Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


22 سایۀ مرگ

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[21 Jan 2020]   [ هرمز داورپناه]

خودش را به سمت بالا کشید،سرش را از کیسۀ طویل بیرون آورد ونگاه سریعی به اطراف انداخت. زیر لب گفت: " مثل همیشه پشه ها همه جا رو اشغال کردن!" البته آن قدر نور نبود که او بتواند آنها را ببیند اما سایۀ کسی که بر روی یکی از تخت ها نشسته بود و می کوشید تا پشه ها را بگیرد و بکشد به خوبی قابل تشخیص بود.


   قبل از این که دوباره به داخل کیسه خوابِ دَستسازش بخزد و لبۀ آن را زیر سرش بگذارد کمی چرخید و نگاهی به سه  تخت دیگری که کسانی بر رویشان خوابیده بودند انداخت. فکر کرد: "اون عبدل بود. پس  اقلاً یکی دیگه از ما زنده س! شاید دوتای دیگه هم نمرده باشن. اصلاً شاید اونا خیال  نداشته باشن ما رو به این زودی ها بکشن!"

نفس بلندی کشید و سرش را تکان تکان داد: " چه اتلاف وقت و انرژی بزرگی! تنها چیزی که این بچه ها  باید یاد می گرفتن این بود که چه طوری داغی هوا رو تحمل کنن! اون وقت می تونستن مثه من دو طرف پتواشونو به هم بدوزن و برای خودشون یه کیسه خواب درست کنن تا هیچ حشره ای نتونه داخلش بشه و  ُحٌر و شهیدشون  کنه!"

پلک هایش را بر روی هم فشار داد و کوشید تا آنچه را که در اطرافش جریان داشت به  فراموشی بسپارد. تنها پشه ای را که موفق شده بود به پناهگاهش راه بیابد به زودی یافت و نابود کرد. آن وقت نفسی به راحتی کشید و چشمانش را بست. فکر کرد: " اون حرومزاده ها انقدر به ما وقت نمی دن که یه خورده استراحت کنیم! این محل لعنتی، با وجود گرمای شدید، پشه های فراوون و بوی گند زیادی که داره، به خاطر سکوت عمیق و آسمون پر ستاره ش، اصلاً جای بدی برای استراحت نیست!" و بعد از مکثی ادامه داد: "البته در صورتی که آدم مطمئن باشه که کسی برنامۀ کشتن اونو نداره!" پلک هایش را بر روی هم فشرد و سعی کرد تا اعصابش را آرام  کند.

داشت خوابش می برد که صدای زنگدار کسی در گوشش پیچید: " معلوم نیست تو چطوری می تونی توی چنین شرایط  وحشتناکی به این آسونی بخوابی!"

بعد صدای خودش را شنید که می گفت: "اونقدام وحشتناک نیست،حمید جون! مسئله فقط اینه که آدم بتونه توی شرایط سخت اعصابشو کنترل کنه. راهشم اینه که تا اونجا که می شه  به چیزای خوب و قشنگ فکر کنیم  و ذهنمونو درگیر  رویداد های احتمالی بد و  وحشتناک نکنیم!"

عبدل گفت: " اما آخه کریم جون! آدم چطوری می تونه در حالی که درجه هوای اطرافش از پنجاه بالاتره و  هزارها پشۀ خونخوارهم به سر و کلٌش ریختن اعصابشو کنترل کنه؟"

بعد صدای خرناس فرزاد را شنید:" آره! اصلاً ما واسۀ چی باید این شرایط گند و گُه رو تحمل کنیم؟ کی گفته که ما همه چیزمونو فدا کنیم که شیکم یه مشت آدم تنبل و بیکارۀ  گرسنه  سیر بشه؟"

     قلتی در کیسه خوابش زد، نفس عمیقی کشید و کوشید  تا مکانی را که در آن بود از  یاد ببرد . لحظاتی بعد احساس کرد که سوار چیزی شبیه به هواپیما در حال پرواز در آسمان است. مرد جوانی که در کنارش نشسته بود نگاهی به او انداخت، لبخندی زد و زیرلب گفت: "تا چند دقیقۀ دیگه ...به اونجا می رسیم." و لحظه ای بعد، در حالی که سعی می کرد نگرانیش را پنهان سازد پرسید: " فکر می کنی که... بعدش...چه بلایی به سرمون میاد؟"

لبخندی زد و به آرامی جواب داد: " دلیلی برای نگرانی وجود نداره، حمید جون! تنها چیزی که باید یادمون باشه اینه که تو... اسمت ناصره، و من اسمم کریم. مسئولین این جام هیچ شک و شبهه ای در مورد هویت ما به خودشون راه نمی دن چون که این اسما رو خودشون روی ما گذاشتن و توی پاسپورت های قلابی مون نوشتن! بنا براین، خیالمون باید راحت راحت باشه!"

بعد گروهی آدم را دید که پشت سرهم ایستاده و در انتظار نوبت برای پیاده شدن از هواپیما هستند. به محض این که به دنبال سایر مسافرین وارد سالون  فرودگاه شدند کسی  از پشت سر دست بر روی شانه های  او و حمید گذاشت وبا صدای بلند گفت: " صباح الخیر!"

حمید چرخی زد وبا خنده گفت: " تو انگار... عربی رو فوت آب شدی! هان، نوذر؟"

جوانی که نوذر خوانده شده بود صورت حمید را بوسید و با صدای بلند گفت: " شوایه شوایه!"و بعد در حالی که به سوی او می چرخید گفت: "تو هم حالا دیگه اسمت کریمه، هان، بهروز؟"

در حالی که تازه وارد را در آغوش می کشید با خنده جواب داد: " آره درسته، اسمم کریمه و از ملاقات جنابعالی هم که نمی دونم اسمتون چیه خیلی خوشوقتم!" و بعد از نوذر پرسید:  "حالا ما قراره کجا بریم؟"

نوذر گفت: " من شماها رو به محلی  که باید چند هفته ای درش زندگی کنین می برم. از این جا زیاد دور نیست."

 

     سرش را چند بار تکان داد، نفس بلندی کشید و سعی کرد که به چیز دیگری فکر کند. لحظه ای نگذشته بود که صدای آشنای  فردی در گوشش پیچید: "ما امروز برنامۀ کارمون رو شروع می کنیم. بخش اول اون آموزش دفاع انفرادیه. من هم معلم جودوی شما  خواهم بود."

کسی که در کنارش ایستاده بود آهسته پرسید: " تو این مرد رو می شناسی؟"

بهروز جواب داد:" آره، بیشتر دانشجویای ایرانی که در آمریکا هستن اونو می شناسن. اون دکتر مصطفی است. شما چیزی راجع بهش نشنیدین؟"

جوان سری تکان داد و زیرلب گفت: " من اسمم فرزاده. من و دوستم عبدل....از انگلیس اومدیم. فکر می کنم که... یه چیزایی دربارۀ مصطفی شنیده باشم. اون آدم مشهوریه. اما این اولین باریه که خودم شخصا باهاش رو به رو می شم."

حالا چهار نفری به صف ایستاده بودند و به دقت به حرف های آن مرد گوش می دادند. دکتر مصطفی ادامه داد: " این قسمتِ برنامه تون حدود دو ماه طول می کشه. اون وقت.... به یه پادگان آموزش نظامی کماندوها می رین تا...تمام چیزایی رو که برای شرکت در یک جنگ چریکی لازم دارین یاد بگیرین."

 

لبخندی زد و در دل گفت: " اون دو ماه احتمالاً  بهترین قسمت سفر ما بود! اقلاً  یه جای تقریباً تمیز و راحت برای خواب داشتیم و غذای نسبتا خوبی هم می خوردیم..." نفس بلندی  کشید، آب دهانش را قورت داد و زیر لب گفت: "مصطفی یه معلم جودوی عالیه. کاش در زمیئه های دیگه  هم  همین قدر ....خوب بود."

بوی عفونتی که از درز کیسه خواب خودساخته اش به درون می آمد افکارش را برهم زد. دست راستش را بالا آورد و بینیش را گرفت و فشرد.

آن وقت صدای حمید در گوشش پیچید: " کاش راه دیگه ای وجود داشت. من که نمی تونم تا شب صبر کنم که از دیوار پادگان بریم بالا و بپریم اون ور!"

صدای خودش پرسید: " واسۀ چی...کاری رو که من انجام می دم نمی کنی؟"

عبدل در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: " آخه تو ...پوست کرگدن داری، کریم خان! ما که نداریم!"

فرزاد تقریباً داد زد: "آره! من حتی تصورش رو هم نمی تونم بکنم که تو چطوری می تونی به توالتی بری که به زمین و تمام در و دیوارش  گُه خُشک و تر چسبیده، و به محض این که واردش می شی  چند هزار مگس و پشه به سر و صورتت می ریزن و به تمام بدنت می چسبن!؟"

به آرامی جواب داد: " خب آدم همیشه می تونه بعد از رفتن به اون توالت به وسط حوضچه ای که جلو خوابگاه هست بره و با شیلنگی که برای آب دادن درختا گذاشتن سرو تن خودش رو بشوره..."

عبدل به آرامی گفت: "فکرشو بکنین که  اون رنجرهای بیچاره چه می کِشن  که وقتی بعد از ساعت ها تمرین سخت در وسط کویر، به این جا برمی گردن، فقط پنج دقیقه فرصت دارن که به مستراح برن و سرشون رو سبک کنن! بیخود نیست که ما اون همه گُه خشک شده رو به در و دیوار مستراح های این جا می بینیم!"

      حالا ساختمان خوابگاه در سکوت عمیقی فرو رفته بود. اما از فاصله ای دور صدای عجیب و غریبی به گوشش می خورد. چند دقیقه به دقت گوش داد و بعد به آرامی برخاست و نشست. فکر کرد: "لابد صدای خُرخر فرزاده! حتماً   باز     پتوشو به دور سرش پیچیده که صورتش از شرٌ پشه ها در امون باشه. یکی از همین روزاس که با این کارش خودشو راهی سرای باقی کنه!"

آهسته از کیسه خوابش بیرون خزید و به وارسی اطراف پرداخت. همه جا ساکت  و آرام بود و تنها چیزی که به گوش می رسید  صدای خرخر عبدل بود.

آهسته پایین رفت، سه تختی را که افرادی بر رویشان خوابیده بودند به دقت وارسی کرد و آهی از روی رضایت کشید. آن وقت به سمت میز کوچکی که کمی دورتر بود رفت و از کاسۀ آبی که بر روی آن بود جرعه ای نوشید. زیر لب گفت: " انگار آب دریا رو با ادرار قاطی کردن و ریختن توی کاسه!" بعد در حالی که دستهایش را دور و بر سر و صورتش تکان تکان می داد تا پشه هایی را که به او هجوم برده بودند فراری دهد به کنار پنجره رفت، ایستاد، نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: " هرچه زودتر باید خودمون رو از این قبرستون نجات بدیم!"

صدای فرمانده مصطفی ناگهان در گوشش پیچید: " شما می تونین به محض این که برنامۀ تعلیمات نظامیتون تموم شد به کشور برگردین."

صدای خودش پرسید:" اما چطوری، جناب فرمانده؟  ما قراره چه شکلی به کشور بریم؟ مسلماً ساواک برای هر کدوم از ما پروندۀ قطوری پر از گزارش و عکس و چیزای دیگه تشکیل داده. اونا منتظرن  که ما پامونو به داخل کشور بذاریم تا...!"

فرمانده حرف او را قطع کرد:" شما به مرز اعزام می شین. ما در اونجا کسانی رو داریم که بهتون کمک کنن از سرحد بگذرین. ساواک هیچ وقت متوجه ورود شما به کشور نخواهد شد!"  لحظاتی ساکت ماند  و بعد ادامه داد: " وقتی  از مرز گذشتین البته، باید روی پای خودتون بایستین!"

صدای حمید به اعتراض بلند شد: "اما جناب! هر دوی ما  سال هاس که از کشور دوریم. ما که به جز خانواده و دوستا و آشناهای قدیمیمون کسی رو اون ور مرز نمی شناسیم؟"

فرمانده سری تکان داد و لبخند تلخی زد  و بعد گفت:" خیلی متأسفم! اما اگه یادتون باشه شما همین دو سه ماه پیش به من گفتین که خط و مشی ما رو قبول ندارین. ما که نمی تونیم شما رو که به راه ما باور ندارین بین صفوف رزمندگان خودمون جا بدیم!"

صدای حمید را که دهانش را کنار گوش او گذاشته بود شنید: "اونا احتمالاً ترتیب کشتن ما رو در اون طرف مرز می دن و بعد اعلام می کنن که دو نفر از رزمندگانشون به وسیلۀ رژیم کشته  شدن! این جوری با یه تیر دو نشون می زنن: هم وجهه خودشونو بالا می برن  و هم شٌر ما رو کم می کنن!"  مکثی کرد و بعد ادامه داد:" ما باید یه راهی برای  نجات دادن خودمون پیدا کنیم."

بعد صدای آرام خودش را شنید: "نگران نباش. راهش اینه که بهشون بگیم  ما می خوایم برگردیم به آمریکا! اونا می دونن که وقتی ما انقده از کشور دور باشیم دیگه  نمی تونیم برنامه های اونا رو به مخاطره بندازیم. حتی ممکنه که به ما برای برگشتن به اون جا کمک هم بکنن!"

حمید با تردید گفت: " خب، آره...شاید! اما ...آسون ترین راه برای  اونا اینه که همین جا بی سر  و صدا  شرٌ ما رو از سر خودشون کم کنن! آخه ما خیلی چیزا در بارۀ تشکیلات اونا می دونیم و هر جا که باشیم ممکنه از ناحیۀ ما  احساس خطر کنن!"

بعد باز صدای خودش را شنید: " خب، ما که چارۀ دیگه ای نداریم. باید خدا خدا کنیم که اونا اون قدر ها هم آدمای بدی نباشن... "

   با قدم های آهسته به کنار تخت حمید رفت و ایستاد. به نظر می رسید که مرد جوان به خواب سنگینی فرو رفته است. صدای خُرخُر او از  فاصله ای دور شنیده می شد. پشه ها قسمتی از پتوی او را پوشانده بودند. فکر کرد: " منتظر نوبتن که برن زیر پتو و دلی از عزای خون اون در بیارن! چه خوبه که دورۀ آموزشی ما تقریباً به انتها رسیده."

ناگهان صدای کسی  درگوشش پیچید که به زبان عربی فریاد می زد:  "ایست! از جاتون تکون نخورین!"

فکر کرد: " خدای من! اون شب چه شانسی آوریم که این چند کلمه عربی رو بلد بودیم. وگرنه اونا ما رو به گلوله بسته بودن!"

بعد صدای افسر فرماندۀ آن ها در گوشش پیچید که به زبان انگلیسی می گفت:  "شما آقایون امشب واقعاً شانس آوردین که من برحسب اتفاق در این اطراف بودم. اگه به نگهبانا نگفته بودم که دست نیگر دارن، اونا همه تونو به رگبار بسته بودن. اونا فکر می کردن که شما سربازای اسرائیلی هستین که می خواین به پایگاه نفوذ کنین!"

فرزاد آهسته گفت: " چه آدمای بُزدلی! این نشون می ده که اونا چه قدر از اسرائیلی ها می ترسن!"

فرمانده به زبان انگلیسی گفت: " من این جریان رو  به مقامات بالاتر گزارش نمیدم. افرادم بی سر وصدا شما رو  به خوابگاهتون می رسونن. فقط امیدوارم که شما دیگه هیچ وقت بدون اجازۀ ما از پادگان خارج نشین."

فرزاد خرناسی کشید و زیر لب گفت: " آخه ما چطور می تونیم به حرف تو گوش بدیم، مرد حسابی!؟ اگه از پادگان خارج نشیم که ظرف سه روز روده ها مون منفجر می شن!"

همه زیر لب خندیدند.

کمی بعد حمید به او گفت: " حتماً یه کسانی از این که ما هر شب یواشکی از پادگان بیرون می ریم خبردار شده  و نقشه کشیده بودن که به این ترتیب کلک ما رو بکنن! چه شانسی آوردیم که اون شب فرمانده بر حسب اتفاق همون نزدیکیا بود و نقشه شون نقش بر آب شد!"

در حالی که به سمت تختخواب  خودش برمی گشت زیر لب زمزمه کرد: " فقط چند روز مونده! ما حالا دیگه بلدیم که انواع اسلحه ها رو به کار ببریم، به طور زیگ زاگ از جلو دشمن فرار کنیم تا تیرشون به ما اصابت نکنه، از موانع مرتفع بالا بریم و از اونا پایین بیایم، نیش پشه ها و مگس های غرق در گُه رو روی صورت و بدنمون تحمل کنیم، و برای دفع ادرار و مدفوع خودمون از دیوارهای بلند بالا بریم و  به آن سو بپریم" وقتی به تخت خوابش رسید آهسته می خندید.

                                                     ****

درکنار  تختخوابش ایستاد، از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و با صدای بلند  گفت: " خدای من! انگار که اون پایین،  یه عده زن و بچه دارن توی چیزی شبیه به پیاده رو...به  این طرف و اون طرف می رن!"  

حمید خندید و گفت: " خب، آره! منم اونا رو از روی تختم می  بینم. مگه چیه؟ برای چی می خندی، بهروز؟"

بهروز سرش را تکان تکان داد و بعد از چند لحظه زیر لب گفت: " به نظرم میاد که ...دارم توی یه جور دنیای رؤیایی... سِیر می کنم!"

حمید خیره نگاهی به او انداخت: "واقعاً!؟  واسۀ چی؟"

قبل از این که چیزی بگوید صدای فرمانده مصطفی در گوشش پیچید: " به ما خبر داده اند که شما تمام برنامه ها یی رو که براتون گذاشتن  به نحو احسن تکمیل کردین و برای عملیات آماده هستین." بعد لبخندی زد و با شور و شوق با هر چهار نفر آن ها دست داد و افزود: "وقتشه که ما در مورد مأموریت بعدی شما با هم صحبت کنیم."

فرزاد دست راستش را بلند کرد، تکانی به آن داد و به نرمی گفت: "حتماً یادتونه که ... بهتون گفتم... من و عبدل قصد  داریم به انگلیس برگردیم. هر وقت که برنامۀ جامعی برای اولین عملیاتمون  در کشور  طرح ریزی کردیم، اون وقت ...برمیگردیم."

فرمانده مصطفی نگاهی به دوست و همکار نزدیکش ابراهیم که معاونش هم بود انداخت و بعد گفت: " بسیار خُب!"   بعد کمی چرخید و به بهروز نگاه کرد: " تو چی، کریمِ عزیز؟ دوست داری تو رو به کجا بفرستیم؟"

بهروز با تردید گفت: " فکر می کنم که...اگه برای شما اشکالی نداشته باشه...ما برگردیم به...آمریکا!"

مصطفی چند لحظه ساکت ماند و بعد گفت: " باشه. امیدوارم که ...هر کجا هستین موفق و کامروا باشین!"

بهروز با صدای بلند گفت: "متشکرم، آقا! خیلی ممنون!"

 

حمید نگاهی به او انداخت و با تعجب گفت:" واسۀ چی از من تشکر می کنی، بهروز؟ برای  این که گفتم... من هم اون آدما رو توی پیاده رو دبدم؟"

بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت:"نه، نه! " و بعد از مکثی اضافه کرد: " می دونی، گاهی یه دفعه احساس می کنم که هنوز توی اون پادگان آموزشی جهنمی کماندو ها هستم!"

حمید سری به علامت تأیید فرود آورد و بعد گفت: " می دونم چی می گی! برای من هم  گاهی پیش میاد. همین هتل درجه سه چهارِ درب و داغون، نسبت به اون جهنمی که ما چند ماه توش بودیم بهشت برین به نظر میاد!" کمی ساکت ماند و بعد ادامه داد: " می دونی، الان تنها مسئله ای که منو آزار می ده  اینه که...آخرین باری که ما  غذا خوردیم دیروز صبح بود...و ما پولی برای این که چیزی بخریم و بخوریم نداریم!"

بهروز در حالی که هنوز به خیابان زیر پایش نگاه می کرد زیر لب گفت: " فکر می کنی...چه مدتیه که... اونا به ما سر نزدن؟"

حمید سرش را تکان تکان داد: "آخرین کسی که به دیدن ما اومد...نوذر بود که از اون زمون هم...یه ماه گذشته." بعد با قدم هایی آرام به کنار بهروز رفت و سرگرم تماشای خیابان شد. لحظاتی در سکوت به بیرون نگاه کرد و بعد زیر لب گفت: " یادته که ...من چند ماه پیش چی بهت گفتم؟ من هنوزم فکر می کنم که اونا خیال دارن یه بلایی سر ما بیارن! آخه بدون پول، توی یه کشور غریب که زبونش رو هم بلد نیستیم قراره چه اتفاقی برامون بیفته؟ اگه هرچه زودتر سر و کلٌۀ یکی از اونا پیدا نشه ما قطعاً از  گرسنگی می میریم! احتمالاً برنامه اونام همین بوده!"

چند دقیقه هر دو ساکت بودند و بعد بهروز سرش را تکان تکانی داد و به آرامی گفت: " اگه برنامه شون همین بوده که  ...اونا اشتباه بزرگی کردن!  چون که فکر می کنم ...مسئلۀ ما خیلی راحت قابل حلٌه!"

حمید با ناباوری نگاهی به او انداخت و زیرلب پرسید: "یعنی مصطفی...یا  یه نفر دیگه...یه جوری با تو تماس گرفته که ...من خبر ندارم؟"

بهروز لبخندی زد و جواب داد: " نه! اما یه فرشته این کار رو کرده!" کمی ساکت ماند و بعد اضافه کرد: " یه فرشتۀ خیلی خوشگل!"

حمید با حیرت گفت:" یه دختر!؟ اینجا!؟ توی این مسافرخونۀ کثیف!؟ کدوم دختر؟"

بهروز به خنده افتاد. چند لحظه بعد در حالی که هنوز می خندید گفت:  "می دونی، دیروز صبح وقتی به دستشویی رفتم ...یه اتفاق خیلی با مزه افتاد!" مکثی طولانی کرد، نفس بلندی کشید وبعد ادامه داد: " وقتی من به اون جا رسیدم، درِ دستشویی چهار تاق باز بود. بنابراین فکر کردم که کسی اون تو نیست و یه راست رفتم داخل. اما وقتی وارد شدم از تعجب دهنم واز موند. یه دختر در مقابل آینۀ قدٌی اونجا ایستاده بود و داشت سرشو شونه می کرد .... وهیچچی هم تنش نبود! لخت مادر زاد بود!" حرفش را قطع کرد، شانه هایش را بالا انداخت وبعد از مکثی ادامه داد: "وقتی که نزدیک شدن منو دید تنها کاری که کرد این بود که لبخندی زد و گفت:  "ببخشین" و در حالی که غش غش می خندید  ُتنِکِه ش  رو برداشت و پوشید."

حمید که کاملاً  گیج شده بود سرش را تکان تکان داد و زیر لب گفت:  "شوخی می کنی دیگه، نیست؟"

بهروز  به آرامی گفت:" نه، ابداً!" و بعد از مکثی ادامه داد:"من خودم هم اولش فکر کردم که خواب می بینم یا یه همچین چیزی. اما وقتی تُنِکِه ش رو بالا کشید و پستون بندش رو بست، توضیح داد که یکی از همسایه های ماست و در همین طبقه زندگی می کنه. بعدش هم گفت که اهل اسکندریه س و برای تفریح به قاهره اومده."

حمید در حالی که دهانش از تعجب باز مانده بود پرسید:"وقتی تو وارد شدی...اون واقعاً...لخت مادرزاد بود؟"

بهروز گفت: " آره والله!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" اطراف شیکمش یه خورده چربی داشت، اما از اون که بگذریم، واقعا خوش هیکل و زیبا بود." چند لحظه ای ساکت ماند و بعد ادامه داد:" اون به من گفت که پولی که از اسکندریه با خودش آورده بوده تموم شده و حالا منتظره که پدر و مادرش براش پول بفرستن. بعد هم توضیح داد که حالا داره با استفاده از ساندویچ های لوبیایی که دولت به طور مجانی به کسانی که پولی برای غذا خوردن ندارن می ده روزگار می گذرونه."

لحظاتی هر دو ساکت بودند و بعد حمید گفت:" منظورت اینه که ...مام می تونیم بریم پایین و از اون ساندویچا بگیریم و ...بخوریم؟"

بهروز غش غش خندید و بعد گفت:"آره، دقیقاً! منظور من همین بود. اون گفت که همۀ ساندویچ فروشی های شهر وظیفه دارن که به هرکس که خواست، از اون ساندویچا بدن. تنها کاری که ما باید بکنیم اینه که به یکی از اون جاها بریم و سفارش ساندویچ بدیم. بنا براین، به محض این که تو حاضر بشی، ما می ریم پائین و چند تا ساندویچ  خوشمزه نوش جان می کنیم!"

حمید در حالی که ابروهایش را در هم کشیده بود پرسید: " آخه... برای چی؟ واسۀ چی اون ... قضیٌۀ ساندویچا رو به تو گفت؟ مگه تو بهش گفته بودی که ...ما چیزی برای خوردن نداریم؟"

بهروز باز کمی خندید و بعد گفت: "نه! آخه من اونو دیروز صبح دیدم. اون موقع ما تازه صبحونه خورده بودیم و من سیر بودم و به همین دلیل هم زیاد به حرفای اون در بارۀ گرسنه ها توجهی نداشتم. اون احتمالاٌ این چیزا رو  به من گفت که بدونم اون کاملاٌ مُفلِسه و محتاج  کمک دیگرونه."

حمید لبخندی زد و بعد گفت: " خُب، شاید...دلیل این که لخت مادرزاد توی دستشویی وایستاده بوده هم همین بوده! می خواسته که تو تن لختشو ببینی و... بهش کمک مالی بدی!"

بهروز به قهقهه خندید  و بعد گفت: " منم  همین احساس رو داشتم. به همین خاطر هم بود که راجع بهش چیزی بهت نگفتم. اون دختر زمانی کمک مالی می خواست که ما آخرین قروش پولمون رو هم خرج کرده بودیم." سرش را تکانی داد و اضافه کرد: "شاید بتونیم...بعد از این که سرو کلۀ مصطفی، ابراهیم، نوذر، یا یکی دیگه از اونا پیدا شد و برامون پول آورد...یه کمی بهش قرض بدیم!"

حمید کمی اخم کرد و زیر لب گفت:" که احتمالاً یعنی... هیچوقت!" آن وقت از جایش بلند شد و در حالی که به سمت لباس هایش می رفت ادامه داد:" پس بریم دوتا از اون ساندویچ های لوبیای اعلا رو که جناب سرهنگ عبدالناصر برامون ترتیب داده بگیریم و بخوریم. بعداً در مورد اون دختره حرف می زنیم."           

                                            ****

همه جا تاریک و به ساکتی یک گورستان بود. بهروز فکر کرد: " فرقی با اون قبرستونی که من یه بار در آمریکا برای کار گرفتن رفته بودم نداره!"

به آرامی از جایش بلند شد و کمی چرخید تا تختخوابی را که در سوی دیگر اتاق بود ببیند. جوانی که در آنجا خوابیده بود حالا به خُرخُر کردن افتاده بود. در دل گفت: "صداش شبیه کسیه که داره خفه میشه یا یه همچین چیزی."  

از تخت پایین آمد، به کنار پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. در آن پایین زنی داشت با صدایی بلند و جیغ مانند چیزهایی به زبان انگلیسی اما با لهجۀ غلیظ آلمانی می گفت. بهروز سرش را از پنجره بیرون برد اما نتوانست چیزی ببیند. زن حالا داشت به زبان آلمانی چیزهایی را با فریاد می گفت. به نظر می آمد که دارد به ساختمان هتل نزدیک می شود. آن وقت صدای غرغر بلند مردی را که به انگلیسی صحبت می کرد شنید: "من می خوام... با تو... بخوابم. " و آن را با صدای بلند بارها تکرار کرد. در دل گفت:" انگار مست مسته. احتمالاً یه سرباز آمریکاییه."

بعد صدای زن را شنید که داد می زد: " میخوابی، می خوابی! فقط پنج دقیقه صبر کن!"

رویش را برگرداند و نگاهی به هم اتاقیش انداخت. مرد جوان حالا به آرامی ولی با فاصله و بی صدا نفس می کشید. فکر کرد: " انگار داره به کوما می ره. بزودی وقتشه که...من یه کاری بکنم!"

روی تختش نشست، به دیوار تکیه داد و کوشید تا افکارش را متمرکز کند. اما ناگهان صدای کسی در گوشش طنین انداخت:" سلام کریم عزیز!"

با بی تفاوتی جواب داد: "سلام."

تازه وارد زیر لب گفت: " ببخشین که ما....یه قدری دیر اومدیم. ولی خب...خودت از وضع این کشور اطلاع داری. ما مجبور بودیم که با یک کرور آدم تماس بگیریم و باهاشون صحبت کنیم تا بتونیم برای شما...مدارک و بلیط و غیره جور کنیم."

حمید با لحنی عصبانی گفت: " هیچچی نمونده بود که ما ...این جا از گرسنگی بمیریم، آقای ابراهیم! اقلاً می تونستین یه خورده پول برای ما بفرستین که زنده بمونیم!"

مردی که ابراهیم خوانده شده بود گفت:" شما باید ما رو ببخشین! آخه ما فکر می کردیم که ...شما ها... پول دارین!"

بعد صدای خودش را شنید که می گفت: "الان مدتیه که ما با خوردن غذایی که دولت مصر به طور مجانی به آدمای ولگرد و بیکار خیابونی میده ....سَدٌ جو کردیم. شانس آوردیم که دولت عبدالناصر اون ساندویچا رو می داد وگرنه...!"

حمید با عصبانیت گفت: " یه فاحشۀ گرسنۀ مصری جریان اون ساندویچا رو به ما گفت!"

ابراهیم گفت: " من واقعاَ متأسفم. اما همان طور که گفتم تهیه اوراق مورد نظر برای شما ها ....خیلی وقت گیر بود. اما حالا دیگه همه چیز آماده شده. شما ...فردا به فرانکفورت پرواز می کنین. ما برای شما یه اتاق در یه مسافرخونه اجاره کردیم که بتونین ...تا وقتی که ویزای آمریکا رو می گیرین و به اون کشور بر می گردین توش زندگی کنین."

 

سرش را تکان تکان داد و زیر لب  گفت: "خدای من! از اون وقت  تقریباً دو ماه گذشته!"

 از تخت پایین آمد و باز به کنار پنجره رفت. سرباز آمریکایی و دختر آلمانی حالا در نزدیکی در ورودی مسافرخانۀ آن ها ایستاده و به آرامی با هم صحبت می کردند.  گاه بیگاه بعضی از حرف های آن ها را می شنید. زمزمه کرد: " چه وضع افتضاحی! چه قدر از اون سربازا و این دخترای بیچاره توی خیابونای این شهر پلاسن!"

بعد به ناگهان صدای حمید در گوشش پیچید: " اون جا رو نیگا کن! اون مرتیکه نصف همبرگرشو پرت کرد روی زمین!"

به سمت حمید چرخید،  نگاهی به او انداخت و بعد گفت: " تو که نمی خوای اون همبرگر نیمه جویده رو از توی خاکای کوچه برداری و بخوری، هان؟"

یکی از آن روزهایی بود که  بی هدف در پیاده رو خیابان ها راه می رفتند وبه این فکر می کردند که چگونه چیزی برای خوردن پیدا کنند.

 حمید سری تکان داد و بعد گفت: " شاید...اگه یه خورده با اون ماشینای ساندویچ فروشی که توی ایستگاه قطار هستند ور بریم...یه چیزی برای سد جوء از توش بیرون بیاد؟"

بعد باز صدای خودش را شنید: " تو که دلت نمی خواد به خاطر به دست آوردن یه ساندویچ به زندون بری ، هان!؟"

حمید گفت: " نه بابا! شوخی می کردم! تو بهتر از هر کسی می دونی که...من همچین کاری نمی کنم."

صدای خودش گفت: " بله. البته!"

حالا به نزدیکی ایستگاه قطار رسیده بودند. به شدت احساس خستگی می کرد. روی اولین نیمکتی که سر راهشان دیدند نشستند. حمید با صدایی که انگار از ته چاه در میامد  گفت: " حالا...چطوری ...به خونه برگردیم؟ این همه راه رو... با شیکم خالی اومدیم..." بعد سینه اش را صاف کرد و با صدایی کمی محکمتر گفت: " آخرین باری که ...غذا خوردیم کِی بود؟ هفتۀ پیش؟"

بهروز جواب داد: "آره. فکر می کنم. اون تیکۀ آخر نونمون رو... سه چهار روز پیش...خوردیم."

حمید پرسید: " توی اون نامه ای که ...رفقامون فرستاده بودن...دقیقاً چی گفتن؟"

بهروز زیر لب جواب داد: " فکر می کنم که ...اینو...سه بار بهت گفته باشم. چیزی که فرستادن...نامه نبود. فقط یه یادداشت کوتاه بود  که به نامۀ مادرم ضمیمه کرده بودن. گفته بودن که ...به زودی پول لازم رو واسۀ خرید بلیط هواپیما و برگشتن ما... تهیه می کنن و می فرستن...که برگردیم آمریکا..." نفس خیلی بلندی کشید  و بعد با  صدایی محکمتر اضافه کرد: " "تنها کاری که ما باید بکنیم ...اینه که...درجۀ تحملمونو بالا ببریم. به زودی یا آدمای سازمان آقا مصطفی پیداشون می شه و یا این که ...پول خودمون از راه می رسه. اون وقت می ریم ویزاهامونو می گیریم، بلیط هواپیما می خریم و ...پرواز می کنیم به ... کالیفرنیا!"

 

نگاهی به حمید که حالا به شکل عجیبی خُرخُر می کرد انداخت. چروک های سیاه رنگ عمیقی زیر چشمها و روی گونۀ او پدیدار شده بود. بی اختیار زیر لب گفت: " خدای من! انگار سایۀ مرگ روی   صورتش افتاده.  اگه فوراً کاری براش نکنم، ممکنه همین امشب تلف بشه! حالا دیگه ...وقت عَمَله! "

به سرعت بعضی از لباس هایش را عوض کرد که تا حد ممکن مرتب و تر و تمیز به نظر بیاید. آن وقت دستمالش را خیس کرد و آن را به روی صورت جوان کشید.     

حمید نفس نفسی زد و زیر لب گفت:"چیه؟ چی شده...بهروز؟"

 بعد چند نفس کوتاه پشت سر هم کشید و دوباره گفت:  "کسی...پیداش...شده؟"

بهروز لبخندی زد و جواب داد: " بله حمید عزیزم. وقتش رسیده که ما ...بریم و یه چیزی ...بخوریم!"

حمید در حالی که تلاش می کرد چشمانش را باز کند آهسته گفت: " مگه ما...پول داریم؟"

بهروز با اعتماد به نفس گفت:" بله، البته! اصلاً نگران نباش!"

به حمید کمک کرد که از جایش بلند شود. آن وقت لباس پوشیدند، از اتاق بیرون رفتند و در را قفل کردند.

 در کریدور طبقۀ اول مسافرخانه یک سرباز آمریکایی به دیوار تکیه داده بود زیر لب چیزهای نامفهومی می گفت. کمی دورتر از او، دختری لاغر، بلند قد و موطلائی در مقابل منشی هتل ایستاده بود و تندتند حرفهایی  به زبان آلمانی می زد. قبل از این که از لابی هتل بیرون بروند، منشی هتل از محل کارش بیرون آمد، بازوی سرباز آمریکایی را  محکم گرفت و با کمک دختر جوان او را به سمت آسانسور برد.

وقتی از در مسافرخانه بیرون آمدند، حمید زیر لب پرسید:" داریم...کجا می ریم؟"

بهروز سری تکان داد و به آرامی جواب داد: " داریم می ریم که هر کدوم یه همبرگر و مقداری سیب زمینی سرخ کرده نوش جان کنیم."

حمید آهسته گفت:" راهش...خیلی دوره؟"

بهروز جواب داد: "نه! توی همین خیابون پشتیه. خودت هم بارها اونو دیدی. فکر می کنم یکی دو باری اون جا غذا خورده باشیم."

حمید به آرامی گفت:" آره. فکر می کنم اونو...یادم میاد."

حالا لنگان لنگان به رستوران نزدیک می شدند. جمعیت کوچکی در مقابل محلی که روی تابلوش نوشته شده بود "فست فود کافی شاپ" گرد آمده بودند. مجبور شدند چند دقیقه ای در صف بایستند تا بتوانند به داخل بروند  و محلی برای نشستن پیدا کنند. وقتی پیشخدمت رستوران پیدایش شد، بهروز به زبان انگلیسی گفت: " ما دوتا همبرگر و مقداری سیب زمینی سرخ کرده می خوریم."

پیشخدمت کمی به آن ها نگاه نگاه کرد و بعد به آرامی به انگلیسی گفت:  "بله، آقا!" و لحظه ای بعد به انگلیسی اضافه کرد: " شما خواست چیزی برای نوشیدن؟"

بهروز همان طور که سرش پایین بود و به منو نگاه می کرد از حمید پرسید:" آبجو...می خوری؟"

حمید در حالی که با قیافه ای بهت زده به بهروز نگاه می کرد زیر لب جواب داد:" آره...، چرا که نه؟"

بهروز با صدای بلند رو به پیشخدمت گفت:" دوتا آبجو، لطفاً!"

پیشخدمت سری فرود آودر و گفت:" چَشم، قربان!" بعد چرخی به دور خود زد و ناپدید شد.

بدون این که حرفی بزنند سرجایشان نشستند و به تماشای مردمی که مرتباً می آمدند و می رفتند مشغول شدند. بعد از مدتی، بالاخره حمید به حرف آمد: " پول رو ...یکی از آدمای...گروه مصطفی...بهت داده؟"

بهروز سرش را تکان داد با لبخند گفت: " نه!  خودت که می دونی. از وقتی که از قاهره اومدیم هیچ خبری از اونا نشده."

حمید در حالی که به بهروز زل زده بود زیر لب پرسید: " پس...کار رفقای ... آمریکاس؟"

بهروز در حالی که باز سرش را تکان می داد زیرلب گفت:" نه!"

حمید با صدای ضعیفی پرسید:" پس کی...؟  پولو... از کجا گیر آوردی؟"

بهروز در حالی که می خندید گفت: " یه آدمِ خیلی دوست داشتنی...اونو به من داد!" و لحظه ای بعد اضافه کرد: "حالا دیگه فکرشو نکن! همبرگرتو بخور و آبجو تو بنوش. یارو داره غذامونو میاره!" و به مرد جوانی که سینی به دست به سویشان می آمد اشاره کرد.

وقتی همبرگر و سیب زمینی و آبجوشان را می خوردند هیچ کدام چیزی نگفت. حالا چهرۀ حمید به تدریج رنگی به خود گرفته بود و تا حدی هم گل انداخته  بود. چروک های سایه رنگ صورتش یکی بعد از دیگری محو می شدند.

وقتی نیمی از غذایشان را خورده بودند حمید سکوت را شکست: " فکر می کنم که....یه خورده مست شدم." و لحظه ای بعد اضافه کرد: " تو واقعاً...زندگی منو نجات دادی.دیشب ...وقتی به رختخواب می رفتم...فکر می کردم که از اون زنده  بیرون نمیام!"

بهروز با لبخند گفت: "دیشب نبود. همین دو سه ساعت پیش بود. من وقتی به صورتت نگاه کردم واقعا سایۀ مرگ رو توی اون دیدم. از آخرین باری که غذا خوردیم...پنج روز گذشته!"

حمید سرش به بالا و پایین تکان داد و زیر لب گفت:" تو زندگی منو نجات دادی اما هنوز  نمی دونم که چطور..."

کسی حرف او را قطع کرد: " صورت حساب شما، جناب!" و ورقۀ کاغذی را به سویش دراز کرد.

بهروز ورقه را گرفت. نگاهی به آن انداخت و بعد به آرامی تکه کاغذی از جیبش بیرون آورد و همراه با صورت حساب به جوان داد. پیشخدمت کمی خیره به تکه کاغذ نگاه کرد و بعد به آرامی چرخی به دور خود زد و در حالی که هنوز به آن خیره شده بود از آن جا دور شد.

حمید حالا با نگاهی خیره به بهروز چشم دوخته بود. زمان به کندی می گذشت. بالاخره بهروز از جایش بلند شد و در حالی که به حمید اشاره می کرد زیر لب گفت:" وقتشه که ...ما بریم!"

حمید در حالی که اخم کرده بود نگاهی به  اطرافش انداخت و با احتیاط از بلند شد، لباس هایش را مرتب کرد و به دنبال بهروز که حالا داشت به سوی در خروجی می رفت به راه افتاد و هر دو با خونسردی  به سوی در خروجی رفتند.

وقتی به در رستوران رسیدند و بهروز در را کشید و باز کرد ناگهان کسی از پشت سرشان فریاد کشید:"آقا!" و لحظه ای بعد با صدایی بلند تر داد زد: " یه دقیقه صبر کنید ....آقا!"

بهروز در حالی که از در رستوران بیرون می رفت نگاهی به پشت سرش انداخت و فریاد کشید: "واسۀ خودت... نیگرش دار!"

پیشخدمت سر جایش ایستاد و داد زد: " ممنون، قربان!"

حمید که در کوچه ایستاده و به پشت سرس نگاه می کرد،آهی از روی رضایت کشید و به آرامی به راه افتاد.

چند قدمی که رفتند، حمید رو به بهروز گفت:" داشتم آماده می شدم که یا به سرعت بدوم  یا این که با اون مرتیکه دست به یقه بشم." چند لحظه ساکت ماند و بعد در حالی که سرش را تکان تکان می داد پرسید:" تو توی یه کشور غریب، در دل شب، اون پولو از کجا آوردی؟ "

بهروز سری تکان داد و گفت: " داستانش طولانیه. بذار یه خورده از این جا دور شیم  در طول راه برات می گم."

کمی که از آن جا دور شدند، بهروز  به طرف حمید چرخید و گفت:" اون روزی رو که برای گرفتن نامه هامون به پستخونه رفتیم یادته؟"

حمید گفت:"خب، آره! ما یه یادداشت از دوستامون دریافت کردیم که نوشته بودن سعی می کنن به زودی برامون پول بفرستن. همین!"

بهروز گفت: " کاملاً درسته! البته اونا همراه با یاداشتشون، نامۀ مادر من رو هم فرستاده بودن."

حمید گفت: "  آره، درسته. اونم یادمه."

بهروز گفت: "خب، مادرم اون نامه رو برام فرستاده بود که روز تولدم رو بهم تبریک بگه. و به عنوان کادوی تولد، یه اسکناس پنج دلاری وسط نامه ش گذاشته بود."

بهروز سر جایش ایستاد، نفس بلندی کشید، سرش را چند بار تکان داد و بعد اضافه کرد: " دربارۀ اون پول به تو چیزی نگفتم چون که  فکر کردم ممکنه در لحظه ای سرنوشت ساز  به اون احتیاج پیدا کنیم." مکثی کرد و بعد ادامه داد:" یادت هست که چطوری سازمانِ مصطفی ما رو بدون ذرٌه ای  پول توی قاهره رها کرده بود؟ خب، به نظرم رسید که اونا ممکنه همین بلا رو در فرانکفورت هم به سرمون بیارن. بنا براین تصمیم گرفتم که از هدیۀ مادرم به عنوان آخرین تیر ترکش  برای نجات زندگیامون استفاده کنم. به خودم گفتم: باید این اسکناس رو تا آخرین لحظۀ ممکن نگه دارم و تنها موقعی خرجش کنم که سایۀ مرگ در چهرۀ یکی از ما پدیدار شده  باشه." لبخندی زد، سری تکان داد و بعد گفت: " و امشب، وقتی بیهوش روی تختت افتاده بودی، اون سایه رو در  چهرۀ تو دیدم..."

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 431


بنیاد آینده‌نگری ایران



پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۳ - ۱۴ نوامبر ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مسلسل بر دوش  هرمز داورپناه

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995