(بخش اول)
مرد جوان ماشینش را به کنار جاده راند و ایستاد. شاخه های بلند و پربرگ درختی بر آن نقطه سایه انداخته و تا حدی تاریکش کرده بود. نفس بلندی کشید و به آینه کنار در خودرو خیره شد. تا آنجا که می توانست ببیند نشانی از هیچ جنبنده ای نبود. آن وقت به پشتی صندلیش تکیه داد، به آرامی به سمت راست چرخید و زیر لب گفت:" احتمالاً...موفق شدیم!دیگه هیچکس دنبال ما نیست!"
صدای دخترانه ای به نجوا پرسید:" واقعاً فکر می کنی که ...اونا ما رو گم کردن؟"
آهسته جواب داد: " خیال می کنم...این طور به نظر می رسه!"
دخترک بعد از مکث کوتاهی سؤال کرد: " حالا باید چیکار کنیم، بهروز؟"
مرد جوان سری تکان داد و زیر لب گقت:" خب، به نظرم...مجبوریم یک کمی همین جا بمونیم، مادلین جون، تا...کاملاً مطمئن شیم که کسی در تعقیبمون نیست، بعد...به راهمون ادامه بدیم."
چند دقیقه هردو ساکت بودند و بعد دخترک پرسید:"تو... واقعاً...فکر می کنی که...این راه...اَمنه...؟" کمی منتظر ماند و بعد اضافه کرد:" منظورم اینه که ...با توجه به وجود بچٌه و این چیزا؟"
بهروز به آرامی شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت:"به نظر تو... ما گزینه دیگه ای هم داریم، عزیزم؟ فکر نمی کنی که ...ما مجبوریم کاری رو که شروع کردیم...ادامه بدیم؟"
مادلین در حالی که سرش را برمی گرداند تا به عقب نظری بیندازد، با تردید جواب داد:" انگارکه ...نه...!"
بهروز در حالی که به خارج خودرو خیره شده بود پرسید:"اون هنوز...خوابه؟"
مادلین زیر لب جواب داد:" آ...هان!"
هر دو مدتی ساکت بودند تا این که بهروز به آرامی به طرف مادلین چرخید و با محبت گفت:" نظر تو چیه، عزیزم؟ تو واقعاً فکر می کنی که ما باید به این کاری که شروع کردیم ادامه بدیم یا... این که ...دست برداریم و دُوری بزنیم و ...بریم خونه؟"
مادلین در حالی که به بیرون خیره شده بود زیر لب جواب داد:" من واقعاً نمی دونم. ولی...فکر می کنم...ما...چه بخوایم و چه نخوایم...درگیر این کار هستیم، حالا چه خوشمون بیاد و چه...نیاد! به نظرم میاد که این ...توی خونِ ما است!"
بهروز خندید، سری تکان داد و زیر لب گفت: " طبق معمول...خانمِ شجاع، علیرغم بچه داشتن و غیره...فرمان ماجراجویی رو صادر می فرمایند...!" و موتور ماشین را روشن کرد، نگاه سریعی به اطراف انداخت و بعد جاده را دور زد و در جهت عکس به راه افتاد.
کمی که گذشت، مادلین در حالی که به دور و برش نگاه می کرد زیر لب پرسید: "فکر می کنی...چقده دیگه باید بریم...؟"
بهروز جواب داد: " نگران نباش، حالا دیگه خطری متوجه ما نیست! خیال می کنم که اونا.... هر کس که بودن، ما رو کاملاً گم کردن!" نگاهی به عقب و به اطراف انداخت و بعد ادامه داد:" ضمناً ...فکر نمی کنم که ما ...با مقصدمون...فاصلۀ زیادی داشته باشیم! اون طور که کاظم آدرس داد، خونِۀ اونا باید یه جایی...همین اطراف باشه!"
مادلین زیر لب گفت:" چه خوب!" و بعد با صدای بلندتر اضافه کرد:"من فقط...نگران...بچه هستم ...چون اون ...حالا دیگه هر لحظه ممکنه بیدار بشه."
بهروز سری تکان داد و آهسته جواب داد:" نگران نباش، عزیزم! ما قعاً قبل از اون به مقصد می رسیم!"
کمی بعد، بهروز از سرعت خودرو کاست و گفت:" اون محل...باید...یه جایی در همین اطراف باشه!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" اسم محل تقریباً همونیه که کاظم به من گفت. توصیفی هم که از شکل و شمایل خیابونشون کرده بود با این جا می خونه!" لبخندی زد و به سمت مادلین نظری انداخت و با خنده گفت: "هم باریکه، هم تاریکه، هم سربالاییه...و هم ... کثافت! پر از برگهای خشک، سنگ و شن وچاله چوله...! آره، قطعاً خودشه!"
مادلین در حالی که می خندید گفت:" انگار جای بدی...واسۀ کارای زیرزمینی نیست، چون خود محل هم یواش یواش داره می ره زیرِ زمین!"
وقتی به مقابل در خانه ای که آدرسش را داشتند رسیدند نگاهی طولانی به صورت یکدیگر انداختند و بعد، بهروز در حالی که لبخند می زد زیر لب گفت:" این آخرین فرصت ما است! چون به محض این که وارد این خونه بشیم...جزو اعضای یک گروه انقلابیِ زیر زمینی به حساب میایم که نقشۀ سرنگون کردن رژیم رو در سر داره!" و بعد، در حالی که به صورت مادلین خیره نگاه می کرد ادامه داد:"خُب، بفرمائید، خانم عزیز! به داخل...بریم، یا نریم!؟"
مادلین شانه هایش را بالا انداخت و با لحنی محکم جواب داد:" بهتره...بریم تو ...گور پدر رژیم و هر اتفاقی که میتونه...بیفته!"
به محض این که در خانه را به صورتی که به آنها گفته شده بود زدند، در باز شد و کاظم که لبخند بر لب تقریباً پشت در ایستاده بود گفت:" بِپٌرین تو، جوونا! به عصر انقلاب خوش...اومدین!!"
علاوه بر کاظم، هشت نفر دیگر دور تا دور اتاقِ سالونِ خانه ایستاده بودند: پنج مرد و سه زن. زنها به محض این که در خانه بسته شد، جلو دویدند تا بچه قنداق شده را از بغل مادلین بگیرند.
آن وقت،کاظم، در حالی که به صورت بهروز چشم دوخته بود، پرسید:" اون بیرونا...، آدم مادمی ندیدین که... مشغول قدم زدن باشه!"
بهروز در حالی که سرش را به علامت نفی تکان تکان می داد گفت:" نه!" و پرسید: "شما...انتظار داشتین که...ما...کسی رو اون جا...ببینیم....؟"
کاظم خندید و جواب داد:" نه! من یکی که اصلاً نداشتم! فقط برای اطمینان پرسیدم!"
آن وقت پروین،همسر کاظم، با لحنی بسیار جدٌی توضیح داد:" یکی از دوستامون گفت که وقتی وارد خیابون ما شده... یه چیز غیر عادٌی...، شبیه یه آدم...، دیده که ...داشته کمی دورتر...قدم می زده!"
کاظم در حالی که غش غش می خندید گفت:" تا اونجایی که ما می دونیم، اون ممکنه یه سگ بوده، یا یه میمون یا یه الاغِ کُرٌه خر!"
یکی از حاضرین در حالی که به سمت مادلین و بهروز می آمد گفت:" واقعاً واسۀ آدم خجالت آوره که یه میمون رو گذاشته باشن مواظبش باشه یا یه الاغِ کرٌه خر رو!" و بعد با صدایی بلند تر گفت:" سلام بهروز! منو یادت میاد!؟"
بهروز با گیجی گفت:" هان!؟" و بعد از مکثی زیرلب اضافه کرد: " قیافه ت ...خیلی به نظرم... آشنا میاد!"
مرد در حالی که می خندید پرسید:" فقط...آشنا، هان!؟ انگار داری یه خورده پیر می شی ها! مگه ستوان آیشمن و خوابگاهِ گروهانِ شمارۀ سه یادت نیست!؟ "
بهروز با هیجان گفت:" اوه...خدای من! چطور می تونستم فراموش کنم! اون روزای وحشتناک و شگفت انگیز رو...که ما با هم در ارتش گذروندیم، حسین جان!"
جوانی که حسین خوانده شده بود در حالی که با بهروز دست می داد و سرش را خم کرده بود تا با هم رو بوسی کنند گفت: "یادته اون روزی که به همۀ دانشجوها درجه ستوانی دادن...ولی به تو یکی...کوفتم ندادن!"
هر دو خندیدند.
یک دقیقه بعد، وقتی بهروز به سوی زن جوانی که تازه از اتاق مجاور به سالون آمده بود می رفت با هیجان گفت:" سلام! پروین جون!" و بلافاصله افزود: " تو که خیال نداری دختر منو بدزدی، هان؟" و با صدای بلند خندید.
پروین در حالی که لبخند می زد جواب داد:" اگه تو و مادلین سَرِتونو برگردونین، ممکنه همین کار رو هم بکنم!" و بعد از کمی خنده اضافه کرد: "فعلاً که اون در امن و امانه! اما اگه حواست نباشه...یه دفه می بینی که اثری ازش نیست و رفته یه جایی...توی خونۀ ما در کنار پسر من، برزو، خوابیده!"
حالا همۀ حاضرین یا میخندیدند یا لبخند می زدند.
بعد از این که بهروز و مادلین به همۀ حاضرین معرفی شدند، کاظم به آرامی از جایش بلند شد و به سمت در خروجی رفت.
پروین در حالی که با قیافه ای نگران به کاظم چشم دوخته بود، از روی صندلیش بر خاست و پرسید:" تو...صدایی...چیزی...شنیدی؟"
کاظم زیر لب جواب داد:" آره، قطعاً شنیدم!" بعد نفس بلندی کشید ابروانش را در هم کشید و اضافه کرد:" یا باید مهدی باشه...یا یه نفر ناشناس که...داره دور و بر اینجا می پِلِکه..."
حسین در حالی که می خندید گفت: " فکر کردم تو گفتی که اون...یه سگ بود یا یه میمون یا...یه الاغِ کره خر!"
پروین در حالی که انگشت سبابه اش را جلوی بینی گرفته بود آهسته گفت:" هیس...! باید یه جوری...مطمئن بشیم!"
چند دقیقه همه در سکوت مطلق گوش دادند تا این که فاطمه، همسر حسین، آهسته گفت:" ما باید...یه جوری... دور تا دورمون رو بگردیم و...از همه چی مطمئن بشیم و اون وقت...جلسه رو شروع کنیم. چون ممکنه که..."
پروین حرف او را قطع کرد و گفت:" یه نفر باید یه جوری از این جا...بره بیرون و دور وبَر رو خوب بازرسی کنه!"
حسین در حالی که به بهروز چشم دوخته بود پرسید:" تو...وقتی میومدی داخل...متوجه چیزی نشدی....؟"
بهروز جواب داد:" نه...!خیال نمی کنم! اما..."
کاظم همان طور که به دقت به صداهای بیرون گوش می داد زیر لب پرسید:"اما...چی؟"
مادلین در حالی که به سایر افراد حاضر در اتاق نگاه می کرد گفت:" ما ...وقتی داشتیم به این جا نزدیک می شدیم یه چیز خیلی غیر عادی دیدیم!"
فاطمه با نگرانی پرسید:" اون...چی بود!؟"
حالا همه به چهرۀ مادلین چشم دوخته بودند اما او به بهروز نگاه می کرد.
بهروز توضیح داد:" یه کسی چند کیلومتر ما رو تعقیب کرد. برای همین...ما مجبور شدیم که مسیرمون رو عوض کنیم و چهل کیلومتر دیگه بریم تا... اون ما رو گم کنه و بعد برگشتیم و به این جا اومدیم."
حالا همه سر جاهایشان خشک شده و سراپا گوش بودند تا تمام صداهایی را که از خارج خانه می آمد بشنوند. چند دقیقه بعد همه متوجه شدند که شخصی مشغول ور رفتن به در ورودی خانه است. بعد آوای گریۀ طفلی به گوششان رسید و سر و صدای در بلافاصله قطع شد.
مدت کوتاهی سالون در سکوت مطلق فرو رفته بود تا این که مادلین زیر لب پرسید: "هیچ راه دیگه ای...برای خروج از این جا وجود نداره؟ " و بعد از مکثی اضافه کرد:"منظورم برای وقتیه که خطری پیش بیاد....؟"
پروین به آرامی سرش را به معنای نفی تکان تکان داد.
آن وقت یکی ار مردان حاضر زیر لب گفت: "اگه لازم بشه...می تونیم از پنجرۀ بزرگ اتاق خواب... بیرون بپریم!"
پروین توضیح داد:" درسته، حمید! پنجرۀ اتاق خواب خیلی بزرگه! ما حتی می تونیم، دوتا دوتا از طریق اون...از این جا خارج بشیم!"
حالا فضای بیرون کاملاً ساکت بود. تنها آوای عوعوی سگهای ولگرد از فاصله ای دور به گوش می رسید. بعد به ناگهان صدای گوشخراشی بلند شد. شبیه غرٌش موتور کامیونی بود، که به سویشان می آمد. همه به ناگهان از جا پریدند. بعضی هم به درِ اتاق خواب چشم دوختند.
کاظم در حالی که لبخند می زد رو به دیگران گفت:"نترسین بابا! این حتماً صدای موتور کامیون قراضۀ همسایه ما است! اون گاه و گداری ازش استفاده می کنه که بِرِنجاشو به بازار ببره ...!" و بعد به سمت درخروجی دوید، آن را باز کرد و بیرون رفت. لحظه ای بعد، همه صدای او را شنیدند که تقریباً فریاد می زد: "آقای کریمی، سلام! حال و احوالتون چطوره؟"
بعد مردی با صدای بلند جواب داد:" ممنونم، حضرت آقای دشتی! خانوم و بچه ها چطورن؟" و بعد در حالی که از آن جا دور می شد اضافه کرد:"سلامِ منو...به حاج خانوم...برسونین!"
حمید رو به کاظم آهسته پرسید:" حاج خانوم دیگه کیه...؟ برای چی تو رو آقای دشتی صدا کرد؟"
یکی از خانم های مهمان گفت:" اون...حتماً کاظم رو با یکی دیگه اشتباه گرفته! بعضی از این دهاتیا توجه زیادی به ..."
پروین حرف او را قطع کرد و گفت:" نه، نه، این طور نیست،الهۀ جون! دلیلش اینه که ...ما اسمای واقعیمونو به همسایه ها نگفتیم."
کاظم توضیح داد:" اونا...همۀ همسایه هاشونو حاج آقا و حاج خانوم صدا می زنن! انگار این... علامتِ احترام گذاشتن به افراده!"
الهه با صدای بلند گفت:" اما شاید بَد نشد که اون اومد! چون ممکنه عُمٌال رژیم رو وادار کرده باشه که ...لا اقل یه مدتی از این جا دور شن...!"
جوان نسبتاً چاقی که تا به حال حرفی نزده بود گفت:"حق با الهه است! بنابراین ...بهتره که ما هرچه زودتر کارمونو شروع کنیم... برنامه هامون رو بریزیم چون ممکنه...وقت زیادی نداشته باشیم!"
کاظم لبخند بر لب گفت:" کاملاً درسته، جنابِ جمال خان! ما باید به سرعت..."
اما حرفش را ناتمام گذاشت.
مردی که نادر خوانده شده بود گفت:"انگار باید برنامه بریزیم...که چطوری از پنجره اتاق خواب...شیرجه بزنیم بیرون!"
مرد جوان دیگری گفت:"حالا برای انجام اون کار...خیلی وقت داری، جمال آقا! منظورم اندازه گیری پنجره و این جور چیزا س...که ببینی می تونی اون باسن گنده رو از توش رد کنی، یا نه!"
همه زدند زیر خنده.
جمال با اخم گفت: " از قدیم گفتن که راه جهنم با شوخی های لوس و نُنر آسفالت شده، فَرید خَره! اگه یه بار دیگه در مورد هیکل من شوخی بی نمک و احمقانه ای بکنی ها... میبرمت بیرون و حسابی حالت میارم! یادت باشه!"
فرید در حالی که لبخند می زد گفت:" من این حرفا رو از یه نفر دیگه هم قبلاً شنیده بودم! فکر می کنم که اون...یه کرگدن بود ...توی آفریقا!"
حالا همه و حتی خود جمال مشغول خندیدن بودند.
چند دقیقه بعد، آنها دور تا دور میز بیضی شکلی نشسته بودند. آن وقت کاظم به پا خاست، سینه اش را صاف کرد و گفت:" "همون طور که همه شما می دونین، رژیم دیکتاتوری در این کشور تعداد زیادی از مردا و زنای ارزشمند ملٌتمون رو کشته و به خودش حق داده که حقوق سیاسی و اجتماعی همه مونو کاملاً نقض کنه." کمی مکث کرد تا یک بار دیگر سینه اش را صاف کند و آن وقت ادامه داد:" تنها در همین سه یا چهار سال اخیر، صدها نفر از جوانان ما در نهایت قصاوت به وسیله رژیم شکنجه و اعدام شده اند فقط به این خاطر که این جُربُزه رو داشتند که از رفتار رژیم انتقاد کنن ویا اعلام کرده بودند که در شرایط کنونی گزینه دیگه ای برای مردم ما نیست به جز این که دست به اسلحه ببرن و رژیم فعلی رو که بیست سال و اندی پیش از طریق کودتا توسط دولتهای خارجی، به قدرت رسیده سرنگون کنن! " حرفش را قطع کرد تا نفسی تازه کند. اما قبل از این که دوباره دهانش باز شود، پروین با صدایی نسبتاً بلند گفت: " کاظم جون، لطفاً اصل حرفت رو بزن! ما احتمالاً وقت زیادی نداریم! اون یارو ممکنه همراه با عده ای برگرده و همه مونو بازداشت کنه!"
فرید با صدای بلند گفت:" و ما مجبور بشیم که باسنامونو از وسط پنجرۀ اتاق خواب بگذرونیم تا جونامونو نجات بدیم!" لحظه ای مکث کرد و بعد در حالی که نیشخند بر لب به صورت جمال نگاه می کرد افزود: " البته به جز جمال، که باسنش بزرگتر از اونه که از پنجره رد بشه!"
حالا جمال، در حالی که ابروانش را درهم کشیده، دندانهایش را برهم فشرده، ومشتهایش را گره کرده بود، سرِپا ایستاده بود و... لبخند می زد. بقیه افراد حاضر در اتاق هم ، در حالی که دستشان را مقابل دهانشان گرفته بودند، آهسته می خندیدند.
آن وقت کاظم به آرامی به سمت جمال رفت، دستش را بر شانه او گذاشت و به آرامی فشار داد تا بر روی صندلیش بنشیند و بعد با لحنی محبت آمیز و پدرانه گفت:" شما دو تا باید دست از این شیطونیا بردارین! ما باید انرژیامونو نیگر داریم برای وقتی که..." ساکت شد تا نفسی تازه کند، اما جمال جمله او را تمام کرد و با صدای بلند گفت:" وقتی که...می خوایم باسنامونو از میون پنجرۀ اتاق خواب رد کنیم!"
بیشتر افراد گروه زدند زیر خنده و شروع کردند به صحبت کردن با یکدیگر.
یک دقیقه بعد کاظم با صدای بلند گفت:"خیله...خب! کافیه دیگه. به قدر کافی شوخی کردین. حالا، از اونجایی که همه شما در انتظار این هستین که به قول فرید...باسنا تونو از توی پنجره بگذرونین...بیاین حرفایی رو که باعث دلخوری رفقامون می شه کنار بذاریم و به اصل مطلب بپردازیم. همونطور که می دونین..."
اما الهه حرف او را قطع کرد و گفت:" ببخشین، کاظم آقا! همون طور که می دونین...عدۀ زیادی از مردم می گن که ...رژیم کشور ما...علیرغم همۀ کمبودهاش...کارای زیادی برای کشور و مردم ما انجام داده! اونا می گن که میهن ما در طول چند سال اخیر پیشرفتهای زیادی کرده! که...اقتصاد مملکت داره به سرعت رشد می کنه، زنان ما به حقوقی که حقشون بوده رسیدن، و ارتش ما به یکی از مقتدرترین نیروهای نظامی جهان تبدیل شده! به گفتۀ اونا، کشور ما در حال ورود به یه عصر جدیده!" نفس بلندی کشید و بعد اضافه کرد:" فکر نمی کنم هیچ کدوم از ما توی این اتاق بتونه منکر این حرفا بشه! و حالا...من می خوام بپرسم که ...آیا ما قراره ...وقتی این جور حرفا رو از مردم می شنویم...چی بگیم؟"
کاظم شانه هایش را بالا انداخت وجواب داد:" خب، به نظر من...ما می تونیم بگیم که ما هنوز با اون چیزی که حق مردم ما است خیلی فاصله داریم...درسته که ما داریم چیزایی رو که تو گفتی به دست میاریم اما....اونا رو در ازای هزینه هایی مثه از دست دادن استقلالمون، تبدلیل شدن به برده های یه رژیم استبدادی، و لگد مال شدن زیر پای امپریالیسمه که به چنگ میاریم! اگه چیزی که حق ملت ما است اینه، اون وقت باید سرجای خودمون راست راست بشینیم و برای ابد دهانامونو گِل بگیریم!"
الهه در حالی که سرش را تکان تکان می داد، آهسته گفت:" پس همش همینه، هان!؟"
کاظم آهسته جواب داد: " این حد اقلِ چیزیه که من برای گفتن داشتم! اگه شخص دیگه ای توی این اتاق حرف هایی به نفع یا علیه این رژیم داره که می خواد ...بگه، حالا وقتشه! بفرمائین!"
فاطمه در حالی که ابروانش را در هم کشیده بود گفت:" آره، من شخصاً فکر می کنم که ...تنها بخشی از حرفایی که الهه گفت ...درسته! اون میلیونها آدمی رو که هنوز بیکار و گرسنه در سراسر کشور وجود دارن ندیده گرفته! .یکی دو قدم به سمت جلو برداشتن به معنی این نیست که ما داریم با سرعت کافی به پیش می ریم، به سپیده دم نزدیک شده ایم، و نیازی نیست که نگران چیزی باشیم!"
حمید به تلخی گفت:" تف به اون سپیده دمی که اونا میخوان بهش نزدیک بشن! آدم چطوری می تونه اون شعرا و نویسندهای فوق العاده ای، مثه خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان رو...که صرفاً به خاطر این که از این رژیم فاسد و خیانتکار انتقاد کرده بودن به جوخۀ آتش سپرده شدن، فراموش کنه!؟ این درحالیه که همین رژیم به اتباع بعضی دولتهای استعمارگر خارجی برای هر گونه جُرم و جنایتی که ممکنه در این کشور انجام بدن مصونیت قانونی کامل داده!"
پروین با صدایی نرم و آهسته گفت:" خب، من فکر می کنم که تو تمام حرفایی رو که لازم بود زده بشه یه دفه زدی! و می دونم که تمام افرادی که در این جا حضور دارن به خوبی از این وضعیت کشور با اطلاعند! و از اونجایی که ما ممکنه وقت زیادی برای بحث پیرامون اون مسایل نداشته باشیم، پیشنهاد می کنم که بریم سر اصل مطلب و ببینیم که چطوری می تونیم با همدیگه به عنوان اعضای یه گروه یا سازمان انقلابی کار کنیم!"
کاظم در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت:"عالیه! حالا، از اونجایی که همۀ افراد حاضر در اینجا به قدر کافی در مورد نقشه ای که ما در سر داریم اطلاع دارن..." حرفش را قطع کرد تا سینه اش را صاف کند و بعد ادامه داد:"من می خوام پیشنهاد بدم که هر کدوم از ما بگه که در محلی که کار و فعالیت می کنه چه کار یا کارایی می تونه انجام بده... و...ما ...چطوری می تونیم کارهای مشترکمون رو هماهنگ و همسو بکنیم تا حاصل کارمون به بالاترین سطح ممکن برسه و هزینه های احتمالی اون به....حد اقل! یعنی که ...احتمال دستگیر شدنمون به وسیلۀ پلیس مخفی رژیم ...کمتر بشه!" بعد کمی مکث کرد و به آرامی به دور خودش چرخید و به در خروجی ساختمان چشم دوخت.
حالا همه یک بار دیگر بدون این که کوچکترین تکانی بخودرند، بانگرانی به دقت به صداهایی که از بیرون می آمد گوش می دادند. آن وقت صدای موتور خودرویی را که به خانه نزدیک می شد شنیدند.
کاظم زیر لب گفت:" ممکنه مهدی باشه!" و به در ورودی نگاه کرد.
آن وقت پروین به آرامی از جایش بلند شد و با نوک پا به کنار کلید چراغ برق رفت چراغ را خاموش کرد. اتاق به ناگهان مثل سیاه چالی تاریک شد.
خودرو مزبور حالا به نزدیکی خانه رسیده بود به طوری که آنها می توانستند صدای کسانی را که با صدای بلند با هم صحت می کردند بشنوند.
فرید زیر لب گفت:"حالا وقتشه که ما از لای پنجره بزنیم بیرون! البته به جز جمال که ..."
جمال آهسته گفت:" ممکنه وقت این باشه که من...زبون تو رو از حلقومت بکشم بیرون!"
پروین با نگرانی گفت: "بچه ها ساکت باشین! ممکنه موضوع کاملاً جدی باشه!"
کاظم زمزمه کرد: " خواهش می کنم همه به سرعت برین به اتاق خواب! همه تون! به من فرصت بدین که بفهمم جریان چیه!"
همه با عجله به سمت اتاق خواب هجوم بردند، به درون رفتند و در را پشت سرشان بستند.اما چند ثانیه بعد، بهروز به آرامی در را نیمه باز کرد و از وسط آن به بیرون خزید.
کاظم حالا پشت پنجره بزرگ سالون ایستاده بود و از لای درز کوچکی که با دست راستاش در پرده ایجاد کرد ه بود، به بیرون نگاه می کرد.
بهروز به زمزمه پرسید:" می تونی...چیزی ببینی؟"
کاظم جواب داد: آهان! به نظر میاد که ... یه دسته آدم ... دارن تمام محله رو به دنبال چیزی می گردن!"
بهروز آهسته گفت:"این خبر خوبیه! ممکنه که اونا به دنبال ما می گردن اما...همین که دارن محلٌه رو می گردن نشون می ده که آدرس دقیقی از ما ندارن."
کاظم زیر لب جواب داد: آره! یا دلیلش اونه و یا این که ... چون این خونه شماره ای نداره نمی دونن دقیقاً کجا برن. به همین خاطر بود که ما شماره های روی در و دیوار رو برداشتیم و پاک کردیم."
بهروز زمزمه کرد:"در این صورت...اونا به زودی این موضوع رو می فهمن و ...برای دستگیری ما به این جا هجوم میارن."
کاظم به آرامی پرسید:" فکر می کنی که...حالا ما باید چیکار کنیم؟"
بهروز جواد داد:" شاید بهتر باشه که به رفقامون بگیم...از پنجرۀ اتاقِ خواب بزنن بیرون و...به دنبال یه مخفی گاه بگردن!"
کاظم آهسته گفت: " آخه ...دور و بر حیاط ...یه دیوارۀ خیلی بلند کشیده شده. من قبل از این که دوستامون از راه بِرِسن رفتم اونو بررسی کردم! علاوه بر این، به نظر میاد که دور و بر ما...همه جا همسایه هایی زندگی می کنن که ممکنه از آدمای رژیم باشن ...یا این که ما رو با یه دسته دزد اشتباه بگیرن و...به پلیس خبر بدن!"
بهروز با تعجب پرسید:" مگه این خونه...مال شما نیست!؟"
کاظم سری تکان داد و گفت: "نع! خونه مال یکی از قوم و خویشای ما است. من فقط وقتی که خیلی کوچیک بودم یه بار به اینجا اومده بودم...."