد پرسید:" تو می تونی...برای ناهار من از بیرون یه چیزی بگیری، کریم جون؟ من غذای بیمارستانو نمی تونم بخورم. بهم نمی سازه!"
کریم چپ چپ نگاهی به صورت او انداخت و زیرلب جواب داد:" باشه...می گیرم! اما..."
بهروز گفت:" تو خودت هم می تونی مهمون من باشی و از اون بخوری. ممکنه خوشت بیاد. حتماً از غذای بیمارستان که خیلی بهتره! تو خودتم حد اقل چند روزی مهمون مایی! حیفه اون آشغالای بیمارستان رو بریزی توی معده ت! تازه، ممکنه اونا پر از میکروب هم باشن و یه وقت خدای نکرده مریض احوالت کنن!"
کریم آهسته پاسخ داد:"باشه، حاجی! هر طور که...میل شما...س!"
بهروز با خوشحالی دست در جیبش کرد و کیف پولش را که خوشبختانه هنوز سر جایش بود بیرون آورد و چند اسکناس به کریم داد.
کریم نگاهی خیره به اسکناسها انداخت و زیر لب گفت:" پس باشه، حاجی! شما مواظب خودت باش...اگرم کسی اومد و راجع به من پرسید ...بگو رفته دست به آب! باشه؟"
بهروز با خوشحالی سری فرود آورد و محکم گفت:" حتماً! خیالت راحتِ راحت باشه!"
وقتی بهروز سر جایش مستقر شد، کریم در حالی که اسکناسهای او را در جیب شلوارش می گذاشت گفت: "من زود برمی گردم، حاجی! مواظب خودت باش تا برگردم. چلو کباب خوبه...که بگیرم، حاجی!؟"
بهروز جواب داد:" عالیه! نگران چیزی هم نباش! اگه کسی راجع به تو سؤال کرد، همن طور که گفتی...می گم رفته مستراح!"
کریم در حالی که لبخند می زد جواب داد: "آره!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" زیاد طول نمی کشه! چلوکبابی از این جا خیلی دور نیست!" و با عجله به سمت در خروجی سالون رفت.
چند لحظه بعد از این که کریم از در خارج شد، بهروز با عجله از جا یش بلند شد و به دو به سمت تخت دخترک که هنوز دمر سر جایش خوابیده و ناله می کرد رفت.
به محض این که به کنار دخترک رسید نگاهی به اطراف انداخت و بعد در گوش او گفت: اگه بیداری، آفتاب خانوم، به من جواب بده! من از رفقای خودت هستم! می خوام اگه بشه کمکت کنم که ...از این جا فرار کنی! اگه می تونی و دلت می خواد فقط بگو "باشه!" و گوش ایستاد.
یکی دو دقیقه بعد کسی با صدایی آرام جواب داد:" باشه!"
حالا صدای ناله به کلی قطع شده بود.
بهروز با عجله گفت: " من ...یه کت و شلوار مردونه برات میارم که بپوشی و بری!"و به سمت تختی که خودش بر روی آن مستقر بود دوید شلوارش را بیرون آورد و ملحفه تخت را به جای آن به دور کمر بست، کتش را هم برداشت، هرچه پول داشت در جیب بغل آن گذاشت و دوان دوان به سمت تخت دخترک برگشت. وقتی به آنجا رسید، دخترک در حالی که کلاهی مردانه بر سر داشت روی لبۀ تختش نشسته بود. بهروز با حیرت پرسید: " تو ...کلاه رو از کجا آوردی!؟"
دخترک در حالی که به سمت تختی که در فاصله ای از آنجا قرار داشت اشاره می کرد زیر لب گفت: "اون جوونمرد، برام آورد! امیدوارم که شما هام همه...موفق باشین!" و به سرعت کت و شلوار بهروز را گرفت و پوشید و موهایش را هم که زیاد بلند نبودند گلوله کرد و داخل کلاه قرار داد و با صدایی ملایم گفت:"خداحافظ رفیق فداکار! موفق باشی!" و در حالی که سرش را بالا گرفته بود با قدمهایی محکم به سمت در خروجی رفت.
بهروز تقریباً هم زمان با خروج دخترک از سالون به تخت خود رسید و فوراً بر روی آن دراز کشید و خود را به خواب زد.
نفهمید چه مدت گذشته بود که سرو صدایی به گوشش خورد. به آرامی چشمانش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت. حالا کسانی به سرعت در حال رفت و آمد در سالون بودند. باز چشمانش را بست و این بار مشغول خُرخُر کردن شد. مدتی بعد، ناگهان احساس کرد کسی شانه اش را گرفته و تکان تکان می دهد. در حالی که تظاهر می کرد از خواب عمیقی بیدار شده است چشمانش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت.
در فاصله کمی از تخت او، کریم در حالی که بسته بزرگی در دست داشت ایستاده بود و لبخند می زد. بعد صدای او را شنید که می گفت: " غذا رو آوردم، حاجی! پاشو بخوریم که...داره سرد می شه!"
نفس بلندی کشید و آهسته از جا بلند شد و نشست.
وقتی داشتند ناهارشان را می خوردند، باز کسانی با عجله و سر و صدا به سالون داخل و از آن خارج شدند. غذا خوردن آن ها تقریباً تمام شده بود که بهروز به خودش جرأت داد و با صدایی آهسته سؤال کرد: "این...سر و صدا ها...برای چیه، کریم جون!؟"
کریم نگاهی به اطراف انداخت و زیر لب گفت:"نمی دونم والله! فقط...یکی از نگهبانا می گفت که انگاری...یکی از زندونیا که این جا بستری بوده...یه جوری مفقود الاثر شده! هیچکی هم نمی دونه که...چه بلایی به سرش اومده! بعضی ها می گن که...ممکنه از بالا اومدن و بردنش که...یواشکی سرشو زیر آب کنن! نگهبانای دم در هم می گن که یه مردی که قیافه ش مشکوک می زده...نیم ساعت پیش...از در بیماستان رفته بیرون..."
بهروز زیر لب گفت:" اون ...همون پرندۀ زیبا ی ما است! همون آفتاب خانوم ...که داشت غروب می کرد اما حالا باز طلوع کرده و داره به ما صبح به خیر می گه! اون در هر کجا که باشه، نورشو توی همۀ دنیا پخش می کنه، و ما، چه بخوایم و چه نخوایم، دیر یا زود شعاعهای نورانی زیبای اونو که داره همه جا رو روشن و گرم می کنه با چشمای خودمون خواهیم دید...
آن وقت صدایی در گوشش پیچید:"نه، جوون! خیالت تخت باشه! تظاهرات مظاهراتی در کار نیست! یکی از همکارای خودمونه که به خاطر کمی اضافه حقوقش داره جارو جنجال به پا می کنه! اگه باورت نمی شه، بیارمش اینجا که اونو با چشمای خودت ببینی و داد و قالشو با گوشای خودت بشنُفی!"
در حالی که سرش را تکان تکان می داد زیر لب پاسخ داد:"نه قربون! لزومی نداره! حرفتو باور می کنم!" بعد مرد دیگری را دید که در مقابلش پشت میزی نشسته است و در حالی که لبخند تمسخرآمیزی بر لب دارد، چیزی را می خواند و سرش را تکان تکان می دهد. لحظه ای بعد، مرد در حالی که به چهرۀ او زل زده بود اضافه کرد:" می دونستم که تو دیر یا زود این کار رو می کنی!" و بعد از مکثی ادامه داد:" فقط معلوم نیست چرا...زودتر...این کار رو نکردی که مجبور نشی اون همه...ناراحتی رو...تحمل کنی!"
شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب جواب داد: " خب...شاید هم...یه تقدیری توش بوده...دیگه!"
مرد در حالی که نیشخند می زد افزود: "درسته! اما، بهروز، انگار راجع به سفرت...به...عراق...چیزی این جا ننوشتی ها! واسۀ چی!؟"
جوانی که "بهروز" نامیده شده بود حیرت زده نگاهی به صورت مرد انداخت و زیر لب جواب داد: "چیچی رو بنویسم، جناب!؟ من که هیچوقت به عراق نرفتم!"
مرد با صدای بلند خندید و بعد در حالی که نیشخند می زد گفت: " ما...در تمام مدت ...اینو می دونستیم! در طول بازجوئی هم هِی این سؤال رو تکرار کردیم که ...از اون کاملاً مطمئن بشیم." بعد سرش را تکان تکانی داد و اضافه کرد: "ما گزارشی رو که راجع به فعالیت های گذشته ات برای رفقات نوشته بودی توی پرونده ت...داریم! منظورم همون چیزیه که برای رهبری تشکیلاتتون فرستاده بودی!"
بعد به پشتی صندلیش تکیه داد و نیشخندی زد و اضافه کرد: "یکی از اون به اصطلاح همرزمان خودت...در عوض امان نامه ای که از ما گرفت تا بتونه...به مملکت برگرده، اون گزارش جامع تو رو در مورد کارای تشکیلاتی تون در اختیارما گذاشت! ما دستخط تو رو هم در نامه شناسایی کردیم اما...چون امضای زیرش قلٌابی بود، باید یه جوری کسب اطمینان می شد که نویسندۀ گزارش...خود تو هستی! به همین خاطر هم یه برنامه تحقیقاتی مفصل گذاشتیم و انقده از اون ورِ آب اطلاعات گرفتیم تا از جریان...کاملاً....مطمئن شدیم!" لحظاتی خیره به چهرۀ بهروز نگاه کرد و بعد به قهقهه خندید و در حالی که از جایش برمی خاست زیر لب گفت: "اما از حق نباید گذشت، بهروز...، تو واقعاً سر اون همسلولی احمقت کلاه گشادی گذاشتی! اون کٌره خر...جداً باور کرده بود که اطلاعات با ارزشی از زیر زبون تو بیرون کشیده!"
مرد کمی در اتاق قدم زد و بعد کنار میز کوچک ایستاد و اضافه کرد: "واسۀ همین هم بود که ما اونو با یه تیپا انداختیم بیرون که بره پی کارش! پسره...برای ما یه پول سیاه هم نمی ارزید!"
لحظاتی هر دو ساکت بودند و آن وقت جوانی که بهروز خوانده شده بود زیر لب گفت: " خب، حالا... منو کِی آزاد می کنین...که برم...پی کارم...؟"
مرد شانه هایش را بالا انداخت و پاسخ داد:" راستش...اصلاً نمی دونم! کلٌه گُنده های سازمان... باید در بارۀ تو تصمیم بگیرن!" بعد ورقهای کاغذی را که در دست داشت تکان تکانی داد و اضافه کرد: "اونا باید اعتراف نامۀ تو رو بخونن و بعدش تصمیم بگیرن که...می خوان باهات....چیکار کنن."
و همان طور که به سوی در می رفت افزود: "تا اونجایی که به من مربوط می شه، باید بگم که تو...کارتو خوب انجام دادی! بیشتر حرفات با اطلاعاتی که ما داشتیم می خونه! حالا می تونی باخیال راحت به سلولت برگردی و منتظر بشینی. باید یه مدت صبر کنی و ببینی که مقامات چه تصمیمی در باره ت می گیرن."
در را گشود و اشاره ای به مردی که در فاصله ای از آن ایستاده بود کرد و با صدای بلند گفت: "اوهوی نگهبان، بیا اینو ببر به سلولش!" بعد به آرامی به سوی بهروز چرخید و ادامه داد: " ما باید چیزایی رو که تو نوشتی با اطلاعاتی که اخیراً از ایالات متحده برامون فرستادن مقایسه کنیم تا صحت و سقم حرفات برامون مشخٌص بشه." سپس به آرامی از در بیرون رفت، کمی منتظر ایستاد تا نگهبان برسد و بعد به راه افتاد و رفت.
وقتی در سلول با سر و صدا پشت سر ش بسته شد، بهروز نفس عمیقی کشید و در دل گفت: "انگار چرندیات من یه کم کارساز شده! دیگه بیشتر از این نمی شد توقعی داشت! اون قصٌه که بر پایۀ حرفای خودشون ساخته بودم ظاهراً براشون منطقی و قابل قبول بوده...و من موقتاً از مهلکه نجات پیدا کردم. همینش هم...یه موفقیت بزرگه!"بعد لبخندی زد و زیر لب اضافه کرد: "انگار داستانی که بر اساس حرفای خودشون سرهم بندی کرده بودم به مزاق این یه آدمکش که خوش اومده! پس شاید بازجوهای دیگه هم اونو بپسندن و باور کنن و ... دست کم یه مدتی دست از چزوندن من بردارن!" کمی به نوشته هایی که زندانیان پیشین اینجا و آن جا روی دیوارها نوشته بودند نگاه کرد و ور رفت و بعد خندید و زیر لب گفت: "لامصٌب ...اطلاعاتی که اون دوتا بازجو بین حرفاشون به من دادن انقده زیاد بود که بر اساسش می تونستم سناریویی برای یه فیلم سینمائی بنویسم!" بعد به آرامی از سکوی داخل سلولش که نیمی از فضای اتاقک چهار متری را اشغال کرده بود بالا رفت، روی لبۀ آن نشست و مشغول فکر کردن به اتفاقات احتمالی آینده شد.
طولی نکشید که صدای باز شدن در آهنی سلول، رشته افکارش را از هم گسست.
لحظه ای بعد، مرد جوانی در حالی که ابروانش در هم بود با قدمهایی کند و لرزان به درون آمد.
بهروز فوراً از سکو پائین پرید و با هیجان رو به تازه وارد گفت: "خب، عبدل، بگو ببینم، در چه حالی؟ خیلی اذیتِت کردن؟ صدمه ای که نخوردی! هان؟"
جوان در حالی که لبخند تلخی بر لب آورده بود جواب داد:"زیاد نه! انگار حرفام...یه جوری...نتیجه داد!" و بعد از این که در آهنی سلول پشت سرش با صدا به هم خورد و بسته شد، به سوی بهروز رفت و پهلوی او بر لبۀ سکٌو نشست.
وقتی نگهبان کاملاً از آنجا دور شد، بهروز آهسته پرسید: " دربارۀ روابطت ...با...دخترهمسایه ...هم ازت چیزی پرسیدن؟"
عبدل با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می امد جواب داد: " آره! انگار...بازجوا ... فعلاً دارن روی همین مسئله کار می کنن! اونا...می خوان بگن که...من با اون دختر...کار سیاسی-تشکیلاتی...می کرده ام!"
کمی هر دو ساکت بودند و بعد بهروز زیر لب سؤال کرد: "خیلی ...شکنجه ت کردن...؟"
عبدل ناله کنان جواب داد:" آره دیگه...، مثل همیشه! اما...خیلی زیاد نبود...یه مقدار شلاق زدن و چند تا مشت و لگد و... تو سری!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"اون دیوسا که...کار دیگه ای بلد نیستن!" نفس بلندی کشید و زیرلب افزود:"حالا اسم اون دختره رو از من خوان...! یه روز هم بهم فرجه دادن که...تصمیمو بگیرم....! می گن خودشون اسمشو می دونن ...و فقط دارن منو آزمایش می کنن! اگه بهشون نگم... یکی از همین روزا... می برنم به اتاق شکنجه، پاهامو می بندن به سقف و آش و لاشم می کنن!”
باز مدتی سکوت برقرار شد و بعد بهروز پرسید: "اسم اون دختر...آذره! نیست!؟"
عبدل در حالی که با نگرانی به در سلول خیره شده بود زیر لب جواب داد: " آره! اما...انقده بلند حرف نزن! اگه یکی از اون نگهبانای زن قحبه بشنفه، دختره...حسابی توی هَچَل میفته!"
بهروز سرش را تکان تکانی داد و آهسته گفت: "معذرت می خوام...! باید حواسمو بیشتر جمع کنم!"
باز لحظاتی هر دو ساکت بودند و بعد عبدل سکوت را شکست: " البته... من...هیچ وقت...اونو به این اسم صدا نمی زدم. من بهش می گفتم: آفتاب!] چون که...مثه نور خورشید همۀ محلٌۀ ما رو روشن کرده بود!"
بهروز در حالی که بی اختیار به سمت پنجرۀ بسیار کوچک بالای سرش نگاه می کرد زیر لب گفت:"چه اسم بامسمٌی...و قشنگی!"َ
چند دقیقه ای در سکوت به یکدیگر نگاه کردند و بعد عبدل پرسید:" از مَنوچ ...خبری داری؟"
بهروز در حالی که سرش را بالا و پائین می برد گفت: "آره. دیشب...، بعد از این که تو رو از اینجا بردن، یکی از نگهبانا، که من دارم بهش سواد یاد می دم، بِهم گفت که شنیده اونا خیال دارن منوچ رو همراه با همۀ رفقاش اعدام کنن. می گه که...تعداد اونا...ده نفره!"
عبدل چند بار دماغش را خواراند و بعد پرسید: "مگه اون منوچ اعلام نکرده بود که...توی هیچ دسته و گروهی ...فعالیت سیاسی...نداشته.... و روی حرفشم وایستاده بود!؟"
بهروز جواب داد: " چرا...، یکی از افراد گروهشون...که توی بند عمومیه... از زیر پنجرۀ سلول به من خبر داد که...اون هنوز هم روی حرفش وایستاده! اما بازجوا مدعی هستن که بر مبنای اعترافای یکی دیگه از اعضای سازمان اونا، منوچ به گروه کمک کرده که سلاح های جنگی به دست بیارن و بعد...خودش هم جزو دسته ای بوده که توی کوهها با آدمکشای دولت درگیر شدن! اون گروه...در شمال کشور....... چند روستا رو...برای مدتی... آزاد کرده بودن!"
عبدل سری تکان داد، نفس بلندی کشید و زیر لب گفت:" آره! از منوچ هیچ بعید نیست که این کار رو کرده باشه! آخه اون منتظر یه همچین فرصتی بود! حرف اونا ...به احتمال زیاد بی ربط هم نیست! واسۀ همین هم ... اون کثافتا ممکنه خیلی سریع سر اون جوون شجاع رو زیرآب کنن...!"
باز هر دو کمی ساکت بودند و بعد بهروز در حالی که چشم در چشم عبدل دوخته بود گفت: " اونا باید این کار رو با خود تو هم می کردن، نیست!؟"
عبدل در حالی که بدنش را به سوی دیوارۀ کنار سکوی سلول می کشید تا به آن تکیه بدهد با تأکید گفت: "آره! اون مادر قحبه ها هر بلای که می تونستن سر من هم آوردن! اما وقتی دیدن چیزی بهشون نمی ماسه به من هم...، مثه بقیه، به اصطلاح یه فرصتی دادن که...در بارۀ سرنوشت خودم فکر کنم و...تصمیم نهایی مو بگیرم... که می خوام توی همین زندون بمونم تا بپوسم و یواشکی وسط بیابونی دفن بشم...یا این که یه خورده باهاشون راه میام و... و......بقیه عمرم رو...آزاد و مرفٌه زندگی می کنم!؟"
بهروز کمی به در و دیوار نگاه کرد و بعد پرسید: " در مورد دختر همسایه ت...آفتاب خانوم...هم...ازت سؤالی کردن ...، یا نه؟"
عبدل سری تکان داد و زیر لب جواب داد:"نه!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"همین هم منو مشکوک کرده! چون که معلوم نیست اونا وقتی راجع به چیزی سؤالی نمی کنن به خاطر اینه که در باره ش هیچچی نمی دونن...یا این که نقشه ای برای استفادۀ بهتر از اطلاعاتشون توی کلٌه شونه!؟"
بهروز نگاهی طولانی به صورت عبدل انداخت و بعد زمزمه کرد: " یعنی می خوای بگی که... اونا...راجع به آفتاب...چیزی ازت...نپرسیدن!؟"
عبدل لبخند تلخی زد و آهسته گفت: "مسئلۀ پرسیدن یا نپرسیدن اونا نیست! موضوع اینه که...در مورد آفتاب...چند جور حرف زده می شه!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" می دونی...منو... با چشمهای بسته برای بازجوئی بردن! اونا توی یه محلی بین راه... نمی دونم به چه علت... مدت کوتاهی منتظرم نشوندن. در همین فاصله بود که یه نفر...که من اولش فکر کردم جزو بازجواس، شروع به صحبت کرد و گفت که اون یه زندونی قدیمیه که اونا دارن برای چندمین بار به بازجویی می برن...!" مکثی کرد تا سینه اش را صاف کند و بعد ادامه داد:" اما چشماشو نبسته بودن و منو به خوبی می دید! اون جوون گفت که... خیلی وقته توی زندونه... و شاهد بوده که بازجوا...چندتا از زندونیا رو ...زیر شکنجه کشتن!" می گفت حتی یه بار... پونزده زندونی سیاسی رو که خیلی مقاوم بودن...بردن به یکی از تپه های مجاور زندون، چشم بنداشونو باز کردن و ازشون خواستن که اگه می تونن فرار کنن و بعد...اونائی رو که دویدن...بستن به رگبار مسلسل و ...و روز بعد اعلام کردن که اونا... قصد در رفتن از زندونو داشتن و در حین فرار کشته شدن!" نفس بلندی کشید و بعد ادامه داد: "اون جوون البته خبر نداشت که یکی از کسانی که از اون مهلکه جون سالم به در برده...خود من بودم! آدمکشا اون روز هیچ کدوم از ما چهارتا رو به قتل نرسوندن اما تهدید کردن که اگه چاک دهنمون رو باز کنیم و یه کلمه راجع به ماجرا به کسی بگیم، بلافاصله می برنمون به همون نقطه و می بندنمون به رگبار!" سرفه هایی کرد و بعد ادامه داد: "موقع برگشتن، در یه فرصت...من از سه تا زندونی دیگه راجع به دختر همسایه مون...آفتاب...که جزو ما پونزده نفر بود سؤال کردم و یکی شون جواب داد که به چشم خودش دیده که آفتاب جلوی همه می دویده اما نفهمیده که اون دختر در حین فرار...کشته شده...یا نه..."
بهروز با گیجی زیر لب پرسید:"یعنی می خوای بگی که... هیچ کس از سرنوشت اون دختر...خبری نداره!؟"
عبدل پاسخ داد:" نه، نه! منطورم این نبود! قطعاً کسانی هستن که...چیزایی راجع به آقتاب می دونن! اما من...تنها همین قدر که گفتم...از ماجرا خبر دارم و...بس! البته...یه چیز دیگه هم ... یادم میاد ...و اون این که... همون روز...، وقتی من رو همراه با بقیۀ کسانی که حاضر نشده بودن فرار کنن به سلولامون برگردوندن، یکی از زندونیای دیگه خبر از سلامتی و نجات آفتاب می داد... که معلوم نیست ...از کجا فهمیده بوده ..."
بهروز باهیجان سؤال کرد:" یعنی که آفتاب...ممکنه صحیح و سالم از زندون فرار کرده باشه!؟"
عبدل سری تکان داد و آهسته جواب داد: " فقط...خدا عالمه!" و بعد از چند لحظه سکوت افزود: "چیزی که مُسلٌمه اینه که اون ...نه جزو کشته شده ها بوده ...و نه بین کسانی که به زندون برگردونده شدن!" چند لحظه ساکت بود و بعد گفت:"شاید هم یه جوری نجات پیدا کرده ...! اون دختر...هم خیلی زِبِل بود و هم یه جنگجوی واقع! اگه موفق به فرار شده باشه...من هیچ تعجبی نمی کنم!"
چند دقیقه هر دو ساکت بودند و بعد،عبدل، در حالی که ابروانش را در هم کشیده بود، به زمزمه گفت: " "شاید... تو...بتونی جواب سؤالتو از...اون دوستای سرباز وظیفه ت که...جزو نگهبانای زندونن ...بگیری!"
بهروز کمی به صورت عبدل خیره نگاه کرد و بعد زیر لب جواب داد: "آره! بعید نیست که...اونا یه چیزایی بدونن!" بعد نگاهی به حفره ای که در داخل دیوار قطور سلول زندان وجود داشت و به پنجره کوچک سلول ختم می شد انداخت و از سکو پائین پرید و چند ضربۀ محکم به در زد.
دقایقی بعد در سلول به آرامی باز شد و سر جوانی که لباس نظامی بر تن و تبسمی بر لب داشت به داخل آمد و با صدایی که به فریاد می مانست پرسید:"شما در زدین، آقا بهروز!؟"
بهروز جواب داد: "آره، نعمت جون، من بودم! اگه اجازه بدی...می خوام برم دست به آب!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "البته یه چیزی هم هست که ... باید از خودت... بپرسم!"
نگهبان سری فرود آورد و زیر لب گفت:" شما جون بخوا، آقا بهروز!...حاجیت حاضر و آماده س! وقتی برگشتی ...بیا توی راهرو...منو ببین!"
بهروز سرش را به علامت تأیید فرود آورد، لبخندی زد و آهسته گفت: "باشه! حتماً این کار رو می کنم!" و به آرامی از سلول خارج شد و به سوی دستشویی که در انتهای راهرو باریک میان سلولها بود به راه افتاد.
دقایقی بعد، بهروز که با سر و صدا مستراح کوچک و تاریک آن بند زندان را ترک کرده بود با قدمهایی آهسته به سوی تقاطع دو راهرو که جایگاه سربازان نگهبان بود می رفت.
وقتی به محل نشستن نگهبانها نزدیک شد، به سوی یکیشان که لبخند بر لب به او خیره نگاه می کرد رفت.
نگهبان با صدای بلند گفت:"چطوری، حاجی جون!؟" و بعد از مکثی اضافه کرد:" "ما در خدمتیم، حاجی! اگر هم نمی خوای کس دیگه ای حرفات رو بشنفه، یه اشاره کن تا به ممدلی بگم از این جا گورشو گم کنه!؟"
بهروز با خنده جواب داد: " نه بابا! این آقا ممدلی هم مَحرَم و رازدار منه! عین خودت، نعمت جون! نگران اون نباش! هر دوی شما...برادرای عزیز من هستین!"
نگهبان دوم که "ممدلی" خوانده شده بود با صدای بلند گفت:" قربونت، آقای دکتر! ما خاک کف پای شومائیم. ما...ریگ کفش شومائیم! خجالتمون ندین!" و به سوی تخت چوبی کهنه ای که گلیم مندرسی به رویش کشیده بودند رفت و به بهروز اشاره کرد که در کنارش بنشیند.
وقتی هر سه بر روی تخت جا به جا شدند، بهروز سینه اش را صاف کرد و گفت: "من می خواستم یه چیزی ...راجع به اون زندونیایی که...امشب قراره اعدام کنن...ازتون بپرسم. می دونین، فکر می کنم که ...یکی از اونا...از قوم و خویشای ماست! واسۀ همین هم اومدم...یه پرس و جویی بکنم که اگه...شماها خبر مبری دارین بهم بگین که...وقتی ساعت ملاقاتی بعدی رسید به خانواده اطلاع بدم!"
ممدلی گفت:" شما جون بخوا، آقای دکتر! ما نوکر در بست شمائیم! فقط بگو چی چی می خوای بدونی ...تا ما هرچی می دونیم و نمی دونیم بریزیم توی دُوری!"
بهروز لبخندی زد و زیر لب جواب داد:" قربونت برم، ممدلی جون! " و بعد از مکثی یا صدایی بلند تر ادامه داد: "من به نعمت جونم گفتم که یه سؤالی دارم. نمی دونم شماها جوابشو می دونین یا نه! به هر حال، سؤال من ...راجع به اون زندونیاییه که ...قراره امشب اعدام کنن! می خواستم بدونم که شما ها اطلاع دارین که اسمای اونا چیه؟ آخه...یکیشون...این طور که شنیدم... از قوم و خویشای ماست! می خواستم ببینم که شما ها احیاناً می تونین اسمای اون ده نفر رو...بهم...؟"
ممدلی حرف او را قطع کرد و با صدای بلند گفت: "نه، حاجی! یازده نفر!"
بهروز با گیجی پرسید: " آخه...! مگه نگفتن یه گروه ده نفره...!؟"
به جای ممدلی، نعمت جواب داد: "درسته، حاجی! ده نفر بودن ...که همه شونم توی بند سه هستن! اما حالا...یکی بهشون علاوه شده! یه دختره که تیر خورده و می گن همه ش نِک ونال می کنه. از بالا دستور اومده که..." حرفش را قطع کرد و شانه هایش را بالا انداخت.
کمی هر سه ساکت بودند و بعد ممدلی توضیح داد: "دستور اومده که...اونم یواشکی ...با ده تای دیگه اعدام کنیم! اینو البته ... افسر نگهبان داشت به سرگروهبان می گفت! اون...در ضمن...گفت که این...باید مثه یه راز مخفی بمونه! انگار از بالا دستور اومده که...هیچکی حق نداره چیزی در این مورد به کسی بگه...حتی به پدر مادر...یا زن و بچه های خودش...!"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت و گفت: "آره، اما با این وجود...همین حالاشم نصف دنیا چیزایی راجع به اون می دونن! و مطمئناً تا فردا پس فردا خودشونم خبر اعدام اونا رو به همۀ خبرگزاریها و روزنامه ها میدن! بنا براین ...هر چی شماها به من بگین یا نگین...بزودی خبرش توی تمام روزنامه های دنیا...چاپ می شه! نگران اون نباشین!"
باز هر سه کمی ساکت بودند و بعد نعمت گفت: "این دختره...قبلاً هم توی این زندون بوده، حاجی! می گن این همونیه که ...وقتی می خواستن روی تپه ها بکشنش تونسته از چنگشون در بره! اون با دو سه تای دیگه اون بالا...توی جنگل...قایم شده بودن. دختره منتظر فرصت بوده که اگه بتونه...یه افراد دیگه ای رو هم از زندون نجات بده...اما وقتی می خواستن دست به کار بشن تصادفاً به چند نگهبان برخورد کردن و درگیر شدن و... تیر خوردن. فقط دختره زنده مونده که...شنیدم... قراره امشب...با اون ده تای دیگه...تیربارونش کنن!"
بهروز بی اختیار گفت: "غلط نکنم...این همون دخترک قهرمانه...همون که ...عبدل راجع بهش حرف می زد! همون که اسمشو گذاشته...آفتاب!"
نعمت سری تکان داد و زیر لب جواب داد: "نه، حاجی جون! این دختره قهرمان مهرمان نیست! اسمش هم آفتاب مافتاب نیست! اسمش آذره! آذر...یا یه همچین کوفت و زهرماری!"
بهروز که با دهان نیمه باز به چهرۀ او خیره شده بود، بعد از چند لحظه سکوت، با صدایی گرفته پرسید:"تو میدونی که اون...الان کجا ست...؟"
نعمت شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد:" نه، والله، حاجی جون! اما همدوره ای هامون می گن که...اونو توی یه سلول انفرادی زیر زمینی...در بند چهار گذاشتن که...فقط کافرا رو توش میندازن! می گن ...اونو... چون خیلی آه وناله می کرده چند دفه هم کتک زدن که خفه خون مرگ بگیره!...امٌا راسٌ و دروغش رو ... فقط خدا عالِمه! ما که خبر چندان دقیقی نداریم!"
بهروز که به حالتی شوک مانند فرو رفته بود فقط توانست زیر لب بگوید:" خدا...همه شونو لعنت کنه!" و بعد از مکثی نسبتاً طولانی اضافه کرد: " یه دختر جوون زخمی رو میندازن توی سیاه چال، بعد هم دستور می دن...همچین یواشکی اعدامش کنن که...هیچکی نفهمه...! واسۀ چی!؟ برای این که خودشونم می دونن کارشون خلاف همۀ قوانین دنیاس!"
ممدلی گفت: "نه، حاجی! اونا نمی خوان اون زبون بسته رو اعدام کنن که! به ما گفتن امشب میرفستن ببرنش به...مریضخونۀ ارتش! بعد هم می دنش دست خانواده ش که هر غلطی می خوان با هاش بکنن! فقط به شرط این که اون قول بده دیگه کارا ی خلاف انجام نده!"
بهروز در حالی که چشم در چشم ممدلی دوخته بود پرسید:" شما ها...هیچ می دونین...اون دختره...چیکار کرده؟"
ممدلی و نعمت نگاهی به چهرۀ یکدیگر انداختند و بعد نعمت گفت: "راستش حاج آقا، مام چیز زیادی نمی دونیم! فقط...یکی از همکارا... که توی بند چهار کار می کنه... می گفت که اون دختر...با چندتای دیگه...خیال داشتن یه جوری برن به اسلحه خونۀ زندون و تفنگ و فشنگ و این چیزا بدزدن و بعد...همۀ ما رو بکشن و... تمام زندونیا رو آزاد کنن!"
ممدلی با تأکید اضافه کرد:"آره حاجی! اون دختره یه ...جونور وحشی و خطرناکه! همۀ دولتیام وقتی اسمش رو میشنُفَن تنشون مثه بید می لرزه! می گن باید هرچی زودتر شَرٌ اونو کند...!"
بهروز که به شدتٌ ناراحت شده بود و دیگر نمی دانست چه باید بگوید یا بکند، به آرامی از جایش بلند شد امٌا سرش به شدٌت گیج می رفت و به زحمت می توانست بر روی پای خود بایستد . چند قدم بیشتر بر نداشته بود که متوجه شد دستهایی او را از عقب گرفته اند. بعد کسی در گوشش گفت:"صبر کن، حاجی! انگار حالت اصلاً خوب نیست! بذار ما ببریمت به سلولت..." و لحظاتی بعد در آسمان مشغول پرواز بود...
***
وقتی چشمانش را باز کرد، نور آفتاب بر صورتش تابیده بود. کمی به تاق بلند محلی که در آن خوابیده بود خیره نگاه کرد و بعد قدری به دور خود چرخید. او روی تختی آهنی در اتاقی نسبتاً بزرگ و نورانی دراز کشیده بود. سرش به شدت درد می کرد و چند جای بدنش می سوخت. اما هوا بسیار تمیز و بر خلاف سلول خودش بسیار روشن بود.
به زحمت سرش را چرخاند و نگاهی به دور و برش انداخت. اتاقی نسبتاً بزرگ بود و در آن علاوه بر تخت خواب آهنی که او بر رویش خوابیده بود، یک میز تحریر و چند صندلی دیده می شد. کف اتاق نیز به وسیله قالیچه ای نسبتاً نو و تمیز مفروش شده بود. اتاق چند پنجره داشت و بسیار روشن و نورانی به نظر می رسید.
خواست از جایش بلند شود و بنشیند که صدای حرف زدن کسانی را از نزدیکی خودش شنید. لحظاتی بعد درِ تمیز و برٌاق اتاق باز شد و دو سرباز یونیفرم پوش مسلح به مسلسل سبک به آرامی وارد اتاق شدند و در حالی که به او چشم دوخته بودند به سویش آمدند. وقتی به بالای سرش رسیدند، یکی از آنها با صدای بلند پرسید: "چطوری حاجی!؟"
زیر لب جواب داد: " بد نیستم!" و بعد از مکث کوتاهی سؤال کرد:" اینجا...کجا است!؟"
دو مرد نظری به چهرۀ یکدیگر انداختند و بعد یکی از آنها گفت:" بیمارستان ارتشه، حاجی! توی بند جا نداشتن واسۀ همین هم تو رو گذاشتنت توی اتاق رئیس بیمارستان، تا یه چیزی واست جور کنن! مام حالا اومدیم که ...ببریمت اونجا! پس بجنب که تا جاتو نگرفتن برسونیمت به تختت!"
با صدایی لرزان پرسید:" ساعت...چنده؟ منو...کِی منو آوردن...اینجا!؟"
دو سرباز کمی به او و به چهرۀ یکدیگر نگاه کردند و بعد یکی از آنها جواب داد:" فقط خدا رو شکر کن که زنده ای جوون! وقتی تو رو آوردن...عین نعش مرحب بودی!"
سرباز دوم گفت:" نفست بالا نمی اومد که! ما فکر کردیم صد ساله که غزل خداحافظی رو خوندی! الان وقت پادشاهیته!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"د یالٌا بجنب! آمبولانس بیرون منتظره! باید سریع ببریمت به...مریضخونه!"
هنوز دو سه دقیقه بیشتر از زمان حرکت آمبولانس نگذشته بود که به آرامی ایستاد. سربازی که در کنار او نشسته بود با صدای بلند گفت:" رسیدیم حاجی! بجنب بریم پائین!" و از جا برخاست، زیر بغل او را گرفت و به سمت بالا کشید. چند دقیقه بعد در مقابل در ورودی شیشه ای بزرگی ایستاده بودند و به چهرۀ گروهبانی که سرگرم بررسی اوراق ارائه شده آن ها بود نگاه می کردند. طولی نکشید که گروهبان کاغذها را به سربازها پس داد و زیر لب گفت:" می تونین...برین تو!"
اتاق بسیار بزرگی بود که سرتاسر آن را تخت های چیده بودند. اولین تخت ِ آخرین ردیف تختها ،خالی ولی پوشیده از رختخوابی درهم و برهم بود. ظاهراً کسی را با عجله از آنجا برده و رختخوابش را مرتب نکرده بودند. نگهبانی که بعد از رفتن سربازها بهروز را همراهی کرده بود، پتو و ملحفه روی تخت را به کنار کشید و زیر لب گفت:" بفرما جوون! ظاهر و باطن! این تنها جای به درد بخوریه...که تونستیم برات جور کنیم!" و بعد اشاره دیگری به تخت خواب آشفته کرد و با قدمهایی آرام به سمت در خروجی سالون چرخید و رفت.
بهروز چند دقیقه ای بدون این که تکلیف خودش را بداند در تختخواب کثیف و بد بو دراز کشید و به در و دیوار نگاه کرد تا این که صدای کسی را از نزدیکی شنید که می گفت: "سلام، حاجی! منو یادته!؟"
نگاهی به سرتاپای جوانی که حالا در مقابلش ایستاده بود انداخت و زیر لب گفت:"آره، قیافه ت خوب یادمه! تو کجا..."
جوان حرفش را قطع کرد و گفت: " توی قلعه! توی زندون! یادته که...به من خوندن و نوشتن یاد دادی...؟ فک می کنم پارسال بود یا...پیرارسال! هان!؟"
با تعجب پرسید: " کریم! تو هستی!؟"
جوان جواب داد: "چه خوب که یادتونه! به ما گفتن که شما خیلی وقته عقلتو از دست دادی! نوکر و چاکر شما، داش کریمم! این اسمو شما روز من گذاشتین. شوما رو چون که توی زندون به من سواد یاد دادی هیچ وقت یادم نمیره! من ...حالا چون یه سرباز سواد دار هستم...! قراره گروهبان بشم! امٌا دورۀ خدمتم داره تموم می شه و... ممکنه قبل از این که درجه بگیرم مرخصٌم کنن!"
بهروز گفت:" کاش بیشتر از این ...یادم میومد. امیدوارم به هرجا که میری سالم و موفقی باشی!" بعد لبخندی زد ، نفس بلندی کشید و پرسید: " راستی ...تو می دونی ...کسی که اون ور سالون داره ناله می کنه...کیه؟"
کریم شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد: " نه، والله! اما...می دونم که اونو تازه آوردن! اون یه زن جوونه که...می خواسته از زندون جیم بشه ...توی راه تیر خورده و گیر افتاده! آوردنش اینجا که دوا درمونش کنن! همین، قربون!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" اینم شنیدم که ...اونا منتظرن حالش بهتر بشه تا...اعدامش کنن و شرٌش رو بکنن!"
بهروز آهسته گفت:" عجب!" و زیر لب اضافه کرد: "معلوم نیست این احمقا چرا می خوان یه زندانی محکوم به اعدام رو اول معالجه کنن و بعد ببندنش به رگبارگلوله!" و بعد از مکثی پرسید:" حالا جُرم این بندۀ خدا...چی هست!؟"
کریم زیر لب توضیح داد: "می گن که... اون با یه جو...ونی رابطه داشته...باباش فهمیده و اونو به قصد کشت زده!" بعد سری تکان داد و اضافه کرد: " باباشو گرفتن و زندونی کردن که چرا اونو کتک زده...اما خود دخترۀ بدبخت رو هم گرفتن ...می خوان بکشن!"
بهروز سری تکان داد و با صدای بلند گفت:"اینا که کاراشون حساب و کتاب نداره، کریم جون! اینا هروقت از کسی یه کم می ترسن فوراً می گیرن و می کشنش...تا مبادا...یه روزی ازشون بخواد حساب کتاب پس بدن....و... جلوی دزد یها و اختلاسهاای اونا رو بگیره!"
کریم سرش را فیلسوفانه بالا و پائین برد و زیر لب گفت:"آره ، درسته! خدا لعنتسون کنه! هزار لعنت!"و چرخید که برود.
بهروز با عجله گفت: "قبل از این که بری، کریم جون، می شه تخت اون دختره رو به من نشون بدی که...من هم یه نگاهی بهش بندازم؟" و چون نگاه چپ چپ کریم را دید با عجله اضافه کرد: "دلم می خواد اونو قبل از این که اعدامش کنن...یه بار ببینم. آخه اینجور آدما...از نظر من قهرمانای این مملکت هستن که باید...قدرشونو بدونیم!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" منظورم...همۀ ماست. همه!"
کریم نگاهی به اطراف و بعد به سمت عقب سالون انداخت و بعد زیر لب گفت:" تو ...می تونی راه بری، جناب؟"
بهروز در حالی که به کندی از جایش بلند می شد و می نشست زیر لب گفت: راستش زیاد نه...اما تا اون ور سالون رو...می تونم ...به کمک تو...بیام. وقتی برگشتم ... دراز به دراز می خوابم... و خستگیشو در می کنم!"
کریم سری تکان داد و زیر لب گفت:"خب، پس، باشه! دستتو به من بده، حاجی، و یواش...از تخت بیا پائین! سر و صدام نکن که سرگروهبان چیزی نشنفه! اگه بشنفه واسۀ من خیلی مسئولیت داره. ممکنه شیش ماه یا یه سال به خدمت وظیفۀ م علاوه کنن!"
بهروز به آرامی و در حالی که ادای پیرمردان از کار افتاده را در می آورد چرخی به دور خود زد، دست کریم را گرفت و در حالی که ناله هایی می کرد به کندی از تخت پائین رفت و دست راستش را روی شانه کریم گذاشت.
سالون آن قدر که بهروز تصور کرده بود بزرگ نبود. در حدود ده ردیف تخت که در هر کدام آن سه تخت گذاشته بودند سرتاسر آن را پر کرده بود. بعضی از تخت ها ظاهراً خالی بودند و آنها که بیماری داشتند با فاصله از یکدیگر قرار گرفته بودند. سالون ظاهراً به دو بخش تقسیم شده بود که اولی بخش مردانه و دومی بخش زنانه بود.
در آخرین ردیف، با فاصله ای از تخت های دیگر فردی دمر خوابیده بود ، می لرزید و با صدای بلند ناله می کرد. به نزدیکی آن تخت که رسیدند، کریم آهسته گفت: " ایناهاش! اینه!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" مادر مرده رو انقده شلاق زدن که همۀ جونش زخم و خون آلوده! انگاری می خواستن با شلاق اون فلکزده رو برفستنش اون دنیا...!"
بهروز گفت: " این کاریه که ...اونا با همۀ زندونیا می کنن! این خدا نشناسا فقط یه چیزو می خوان و اون اینه که بتونن بدون کار و تلاش جیباشونو پر از پول کنن و شیکمای صاحاب مرده شونو مملوٌ ازبهترین غذاها! دیگه این که به خاطرش باید چند نفر رو با شلاق یا با شکنجه های دیگه...چلاق یا فلج کنن یا بسپرن به جوخۀ اعدام براشون پشیزی اهمیت نداره!"
کریم که حالا نگاههای سریعی به این سو و آن سو می انداخت زیر لب گفت:"وقتشه که برگردیم به تخت تو، حاجی! راه بیفت بریم!"
وقتی بهروز لنگ لنگان و در حالی که دست راستش را به دور کمر کریم انداخته بود به سمت تخت خواب بهروز می رفتند، بهروز در حالی که مقداری پول از جیبش بیرون میاورد پرسید:" تو می تونی...برای ناهار من از بیرون یه چیزی بگیری، کریم جون؟ من غذای بیمارستانو نمی تونم بخورم. بهم نمی سازه!"
کریم چپ چپ نگاهی به صورت او انداخت و زیرلب جواب داد:" باشه...می گیرم! اما..."
بهروز گفت:" تو خودت هم می تونی مهمون من باشی و از اون بخوری. ممکنه خوشت بیاد. حتماً از غذای بیمارستان که خیلی بهتره! تو خودتم حد اقل چند روزی مهمون مایی! حیفه اون آشغالای بیمارستان رو بریزی توی معده ت! تازه، ممکنه اونا پر از میکروب هم باشن و یه وقت خدای نکرده مریض احوالت کنن!"
کریم آهسته پاسخ داد:"باشه، حاجی! هر طور که...میل شما...س!"
بهروز با خوشحالی دست در جیبش کرد و کیف پولش را که خوشبختانه هنوز سر جایش بود بیرون آورد و چند اسکناس به کریم داد.
کریم نگاهی خیره به اسکناسها انداخت و زیر لب گفت:" پس باشه، حاجی! شما مواظب خودت باش...اگرم کسی اومد و راجع به من پرسید ...بگو رفته دست به آب! باشه؟"
بهروز با خوشحالی سری فرود آورد و محکم گفت:" حتماً! خیالت راحتِ راحت باشه!"
وقتی بهروز سر جایش مستقر شد، کریم در حالی که اسکناسهای او را در جیب شلوارش می گذاشت گفت: "من زود برمی گردم، حاجی! مواظب خودت باش تا برگردم. چلو کباب خوبه...که بگیرم، حاجی!؟"
بهروز جواب داد:" عالیه! نگران چیزی هم نباش! اگه کسی راجع به تو سؤال کرد، همن طور که گفتی...می گم رفته مستراح!"
کریم در حالی که لبخند می زد جواب داد: "آره!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" زیاد طول نمی کشه! چلوکبابی از این جا خیلی دور نیست!" و با عجله به سمت در خروجی سالون رفت.
چند لحظه بعد از این که کریم از در خارج شد، بهروز با عجله از جا یش بلند شد و به دو به سمت تخت دخترک که هنوز دمر سر جایش خوابیده و ناله می کرد رفت.
به محض این که به کنار دخترک رسید نگاهی به اطراف انداخت و بعد در گوش او گفت: اگه بیداری، آفتاب خانوم، به من جواب بده! من از رفقای خودت هستم! می خوام اگه بشه کمکت کنم که ...از این جا فرار کنی! اگه می تونی و دلت می خواد فقط بگو "باشه!" و گوش ایستاد.
یکی دو دقیقه بعد کسی با صدایی آرام جواب داد:" باشه!"
حالا صدای ناله به کلی قطع شده بود.
بهروز با عجله گفت: " من ...یه کت و شلوار مردونه برات میارم که بپوشی و بری!"و به سمت تختی که خودش بر روی آن مستقر بود دوید شلوارش را بیرون آورد و ملحفه تخت را به جای آن به دور کمر بست، کتش را هم برداشت، هرچه پول داشت در جیب بغل آن گذاشت و دوان دوان به سمت تخت دخترک برگشت. وقتی به آنجا رسید، دخترک در حالی که کلاهی مردانه بر سر داشت روی لبۀ تختش نشسته بود. بهروز با حیرت پرسید: " تو ...کلاه رو از کجا آوردی!؟"
دخترک در حالی که به سمت تختی که در فاصله ای از آنجا قرار داشت اشاره می کرد زیر لب گفت: "اون جوونمرد، برام آورد! امیدوارم که شما هام همه...موفق باشین!" و به سرعت کت و شلوار بهروز را گرفت و پوشید و موهایش را هم که زیاد بلند نبودند گلوله کرد و داخل کلاه قرار داد و با صدایی ملایم گفت:"خداحافظ رفیق فداکار! موفق باشی!" و در حالی که سرش را بالا گرفته بود با قدمهایی محکم به سمت در خروجی رفت.
بهروز تقریباً هم زمان با خروج دخترک از سالون به تخت خود رسید و فوراً بر روی آن دراز کشید و خود را به خواب زد.
نفهمید چه مدت گذشته بود که سرو صدایی به گوشش خورد. به آرامی چشمانش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت. حالا کسانی به سرعت در حال رفت و آمد در سالون بودند. باز چشمانش را بست و این بار مشغول خُرخُر کردن شد. مدتی بعد، ناگهان احساس کرد کسی شانه اش را گرفته و تکان تکان می دهد. در حالی که تظاهر می کرد از خواب عمیقی بیدار شده است چشمانش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت.
در فاصله کمی از تخت او، کریم در حالی که بسته بزرگی در دست داشت ایستاده بود و لبخند می زد. بعد صدای او را شنید که می گفت: " غذا رو آوردم، حاجی! پاشو بخوریم که...داره سرد می شه!"
نفس بلندی کشید و آهسته از جا بلند شد و نشست.
وقتی داشتند ناهارشان را می خوردند، باز کسانی با عجله و سر و صدا به سالون داخل و از آن خارج شدند. غذا خوردن آن ها تقریباً تمام شده بود که بهروز به خودش جرأت داد و با صدایی آهسته سؤال کرد: "این...سر و صدا ها...برای چیه، کریم جون!؟"
کریم نگاهی به اطراف انداخت و زیر لب گفت:"نمی دونم والله! فقط...یکی از نگهبانا می گفت که انگاری...یکی از زندونیا که این جا بستری بوده...یه جوری مفقود الاثر شده! هیچکی هم نمی دونه که...چه بلایی به سرش اومده! بعضی ها می گن که...ممکنه از بالا اومدن و بردنش که...یواشکی سرشو زیر آب کنن! نگهبانای دم در هم می گن که یه مردی که قیافه ش مشکوک می زده...نیم ساعت پیش...از در بیماستان رفته بیرون..."
بهروز زیر لب گفت:" اون ...همون پرندۀ زیبا ی ما است! همون آفتاب خانوم ...که داشت غروب می کرد اما حالا باز طلوع کرده و داره به ما صبح به خیر می گه! اون در هر کجا که باشه، نورشو توی همۀ دنیا پخش می کنه، و ما، چه بخوایم و چه نخوایم، دیر یا زود شعاعهای نورانی زیبای اونو که داره همه جا رو روشن و گرم می کنه با چشمای خودمون خواهیم دید...
مطلبهای دیگر از همین نویسنده در سایت آیندهنگری:
|
بنیاد آیندهنگری ایران |
پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۳ - ۱۴ نوامبر ۲۰۲۴
هنر و ادبیات
|
|