ادامه
یکی دو دقیقه هر دو ساکت بودند و بعد کاظم گفت:"من می تونم از خونه برم بیرون و به یکی از اتوموبیلامون نزدیک بشم ...که ببینیم اونا چه واکنشی نشون می دن. اگه هجوم بیارن و بخوان منو بگیرن ...تو می تونی به دوستامون بگی که از پنجرۀ خونه بپرن بیرون و به هر صورتی که می تونن از این جا فرار کنن!"
بهروز آهسته جواب داد:" خیال نمی کنم که این ...کار چندان درستی باشه! چون تا اونجایی که ما می دونیم مأمورای پلیس آدرس دقیقی از ما ندارن. بیرون رفتن تو به این صورت، به اونا این فرصت رو می ده که لا اقل تو رو دستگیر کنن و تحت شکنجه قرار بدن تا اطلاعاتی ازت در بیاد، و در ضمن بهانۀ خوبی هم پیدا می کنن که به این جا بیان و این خونه رو بگردن....!"
کاظم در حالی که سرش را بالا و پائین می برد آهسته گفت:" ممکنه...حق با تو باشه. پس در این صورت... فکر می کنی ما باید چیکار بکنیم؟"
بهروز پاسخ داد:" خب، شاید...یکی از دخترا بتونه در حالی که ...یه ساک خالی با خودش داره...از خونه خارج بشه و...تظاهر کنه که...داره می ره خرید. اونا یا بازداشتش می کنن ...که در این صورت...ثابت می شه امأمورای رژیم هستن و ما فوراً از این جا می ریم، یا بهش کاری ندارن که در این صورت، محض احتیاط بقیه ما هم تک تک از این جا خارج می شیم و یه زمان دیگه ... گرد هم میایم."
کاظم در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: " اگه اونا... دختره رو بازداشت نکنن اما یه کسی رو به دنبالش بفرستن که تعقیبش کنه...چِی؟"
بهروز زیر لب جواب داد:" خب، شاید بهتر باشه که ما برای این احتمال هم ...یه نقشه ای داشته باشیم. در این صورت ممکنه بهتر باشه که اون... بره یه چیزایی از نزدیکترین مغازه بخره و بدون عجله برگرده."
کاظم با خنده گفت:" که در این صورت...اونا ممکنه قبل از این که وارد خونه بشه بازداشتش کنن و همۀ چیزایی رو هم که خریده بریزن توی هلفدونی خودشون!"
بهروز با خنده گفت:" که در این صورت، مام جنگ چریکی مون رو از همین امروز و...از همین جا شروع می کنیم تا جونشون بالا بیاد!"
کاظم همان طور که به بیرون زُل زده بود و می خندید زیر لب گفت: " انگار اون بیشرفا... پنج شیش نفر بیشتر نیستن... که البته قطعاً...سرتاپا مسلحن و تجهیزات تماس گیری با مرکزشون رو هم دارن!"
بهروز لبخند بر لب جواب داد:" خب، همۀ جنگای چریکی همین طور شروع می شن، دیگه! همیشه یه گروه کوچیک از افراد فقیر، شجاع و از جون گذشته هستن که در یه طرف می ایستن و و دستۀ بزرگی از نظامیان شکم گنده که درآمد خوبی دارن و تا دندون هم مسلحن هستن در طرف دیگه! تفاوت بزرگ بین دو گروه اینه که اولی چیزی برای از دست دادن نداره و انگیزۀ بسیار قوی برای جنگ و پس گرفتن همه چیزایی که ازش غارت کردن داره، در صورتی که دوٌمی انگیزۀ چندان زیادی برای جنگیدن نداره و تنها برای حفظ اموالی که غارت کرده و مفت و مسلٌم به چنگ آورده مبارزه می کنه!"
کاظم در حالی که می خندید گفت:" خب، ما که نه فقیریم و نه شجاع! از جون گذشته هم که نیستیم! پس این جا چه غلطی می کنیم!؟"
بهروز گفت: "انگار تو همه چیز رو وارونه کردی، کاظم آقا! ما که مشغول جنگ چریکی نیستیم! ما فقط دور هم جمع شدیم که ببینیم توی این شرایط چه خاکی می تونیم توی کلٌه های کَچَلمون بریزیم!"
کاظم با خنده گفت:" پس خاک تو سرمون که حتی نمی دونیم چه جور خاکی می تونیم تو سرمون بریزیم!" و هر دو با صدای بلند خندیدند.
وقتی خنده هاشان تمام شد کاظم، در حالی که سرش را تکان تکان می داد و به چشمان بهروز خیره شده بود، پرسید: " تو واقعاً فکر می کنی که ...این کارا ارزششو داشته باشه؟"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت:" راستش...نمی دونم! اما به نظرم میاد که ما...بالاخره برای تغییر دادن این وضعیت کشور باید یه کاری بکنیم."
کاظم نگاهی به بیرون انداخت و زیر گفت:"اما... انگار که... ما ... چه بخوایم و چه نخوایم.... درگیر یه...کاری هستیم!"
بهروز با گیجی به کنار پنجره آمد و نظری به خارج خانه انداخت. درست در مقابل چشمان او، مرد بلند قد و قوی هیکلی به یکی از خودروهایی که در مقابل خانه پارک شده بودند تکیه داده و به در منزل آنها چشم دوخته بود.
کاظم آهسته گفت:"اونا...سه نفرن! دوتاشون به منزل ما نیگا می کنن و... سومی...تظاهر می کنه که به محل دیگه ای چشم دوخته!"
بهروز آهسته پرسید:" به نظر تو ...اون سه تا تنها هستن ...و کس دیگه ای همراهشون نیست؟"
کاظم زیر لب جواب داد:" من... نمی دونم! تا اونجایی که می تونم ببینم...لااقل دو نفر دیگه هم هستن...که اون ور خیابون، کنار یه ماشین ایستادن.اونا انگار دارن سعی می کنن که توجه ما زیاد بهشون جلب نشه... شاید می خوان بهشون توجه نکنیم که بتونن غافلگیرمون کنن. یا...یه همچین چیزی!"
بهروز با صدایی رساتر گفت:" در این صورت، ما باید به رفقا خبر بدیم که آماده برای یه اقدامی باش! این جریان ممکنه که ...چه بخوایم و چه نخوایم...ما رو وارد اولین درگیریمون با دشمن بکنه!"
کاظم با خنده پاسخ داد:" خب، اگه این طور باشه، بهتره از همین اول به بچه بگیم که پاشنه هاشونو ور بکشن و خودشونو برای یه کار پارتیزانی و...همۀ جنقولک بازیاش...آماده کنن!"
بهروز لبخند بر لب چرخی به دور خود زد و به سمت اتاق عقبی دوید. به محض این که صدای باز شدن در بلند شد، همۀ کسانی که داخل اتاق بودند به طرف آن چرخیدند. بهروز در حالی که می کوشید کاملاً خونسرد باشد با لحن نسبتاً آرامی گفت:" انگار که ما،خواهی نخواهی، وارد اولین نبردمون با دشمن شده ایم." بعد با خنده اضافه کرد:"اما زیادم به هیجان نیاین ها! امکانش هم هست که ما عوضی دیده باشیم. نکته اصلی اینه که ما همیشه باید منتظر چنین حملاتی باشیم. پس در این لحظه هم بهتره فرض کنیم که این جریان واقعاً پیش اومده، و برای مقاومت آماده بشیم..."
وقتی از اتاق خواب بیرون می آمدند، پروین پرسید:" اما ...شما ها از کجا می دونین که اونا دارن برای حمله به ما آماده می شن!؟ "
بهروز جواب داد:" خب ما از کجا می تونیم بدونیم! تنها چیزی که معلومه اینه که اونا این خونه رو محاصره کردن و ...مسلح هم هستن!"
حالا همه به نزدیکی پنجره اتاق سالون رسیده بودند و می کوشیدند که از درزهای آن نظری به خارج بیندازند. ******
پروین زیر لب گفت:" من زیادم مطمئن نیستم... که اونا می خوان به ما حمله کنن! به نظر میاد که..." و بعد به ناگهان ساکت شد.
کاظم گفت:"مگه نمی بینی که چند نفرن !؟....تازه، یه تعدادشون هم الان پشت ماشینا قایم شدن! شک نداشته باش که اونا خیال حمله به جایی رو دارن."
یکی دو دقیقه همه ساکت بودند و بعد کاظم گفت:"اگه بخواین...من می تونم از خونه برم بیرون و به یکی از اتوموبیلامون نزدیک بشم ...تا ببینم که واکنش اونا چیه! اگه هجوم آوردن که منو بگیرن ...اون وقت شما ها همه باید از پنجره اتاق خواب یا از در عقب خونه بیرون برین و بزنین به چاک!"
بهروز آهسته گفت:" این ممکنه یه جوری به نفع مأمورای رژیم در بیاد، چون اونا قطعاً آدرس دقیق این خونه رو ندارن و تو رو که ببینن ممکنه از فرصت استفاده کنن و بگیرنت تا به زور کتک و شکنجه هم که شده اطلاعاتی ازت در بیارن! علاوه بر این، بهانۀ خوبی هم پیدا می کنن که بیان داخل که این و خونه رو بگردن...!"
کاظم در حالی که سرش را بالا و پائین می برد زیر لب گفت:"آره، حق با توست. چون اگه آدمو زیاد بچلونن....اگه از دهنش هم اطلاعاتی در نیاد...از َتهش حتماً در میاد!" و غش غش خندید.
کمی که همه خندیدند، بهروز گفت:" خب، شاید...یکی از دخترا بتونه در حالی که یه ساک خالی به دست داره...از خونه خارج بشه و...تظاهر کنه که...می خواد بره خرید. اونا یا بازداشتش می کنن ...که در این صورت...دیگه مطمئن می شیم که پلیس هستن، و واکنش مناسب نشون میدیم! یا این که کاری انجام نمی دن. که در اون صورت می تونیم تا حدٌی مطمئن بشیم که اونا پلیس مخفی نیستن...و به تدریج از خونه بزنیم بیرون و یه وقت دیگه ... یه جای دیگه باز دور هم جمع بشیم."
کاظم در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: " اگه اونا...هیچکدوم از این کارا رو نکنن ...چی؟ اگه اونا دختره رو بازداشت نکنن اما یه کسی رو به دنبالش بفرستن که تعقیبش کنه...چِی؟"
بهروز زیر لب جواب داد:" خب، شاید در این صورت بهتر باشه که ...اون... بره یه چیزایی از نزدیکترین مغازه بخره و...بدون عجله برگرده."
کاظم آهسته گفت:" در این صورت...بهتره اون دختر... چیزای خوردنی خوشمزه ای نخره، چون ممکنه که اونو به خاطر خوراکی ها هم که شده بازداشتش کنن!"
بهروز با خنده جواب داد:"خب، که در این صورت، جنگ چریکی ما بلافاصله شروع می شه، تا چشمشون کور شه!"
کاظم همان طور که می خندید زیر لب گفت: " یعنی به خاطر چند تا خوراکی خوش مزه...یه جنگ چریکی راه بندازیم...!؟"
حالا همه با لبخند به صورت کاظم که دوباره از لای پرده به بیرون نگاه می کردخیره شده بودند.
چند لحظه بعد کاظم گفت:" انگار اونا...پنج شیش نفر بیشتر نیستن...که البته ...تا دندون مسلحن!"
بهروز در حالی که می خندید جواب داد:" خب، همۀ جنگای چریکی همین طور شروع می شن، دیگه! همیشه یه گروه کوچیک از افراد فقیرشجاع و از جون گذشته در یه طرف می ایستن و و دستۀ بزرگی از نظامیایی شیکم گنده که پول و پلۀ زیادی دارن در طرف دیگه! فرق بین دو گروه اینه که اولی چیزی برای از دست دادن نداره و انگیزۀ بسیار قوی برای جنگ داره، در صورتی که دومی انگیزه چندان زیادی برای جنگیدن نداره و تنها برای حفظ اموالی که به یغما برده مبارزه می کنه!"
کاظم گفت:"خب این که انگیزۀ کمی نیست! یارو این همه جون کنده تا پولای دیگرون رو بالا کشیده، حالا مفت و مسلم از دستش بده؟ مگه شهر هِرته!"
همه خندیدند.
بهروز هم کمی خندید و بعد گفت:"خُب، حالا که معلوم شده هر دو انگیزه داریم، بهتره قبل از این که اونا با انگیزه قتل و غارت ما بهمون حمله کنن، ما با انگیزه دفاع از خودمون هم که شده، بجنبیم و شٌرشونو از سرمون کم کنیم!"
کاظم گفت:"خب پس بالاخره معلوم شد که ما باید قبل از این که اونا به ما حمله کنن ...غافلگیرشون کنیم و کلکشونو بکنیم ! درسته!؟"
بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد زیر لب گفت: " بعله، درسته! فقط باید یادمون باشه که توی این جریان...یا ما شکست می خوریم و تعدادی از ما کشته و بقیه دستگیر و زندونی می شن...و یا این که ما پیروز می شیم و با دادن تلفاتی اولین موفقیتمونو رو در جنگ پارتیزانی دراز مُدٌتمون با دشمن به دست میاریم!"
کاظم در حالی که در چشمان بهروز خیره شده بود پرسید: " یعنی طول این جنگ دراز...مدت چقده؟ آخه اگه انقده دراز باشه که عمر ما بهش کفاف نده که برای لای جرز دیوار خوبه! یعنی می گی ممکنه انقده کش بیاد که ما در نیمه های جنگ از زور پیری بمیریم!؟"
بهروز باز خندید و بعد شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت:" آخه کسی از اینده خبر نداره که، جوون! توی چین، مثلاً ، سی سال و اندی طول کشید! توی ویتنام هم ...دست کمی از چین نداشت! اما به نظر من ما...چارۀ دیگه ای نداریم، چون اگه دست روی دست بذاریم و و هیچ کاری نکنیم، حتی اگه نیروهای امنیتی رژیم به سراغمون نیان، دیر یا زود به خاطر پیری،از هزار درد و مرض می میریم بدون این که هیچ کار به درد بخوری برای اصلاح جامعه مون انجام داده باشیم!!"
کاظم همان طور که از پنجره به بیرون نگاه می کرد، زیر لب گفت:"خب...پس انگار که... ما ... هیچ چاره ای...جز جنگیدن نداریم...چون در غیر این صورت، باید به علتِ کِبَر سن با هزار درد و مرض بمیریم. درسته!؟"
بهروز قدم دیگری به جلو گذاشت و نظری به بیرون اتاق انداخت. درست در مقابل چشمانش، مرد درشت اندام و قوی هیکلی به یکی از خودروهایی که در مقابل خانه پارک شده بودند تکیه داده و لبخند بر لب به درِ منزل آنها خیره شده بود.
کاظم آهسته گفت:"اون حرومزاده انگار در خواب و خیالش برای تصاحب این خونه ...و هضم رابعۀ پول فروش اون...نقشه ها کشیده! از همین حالا...هر وقت به این ساختمون نیگا می کنه...انگار قند تو دلش آب می شه!"
بهروز خندید و سرش را تکان تکان داد و زیر لب پرسید:"فکر می کنی اونا...چندتایی باشن؟"
کاظم شانه هیش را بالا انداخت و زیر لب جواب داد: "انگار که ...سه نفرن! دوتای اونا به این خونه نیگا می کنن وسوٌمی...می خواد ما باور کنیم که به ساختمون رو به رو چشم دوخته!"
بهروز آهسته پرسید:" به نظر تو...اون سه تا تنها هستن ...و کس دیگه از همراهشون نیست؟"
کاظم زیر لب جواب داد:" خیلی ...شک دارم! تا اونجایی که من می تونم ببینم...لااقل دو نفر دیگه هم هستن...که اون سمت خیابون، کنار یه ماشین دیگه کشیک می دن.اونام روشونو برگردوندن و دارن تلاش می کنن که توجه ما بهشون جلب نشه... تا بتونن... غافلگیرمون کنن. یا یه همچین چیزی!"
بهروز با صدایی بلندتر گفت:" در این صورت، ما باید به رفقامون خبر بدیم که آماده باشن! این جریان ممکنه...چه ما دلمون بخواد چه نخواد...ما رو وارد اولین نبردمون با اونا بکنه!"
کاظم شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت:" بخواد ونخواد که نداره!هیچکی دلش نمی خواد یه بندۀ خدای دیگه رو از ترس این که مبادا واسش خطر داشته باشه به درک واصل کنه! اما اگه اونا بخوان به ما حمله کنن... بهتره ما هرچی زودتر به دوستامون خبر بدیم که برای مقاومت و ... این جور چیزا...آماده بشن!"
بهروز سری به علامت تأیید فرود آورد و بلافاصله چرخی زد و به طرف اتاق عقبی دوید.
به محض این که صدای باز شدن در آن اتاق بلند شد، همه به طرف بهروز چرخیدند. بهروز در حالی که می کوشید کاملاً خونسرد به نظر بیاید با لحن نسبتاً آرامی گفت: "انگار که ما،خواهی نخواهی، وارد اولین نبردمون با دشمن شده ایم." بعد لبخندی زد و اضافه کرد:"اما زیادم به هیجان نیاین! امکانش هم هست که ما اشتباه کرده باشیم! نکتۀ اصلی اینه که ما...همیشه باید برای مواجه شدن با چنین حملاتی کاملاً آماده باشیم! پس در این لحظه هم بهتره فرض کنیم که این اتفاق واقعاً داره میفته، و خودمون رو برای مقاومت آماده کنیم ....!"
وقتی از اتاق خواب بیرون می آمدند، پروین پرسید:" اما ...شما ها...از کجا می دونین که اونا دارن برای حمله به ما آماده می شن؟ "
بهروز جواب داد:" راستش مام واقعاً نمی دونیم! فقط می بینیم که اونا این خونه رو محاصره کردن و ...مسلح هم هستن!"
حالا همه به نزدیکی پنجرۀ اتاق سالون رسیده بودند و می کوشیدند که از درزهای پرده نظری به خارج بیندازند.
پروین زیر لب گفت:" من زیادم مطمئن نیستم که ...اونا قصد دارن به ما حمله کنن! به نظر میاد که..." و بعد به ناگهان ساکت شد.
کاظم گفت:"مگه نمی بینی که چند نفرن ؟....تازه یه تعدادشون هم ...الان پشت ماشینا قایم شدن! اگه خیال حمله به ما رو ندارن، پس واسۀ چه جنغولک بازی ای این جوری دور وبر ما پلاس شدن؟"
هر سه مدت کوتاهی ساکت بودند و بعد کاظم گفت: "من می تونم برم بیرون و به یکی از ماشین های بچه ها نزدیک بشم...که ببینیم عکس العمل اون حرومزاده ها چیه؟ اگه برای دستگیری من به طرفم هجوم آوردن، شما ها می تونین از طریق پنجرۀ اتاق خواب، و در عقبی خونه بیرون برین و...به هر شکلی که تونستین از این جا جیم شین!"
بهروز آهسته توضیح داد:" به نظرم این فکر زیاد خوبی نیست، چون این کار ممکنه به نفع اون حرومزاده ها تموم بشه. تا اونجایی که ما میدونیم، اونا آدرس دقیقی از ما ندارن وگرنه تا به حال بهمون هجوم آورده بودن! بیرون رفتن تو، به اونا این فرصت رو می ده که به امید این که از تو اطلاعاتی کسب کنن، بگیرنت، و در ضمن بهانه ای هم پیدا می کنن که بیان داخل این ساختمان و همه جا رو بگردن!"
کاظم در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت زیر لب گفت:" اگه این کار رو نکنم... پس ... چیکار می شه کرد!؟"
بهروز به زمزمه پاسخ داد: " خب، شاید بشه که ...یکی از دخترا...در حالی که یه سبد خالی همراهش داره...بره بیرن و تظاهر کنه که می خواد بره خرید. یا اونا دستگیرش می کنن ...که در این صورت ...ما به طور قطع می فهمیم که اونا از نیروهای امنیتی رژیمن، و واکنش مناسب نشون می دیم، و یا این که این کار رو نمی کنن، که ما می تونیم تقریباً مطمئن بشیم که اونا پلیس نیستن! اون وقت می تونیم یکی یکی از اینجا بریم بیرون و...یه وقت دیگه...در جای امن تری...گرد هم بیایم."
کاظم سری تکان داد و پرسید:" اگه اونا...هیچکدوم از این کارا رو نکن چی...؟ اگه اون دختر بازداشت نشه اما یه نفر تعقیبش کنه...چی؟"
بهروز زیر لب گفت:" خب، ما یه نقشه ای هم برای همچین احتمالی می کشیم!" و بعد از مکثی ادامه داد: "اگه تعقیبش کنن...اون می تونه به نزدیکترین سوپر بره...یه چیزایی بخره و بدون عجله...برگرده!"
کاظم گفت: " که ممکنه اونا درست جلوی خونه بازداشتش کنن!"
بهروز سری فرود آورد و آهسته گفت: " خب در این صورت، جنگ چریکی ما مجبوره که همون موقع ...آغاز بشه!"
کاظم نگاهی طولانی به بیرون انداخت و زیر لب گفت:" اونا پنج یا شیش نفرن که ...به احتمال زیاد...تا دندون مسلحن و با مرکزشون هم در ارتباطن!"
بهروز، شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد:" خب، یه جنگ چریکی ...همین طور شروع می شه دیگه!همیشه یه گروه کوچیک از آدمای فقیر و از جون گذشته و شجاع در یک طرف هستن و یک لشگر بزرگ از نظامیای پولدار ونتا دندون مسلح در طرف دیگه! اختلاف بین اونا اینه که گروه اول انگیزهای بسیار قوی برای مبارزه دارن و چیزی هم برای از دست دادن ندارن، در حالی که گروه دوم هیچ انگیزه ای به جز وحشتِ از دست دادن ثروت کلان و بادآورده خودشون ندارن!"
کاظم زیر لب گفت: "مگه این...انگیزه کَمیه!؟"
بهروز که تا حدٌی گیج شده بود پرسید: " منظورت چیه...؟"
کاظم جواب داد:" آخه، به این ترتیب،انگیزه اون دَیٌوسا که خیلی بیشتر از مال ما ست! اونا واسۀ حفظ مال و منالی که دزدیدن حاضرن دنیارم به آتیش بکشن! و ما اگه زودتر نجنبیم و غافلگیرشون نکینم، در اولین فرصت پوست از کلٌۀ ما هم می کنن ؟"
بهروز زیر لب گفت:"درسته. منظورتو فهمیدم!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "خب، می تونیم دست پیش بگیریم و زودتر حمله کنیم! در این صورت، یا عده ای از ما کشته می شن و بقیه هم بازداشت، و یا این که ما...با دادن تعدادی تلفات، اولین پیروزیمون رو در یه جنگ چریکی دراز مدت علیه دشمن به دست میاریم!"
کاظم پرسید:" تو فکر می کنی که...این جنگ دراز... مدت واقعاً ارزش تلفاتی رو که بار میاره داشته باشه؟"
بهروز زیر لب جواب داد:" راستش، نمی دونم! اما به نظر میاد که ما...زیاد هم قدرت انتخاب نداریم! اگه ما بیکار بشینیم و هیچ اقدامی نکنیم، بزودی ممکنه آدمای رژیم توی خونۀ خودمون طناب بندازن به گوهامونو خفه مون کنن!"
کاظم همان طور که به بیرون نگاه می کرد آهسته گفت:" به نظر میاد که ما...چه بخوایم و چه نخوایم...درگیر یه جور جنگ باهاشون شده ایم...!"
بهروز قدم دیگری به پیش گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت. درست در مقابل چشمانش، مرد درشت اندام و قوی هیکلی که لباس شخصی در بر داشت به یکی از خودرو های پارک شده تکیه داده و به در خانۀ آنها چشم دوخته بود.
کاظم زیر لب گفت:" اونا...سه نفرن! دوتاشون به خونۀ ما زل زدن و...سومی داره تظاهر می کنه که حواسش به اون ور خیابونه!"
بهروز پرسید:" به نظر تو ...این سه تا ...تنها هستن و ...فرد دیگه ای همراهشون نیست؟"
کاظم به زمزمه گفت:" شک دارم! تا اونجایی که من می بینم، لااقل دو نفر دیگه هم هستن. ...که...اون سمت خیابون، پهلوی یه اتومبیل دیگه ایستادن! اونا احتمالاً دارن سعی می کنن که توجه ما زیاد جلب نشه...تا بتونن غافلگیرمون کنن، یا یه همچنین چیزی."
بهروز با صدایی بلند تر گفت: "در این صورت، ما باید به رفقامون خبر بدیم که آماده بشن! چون این ممکنه ما رو، چه خوشمون بیاد و چه نیاد، به اولین نبردمون با دشمن بکشونه!"
کاظم زیرلبی جواب داد:" خیله خب! پس شاید بهتر باشه....رفقامون رو در جریان بذاریم...تا برای جنگ آماده بشن!"
بهروز به سوی اتاق عقبی دوید.
به محض این که در را باز کرد همه به سمت در چرخیدند. بهروز در حالی که سعی می کرد کاملاً خونسرد به نظر بیاید، با لحنی نسبتاً آرام گفت:" بچه ها، به نظر می رسه که ما مجبوریم ...نبرد اولمون با دشمن رو شروع کنیم." بعد لبخندی زد و اضافه کرد:" حالا خیلی هم به هیجان نیاین! امکان داره که ما...یه کمی خیالاتی شده باشیم. اما ...نکته اینه که...بهتره ما همیشه برای دفاع از خودمون آماده باشیم ...برای احتیاط..."
وقتی بقیه از اتاق خواب بیرون می آمدند، . پروین پرسید:" از کجا می دونین که ...اونا قصد حمله به ما رو دارن؟"
بهروز جواب داد: "این موضوع روشن نیست! تنها چیزی که معلومه اینه که اونا ... خونۀ ما رو محاصره کردن و....مسلح هم هستن."
پروین نگاهی به بیرون انداخت و اضافه کرد:" من که اصلاً مطمئن نیستم...اونا می خوان به ما حمله کنن! به نظر میاد که..." اما حرفش را ادامه نداد.
کاظم گفت:" نمی بینی که ...چه تعداد دیگه ای از اونا ...حالا پشت ماشینای بچه های ما سنگر گرفتن!؟ پس قطعآ برنامه ای دارن!"
پروین گفت:"این درست...اما از کجا معلومه که می خوان به ما حمله کنن!؟"
کاظم با صدای بلند تر گفت:" یعنی فکر می کنی که ما باید منتظر بمونیم تا اونا به ما هجوم بیارن و بعد نتیجه بگیرم که اونا همچین قصدی داشتن! این ممکنه آخرین فرصت ما برای حفظ دست بالا در نبرد با اونا باشه...!"
بهروز گفت:" انگار تعداد اونا داره لحظه به لحظه زیادتر می شه. ممکنه این آخرین فرصت ما باشه...و ما داریم اونو از دست می دیم!"
کاظم به طرف جمع چرخید و پیشنهاد کرد:" بیاین سریع تصمیم بگیریم که چه کاری باید بکنیم. دیگه وقتی نمونده! یا باید بهشون یورش ببریم، و یا این که ...فوراً راهی برای خروج از اینجا پیدا کنیم!"
حمید به نجوا گفت:" من فکر نمی کنم که...راهی برای بیرون رفتن از این جا وجود داشته باشه! به نظرم اونا ما رو کاملاً محاصره کردن! من قبلاً هم دیدَم که تهاجم اونا چه جوری شروع می شه! اول محلی رو که می خوان بگیرن به وسیله نیروهای نظامی و سلاحهای سنگین محاصره می کنن و بعد...به اون جا یورش می برن!" مکثی کرد و نفس بلندی کشید و اضافه کرد:"اونا مثه سگ از گروههایی مثه گروه مائوتسه دون در چین، یا گروه فیدل کاسترو در کوبا می ترسن! آمریکایی ها مدتها است که به حکومتهای تحت سلطه خودشون آموزش می دن که حرکت های انقلابی را با تمام نیرو در نطفه خفه کنن تا...نتونن به جنبش های انقلابی تبدیل بشن!"
الهه در حالی که ابروانش را در هم کشیده بود گفت:" پس تو هم...عقیده داری که اونا خونۀ ما رو کاملاً محاصره کردن...؟"
حالا همه به حمید نگاه می کردند.
حمید به آرامی سرش را فرود آورد.
آن وقت پروین گفت: " منم با حمید موافقم! و اگه این موضوع درست باشه، ما ...فقط یک گزینه داریم.! اونم اینه که برای دفاع از خودمون... دست به حملۀ ناگهانی بزنیم."
باز کمی همه ساکت بودند و آن وقت کاظم گفت:" خیله خب! پس اگه همه موافقن، این کار رو می کنیم! چون ظاهراً گزینه دیگه ای نیست... به جز تسلیم شدن که...به معنای اعدام بعد از تحمل شکنجه های سخته!"
حسین گفت:" من فکر می کنم که حق با کاظمه! ما واقعاً هیچ چاره ای به جز دستِ پیش گرفتن و حمله به اونا نداریم!"
بهروز نگاه سریعی به جمع انداخت و با صدای بلند پرسید:" آیا این جا کسی هست که با این امر مخالف باشه؟ یا کسی که فکر کنه باید همین الان تسلیم شد؟"
همه ساکت به او چشم دوختند.
آن وقت کاظم گفت:"خب! پس ما مجبوریم همون کاری رو بکنیم که به نظر میاد تنها گزینه ما است، یعنی، حمله به دشمن ...با تمام قدرتی که داریم! و باید اضافه کنم که چون اونا انتظار هر کاری را از ما دارن به جز این که دست به حمله بزنیم، به احتمال زیاد ...غافلگیر می شن! و ما می تونیم با به دست آوردن اسلحه های اونا، سرتاپا مسلح بشیم!"
فاطمه گفت:" عالیه! به محض این که ما به اون اسلحه ها دسترسی پیدا کنیم، من می تونم اون افرادی رو که هنوز زنده هستن به یه محلی توی کوهستان، که خودم خوب می شناسم ، ببرم تا از اون به عنوان پایگاه امن برای...حمله بعدیمون به رژیم استفاده کنیم. البته پس از دریافت کمک از مردم ناحیه، و ملحق شدن افراد جدید به ما، و...به دست آوردن اسلحه های بیشتر از طریق دوست شدن با کارگران و کشاورزان فقیر و بیچارۀ منطقه!"
کاظم گفت:"عالی شد! اتفاقاً من یه تفنگ قدیمی دارم که مدتی قبل به دست آوردم، و رفیقم بهروز هم یه طپونچه قدیمی داره که از پدرش بهش ارث رسیده. هر دو هم پر از فشنگن و آمادۀ کار! با کمک اونا و سلاحهای دیگه ای ...مثه کارد آشپزخونه و امثال اون ...می تونیم یه حمله غافلگیر کننده به اون جنایتکارایی که ما رو محاصره کردن بکنیم و اسلحه های اونا رو هم به چنگ بیاریم و بعد ترتیب بقیۀ آدمکشایی که برای حذف کردن ما اومدن رو هم بدیم. بعدش هم می تونیم به اون باغ روی کوه که فاطمه گفت...بریم و خودمون رو برای حمله بعدیمون به دشمن آماده کنیم!"
ساکت شد، نفس بلندی کشید و نگاه سریعی به دور برش انداخت. هیچکس به نظر نمی رسید که قصد گفتن چیزی را داشته باشد.
بعد از گذشت چند دقیقه در سکوتی سنگین، کاظم سرش را تکان تکان داد و گفت: "اگه هیچکس مخالفتی با نظر فاطمه نداره، پیشنهاد می کنم ...همه کسانی که موافق اجرائی کردن نقشۀ اون هستن، دستاشونو بلند کنن!" و لحظه ای بعد، چشمانش را بست و دست راستش را به آرامی بالا برد.
یکی دو دقیقه، هیچکس نه چیزی گفت و نه عملی انجام داد.آن وقت بهروز دستش را به آرامی بلند کرد، و بعد مادلین و سپس پروین، فاطمه، حسین، حمید، نادر و فرید و بالاخره جمال و الهه یکی بعد از دیگری دستهایشان را بالا بردند.
آن وقت کاظم لبخندی زد و گفت:"خیله خب! حالا من پیشنهاد می کنم که...اون افرادی که هیچ نوع اسلحه ای ندارن، به سرعت به آشپزخونه برن و شیئ نوک تیزی برای خودشان پیدا کنند که بشه در نبرد با دشمن از اون استفاده کرد. در این فاصله، ما هم نقشۀ مختصری برای هجوم قهرمانانه مون به دشمن و غافلگیز کردن اون طرح ریزی می کنیم!"
چند دقیقه بعد، آنها در حالی که هر یک وسیله ای برای جنگ برای خودش دست و پا کرده بود بار دیگر در اتاق سالون خانه گرد آمدند. کاظم نگاهی به دور و برش انداخت و لبخند برلب گفت:" عالی شد! حالا که همۀ ما یه جوری مسلح هستیم، من می تونم نقشه کوچولوی جنگمون رو براتون توضیح بدم." نفس بلندی کشید و بعد ادامه داد: " این خونه در واقع سه تا در داره: یکی همون در اصلی که همۀ شما ازش وارد اینجا شدین، و دوتای دیگه...که من خودم در دیوارک حیاط درست کردم! هر کدوم از اون دو تا، در یک سوی ساختمون هستن، و هر دو به خیابون باز می شن. اونا رو من برای وضعیت اضطراری احتمالی ساختم، که اگه کسی مجبور بود یواشکی از این جا بیرون بره... ازشون استفاده کنه. هیچ کس نمی تونه اون درها رو از بیرون تشخیص بده چون که به طور کامل به پرچین حیاط چسبیدن. اما پیدا کردنشون از طرف داخل حیاط چندان سخت نیست چون که من برای هر کدوم یه دستگیره گذاشتم."
بعد کمی ساکت ماند و نفسی تازه کرد و ادامه داد: "حالا، نقشۀ امروز اینه که ...ما به سه گروه تقسیم می شیم. دوتا از گروه ها می رن و هر کدوم پشت یکی از اون درها قایم می شن، و گروه سوٌم، همین جا با من و بهروز می مونه. ما حمله مونو این جوری شروع می کنیم که.... من اول، از همین جا، اون آدمکشی رو که نزدیکتر به خونه ایستاده...با گلوله می زنم. به محض این که صدای گلوله بلند شد، بهروز و بقیۀ گروه داخل ساختمون از در خروجی ساختمون بیرون می دوند. بهروز می تونه هر کدوم از افراد دشمن رو که نزدیکتر بود با تیر بزنه. اون وقته که افراد هر دو گروه دیگۀ ما، از درهای مخفی حیاط بیرون می دوند و از دو سو به اون حرومزاده ها حمله می کنن! من از این جا مواظب خواهم بود و هر کدوم از اون جنایتکارا رو که به شما ها نزدیک بشن با تیر می زنم." حرفش را قطع کرد کمی به چهره های شنوندگانش نگاه کرد و بعد ادامه داد:" اگه معلوم بشه که تعداد اونا خیلی زیاده و ما ممکنه نتونیم از عهده شون بر بیایم، این سوت رو که این جا روی میز دارم به صدا در میارم و شما با شنیدن صدای اون، به سرعت به داخل خانه و حیاط عقب نشینی می کنین تا بتونیم به از دیوارهای دو سمت حیاط بالا بریم و بزنیم به چاک!" حرفش را برید تا نفسی این بار طولانی تر بکشد و بعد با صدای آرامی پرسید:" آیا کسی...سؤالی...در این مورد داره؟"
هیچکس چیزی نگفت.
کاظم سری از روی رضایت فرود آورد و اضافه کرد:" حالا که مخالفی نیست، من پیشنهاد می کنم که حسین و پروین رهبرای دو گروه ما باشن که از سوی حیاط به دشمن حمله می کنن! اگه کسی هست که بخواد این جا پیش ما بمونه و همراه با گروه سوم از این جا به دشمن هجوم ببره، لطفاً همین الان بگه."
مادلین دست راستش را بلند کرد و بعد گفت:" من ترجیح می دم که اینجا باشم. البته به خاطر این که اگر اتفاقاً دخترم گریه کرد...بتونم بهش برسم."
کاظم گفت:" خیله خب! پس حالا ما فقط دو نفر دیگه برای گروه سوٌممون لازم داریم.
الهه و جمال به آرامی دستانشان را بلند کردند.
کاظم سرش را بالا و پائین برد و گفت: " عالی شد! خب، حالا...حسین و ...پروین، شما هر کدوم می تونین دو نفر رو انتخاب کنیم که ...با شما کار کنن."
حسین زیر لب گفت: "برای من ...هیچ فرقی نمی کنه. هرکس که بخواد در کنار من نبرد کنه ...برای من خوبه."
پروین لبخندی زد و گفت:"من ...فاطمه و ...نادر رو انتخاب می کنم!"
کاظم با شور و شوق گفت:"خیلی عالی! پس حمید و فرید ...با حسین می رن!"
آن وقت، از لای پرده نگاه سریعی به خارج انداخت و ادامه داد:" انگار که ما...کاملاً آماده ایم! پس می تونیم همین الان عملیات رو شروع کنیم...البته اگه....تمام افراد احساس می کنن که آماده و سرحال برای نبرد ...هستن!"
باز هم هیچکس واکنشی نشان نداد.
کاظم زیر لب گفت:" انگار که...می تونیم کارمونو شروع کنیم. بنابر این ...پیشنهاد می کنم که ....یه گروه از در عقب ...که بین اتاق خواب و توالته، به حیاط برن و در سمت راست ساختمون موضع بگیرن. گروه دوم، می تونن در قسمت چپ جمع شن!وقتی هر دو دسته آمادۀ حمله شدن، یکی از اونا باید بیاد این جا و به من اطلاع بده.اون وقت، ما هم آماده می شیم و بعد ...من اولین گلوله رو شلیک می کنم. باشه؟"
اکثر حاضرین سرشان را به آرامی فرود آوردند، و دو گروهی که قرار بود کارشان را از خارج ساختمان شروع کنند آهسته از جا بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند.
ده دقیقه بعد ، پروین به آرامی به داخل ساختمان برگشت و آهسته گفت:" فکر می کنم که...همه آماده ن، اما..."
بهروز در حالی که به صورت پروین خیره شده بود پرسید:"اما...چی!؟"
پروین در حالی که به دور خود می چرخید که بازگردد زیر لب جواب داد:"اما...هیچچی!"
کاظم با تردید و نگرانی پرسید:"اون جا...همه حاضر هستن که...ما رو در مسیر جدیدمون همراهی کنن...؟"
مادلین لبخند زد و گفت:" تو واقعاً کلمات مناسبی رو برای...توصیف وضعیت فعلی انتخاب می کنی! ما ، نه تنها خودمون داریم وارد مسیر جدیدی می شیم بلکه...داریم فرزندانمون رو هم – خواهی نخواهی- با خودمون به اون راه می کشونیم!"
بهروز آهسته گفت: "آخه ما.... چاره ای هم...نداریم! یا باید برای این که مردان زنان آزاده ای بمونیم مقاومت کنیم ...یا دست از مبارزه برداریم، که در این صورت یا می میریم یا تبدیل به برده هایی از نوع جدید می شیم!"
مادلین همانطور که بر می گشت تا به در اتاق خواب نظری بیندازد، زمزمه کرد:"درسته."
کاظم به سمت پنجره چرخید و گفت: " خیله خب...پس!"
آن وقت، بهروز به الهه و جمال که کنار هم ایستاده و به آنها خیره شده بودند اشاره کرد که به سوی در خروجی بروند و زیر لب گفت:" لطفاً اگه تونستین به من خبر بدین که اون آدما کجا قایم شدن!؟"
کاظم همان طور که به خیابان چشم دوخته بود گفت:" من می دونم! یکی کنارماشین تو...ایستاده، و یکی...جلوی در خونۀ ما...و دو سه تا هم...کمی دورتر ...که...تظاهر می کنن دارن با هم حرف می زنن و به سمت دیگۀ خیابون خیره شدن!؟"
بهروز در حالی که لبخند می زد گفت:"خیلی خوبه! پس بیاین با هم دست بدیم و خداحافظی کنیم تا اگه کارمون به آخر رسید، بدون بدرود گفتن به هم... عازم اون دنیا نشده باشیم!"
کاظم لبخند زد، به دور خود چرخید و بهروز را در آغوش گرفت.
بهروز قبل از این که هفت تیرش را بیرون بیاورد گفت:" مادلین هم می تونه همین جا بمونه! شما نیاز به نیروی پشتیبانی دارین. اون یه کارد خیلی تیز داره...! "
کاظم زمزمه کرد: "خوبه!"
آن وقت بهروز گفت:" لطفاً قبل از این که تیراندازی رو شروع کنین، تا پنجاه بشمرین!" رو به مادلین اضافه کرد:" خداحافظ، عزیزدلم!" و به سوی در خروجی رفت.
مادلین همان طور که ایستاده و خیره به او نگاه می کرد آهسته گفت: "خداحافظ...عشق من!"
آن وقت، کاظم تفنگش را برداشت، چرخ سریعی به دور خود زد، پرده را کمی کنارکشید و به مردی که قرار بود هدف گلوله او باشد نظری انداخت. اما قبل از این که کار دیگری انجام دهد، ناگهان قدمی به عقب گذاشت، به سوی مادلین چرخید و در حالی که به چهرۀ او خیره شده بود آهسته گفت:" می دونی، من فکر می کنم که...باید تغییر کوچیکی...توی برنامه مون بدیم!"
مادلین در حالی که چشمانش را تنگ کرده بود و سرش را تکان تکان می داد، با گیجی پرسید:" چه...تغییری...!؟"
کاظم پاسخ داد:" وقتی دوباره به این برنامه فکر می کنم...به نظرم میاد که من...برای انجام همچین کاری ساخته نشده ام! به نظرم...من...اگه بیرون با بچه های دیگه...توی میدون باشم...خیلی برام بهتره!"
مادلین که هنوز گیج و منگ به نظر می آمد زیر لب گفت:" خب، یعنی که...چی؟"
کاظم با صدای بلند تر جواب داد: " یعنی که ...من باید جام رو با بهروز عوض کنم!
چون تمام وجود من فریاد می زنه که ... من باید با رزمندگانمون توی میدون باشم، نه این جا!"
حالا مادلین با چشمانی بی حالت به کاظم خیره شده بود. کمی بعد زیر لب گفت:" اگه ما قراره که همه مون بمیریم...دیگه چه فرقی می کنه که جاش کجاس..!؟"
کاظم جواب داد:" نکته ...این نیست! نکته اینه که...کاری که من ترجیح می دم انجام بدم...اونه!"
مادلین شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" خیله خب! تا به حال،تمام برنامه ها رو تو ریختی! بنابر این می تونی...اونو هر جور که دلت خواست تغییر بدی!"
کاظم با صدای کاملاً بلند گفت:" خیلی هم عالی! پس اگه ممکنه ...بهروز رو صدا کن که...نره بیرون!"
مادلین شانه هایش را بالا انداخت، به طرف در خروجی رفت و یکی دو دقیقه بعد همراه با بهروز بازگشت. چند ثانیه ای با هم حرف زدند و بعد بهروز و کاظم جاهایشان را با هم عوض کردند.
بهروز نفس بلندی کشید، به سمت پرده رفت، آن را کمی کنار زد و تفنگی که کاظم به جا گذاشته بود را برداشت و گلنگدن آن را کشید. بعد به آرامی پنجره را قدری باز کرد و پس گردن مردی را که مواظب خانه آنها بود نشانه رفت. اما قبل از این که ماشه را بکشد به ناگهان احساس ناراحتی شدیدی برای مردی که قرار بود تا لحظه ای بعد به دست او کشته شود کرد. به نظرش رسید که کسی در گوشش فریاد می زند: "اگه اون ...یه آدم گرسنه باشه که برای یه لقمه نون مجبور شده با جلادای رژیم همکاری کنه، چی!؟" نفس بلندی کشید، سرش را تکانی داد و زیر لب گفت: "نه! این موجود...داره با ارزشترین افراد این جامعه رو به قتل می رسونه! پس...اون یه جلٌاده!"
بار دیگر اسلحه اش را بلند کرد و مغز مرد را نشانه گرفت. اما قبل از این که فرصت پیدا کند ماشه را بکشد، آن شخص به ناگهان دولٌا شد و روی زمین نشست. آن وقت بهروز صدای ناله کردن کسی را شنید و بعد آوای بلند فریاد گریه مانند فردی دیگر به گوشش خورد.
در دل گفت:" انگار یه نفر از همین حالا داره براش عزاداری می کنه!" نفس بلندی کشید و سری تکان داد و زیر لب گفت:" انگار من...یه لحظه...گیج و ویج شدم! شاید به این خاطره که....از وقتی خدمت نظام وظیفه م رو می گذروندم تا به حال...دست به هیچ اسلحه ای نزده بودم!"
سرش را تکان داد، نفس طولانی دیگری کشید و بار دیگر طپانچه اش را به پشت سر مرد نشانه رفت. اما قبل از این که ماشه را بکشد، صدای بلند گریه کودکی را شنید، که این بار بسیار بلندتر و رساتر از قبل به گوش می خورد. صدا آن قدر بلند بود که حتی به گوش مردی که او مغزش را نشانه رفته بود هم رسید و او رویش را به سمت خانه برگرداند و به دقت مشغول گوش دادن شد.
بهروز آهسته قدمی به عقب برداشت تا مردک نتواند او را که مغزش را نشانه گرفته بود، ببیند. صدای گریه کودک، اما، بار دیگر به هوا رفت، و این بار بسیار بلند تر و رساتر از قبل در همه جا پیچید.
پیش از این که بهروز بتواند قدم دیگری به عقب بردارد و خود را از دیدرس مرد بیرون بکشد، مرد قدمی به عقب برداشت، دستش را بالا آورد و طپانچه بزرگی را که در دستش بود به مغز او نشانه رفت.
لحظۀ حساسی بود. حالا اگر بهروز لحظۀ دیگری تردید می کرد آن مرد می توانست مغزش را متلاشی کند. لحظاتی در چشم مرد که حالا ظاهراً روی پنجه پا ایستاده بود تا او را بهتر ببیند خیره نگاه کرد و بعد چشمانش را بست و با تمام نیرو بر روی ماشه اسلحه فشار آورد.
لحظاتی سخت منتظر شنیدن صدای بلند انفجار گلوله و فریاد و نالۀ مرد ماند، اما هیچ صدایی به گوشش نرسید. آن وقت به آرامی چند قدم دیگر به عقب برداشت تا بلکه از دیدرس مرد خارج شود. اما قبل از این که بتواند زیاد عقب برود صدای جیغ و فریاد بلند کودکی به آسمان رفت و بار دیگر در اتاق پیچید. وقتی سرش را به سمت صدا گرداند، سایه فردی را دید که به آرامی به او نزدیک می شود. بی اختیار و بدون این که بفهمد با کی حرف می زند، با صدای بلند پرسید:"این سرو صدا ها از چیه...!؟"
و بعد، صدای مادلین را شنید که می گفت:"سپیده ...است!" و لحظه ای بعد در حالی که بچه به بغل به سوی او می آمد، لبخند بر لب، با صدایی رسا اضافه کرد:" این سپیده است...که می گرید!"
بهروز، همان طور که به آرامی به سوی مرد اسلحه بدست می چرخید بدون این که بفهمد چه می گوید پرسید:"آخه...برای چی..!؟"
مادلین خندید و جواب داد: "این حیوونکی انگار متوجۀ اوضاع بوده! دو ساعت تمومه که صداش در نیومده! از یه بچّۀ چند ماهه چه انتظاری داری!؟"
بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد، زیر لب گفت:" درسته عزیزم! انگار ...حق با...تو...ست!"
آن وقت با احتیاط به سمت پرده رفت و آن را کمی به کنار زد تا بببیند مرد مهاجم مشغول چه کاری است.
اماهیچ اثری از آن فرد نبود. در واقع نشانی از او در هیچ کجا دیده نمی شد! وقتی پرده را کاملاً پس زد و به دقت خیابان را کاوید، متوجه شد که آن مرد، در فاصله ای، اسلحه به دست، از این سوی خیابان به سوی دیگر می رود.
و لحظه ای بعد، تعداد دیگری افراد مسلح را هم دید که از جهات مختلف با عجله به سوی ویلای رو به روی آنها، که درش هم نیمه باز بود می دوند. وقتی صدای شلیک گلوله هایی را هم شنید، پنجره را به آرامی بست، پرده را کشید، آهسته به سمت مادلین که بچه به بغل در سمت دیگر اتاق ایستاده بود رفت و زیر لب گفت: "انگار...این سپیده خانوم، جونِ هر سۀ ما رو نجات داد!"
مادلین با نگرانی پرسید:" اون بیرون چه خبره!؟ اونا کیَن که ...دارن تیراندازی می کنن!!؟"
بعد صدای کاظم را شنید که در حال ورود به سالون خانه با خونسردی می گفت: "پس شماهام شنیدین، هان؟" و با کمی هیجان پرسید:" فکر می کنین...موضوع چیه؟"
بهروز جواب داد:"چیزِ مهمی نیست! ظاهراً نیروهای امنیتی حمله بزرگشون رو برای دستگیری کسانی که به دنبالشون بودن، که برحسب اتفاق ...همسایۀ رو به رویی ما از آب در اومده، َنه ما، شروع کردن! حالا معلوم می شه که چرا اونا تمام مدت مقابل خونۀ ما، به صورتی که پشتشون به ما بود کشیک می دادن! اونا ویلای روبه رویی رو می پائیدن، نه مال ما رو!" لحظه ای ساکت شد. و بعد در حالی که لبخند می زدو سرش را تکان تکان می داد اضافه کرد:"امٌا چیزی نمونده بود که ما ...بزرگترین اشتباه زندگیمون رو مرتکب بشیم و با دستای تقریباً خالی به یه گروه بزرگ از آدمایی که تا دندون مسلح بودن هجوم ببریم!...که می تونست برای همۀ ما به معنی مرگ باشه!"
کاظم در حالی که می خندید و به سمت مادلین که بچه به بغل در سمت دیگر ایستاده بود می رفت، گفت: "اما این دختر کوچولو، سپیده خانوم، جلو ما رو گرفت و با جیغهایی که کشید، همٌۀ ما رو از مرگ حتمی نجات داد..!"
بهروز به مادلین که در کناری ایستاده و دخترش را در بغل می فشرد نگاهی انداخت و لبخند زد.