از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و زیر لب گفت:"پدر سوخته ها!" بعد چرخی به دور خود زد و چند بار در اتاق به این سو و آن سو رفت و باز به سوی پنجره برگشت، سرش را به آرامی به سمت پائین خم کرد و به چیزی که بار قبل دیده بود خیره شد.
زیر لب گفت: " دیگه شک ندارم! این بار اول نیست که اونا این بلا رو به سر من میارن!" سری تکان داد واضافه کرد:" قطعآ اونا نقشه ای کشیدن که منو توی تله بندازن!"
آهسته به سمت تخت خوابش رفت و روی آن دراز کشید. حالا میز تحریر شلوغ و آشفته اش جلو رویش بود : تلٌی از اوراق درهم و برهم کاغذ، کتابها و روزنامه های گوناگون سرتاسر آن را پوشانده بود. برای این که حواس خود را به چیز دیگری معطوف کند زیر لب زمزمه کرد: " مقالۀ من باید تا بعد از ظهر تموم شه! خیلی کار دارم! بنا بر این باید این ماجرا رو از ذهنم بیرون کنم. هرچی می خواد بشه ...بشه!"
نفس بلندی کشید. به آرامی از روی تخت بلند شد و به سوی میز کارش رفت. اما تا به میز برسد سؤالی چند بار در ذهنش تکرار شد: " بهتر نیست یه نگاه دیگه به اون بندازم؟" لحظاتی کنار میز ایستاد و فکر کرد تا این که تصمیم گرفت سر جایش بنشیند.
حالا مقاله نیم نوشته شده درست جلو چشمانش بود. در دل گفت: " در چنین شرایطی آدم چطوری می تونه حواسش رو جمع کنه؟" نیرویی به شدت به ذهنش فشار می آورد که به سوی پنجره برود و یکبار دیگر به چیزی که دیده بود نگاه کند. بالاخره با دلیل و منطق خودش را از این کار منصرف کرد:" این احتمالاً همون چیزیه که اونا می خوان! که من مقاله مو ننویسم و این شمارۀ نشریه مون ناقص بمونه. بنا براین، باید درست عکس کاری رو که اونا برام برنامه ریزی کردن انجام بدم!"
یک بار دیگر سرش را تکان داد، قلمش را برداشت و با صدای بلند به خود گفت: " چه من خوشم بیاد و چه نیاد...این مقاله باید تا قبل از ساعت دو بعد از ظهر تموم بشه!" و بلافاصله سرگرم بازخوانی قسمتی از مقاله که قبلاً نوشته بود شد.
چند دقیقه مانده به ساعت دو بعد از ظهر، شخصی سه بار به آرامی به در اتاقش زد و بعد دو بار محکم بر روی آن کوبید. نفس بلندی کشید، از جایش بلند شد و لبخند زد: "درست سر وقت! چه خوب شد که من بیش از این وقتم رو به خاطر اون تلۀ احمقانه ای که اون پائین برام گذاشتن هدر ندادم! "
با قدمهای بلند به سمت در اتاق رفت، آن را باز کرد، و محکم گفت: "بفرما داخل، آقای کلاوز! درست سر وقت اومدی!"
لحظه ای بعد جوان بلند قد و لاغر اندامی به درون آمد و زیر لب گفت :" ممنون از شما!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " امیدوارم که زود نیومده باشم. مقاله...حاضره، آقای...بهروز؟"
جوانی که بهروز خوانده شده بود جواب داد: " آره، تقریباً آماده س! فقط چند دقیقه لازم دارم تا یه نگاه دیگه بهش بندازم که مطمئن شم ....چیزی از قلم نیفتاده."
کلاوز گفت: " عالیه! هرچی وقت بخواین دارین. من هیچ عجله ای ندارم!"
بهروز زیر لب گفت:" دانکه!" ( ممنون، به زبان آلمانی) و به سوی میزتحریرش رفت و پشت آن نشست و با صدای بلند گفت: " لطفاً یه قوطی آبجو یا هرچیز دیگه ای که دلت خواست ...از یخچال بردار. منزل...خودته!"
کلاوز که حالا روی تختخواب بهروز نشسته بود در حالی که تشکر می کرد از جایش بلند شد و به سوی یخچال رفت.
نیم ساعت بعد، بهروز در حالی که چند صفحه کاغذ را از روی میز تحریر جمع می کرد و بر می داشت از جا بلند شد و با لبخند گفت:" بفرمائین! تمام!"
کلاوز مقاله را گرفت، داخل کیف دستی کوچکش گذاشت و گفت: "ممنون!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "دوستانمون می خوان بدونن که...این جا...همه چی مرتبه یا...نه؟ شما...مشکلی چیزی...ندارین؟ "
بهروز چند لحظه ای به پنجرۀ اتاق چشم دوخت، ابروانش را در هم کشید، و بعد سری تکان داد و گفت: "نه، فکر...نمی...کنم."
کلاوز با صدای آهسته و با لحنی مملو از شک و تردید پرسید: "مسئله ای...چیزی...پیش اومده؟ انگار که...زیاد مطمئن...نیستی؟"
بهروز نظر دیگری به سمت پنجره انداخت، سرش را بالا برد و جواب داد: " نه واقعاً...نه."
کلاوز در حالی که خیره به پنجره نگاه می کرد، از جایش بلند شد و زیر لب گفت: "خیله خوب...باشه." و بعد از مکثی اضافه کرد: " تو...اگه مشکلی در این جا برات پیش بیاد... به من می گی دیگه، نیست؟" بعد لحظاتی در سکوت خیره به چهرۀ بهروز نگاه کرد و ادامه داد: " همکارای ما...از مقالۀ دومی تو...خیلی خوششون اومده. اونا امیدوارن که تو بتونی به جمع نویسندگان نشریۀ ما...بپیوندی. البته اگه تا اون موقع....هیچ مشکل امنیتی و...از این جور چیزا برات پیش نیاد!" بعد باز لحظاتی خیره به سمت پنجره نگاه کرد، نفس بلندی کشید و ادامه داد: " تو که...اگه چیز مشکوکی این حوالی ببینی...حتماً به من خبر می دی. درسته؟"
بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد زیر لب گفت: " آهان!" و بعد از لحظه ای با صدای آهسته اضافه کرد: " من همین امروز...یه چیزی اینجا دیدم که...یه خورده...غیر عادی بود اما..." ساکت شد و بعد از مکثی نسبتاً طولانی اضافه کرد:" فکر می کنم...بهتر باشه...دفۀ دیگه که همدیگه رو دیدیم...بهت بگم..."
کلاوز شانه هایش را بالا انداخت و در حالی که دستش را برای فشردن دست بهروز دراز می کرد گفت: " باشه، هر طور که میل خودته." و بعد از مکثی گفت:"اوه، راستی! چیزی نمونده بود یادم بره! دوستان ما می خواستن بدونن که آیا...تو حاضری یه شغل رانندگی رو...قبول کنی...یا نه؟...گواهینامه که داری. نیست؟"
بهروز در حالی که سرش را به علامت تأیید فرود می آورد گفت:" آره، دارم!"
کلاوز گفت: " حقوقش خیلی خوبه. فقط...لازمه که من...طرز روندن اون کامیونای آلمانی رو...بهت یاد بدم. می دونی که اونا...یه کمی با کامیونای آمریکایی فرق دارن." کمی ساکت ماند و بعد ادامه داد: "کار تو اینه که ...همراه با یه باربر به بازار میوه و تره بار بری، تا اون حمال، کامیون رو بار بزنه. بعدش به فروشگاه میوه و سبزی بر می گردی تا حمٌاله بار رو خالی کنه. همین! کار تو راحته،حقوقش هم فوق العاده س. همۀ مخارج زندگی تو رو...تأمین می کنه."
بهروز در حالی که همراه با کلاوز به سمت در اتاق می رفت گفت: " خوبه!"
کلاوز با خوشحالی گفت: " خب، پس من امشب میام اینجا که تو رو ببرم. می تونیم بریم کامیون رو برداریم و مدتی توی شهر این ور و اون ور بچرخیم که تو خوب به روندن اون مسلط بشی. "
بهروز دستش را به علامت خداحافظی برای کلاوز تکان داد و گفت: " باشه! پس امشب می بینمت."
آنوفت در را به آرامی پشت سر او بست و قفل کرد و با نوک پا به سوی پنجره رفت. چند دقیقه ای بی سرو صدا همان جا ایستاد و به پائین نگاه کرد و بعد در حالی که سرش را تکان تکان می داد برگشت و به کنار میز تحریرش رفت و نشست. فکر کرد:"با کمال دقت صورتاشونو می پوشونن! امکان نداره که ...به خاطر نور و این جور چیزا باشه."
بعد سری تکان داد و زیر لب گفت: " وقتشه که من ...نوشتن مقالۀ سوٌمم رو شروع کنم. باید قبل از این که اونا بیان و بلایی به سرم بیارن اونو نوشته باشم. البته اگه ... فرصت این کار رو بهم بِدن!"
**
با صدای بلند گفت: "سلام!" و بعد به آلمانی ادامه داد:" گوتن مورگن!" (صبح بخیر)
مرد بلند قد و قوی هیکلی که در کنار خیابان ایستاده بود جواب داد: " گوتن مورگن!" سوار کامیون شد و چند لحظه بعد از نشستن در کنار او به زبان انگلیسی گفت:"تو...آمریکایی...هست؟"
بهروز در حالی که کامیون را در دنده یک می گذاشت، زیر لب جواب داد: " خب، یه جوری...آره!" و بعد از چند لحظه ادامه داد: " اسم من هِرمَنه. اسم تو ...چیه؟"
مرد دوم سری تکان داد و گفت: " من... جورگن...هستم." بعد لبخندی غرورآمیز زد و اضافه کرد: "سلام!"
بهروز در حالی که دنده کامیون را عوض می کرد و گاز می داد گفت: "انگلیسی تو ... خوبه!"
جورگن لبخندی غرور آمیز بر لب آورد و به انگلیسی گفت: " تو میری به...بازار میوه و ....تره بار. درسته؟"
بهروز در حالی که پایش را بر روی پدال گاز فشار می داد و سرعت کامیون را زیاد می کرد گفت: " بله!"
کمی که گذشت جورگن باز لبخندی زد و گفت: " انگار که تو...راه رو خوب بلد هست. هان؟"
بهروز جواب داد: " یا...ه! من دیشب با دوستم دو بار به اونجا رفتم و برگشتم."
جورگن در حالی که سرش را به بالا و پائین می برد زیر لب گفت:"گوت! پس شما راه رو خیلی خوب...بلد بود!"
بهروز با غرور گفت: " درسته،بلدم! نگران نباش!" بعد در حالی که به صورت باربر آلمانی نگاه می کرد ادامه داد: "می دونی، دیشب، بار دومی که به بازار میوه و تره بار می رفتیم، یه ماشین پلیس...نمی دونم به چه دلیل جلوی ما رو گرفت...اما به محض این که اونا گواهینامه رانندگی آمریکایی منو دیدن...دست از سرم برداشتن و رفتن!"
جورگن در حالی که اخم کرده بود گفت: "هان؟ واقعاً؟" و بعد از مکثی اضافه کرد:"نه! این کار رو نکن!" و لحظه ای بعد داد زد: " نه! نکن! این کار رو نکن!"
بهروز با گیجی گفت: " منظورت چیه؟ چیزی که بهت گفتم عین حقیقت بود! دلیلی نداره که بخوام...بهت دروغ بگم!"
جورگن با صدایی که حالا بیشتر شبیه به جیغ زدن بود گفت: "نه! نکن! زود!" و لحظه ای بعد با تمام نیرو فریاد کشید:" یا حضرت مسیح! وایسا! فوراً ...وایسا!"
بهروز سرش را تکان داد و کامیون را به کنار خیابان راند و متوقف کرد. بعد نگاهی حیرت زده به مرد باربر انداخت، سری تکان داد و گفت:" مگه تو...خُل شدی؟ این کارا برای چیه؟ واسۀ چی جیغ کشیدی...!؟"
مرد باربر داد زد: "نه! نه! تو دیوونه ای! به ماشینا...نیگا کن!"
بهروز سرش را چرخاند و نظری به خیابان انداخت. تنها چیزی که به نظرش غیر عادی آمد تعداد خودروهایی بود که از سمت مقابل آن ها می آمدند و به نظر می رسید که تعدادی از آن ها هم از همان خطی که کامیون آن ها درش متوقف شده بود به سویشان می آیند. یکی از آن ها وقتی از کنارشان می گذشت بوق ممتدی زد و ویراژ داد.چند خودرو دیگر هم برایشان چراغ زدند.
آن وقت، جورگن در حالی که از کامیون بیرون می پرید فریاد کشید: "خیابونِ یک طرفه! تو نمی تونی ...علامتای آلمانی رو...بخونی! نمیشه...رانندگی کنی!" بعد به سرعت کامیون را دور زد. از در سمت راننده داخل شد و درحالی که بهروز را به سوی دیگر هُل می داد روی صندلی راننده نشست. بعد با صدای بلند گفت: " راننده...من هست! شما...حمٌال است!"
ساعتی بعد، وقتی بهروز سرگرم انتقال جعبه های بزرگ و سنگین میوه و تره بار به پشت کامیون بود، فکر کرد:" یعنی این اتفاق هم یکی از کلک های رفیق شفیقمون کلاوز بوده؟ یعنی ممکنه اون عضو سیا یا ساواک یا یه سازمان جاسوسی پلیسی دیگه باشه؟" نفس بلندی کشید و سرش را تکان داد وزیر لب گفت: " اون دو بار منو دقیقاً از همین راه ...منتها در نیمه های شب و وقتی که هیچ ترافیکی در کار نبود به بازار میوه و تره بار راهنمایی کرد بدون این که یک کلمه در بارۀ یک طرفه بودن این خیابون بهم چیزی بگه! اگه اسم این کارش تله گذاری نیست، پس چیست؟"
مدتی در مورد نکاتی که به ذهنش آمده بود فکر کرد تا به جمعبندی رسید:" اون یا قصد کشتن منو داشته، یا نقشۀ به زندان انداختن منو...!" و تا وقتی که مشغول بارکشی بود این فکر از ذهنش بیرون نیامد.
زمانی که داشتند برای تحویل دادن بار کامیون به فروشگاه های میوه و تره بار می رفتند، جورگن گفت: "من...از اتفاقی که افتاد... متأسفم! می دونم که بار زدن...برای تو... سخت بود. اما...اگه می خواستم به تو کمک کنم...همه مشکوک می شدن! آخه اونا فکر می کردن که من....راننده هستم و تو...حمال! حالام...اگه تو نمیخوای که باربر باشی...من...فردا... یه راننده دیگه برای این ابوقراضه پیدا می کنم. باشه؟"
بهروز در حالی که از کامیون پیاده می شد جواب داد: " باشه. لطفاً این کار رو بکن! باربری برای من...کمی سنگینه. یه شغل دیگه پیدا می کنم!"
هنگامی که برای رفتن به اتاق خودش از پله های خانه بالا می رفت احساس کرد که تمام بدنش به شدت درد می کند. وقتی سرگرم باز کردن قفل در اتاقش بود، فکر کرد:" امروز خیلی شانس آوردم! امکان داشت که با یه ماشین شخصی، یه اتوبوس، و حتی یه کامیون دیگه تصادف کنم! برای اونا...این یه روش خیلی ساده برای از سر راه براشتن من بود...حد اقل برای مدتی...!"
***
در اتاق را که از داخل قفل کرد یک راست به سمت پنجره رفت و به بیرون نگاهی انداخت. فکر کرد: " هیچ تعجبی نداره! اونا خوب می دونستن که من امروز منزل نیستم. بنا بر این دلیلی نداشت که ... بیان!"
به آرامی لباسهایش را که همگی بوی گند عرق بدن و میوه و سبزی گندیده می دادند یکی یکی بیرون آورد و سر و صورتش را با کمال دقت در دستشوئی کوچک اتاق شست. بعد در آینۀ کوچک آن نگاهی به خود انداخت و زیر لب گفت:" یه حمٌال! البته کار امروز تفاوت چندانی با کاری که یه زمانی توی شرکت هانت فودز آمریکا داشتم نداشت! اما اون موقع...یه جوونک بودم نه مثه حالا... یه پیرمرد!"
روی تختش نشست، رویدادهای دو روز گذشته را بررسی کرد و بعد زیر لب گفت: " کلاوز قطعاً از چیزی که پائین اتاق من در جریان بود اطلاع داشته. هر بار که من نگاهی به طرف پنجره می انداختم...اون نیشخند می زد...ولی چیزی نمی گفت!"
به آرامی از جایش برخاست و مشغول راه رفتن در اتاق شد. فکر کرد: " هرچی که بوده...اون اولین اقدام اونا برای حذف کردن من نبوده و...آخریش هم نخواهد بود! کارایی که اونا در بالکن طبقه پایین سرگرم انجام دادنش بودن...و کاری که کلاوز دیشب انجام داد...احتمالاً مقدماتی بودن برای این که ...منو به تلۀ روندن اون کامیون بندازن!" سرش را کمی تکان داد و زیر لب گفت: " خیلی خیلی طبیعی بود! یه تصادف ساده که علتش رانندگی یه رانندۀ خارجی بوده که آلمانی نمی دونسته و نمی تونسته تابلوهای راهنمایی رانندگی رو بخونه! "
از خودش پرسید:"اما حالا که ...نقشۀ اولشون بی نتیجه شده... حرکت بعدیشون...چی می تونه باشه؟"
قوطی کنسرو لوبیائی را از گنجه اتاق بیرون آورد و آن را در کاسۀ دستشوئی اتاق گذاشت و شیر آب گرم را به روی آن باز کرد. زیر لب گفت: " درست مثه روزای قدیم ...در ایالات متحدۀ آمریکا! یه غذای خیلی عالی...مرکب از لوبیای گرم...همراه با... لوبیای گرم! بهترین غذای ممکن! هم خیلی ارزونه و هم این که...آدم مجبور نیست برای به دست آوردنش از خونه بره بیرون وجونشو به خطر بنازه!"
وقتی خوردن لوبیا ها تمام شد فکر کرد: " فهمیدم که چه باید کرد! می تونم در مورد چیزی که داره توی بالکن زیر اتاقم اتفاق میفته به مدیر ساختمون شکایت کنم! اونوقت اونا از این که من به نقشه شون پی بردم با خبر می شن و چاره ای ندارن جز این که برنامه شونو عوض کنن! و این، یه مقدار به من وقت می ده و باعث می شه که حداقل تا وقتی که رهبری تشکیلات مجدداً با هام تماس بگیره در امن و امان باشم. "
حالا کمی احساس آرامش می کرد. زیر لب گفت: " فردا...برای من...روز بزرگیه! با تموم شدن روز، نقشۀ من اثر خودشو گذاشته و من اون قدر وقت به دست آورده ام که بتونم خودمو از شُرٌ تله ای که برام گذاشتن خلاص کنم! "
****
وقتی از خواب بیدار شد، نور خورشید به داخل اتاقش تابیده بود. زیر لب گفت: " انگار خیلی بیش از اونی که می خواستم خوابیدم!" نگاه سریعی به بالکن طبقۀ پائین انداخت و سرش را تکان داد. فکر کرد: " هنوز خیلی زوده که اونا تله شونو دوباره نصب کنن. پس من...یه مدتی وقت دارم!"
به آرامی از اتاق خارج شد، به توالتی که در انتهای راهرو بود رفت و با آرامش کامل کارهای شستشوی روزانه را انجام داد و به اتاق برگشت. آن وقت سری تکان داد و زیر لب گفت: "لازمه بهشون فرصت بدم که قدم بعدیشونو بردارن. باید در حال ارتکاب جرم دستگیربشن."
وقتی لباسهایش را کاملاً پوشیده و آماده خروج شده بود یک بار دیگر به سمت پنجره رفت. حالا صدای تپش قلب خودش را به خوبی می شنید. انگار کسی در گوشش گفت:" اگه اونا نباشن چی!؟"
زیر لب جواب داد:"نه، ابداً! من مطمئنم که اونا ...مثه همۀ روزای دیگه اونجا هستن!" نهایت سعیش را کرد تا در موقع نزدیک شدنش به پنجره هیچ صدایی بلند نشود. وقتی به آرامی پرده را به کنار زد زیر لب گفت: " یکی از اونا...نیست.اما اشکالی نداره.چیزی که هست...برای اثبات قضیه کافیه! تنها کاری که باید بکنم اینه که...مدیر ساختمون رو به این جا بیارم تا حرفم ثابت بشه. اونوقت اون حرومزاده ها مجبور می شن که حد اقل بخشی از نقشه شون رو عوض کنن!"
بدون سر و صدا در اتاق را باز کرد و با نهایت سرعت از پله ها پائین رفت. همه جا غرق در سکوت بود. در اتاق مدیر ساختمان را زد اما کسی جواب نداد. در قفل بود. تنها صدایی که به گوشش می رسید از سمت آشپزخانه می آمد.
به آرامی به سوی آشپزخانه رفت، دستگیرۀ در را به آرامی چرخاند و با صدای بلند گفت: "گوتن مورگن!"(صبح به خیر) و داخل شد.
دختر لاغر و بلند اندامی که در کنار اجاق آشپزخانه ایستاده و سرگرم پختن غذا بود جواب داد: " گوتن مورگن!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "بفرمائین، خواهش می کنم، آقای بهروز. میخواین برای شما تخم مرغ نیمرو کنم؟"
بهروز زیر لب گفت:"نخیر، خیلی ممنونم پدرا خانوم! فکر می کنم فقط یه قهوه بخورم."
پدرا لبخندی زد و زیر لب گفت: " باشه." و به سمت دیگر چرخید و سرگرم پخت و پز خودش شد.
چند دقیقه بعد، بهروز در حال که مشغول قهوه درست کردن بود با ملایمت پرسید: " تو...می دونی که...مدیر ساختمون...کجاست؟"
پدرا لبخند بر لب جواب داد: "اوه، البته! اون...برای دیدن قوم وخویشاش...رفته به شهر اشتوتکارت." چند لحظه ای خیره به چهرۀ بهروز نگاه کرد و بعد پرسید: " می تونم کاری برات انجام بدم؟ من خواهر زادۀ اون هستم."
بهروز به آرامی گفت: "نه، ممنون، پدرای عزیز." و بعد زیر لب پرسید:" می دونی...اون کِی برمی گرده؟"
پدرا همان طور که سرگرم غذا پختن بود جواب داد: " بله، البته! فکر می کنم که تا یه هفتۀ دیگه...یا در همین حدودا ...پیداش بشه."
بهروز با گیجی گفت: " منظورت اینه که ما ...در همۀ این مدت...مدیر ساختمون نداریم؟"
پدرا در حالی که به دور خود می چرخید تا مایتابه را روی میز بگذارد جواب داد: " چرا داریم. هر وقت که اون این جا نیست...من مدیر ساختمون می شم." و بعد سرش را چند بار تکان تکان داد ، پشت میز آشپزخانه نشست و در حالی که به بهروز نگاه می کرد پرسید: " کاری هست که دوست داری...برات انجام بدم؟"
بهروز در حالی که سرش را به آرامی بالا و پائین می برد زیر لب جواب داد: "آره، شاید." و بعد از مکثی اضافه کرد: " یه چیزی هست که ...می خواستم بهت نشون بدم."
دختر گفت:"خیله خب، باشه." و بعد در حالی که غذایش را می جوید پرسید: " می خوای که...همین الان بهم نشون بدی...یا این که می تونی صبر کنی تا من ...صبحونه مو بخورم؟"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: "بسته به میل خودته."
دختر سرش را چند بار بالا و پائین برد و بعد در حالی که از جایش بلند می شد گفت:" باشه، بریم! وقتی برگشتیم...صبحونه مو می خورم."
بهروز زیر لب گفت: " خیلی ممنون."
از آشپزخانه بیرون آمدند و به آرامی از پله ها بالا رفتند. بهروز در اتاقش را برای دختر باز کرد و کنار ایستاد تا او وارد شود و بعد به دنبال او به درون رفت.
پدرا تا وسط اتاق رفت و بعد چرخی به دور خود زد و ایستاد. آن وقت در حالی که به دور و بر خودش نگاه می کرد گفت:" خب، چی بود که می خواستی به من نشون بدی؟"
بهروز در حالی که به آرامی به سوی پنجره می رفت سری تکان داد و گفت:"بفرما...این جا!" و بعد در حالی که به چیزی در بیرون پنجره اشاره می کرد ادامه داد: " لطفاً به اون پائین...نیگا کن!"
پدرا به سمت پنجره رفت، نظری به خارج انداخت، بعد به دقت از این سو به آن سو نگاه کرد و آن وقت گفت: " خب! می خواستی که من...به چه چیزی نگاه کنم؟"
بهروز با قدمهای محکم به سوی پنجره رفت، و در حالی که به بالکن طبقه زیرین اشاره می کرد گفت: " این! اینجا رو...نیگا کن!"
پدرا در حالی که با گیجی به بیرون نظر می انداخت زیر لب گفت: " بله. خب، که چی؟ منظور...؟"
بهروز در حالی که باز به سمت پائین اشاره می کرد با لحنی محکم گفت:" به اون زن نیگا کن! فکر می کنی که اون داره اون پائین چیکار می کنه!؟"
پدرا در حالی که نیمی از بدن خود را از پنجره بیرون برده و به دقت به پائین نگاه می کرد جواب داد: "اون داره...حموم آفتاب می گیره."
بهروز سری تکان داد و محکم گفت: " نخیر! من این طور فکر نمی کنم! اون...لخت مادرزاده!"
پدرا به آرامی گفت:"بله، البته! منظور منم دقیقاً همین بود. اون لخت مادرزاده چون که ...داره حموم آفتاب می گیره!"
بهروز باز سرش را تکان داد و محکم گفت: " نخیر! اون تقریباً هیچوقت تنها نیست! اونا دوتا هستن. همیشه لخت مادرزاد...دَمَر اونجا می خوابن و هر وقت هم که برمی گردن، صورتاشونو به طور کامل با یه حوله می پوشونن. متوجه می شین...!؟"
پدرا در حالی که لبخند می زد جواب داد:" بله، البته. به خاطر اینه که صورتشون آفتاب سوخته نشه! من...خودم هم هر وقت حموم آفتاب می گیرم...این کار رو می کنم."
بهروز گفت: "اما اون...مرتباً از این رو به اون رو می شه که...تمام بدنشو به آدم نشون بده..."
پدرا در حالی که به شدت گیج شده بود گفت: "خب، اگه...این کار رو انجام نده...چطوری می تونه ...تمام بدنشو برُنزه کنه؟" چند لحظه ای خیره به صورت بهروز نگاه کرد و بعد ادامه داد:" من و اون تقریباً هر روز این کار رو با هم انجام می دیم. "
بهروز که به شدت جا خورده بود زیر لب گفت: " تو...!؟ منظورت اینه که ...تو هم لخت مادرزاد...اون پائین می خوابی؟"
پدرا با لحنی محکم جواب داد: " خب، البته! اون اتاق پائین...مال دوستم آنجلیکا س! اتاق من بالکن نداره! واسۀ همین هم می رم پیش آنجلیکا. ما...هر وقت که آفتاب خوبی باشه با هم این کار رو می کنیم." کمی ساکت شد و بعد در حالی که اخم کرده بود پرسید: "شما واقعاً فکر می کنین که...این کار ما بَده؟ یعنی ممکنه که نور خورشید...به پوست ما صدمه بزنه...یا یه همچین چیزی؟"
بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد زیر لب گفت: " نه، نه! شما می تونین هرچقدر که دوست داشتین حموم آفتاب بگیرین! هیچ اشکالی هم نداره!" و بعد چرخی به دور خود زد و در حالی که به سمت در اتاق می رفت ادامه داد:" حالا لطفاً بیا بریم صبحونه مونو بخوریم. بعداً راجع به حموم آفتاب شما... صحبت می کنیم! "