وقتی پا به داخل قایق گذاشتند، دخترک لبخند زد. اما، نه حرکتی کرد و نه چیزی گفت.
جوان فکر کرد: " فقط یه لبخند دوستانه بوده. همین و بس! هیچ معنی و مفهومی نداشت!"
خانم میانسالی که قبل از او پا به داخل قایق گذاشته بود قبل از این که سر جایش بنشیند خیره نگاهی به دخترک انداخت رو به جوان زبان انگلیسی پرسید: " تو مطمئنی که...این قایقا ...اعتبار دارن، بهروز؟ این یکی...انقده باریکه که...آدم احساس می کنه...هر لحظه ممکنه ...کلٌه معلق بشه!"
بهروز نگاهی به دخترک که رو به رویشان نشسته بود انداخت، لبخندی زد و به انگلیسی جواب داد: "چه اعتبار داشته باشه ...و چه نداشته باشه، مادر جون، ما باهم تصمیم گرفتیم که دل به دریا بزنیم و...سوارش بشیم! حتی اگه کله معلق هم بشه، ارزششو داره. خیلی حال می ده!"
مادر در حالی که اخم کرده بود نگاهی به دور و بر قایق انداخت و باز به زبان انگلیسی گفت: "خودتو لوس نکن دیگه، پسر! غرق شدن توی این آب کثیف...چطوری می تونه...به کسی حال بده!"
دختر جوان در حالی که لبخند صمیمانه ای بر لب آورده بود با خوشحالی به انگلیسی گفت: "نگران نباشین خانوم! هیچ اتفاقی نمی افته! این قایقرونا روزی صدبار قایقاشونو توی این کانالا به این سو و اون سو می برن. تعداشون هم کم نیست. تا به حال سابقه نداشته که یکی از اونا کله معلق بشه!" و غش غش خندید.
مادر که از حرفهای دخترک چیز زیادی دستگیرش نشده بود رو به بهروز، زیر لب پرسید: "اون ...چی گفت؟ حرفشو درست نشنیدم."
بهروز سری تکان داد، در حالی که به روی دخترک لبخند می زد گفت: " اون خانوم...گفت که ...همه چیز این قایق مرتبه و ...کاملاً امن و امونه...و نیازی نیست که شما...نگرانی به خودتون راه بدین! "
دخترک باز خندید.
مادر چپ چپ نگاهی به بهروز انداخت و زیر لب پرسید: " تو با اون دختره...آشنا در اومدی؟"
بهروز در حالی که باز به دخترک نگاه می کرد جواب داد: " متآسفانه، خیر! تنها چیزی که راجع به این خانوم جوان می دونم اینه که...در این لحظه با هم توی یک قایق هستیم!"
دخترک باز به خنده افتاد. کمی که خندید رو به بهروز گفت: " شکی نیست که فعلاً هر سه توی یه قایق نشستیم! اما خیال می کنم که این بار اولمون نباشه. ما...یه دفۀ دیگه هم با هم همسفر بودیم! فقط یادم نمیاد که ...کجا بوده!"
بهروز با لبخند گفت:" امیدوارم که از من نخواین در این زمینه کمکی بکنم، خانوم! من یه پیرمرد فراموشکارم...و حتی یادم نمیاد که امروز صبح چه کَسی رو دیدم، چه برسه به یه زمان دیگه!"
دخترک باز کمی خندید و بعد گفت: " خیله خب، پیرمرد فراموشکار! پس یه کم به من کمک کن تا بلکه من این کار رو بکنم! از اونجا که من...احتمالاً یه سی چهل سالی از تو کوچیکرم، امکانش هست که...یه چیزایی یادم بیاد!"
بهروز گفت: " باشه، اشکالی نداره! اما بهتره که کارتو فوراً شروع کنی چون که ما یکی دو دقیقه بیشتر وقت نداریم! اگه قایقرون یکی دو تا مسافر دیگه گیرش بیاد بلافاصله سفر طولانی شو در "کانال گرانده" آغاز می کنه، و دیگه فرصت نداری که حتی یه سؤال ناقابل هم از من بکنی!"
دختر در حالی که غش غش می خندید سرش را تند تند بالا و پائین برد گفت: " اسم من که مادلینه. و اسم تو رو هم که شنیدم و میدونم که...بهروزی! پس سوالای دوم و سومم رو از تو مطرح می کنم که عبارتند از : اهل کجا هستی؟ و چه مدتیه که توی شهر ونیزی؟"
بهروز گفت: " جوابهای تلگرافی من هم عبارتند از : " ما از شهر وین در اتریش به این جا اومدیم، و از دیروز تا به حال در این شهر زندگی می کنیم!" کمی سرش را تکان تکان داد و بعد گفت: " شما چی، علیاحضرت مادلین خانم؟"
مادلین خندید و بعد تند تند گفت: " من اهل نیویورک هستم، اما عجالتاً در شهر رم زندگی می کنم. " سرش را چند بار تکان تکان داد و اضافه کرد: "خب، حالا بپردازیم به...سؤال دوم من! قبل از این که به وین بیایی...کجا بودی؟ وقتی از ونیز می ری خیال داری کجا بری؟ و..."
مادر حرف او را قطع کرد و گفت: " گندولا تقریباً پرشده! بهتره...ما یه خورده...تنگ تر بشینیم...که...جا واسۀ مسافرای دیگه...باز شه."
قایقران با لهجۀ غلیظ ایتالیائی به انگلیسی گفت: " فکرشو...نکنین خانوم! فقط سر جاتون محکم بشینین...داریم راه میافتیم."
هر چهار مسافر به عقب تکیه دادند و سرگرم تماشای کانال و ساختمان ها، مغازه ها و مردم اطراف آن شدند.
نیم ساعت بعد، وقتی داشتند از گندولا پیاده می شدند، بهروز گفت: " تجربۀ خیلی جالبی بود! کاش می تونستیم هر روز به این جا بیایم...تا مادام مادلینا فرصت داشته باشه اون برنامۀ بازجوئی از منو...تکمیل کنه!"
مادر در حالی که به صورت مادلین خیره نگاه می کرد با لبخند گفت: "این خانوم می تونه...همین امروز...همۀ بازجوئیاشو...انجام بده." و بعد از مکثی در حالی که به چشمان مادلین خیره شده بود اضافه کرد: "البته در صورتی که…بخواد...افتخار غذا خوردن با ما رو ...به ما بده!"
مادلین با هیجان گفت: " با کمال میل! من می میرم واسۀ این که بفهمم من و بهروز دفۀ اول کجا همدیگه رو دیدیم!"
بهروز در حالی که اخم کرده بود گفت:" بعله! راستشو بخوای...تو هم حالا خیلی به نظر من آشنا میای! فکر می کنم که من یکبار تو رو...در حدود یه ساعت پیش...توی یه گاندولا دیده باشم!"
مادر و مادلین همان طور که راه می رفتند مشغول خندیدن شدند.
آن وقت مادر رو به مادلین پرسید:" کجا می تونیم بریم؟ شما یه جای خوبی...در این اطراف... سراغ دارین؟"
بهروز در حالی که ابروانش را در هم کشیده بود به ناگهان با صدای بلند گفت: " خدای من! نه! نه! دیگه هیچ وقت...ایتالیایی...نه!"
مادر با صدای بلند خندید و بعد در حالی که به صورت بهروز نگاه می کرد زیر لب گفت: "آخه...بهروز... یه بار...توی شهر رم... غذای ایتالیایی خورده که...بی اندازه ازش... لذٌت برده!"
مادلین لبخندی زد و بعد گفت: " من یه محلی رو میشناسم که ...غذاهای آمریکائی خوبی دارن...چندان هم از این جا دور نیست. اگه دوست داشته باشین ...می تونم شما رو ببرم به اون جا !"
کمی بعد، آن ها در رستوران نسبتاً بزرگی دور میزی نشسته و مشغول غذا خوردن بودند.
وقتی صحبت هایشان در مورد مسایل معمولی و روزمره تمام شد، و لحظاتی همه ساکت شدند مادلین ناگهان گفت:" خب! پس بقیۀ سؤالای من ...چی میشن؟"
بهروز در حالی که غذایش را می جوید لبخندی زد و زیر لب جواب داد:" بفرما! راه باز و جاده دراز! بپرس!"
مادلین گفت :" اولین سؤال جواب داده نشده من این بود که شما قبل از اومدن به این جا کجا بودین و...دومیش هم این که ...بعد ار رفتن از ونیز می خواین به کجا برین؟"
به جای بهروز مادر جواب داد:" ما چند هفته در شهر وین بودیم و...امیدواریم که...اگه امکان داشته باشه...به کشور خودمون برگردیم."
بهروز همان طور که غذایش را می جوید با خنده گفت: " البته کاملاً هم امکان داره که ...این کار امکان نداشته باشه!" و بعد از این که چند لحظه به صورت مادلین خیره نگاه کرد لبخندی زد و ادامه داد: "البته تا اونجا که من یادمه، قصد ما از سؤال و جواب...این بود که کشف کنیم اولین بار در کجا همدیگه رو دیدیم، نه این که قصد داریم بعد از این چیکار کنیم. درسته؟"
مادلین گفت: "آهان. درست...بوده!" و غش غش خندید. بعد در حالی که مشغول خوردن می شد گفت: "خب من فضولباشی هستم دیگه، چه می شه کرد! " و بعد به آرامی پرسید: " خب بگو دیگه، قبل ازاین که به شهر وین برین...کجا بودین؟"
بهروز با صدای نسبتاً بلندی گفت:" قبل ازوین!؟ خب، مادر که قبل از اومدن به وین در وطن خودمون بودن. منم در آلمان، یا اگه بخوام دقیقتر بگم، در شهر فرانکفورت، سرگرم کارای روزمره بودم."
دخترک در حالی که سرش را تکان تکان می داد و لبخند می زد گفت: "خب، پس تو توی فرانکفورت ...داشتی کارایی می کردی. که...ماهیتش به من ربطی نداره! اما بقیۀ حرفات هم ...برای این که مشخص شه بار اول در کجا همدیگه رو دیدیم کمکی بهمون نمی کنن...چون که من...در تمام عُمرم...نه به اتریش رفتم و نه به آلمان!!"
کمی هر سه ساکت بودند تا این که مادر گفت: " حتماَ شخص دیگه ای بوده...که...شباهتی به بهروز...داشته. مگر این که...شما ها خیلی پیشترها...در ایالات متحده...با هم برخورد کرده بوده باشین!"
مادلین سرش را تکان داد و گفت:" نخیر، فکر نمی کنم! چون که من الان...سالهاست که توی اروپا هستم." کمی فکر کرد و بعد به صورت بهروز خیره شد و گفت:" پس شاید که...در شهر رُم همدیگه رو دیده باشیم! تو گفتی که مدت کوتاهی در رُم بودی، نیست؟"
بهروز زیر لب جواب داد: " درسته، گفتم! اما مدت اون...خیلی کوتاه بود و تازه..."
حالا هم مادلین هم مادر با کنجکاوی به چهره او چشم دوخته بودند.
وقتی سکوت بهروز طولانی شد مادلین در حالی که سرش را تکان تکان می داد پرسید:" اون وقت هم...چی!؟ بگو دقیقاً چه مدتی در شهر رُم بودی؟"
بهروز زیر لب گفت:" کمتر از یک هفته! من فقط اومده بودم که ...یه دوست قدیمی رو ببینم. ما چند روزی با هم بودیم و بعدش هم ...من...به فرانکفورت برگشتم."
مادلین سری تکان داد و گفت: " خب، در این صورت ما دیگه شانسی برای کشف مطلب نداریم." و در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت اضافه کرد: "باشه! شاید هم یه روزی...یکی از ما یه چیزی یادش بیاد...که معما رو حل کنه. "
**
وقتی وارد اتاق هتلشان شدند، مادر لحظاتی به چهرۀ بهروز خیره نگاه کرد، سرش را تکان تکان داد و بعد گفت: "می دونی، بهروز؟ من هیچ سر در نیاوردم که چرا تو به اون دختره...دروغ گفتی!"
بهروز گفت:" دلیلش این بود که من...یه دفه به ذهنم خطور کرد که اون امکان داره چه کسی باشه و..."
مادر با کنجکاوی گفت:" و...چی!؟"
بهروز در حالی که به دقت به اطراف نگاه می کرد گفت: "می دونی،مادر جون، اگه این دختر همون آدمی باشه که من فکر می کنم، اون...زمانی منو دیده که پلیس ایتالیا در حال دستگیری من بوده! اون دختر چند دقیقه ای، یعنی تا زمانی که اونا به من دستبند زدن و منو بردن، نقش مترجم رو برای من بازی کرد. اگه مادلین واقعاً همون کسی باشه که من فکر می کنم، اون وقت، اون سؤالای زیادی در مورد این که قبل و بعد از اون واقعه چه اتفاقی برای من افتاده از من خواهد کرد...."
مادر در حالی که ابروانش را در هم می کشید زیر لب گفت: " تو ...هیچوقت به من نگفتی که پلیس ایتالیا بازداشتت کرده بوده! آخه برای چی تو رو دستگیر کردن؟ مگه تو چیکار کرده بودی که مستحق زندان بودی؟"
بهروز در حالی که لبخند می زد گفت:" می دونین، درست به همین دلیل هم بود که من در مورد این اتفاق چیزی به شما نگفتم! دلم نمی خواست که شما رو بی خودی ناراحت کنم و بعد از اونم هم شما از من سؤالای زیادی بکنین که من آماده جواب دادن بهشون نباشم!"
به آرامی به سوی پنجره اتاقشان رفت، نگاهی به بیرون انداخت و بعد ادامه داد: " من همون شبی که به شما گفتم به پیتزا فروشی رفتم و اون پیتزای بد مزه رو خوردم، کلید در خونه رو روی در حیاط جا گذاشته بودم. وقتی از رستوران برگشتم، از دیوار خونه بالا رفتم که بپرم توی حیاط و کلید رو از روی در بردارم اما پلیس ایتالیا که به امید دستگیر کردن صاحب اون خونه، که یکی از روسای خطرناک مافیا بود، اون جا کشیک می داد، به جای اون ... منو که تنها ساکن اون ساختمون خالی از سکنه بودم بازداشت کرد!"
مادر با بیصبری گفت : " خب، خب، بگو ببینم بعدش چی شد؟"
بهروز در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت زیر لب گفت: " اتفاق مهمی نیفتاد. یه دختری که شبیه به مادلین بود نمی دونم از کجا پیداش شد و نقش مترجم منو برای حرف زدن با پلیسای ایتالیایی بر عهده گرفت."
مادر با نگرانی بیشتر گفت: "خب، بعد!؟ بعدش چی شد!؟"
بهروز جواب داد :" هیچچی! پلیسا منو از اونجا بردن و من ... دیگه هیچوقت اون دختر رو ندیدیم!"
مادر به اعتراض گفت: " می دونم! اینو که قبلاً هم گفتی! می خوام بدونم که بعد از اون...چه بلایی بر سر تو اومد!"
بهروز گفت: "هیچ بلائی! اونا خیلی زود متوجه شدن که شخص دیگه ای رو عوضی دستگیر کردن و ...این که من هیچ ارتباطی با اون دزد آدمکش که مالک ساختمان بود ندارم. در نتیجه منو ول کردن که برم. البته اونا دیگه اجازه ندادن که من به اون ساختمون برگردم و من مجبور شدم که مدتی رو توی خونۀ یکی از دوستام که آپارتمان بزرگی توی رُم داشت زندگی کنم تا این که همکارام یه محل دیگه برای اقامتم پیدا کنن، و من هم ...به محض این که اون نسخه نشریۀ ماهنامه مون تکمیل شد، به آلمان برگشتم."
مادر که حالا گوشهایش تیزتر شده بود با نگرانی پرسید: " ماهنامه دیگه چی بود!؟"
بهروز زیر لب گفت:" می بینین؟ به همین خاطر بود که من...نمی خواستم دربارۀ اون اتفاق بهتون چیزی بگم. هر جوابی که من به شما بدم، به دنبالش یه سؤال دیگه براتون مطرح می شه."
مادر شانه هایش را بالا انداخت، روی مبلی نشست، روزنامه ای را برداشت و سرگرم ور رفتن به آن شد.
چند دقیقه که گذشت بهروز گفت: " خیله خب، مامان جون! این جریان واقعاً یه موضوع سرٌی هم نبود. من به عنوان سردبیر یه نشریۀ ماهیانه سیاسی مشغول کار بودم. به همین خاطر هم بود که به رُم سفر کرده بودم! من مجبور بودم برای آماده کردن مطالب هر شمارۀ ماهنامه با همکارام جلسه بذارم. پلیسهام وقتی متوجه این موضوع شدن و فهمیدن که من هیچ ارتباطی با مافیا یا سازمان جنایتکار دیگه ای ندارم، آزادم کردن!"
مادر که خیالش راحت شده بود حالا مرتباً سرش را به علامت تأیید بالا و پائین می برد. بالاخره گفت: "خوب شد! پس به این ترتیب...بازداشت تو...هیچ ربطی به این دخترک نداشته، هان؟"
بهروز که به فکر فرو رفته بود به آرامی گفت: "نه. تا اون جا که من می دونم...خیر!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "واسۀ چی این سؤال رو کردین؟"
مادر سرش را تکان داد و بعد از کمی سکوت در حالی که به صورت بهروز نگاه می کرد زیر لب گفت:" راستش...من یه خورده به این دختر مشکوک هستم! آخه...پیدا شدن سر و کله ش در اون شب خاص به طور ناگهانی و بعد هم یک دفۀ دیگه، پیدا شدنش درست موقعی که تو می خوای به کشورمون برگردی...و این همه سؤالایی که از تو کرد...!"
بهروز با صدای بلند خندید و بعد گفت: " نه، مادرجون! من فکر نمی کنم که این موضوع ربطی به چیزی داشته باشه. حقیقتشو بخواین، من خودم هم مدتها مثل شما فکر می کردم. به محض این که می دیدم دختری لبخند بر لب به من نزدیک میشه، خیال می کردم که اون یا متعلق به اینتلیجنس سرویسه، یا مال ساواکه، و یا عضو سازمان سیا است!"
سکوتی نسبتاً طولانی حاکم شد و بعد مادر موضوع را عوض کرد و زیر لب پرسید: "بالاخره نگفتی که...دوستات با برگشتن تو به وطن موافقت کردن...یا نه؟"
بهروز سرش را تکان تکان داد و زیر لب گفت: " اونا...تصمیم گیری در مورد اونو...به خودم واگذار کردن! دوستام بعد از این که تمام مدارکی رو که داشتیم و همۀ چیزایی رو که مأمورین پلیس مخفی کشور به پدر گفته بودن بررسی کردن به این نتیجه رسیدن که به قدر کافی مدرک و سند وجود نداره که بر اساس اونا بشه قضاوت درستی کرد. بنا بر این اعلام کردن که شانس این که دولت عجالتاً کاری به کارم نداشته باشه همون قدر هست که احتمال دستگیرکردنم به محض ورود به کشور! خلاصه این که گفتن...هیچ تصمیمی بر اساس اون اطلاعات نمیشه گرفت. این بود که از من خواستن که...خودم در این مورد تصمیم نهایی رو بگیرم...!"
مادر گفت: " در این صورت...آیا امکان این نیست که...سازمان سیا...یا یه تشکیلات دیگه ای مشغول جمع آوری اطلاعات در مورد تو باشه که اونا رو به سازمان ساواک بده؟"
بهروز در حالی که به نظر می رسید گیج شده و به فکر فرو رفته است زیر لب گفت: "آهان!" و بعد از لحظه ای در حالی که لبخند می زد به آرامی اضافه کرد: " شما واقعاً توان اینو دارین که آدمو در مورد هر کسی به شک بندازین!"
مادر گفت: "خب، دلیلش اینه که وقتی پدرت از طریق اون قوم و خویشمون با سازمان ساواک تماس گرفت، مأمورین ساواک یه پرونده به اون نشون دادن که توش فقط یه ورق کاغذ بود! بعدش هم خندیدن و گفتن که هیچ دلیلی برای این که ما کمترین نگرانی داشته باشیم وجود نداره. حالا با چیزایی که تو داری به من می گی من به این فکر افتادم که شاید اونا با انجام اون کارا می خواستن... ما رو فریب بدن!"
بهروز لبخند تلخی زد و بعد گفت: " خب، به همین دلیل هم بود که...دوستای من به اون نتیجه ای که گفتم رسیدن. اونا فکر می کنن که ممکنه سازمان ساواک برای من...تله گذاشته باشه."
مدتی هر دو آن ساکت بودند تا این که بار دیگر مادر مشغول صحبت شد: " شاید...شاید ما بتونیم یه حرفایی از زیر زبون اون دختره، مادلین، بیرون بکشیم. البته اگه اون واقعاً...یه مأمور مخفی پلیس باشه!"
بهروز لبخند زد و بعد در حالی که می خندید به آرامی گفت: "آخه ما...چطوری باید این کار رو بکنیم، مادر جون؟ با بستن دستا و پاهاش و شکنجه کردنش تا این که اقرار کنه؟"
هر دو مشغول خندیدن شدند.
آن وقت مادر گفت: " خب، ما می تونیم همین امشب که قراره برای شام با هم بیرون بریم یه جوری از زیر زبونش بیرون بکشیم. ما دو نفریم و اون یه نفر. اگه دوتایی عقلامونو روی هم بریزیم می تونیم از عهدۀ اون دختر بر بیایم. اون مکنه اطلاعاتی داشته باشه که بتونه...زندگی تو رو نجات بده!"
بهروز در حالی که لبخند می زد گفت: " خیله خب، مادر جون! همین کار رو می کنیم. فقط باید خدا خدا کنیم که مادلین نه تنها یه مأمور، بلکه یه مأمور کلٌه پوک پلیس مخفی باشه که ما بتونیم بدون این که به شکنجه کردنش متوسل بشیم ازش اطلاعاتی دربیاریم!"
***
بهروز درحالی که سرگرم جویدن قطعه ای گوشت بود زیر لب گفت:"خُب، بالاخره کار اون تحقیقاتی که ما امروز صبح شروع کردیم به کجا رسید؟" و بعد از لحظه ای سکوت اضافه کرد: "منظورم کشف این مطلبه که ما...اولین بار در کجا همدیگه رو دیدیم؟ چیزی به ذهنت نرسید؟"
مادلین سرش را تکان داد و همان طور که گوشت استیکش را می برید گفت: " نه! ظاهراً که سرمون به طاق خورده و به بمبست رسیدیم. من که دیگه چیزی به ذهنم نمیاد که کجا...بوده!"
مادر همان طور که غذایش را می جوید گفت: " رُم...چی؟ شما هر دو تون گفتین که ...یه مدتی پیش...توی رم بودین. امکانش نیست که شما ها ...یه جایی توی اون شهر...اتفاقی با هم ...برخورد کرده باشین؟"
بهروز همان طور که به صورت دخترک خیره نگاه می کرد گفت: " آره، درسته! ممکنه، نه؟ اگه فکرشو بکنیم...ممکنه دیگه!"
مادلین زیر لب گفت: " اما تو...یه مدت خیلی کوتاهی توی اون شهر بودی دیگه..." و حرفش را قطع کرد.
مادر پرسید: " تو...اون موقع...کجا زندگی می کردی؟ منزلت...نزدیک خونۀ بهروز...نبود؟"
مادلین زیر لب گفت:" خب، بهروز که به من نگفته در اون مدت کوتاه در کجا زندگی می کرده. اما...راستش...من خودم هم در اون مدت...محل خاصی برای زندگی نداشتم. بیشتر زمانی که من...اون جا بودم رو با دوستای نزدیک...و توی خونۀ اونا گذروندم...مخصوصاً یه دوست قدیمیم که وقتی در زمان بچگی با پدر و مادرم توی انگلیس زندگی می کردم باهاش آشنا و دوست شده بودم. "
مادر با بی تفاوتی پرسید: " گفتی...چه مدتی...در رُم زندگی می کردی؟"
مادلین توضیح داد: "در حدود دو ماه! البته منظورم این دفعۀ آخریه... که...به اونجا رفته بودم."
بهروز زیر لب با کنجکاوی گفت: " تو گفتی که...با یه دوست انگلیسیت زندگی می کردی، نه؟"
مادلین در حالی که سرش بالا و پائین می برد جواب داد: " بله، با یه دوست خیلی قدیمیم! ما واقعاً بهمون خیلی خوش گذشت تا یه شبی...که..." کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:" اون شبی که مجبور شد منو به خونۀ یکی دیگه از دوستامون بفرسته."
مادر با هیجان پرسید: " واسۀ چی؟ مگه...چه اتفاقی...افتاده بود؟ منظورت اینه که...اون همین طوری یه دفه از تو خواست که...از آپارتمانش بری!؟"
مادلین جواب داد: " خب، این طوری هم دیگه نبود. اتفاقی که افتاد این بود که...یکی از دوستاش اومده بود که پیش اون بمونه و...اون...به دلیلی...دلش می خواست که...با اون جوون تنها باشه. به خاطر همین هم از من خواست که برم و پیش یکی از دوستای مشترکمون که خونه ش هم زیاد از اون جا دور نبود...بمونم."
بهروز با هیجان پرسید: " اسم...اسم اون دوستت...چی بود؟ اگه...ناراحت نمی شی به ما ...بگو؟"
مادلین لحظاتی با نگاهی پرسشگر به بهروز چشم دوخت و بعد گفت:"اسمش...آنجیه. اما...برای چی می پرسی؟ مگه تو...توی شهر رم دوست دختری...چیزی...داری؟"
بهروز به آرامی سرش را فرود آورد و آهسته گفت:"شاید بشناسم. من در این جا و اون جای شهر رُم ...دوستایی دارم."
مادلین گفت: " متوجه شدم! همون طور که گفتم...انجی یکی از دوستای خیلی قدیمی منه...ما وقتی که خیلی بچه بودیم با هم به یه مدرسه می رفتیم. برای همین بود که اون...وقتی که در دل شب از من خواست که از خونه ش برم...نگران این که من ازش دلخور بشم و این حرفا نبود."
مادر با هیجان گفت:" خدای من! یعنی اتفاقی که افتاد...این طوری بود...؟ آخه چطوری امکان داره...یه کسی همچین کاری رو...با یه دوست قدیمیش بکنه؟ آدم از دوست صمیمیش ...بخواد که نصفه شب...از خونه ش بره بیرون!؟"
مادلین در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت:"نه، نه! اینطوریام نبود! اشکالی هم نداشت. من اصلا و ابدا ناراحت نشدم! بعلاوه، من به خونۀ یکی از دوستای مشترکمون رفتم که کاملاً نزدیک اونجا بود!"
بهروز در حالی که با کارد قطعه ای از گوشت استیکش را می برید سؤال کرد: " تو...هیچ فرصت این که اون جوون رو که برای دیدن دوستت اومده بود ببینی پیدا نکردی؟"
مادلین همانطور که غذایش را می جوید جواب داد:"نه! من از در عقب آپارتمان بیرون رفتم. این کاری بود که ما همیشه و هر وقت که می خواستیم کسی متوجه خروجمون از آپارتمان نشه...انجام می دادیم."
مادر کمی زیر لبی خندید و بعد گفت: " از حرف زدنت پیدا ست که..شما دوتا دختر...کلٌی فعالیت های مخفی...داشتین! منظورم تو و اون دوستت، انجیه!"
مادلین با صدای بلند خندید و بعد گفت: " درسته! من و انجی ...عاشق اون جور کارائیم! می دونین...همون روز که صحبتش شد...ما با یه موضوع بامزۀ دیگه هم مواجه شدیم!"
ساکت شد، کمی به بهروز و مادر نگاه کرد و بعد ادامه داد: " چند روز قبل از اون، انجی به من گفته بود که متوجه شده که چند نفر یکی از خونه ها محله رو زیر نظر گرفتن و می پان. اونا حتی یه کیوسک روزنامه فروشی هم...درست اون ور خیابون، رو به روی خونه ای که می پائیدن درست کرده بودن."
حرفش را به ناگهان قطع کرد شانه هایش را بالا انداخت و بعد گفت: "همه ش مسخره بازی بود. فکرش رو نکنین. نمی خوام حوصله تونو با گفتن این شِرٌو وِرا سَر ببرم. "
مادر با لحنی محکم گفت: " یالاً بگو! بهروز و من...،هر دو عاشق داستانای اسرارآمیز هستیم....زود باش بقیۀ داستانو...برامون تعریف کن! هر دو مشتاق شنیدنش...هستیم!"
بهروز حرف مادرش را تأیید کرد و گفت: " بله! مادر درست می گن! منم خیلی دلم می خواد بقیۀ داستانتو بدونم!"
مادلین کمی زبانش را روی لب پائینش مالید وبعد گفت: " خیله خب، باشه!" و نفس بلندی کشید و ادامه داد: " می دونین، انجی به من گفت که خودش قبلاً چندین بار به اون جا رفته و تظاهر به این کرده بوده که به مجله ها و روزنامه ها نگاه می کنه و زیر چشمی حرکات و رفتار اونا رو بررسی کرده بود که سر دربیاره اونا قصد چه کاری رو دارن! یه شب هم وقتی که به خونه اومد از من خواست که به اتاق پذیرائیش، که هر وقت من به خونه ش می رفتم توش می خوابیدم، برم و تا وقتی که منو صدا نزده از اون جا بیرون نیام. اون در حدود یه ساعت بعدش پیش من اومد و گفت که اتفاقی عجیب و غریب افتاده و لازمه که من به کنار کیوسک روزنامه فروشی برم و سر در بیارم که اون جا چه خبر شده. و قول داد که خودش هم در اولین فرصت بیاد و به من ملحق بشه."
حرفش را در همان جا قطع کرد، شانه هایش را بالا انداخت، سرگرم خوردن غذایش شد، و آن قدر ساکت ماند که صبر مادر به انتها رسید و با دلخوری پرسید:" یعنی تو...نمی خوای...بقیه داستانو برامون تعریف کنی؟"
مادلین با صدای بلند خندید و بعد درحالی که هنوز غش غش می زد گفت: " فقط می خواستم ...امتحان کنم ببینم... واقعاً دوست دارین بقیه داستانو...بشنوین یا نه!" بعد شانه هایش را بالا انداخت، مقداری غذا در دهانش گذاشت و همان طور که می جوید گفت:" وقتی من به اون محل رفتم، اونجا مثه گورستان ساکت و صامت بود. به جز شخص روزنامه فروش و یکی دوتا مشتری، هیچکس در اون کجا دیده نمی شد. من هم مجله ای برداشتم و مشغول ورق زدن اون شدم و منتظر موندم. کمی بعد به ناگهان صدای پای افرادی که از این سو و آن سو می دویدند به گوشم خورد و صدای آژیر ماشین پلیس از سمت دیگه ی خیابون بلند شد. من هم همراه با روزنامه فروش و دوتا مشتریش به سمت دیگۀ خیابون دویدم. "
حرفش را قطع کرد، لبخندی زد و مقداری غذا در دهانش گذاشت. دو دقیقه ای که گذشت مادر با بی صبری گفت: " دِ یالٌا دیگه، دخترک شیطون! بقیه داستانو...تعریف کن! قبل از این که...گوشتو بگیرم و...بپیچونم، بقیۀ قصه رو بگو!"
مادلین باز خندید. بعد سری تکان داد و گفت: " خب، اتفاقی که افتاد این بود که...پلیسای ایتالیائی می خواستن یه مرد جوون رو که از دیوار خونۀ روبرو که تحت مراقبت آن ها بود بالا رفته بود بازداشت کنن. اما از اون جا که اون مَرده ایتالیایی بلد نبود، نمی تونستن باهاش ارتباط برقرار کنن. من توی تاریکی نمی تونستم اونو ببینم اما سعیم رو کردم که نقش مترجم رو براشون بازی کنم و به جوون بگم که آژدانا چی می گن."
بهروز باخونسری گفت:" خب، بعدش چی شد؟"
مادلین شانه هایش را بالا انداخت و بعد گفت: " بعد از این که پلیسا اونو بردن، من به خونه انجی برگشتم و داستان رو براش تعریف کردم." لحظه ای وقت صرف کرد تا به دقت لبهایش را با دستمال سفره تمیز کند و بعد با صدای بلند گفت: "پایان داستان!"
مادر به اعتراض گفت:"دست بردار...دختر! یعنی می خوای به ما بگی که...تو هیچ وقت ...نفهمیدی که چه بلایی بر سر اون جوون...که بازداشت شده بود...اومد؟"
مادلین به صندلیش تکیه داد و محکم گفت:"خیر! متاسفانه نه!" و زیر لب اضافه کرد: " از کجا می تونستم بفهمم؟ اتفاقی که افتاد این بود که یکی از دوستای قدیمی انجی همون شب برای دیدار اون اومد و مثه همیشه انجی از من خواست که از در عقب آپارتمان برم به خونۀ اون دوست مشترکمون. من رفتم و بعد از اون هم تا مدتی طولانی از انجی خبر نداشتم."
مادر با بی حوصله گی گفت:" پس یعنی که...تو خودت...یه پلیس نیستی،هان؟"
مادلین با گیجی گفت:"چی؟" و در حالی که سرش را تکان می داد با حیرت اضافه کرد:"منظورتون چیه؟"
مادر در حالی که می خندید به بهروز نگاه کرد.
بهروز سری فرود آورد و توضیح داد:" مادر شوخی می کنن! دلیل این حرفا اینه که چون من دارم به کشورمون برمی گردم، مادر به همۀ افرادی ک اطرافمون هستن مشکوک می شن که مبادا با پلیس مخفی کشور ما ارتباطی داشته باشن. مادر نگرانه که من ممکنه به محض این که پا به داخل خاک کشورمون گذاشتم...به خاطر کارایی که در خارج کشور کردم به وسیله پلیس مخفی کشورمون بازداشت بشم." دست از حرف زدن کشید و سرگرم گذاشتن غذا در دهانش شد.
مادلین در حالی که با سوءظن به صورت بهروز نگاه می کرد پرسید:" مگه تو...در خارج کشورتون...چیکار کردی که... اونا بخوان بازداشتت کنن؟"
یکی دو دقیقه هر سه ساکت بودند و بعد، مادر گفت:" اون کار زیادی نکرده. اما چون ما یه نظام دیکتاتوری در کشورمون داریم، هر جور انتقادی به اونا...یه جرم به حساب میاد...و قابل مجازات...به وسیلۀ حکومته!"
مادلین نگاهی به صورت بهروز انداخت و به ناگهان گفت:" خدای من! حالا فهمیدم که من ...تو رو قبلاً کجا دیده بودم! تو همون جوونِ رویِ دیواری! بله! وقتی که روی دیوار بودی...من چند دقیقه ای با تو حرف زدم...و وقتی هم که تو رو گرفتن و بازداشت کردن دوباره کمی با هم صحبت کردیم. ولی هیچ وقت فرصتی پیش نیومد که من توی اون تاریکی به چهرۀ تو نیگاه کنم!"
بهروز حالا مشغول خندیدن بود. چند لحظه بعد با مهربانی گفت: " به تو تبریک می گم، مترجم عزیز! از دیدار دوباره ات خیلی خیلی خوشوقتم!"
مادلین با هیجان پرسید: " خب، بگو ببینم، اون شب چه اتفاقی برات افتاد؟"
بهروز جواب داد: " اتفاق چندانی نیفتاد. اونا چندتا سؤال از من کردن و ....اجازه دادن که برم."
مادلین زیر لب گفت:" اما من از اونا شنیدم که تو...عضو مافیا هستی...یا یه همچین چیزی!"
حالا بهروز و مادر دوتایی با صدای بلند می خندیدند. کمی بعد مادر گفت:" بهروز...رئیس ...شاخه های اروپا و آسیای...مافیاس. به همین خاطر هم بود که...ما نگرون بازگشت اون به کشورمون بودیم!"
مادلین با سوءظن نگاهی به بهروز انداخت و زیر لب پرسید: "اگه اونا کمی بعد تو رو آزاد کردن...تو...کجا رفتی!؟ اون شب رو چه جوری گذروندی؟ مگه اونا همون شب که تو رو بازداشت کرده بودن، خونه رو ازت نگرفتن؟"
بهروز سرش را به علامت تأیید فرود آورد و به آرامی گفت: "درسته! اونا خونه رو اشغال کردن. من هم مجبور شدم که...شب رو پیش یکی از دوستام بمونم."
مادلین با شور و شوق گفت: " همون دوستت که بر حسب اتفاق...اسمش انجلینا بود!" و در حالی که در چشمان بهروز نگاه می کرد با صدای بلند تر پرسید: " درسته؟"
بهروز زیر لب گفت:" درسته! همون دوست خیلی قدیمی تو...انجی!"
مادلین خندید و با هیجان گفت: " من باید خیلی زودتر از اینا حدس می زدم! تصویر تو توی تاریکی هنوز در مغز من هست. فقط نمی تونم بفهمم چرا زودتر از اینا به ذهنم خطور نکرد که تو...همون جوونه هستی!"
مادر در حالی که لبخند بر لب داشت رو به مادلین گفت: " حالا بیا...تمام اون اتفاقای ترسناک رو...فراموش کنیم. الان مهم ترین تصمیمی که باید بگیریم...اینه که...دِسِر چی بخوریم!" چند لحظه ای ساکت ماند و بعد ادامه داد: " حالا که مطمئن شدیم تو...نه جاسوسی و نه مأمور مخفیِ یه سازمان پلیسی، می تونیم دوستیمون رو با خوردن یه چیز خیلی شیرین جشن بگیریم."
****
وقتی داشتند به آرامی از رستوران بیرون می رفتند، مادلین در حالی که می خندید پرسید: "خب، حالا خیال داری چیکار کنی...ناخدا!"
مادر در حالی که ابروانش را بالا کشیده بود پرسید: " واسۀ چی اونو...ناخدا صدا کردی؟" و بعد از مکثی اضافه کرد: " تا اون جا که من خبر دارم...اون داشت...برای گرفتن مدرک دکتراش کار می کرد...و در عُمرش هم هیچ وقت...برای یه سازمان نظامی...کار نکرده!" و با نگاهی پرشسگر به فرزندش نگاه کرد.
بهروز کمی خندید بعد گفت: " این عنوانیه که ...آنجلینا، موقعی که مجبور بودم توی آپارتمان اون زندگی کنم بهم داده بود. چون من سردبیر نشریه مون بودم و به ناچار عده ای رو رهبری می کردم...آنجلینا به شوخی اسم منو کاپیتان یا ناخدا گذاشته بود!"
مادلین در حالی که به چشمان بهروز خیره نگاه می کرد گفت:"اما این حرف آنجلینا... شوخی نبود! اون واقعاً باور داشت که تو...ناخدای یه کشتی هستی! لااقل این چیزی بود که وقتی من بعد ها برای زندگی با اون به خونه ش رفتم به من گفت. اون یه جوری امیدوار بود که تو ...بعد از مدتی...پیش اون برگردی. کاری که تو...هیچوقت نکردی!"
بهروز در حالی که سرش را به علامت تأیید فرود می آورد گفت: " نه! و واقعاً هم متآسفم که هیچوقت این فرصت رو پیدا نکردم! اگه امکانش پیش میومد، حتماً این کار رو انجام می دادم."
مادر در حالی که به چهرۀ بهروز نگاه می کرد و لبخند میزد گفت: " انگار تو...یه کم...پشیمون به نظر... میای! هان؟"
مادلین در حالی که غش غش می خندید گفت:" بعلاوه، خیلی هم خنده دار به نظر میای! قیافه ت مثه کسیه که وقتی داشته جیب کسی رو خالی می کرده ...گیر افتاده، یا یه همچین چیزی! احتمالاً وقتی داشتی اون حرفا رو به انجلینا می زدی...مست بودی...!"
بهروز در حالی که خیره به مادلین نگاه می کرد زیر لب گفت: " شاید! امکانش هست. البته کسان دیگری هستن که یه چیزایی دربارۀ حرفهایی که...ظاهراً من به آنجلینا زدم...می دونن. اما اصلاً انتظار نداشتم که تو هم اونا رو شنیده باشی. آخه تو...تا همین چند ساعت پیش...حتی اسم من رو هم بلد نبودی!"
مادر همان طور که راه می رفتند گوش بهروز را گرفت و کشید و با خنده گفت:" فقط امیدوارم که اون دختر به افراد دیگه ای هم در این باره چیزایی نگفته باشه. چون در اون صورت..."
بهروز در حالی که می خندید گفت:" نگران اون حرفا نباشین، مادر جون! آنجلینا ممکنه یه چیزایی در مورد بعضی کارایی که من در گذشته انجام دادم بدونه اما اون اصل قضیه رو که باید در مورد من بدونه... نمی دونه: اِسمَم! شاید دلیل این که اون منو ناخدا صدا می زد هم همین بود."
مادلین با حیرت گفت:" خدای من! یعنی می خوای بگی که تو ...هیچوقت اسم واقعیتو...به آنجلینا نگفتی؟"
بهروز با صدای بلند خندید و بعد زیر لب گفت: " راستش نمی دونم! تو چی فکر می کنی؟"
مادلین با گیجی نگاهی به بهروز انداخت و زیر لب گفت:"من فکر می کردم که تو... اسم واقعیتو به من گفتی..." کمی در فکر بود و بعد ادامه داد:" یعنی می خوای به من بگی که...اسم حقیقی تو...بهروز نیست؟"
بهروز و مادر زدند زیر خنده.
حالا به نزدیکی یکی از کانالها رسیده بودند. مادر گفت: "می خواین که باز...سوار یه گوندالا بشیم؟"
بهروز زیر لب جواب داد: "باشه! من که موافقم. ممکنه این آخرین باری باشه که...من بتونم همیچین کاری رو بکنم."
مادلین با تردید گفت: " پس به این ترتیب...من فردا...شما رو می بینم. چون یه کاری این جا دارم و ...نمی تونم با شماها بیام."
مادر گفت: "متأسفانه ممکنه که ما فردا...وقت هیچ کاری رو نداشته باشیم...چون که... صبح ...داریم به کشورمون برمی گردیم."
مادلین زیر لب گفت:"خیلی از شنیدن این خبر متأسفم! من امیدوار بودم که... بازهم بتونیم با هم تماس بگیریم."
بهروز لبخندی زد و آهسته گفت: "همیشه می شه...امیدوار بود! کسی چه می دونه! شاید یه اتفاقی بیفته و ما بتونیم خیلی زودتر از این که تصور می کنیم ...همدیگه رو ببینیم!"
حالا نزدیک یک گوندولا که تقریباً پر از مسافر بود ایستاده بودند. مادلین به مادر کمک کرد تا سوار قایق شود و بعد به سمت بهروز چرخید و در حالی که سرش را تکان تکان می داد زیر لب گفت:"خداحافظ، ناخدا! امیدوارم که باز یه روزی بتونم ...تو رو ببینم!"
بهروز در حالی که لبخند می زد گفت:"امیدوارم!" و بعد با دست بوسه ای برای او فرستاد و جلو رفت و سوار گندولا شد.به محض این که قایق در میان امواج به راه افتاد، مادلین با تمام نیرو فریاد زد: " ناخدا، به پیش!"
*****
وقتی هواپیما از زمین بلند شد، بهروز به ناگهان احساس کرد که عرق سردی از پشت گردنش به پائین سرازیر شده است. صدایی را می شنید که در گوشش فریاد می زد: " داری چیکار می کنی؟ یعنی می خوای با پای خودت به داخل دامی که برات گستردن بری؟"
با نگرانی سرش را چرخاند و به اطراف و به صورت مادر که در کنارش نشسته بود نظر انداخت. هیچ کدام از مسافران توجهی به او نداشتند و مادر هم به نقطۀ نامعلومی در خارج هواپیما چشم دوخته بود. چهره اخم آلود و در هم رفته اش از ناراحتی عمیق او حکایت می کرد. در دل گفت:" از نگرانی در آستانۀ سکته کردنه! چه خوب شد که اون بالاخره قبول کرد که مادلین جاسوس پلیس نیست،وگرنه..."
حالا صدای مادر را می شنید که با لحنی محکم می گفت:"درسته! من قانع شدم که مادلین بی گناهه. اما هنوز هم...شک و تردیدهای وجود داره..."
بعد خودش را دید که در حین قدم زدن درجوار مادر، در کنار رودخانه تیبر، سعی می کرد او را قانع کند:" آخه برای چی مادرجون؟ مگه چیز دیگه ای هست که...شما می دونین و من نمی دونم؟"
مادر به آرامی زیر لب گفت: " اول از همه...این که ... هنوز به من نگفتی... چطوری با اون دختره... که اسمش آنجلینا ست... آشنا شدی...."
بهروز بعد از کمی تأمل جواب داد : " آخه مادر جون، آشنائی ما...کاملاً اتفاقی بود! ما هر دو داشتیم به اون رستوران پیتزا فروشی می رفتیم و در راه به طور تصادفی باهم برخورد کردیم و آشنا شدیم."
مادر پرسید: "تو اول با اون حرف زدی...یا...اون با تو؟"
بهروز با تردید گفت:" راستش، تا اونجا که من یادمه...اون اول حرف زد."
مادر سرش را چندین بار با سوء ظن تکان تکان داد و اخم کرد. کمی ساکت ماند و بعد در حالی که به صورت بهروز خیره شده بود گفت:" و تو...وقتی که اون کاملاً مستت کرده بود...خیلی چیزها بهش گفتی که...بعضیاشو خودت هم یادت نیست! درسته؟"
بهروز باز چند دقیقه ای ساکت ماند و آن وقت سری فرود آورد و جواب داد: "متأسفانه حق با شماست! ولی راستش برای من...حتی تصورش هم سخته که...فکر کنم دختری مثه انجلینا...در استخدام یه سازمان پلیسی باشه!"
مادر به آرامی سرش را تکان داد و بعد گفت: " یه چیز دیگه هم که منو دلواپس می کنه اینه که ..." ساکت شد نگاهی طولانی به اطراف و به رودخانه انداخت و آن وقت ادامه داد: "ظاهراً آون شب که تو بازداشت شدی ...انجلینا بود که مادلین رو فرستاد...تا بفهمه که چه بلایی بر سر تو اومده." باز لحظاتی سکمت کرد و بعد پرسید: "تو ...قبل از این که از خونۀ آنجلینا خارج بشی...بهش گفتی که می خوای کجا بری، درسته؟"
بهروز سرش را به علامت تأیید فرود آورد.
مادر با لحنی آرام گفت:" تا اونجایی که ما می دونیم، اون احتمالاً انتظار داشته که نیروهای شهربانی برای دستگیری تو در مقابل منزلت منتظر باشن و...می خواسته به وسیلۀ مادلین از نتیجۀ کار مطلع بشه." مکثی کرد و بعد ادامه داد: " به این ترتیب، ما نمی تونیم در مورد هیچ کدوم از این دوتا دختر با اطمینان اظهار نظر کنیم. قبول داری؟"
بهروز سرش را تکان تکان داد و گفت: " درسته، مادر جون! حق با شما ست. همیشه این جور احتمالات...وجود دارن!"
چند دقیقه ای در سکوت کامل قدم زدند تا این که مادر باز دهان گشود و با لحنی قاطع اعلام کرد: "راستش من اصلاً مطمئن نیستم که تصمیمی که تو گرفتی...تصمیم عاقلانه ای باشه."
بهروز گفت: "حقیقتشو بخواین، مادر جون، من خودم هم مطمئن نیستم که ...هست!"
باز هر دو مدتی ساکت ماندند تا این که بهروز دنبالۀ حرفش را گرفت: " می دونین مادر جون، وقتی که من از کشورمون خارج می شدم هم...وضعیتم با حالا فرق چندانی نداشت.اون زمان داشتم به سوی سرزمینی پرواز می کردم که درباره ش تقریباً هیچچی نمی دونستم! علاوه بر این، هم بسیار جوون بودم و هم این که به جز چند دلار ناقابل هیچچی توی جیبم نبود. بنا براین، وضعیتی که من الان باهاش رو به رو هستم فرق چندانی با چیزی که اون زمان در مقابلم بود...نداره! تفاوت بین دو تا وضعیت...احتمالاً فقط اینه که...من اون موقع داشتم سعی می کردم به آسمون و به سوی یه توفان بزرگ برم در حالی که حالا دارم شیرجه به سمت پائین می رم تا به قلب یه گردباد خطرناک بزنم!"
مادر فکورانه سرش را تکان تکان داد و بعد زیر لب گفت:" من فکر می کنم که...هیچ لزومی نداره ...تو این کار رو انجام بدی! ما این همه مدت از تو دور بوده ایم. چند سال دیگه هم می تونیم درد دوری تو رو تحمل کنیم. اصلاً درست نیست که تو برای بهتر کردن زندگی ما...جون خودتو به خطر بندازی!"
بهروز همان طور که به رودخانه، که حالا فاصله چندانی از آن ها نداشت، چشم دوخته بود گفت: "اما مادر جون، شما تنها کسانی نیستین که من نگرانشون هستم. من دلسوز تمامی مردممون به عنوان یک کلٌ هستم! مسئلۀ رفاه و آزادی همۀ مردم ما است که از دست رفته، و ظلمی که این همه مدت در حق همۀ اونا روا شده...!" آن وقت لبخندی زد و همان طور که پیش می رفتند خم شد و صورت مادرش را بوسید و ادامه داد:" حالا بیاین موضوع صحبت رو عوض کنیم، مامان جون. از آزادی ما...چند ساعت بیشتر نمونده!"
مادر شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: "خب اگه چیزی که تو می خوای...اینه؟ باشه." و بعد از چند دقیق سکوت پرسید: "فکر می کنی بالاخره بر سر این دختره، مادلین، چه بلایی بیاد؟"
بهروز همان طور که به رودخانه نگاه می کرد زیر لب جواب داد:"اتفاق خاصی نمیفته. اون...این جا یه توریست بود. بنابراین...به زودی به سر کار و کاسبی خودش...برمی گرده و به زندگی معمولی و روزمره ش ادامه می ده." نفس بلندی کشید و بعد به سمت مادر چرخید و اضافه کرد: "همون طور که می دونین، من در طول ده سال گذشته با چندین دختر مثه اون آشنا شدم! هیچ یادم نمی ره که چند سال پیش در مورد یکی از اونا شما خیلی اصرار داشتین که من باهاش ازدواج کنم. یکی دوتای دیگه هم بودن که من خودم میل به ازدواج باهاشون داشتم، و در صورتی که آرمان های بزرگی در سرم نبود احتمالاً تا به حال با یکیشون ازدواج کرده بودم!"
مادر که باز به رودخانه چشم دوخته بود گفت: " آره...، میترا رو که خوب یادمه! اون دیوانه وار تو رو دوست داشت... هر وقت که تو رو می دید تقریباً غش می کرد! تو واقعاً اشتباه کردی که با اون ازدواج نکردی!"
بهروز گفت:"خب من در ضمن عمر طولانیم اشتباهات زیادی مرتکب شدم، مامان جون. و در آینده هم اشتباههای بیشتری خواهم کرد.ولی واقعاً فکر نمی کنم که ازدواج نکردن با میترا یکی از اون اشتباها بوده باشه!" کمی ساکت ماند و سرش را کمی بالا و پائین برد و بعد ادامه داد:" آخه من چطور می تونستم یه انسان دیگه رو همراه با خودم به درون گردباد خطرناکی که الان دارم واردش می شم بکشونم؟"
مادر سرش را تکان تکان داد و گفت: "من واقعاً از شنیدین این امر متأسفم."و بعد از مکثی ادامه داد:" من واقعاً نمیدونم که میشه اسم چیزی رو که داریم واردش می شیم گردباد خطرناک گذاشت.اما تا اونجایی که من می بینم، زیاد هم با چیزی که می گی فرقی نخواهد داشت مگر این که اونچه که ما از آدمای سازمان های پلیسی شنیدیم درست از آب در بیاد."
بهروز گفت: "خب، گرچه این موضوع زیاد محتمل نیست اما...به هر حال یه احتمال هست! و برای کسی که خودش را آماده کرده که قدم به درون "گردبادی وحشتناک" بذاره، فکر کردن به این احتمالات...یه جور قوٌت قلبه."
کوره راهی که آن ها برای قدم زدن انتخاب کرده بودند حالا به تدریج از بستر رودخانه دور می شد. مادر نگاهی به ساعتش انداخت و زیر لب گفت: "وقت زیادی برامون نمونده! ما باید تا کمتر از...یه ساعت دیگه توی فرودگاه باشیم. بنا براین باید با شهر رُم خداحافظی کنیم." نگاهی به دور و برش انداخت و بعد آهی طولانی و حاکی از خستگی شدید کشید.
رویش را به سمت مادر کرد و یک بار دیگر به چهرۀ او نظر انداخت. مادر که حالا با لبخندی بسیار شیرین بر لب به او چشم دوخته بود با لحنی محکم گفت: " تو نباید در مورد اتفاقاتی که امکان داره اون پائین بیفته زیاد نگران باشی. درسته که ممکنه اون جا بادهای تند و تیزی مشغول وزیدن باشه، اما دلم می خواد بدونی که تو...در زمانِ رو به رو شدن با اون گردباد وحشتناک، تنها نخواهی بود، هر چقدر هم که عواقب اون برای خانوادۀ ما خطرناک باشه..."
بهروز لبخندی زد و آهسته گفت:" میدونم، مادر جون! از این موضوع...کاملاً مطمئنم!"
******
حالا از زمانی که هواپیما از زمین بلند شده بود ساعت ها می گذشت. صدای یک هورای دسته جمعی مسافران به آن ها خبر داد که از مرز گذشته اند. آن ها دیگر رسماً داخل خاک کشور خودشان شده بودند...و راهی برای بازگشت باقی نمانده نبود.
بهروز نفس بلندی کشید و لبخند زد. بعد با خنده رو به مادر پرسید: "اولین کاری که بعد از پیاده شدن از هواپیما باید انجام بدیم، چیه؟"
مادر جواب داد: "امشب خیال دارم یکی از غذاهایی رو که می دونم خیلی دوست داری برات درست کنم. شاید قدم اول خوبی برای خوش آمد گوئی به تو برای بازگشت به وطن باشه!"
بهروز با صدای بلند گفت: "عالیه!" و سرش را دراز کرد تا از پنجره هواپیما که در کنار صندلی مادر بود نگاهی به خارج بیندازد.
وقتی که هواپیما بالاخره به فرودگاه رسید، بهروز سرگرم تفکر دربارۀ اتفاقاتی که ممکن بود در انتظارش باشد بود. آیا می توانست آن شب، بعد از سالها، غذای مورد علاقه اش را که مادر می پخت در خانۀ آن ها صرف کند، یا این که مجبور بود بعد از تحمل ساعت ها شکنجه جسمی و روحی، شب را در یک سلول تنگ و تاریکِ انفرادی به صبح برساند؟ آهی از ته دل کشید و زیر لب به خود گفت: "هرچه که می خواد اتفاق بیفته...بیفته! من به هر حال باید برای هر اتفاقی آماده باشم!" لبخندی زد و به باند فرودگاه که هواپیما می رفت تا به آرامی بر روی آن بنشیند چشم دوخت. آن وقت صدای زنگدار مادلین یک بار دیگر و بلند تر از قبل در گوشش پیچید: "ناخدا، به پیش!"
با لحنی محکم به خود گفت:" من کاملاً آماده ام!" و به آرامی از جایش بلند شد تا کیف دستیش را که بالای سرش در جایگاه وسایل سفر مسافرین گذاشته بود بردارد...
پایان
( پایان کتاب 3:" به سوی توفان")