آن روز وقتی پدر به خانه آمد چهره اش از شادی گُل انداخته بود. مادرکه در گوشه ای از اتاق نشسته بود و موهای گلریز را شانه می زد با تعجب گفت: "چی شده؟ مصدق برگشته یا انگلیسا رفتن؟"
پدر سری تکان داد و با غرور گفت: "هیچ کدوم!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"از اونم بهتر!"
مادر با تعجب گفت: " راستی؟ یعنی ... اتفاقی که افتاده ...از برگشتن مصدق هم بهتر بوده!؟"
" پدر سرش را تکان داد: " آره!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " یعنی که ...برای ما!... از این بهتر نمی شد!"
بابک که صدای در کوچه را شنیده و به راهرو آمده بود به آرامی وارد اتاق آن ها شد و به پدر سلام کرد. بهروز هم به دنبال او آمد.
پدر گفت: "فکر می کنم دیگه...همۀ مسایل ما حل شده باشه. حالا می تونیم... یه خونه...شایدم همین خونه رو... بخریم و ... از شٌر حاجی های رنگارنک صاحب خونه راحت شیم!"
مادر لبخندی زد و با ناباوری نگاهی به سمت او انداخت و به آرامی پرسید:" چی شده؟ تو...یه گنجی... چیزی پیدا کردی!؟ یا..."
بابک با لبخند گفت: " توی کوچه...یه اسکناس پنج تومنی افتاده بود! ...منم اونو دیدم...اما ورش نداشتم چون تیکه و پاره و کثیف بود! حتماً اونو پیدا کرده!" و خندید.
پدر چپ چپ نگاهی به طرف او انداخت و مادر هم چشم غرٌه ای به او رفت.
بهروز با کنجکاوی گفت:" واقعاً ... گنج بوده!؟ من از بچه ها شنیده بودم که... توی این بیابونا یه چیزای گنج مانندی هست. خیلیا... به این جا میان و به دنبال اونا می گردن. من خودم هم چند روز پیش... یه دوزاری نقره توی علفا پیدا کردم!"
پدر نگاهی به بهروز انداخت و لبخند زد: " نه! مال ما... طلا و نقره نیست. یه گنج واقعیه! یه زمین بزرگه برِ خیابون پهلوی!"
مادر با ناباوری نگاهی به او انداخت:"توی... خواب دیدی؟ یا...شوخیی ... چیزی بوده...؟"
بابک گفت : "شایدم...یه خمره ای اون جا پیدا کرده...پر از طلا وجواهرات!"
مادر گفت: "بابک یه دقه ساکت باش ببینم بابات چی می گه!"
پدر گفت: " من که چند وقت پیش...بهت گفتم! ارتش قرار بود به افسرا زمین بده... حالا داده. مام شانس آوردیم...زمینمون بَرِ جاده افتاده. البته یه خورده از سطح جاده بالاتره...روی تپه است. اما کنار خیابونه. کلٌی ارزش داره."
بابک گفت :" آره ... هر روز می تونیم ازش بریم بالا... کوه نوردی! زورمون خیلی زیاد می شه!"
بهروز گفت: " حتماً منظره ش هم خیلی خوبه! اون جا ها یه آبشار هست. بچه ها می گن...دارن یه پارک هم یه ورش درست می کنن!"
پدر سرش را با غرور تکان داد:" آره! درسته. زمین ما همون جاست. مقابلش یه آبشاره. خیلی خوش آب و هواس!"
مادر با ناباوری گفت: " حالا...توی این بلبشوی مملکت...چطور ارتش به فکر زمین دادن به شما ها افتاده..؟"
بابک گفت:"کارِ ارتشِ آمریکاس. به هر کی توی کودتا بوده...یه تیکه زمین می دن که توش برای خودش یونجه بکاره و... بخوره!" و خندید.
حالا پدر نیم خیز شده بود که بلند شود و توی سر بابک بکوبد که بابک از جا پرید و به سرعت فرار کرد. مادر چپ چپ نظری به پشت سر او انداخت و زیر لب گفت: "این بچه هیچ وقت دست از آتیش سوزوندن بر نمی داره! عجب آتیش پاره ای شده!"
پدر ظاهراً بی اعتنا به اتفاقی که افتاده بود به آرامی گفت:" می تونیم روی تپه ... واسه خودمون یه خونه بسازیم. یه باغ هم می شه... دورش ساخت. از خونۀ سه راه جعفرآباد بزرگتره. هزا...ر متره!"
گلریز گفت:" هزا...ر متر از کجا تا کجا می شه؟" و چون کسی جوابش را نداد گفت:" مثه از این جا تا...کوچۀ صالحی؟"
مادر گفت: "نه عزیزم! اما خیلی بزرگه! هزار متر... یه باغ خوب ازش در میاد!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" اگه آدم پول داشته باشه که باهاش خونه بسازه ... و مجبور نباشه از حاجیای رنگارنگِ مال مردم خور... پول قرض کنه.... خیلی کارا می شه باهاش کرد!"
گلریز گفت: "من توی قلکم ... یه خورده پول دارم. می تونم بهتون قرض بدم ...!"
مادر خندید: "خیلی عالی شد! " و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" تو که...ازمون زیاد نزول نمی گیری، هان!؟"
بهروز پرسید: " حالا... کِی از این جا می ریم؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "ما که ...تازه چن ماهه اومدیم این جا! چرا زودتر زمینو ندادن که یه دفعه بریم اون جا...بالای تپه!"
بعد از لحظه ای رو به گلریز گفت:" تو کوچیک بودی زیاد یادت نیست...ما یه دفۀ دیگه هم روی تپه زندگی می کردیم...توی کوه های گلاب دره. خیلی خوش گذشت!"
مادر زیر لب گفت: " خدا نصیب نکنه!"
پدر گفت: "من ... با دوستم حاجی صحبت کردم... اون حاضره هر طوری که ما بگیم... بهمون کمک کنه. هم در ساختن خونه توی اون ... هم برای فروختنش...یا معاوضۀ اون با چیزای دیگه!"
مادر خواست حرفی بزند که ناگهان بابک به داخل دوید و با هیجان گفت:" شما صداشو نشنیدین!" و بعد از نگاهی به اطراف گفت: " هیچ کدومتون نشنیدین؟"
مادر که از برهم خوردن صحبت کمی دلخور شده بود سری تکان داد و گفت: "صدای چی رو نشنیدیم بابک؟ مگه نمی بینی داریم یه بحث مهم می کنیم!؟"
بابک با هیجان گفت: " این خیلی مهم تره! صدای شنگوله!"
بهروز گفت:" اون که خیلی وقته گم شده بابک! تازه، اون وقت که اون گم شد ما کوچه صالحی بودیم. اگرم نمرده باشه حتماً بر می گرده اون جا! بهش آدرس ندادیم که بیاد این جا!"
مادر گفت: " بهروز راست می گه، بابک! بگیر بشین بذار ما حرفامونو بزنیم. این خیلی مهمه!"
بابک داد زد:" اینهاش! بازم هاپ هاپ کرد. خودِ خودشه!"
مادر گفت:"آره صداش بی شباهت به مالِ شنگول نیست. اما صدای همه سگا به هم شبیهن!"
پدر گفت: "یکی از همسایه ها می گه اونو دیده که رفته زیر ماشین. اون خیلی وقته که...مرده!"
بهروز گفت: "شاید روحش اومده واق واق می کنه ... که همینو بهمون بگه!"
گلریز ناگهان داد زد: " اون خودشه! شنگوله! اومده پشتِ درِ خونه!"
از جایش بلند شده و به طرف راهرو دوید.
یک دقیقه بعد همه جلو در خانه ایستاده بودند و سگی را که وسط کوچه می چرخید و عوعو می کرد تماشا می کردند. و آن وقت سگ در حالی که دمش را به شدت تکان تکان می داد به طرف آن ها دوید، از پله های جلو خانه بالا جست و به بغل گلریز که روی زمین نشسته بود پرید، و به بحث در مورد زمین و باغ و خانه خاتمه داد.
ظاهراً حالا که شنگول بعد از ماه ها غیبت به ناگهان پیدایش شده بود صحبت در مورد هیچ چیزِ دیگر موردی نداشت.
روز بعد ابتدا بابک وهمایون ها و بعد بهروز به همراه نصرت و فریدون و عزیز الله و یک نفر دیگر زودتر از معمول از دبیرستان برگشتند. گلریز که خودش را به مریضی زده و پیش از همه از مدرسه به خانه آمده بود، حالا در حیاط سرگرم بازی تعقیب گریز با شنگول بود. وقتی بهروز و دوستانش وارد شدند، بابک که حالا شنگول را از دست گلریز گرفته و مشغول ور رفتن به سر و کلٌۀ او بود، با نارضایتی نگاهی به بهروز کرد و سرش را به سمت فرد ناشناس تکان داد، یعنی که :" این کیه؟"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت:" این حسینه! اون از بچه های انقلابی کلاسمونه. می خوایم با هم ... انقلاب کنیم!"
بابک رویش را برگرداند و به آرامی گفت:" زرشک!"
حسین گفت: " مگه کار بدیه بابک خان؟"
نصرت گفت: " خب، زیاد از کودتا نگذشته... کسی باورش نمی شه که بشه انقلاب کرد!"
فریدون گفت: " انقلابو ولش کنین. ما این همه راهو اومدیم که ببینیم این واقعاٌ شنگوله ... یا یه سگ دیگه س!"
حسین گفت: "حالا که وقت سگ بازی نیست! گرگا دارن همۀ مملکت رو می بلعن!"
بابک چپ چپ نگاهی به طرف او انداخت: " بذار انقده ببلعن که جونشون از ماتحتشون در بیاد! به ما چه!؟ ما اومدیم سگمونو ببینیم." چند لحظه ساکت شد و بعد با صدای بلند تر گفت:"مگه تو واسۀ دیدن شنگول نیومدی اینجا!؟ اگه نه، پس واسه چی اومدی!؟"
قبل از این که کسی جوابی بدهد مادر پنجرۀ اتاق "مهمانخانه" را باز کرد و داد زد: "بچه ها بیاین! براتون چایی ریختم. یه چایی بخورین و بعد اگه خواستین... برین بازی..."
داخل اتاقِ "میهمان خانه" یا "سالون" پدر در کناری نشسته بود و چایش را از استکان به نعلبکی می ریخت و هُرت می کشید. بچه ها داخل شدند و یکی یکی سلام کردند. پدر همان طور که چایش را می خورد زیر لب گفت:"سلام!"
وقتی هم نشستند و استکان های چایشان را برداشتند بابک گفت:" این شنگول خیلی لاغر شده . باید بهش یه خورده گوشت بدیم!"
پدر گفت: "مردم دارن از گشنگی می میرن. ما به سگمون گوشت بدیم!؟"
مادر با سر به بابک اشاره کرد که چیزی نگوید.
بابک چایش را هرتی کشید و گفت:" اگه شما از ِگشنگیِ مردم دلخورین ... به شنگول بدبخت چه؟ ... بیچاره داره نی قلیون می شه...خب اونم جزو مردمه دیگه...!"
مادر نگاهی به پدر انداخت و زیر لب گفت:"باز خبری شده؟"
پدر سرش را تکان داد :"آره، دکتر مصدق و سرتیپ ریاحی رو حکم سه سال زندان دادن!"
نصرت گفت: " خیالتون راحت باشه ، جناب سرهنگ! ما قبل از اون آزادشون می کنیم!"
بابک گفت: "به همین خیال باش! این آدم کشا که من دیدم ... تا آخرالزمان هم این جا هستن! تا همۀ مردمو سر به نیست نکنن پی کارشون نمی رن!"
حسین گفت: " نه! نصرت راست می گه. اینا اون قدا هم که خیال می کنین دوام نمیارن. خودمون خلاصشون می کنیم!"
بابک گفت:"زرشک! به همین خیال باش!"
مادر گفت: "حالا زودتر چاییاتونو بخورین . اون شنگول بیچاره داره واستون ونگ ونگ می کنه. انقلابو بذارین واسۀ بعد!"
بچه ها یکی یکی از جایشان بلند شدند و پشت سر هم از اتاق بیرون رفتند. هنوز درست به داخل حیاط نرسیده بودند که گلریز و شنگول مشغول دویدن به این سو و آن سو شدند. کمی که گذشت حسین گفت: ؟این همون شنگوله که می گفتین؟"
بابک گفت:" نخیر! پدر بزرگشه!"
همایون خرمانی گفت: " خودِ خودشه! مگه نمی بینین چقده شنگوله! انگار همین الان دوتا بطری عرق کیشمیش زده توی رگ!"
همایون اراکی گفت: " تا بچه ها مشغول سگ بازین... خوبه مام بریم توی مستراح زیر زمین ... یه خورده حال کنیم. الان وقت برگشتن دختر مدرسه ایاس! خیلیا از اون جا رد می شن!"
بابک از گوشۀ چشم نگاهی به بهروز کرد و خندید.
حسین چپ چپ نظری به آن ها انداخت، سری تکان داد و گفت: "چشم ما روشن! پس شماهام... بعله!؟ می رین توی مبال ... با هم حال می کنین!؟"
نصرت گفت: " نه باباً! حرف اون کارا نیست که! بهروز همه شو واسۀ من گفته. منظور همایون...یه چیز دیگه س!"
گلریز که در حین دویدن به دنبال شنگول بعضی حرف های آن ها را شنیده بود گفت:" حق ندارین دختر مدرسه ایا رو اذیت کنین. اونا همه دوستای منن. ما هر شب توی کوچه با هم بازی می کنیم!"
همایون اراکی گفت: "به به! چه خوب! پس اگه می تونی... بهشون بگو همه بیان جلوی در خونه تون جمع شن...یه خورده با هم ...آشنا بشیم...خیلی خوب می شه!" و همراه با بابک و همایون خرمانی خندیدند.
بهروز گفت: " گلریز راس می گه. اون شده سر دستۀ بچه های کوچه. مرتب اون جا جمع می شن و توی خونه های ناتمومِ اطراف، قایم موشک می کنن. منم چن دفعه باهاشون رفتم."
بابک گفت: " خب پس شما ها برین توی کوچه ... جلوی در ...با دخترا بازی کنین .من و همایونام می ریم توی زیر زمین پاسور می زنیم. هر کی هم که خواست می تونه بیاد پایین با ما... بازی کنه." چشمکی به بهروز زد و و به طرف پله های زیر زمین به راه افتاد.
اما ماندن آن ها در زیر زمین چندان طولانی نشد چرا که گلریز قبول نکرد دست از بازی با شنگول بردارد و برای صدا زدن بچه های همسایه برود. فصل امتحان ها هم بود و آن ها باید زودتر برای حاضر کردن درس هایشان به خانه های خود می رفتند.
اما وقتی امتحان ها به پایان رسید، خانۀ آن ها به پاتوق بچه های محله تبدیل شد. گلریز مرتباً بچه های کوچه را به دور خود جمع می کرد و، یا در حیاط خانه و یا بیرون، به انجام انواع بازی ها با آن ها می پرداخت. بابک و دوستانش کمی دور تر، در وسط فضای بازِ "بیابانی" دو تیر چوبی به زمین فرو کرده و توری دست ساز را به آن ها کوبیده و برای خود زمین والیبالی درست کرده بودند. بهروز و دوستانش هم در مواقعی که سرگرم نقشه کشی برای انقلاب نبودند گاه با بابک و رفقایش همراه می شدند و والیبال بازی می کردند و گاه با گلریز و دوستانش همبازی می شدند و به قایم موشک و گرگم به هوا می پرداختند. اما زیر زمین خانه به دلیل این که تنها محل خنک ساختمان را تشکیل می داد به اشغال پدر در آمده بود. او بیشتر اوقاتی را که کاری نداشت به آن جا می رفت و سرگرم فال گرفتن با ورق می شد و یا شمدی به روی خودش می کشید و می خوابید. بعد از ظهر ها البته زیر زمین در اختیار مطلق پدر نبود چرا که طبق معمولِ همۀ تابستان ها ، برنامۀ خواب دسته جمعی داشتند و تمام افراد خانواده ملزم به خوابیدن یا چرت زدن در زیر زمین بودند.
هنوز یک ماه بیشتر از بازگشت شنگول نگذشته بود که پدر به فکر پیدا کردن مستخدم جدیدی افتاد. حالا علاوه بر وظیفه خرید برای خانه و پخت و پز، تمام کارهای نظافت مربوط به شنگول هم به گردن مادر افتاده بود و این بارِ مسئولیتِ پدر را که بنا بر گفتۀ مادر "بی خود و بی جهت" غلام و سکینه را اخراج کرده بود، دو برابر می کرد. بالاخره هم یک روز که پدر از خانه بیرون رفته بود همراه با جوانی روستایی که مدت زیادی از مهاجرتش به شهر نگذشته بود به خانه آمد و او را به نام صیفعلی به همه معرفی کرد.
صیفعلی که مدتی از عمرش را در "ولایت" به چوپانی گذرانده بود خیلی زود با شنگول "ایاق" شد و دیگر کسی برای دادن غذا به او و نظافت حیاط مشکلی نداشت. صیفعلی کارخرید های خانه را هم بر عهده گرفت و این امر بابک را که گاه بیگاه مجبور بود جُورِ خرید خانه را بکشد آسوده کرد، و همه شاد و راضی شدند.
اما از همه خوشحال تر پدر بود که حالا مراحل دریافت کردن سند مالکیتِ زمینِ "برِ خیابانِ پهلوی" را تمام کرده و احساس شدید پولدار بودن به او دست داده بود. او حالا هر روز عصر به میدان تجریش می رفت و مثل گذشته های نه چندان دور به مهمان کردن دوستان قدیمییش به کباب جگر و دل و قلوه همراه با عرق کشمش می پرداخت و ... از زندگیش لذت می برد.
خوشحالی خانواده اما زیاد طولانی نشد. یکی از شب ها که پدردیر وقت به خانه امده بود بر خلاف شب های دیگر چندان شاد و سر حال به نظر نمی رسید.مادر که سفره شام را چیده و مدتی منتظر او نشسته بود به محض ورود او ناراحتیش را احساس کرد و به بابک و بهروز علامت داد که رعایت حال او را بکنند و زیاد به پر و پای او نپیچند.
وقتی سرگرم خوردن شام بودند مادر بالاخره سینه اش را صاف کرد و در حالی که به بابک و بهروز چشم دوخته بود مثل همیشه پرسید:" اتفاقی افتاده؟ زیاد سر حال به نظر نمی رسی!؟"
پدر بدون این که چیزی بگوید به آرامی سرش را چند بار به علامت تأیید تکان داد. حالا همه در سکوت مطلق مشغول جویدن لقمه های غذایشان بودند و زیر چشمی پدر را می پاییدند. یکی دو دقیقه سکوت حاکم بود و آن وقت پدر سری تکان داد و گفت:" بالاخره کار خودشونو کردن!" و بعد از سکوتی طولانی اضافه کرد:"پدر سوخته ها ...نفت رو که گرفتن هیچ، حالا قرار شده ما بهشون غرامت هم بدیم! یعنی که ما گُه خورده بودیم که نفتمونو ملی کردیم! غلط کرده بودیم ... و حالا باید غرامت غلطی رو که کرده بودیم بدیم!"
مادر به آرامی گفت:" آره شنیدم. خانم مصلحی گفت خیلی ها هم با اون مخالفت کردن. ممکنه به خاطرش بلوا هم بشه!"
پدر سرش را تکان داد: " بیچاره دکتربقایی! اون از همه زودتر با قرارداد مخالفت کرد... و فوری هم دستگیرش کردن و فرستادنش تبعید!"
بابک زیر لب گفت:" اون که... مال خیلی وقت پیشه!"
چند لحظه همه ساکت بودند و بعد بهروز گفت:" نصرت می گه...همه با قرارداد مخالفن: آیت الله زنجانی، آقای طالقانی، دهخدا، دکتر معظمی، الهیار صالح...مهندس بازرگان، دکتر سحابی، مهندس رضوی، حاج سید جوادی....و خیلی های دیگه.می گه اونا اعلامیه دادن که....نماینده های مجلس نباید قرارداد رو تصویب کنن..."
مادر در حالی که از تعجب ابروهایش را بالا برده بود رو به بهروز گفت: " تو این همه اسمو از کجا یاد گرفتی!؟"
بهروز خندید:" با نصرت و حسین ...تمرین اسم یاد گرفتن می کردیم!"
بابک گفت :"آقای خلیلی ....شوور خالۀ شما رو یادش رفت. اون هم بوده!"
مادر گفت:"خیله خب بچه ها. حالایه خورده اظهار معلومات کردنو بذارین کنار ... اجازه بدین باباتون حرفشو بزنه!"
پدر گفت: " حاجی می گه...هر چه زودتر باید تکلیف این خونه رو روشن کنیم. یا باید اونو بخریم، یا اجاره شو زیاد کنیم...یا ...بریم توی زمین نوک تپه که بهمون افتاده چادر بزنیم!"
بابک گفت:" این حاجی عجب خریه ها! این همه آدم دارن واسۀ قرار داد نفت جزٌ و وز می زنن، اون تویِ فکرِ گرفتن اجارۀ کوفتی شه!"
مادربا عجله گفت:" بابک یه دقیقه ساکت باش ببینم بابات چی داره می گه!"
گلریز گفت: " حاجی غلط می کنه! ما از این جا نمی ریم! تازه با همۀ بچه ها دوست شدیم!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " خاک توسر!"
مادر با عجله گفت: " ببینم! وقتی این حرفا رو می زد ... مست بود یا هوشیار!"
پدر گفت: " چند تا گیلاسی زده بود. اما مست نبود. خودشو زده بود به مستی که ...حرفاشو راحت بزنه!"
مادر گفت :" آره، حدس می زدم. حرومزاده!"
پدر گفت: " حالا چیزی که نشده...زمین ما ... خیلی می ارزه. می تونیم اونو بدیم این خونه رو بخریم...یه چیزی هم دستی بگیریم."
مادر گفت: " ارواح باباش! اینم واسۀ ما نقشه کشیده! مثه بقیه حاجیا! یکی به نعل می زنه یکی به میخ که ما منظور اصلیشو نفهمیم و متوجه دندونایی که واسه مون تیز کرده نشیم! گرگ خونخوار!"
بهروز گفت: " گرگی در لباس میشه!"
مادر لبخند زد:" بعله! گرگی در جامۀ میشه!"
بابک گفت: " تازه، میشش هم میش میش نیست. به کرٌه بز می زنه!"
مادر خندید: "آره! گرگی...در جامۀ کُرٌه بزه!"
گلریز گفت: " ما نمی ریم! پدر سوخته! بهش بگین از این جا نمی ریم، تا چشمش کور شه!"
بابک گفت: " اون نگفته از این جا بریم که، بچه! فقط می خواد زمینمونو بخوره! اما به خیالش رسیده! میدم بچه ها کونشو جِر بدن!"
بهروز گفت:" مگه ... ما چقده بهش بدهکاریم، مامان، که باید کو...؟" اما حرفش را تمام نکرد.
چند لحظه همه ساکت بودند و بعد مادر در حالی که لقمه ای را در دهانش می گذاشت زیر لب گفت : " پنج شیش ماه اجاره!"
پدر گفت: " اجاره ش چیزی نمی شه. اگه زمینو بفروشیم...تقریباً همۀ پول اون... واسمون می مونه. می تونیم یه خونۀ خوب باهاش بخریم."
گلریز گفت:" ما همین جا می مونیم! از این جا تکون نمی خوریم!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " یا همۀ بچه هام با ما میان، یا مام نمی ریم!"
مادر لبخندی زد و بعد از لحظه ای دستی به سر گلریز که پهلویش نشسته بود کشید و غش غش خندید. پدر هم لبخندی زد و لقمه بزرگی را در دهانش گذاشت.
مادر گفت: " خب، تکلیفمون روشن شد. یا ما همین جا می مونیم یا این که ... یه کامیون می گیریم و همۀ بچه های محل رو با خودمون می بریم!"
بابک زیر لب گفت: " زرشک!" و بعد از لحظه ای رو به پدر اضافه کرد: " پس عصبانیت شمام از انگلیسا و آمریکاییا نبود! از حاجی دزده بود!"
پدر زیر لب گفت:" این پدر سوخته... هر سال می ره حج! تمامِ سال پول مردمو بالا می کشه ... بعد توبه می کنه و می ره حج حاجی می شه.... اون وقت برمی گرده یک سال دیگه اموال مردمو می خوره و... باز توبه می کنه و می ره حج!"
بهروز گفت:" می شه حاجی به توانِ بی نهایت..."
بابک گفت:" دیوس مثه یه گاو کون گشاد... تو حجره ش تپیده و پول ما و مال مردمو نشخوار می کنه... تازه دو قُرتو و نیمش هم باقیه!"
مادر با اخم گفت: " بابک! مواظب حرف زدنت باش!"
گلریز گفت: "خب راس می گه دیگه! اون غلط می کنه مال مردمو...نشخوار...می کنه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" پدر سگِ ...کون گشاد!"
بهروز گفت: " بالاخره نفهمیدیم این حاجیه گرگه، گاوه، یا پدر سگِ... کون گشاد!"
مادر گفت : " به به! چشم ما روشن! پس شماها می رین پیش بچه های همسایه که این حرفای رکیکو یاد بگیرین!؟"
بابک گفت: " از بچه های همسایه یاد نگرفتیم که..." اما حرفش را ناتمام گذاشت.
کمی همه ساکت بودند و آن وقت مادر گفت: " خب، حالا شماها شامتونو بخورین. بالاخره یه طوری می شه. خدا بزرگه!"
و بحث به پایان رسید.
روز بعد بازی بچه ها از صبح زود شروع شد. گلریز بلافاصله بعد از صبحانه از خانه بیرون رفت و نیم ساعت بعد با گروهی از بچه های محل، پسر و دختر،مشغول بازی شد. وقتی زمان ناهار خوردن رسید گلریز به سرعت به خانه آمد و چیزهایی خورد و باز بیرون رفت.
نزدیک غروب، مادر با قیافه ای نگران به اتاق بابک و بهروز آمد. بهروز داشت به یک بوم نقاشی و مقداری رنگ روغن که به تازگی خریده بود ور می رفت و خود را برای آغاز کارنقاشی رنگ روغن آماده می کرد. مادر دستی به شانۀ او زد و زیر لب گفت: "شامتون حاضره. بابات گرسنه س. بابک هم اومده... داره دست و روشو می شوره. لطفاً برو اون دختر سِرتِق رو صدا بزن که زودتر بیاد!"
بهروز زیر لب گفت :"چشم!" و از خانه بیرون رفت.
کوچه پر از گرد و خاک و سنگ و آجر های شکسته بود. در سوی دیگر خانه به تازگی گروهی مشغول ساختن ساختمان جدیدی شده و همه جا را مملو از سنگ و کچ و آهک و تل های خاک و ماسه کرده بودند. اما اثری از بچه ها نبود. کمی که در کوچه فرعی منشعب از انتهای کوچه آسیاب پیش رفت سر و صدای بچه ها از جایی به گوشش خورد. این یک ساختمان نیمه کارۀ دو طبقه بود که "دک و دوجه" های زیادی داشت و به اصطلاح "جان می داد" برای قایم موشک بازی. به آرامی از محل در ورودی آن به داخل رفت و چند بار گلریز را صدا زد. اما جوابی نشنید. فقط کسی از فاصله ای گفت:"هیسس!"
یکی دو دقیقه در آن جا ایستاد، به اطراف نگاه کرد و گوش داد .آن وقت ناگهان پسری هم سن و سال خودش از پشت دیواری بیرون آمد و با اخم گفت: "دنبال کی می گردی؟ آبجیِ فضولت؟"
بهروز چپ چپ نگاهی به او انداخت و گفت: " آره! وقت شامه. باید بیاد! مامانم منتظره."
پسر گفت: "خب منتظره که منتظره! تا بازی تموم نشه که نمی تونه بیاد!"
بهروز گفت:" غذا سرد می شه. باید همین حالا بیاد!"
پسر شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت:" به دَرَک! سرد بشه!" و سرگرم گشتن اطراف شد. لحظه ای بعد کسی از پشت یکی از دیوارهای ناتمام بیرون دوید، دستش را به دیوار قسمت ورودی ِ ساختمان زد و فریاد کشید: "سُک سُک!"
پسر با دلخوری به طرف دختر نگاه کرد و گفت:" الاغ!"
دختر گفت:" الاغ خودتی! بی شعور!"
پسر شانه هایش را بالا انداخت و به داخل ساختمان نیمه تمام رفت.
دختر با نگاهی شرمزده رو به بهروز گفت: " ببخشینش. اون برادر کوچیکمه. خیلی خره!" و هر دو خندیدند.
بهروز پرسید: " گلریز... این جاس؟" و به داخل ساختمان اشاره کرد.
دخترگفت:" آره! قایم شده! اون خیلی زرنگه. هیچ وقت گرگ نمی شه!"
بهروز گفت: "انگار تو خودت هم بدک نیستی. دیدم چطوری داداشتو غافلگیر کردی."
دختر گفت:" آره، من توی دویدن خیلی خوبم. هیچکی به پام نمی رسه." و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " اسم من مریمه! کلاس دٌومم... می رم سوم!"
بهروز گفت:" منم همین طور. ما تازه اومدیم این جا."
مریم گفت:" آره . می دونم. توی راه مدرسه... خیلی شما رو دیدم!"
بهروز گفت: "واقعا!؟ پس چرا من....؟" اما لحظه ای بعد اضافه کرد:"فهمیدم! فکر می کنم منم شما رو دیدم....شما جلو می رفتین و من... عقب بودم. دو سه دفعه هم برگشتین و به من نیگا کردین و ....لبخند زدین..."
مریم غش غش خندید. "آره، خودم بودم! فکر کردم ما با هم آشنائیم. یه جایی شما رو دیده بودم."
بهروز هم خندید: " حتماً همین دور و برا بوده. خونۀ شما کجاس؟"
مریم باز خندید. "همین جا. توی کوچۀ آسیاب. یه خورده بالاتر از مال شما! از پنجرۀ ما می شه خونۀ شما رو دید! اسم شما رم می دونم."
و ناگهان شخصی داد زد :"سُک سُک!" و بعد شخص دیگری همان فریاد را کشید و بعد فرد دیگری.
مریم زیر لب گفت: " شُلفتی! این مرتضی واقعاً خیلی تنبله. هر وقت گرگ می شه تا آخر بازی گرک می مونه. نمی تونه کسی رو گیر بندازه."
حالا گلریز به طرف آن ها می آمد. پرسید:" مامان به تو گفت بیای دنبال من؟"
بهروز گفت:" آره. غذا داره سر می شه."
گلریز شانه هایش را بالا انداخت:" به جهنم! سرد بشه! من دیگه نمیام خونه!"
بهروز که حالا کاملاً گیج شده بود با تعجب گفت:" نمیای خونه!!؟ واسۀ چی!؟"
گلریز گفت: " همین که گفتم! اون با من دشمنی می کنه، منم با اون دشمنی می کنم!"
بهروز با حیرت گفت:"کی؟ کی با کی دشمنی می کنه!؟ شاه با مصدق؟"
گلریز گفت: " مصدق چیه!! مامانو می گم!"
بهروز با دهان باز نگاهش کرد." مامان... با تو...دشمنی می کنه!؟"
گلریز با عصبانیت گفت: " آره! بعد از ظهری می خواست نذاره من بیام. می گفت باید بیای بخوابی. من گفتم نمیام و نمی خوابم. می خوام برم بازی! اونم محکم زد توی گوشم! منم گفتم حالا که همچین شد، دیگه نمیام خونه!"
بهروز با حیرت گفت:"یعنی که چی؟ تو که جایی نداری بری؟ کجا می خوای بخوابی!؟"
گلریز گفت: "چرا دارم!... این ور خونه ... یه تلٌ بزرگ ماسه هست. نرمِ نرمه. جون می ده واسه خوابیدن. همون جا می خوابم!"
بهروز که کاملاً گیج شده بود کمی به دور و برش نگاه کرد. بچه ها دسته جمعی چند قدم دورتر ایستاده و به آن ها چشم دوخته بودند.
لحظه ای بعد مریم قدمی جلو گذاشت و گفت: " اگه گلریز جایی نداره، می تونه بیاد خونۀ ما...پهلوی من بخوابه. و بعد رو به بهروز اضافه کرد:"شمام اگه بخواین... می تونین بیاین! به مامانم می گم که اینا از بابا ننه شون قهر کردن و می خوان چند روز پیش ما بمونن..."
گلریز گفت:" نخیرهم! لازم نکرده! من خونۀ هیچکی نمیام! همون جا روی ماسه ها می مونم تا اون باشه دیگه به من کشیده نزنه."
حالا بچه ها یکی یکی بی سرو صدا از آن جا می رفتند . بعضی ها از دور خداحافظی کردند و بعضی هم بدون خداحافظی دور شدند.
مریم گفت: " اگه بخوای...منم پیش تو می مونم که یه وقت...گرگا تو رو نخورن."
گلریز چرخی به طرف او زد:" مگه این جا ... گرگ داره؟"
مریم گفت:" زیاد نه. اما می گن بعضی شبا پیداشون می شه. چند سال پیش همین جا یه بچۀ کوچیکو خوردن!"
گلریز کمی اخم کرد و بعد گفت:" بهتر! من همین جا می مونم که گرگا منو بخورن تا اون باشه دیگه به من کشیده نزنه!"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت: "خب مامان گاهی از این کارا می کنه دیگه! ....به
منم یه دفعه زد. اون سال توی کوچه صالحی... وقتی من مریض بودم .اون برام کته درست کرده بود. من چون کته دوست نداشتم اونو با دو دست از توی بشقاب برداشتم، گوله کردم زدم به دیوار. اونم یه کشیده محکم زد توی گوشم!"
مریم و بعد هم گلریز غش غش خندیدند. آن وقت مریم رو به گلریز گفت: "بهتره بیای بریم دم خونه... روی همون ماسه ها که گفتی بشینیم. من تا وقتی که مامانم صدام نکرده پهلوت می مونم. بعدم یه چوبی، چماقی،چیزی بهت می دم که اگه گرگا اومدن... از خودت دفاع کنی."
گلریز سرش را به علامت تأیید فرود آورد. سه نفری به طرف تل ماسه که در کنار یک ساختمان نیم ساخته، تقریباً رو به روی خانه آن ها، قرار گرفته بود رفتند. گلریز در مقابل تل ماسه ایستاد و به آن چشم دوخت.
بهروز گفت: " خیلی دیره! بهتره من برم توی خونه و موضوع رو به مامان بگم ...که نگِران تو نشه. می گم تو ...شب رو روی این تلٌ ماسه می خوابی . مریم هم یه چماق گنده برات میاره که اگه گرگا بهت حمله کردن بتونی از خودت دفاع کنی."
گلریز سرش را به علامت تسلیم فرود آورد.
مریم گفت:" پس تو برو اون بالا بشین تا من برم چماق رو برات بیارم." لبخندی به بهروز زد و به راه افتاد.
بهروز به سوی خانه رفت و در زد. در بلافاصله باز شد، مادر با چهره ای نگران وآشفته بیرون آمد و فوراً گفت: " چرا انقده دیر کردی؟ کجا بودی؟ گلریز کجاس؟"
بهروز گفت:" شما... توی گوشش کشیده زدین. اونم دیگه نمیاد خونه.می خواد بره روی تلِ ماسه ها زندگی کنه!"
مادر گفت:"چی گفتی؟ تلِ ماسه چیه؟ گلریز کجا ست؟"
بهروز به جای جواب، با انگشت گلریز را که داشت تلاش می کرد از تل ماسه ها بالا برود نشان داد و زیر لب گفت: " می خواد بره اون بالا... که گرگا نخورنش!"
مادر در حالی که با گیجی سرش را تکان تکان می داد به طرف تل ماسه ها رفت.