هنوز سال به طور کامل تمام نشده بود که دوران اقامت خانواده در خانۀ کوچه صالحی به پایان رسید. این بار صاحبخانه که به قول خودش سال های سال با پدر مدارا کرده بود کاسۀ صبرش لبریز شد و به همین خاطر با تهدید هایی که با صدور فرمان تخلیه خانه همراه کرد ترس در دل پدر انداخت و باعث شد که روند خروج خانواده از آن خانه و باغ ( که حالا نه تنها از حالت زباله دانی چند سال پیشش بیرون آمده بود بلکه پوشیده از درخت های سر سبز و بلند و باغچه هایی پر از گل های رنگارنگ بود) شتابی فوق العاده بگیرد.
روزی که پدر خبرِ مربوط به یافتن خانۀ جدید را اعلام کرد همه جا بحث درمورد افتتاح مجلسین کشور بود. مادر که در کنار رادیو نشسته بود و به اخبار آغاز مجلس هجدهم گوش می داد بی اختیار پیچ رادیو را چرخاند و صدای آن را کم کرد و با خوشحالی گفت:" راستی؟ به این سرعت؟ این خونه کجا هست؟"
پدر سرش را تکان داد و با غرور گفت:" یه جای خیلی عالی! ته کوچۀ آسیاب. هم به دکون و بازار نزدیکه...هم خلوته ودنج و بی سر و صداس. برای بچه هام خیلی خوبه. با یک قرون کرایه ماشین می تونن برن قلهک مدرسه. دبیرستان اون جام فوق العاده س. دیگه لازم نیست بچه ها اون همه پیاده برن...تا برسن به باغ فردوس!"
مادر گفت: "چقدری از... سه راه دزاشیب فاصله داره؟"
پدر گفت :" هیچی بابا! پونصد قدم هم نمی شه. تا رو برگردونی ... می رسی ته کوچه!"
بابک گفت:" آره ... من اون جا رو بلدم. خونۀ یکی از دوستام توی کوچه آسیابه." بعد سرش را کمی تکان دا و اضافه کرد:" اما کوچهه... کوچۀ کوچه هم نیس! یه خورده که می ریم پایین... یه دفه آب می شه می ره توی زمین!"
مادر بی اختیار گفت:" یعنی که چی؟ یعنی کوچه ش باتلاقیه...؟ یا به قناتی چیزی می رسه؟ "
پدر به سرعت توضیح داد:" نه! باتلاقی ماتلاقی نیست! اما... خونه...تهِ ته کوچه س. خوبیش هم به همینه دیگه! نه گرد و خاک و سرو صدای خیابون شلوغ نیاورون رو داره، و نه انقده دوره که لازم باشه آدم برای رفتن به دکون و بازار کلٌی راه بره."
بابک گفت:" پدر راست می گه. خونه های آون جا... از همه طرف به همه جا راه دارن . لازم نیست آدم از سر کوچه بیاد. تازه، شباش هم ... پر از سگه. انقده سگا زیادن که هیچ دزدی جرأت نداره پاشو توی اون منطقه بذاره."
گلریز گفت: " خیلی خوبه! مام می تونیم ... چندتا از اون سگا رو بیاریم خونه مون نیگر داریم!"
مادر پرسید:" حیاطم داره؟"
پدر سرش را به علامت تأیید فرود آورد:" آره، یه حیاط بزرگ داره. فکر می کنم صد یا صد و پنجاه متر باشه. یه ساختمون کوچیک هم اون طرف حیاطش هست که می شه داد به نوکر کلفتا. خونۀ خودمون هم... یه زیر زمین بزرگ داره و یه مستراح اضافی اون پائین. بالاشم دوتا اتاق کوچیک و یه فضای خیلی بزرگ هست که می شه اونو کرد سالون نهار خوری، اتاقا رم یکی شو می دیم به بابک و بهروز، و اون یکی رم می کنیم اتاق خواب خودمون و گلریز.
مادر که ظاهراٌ از تعداد اتاق ها راضی بود لبخندی زد و سری تکان داد و گفت:" چه خوب! اون وقت... اجاره ش چقده؟"
پدر گفت:" حالا ... اجاره ش زیاد مهم نیست. حاجی می گه یه جوری با هم کنار میایم. ما اول باید از شٌر این مرتیکه دزد خلاص بشیم. بعدش... بقیۀ چیزا رو درست می کنیم."
مادر چپ چپ نگاهی به او انداخت و زیر لب گفت:" یعنی ما قراره... باز گیر یه حاجی دیگه بیفتیم؟ از حاجی به حاجی از حاجی به حاجی!؟"
پدر بدون این که جواب او را بدهد گفت: "حاجی... خیلی آدم درستیه. از دوستای نزدیک خودمه. تازه، یه خبرایی هم هست که ... ارتش خیال داره یه کارایی واسۀ افسرا بکنه که ... وضع همه شون بهتر بشه!"
بابک با اوقات تلخی گفت:" ارتش همین چند ماهه نصف مردم کشور رو گرفته کشته! اون که نمیاد واسۀ کسی کاری بکنه!"
پدر چشم غرًه ای به او رفت و ادامه داد:" دارن به ارتشیا زمین می دن. به افسرای بازنشسته هم قراره بدن. حاجی گفت اگه به مام دادن... حاضره هر جوری که خواستیم اونو با ما معامله کنه..."
مادر سری تکان داد و بعد از چند دقیقه سکوت پرسید:" حالا چه وقت...می شه رفت اون خونه رو دید؟"
پدر گفت: "دیگه دیدن نمی خواد! من همۀ کاراشو کردم! فردا یا پس فردا ... می تونیم اسباب کشی کنیم. این دوتا الدنگ رو هم بهتره بندازیم بیرون و به جاشون یه زن و شوهر بیاریم که. بتونیم بهشون جا بدیم."
بابک نظری به بهروز انداخت و گفت:" از کی تا حالا ما ... الدنگ شدیم!؟ تازه، اگه قراره بیرونمون کنه... بهتره زودتر بگه که مام زودتر یه لونه مونه ای واسۀ خودمون جور کنیم!؟"
بهروز چپ چپ نگاهی به او کرد و گفت:"ما رو نمی گه که بابا ...تو هم...! ابراهیم و شهر بانوی فلک زده رو می گه!"
بابک شانه هایش را بالا انداخت. "خب اگه می خواد توی خونه ش زن و شوهر داشته باشه...می تونه اون دوتا رو واسه هم عقد کنه دیگه! کار بدی نیست که! ثواب هم داره! چند وقت دیگه هم اونا یه بچه پس می ندازن و یه نوکر یا کلفت جدید هم برامون تولید می شه! مگه بده!" و هر دو خندیدند. مادر هم که حرف بابک را شنیده بود خندید.
پدر گفت: " ابراهیم خودشم می خواد بره. می گه یه خورده پول جمع کرده. قصد داره یه کارو کاسبی تویجمارون واسۀ خودش راه بندازه. شایدم بخواد بره ...ارتش!"
مادر گفت:" ممدلی خان می گه تو هم اگه بخوای...می تونی برگردی ارتش. خیلی از افسرای بازنشسته...بعد از 28 مرداد برگشتن سر کار! تو هم... شاید بتونی!"
پدر گفت:"آره به منم گفته." و بعد از مکثی اضافه کرد:" همۀ سرلشگر سپهبدای فعلی سال های سال زیردست من بودن! حالا برگردم سرِ کار و جلوشون خبر دار وایستم!"
بابک زیر لب گفت:" خب خبر دار وای نستا! مگه هر کی که خبردار وای نسته رو چوب توی ماتحتش می کنن!"
بهروز گفت: "نصرت می گه توی این چند ماهه ... خیلی ها رو کشتن! کلٌی از بازاریا و کارگرا رو کشتن. روز شونزدهم آذر هم سه تا از دانشجویای دانشگاه رو وسط دانشگاه با گلوله زدن. خب یه وقت دیدی پدرم یه تیر زدن کشتن دیگه!"
بابک گفت: " نه! اون فرق داشت. تو خبر نداری. اون وقت که اونا رو کشتن تو تراخم داشتی، چشمت بابا غوری شده بود و هیچ جا رو نمی دید! اون دانشجوا علیه دولت شورش کرده بودن. مثه بازاریای چند ماه پیش... می خواستن جلو کثافت کاریای زاهدی رو بگیرن. اما حالا اون آدمکش انتخابات کرده و دوتا مجلس جدید راه انداخته. همۀ مخالفاش رو هم یا انداخته زندون یا فرستاده قبرستون. دیگه واسۀ چی افسرای بازنشسته رو بکشه؟ اونم یه پیر مردی مثه پدر رو که غذاشم بدون دندون عاریه ش نمی تونه بخوره!"
پدر که ظاهراً بعضی از حرف های بابک را شنیده و عصبانی شده بود اخم هایش را در هم کرد و با صدای بلند گفت:" من با این خائنا... کار نمی کنم! هنوز هیچی نشده دوباره انگلیسا رو آوردن توی کشور! آمریکائیا و انگلیسا دارن تمام مملکت رو می بلعن! انگار نه انگار که ما ... نفت مونو ملی کردیم و اونا رم خلع ید کردیم!" بعد سینه اش را صاف کرد و فریاد زد:"باید همه شونو با تیپا از کشور انداخت بیرون!"
مادر شانه هایش را بالا برد و زیر لب گفت: " حالا بذار ما یه طاق کوچیک برای بالای سر خودمون جور کنیم...تیپا زدن به انگلیسا و آمریکائیا پیش کش جد و آبادمون!" و پس از لحظه ای اضافه کرد:" اگه تو واقعاً یه خونه پیدا کرده ای... ما زودتر پاشیم جُل و پلاسمونو جمع کنیم!؟"
پدر گفت: " آره! حاجی... کلیدای خونه رم بهم داده. گفت...خونه خونۀ خودته. هر وقت خواستی بری اون جا ...رفتی!"
بابک زیر لب گفت:"لابد اگه نرفتی هم... نرفتی دیگه! به جهنم!" و همراه با بهروز هرهر خندید.
خانۀ ته "کوچه آسیاب" در واقع ربط چندانی به آن کوچه نداشت. خانه در امتداد آن... اما وسط بیابان بود. اگر کسی بعد از رسیدن به انتهای بی در و پیکر کوچه راهش را ادامه می داد و به اندازه طول خود کوچه راه می رفت به چند ساختمان یک طبقۀ تازه ساز یا نیم ساخته، که خانۀ جدید هم یکی از آن ها بود می رسید. اما این خانه از تمام بیابان های اطراف هم راه هایی به سوی خیابان قدیم شمیران و میدان قدیم تجریش داشت و لازم نبود کسی برای رسیدن به آن به کوچه آسیاب برود!
خانه یک طبقه بود اما همان طور که پدر توضیح داده بود یک زیر زمین وسیع به اندازه زیر بنای خانه داشت که با پلکانی به حیاط پشت آن وصل می شد، یک سمت زیر زمین نورگیری سرتاسری بود که در کنار حفره ای به عرض نیم متر که در طول ساختمان ایجاد کرده بودند قرار گرفته بود.خود زیر زمین هم فضای نسبتاً وسیعی داشت با چند ستون در میانش. در گوشۀ آن هم توالتی وجود داشت با پنجره ای کوچک که زیر پایین ترین قسمت راه پلۀ ورودی ساختمان باز می شد. حیاط خانه هم در بزرگی داشت که بین دیوار ساختمان و دیوار خانه مجاور قرار گرفته بود.
روز تخلیه باغ تعدادی از دوستان بابک و بهروز و بچه های محله جلوی در خانه آن ها در کوچه صالحی جمع شدند. بعضی ها با قیافه های گرفته و بعضی دیگر لبخند بر لب ایستاده و رفت و آمد خانواده را تماشا می کردند.
وقتی بهروز چمدان حاوی وسایل خودش را برای گذاشتن در کامیون کوچکی که کرایه کرده بودند آورد، محمد صراف که لبخند بر لب در کنار در ایستاده بود گفت:" حالا کجا می خواین برین ؟ می رین ولایت ... یا یکی از شهر های همین دور و برا... ؟"
نصرت که در سمت دیگر در بزرگ ایستاده بود چپ چپ نگاهی به او انداخت و با صدای بلند گفت:" تو نگران اونا نباش! اگه فکر اینی که شر بهروز رو کم کنی و شاگرد اول بشی... به همین خیال باش! خونۀ تازه شون خیلی هم از این جا دور نیست. بهروز بقیۀ سال که هیچ،سال دیگه هم توی مدرسه ما می مونه! با تو هم دیگه به کوه نمیاد که بندازیش تو دره!"
محمد شانه هایش را بالا انداخت و با صدای بلند گفت:" حالا کی می خواد شاگرد اول بشه...!؟" و زیر لب اضافه کرد :"می خوام سر به تن هیچکدومتون نباشه!"
خسرو گفت:" تازه اگه بهروز هم از این جا بره ... این پسرۀ الاغ هیچ وقت شاگرد اول نمی شه.مگه این که از روی نعش من رد بشه!"
بهمن گفت: " خب این که کاری نداره...توی اولین فرصت هلت می ده توی یه چاهی سیاه چالی چیزی. یه جوری هم هل می ده که ... نتونی...بجغی!"
عزیز گفت:" به به ، باریکٌا بهمن! واسۀ اولین بار غ رو گ تلفظ نکردی! فارسیت خوب خوب شده. مرحبا!"
بابک که با چمدانی از راه رسیده بود گفت:" عوض مرحبا گفتن به هم دیگه، یه خورده سوراخا تونو تنگ کنین برین هر کدوم یه چیزی بردارین بذارین توی کامیون که ... جون از ماتحت اون حمال بدبخت در نیاد!"
لحظه ای بعد بچه ها یکی بعد از دیگری به داخل خانه رفتند و چیزهایی با خود آوردند و در ظرف نیم ساعت کار حمل وسایل به داخل کامیون تمام شد.
وقتی مادر و بچه ها سوار ماشین کرایه ای که منتظرشان بود شدند، پدر بچه های دیگر را صدا زد تا در کنار کامیون جمع شوند و بعد گفت:"از زحمتایی که واسۀ اسباب کشی ما کشیدین از همه تون ممنونم."
چند لحظه ساکت ماند و بعد سری تکان داد و اضافه کرد: "اما می خواستم یه خواهشی هم ازتون بکنم. اگه این حاجی حرومزاده، مالک این خونه، از هر کدومتون پرسید که می دونین ما کجا رفتیم لطفا بهش بگین که نمی دونین..." باز مکثی کرد و بعد ادامه داد: "اصلاً خیال کنین که شما امروز به این جا نیومدین...یا اگه اومدین واقعاً چیزی ندیدین! و بعد با صدایی بلند تر گفت: "هیچچی ندیدین! شتر دیدی ندیدی، باشه؟"
بچه ها سرهایشان را تکان دادند و با صداهای بلند یا کوتاه گفتند: "چشم!"
آن وقت بابک داد زد: "اما بچه ها... یادتون نره! یواشکی همه تون خونۀ ما بیاین ها، باشه!"
همه فریاد زدند: " باشه...."
اما هیچ کدام از بچه ها تا مدتی پیدایشان نشد. افراد خانوادۀ خودشان هم که از اسباب کشی آن ها مطلع بودند هیچ کدام، به جز مادر بزرگ و خاله خانم ،به دیدارشان نیامدند.
اما وقتی کار اسباب کشی و "جارو پارو"های بعد از آن به پایان رسید یواش یواش سر و کلٌۀ دوستان و آشنایان هم پیدا شد.
اولین کسانی که به سراغشان آمدند دو نفر از دوستان بابک یعنی "همایون ها" بودند، و یک ساعت بعد از آن هم سر و کلۀ منصور و بعد نصرت و فرهاد و فریدون پیدا شد.
همایون ها بعد از این که مقادیری از شیرینی ها و آجیل های مادر را هضم کردند همراه با بابک برای گشت و گذار به حیاط و بعد به زیر زمین رفتند. به این ترتیب وقتی مهمان های بهروز از راه رسیدند زیر زمین به وسیله بابک و مهمان هایش که حالا منصور هم به جرگه آن ها پیوسته بود در اشغال کامل بود. بهروز به ناچار مهمان هایش را به "کوچه" برد و آن ها مدتی درمیان ساختمان های نیمه کاره اطراف قدم زدند و برای کارهایی که دوست داشتند در تابستان آینده انجام دهند نقشه کشیدند. بالاخره هم چون یکی از دوستان پدر که افسر عالیرتبه ای هم بود برای عید دیدنی از راه رسید و مادر "بچه ها " را برای دیدار با او صدا زد، دوستان بهروز هم خدا حا فظی کردند و رفتند و ادامه نقشه کشی هایشان به آینده موکول شد.
روز بعد پدر زود تر از همیشه "صورتش را اصلاح" کرد و روزنامه ای به دست گرفت و به انتظار مهمان های آن روز در "سالون" نشست. مادر که در اتاق مجاور سرگرم مرتب کردن لباس های گلریز بود وقتی ناگهان صدای خنده بلند پدر را شنید با نگرانی به طرف او رفت و پرسید: " چیه؟ چیز خنده داری توی سالون دیدی؟"
پدر گفت: " نه بابا! به مطلب روزنامه می خندم.خنده داره، اما گریه دارهم هست!"
مادر با کنجکاوی پرسید:" مگه چی نوشته؟"
پدر گفت: "این روزنامه مال چند وقت پیشه. وسط دعوای بین آیت الله کاشانی و زاهدی که سر طرز برگزاری انتخابات بوده، سخنگوی دولت، وقتی صحبت آیت الله کاشانی شده گفته:" یه آدمی به اسم سید ابوالقاسم کاشی یه مهملاتی گفته..." و با صدای بلند خندید.
بابک که از صدای خندۀ او از اتاقشان بیرون آمده بود گفت: "حقشه دیگه! تا چشمش کور بشه با کودتاچیا همکاری نکنه!"
بهروز هم که حالا پشت سر بابک ایستاده بود گفت: " نصرت می گه کاشانی رو روز کودتا همراه با زاهدی توی خونۀ خراب شدۀ مصدق دیدن!"
بابک گفت:" همه می گن زاهدی واسۀ کودتا دو میلیون دلار از آمریکایی ها پول گرفته! به اندازۀ حقوقِ دوهزار سال شما!"
پدر گفت: " از این حرفا زیاد می زنن! اینا رو توده ایا ساختن که هم کاشانی رو خراب کنن و هم زاهدی رو. کودتا رو آمریکاییا و چاقو کشای شعبون بی مخ کردن!"
بابک گفت: " لابد زاهدی هم مثه همۀ حاجیای صاب خونۀ ما... مرد پاک و درستیه، هان!؟"
پدر ناگهان داد زد:" گور پدر شاه و زاهدی و همۀ کودتا چیا ... با تو!"
مادر رو به بابک گفت: " تو زیادی فوضولی می کنی ها، بابک! هِی پدرتو عصبانی می کنی و داد و هوارشو در میاری! یه وقت کودتاچیا صداشو می شنون و میان می گیرنش ها!"
بابک خواست چیزی بگوید که ناگهان کسی چند بار محکم به در خانه کوبید. بهروز و بابک به سرعت به طرف اتاق خودشان که نزدیک در ورودی ساختمان بود دویدند، به داخل رفتند و در را محکم بستند. لحظه ای بعد گلریز هم به آن ها پیوست و پشت تخت بهروز روی زمین موضع گرفت.
حالا پدر و مادر جلوی در خانه ایستاده و با کسانی حرف می زدند. پس از آن کسی از در خانه بیرون رفت و صدای تلق و تلوق در حیاط بلند شد. چند لحظه بعد، باز صدای در را شنیدند، و کسانی به داخل امده و مشغول صحبت کردن با هم شدند.
کمی که گوش دادند بهروز به آرامی گفت: " اون صدای ... خانوم مُصلحیه!"
گلریز گفت:" اون صدا کلفته هم...شوورشه!"
بابک نفسی به راحتی کشید و گفت: " امیدوارم بچه هاشونو نیاورده باشن! حوصلۀ اون دختر توده ایه رو ندارم."
گلریز گفت:" اما مامان... فرشته رو خیلی دوست داره. می گه اون مثه... فرشته س!"
بابک گفت:" انگار مامان غیب گفته ها! هان؟"
بهروز گفت: "اگه بابک اون روز نقش راننده رو واسۀ فیلم بردارا بازی نکرده بود ... الان زاهدی فرشته رو تپونده بود توی فلک الافلاک!"
گلریز خواست چیزی بگوید که در اتاق ناگهان باز شد. مادر و خانم مصلحی جلوی در ایستاده بودند و می خندیدند. مادر گفت: "بچه ها از مخفی گاه بیاین بیرون...آقا و خانوم مصلحی بودن! می خوان عیدی ها تونو بدن. یه کادوی خیلی خیلی گنده هم واسمون آوردن!"
هر سه جلو رفتند و سلام و رو بوسی کردند. وقتی عیدی هایشان را گرفتند همه با هم به طرف حیاط به راه افتادند. به نزدیکی در خروجی که رسیدند مادر پرسید:" حال فرشته جون چطوره؟"
خانم مصلحی سرش را تکان داد:" حیوونی فرشته... مریض احواله...حال و روز خوبی نداره. منیژه و شوورشم گفتن که خودشون جداگوئه میان دست بوستون. ما جلوتر اومدیم که عیدیتونو براتون بیاریم. اینشالا بپسندین و بتونین ازشون خوب استفاده کنین." و به طرف حیاط اشاره کرد.
حالا به داخل حیاط رسیده بودند. در مقابل ساختمان کوچک آن سوی حیاط پیرمردی غول پیکر با ته ریشی سفید در کنار دختر جوان و زیبایی ایستاده بود.
آقای مصلحی گفت:" این غلام حسینه! سی چهل سال سابقۀ باغبونی و بنٌایی داشته. پارسال از دیوار افتاده و کمرش شیکسته. اینه که دیگه نمی تونه زیاد کار کنه. بیشتر به درد سرایداری می خوره."
مادر گفت: " دخترش چی؟ اون اشپزی ماشپزی یا کارای خونه بلده ... ؟"
بابک آهسته گفت: "لابد اونم گردنش شیکسته و فقط می تونه بخوره و بخوابه باد ول بده! مام باید صبح تا شب غذا بپزیم تا غوله و دخترش بخورن و آروغ بزنن!"
خانم مصلحی گفت:" اون... دخترش نیست. خانومشه! چند وقت صیغه ش بوده حالا عقدش کرده... که اون بتونه ازش نگهداری کنه."
بهروز زیر لب گفت: "انگار پدر می خواد خونه کوچیکه رو بکنه دارالعجزه!"
خانم مصلحی که صدای او را شنیده بود غش غش خندید:" نه عزیزم، اونا اومدن این جا که براتون کار کنن. سکینه آشپز و کلفت خوبیه . غلام حسین هم می تونه...خرید کنه...حیاطو جارو بزنه و از این جور چیزا. پول زیادی هم نمی خوان. فقط دوست دارن که ....شیکمشون سیر باشه و یه سقف بالای سرشون داشته باشن.همین."
حالا پیر مرد و دختر جوان جلو آمده و سلام کرده بودند. پیر مرد دولا شد و دست پدر را گرفت و بوسید و زیر لب گفت: " غلام خانه زادیم ...جناب سرهنگ!" اما پدر حواسش به او نبود. زیر چشمی دخترک را می پائید. دختر رو به مادر گفت:" سلام خانوم. من اسمم سکینه اس . کنیزتونم!"
بهروز گفت: " انگار اونا فکر می کنن ما برده داریم! یکیشون می خواد غلاممون بشه و یکی شون کنیزمون!"
بابک زیر لب گفت: " فقط نگفتن...قیمتشون چنده!"
مادر که در کنار آن ها ایستاده بود و چپ چپ به مرد و بعد به دخترک نگاه می کرد زیر لب از خانم مصلحی پرسید:" اینا رو ... شما... از کجا پیدا کردین؟"
خانم مصلحی گفت: " خیالتون راحت باشه. دزد مزد نیستن. یه آدم خوب ... اونا رو به ما معرفی کرده."
حالا پدر دسته کلیدی را به پیر مرد غول پیکر که یک سر و گردن از او بلند تر بود داده بود و با هم به طرف ساختمان کوچک می رفتند که در را باز کنند.
گلریز که پهلوی مادر ایستاده بود رو به زن پرسید:"شما... بچه ندارین؟"
زن گفت: " نه خانوم جون. بچه مَچه نداریم."
گلریز گفت: " سگ مَگ چی!؟"
بابک گفت: " سگ نداره... اما مَگ داره. دوتا خیلی... گنده شو!" و به سینه او اشاره کرد.
مادر و خانم مصلحی زدند زیر خنده.
آقای مصلحی که حالا در کنار باغچۀ کوچک حیاط راه می رفت ناگهان گفت:" خوبه بدین غلامحسین توی این باغچه براتون تربچه نقلی و نعنا ترخون بکاره. خیلی خوب می شه. خاکش خیلی عالیه!"
بابک گفت: " اگه تربچه هاش نقلیِ نقلی باشن، شاید بشه هفت هشت تا تربچه و سه چهار تا نعنا و ترخون کاشت!"
حالا در ساختمان کوچک باز شده بود و همه به طرف آن می رفتند. ساختمان یک اتاق نسبتاً بزرگ و یک دستشویی و توالت داشت. در کناری هم یک چراغ علاء الدین بسیار فرسوده دیده می شد.
پدر گفت: " جاتون خیلی خوبه. اگه چیزی هم لازم داشتین ... به خانوم... یا به من بگین که بهتون بدیم. وظایفتون هم خانوم بهتون می گه که چی ن. ماهی پنج تومن هم بهتون می دم!"
پیر مرد گفت: " خدا عمرتون بده . خدا بهتون برکت بده!"
زن گفت: " به حق پنج تن!"
بابک آهسته گفت: "به خاطر پنج تن... ماهی پنج تومن می گیره! "
بهروز گفت:" برای هر تَن ماهی یه تومن!"
حالا همه به طرف ساختمان اصلی بر گشته بودند.
وقتی آقا و خانوم مصلحی داشتند خدا حافظی می کردند که بروند، بابک به بهروز اشاره کرد که یعنی :"بدو بریم."
به سرعت از ساختمان بیرون آمدند و از پله های زیر زمین سرازیر شدند. بابک یک راست به داخل توالت کوچک زیرزمین رفت و خود را به دیوار مقابل چسباند و بی حرکت ایستاد.
بهروز گفت:"واسه چی تو مسترا ح اومدی؟ واسه چی چسبیدی به دیوار!؟"
بابک با انگشت اشاره کرد که یعنی" هیس!" و بعد از پنجره بالا را نشان داد و خندید.
حالا صدای آقا و خانم مصلحی به خوبی شنیده می شد که داشتند با پدر و مادر خدا حافظی می کردند. بعد صدای پایشان شنیده شد که از پله هایی که در مقابل در بود پایین آمدند و ایستادند. خانم مصلحی گفت:" از طرف ما از بچه ها هم خدا حافظی کنین . انگار اونا رفتن توی حیاط... بازی."
مادر گفت:" چشم. بهشون می گم." و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" همین روزا خدمتتون می رسیم . این جوری خیلی بد شد. نتونستیم همدیگه رو ببینیم و دو کلوم با هم حرف بزنیم."
خانم مصلحی گفت: " ایشالا دفۀ بعد جبران می کنیم. این بار فقط اومده بودیم که نوکر و کلفتتونو تحویلتون بدیم. چند وقت بود منتظر بودن."
مادر گفت: "خیلی ممنون . زحمت کشیدین. واقعاً اونا رو لازم داشتیم."
آقای مصلحی گفت:" آره، جناب سرهنگ هم گفته بود."
حالا بابک و بهروز از خنده به ریسه افتاده بودند . آن بالا درست مقابل چشمان آن ها دو پای لخت دیده می شد که تا وسط شورت زنانه سبز رنگی بالا می رفتند. وقتی چرخید، دامن زن تکانی خورد و لنبر های چاقش هم در دیدرس بچه ها قرار گرفت.
وقتی بالاخره خنده هاشان تمام شد بهروز گفت: " ما باید به مامان ... بگیم!"
بابک گفت: " واسۀ چی؟ مامان که اونجا وای نمیسه. تازه اگه وایسته هم کسی این جا نیست که دیدش بزنه. فقط مهمونا گاهی اون بالا هستن. مام می تونیم بیایم این جا و کلی بخندیم!"
بهروز که باز خنده اش گرفته بود گفت:"تو ... از کی تاحالا اینو کشف کردی؟"
بابک با خنده گفت: " همین امروز. منصور کشفش کرد. بعدش هم رفتیم ماشین بابای همایون خرمانی رو یه جوری گذاشتیم توی کوچه که هر کی می خواست از کوچه رد بشه مجبور بود بیاد جلوی پنجره زیر پله. کلی خندیدیم!"
بهروز مدتی خندید و بعد باز گفت: " اما ... این خیلی بده. حتماً باید به مامان بگیم!"
بابک گفت: " نه بابا! ولش کن! اصلاً خیال کن من اونو به تو نشون ندادم و تو هم اونو ندیدی. فراموشش کن. به قول پدر....شتر دیدی ندیدی!"
بهروز سرش را تکان داد و شانه هایش را بالا انداخت.
از روز بعد رفت و آمد مهمان هایی که برای عید می آمدند بیشتر شد. اما حالا مادر دیگر "دست تنها" نبود و کسی نگرانی چندانی نداشت. غلامحسین خرید ها را می کرد و سکینه هم اکثر کارهای خانه را انجام می داد. بابک و بهروز هم که سرگرمی جدیدی پیدا کرده بودند در هر فرصتی که به دست می آمد خود را به دستشویی زیر زمین می رساندند و اطلاعاتی در مورد رنگ و ابعاد شورت های زن های مهمان به دست می آوردند و می خندیدند!
تازه تعطیلات عید تمام شده و بچه ها به مدرسه رفته بودند که شبی بهروز از صدای جیغ زنی از خواب پرید. بابک هم که ظاهرا قبل از او بیدار شده بود روی تختش نشسته بود و به دقت به صداهایی که از پایین می آمد گوش می داد. کمی بعد صدایی هم از طرف اتاق "مامان این ها" شنیده شد و بعد نوری از آن سو به چشمشان خورد. بهروز و بابک به آرامی از تخت هایشان پایین آمدند و در را باز کردند. نور از طرف اتاق "مامان این ها" می آمد و صدا از سمت حیاط. بعد کسی گفت:" انگار داره سکینه رو ... کتک می زنه!"
صدای پدر گفت:" فکر ... نمی کنم. آخه واسۀ چی.. اون دختر بیچاره رو... بزنه؟"
مادر گفت: "ما که... کسی دیگه ای رو اون جا نداریم! صدای گریه و شیون از طرف اتاق اونا س!"
بابک گفت: " ممکنه اون پیرمرد خرسه... مُرده! دختره داره براش گریه و زاری می کنه!"
بهروز گفت:" شایدم....یه بلایی ....سر خود دختره اومده...؟
بابک گفت:"باید بگیم...بیاد جلوی در کوچه وایسه... که خوب ببینیم چشه...!"
بهروز گفت: "توی این تاریکی که... چیزی دیده نمی شه خره!"
بابک گفت: "خب ...چراغ قوه میندازیم!"
مادر گفت: "بهتره بری ببینی چشونه. نکنه بلایی سر پیر مرده اومده باشه!"
پدر گفت : " باشه!" و لحظه ای بعد صدای در بلند شد و کسی بیرون رفت.
چند دقیقه نگذشته بود که ناگهان صدای جارو جنجالی به گوش رسید و بعد آوای جیغ و گریه کس یا کسانی به هوا رفت.
بهروز دهان دره ای کرد و گفت:" اگرم پیرمرده نمرده بود... حالا دیگه مرده. حتماً پدر انقده کتکش زده که ... جونش از ماتحتش در اومده!"
بابک گفت: " به پیر مرده چیکار داری؟ برو بگو...دختره بیاد جلوی در کوچه وایسه. یه چراغ قوه هم ...واسم بیار که بفهمیم اون جا چه خبره!" و هر دو خندیدند.
چند دقیقه بعد همه چیز آرام شد و آن ها توانستند بخوابند.
اما این ماجرا چند شب بعد باز تکرار شد و پس از آن هم هر چند روز یک بار مرتباً پیش می آمد. بالاخره یک بار که نیمه شب صدای جیغ دخترک شنیده شد و پدر بیرون رفت، او تا مدتی بازنگشت و وقتی هم که آمد از هنگام رفتن عصبانی تر بود." این گوساله خیال می کنه اون زن بدبخت یه جونوره! هر وقت که دلش می خواد می گیردش به باد کتک و شَل و پَلش می کنه! یکی نمی گه آخه اون دختر بیچاره چه گناهی کرده که زن تو پیر خرِ... الدنگ شده!؟"
مادر گفت:"خب بالاخره چی شد؟ باهاش صحبت کردی؟"
پدر داد زد: "نه! زدم له و لورده ش کردم!"و بعد چند نفس عمیق کشید و ادامه داد: "بعدشم... بیرونشون کردم! گفتم که همین فردا باید جل و پلاسشونو وردارن و...گورشونو گم کنن!"
مادر گفت: "زن بیچاره! آخه اون چه تقصیری کرده؟ هم باید این قده زحمت بکشه ... هم هر شب کتک بخوره ... و آخرشم بندازنش توی خیابون!"
پدر داد زد: " همینه که هست! گور پدرشون!"
بهروز گفت: " زن بدبخت! این پدر هم گاهی دیوونه می شه. حالا مرتیکه رو کتک زدی که زدی . دستت درد نکنه. واسه چی بیرونشون می کنی؟"
بابک در حالی که زیر لحاف می رفت گفت: " بگیر بخواب! خودتو داخل این مقوله ها نکن!"
بهروز گفت: " آخه چطوری بخوابم؟ فکر این که اون دختر بیچاره فردا شب باز باید بره توی خیابون بخوابه...اعصابم رو خورد می کنه!"
بابک ناگهان از جا بلند شد و نشست:" تو که... نمی دونی! تو هیچچی نمی دونی!"
بهروز گفت:" راجع به چی ... هیچچی نمی دونم؟"
بابک سری تکان داد و رویش را برگرداند و سر جایش دراز کشید: " راجع به هیچ چی... هیچی نمی دونی!" باز کمی ساکت ماند و آن وقت گفت: "راجع به این زنیکه! اون خودشم هم تقصیر داره. رفته زن یه پیر مرد علیلِ بدبخت شده و اون وقت.... با هر کی که از راه می رسه... می ره زیر پتو!"
بهروز گفت:" نه بابا! تو از کجا می دونی!؟ اون بد بخت که کاری نکرده!"
بابک گفت: " چرا، کرده! من خودم دیدم." و بعد از مکثی طولانی اضافه کرد: " چن روز پیش که سرم درد می کرد... زود از مدرسه اومدم... تو هنوز مدرسه بودی. مامان هم رفته بود که مادر بزرگو ببینه. همه جا ساکت بود. فکر کردم هیچکی خونه نیست. بعد صدای چند تا زن از توی کوچه بلند شد که جلوی خونۀ ما وایستاده بودن و با هم حرف می زدن. به سرم زد که برم توی مستراح زیر زمین ببینم می شه تونیکۀ یکی شونو دید یا نه!" کمی ساکت ماند و بعد ادامه داد:" بی سر و صدا رفتم پایین، اما قبل از این که به مستراح برسم... یه تونیکه... کف زیر زمین پیدا کردم... یه خورده اون ور ترش هم... سکینه دراز کشیده بود ... یه نفرم هم روش...که نفس نفس می زد..." کمی ساکت ماند و بعد گفت: " اون شب هم ...سکینه کتک مفصلی از شوهرش خورد...!"
کمی هر دو ساکت بودند و بعد بهروز گفت: " تو ...می دونی… اون که نفس نفس می زد...کی بود؟"
بابک بعد از سکوتی طولانی گفت:" نه! من از کجا بدونم. اون زیر پتو بود!"
بهروز گفت: " خب پس...از کجا معلوم که کسی بوده؟ شاید... هیچکی نبوده. شاید خود سکینه بوده که نفس نفس می زده؟ شاید قلبش گرفته بوده ... نفسش تنگ شده بوده..."
بابک باز کمی ساکت بود و بعد گفت: "آره! شاید! شایدم من اصلاً هیچچی ندیدم! شاید اصلاً اون پایین نرفتم که چیزی ببینم! اصلاً ممکنه چیزی رو که دیدم... توی خواب دیدم!"
بهروز گفت: "آره،...شایدم...هرچی که دیدی... بیخودی دیدی! به قول پدر...و به قول خودت....شتر دیدی... ندیدی!"