وقتی چشمانش را باز کرد متوجه شد که در صندوق بزرگی دراز کشیده است. صندوق به نظرش قدری بزرگتر از یک تابوت می آمد اما ...
فکر کرد : "از کجا می شه مطمئن بود؟ من که قبلا هیچ وقت نمرده ام! حتی یه شب هم توی یه تابوت نخوابیده ام."
درد شدیدی در سرش احساس می کرد. معده اش به هم ریخته و دهانش تلخ بود و بوی تعفن شدیدی بینی اش را آزار می داد. فکر کرد: " جسدم از همین حالا هم گندیده و بوی لاشمرده گرفته. حتماً خیلی وقت پیش مَنو کشته و این جا انداختن. طرز کشتنم هم حتماً یا این بوده که جسم سنگینی را توی مغزم زده اند ... ویا این که سمٌی به من خورانده اند..."
سعی کرد از جایش بلند شود... اما امکان نداشت.به تمام ماهیچه های بدنش فشار آورد اما بی نتیجه بود .به نظر می آمد که به ته تابوت...یا هرچه که آن صندوق بود ...چسبیده است.
سعی کرد به یاد آورد که چه اتفاقی افتاده. اما تنها چیزی که به ذهنش می آمد تصویر جمعیتی عظیم و متراکم بود.سر و صدای عجیبی هم به گوشش می خورد . انگار که آن آدم ها به طور دسته جمعی مشغول انجام کارهایی بودند. گریه می کردند؟ آواز می خواندند؟ رژه می رفتند؟ می رقصیدند؟ یا چه؟ هیچ نمی دانست.
ناگهان صدای نازک و لطیفی در گوشش پیچید: " سلام ، عزیز دلم!" و بعد از لحظه ای به نجوا پرسید: "داری ...چیکار می کنی؟"
بعد صدای خودش را شنید: " کاری نمی کنم... دارم... یه خورده از تکالیف کلاس دانشگاهم رو ..انجام می دم."
دختر گفت: " من ... می تونم یه جوری ... کمکت کنم؟"
لبخند زد: "آره، خیلی هم می تونی!... به شرط این که ...بیای کنارم بشینی..."
دخترک در حالی که به آرامی می خندید پهلوی او نشست.
محلی که در آن بودند به طور عجیبی ساکت و آرام به نظرش می رسید. فکر کرد: " درست مثه قبرستونه!"
تنها فرقش با گورستان این بود که ... دور و برشان تعداد زیادی کتاب دیده می شد. فکر کرد: " خنده داره! یه کتاب خونه وسط قبرستون!" سرش را به آرامی تکان داد و خندید. دختر هم خندید.
چند لحظه همه جا ساکت بود و بعد صدای نازکی در گوشش گفت: " اگه...امروز کاِرای درسی دانشگاهت رو ...زودتر تموم کنی... تو رو به یه جایی می برم که خیلی خوشت بیاد. بهش می گن: "فیشِرمِنز ورف".
احساس کرد که نور گرم و لذتبخشی بر سراسر وجودش تابیده است.
زیر لب گفت: " تو قبلاٌ منو به اون جا بُردیِ!....خیلی وقت پیش!"
دختر با تعجب گفت: "واقعاً؟ یعنی انقدر از روش گذشته که من فراموشش کردم! من که هیچ یادم نمیاد...!"
صدای خودش گفت: " آره، انگار قرن ها از روش...گذشته. اون اولین جایی بود که توی سانفرانسیسکو به من نشون دادی. بعد از اون بود که منو به همۀ جا های دیگۀ شهر بردی!"
دخترک زیر لب گفت: " عجب! یعنی اون قدر ...گذشته...؟"
صدای زنگدار خودش در گوشش پیچید:"آره، خیلی وقته! اون...مدت ها پیش از... مُردنِ من بود!"
کسی در گوشش گفت: " سلام، اسم من ژوزفینه! می خواستم از شما بپرسم که ... احتمالاً یه مداد قرمز همراهتون هست... که یه دقیقه به من قرض بدین؟"
و بعد باز صدای خودش را شنید:" بله ، بله . البته! اسم من ...بهروزه. از ملاقات شما ... خوشوقتم!"
دخترک که سعی می کرد صدایش زیاد بلند نشود... خندید و دستش را دراز کرد که با او دست بدهد.
زیر لب زمزمه کرد:"دستش چقدر نرم و لطیف بود. مثه ابریشم! چه حیف که..."
صدای مردی که لهجۀ عجیب و غریبی داشت رشته افکارش را درید: " شما چرا... همه ش توی فکرِ... قبر و قبرستون...هستین؟"
سرش را تکان داد: " من فکر می کردم که شماها...بیشتر از همه....عاشق قبرستون هستین، مگه نیست؟"
مرد لاغراندام و بلندقدی که در کنارش روی چمن های باغ دانشگاه نشسته بود با تعجب گفت: "برای چی...شما این طور فکر می کنین؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد : " آیا...به یاد نازی ها و ...یهودی ها افتادین؟"
صدای خودش گفت: " بله! منظور من ... همین بود. مگه شما ها...اون هم قبرای دسته جمعی درست نکردین که یهودی ها...و کسان دیگری رو که دوست نداشتین...توش جا بدین!"
مرد با صدای بلند خندید. " حدس می زدم! آمریکایی ها فیلم های سرگرم کنندۀ زیادی در مورد اون دوره...ساخته اند. اما همۀ آن حرف ها ... مطابق حقیقت نیست..."
- واقعاً؟ یعنی منظور شما اینه که...
- نه، نه! من منکر همه چیز نیستم! من تنها می خوام بگم که...در مورد آن ماجرا... مبالغه شده! بیشترش تبلیغات امپریالیست های آمریکایی... و کمونیست های روسی بوده."
مرد حالا تبسم دوستانه ای بر لب داشت." نازی ها آن قدرها هم که ... اون ها می گویند ... بد نبودند!"
آن وقت کمی چرخید و دست راستش را به سوی او دراز کرد:"اسم من... فرنک اشتاینه. من اهل کشور آلمان نازی هیتلری هستم!" و خندید.
بعد خودش را دید که در حالی که دست مرد را می فشرد گفت :"اسم من ...بهروزه. من هم از اهالی امپراتوری هخامنشی هستم."
مرد در حالی که غش غش می خندید گفت: " چقدر از آشنایی با شما خوشوقتم، بهروز. پس ما ... هم نژاد هم هستیم. البته...نژاد ما ...از مال شما ...خیلی اصیل تره!" آن وقت هر دو چنان قهقهه زدند که از شدت خنده بر روی چمن ها افتادند.
فکر کرد: "شاید اون مرد...خودش هم جزو نازی هایی بوده که مردم رو می کشتن! اصلا از کجا معلومه که من رو هم... اون نکشته باشه؟ ...مگه آخر سر... کارمون به جنگ و جدل نکشید؟"
باز تلاش کرد از جایش برخیزد ولی صدای دخترانه ای در گوشش گفت: "نه، بلند نشو!... منظورم اینه که...لازم نیست این کار رو بکنی!"
با تعجب گفت: "برای چی؟...من فقط می خواستم..."
دختر حرفش را قطع کرد:" تو می خواستی ملافه رو به خودت بپیچی که...من تن لختت رو نبینم! ولی ...لزومی نداره" و غش غش خندید.
با حیرت گفت: "تن لخت؟... منظورت ...چیه؟ اصلاً تو..."
دخترک باز حرف او را برید: " یادته ... اون بار...توی سالون ورزشی دانشگاه..." لحظه ای ساکت شد و لبخند زد. حالا سینۀ برجسته اش از زیر ملحفه که بهروز به سمت خودش کشیده بود، بیرون افتاده بود. در دل گفت :" خدای من! چقدر قشنگه!"
دخترک خنده ای کرد و ادامه داد: " تو ... تازه از خارج اومده بودی. همون روزی بود که در دانشگاه، دانشجویان جدید رو معاینۀ بدنی می کردن. به تو گفتن که لباس هات رو دربیاری... تا تو رو معاینه کنن. و تو هم مثل اونای دیگه این کار رو کردی.البته فرق تو با بقیه این بود که...اونا وقتی به محلی که خانومای معاینه کننده نشسته بودند می آمدند، شورت هاشون رو پاشون کردند... اما تو انقده گیج بودی که... این کار رو نکردی!"
صدای غش غش خنده دخترک در گوشش پیچید .
او هم حالا چیزهایی به یاد می آورد. آن روز او آن قدر از این که مجبور بود لخت و عور به مقابل تعدای زن جوان که برای معاینه کردن آن ها در سویی نشسته و به او زل زده بودند برود ناراحت و خجلت زده شده بود که فکر کرد هرگز آن ماجرا از خاطرش محو نخواهد شد.
سرش را تکان داد : "اون مال ... خیلی وقت پیش بود. انگار که ...یه قرن ازش گذشه!" سرش را تکان تکان داد، و بعد با حیرت از خودش پرسید:" اما...اصلاً اون دختر از کجا می دونست؟ ... ما که اون زمان هنوز با هم آشنا نشده بودیم. بعدها هم که من در این مورد به اون چیزی نگفتم...!"
دخترک زیر لب گفت: " اون روز که من... تو رو توی کتابخونه دیدم...فوراً شناختمت. آخه...من یکی از اون مسئولین معاینه کننده دانشجویان جدید...توی سالون ورزشی بودم!"
با تعجب گفت: " واقعاً!؟ راست می گی؟" و بعد ملحفه را گرفت و کاملاً از روی دختر کنار کشید. برای لحظه ای دخترک لخت مادر زاد روی کاناپه خوابیده بود. اما بعد از جا پرید و با دست پایین بدنش را پوشاند و زیر لب گفت: " وقتی اون روز... تو رو توی کتابخونه دیدم...فکر کردم که حتماً باید با تو آشنا بشم."
بهروز لبخند زد: "حالا فهمیدم!...پس آشنایی ما توی کتابخونه...اصلاً اتفاقی نبوده...هان؟" و بعد سرش را تکان داد و در حالی که به سرعت لباس می پوشید و به طرف دری که به راهرو باز می شد اشاره می کرد ادامه داد: "من از جام بلند شدم... چون صدای حرکت کسی رو پایین پله ها شنیدم..."
سرش را چند بار تکان داد :" عجب روزی بود! اون مردک فضولِ باز اومده بود که جاسوسی منو بکنه! حتما این دفه هم اونو مام فرستاده بود."
بعد در حالی که در دل می خندید زیر لب اضافه کرد:" مردک دست و پا شلفتی! این دفه هم از اون راه پلۀ دراز و پر شیب پایین افتاد. چه قدر شانس آورد که سر و مغزش متلاشی نشد!"
حالا خاطرات گذشته به تدریج در ذهنش زنده می شدند. فکر کرد: " بالاخره نفهمیدم چه بلایی به سر اون...ژوزفین بیچارۀ من ... اومد؟ اون...آخرین روزی نبود که...ما همدیگه رو دیدیم."
دلش به شدت گرفته بود:" نه! اون قطعاً آخرین دیدار ما نبوده! من حتماً اونو بازهم دیدم!" فکر کرد:"اصلاً همۀ آن ماجراها مال کِی بودند؟ یک سال پیش، دوسال؟ پنج سال؟ یا شاید ...همین دیروز اتفاق افتادن؟" هنوز نمی دانست.
سرش را تکان داد و با صدای بلند گفت: " اصلا من... چه طوری مُردَم؟"
حالا از بیرون ساختمان مرده شور خانه صداهایی بلند شده بود. فکر کرد: " حتما عده ای برای شرکت در مراسم خاکسپاری من اومدن... " اما کی؟ آیا او اصلا کسی را در این دنیا داشت؟
کسی در گوشش گفت: " وضع رقصیدن تو ....خیلی خرابه! تو که رقص بلد نبودی...برای چی از من دعوت کردی که با تو بیام این جا!؟"
صدای خودش را شنید که می گفت: " من که از تو دعوت نکردم! دائیم کرد!"
دختر با اوقات تلخی گفت: "واقعاً!؟ اگه تو نکردی پس چطور..." اما حرفش را ادامه نداد. شانه هایش را بالا انداخت و به طرف صندلیش رفت و نشست.
دایی؟ پس او یک دایی در جایی داشت!
حالا در وسط پیست رقص اییستاده و مات و مبهوت به انبوه کسانی که دور و برش مشغول پایکوبی بودند چشم دوخته بود.
سرش را تکان داد و زمزمه کرد:" عجب تجربۀ تلخی بود!"
صدای زنی گفت: " درسته عزیز دلم. ولی این داستانو قبلاً هم برای من تعریف کرده بودی! اون یه دختر بسیار احمق بوده!"
موهای زن را کمی نوازش داد و به آرامی گفت: " متشکرم عزیزم. تو همیشه نقش فرشتۀ نگهبان منو بازی می کنی. واقعاً از تو ممنونم!"
دخترک از ته دل خندید: " خب، تو ناپلئون من هستی دیگه، مگه نه؟"
انگار این حرف مال قرن ها پیش بود. فکر کرد: " آیا این اتفاقات ...واقعاً افتادن یا ...؟"
صدای دخترک دوباره در گوشش پیچید :" تو که هیچ وقت خیال نداری...منو ترک کنی، هان؟"
با تردید سرش را تکان داد: " مگه... می تونم... این کار رو بکنم؟ آخه...تو ژوزفین من هستی دیگه، مگه نه؟"
دخترک کمی خندید و بعد به چهرۀ او چشم دوخت: " انگار تو...اون قدرهام...مطمئن نیستی ، هان؟"
سرش را با نا امیدی تکان داد: "آخه من چیکار می تونم بکنم؟ خب ...تمام اعضای خانوادۀ من...اون ور دنیان!"
دخترک که بغض گلویش را گرفته بود به آرامی گفت: "منظورت اینه که...وقتی دَرسِت تموم شد...از این جا می ری؟"
در حالی که به سقف سالون چشم دوخته بود،زیر لب جواب داد: " مگه...کار دیگه ای هم... می تونم بکنم؟"
دخترک سرش را پایین انداخت. جویی از اشک از گوشۀ چشمانش سرازیر بود.
با عجله گفت: " خواهش می کنم، عزیزم! فکر بعدها رو نکن! چه کسی می دونه تا اون موقع چی پیش میاد! شاید تا اون وقت... هر دومون مرده باشیم! حالا تا زنده هستیم ...بیا بریم توی پیست و یه خورده برقصیم و آینده رو بذاریم برای ...آینده!"
حالا از آن"آینده" چه قدر گذشته بود؟ چند سال؟ چند ماه؟ چند روز؟
شاید هم مدتِ زیادی نگذشته بود...با این حال ،او حالا مرده و نعشش در تابوتی افتاده بود.
احساس کرد که سرش به شدت درد می کند. صدایی شبیه ضربان تند قلب کسی را می شنید. شخص دیگری در آن جا نبود. اگر خودش مرده بود ....پس این صدا از کجا می آمد؟ باید کشف می کرد!
تمام نیرویش را گرد آورد و به ناگهان خود را به سمت بالا کشید.
حالا در وسط تابوت نشسته بود.در تابوت باز و در کنار آن ایستاده بود .فکر کرد: " معلومه که اونا از مردن من زیاد مطمئن نبودن. برای همین هم در تابوت رو باز گذاشتن تا اگه دوباره زنده شدم...این تو خفه نشم." تلاش دیگری کرد که به پا خیزد. اما سرش گیج می رفت، حال تهوء داشت و امکان حرکت برایش نبود. سرش را با دو دست گرفت و فشار داد. فکر کرد:"کاش می دونستم چه بر سر اون ژوزفین بیچاره اومده."
ناگهان صدای زنی در گوشش پیچید:" اون آدم حسابی نیست، دختر! باید رابطه ات را با اون قطع کنی!"
صدای زن دیگری گفت:" اما من اونو دوست دارم، مادر! نمی خوام این کار رو بکنم!"
زن اول آمرانه گفت: "شنیدی که چی گفتم! اون به درد تو نمی خوره! باید خودتو از شرٌش خلاص کنی!"
زن دوم اعتراض کرد: " چطور اگه تو خودت دوست پسر داشته باشی اشکالی نداره، مامان؟ اما برای من داره!؟ تازه... رفیقت هم اون همه از خودت کوچیکتره!"
زن با عصبانیت فریاد زد: "اون به تو ربطی نداره، بچه! تو کاری رو که من می گم می کنی!"
دختر جیغ کشید: " من اونو دوست دارم ، مادر! من خودمو می کشم!"
وقتی دخترک از اتاق بیرون آمد تبسم تلخی بر لب داشت.
حالا سکوت خفه کننده ای بر سراسر مرده شورخانه سنگینی می کرد.در دل گفت:" ژوزفین حتماً مرده! اونو با تمام وجودم حس می کنم!"
چند لحظه بعد صداهایی را از پشت در مرده شورخانه شنید. "یکی رو فرستادن که به جسد من سر بزنه. لابد می خوان قبل از شروع مراسم مطمئن بشن که من مرده ام ... تا بتونن با خیال راحت...خاکم کنن."
این بار اما ، دیگر هیچ ترسی نداشت.احساس آرامش عجیبی می کرد. " چیز بدی هم نیست! من به قدر کافی زندگی کرده ام...و حالا که تمام چیزهایی را که دوست داشتَم از دست دادَم، دیگه دلیلی برای زده موندن ندارم..."
تصمیمش را گرفته بود. دراز کشید، چشمانش را بست، نفسش را در سینه حبس کرد و انگشتان دست هایش را محکم به هم فشرد. سرش هنوز درد می کرد و به نظرش می آمد که چهل درجه تب دارد.در دل گفت: "امیدوارم که کسی به سر و صورتم دست نزنه...!"
لحظاتی بعد صدای باز شدن در مرده شور خانه را شنید.
کسی گفت: " انگار که اون صد ساله مُرده، نُووی! بوی جسدش همه جا پیچیده!"
زنی با لحنی تحکم آمیز گفت: " مزخرف نگو، جان!"
صدای زن جوانی گفت: " چطور می تونه به این آسونی بمیره. اون فقط نوزده سالشه!"
مردی که "جان " نامیده شده بود گفت: " با اون همه سختی که اون کشیده...حتماً احساس می کنه دویست و پنجاه سالی داره!"
زنی که نُوی خوانده شده بود گفت: " با اون همه مشروبی که اون خورده...اگه فیل هم بود تا سه روز از جاش جُنب نمی خورد!"
صدای مرد جوانی گفت: " همه ش تقصیر منه! اگه دفۀ اول که اون پانچ من رو به جای آب پرتقال خورد بهش گفته بودم که اون پر از ودکا است، این اتفاق نمی افتاد. بهش نگفتم چون...فکر می کردم که اون گرایش های مذهبی داره و ممکنه از این که مشروب خورده ناراحت بشه!" مکثی کرد و بعد ادامه داد: "اما دیشب دیگه...حتماً باید قبل از مهمونی این مطلب رو بهش می گفتم! پسر بیچاره باز هم خیال کرده بود که داره نوشابه محبوبش، آب پرتقال، می خوره. انقده خورد که اگه یه فیل هم می خورد کله پا می شد."
زن جوان گفت: " من که خیال می کردم اون داره این کار رو عمداً می کنه! از پنجشنبه گذشته که مادر ژوزفین ارتباط اونا رو با هم قطع کرد، اون انقده غمگین و ناراحت بوده که دیشب من فکر کردم اون واقعاً می خواد مست کنه!" کمی ساکت ماند و بعد ادامه داد: " تا اون جا که من یادمه، دفعۀ قبل که اون پانچ خورد، من بهش گفتم که ما توی آب پرتقال ها...ودکا ریخته بودیم."
جان گفت: " اما ... واقعاً جایی برای نگرانی نیست، بی بی! من امروز دو بار به این جا سر زدم و... هر دوبار اون توی خواب عمیقی فرو رفته بود. وَرَمِ روی سرش هم خیلی بهتر شده بود.من حتی فکر کردم که اون ممکنه به زودی بلند شه و بخواد از تخت پایین بیاد. واسۀ همین هم، دو تا قفسۀ کتاب رو پهلوی تختش گذاشتم که اگه اون یه دفه از جاش بلند شد و سرش گیج رفت، از تخت پایین نیفته."
صدای مرد جوانتر گفت: "ممنونم ، جان! فقط امیدوارم که هر دو باری که به این جا اومدی از پله ها کلٌه معلق نشده باشی!"
جان به اعتراض گفت: " دست بردار، بِن! من که اون قدر دست و پا شلفتی نیستم که تا پام به پله می رسه ازش پرت بشم! من یه دردی توی مچ پام هست که بعضی اوقات...انگار که نیشم می زنه. واسۀ همینه که تعادلم رو از دست می دم و میفتم. همین و بس!"
بِن گفت: " آره ، درسته! من همیشه می دونستم که تو توی شلوارت یه مار داری که گاهی دور و برش رو نیش می زنه!"
بی بی با خنده گفت:"اذیتش نکن بِن! من واقعاً از جان واسۀ کمک هایی که همیشه بهمون می کنه ممنونم. حالام که خوشبختانه مسمومیت بهروز برطرف شده و... مستی شم به زودی از سرش می پره. دیگه جان بیچاره رو چرا می چزونی!"
کمی همه ساکت بودند و بعد بی بی دوباره گفت: " اما کاری که ما حتماً باید انجام بدیم اینه که یه محلی برای زندگی بهروز پیدا کنیم. من قبل از این هم چند بار به مام و خودت گفتَم! اون که نمی تونه تا ابد توی این گنجۀ کوچیک بوگندو که فرق چندانی با یه تابوت نداره زندگی کنه! باید، قبل از این که اون احساس کنه که تبدیل به یه جسد در حال پوسیدن شده، جای بهتری براش دست و پا کنیم!"