نالههایت را هرگز فراموش نخواهم کرد، در هیاهوی قحطی و گرانی در کشور من اما، مرگ ارزانترین کالاست میتوان خرید با پشیزی سیاه! مرگ شاعر و نویسنده، مرگ نقاش و دستفروش، مرگ آرایشگر و نانوا و مرگ استاد دانشگاه.... خریداران در کوچهها بلندگو در دست مرگ را خریدارانند! پدرم کولبر است، راه را گم کرده است، خسته مینشیند با دردی از درون و هزاران فریاد بر ناکشیده از ته ناف، تو را صدا میزند میشنوی؟ مردان سیاست، گام زنان با دستانی پر از پوچی خود را وسواس گونه به کناری میکشند تا به پدرم سائیده نشوند! پدرم رفتگر است و خانوادهام همیشه در حسرت لبخندی بر لبان همیشه خشکیدهی او و مادرم شب را تا شفق به دوش میکشد و روز را تحویل میگیرند تا در پسین، شب را پس گیرند و این دایرهی دوار را بچرخانند و بچرخانند! به آسمان نگاه میکنم شاید خدا را نشسته بر عرش ببینم و دیدم با پوزخندی بر لب، ما را مینگریست چنان چون تماشاگری که دلقکی ناشی را چنان چون دانائی که لاف زنی را وامانده با خشمی در مشت و آتشی در درون، شمایان را میخوانم فریادتان میکنم! آسمان دیریست چشمهای خشکیده اینجا شمایان هنوز زندهاید و مرگ را ارزان نخواهید خرید هر کدام چشمهای جوشان، نه، که اقیانوسی طوفان زده و خشمگین کف بر لب هنوز زندهاید و هرگز نگوییم که با مرگ سودا نخواهیم کرد. برخیزیم، برخیزیم....