بهروز به آرامی از جایش بلند شد، پایش را روی چهار پایه بلندی گذاشت و از پنجره کوچکی که نزدیک تاق اتاق بود نگاهی به بیرون انداخت. به نظرش رسید که هوا در آستانه تاریک شدن است. سری تکان داد و پایین آمد.
صدای نازک دختری سکوت اتاق را شکست:" چه لزومی داره که ...تو بری؟"
بهروز چرخی زد، نگاهی به او انداخت و زیر لب گفت: " میترا جون! تو از همه بهتر می دونی که من...اصلاٌ دلم نمی خواد برم. مسئله اینه که ...اونا به من حق انتخاب ندادن!"
دختر زیر لب گفت: " آخه برای چی اونا نمی خوان... یه کمی بیشتر صبر کنن که ببینن چی می شه؟ شاید... راه دیگه ای ...وجود داشته باشه!"
بهروز در حالی که به سوی میز کوچکی که در گوشه اتاق بود می رفت تا لیوان آبی را بردارد زیر لب گفت: " واقعاً متأسفم، عزیزم."
وقتی آب را می نوشید صدای کسی در گوشش پیچید: " اصلاً برای چی نباید یه مدت دیگه منتظر بمونیم؟ از صبور بودن که ضرری نمی کنیم!"
صدای دیگری گفت: " آخه برای چی انقده وقت هدر بدیم، بهرام؟ اونا به قدر کافی عمر ما رو تلف کردن...و هیچ دلیلی هم برای کاراشون ارائه ندادن!"
بعد صدای خودش را شنید: " من احساس تو رو خوب می فهمم، عباس جون! من هم درست به اندازه تو اعصابم خورده. مخصوصاً از اون روزی که ...نمایندۀ اونا اومد!"
عباس با هیجان گفت: "آهان! پس تو هم از آدمی که اونا فرستاده بودن دلخوری، هان، بهروز؟"
بعد صدای بهرام را شنید: " فکر می کنی که اونا...چه کسی رو به عنوان واسطه بفرستن؟"
قبل از این که فرصت جواب دادن پیدا کند، فرا گفت: " به نظر من...اونا یه نفر رو از اروپا اعزام می کنن! یا این کار رو انجام می دن و یا این که ...از شخصی که مسئول تشکیلات آمریکاست می خوان که ...از نیویورک به این جا بیاد."
محسن با صدای بلند گفت:"زرشک! اگه اون یارو رو واسۀ صحبت با ما بفرستن، قبل از این که بتونه یه کلمه حرف مفت بزنه من دهنشو سرویس می کنم و با یه توکونی میندازمش وسط خیابون!"
همه زدند زیر خنده.
وقتی خنده ها کمی فروکش کرد، فرا گفت: " حق با اونه! آدمی که محسن، توی نیویورک دیده، که ظاهراً مسئول تشکیلات هم بوده، همون هیپی معتادیه که وقتی سازمان منو به نیویورک تبعید کرد برای برقراری ارتباط با من اومد. فکر می کنم که اون همون کله پوکی باشه که وقتی محسن رو هم مجبور کردن به نیویورک بره برای تماس باهاش فرستادن!اما با توجه به ابعاد انتقادایی که ما از تشکیلات داریم، فکر نمی کنم که اونا انقده احمق باشن که اون مرتیکه رو برای مذاکره با ما هم بفرستن. "
محسن گفت: " احتمالاً یکی از کادرهای پیرخرشونو که توی اروپا همه جا ولو هستن میفرستن! اونا یه گلٌه از این کلٌه پوکا دارن که بدون این که صنٌار کار به درد بخور انجام بدن ...توی اروپا می پلکن!"
بهرام در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: "اگه اونا انقده آدم بیکار دارن، پس چرا این همه مدت حتی به خودشون زحمت ندادن که یکی از اونا رو برای تماس با ما بفرستن؟"
محسن گفت: " این به خاطر ابعاد ماتحتاشونه! وقتی ماتحت خیلی گشاد می شه، دیگه..."
بهروز در حالی که می خندید گفت:" احتمالاً تقصیر اعضای سازمان در آمریکاس! لابد اونا یه خورده بیش از حد هروئین یا گرَس مصرف کردن و دیگه حال این که ماتحتشونو حرکت بدن نداشتن!"
حالا همه مشغول خندیدن بودند.
لحظه ای بعد، بهرام در حالی که به فرا نگاه می کرد وسرش را تکان تکان می داد گفت: "آخه واسۀ چی اونا شماها رو به نیویورک فرستادن؟ شما که به اون خوبی داشتین تشکیلات سازمان رو توی خلیج سانفرانسیسکو و اطرافش گسترش می دادین!"
بهروز باز صدای خودش را شنید:" شاید همین هم یکی از دلایلشون بوده. ممکنه با توجه به ابعاد انتقادایی که ما از طرز کار اونا داشتیم، ترسیدن که ما قبل از این که برای انقلاب و ایجاد بهشتمون به کشور برگردیم علیه خود اونا دست به شورش بزنیم!"
محسن گفت: "اون ماتحت فراخایی که من می شناسم اصلاً به فکر انقلاب و بهشت ساختن و این چیزا نیستن! واسۀ اونا بهشت همین جاست! همین قدر که بتونن شیکم وامونده شونو پر کنن و روزی چندتا بست جانانه هم بزنن واسه هفت پشتشون کافیه . تنها کاری که ازشون برمیاد اینه که از از دور به ما نیگا کنن و توی دماغی فریاد بزنن: لنگش کن!"
باز همه مشغول خندیدن شدند.
اما عباس که به نظر می آمد حواسش جای دیگری است دست راستش را بالا برد و در حالی که به دیگران علامت می داد که ساکت بشوند گفت: " فکر می کنم... یه صدایی از بیرون می شنوم. انگار یه کسی ...داره روی پنجره اتاق می زنه."
حالا همه سراپا گوش شده بودند. اما صدایی شنیده نمی شد.
بهرام از جا برخاست، به طرف پنجره رفت و پرده را کمی عقب کشید، و گوش داد و بعد زیر لب گفت: نه! متأسفانه... اثری از آثار کسی نیست."
اما وقتی به سر جایش بر می گشت، صدای تلنگر زدن کسی را به درِ آپارتمان شنیدند.
فرا فوراً به سوی پنجره رفت، پرده را کمی کنار زد، نگاهی به آن سو انداخت و با یأس گفت: " نه! متآسفانه...یکی از بچه های محلٌه س. احتمالاً اومده که برای آدمای محتاج منطقه از ما پول بگیره." به آرامی به سر جایش برگشت و نشست.
محسن در حالی که لبخند می زد گفت:"بذارین من برم یه سری بهش بزنم. وقتی دندون قروچٌه منو ببینه، دیگه تا عمر داره واسۀ گرفتن پول پاشو به این دور وحوالی نمی ذاره!"
فرا سرش را فرود آورد و زیر لب گفت: " باشه! اما لطفاً کاری نکن که ناراحت بشه. ممکنه بچۀ یکی از همسایه هامون باشه. فقط زودتر ردش کن بره که مزاحم کارمون نشه."
بهروز سرش را تکان تکان داد، لیوان خالی را روی میز گذاشت و در حالی که لبخند می زد به آرامی به راه افتاد. لحظه ای بعد صدای میترا در اتاق پیچید:" کجا می ری، بهروز جان؟"
زیر لب جواب داد: "جایی نمی رم، الهه بزرگ، میترا خانوم! یه کار کوچیکی داشتم."
میترا از جایش بلند شد و پرسید: "کسی دمِ دره؟ "
بهروز گفت: "نه، کسی نیست. الان بر می گردم!"
بهروز حالا وسط دستشویی ایستاده بود و در آینه به صورت خودش خیره شده بود. فکر کرد: " اون جوون لعنتی زندگی منو به هم ریخت!"
صورتش را با آب سرد شست، نفس عمیقی کشید و به آرامی از دستشویی بیرون آمد.
میترا حالا روی تنها صندلی راحتی اتاق لم داده بود و خیره به او نگاه می کرد. وقتی نگاهشان با هم تلاقی کرد لبخندی زد و زیر لب گفت: "می خوای که من... زودتر...برم، بهروز جون؟"
بهروز با لحن محکمی گفت: " می دونی که من هیچ وقت، دوست ندارم که...تو از پیشم بری! مشکل من فقط اینه که احساس می کنم... ذهنم یه کم آشفته س! درست مثه آدمی شدم که نیمه های شب، بعد از دیدن کابوس وحشتناکی از خواب پریده و حالا نمی دونه که باید به خاطر این که هنوز صحیح و سالمه خوشحال باشه یا این که چون هنوز هم اتفاقای وحشتناکی در راهه بترسه و دل نگران باشه!"
میترا با گیجی به او خیره شده بود. لحظه ای بعد، بهروز به آرامی به سمت او رفت صندلی کوچکی را در کنارش گذاشت و نشست. چند لحظه ای هر دو ساکت بودند و بعد میترا زیر لب گفت:" شماها...کِی خیال دارین که...برین؟"
بهروز سرش را تکان داد و زیر لب گفت: " اصلاً نمی دونم، عزیزم! اما متآسفانه باید بگم که...فکر نمی کنم زیاد طول بکشه. ما مجبوریم راه جدیدی ...برای صعود به قلۀ کوهی که دوستان ما بر اون مسلط شده اند پیدا کنیم. البته این در صورتیه که هنوز هم تعدادی از رزمندگان ما بالای اون کوه ها ...باقی مونده باشن."
میترا در حالی که چشم در چشم او دوخته بود زیر لب گفت:" آخه...دلیل این که شما ها تصمیم گرفتین...از همکاری با تشکیلات این جا... دست بکشین...چیه؟"
بهروز لحظاتی خیره به چهرۀ او نگاه کرد و بعد گفت: " فکر می کنم که قبلاً یه چیزایی در این مورد بهت گفته باشم. "
میترا لبخندی زد و زیر لبی جواب داد: "آره، گفتی! اما اگه می شه ...یه خورده بیشتر توضیح بده." و بعد از مکثی اضافه کرد: " دلم می خود درباره دلیل این که من دارم تو رو از دست می دم...بیشتر بدونم."
بهروز در حالی که سرش را به علامت تسلیم فرود می آورد با مهربانی گفت:" اون روزی رو که بهت گفتم همۀ ما در انتظار فرستاده سازمان بودیم یادته؟ "
میترا گفت:"آره! یادمه. بعدشم گفتی که اون جلسه...چندان موفقیت امیز نبود."
بهروز در حالی که از جایش بلند می شد محکم گفت:" آره! اون روز... ما ...توی خونۀ فرا جمع شده بودیم. دو سه ساعت خودمون در مورد مشکلات و مسائلی که وجود داشت حرف زدیم و غرغر کردیم اما از نماینده سازمان خبری نشد. بعدش یه پسر بچه آمد و در آپارتمان رو زد. فرا گفت که اون یکی از جوون های محله س که برای جمع کردن پول برای آدمای فقیر محل اومده. محسن گفت که می خواد بره و چنان اونو بترسونه که دیگه هرگز به خیال پول گرفتن از فرا نیفته."
ساکت شد و به فکر فرو رفت. حالا تمام جریان مثل فیلمی از مقابل چشمانش می گذشت.
وقتی محسن در را باز کرد، پسر بچه ای که پشت آن ایستاده بود به آرامی گفت:" سلام. شما، آقای فرا هستین؟"
محسن در حالی که دندان هایش را به هم می سائید و می غرید گفت: " تو این جا چی می خوای ، بچٌه!؟"
اما پسر جوان چندان نترسید. خنده کوتاهی کرد و با صدای بلند تر گفت: " من می خوام با فرا صحبت کنم. تو...فرا هستی؟"
فرا که اسم خودش را شنیده بود به آرامی به سمت آن ها آمد و گفت: "کیه؟" و اضافه کرد: "فرا ...منم. چی می خوای، پسر جون؟"
پسرک گفت: " اگه اجازه بدی بیام تو...بهت می گم. " و بعد از مکثی در حالی که به دقت و کنجکاوی به حاضرین و همه جای اتاق نگاه می کرد با صدای آهسته ادامه داد: " تشکیلات ...منو فرستاده!"
فرا در حالی که سرش را تکان تکان می داد با گیجی گفت:" چه...تشکیلاتی؟"
جوان که حالا دو سه متری به داخل اتاق آمده بود به ناگهان سر جایش ایستاد و با تردید نگاهی به فرا انداخت و بعد گفت:" شما...فرا هستین ...یا نه؟"
فرا سرش را به علامت تأیید فرود آورد و با گیجی پرسید: " تو...کی هستی؟"
جوان جواب داد: " من...مَنو هستم. من رو سازمان..." بعد به ناگهان ساکت شد و با نگاهی خیره به بررسی چهرۀ تک تک حاضرین پرداخت.
آنوقت صدای محسن در اتاق پیچید که می گفت:" گرفتم که چی شده! اون دَیٌوس کار ماری چیزی واسش پیش اومده، واسۀ همین، پسرشو فرستاده که به جاش با ما بده بستون کنه!"
من که کمی ناراحت شده بودم گفتم: " تو باید عذر ما رو بپذیری. راستش ما اصلاً انتظار نداشتیم که یه نفر به سن و سال تو رو برای شنیدن شکایات و انتقادات ما بفرستن!"
منو در حالی که با گیجی به دور و برش نگاه می کرد گفت:" خب، بفرمایین ببینم، چه جور آدمی رو انتظار داشتین ببینین؟ " و بعد از مکثی اضافه کرد : " لابد توقع داشتین که من یه یونیفرم نظامی پوشیده باشم و توی دستام هم یه مسلسل...و چند تا نارنجک باشه، بله؟"
عباس لبخندی زد و بعد گفت: " نخیر، این طور نیست. چیزی که ما انتظار داشتیم ببینیم یه سبیل یا ریش خاکستری بود و شاید هم چندتا چروک این ور و اون ور صورتت! و از این قبیل چیزا!"
محسن گفت: "تازه، انگار انقده واسۀ اومدن این جا عجله کردی که پستونکت رو هم جا گذاشتی!"
منو سری تکان داد، خنده ای کرد و بعد گفت: " شما ها همچین حرف می زنین که انگار خودتون یه مشت پیر و پاتالین! بگین ببینم ...کسی اینجا هست که سنش بالای سی سال باشه؟"
حالا همه به من چشم دوخته بودند.
سرم رو تکون دادم و گفتم: " بیخود به من نیگا نکنین! من هنوز بیست و هفت سالم هم نشده!"
همه زدند زیر خنده.
چند لحظه هر دو ساکت بودند و بعد میترا گفت: " صرف نظر از سنش، فکر می کنی که اون برای برنامه ای که قرار بود اجرا بکنه آدم مناسبی بود یا نه؟"
بهروز گفت : " راستش، ما عیب و ایرادی در اون آدم ندیدیم. حقیقت اینه که اون از نظر دانش تئوری انقلابی خیلی خوب بود و تجربیاتی هم در کار با دانشجویان دانشگاه داشت. چیزی که ما رو بیشترعصبانی کرد این بود که بعد از مدتها که ما منتظر بودیم تا سازمان برنامۀ ما رو برای بازگشت به کشور و شرکت کردن در جنگ های پارتیزانی بهمون بده، تشکیلات کسی رو برای مذاکره با ما فرستاده بود که کوچکترین اطلاعی در مورد تصمیمات رهبری نداشت! تنها چیزی که اون گفت این بود که ما باید منتظر بمونیم تا معلوم بشه که رهبران سازمان چه نقشه ای برای ما دارن. همین! "
میترا با لبخند گفت: "خب، این که ...برنامۀ چندان بدی...نبود!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "در اون صورت تو می تونستی تا مدتی...همین جا بمونی تا این که...نوبتت برای رفتن به بالای کوهها برسه...نوبتی که ممکن بود...هیچوقت نرسه!"
بهروز سرش را تکان تکان داد و بعد گفت: "خب، تو که خوب می دونی ...کسی از من نخواست که ...در این زمینه تصمیم بگیرم. ما مجبور بودیم که در این مورد با هم بحث کنیم تا به نتیجه نهایی برسیم. بعد از این که مَنو رفت، گروه ما به این نتیجه رسید که من و محسن ....که تجربیات بیشتری داشتیم...فوراً عازم قارٌۀ اروپا بشیم و راهی برای رفتن به کوبا یا چین پیدا کنیم که بتونیم در اون جا تعلیمات نظامی بگیریم!"
ساکت شد، چند بار سرش را بالا و پائین برد، و بعد گفت: " می دونی، چیزی که باعث شد من در مقابل تصمیم گروهمون مقاومت نکنم این بود که ...فکر کردم...اگه همۀ افرادی که در جبهۀ انقلابیون هستن بخوان یه جا لم بدن و منتظر بمونن که ببینن بالاخره چی می شه...انقلاب هیچ وقت به ثمر نمی رسه. اون وقت...سی چهل سال دیگه...بچه های ما باید برای ایجاد بهشتی که ما خیال داشتیم بسازیم اسلحه به دست بگیرن و انقلابی رو بکنن که ...ما قرار بوده انجام بدیم."
سکوتی طولانی حاکم شد تا این که میترا بالاخره آن را شکست و با لحنی نجوا گونه گفت: "اون وقتی رو که ...مامانت برای دیدن تو به این جا اومده بود...یادته؟"
بهروز در حالی که لبخند می زد سرش را به علامت تأیید تکان داد و اظهار داشت: " آره، کاملاً! و هیچ وقت هم یادم نمیره که اون چقدر تحت تأثیر تو قرار گرفته بود!"
میترا گفت: "آهان. مامان تو و من ...خیلی با هم حرف زدیم و...دوستای خوبی برای همدیگه شدیم. من در یکی از صحبت های خیلی خصوصی و بدون رودربایستی مون... بهش گفتم که حاضرم همراه تو...به هر جای جهان برم و هر کاری که لازم باشه انجام بدم...حتی اگه این کار به معنی از دست رفتن جونم باشه!"
بهروز در حالی که با تأثر سرش را تکان می داد زیر لب گفت: "میترای عزیز من..." اما نتوانست حرفش را ادامه دهد. بالاخره بعد از سکوتی نسبتاً طولانی اضافه کرد: " می دونی ، شاید لازم باشه که من ...یه داستان کوتاه رو برات تعریف کنم." بعد به آرامی به سمت میترا رفت، در کنار او نشست و در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت:" یه جریانی شبیه به حالا...یه بار دیگه هم برای من ...پیش اومده بود. یه زمانی ...من قرار بود برای دریافت تعلیمات نظامی...به یکی از کشورای آفریقایی برم. در بین راه...با دختری آشنا و دوست شدم. وقتی اون فهمید که من قصد چه کاری رو دارم، از من خواهش و تمنا کرد که بذارم همراه من بیاد و توی برنامه ما شرکت کنه." ساکت شد، نفس بلندی کشید و ادامه داد: "مدتی بعد، وقتی که ما توی یه پادگان نظامی در وسط کویر بسیار داغی مورد هجوم ملیون ها حشرۀ موذی قرار گرفتیم، و بعد از اون، هنگامی که مدتها بدون غذا مونده و از گرسنگی در آستانه مرگ بودیم، من بارهاً به این فکر کردم که اگه اون اشتباه رو مرتکب شده بودم و اون دختر رو به همراه خودم برده بودم چه فاجعه ای به بار اومده بود!"
میترا در حالی که از جایش بلند می شد تا لباس بپوشد زیر لب گفت:" اما من...خیلی فرق دارم!" و بعد از مکثی ادامه داد: " اون روزی رو که به درۀ خرس ها در وسط کوهستان رفتیم یادته؟ یادت هست که من بلافاصله بعد از تو به وسط دریاچه ای که آبش مثه یخ سرد بود پریدم ...در حالی که بقیۀ رفقات...دور و بر آتیش ایستاده بودن و کوهها و تپه های پر از برف اطراف رو تماشا می کردن و از سرما می لرزیدن؟"
بهروز سری تکان داد و بعد گفت:" البته که...یادمه! چطور می تونستم همچین چیزی رو فراموش کنم؟" چند لحظه ای ساکت ماند و بعد اضافه کرد: " من واقعاً از توانایی های تو با اطلاعم و ارزش واقعی اون رو هم درک می کنم. اما از اونجایی که ما حالام، درست مثل اون زمان که به آفریقا رفتیم، هیچ نقشۀ مشخص و روشنی نداریم، من واقعاً نمی تونم چنین اشتباه وحشتناکی رو مرتکب بشم که جون تو رو به خاطر برنامه ای که خودم هم درست نمی دونم چیه به خطر بندازم!"
میترا در ضمن این که لباسهایش را مرتب می کرد و برای خروج از آن جا آماده می شد گفت:" معنی حرفت اینه که ...من هرگز نمی تونم به شماها ملحق بشم...و ما دیگه هیچوقت همدیگه رو نخواهیم دید، نه؟"
بهروز در حالی که لبخند محبت آمیزی بر لب داشت سرش را تکان تکان داد و گفت: " نه، عزیز من! قصد من اینه که به محض این که به نقطه ای برسیم که کما بیش بدونیم می خوایم برای ایجاد پایگاه خودمون چه بکنیم، یعنی که ...چطوری و در کجای اون نا کجا آبادی که الان اسمش مملکت ماست قراره بهشت خودمون رو بسازیم، با تو تماس بگیرم که به ما بپیوندی. البته در اون زمان هم من خیلی رُک و راست و بدون تعارف به تو خواهم گفت که اگه تصمیم بگیری که سرنوشتت رو به سرنوشت ما پیوند بزنی در اون بهشت کوچک چه چیزی در انتظار توست. بعدش دیگه بستگی به خودت داره که همه چیز رو به دقت سبک و سنگین و به طور واقع بینانه ارزیابی کنی و تصمیم بگیری که دوست داری به راهی که ما در پیش گرفته ایم بری ...یا این که می خوای مسیر دیگری رو اتخاذ کنی!"
میترا حالا با تبسمی محبت آمیز و چشمانی که از شور وشوق لبریز بود به بهروز نگاه می کرد. لحظاتی بعد محکم یکدیگر را در آغوش گرفتند.
وقتی میترا به انتهای راه پله کوچکی که به در ورودی آن زیر زمین قدیمی و تاریک ختم می شد رسید، سر جایش ایستاد، چرخی به دور خود زد، و لحظاتی با چشمانی سرشار از عشق به تماشای یک به یک وسایلی که در آن اتاق دراز و باریک و شلوغ پخش بود پرداخت. آن وقت سری تکان داد و زیرلب گفت:" خداحافظ بهشت زیبای من، خداحافظ!" و چرخ دیگری به دور خود زد، در را باز کرد، و بیرون رفت.