وقتی چشمانش را باز کرد، به نظرش آمد که در آسمان ها مشغول پرواز است. تنها چیزی که می توانست ببیند دورنمای وسیع آبی رنگی بود که به جز تعدادی ابر سفید هیچ چیز در آن دیده نمی شد.
آن وقت به ناگهان صدای فریاد کسی در گوشش پیچید: " اوهوی! انگار اون...زنده است!"
صدای دیگری گفت: " خب، باید هم باشه! کسی که نگفت...اون قطعاً مرده!واسه همینه که ...داریم با این عجله می بریمش ... بیمارستان. احتمالاً ...انقده سم نخورده بوده که ...فوری بمیره!"
حالا پلک هایش را محکم به هم فشار می داد. احساس می کرد که کسانی به دقت به او چشم دوخته اند. آن وقت باز به پرواز درآمد و دقایقی بعد، بر روی چیزی نسبتاً نرم و مسطح قرار گرفت و بعد صدای برخورد بسته شدن دری به گوشش رسید. خرِخرِ روشن شدن موتوری نشان داد که او را داخل نوعی وسلیه نقلیه قرار داده اند.
ذهنش مشغول سفر به گذشته شد. ابتدا حس کرد که کسانی به او چشم دوخته اند. بعد خودش را دید که با دستهایی از پشت بسته، بر روی چهارپایه ای چوبی نشسته است. آن وقت صدایی خش دار در گوشش پیچید: " برای تو ... جوون، مسئله...مسئلۀ مرگ و زندگیه! یا همین الان همۀ سؤالایی رو که کردیم راست و حسینی جواب می دی و یا این که ...بومب! یه گلوله توی مغز پوکت شیلیک می کنیم. و پایان ماجرا!" لحظاتی ساکت بود و بعد دوباره گفت: " ما دیگه از دست تو .... به تنگ اومدیم!"
حالا از زیر چشم، مرد جوان هیکل مندی را می دید که اسلحه ای کمری را به سویش نشانه گرفته است.
بعد مرد میان سالی به نظرش آمد که به پشتی صندلیش تکیه داده و به او لبخند می زند. لحظه ای بعد مرد گفت: " می دونی که این پسره ...داره باهات شوخی می کنه، بهروز! آخه این آدم.. یه خورده... کلٌه پوکه!" مکثی کرد و بعد ادامه داد: "این دیونه یه بار واقعاً هم این کار احمقانه رو که می گه... انجام داد...اما بعدش کلی به خاطرش توی درد سر افتاد..."
مرد جوان زیر لب گفت: " به جهنم! ارزششو داشت!"
آن وقت مرد میان سال زیر لب گفت: " خب، حالا نظرت چیه...آقا بهروز عزیز؟ فکر می کنی... حاضری اون مصاحبه رو انجام بدی ...یا نه؟"
بهروز به آرامی سرش را به علامت نفی تکان تکان داد.
او حالا روی سکویی دراز کشیده بود. نه چیزی زیر تنش بود و نه چیزی رویش. گاهی بدنش داغ می شد و گاهی از سرما یخ می زد. سرش درد می کرد و چانه و بازوها، ران ها و استخوان ستون فقراتش به شدت می سوخت. پوست کف پایش متورم بود و قاچ قاچ، به طوری که احساس می کرد پاهایش در میان شعله های آتش در حال سوختن هستند. در دل گفت: "این همه ضرب و جرح... فقط واسۀ یه...مصاحبۀ کوفتی؟ پس باید واسشون...خیلی مهم باشه!"
سعی کرد از جایش تکان بخورد اما سرتاپای وجودش از درد فریاد کشید و پشیمان شد. در دل گفت: "معلوم نیست... چه مدت دیگه باید...این درد لعنتی رو ...تحمل کنم. آخه چرا یکی از این جونورا به وعده ش وفا نمی کنه و...یه گلوله توی مغز من نمی زنه!؟ "
به زحمت بدنش را چرخاند، به پشت خوابید و چشمانش را بست. فکر کرد:" واقعاً که مرگ...چه امید بزرگی...برای آدمه! راهِ ...رهائی نهایی...!"
بعد کسی به ناگهان با صدای بلند خندید و گفت: " اگه تو... اون چیزایی رو که ما می خوایم بگی...من با کمال میل تو رو به آرزوی نهائیت می رسونم! بنگ...!" و باز اسلحه اش را به سمت او گرفت و تکان داد. " اون وقت دیگه ...تا ابدالدهر...هیچچی واسۀ گله گزاری نداری!" و باز خندید.
زیر لب به خود گفت: " انگار...فکر زیاد بدی هم نیست! وقتی من مُردَم و زیر یه خروار خاک دفن شدم دیگه اگه بگن کلٌ دنیام زیر و رو شده... چه فرقی به حال من می کنه؟"
بعد صدائی به ناگهان در گوش هایش پیچید: " نیگا کن جوون! تو ممکنه یه گزینه دیگه هم داشته باشی!"
مدتی طولانی در سکوتی عجیب گذشت...سکوتی که تنها چیزی که آن را کمی کم رنگ می کرد صدای یک نواخت موتور اتوموبیلی بود که انگار از فرسنگ ها دورتر می آمد. آن وقت، صدا یک بار دیگربلند شد و در گوشش گفت:" اگه...یه کسانی .... توی سطوح خیلی بالاتر رژیم...واقعاً دلشون نخواد که تو...مصاحبه کنی...چی؟"
در حالی که می کوشید تا دردهایی را که سرتاسر وجودش را به آتش کشیده بودند کنترل کند زیر لب پرسید: " چه... کسانی؟"
صدا به آرامی جواب داد: "مثلاً...سپهبد...!"
فکر کرد: " سپهبد؟...مگه همون سپهبد... نبود که... با قول های دروغیش منو به داخل کشور کشوند و توی این تلۀ وحشتناک انداخت؟"
صدا پرسید:" مگه اون سپهبد... پسر عموی مادرت نیست...و ... قوم و خویش نزدیک ملکه هم...نمی شه؟"
کمی در سکوت فکر کرد و بعد زیر لب به خود گفت: " باید...از مادر پرسید! اون ممکنه بتونه...یه جوری اون مرد رو وادار به کاری ...کنه...!"
آن وقت صدای زنگداری در گوشش پیچید که انگار داد می زد: " نیگا کنین! انگار اون می خواد یه چیزی بگه!"
صدای دیگری جواب داد: " نه بابا! ممکنه یه کابوسی چیزی دیده." و بعد از مکثی ادامه داد: " اما علامت خوبیه! نشون می ده که اون...هنوز یه ته جونی داره!"
بعد سکوتی عمیق و طولانی همه جا را فرا گرفت. آن وقت صدای خودش را شنید که می گفت: " سلام، مادر جون! فکر می کنی بتونی...یه کاری واسۀ من انجام بدی؟"
مادر آهستهجواب داد: " البته پسرم! فقط بگو که می خوای...برات چیکار کنم؟"
به آرامی گفت: " لطفاً تحقیق کن ببین که...تیمسار...واقعآ می خواد من... مصاحبه تلویزیونی بکنم؟" و بعد از مکثی اضافه کرد: " این خیلی...خیلی مهمه!"
مادر پاسخ داد: " باشه عزیزم. من از یکی از پسر عموا می خوام که از تیمسار سؤال کنه. "
بعد صدای خودش را شنید که می گفت: " لطفاً اگه ...مسئولای زندان نذاشتن که بیای منو ببینی... برام یه یادداشت بفرست و جواب رو به من بده... می تونی حتی با رنگ جوهری که به کار می بری...به من بگی."
مادر زیر گفت: " باشه عزیزم. فقط بگو می خوای چه جوری ...از رنگا استفاده کنم؟"
نگاهی به دور و برش انداخت تا مطمئن شود که کسی به حرف های آن ها گوش نمی دهد و بعد زیر لب توضیح داد: " اگه گفت نه، یاداشت خودت رو به رنگ آبی بنویس و اگه گفت آره...با قرمز . باشه؟"
مادر زیر لب گفت: " آره عزیزم، باشه!"
حالا باز تک و تنها در سلول خودش بود. زیر لب گفت: " وقت ...تموم شده. اگه اون امروز به دیدن من نیاد...فردا صبح...من باز توی...اتاق شکنجه هستم." از فکر رفتن به آن مکان ...سرتاسر وجودش یخ کرد.
بعد صدای کریم، سرباز نگهبان بند به گوشش خورد: "سلام، قربان! سرگروهبان می گه اجازه ندادن که مادر شما برای دیدنتون بیاد. می گه که ... مادر ...یه یادداشت براتون فرستاده."
حالا صدای ضربان قلب خودش را که مثل بمب هایی پشت سر هم در سینه اش منفجر می شد به خوبی می شنید. سؤالی با صدای بلند در گوشش پیچید: "آبی یا قرمز؟ آبی یا قرمز......؟" زیر لب چند بار صدا را تکرار کرد. آن وقت با لحنی بسیار آهسته رو به نگهبان گفت:" باشه، کریم عزیز! اگه می تونی ...نامۀ مادرمو بگیر که ...من ببینم؟"
نگهبان در حالی که ابروانش را بالا کشیده بود با تعجب گفت: "من....!؟ من ... نمی دونم، قربان!" و بعد در حالی که به آرامی در سلول را می بست ادامه داد: "من فقط می تونم...ازشون سؤال کنم...."
مدتی بعد کریم در سلول را باز کرد و آهسته به داخل آمد و زیرلب گفت: "بفرمائین، استاد." و بعد از مکثی ادامه داد: "سرگروهبان منو فرستاد که ...همۀ چیزایی رو که قوم و خویشای زندونیا براشون فرستاده بودن بگیرم و بیارم. این هم سهم شما بود. از مادرتون هیچچی قبول نکردن...اونم اینو نوشته و براتون داده، قربان!"
بهروز با خوشحالی دستش را دراز کرد و در حالی که پاکتی قدیمی را که چیزهایی در قسمت سفید داخلش نوشته شده بود از او می گرفت زیر لب گفت: "تو دوست فوق العاده ای هستی، کریم جون. ممنونم!"
سرباز در حالی که به سمت در سلول می رفت زیر لب گفت: " اختیار دارین، استاد! ما همه به شما مدیونیم. شما به ما...سواد یاد دادین!"
حالا قلبش با شدتی باور نکردنی می تپید. در دل گفت:" حتماً کریم هم صدای اونو شنیده!" احساس می کرد که تمام زندگیش به محتویات نوشته ای که در داخل آن پاکت کهنه و چروکیده آمده گره خورده است. نفس بلندی کشید و بعد به آرامی پاکت را باز کرد و یادداشت مادر را خواند.
مادر تنها چهار خط کوتاه برایش نوشته بود. اول توضیح داده بود که حال تمامی افراد خانواده خوب است و همه سالم و سر حال هستند. بعد از او پرسیده بود که حال و احوال خودش چطور است و این که آیا به چیزی احتیاج دارد که برایش بفرستند یا نه. و در انتها اضافه کرده بود که : عمو سپهبد سلام رساند."
زیر لب به خود گفت: " وای بر من! آخه این چه مفهومی داره؟" و یک بار دیگر به تمام یادداشت مادر نگاه کرد. دو خط اول به رنگ آبی نوشته شده بود و بقیه یاداشت به تمامی به رنگ قرمز!
زیر لب به خود گفت :" فردا...برای من روز سرنوشته...و من هنوز هم نفهمیدم که باید چه غلطی بکنم!"
**
خودرویی که او را حمل می کرد حالا متوقف شده بود. صدای غژغژ باز شدن در را شنید و یکی دو دقیقه بعد، دستهایی پاهای او و بعد بازوانش را گرفتند و از جا بلندش کردند. آن وقت او را روی چیز نرمی گذاشتند و به آرامی به حرکت در آمدند. دقایقی بعد روی تشک نرمی خوابیده بود.
آن وقت صدای کسی را شنید که به آرامی می گفت: " چطوره من برم ...دکتر رو خبر کنم؟"
شخص دیگری گفت: " نه! فکر نمی کنم لازم باشه. اون خودش نیم ساعت دیگه یا در همین حدودا، خواهد اومد. اگه وضع این خراب شد، نگهبان رو بفرست که دکتر رو خبر کنه که زودتر بیاد."
مرد اول با صدای بلند گفت: " چشم، قربان!"
آن وقت صدای بسته شدن دری را شنید و کسی یکی دو بار سرفه کرد. حالا وزیدن باد خنکی را هم احساس می کرد. در دل گفت: " باید یه باغی چیزی این نزدیکیا باشه!"
مدت زمانی بعد، صدای غژغژ باز شدن دری را شنید و بلافاصله صدای جا به جا شدن کسی به گوشش خورد. آن وقت صدای مردی با لحنی آمرانه گفت: "آزاد، سرباز!" و صدای پائی از فاصله ای به گوش رسید که به سرعت به او نزدیک می شد.
لحظه ای بعد شخص تازه وارد سؤال کرد: " چه بلایی بر سر این جوونک بیچاره ... اومده؟"
سرباز با صدای بلند جواب داد: " من نمی دونم قربان! می گن که ...اون دیشب سعی کرده ...خودشو بکشه!"
مرد تازه وارد زیر لب گفت:" اوهون!" و بعد از لحظه ای پرسید: " چه جوری...سعی کرده خودشو بکشه؟"
مرد اول جواب داد:"با... َسم، قربان! می گن که ... دیشب همراه با شامش...یه جور سم خورده. اون ...امروز صبح...تقریباً مرده بود."
مرد تازه وارد در حالی که مچ او را محکم با دست می گرفت زیر لب گفت: "متوجه شدم." و بعد به کمک گوشی پزشکی خود مشغول معاینۀ قلب و بدن او شد."
کمی که گذشت پرسید: " اون خیلی ...استفراغ کرده؟"
مرد اول جواب داد: " بله قربان! اونا می گن که اون...چندین بار بالا اورده. بعد از اون کاملاً بی هوش شده. به همین خاطر هم کسانی که مسئول اون جا هستن اونو با عجله به بیمارستان فرستادن. فکر می کردن که...داره می میره."
مرد دوم همان طور که از تخت دور می شد گفت:" خیله خب. پس من ... به زودی باز میام که اونو ببینم. فکر می کنم...اونا میخوان اونو خیلی دقیقتر معاینه کنیم. فردا یا ... پس فردا، می فرستم به دنبالش که ...که برای معاینۀ کامل ببرنش."
وقتی در به آرامی بسته شد و بار دیگر سکوت هم جا را فرا گرفت فکر کرد: "چه مهملاتی! فکر نمی کنن که من حتی اگه می خواستم خودکشی کنم ...چه جوری باید این کار رو می کردم؟ آخه توی یه سلول انفرادی، آدم از کجا سم پیدا کنه؟"
با احتیاط چشمانش را باز کرد. خودش را دید که داخل اتاق بسیار کوچکی روی تختخوابی دراز کشیده است. اتاق تنها یک پنجره داشت که از پشت آن میله هایی آهنی دیده می شد. زیر لب گفت: " منو بگو که خیال کردم آوردنم بیمارستان! این محل که چندان فرقی با سلول زندون قزل قلعه نداره!"
***
چشمانش را بست و کوشید تا اتفاقاتی را که قبل از آن افتاده بود مرور کند. حالا خودش را می دید که در حالی که دو نگهبان مسلح به دنبالش هستند مشغول رفتن به جائی است. اما همه چیز اطراف به نظرش کاملاً آشنا می آمد. بدون شک او قبلاً بارها در آن مکان رفت و آمد کرده بود. به زودی به ساختمان کوچکی رسیدند و وارد آن شدند.این محل هم برایش بسیار آشنا بود.
به محض این که وارد شد مرد جوان چاقی با صدای بلند گفت:" سلام...!"
بعد صدای مرد میان سالی گفت: "بفرمائید بشینید، آقا!"
آن وقت مرد اول با لحنی شوخی آمیز گفت: "امیدوارم که امروز برای ما خبرهای خوشی داشته باشی. ما ...خیلی وقته که...منتظر این لحظات هستیم." و بعد در حالی که پوزخند می زد ادامه داد: "این دیگه حق ما است!"
لحظه ای هر سه ساکت بودند و بعد مرد میان سال گفت:" خب، بالاخره...حکم صادرۀ شما ...چی بود؟"
چند لحظه ای سکوت کامل برقرار شد که در طی آن سه مرد مشغول نظاره کردن چهره های یکدیگر بودند. آن وقت مرد مسن تر گفت: " اگه یادت باشه،بهروز، مهلتی که ما به تو داده بودیم، امروز صبح تموم شد. تو حالا... فقط یکی از دو راه رو پیش رو داری. یا باید تصمیم بگیری که مصاحبه ای رو که از تو خواسته بودیم انجام بدی و یا این که ما تو رو به یکی از سیاه چالهای یه زندون دور افتاده می فرستیم تا برای خودت صفا کنی! من مطمئنم که تو...بعد از این که یه مدتی اون جا مودندی خودت التماس می کنی که بهت اجازۀ مصاحبه بدیم!"
بهروز سرش را به علامت تأیید فرود آورد و بعد گفت: " خیله خب."
مرد در حالی که اخم کرده بود گفت: " خیله خب...چی؟"
بهروز در حالی که به چهرۀ مرد جوانتر چشم دوخته بود زیر لب جواب داد: "من مصاحبه رو انجام می دم ... به شرط این که شما ها هم ...به قولی که داده بودین وفا کنین!"
مرد مسن تر بعد از این که کمی خیره به صورت او نگاه کرد پرسید: "چی!؟" و بعد با صدای بلندتر پرسید:" چه قولی؟"
باز اتاق یکی دو دقیقه در سکوت فرو رفت و آن وقت بهروز توضیح داد:" شلیک یک گلوله...توی مغز من!"
باز اتاق چند دقیقه در سکوت فرو رفت و بعد مرد مسن تر پرسید:" تو... جدی حرف می زنی؟ یعنی منظورت اینه که واقعاً می خوای به این شرط مصاحبه کنی که ...ما...بعد از اون...با گلوله...مغزتو ...داغون کنیم؟"
بهروز سرش را به آرامی به علامت تأیید فرود آورد.
آن وقت بازجوی جوانتر به ناگهان فریاد زد:" تو انگار...مغز خر خوردی پسر! همه مردم این مصاحبه رو انجام می دن که ... بتونن با خیال راحت برن سر خونه و زندگیشون! اون وقت تو از ما می خوای که ... بعد از مصاحبه یه گلوله بزنیم توی مُخت!؟"
لحظاتی هر سه نفر ساکت بودند و بعد مرد مسن تر به آرامی گفت: " من واقعاً متأسفم! این همکار من... اون شبی که این حرف رو زد...داشت با تو شوخی می کرد. چیزی که ما از تو خواستیم این بود که مصاحبه رو انجام بدی تا ما بتونیم تو رو از زندون مرخص کنیم. و تا اونجائی که من یادمه ... تو گفتی تحت هیچ شرایطی ...حاضر نیستی این کار رو بکنی!"
بهروز در حالی که به سقف اتاق چشم ودخته بود پرسید: "من اجازه دارم که ...توی مصاحبه...هر چی دلم خواست بگم؟"
مرد جوانتر با اخم گفت:" مثلاً چی...بگی؟"
بهروز بی مهابا گفت: "مثلاً بگم که شما ها چه رفتاری با من و ...کلٌی از زندونیای دیگه ...داشتین. "
مرد جوان این بار با فریاد پرسید: " مثه...چی!؟"
بهروز تند تند گفت: "مثه ... شلاق زدن، مشت زدن توی صورت، لگد زدن تو شیکم، سوزوندن پوست با آتیش سیگار، وارونه آویزون کردن از تاق اتاق، بیرون کشیدن ناخون با گاز انبر... " اما نتوانست به حرفش ادامه دهد چرا که بازجوی جوانتر در حالی که فریاد می زد و فحش می داد از جایش بالا پرید و به طرف او هجوم آورد. اما قبل از این که به بهروز برسد بازجوی مسن تر او را از عقب گرفت و به زور سر جایش نشاند.
یک دقیقه بعد، بازجوی مسن تر با خونسردی کامل گفت: " خیله خب. بر مبنای چیزی که تو می گی من به این نتیجه می رسم که که تمایل به انجام مصاحبه داری." مکثی کرد و در حالی که خیره به بهروز نگاه می کرد زیر لب پرسید:"درسته!؟"
بهروز اهسته گفت:"آهان! و اضافه کرد: " همون طور که گفتم..."
اما باز جوی جوانتر با عصبانیت حرف او را قطع کرد و داد زد: "ای مادر..." که بازجوی دوم با فریاد جلوی حرف زدن او را گرفت.
آن وقت بازجوی مسن تر زیر لب گفت: " خیله خب، پس." مکثی کرد و بعد در حالی که ورق کاغذی را در مقابل بهروز می گذاشت ادامه داد:"این جا، روی این پرسشنامه بنویس و امضاء کن که هر وقت ما از تو خواستیم، تو حاضری مصاحبه کنی!"
بهروز در حالی که اخم کرده بود گفت: " باشه." بعد پرسشنامه را برداشت و زیرش نوشت: "بله، مصاحبه می کنم." و زیرش را هم امضاء کرد.
مرد با قیافه ای عبوس و لحنی عصبانی گفت: " خیله خب." و بعد از مکثی اضافه کرد: " ما قصد داریم که ...همین الان با تو مصاحبه ای انجام بدیم. ما یک دوربین توی سقف کار گذاشتیم که همه چیز رو ضبط می کنه. متوجهی؟"
بهروز در حالی که به بالای سر و اطرافش نگاه می کرد زیر لب گفت: " بله!"
****
صدای فریاد کسی به ناگهان رشتۀ افکارش را درید.
مردی با صدای خیلی بلند گفت: " خدا رو شکر، استاد! خدا رو صد هزار مرتبه شکر...که شما زنده اید!"
بعد صدای خودش را شنید که بی اختیار می گوید: " خدای من! عبدل! این توئی؟" و به سرعت سرش را چرخاند و تلاش کرد که بلند شود.
مردی که عبدل خوانده شده بود، در حالی که به سمت او می دوید با لحنی فریاد گونه گفت: " تو رو به خدا بلند نشین، قربان! ممکنه برای شما خوب نباشه!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " من از نگرونی برای شما...داشتم سکته می کردم!"
وقتی که آن مرد به او نزدیک شد و در کنار تخت ایستاد، بهروز پرسید:" تو میدونی که...چه اتفاقی افتاده، عبدل؟ خبر داری؟"
عبدل زیر لب گفت:" اونا می گن که شما...سعی کردین، زبونم لال، خودتونو بکشین! واسۀ همین بود که ما با عجله شما رو توی اون آمبولانس گذاشتیم و ...فرستادیم این جا!"
بهروز پرسید: " تو که اون موقع مسئول بند ما نبودی، هان؟"
عبدل گفت:"نه، قربان! من بیرون مشغول نگهبانی بودم. اونا بعداً به دنبالم فرستادن که برای همراهی شما...به بیمارستان بیام!"
بهروز در حالی که سعی می کرد به سوی جوان نگاه کند پرسید: " تو ...خودت هم منو توی سلول ...دیدی؟"
سرباز جواب داد :"بله قربان! به محض این که در سلول رو دیدم، فهمیدم که این شمائین که اون بلا به سرتون اومده. آخه همون جائی بود که شما نوشتن اون همه کلمه رو بِهم یاد دادین!"
بهروز گفت: "من واقعاً از دیدن تو خوشحالم، عبدل جون! من در ماه گذشته که تو رو ندیدم خیلی جاتو خالی کردم. دلم واقعاً برات تنگ شده بود." بعد سینه اش را صاف کرد و ادامه داد:" لطفاً بِهم بگوکه وقتی وارد سلول من شدی...چی دیدی؟"
مرد با صدایی که غم و ناراحتی از آن می بارید گفت: " شما...روی کف سلول افتاده بودین، قربون! از قیافه تون به نظر می اومد که ...زبونم لال...مدتها است مُردین." مکثی کرد و بعد ادامه داد:"اونا گفتن که شما خودکشی کردین، قربان!"
بهروز محکم گفت: " اونا...دروغ گفتن!" سری تکان داد و اضافه کرد: "اما یه کسی برای انجام این کار ...سعی خودشو کرده! فقط فکریم که ...چه کسی...و چرا!؟"
عبدل نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: " من خیلی متأسفم، قربان. تا من این جا هستم، اجازه نمی دم کسی دست به روی شما بلند کنه! هر کی بخواد این کار رو بکنه باید از روی جسد من رد بشه!"
بهروز در حالی که لبخند می زد به آرامی گفت:" ممنونم، دوست عزیز! البته من زیادم مطمئن نیستم که اونا قصد کشتن منو داشتن! اگه توی این فکر بودن...می تونستن سراغ من نرن تا من کاملاً جون داده باشم و بعد به دیگران خبر بدن! مگر این که...شخص دیگه یی ...نقشه اونا رو برهم زده باشه..."
چند دقیقه ای ساکت بودند تا این که بهروز پرسید:" چه کسی از تو خواست که ...پیش من بیائی؟"
عبدل گفت: " کریم، جناب! کریم بود که بدن نیمه مرده شما رو کف سلول پیدا کرد و به سر گروهبان خبر داد. سرگروهبان از اون خواست که یه نفر رو برای همراهی شما تعیین کنه، و کریم...منو انتخاب کرد. اما وقتی این جا رسیدیم به من گفتن که همون بیرون وایسم تا خبرم کنن."
بهروز زیر لب گفت: " این کریم هم... واقعاً آدم زِبِلیه! حتماً احساس کرده بوده که ...موضوع...بوداره!"
*****
وقتی کریم سینی را روی میز کوچک کنار تخت گذاشت زیر لب پرسید: " به چیز دیگه ای احتیاج ندارین، جناب؟"
بهروز جواب داد: "نه، ممنونم!" و بدنش را به آرامی چرخاند تا بتواند بر روی لبۀ تخت بنشیند. بعد به بالا نگاه کرد و زیر لب گفت:" ناهار تو رو هم آوردن؟"
عبدل با صدای بلند گفت: " بله، قربون! مال من اون جا ست." و به سینی دیگری که در گوشۀ اتاق کوچک بود اشاره کرد.
بهروز همان طور که تکه ای سیب زمینی را می جوید گفت: "عالیه." و بعد زیر لب پرسید: "هیچ خبری از دکتر نداری؟"
عبدل گفت:" نه، قربان! می خواین برم بپرسم کجاس؟"
بهروز آهسته جواب داد:"نه، نیازی به اون کار نیست." بعد مقداری از ناهارش را خورد و آن وقت پرسید: "می خوای نوشتن چندتا حرف و کلمه دیگه رو بهت یاد بدم؟"
عبدل با هیجان جواب داد: " خیلی دلم می خواد، قربان! من خیلی وقته که ...منتظر اون هستم."
بهروز همان طور که غذا خوردن او را تماشا می کرد گفت: " تنها کاری که باید بکنی اینه که یه دفتر و یه مداد و یه روزنامه گیر بیاری ... تا بتونیم شروع کنیم."
عبدل با هیجان گفت: "گیرشون میارم، قربان. وقتی داشتیم میومدیم به این جا، من یه کیوسک روزنامه فروشی جلو در بیمارستان دیدم. فکر می کنم که اونا مداد و دفتر و این چیزا هم داشته باشن."
بهروز گفت:" عالی شد. می تونی وقتی ناهارتو خوردی بری اونا رو بگیری. اگه بخوای، به محض این که برگشتی می تونیم شروع کنیم."
عبدل با هیجان گفت:"بله، بله،می خوام!" و بعد از لحظه ای با تردید ادامه داد:" فقط...به من گفتن که از این اتاق بیرون نرم تا این که..."
بهروز گفت: " اگه کسی از راه رسید، می تونی بگی که...رفته بودی ببینی برای چی دکتر امروز نیومده بوده...یا یه همچین چیزی. منم تا وقتی تو بیای خودمو به خواب می زنم که اگه احیاناً کسی پیداش شد زیاد به نبودن تو اهمیت نده."
عبدل گفت: " باشه، آقا. من تا...دو دقیقه دیگه برمی گردم." و به طرف در دوید.
مدتی بعد، وقتی شام آن ها را آوردند، عبدل مشغول انجام دادن تکالیف نوشتنیش بود و بهروز سرگرم خواندن روزنامه ای که عبدل از کیوسک خریده بود...
******
زن جوانی که روپوش سفید رنگی بر تن داشت با صدای بلند گفت: " لطفاً آماده بشین، جناب! ما باید شما رو ببریم! آقای پرفسور...می خوان شما رو ببینن."
بهروز که تازه صبحانه اش را تمام کرده بود پرسید: " آقای دکتر...نمی تونه خودش...به این جا بیاد؟"
پرستار در حالی که لبخند می زد گفت: "نه، نه! این دکتر...رئیس بیمارستانه. اون...سرش شلوغ تر از اینیه که ...برای دیدن مریضا به اتاقشون بیاد."
دو مرد که روپوش های سفید بلندی در بر داشتند بیرون در منتظر بود.عبدل به دنبال بهروز دوید تا بازوی او را بگیرد. آن دو مرد زیر بغل بهروز را گرفتند و او را کمک کردند تا زمین چمن نسبتاً وسیعی را دور بزند.... و به سوی ساختمانی یک طبقه که در حدود دویست متر دورتر بود به راه افتادند.
هنوز صد متر بیشتر نرفته بودند که شخصی از فاصله ای نزدیک داد زد: " آهای! اونو کجا می برین؟"
بهروز سرش را کمی چرخاند که ببیند چه کسی سؤال کرده. سه مرد بلند قد که همگی روپوش های سفید رنگ بر تن داشتند به دنبال آن ها می آمدند.
زن پرستار نگاهی به عقب انداخت و با صدای بلند گفت:"داریم می بریمش پیش پرفسور اشرفی. دکتر می خواد اونو ببینه. شما چی می خواین؟"
هیچ کدام از سه مرد جوابی ندادند اما بدون سر و صدا به دنبالشان آمدند.
چند دقیقه بعد، به مقابل ساختمانی یک طبقه رسیدند. زن پرستار و بهروز هر دو به سمت عقب نگاه کردند. آن سه مرد حالا در کناری ایستاده بودند و به آن ها نگاه می کردند. مردی که همراه زن پرستار بود لبخندی زد و در ساختمان را کشید و باز کرد. وقتی وارد ساختمان شدند، بهروز نگاهی به پشت سرش انداخت. سه مرد سفید پوش محکم سر جاهایشان ایستاده و به آن ها خیره شده بودند. زن پرستار زیر لب گفت:"حرومزاده ها!" و بعد بهروز را به سمت دری که رویش نوشته شده بود: "رئیس بیمارستان" راهنمائی کرد.
به محض این که وارد اتاق شدند سر جایشان ایستادند. مرد مسنٌ سفید پوشی در سمت دیگر اتاق روی صندلی نشسته بود و چند مرد سفید پوش دیگر هم در اطرافش ایستاده بودند.
مرد مسن به آرامی گفت:" لطفاً دستاتونو از زیربغلش بردارین."
پرستار و مرد سفید پوش بازوهای بهروز را رها کردند و عقب رفتند. بعد مرد مسن در حالی که مستقیماً به بهروز نگاه می کرد به آرامی گفت:" من پرفسور اشرفی، رئیس این بیمارستان هستم. "
بهروز سرش را کمی فرود آورد و بی حرکت ایستاد.
پرفسور بعد از سکوتی نسبتاً طولانی گفت:" خب، مرد جوون. حالا دلم می خواد که تو....روی یک خط مستقیم ...به طرف من بیایی. متوجه حرفم شدی؟"
بهروز گفت: " بله، آقای دکتر!" و قدمی به سمت جلو برداشت. خواست قدمهای دیگری هم بردارد اما سرش به شدت گیج رفت."
پرفسور با صدای آهسته فرمان داد:" لطفاً...بیا!"
بهروز چند قدم دیگر به پیش برداشت اما فوراً تعادلش را از دست داد و به سمت چپ و بعد راست منحرف شد.
پرفسور با عصبانیت زیر لب گفت: "حرومزاده ها! اون آدمکشا چه بلایی بر سر تو جوون نازنین آوردن!؟ " و بعد در حالی که از جایش بلند می شد با لحنی محکم گفت:"لطفاً اونو به اتاقش برگردونین. به اونام بگین که این جوون از امروز بیمار شخص منه! "
یکی از افرادی که در کنار او ایستاده بود به آرامی به سمت در رفت، آن را باز کرد و قدم بیرون گذاشت.
وقتی آن ها از اتاق دفتر خارج شدند، عبدل به سویشان دوید و بازوی بهروز را محکم گرفت. هنگامی که از در ساختمان بیرون می رفتند، آن سه مرد بلند قد سفید پوش را دیدند که به آرامی از آن جا دور می شدند.
****
پرستاری سفید پوش به نرمی گفت: " سلام!" و بعد در حالی که به سمت تخت خواب بهروز می آمد پرسید:" شما دیشب خوب خوابیدین، جناب؟"
بهروز در حالی که به آرامی از جایش بلند می شد زیر لب گفت: " بله، متشکرم."
زن پرستار آن وقت گفت: " آقای پرفسور منو فرستاده. من باید شما رو برای درمانتون ببرم."
بهروز در حالی که تلاش می کرد از تخت خواب پائین بیاید جواب داد:" خیله خب." و عبدل را دید که برای کمک به او به سمت تختخواب می دود.
بهروز پرسید." می خوین منو....پیش پرفسور اشرفی ...ببرین؟"
زن جواب دا: "خیر قربون! جایی که می ریم دفتر پرفسور نیست...اما زیاد هم ازش فاصله نداره. نزدیکشه." آن وقت بازوی بهروز را محکم گرفت و گفت: "پرفسور امروز سرش خیلی شلوغه!"
از در اتاق که پا به بیرون قدم گذاشتند، دو مرد بلند قد سفید پوش به سمتشان آمدند بازوهای بهروز را گرفتند و یکی از آن ها رو به عبدل گفت:" ما به تو احتیاج نداریم، پسر!"
عبدل گفت: " اشکالی نداره! من باید که همراه اون بیام. این وظیفۀ منهً"
مرد شانه هایش را بالا انداخت.
آن ها از مقابل ساختمانی که روز قبل به آن رفته بودند گذشتند و ده دقیقه دیگر هم پیاده رفتند تا به ساختمانی سه طبقه رسیدند. آن وقت یکی از دو مرد با لحنی آمرانه رو به عبدل گفت: " تو...همین جا می مونی!"
عبدل تا آن ها به در ساختمان رسیدند همراهیشان کرد و آن وقت سر جایش ایستاد. وقتی گروه چهار نفره باز به راه افتاد، که وارد ساختمان شود، عبدل فریاد زد: "من این جا منتظرتون می مونم، قربان!"
بعد از این که وارد اتاقی شدند و آن دو مرد به بهروز کمک کردند که از تختی که پایه های بلندی داشت بالا برود، دختر پرستار رو به او گفت: " لطفا دراز بکش و منتظر بمون تا...دکتر بیاد."
اما بعد از این که روی تخت خوابید، پرستار جوان در حالی که بازوی او را با قطعه بزرگی از پنبه مرطوب شده به الکل مالش می داد گفت: " یه لحظه، جناب!" و بعد نزدیکتر آمد و سوزن آمپولی را به بازوی او فرو برد. لحظاتی بعد بهروز به شدت احساس خواب آلودگی کرد.
بزودی باز صدای پرستار را شنید که می گفت: " خیله خب، جناب. حالا می تونین...تشریف ببرین. اون سربازه ...منتظرتونه."
بهروز به کمک مرد جوانی که پیشبند سرتاسری سفیدی بسته بود از تخت پائین آمد. جوان پرسید: " حالتون چطوره؟"
بهروز نفس بلندی کشید و گفت:"خیلی خوبم. یه احساس...سبکی دارم." بعد لبخندی زد و ادامه داد:" انگار که دلم می خواد...پرواز کنم!"
جوان خندید و بعد گفت: " خیلی خوبه. بفرماید جناب. ما شما رو...فردا در همین ساعت همین جا می بینیم."
بهروز همان طور که بدون کمک کسی به سوی در می رفت زیر لب گفت:" خیلی ممنون، آقا!"
وقتی از ساختمان قدم بیرون گذاشت عبدل به سوی او دوید و با صدای بلند پرسید: " چطور بود، قربان؟"
بهروز جواب داد: " خیلی خوب!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" نمی دونم اونا باهام چیکار کردن...ولی هرچی بوده... حالم خیلی بهتر شده. حالا احساس می کنم که یه آدم کاملاً سالم هستم. "
عبدل سرش را تکان تکان داد و بعد بازوی بهروز را گرفت و در کنار او به راه افتاد.
کمی که رفتند بهروز لبخند بر لب گفت: "امروز می خوام که نوشتن چهار تا حرف دیگه رو بهت یاد بدم" و بعد از مکثی اضافه کرد:" تا چند روز دیگه...تو می تونی هرچی رو که دلت بخواد بخوونی و بنویسی."
*****
حالا داشتند با سرعت خیلی کمتری در کنار زمین چمن پیش می رفتند. بهروز پرسید:" فکر می کنی این ... چندمین باری باشه که ما به این درمونگاه می ریم، عبدل؟"
عبدل جواب داد: " فکر می کنم که این...پنجمین یا شیشمین دفه باشه." و بعد از مکثی اضافه کرد:" خیال می کنین که ...چن دفه دیگه باید بیایم، قربان؟"
بهروز به آرامی گفت: " اوه...هیچ نمی دونم. اونا هیچ وقت چیزی به من نمی گن. خیلی دلم می خواد که بدونم واقعاً دارن چیکار می کنن. اثرش روی من که...حرف نداره... اما من....تمام وقتی که اونجام...در بیهوشیم!"
بعد صدای کسی را شنیدند که از پشت سرشان تقریباً داد می زد:" آقا!..."
هر دو به سمت صدا چرخیدند.زنی میان سال و نسبتاً چاق بود که نفس نفس زنان به سوی آن ها می آمد.
بهروز گفت: " بله خانم! شما می خواستین از ما سؤالی بکنین؟"
زن در حالی که هن هن می زد جواب داد:" بله درسته!" بعد نفس عمیقی کشید و گفت: "من به دنبال ساختمان ام آر او می گردم. یه نفر بهم گفت...که....اون ...این بالا ...یه جائی هست....شما می دونین...کدومه؟"
بهروز زیر لب جواب داد:" نه، والله! نگاهی پرسش آمیز به عبدل انداخت و بعد ادامه داد: " ااسمش رو هم نشنیدم. شما می دونین که.... اون ساختمون مخصوص چه کاریه؟"
زن که حالا به مقابل آنان رسیده بود گفت: " آخه من ... از کجا بدونم؟ پسرِ من ...اینجا بستری شده.... یه نفر بهم گفت که ...توی ساختمون ام آر او ست. همین و بس!"
بهروز همان طور که می چرخید تا در کنار عبدل راه برود زیر لب گفت: " خیلی متأسفم خانوم. شما باید از یکی از کارکنان بیمارستان سؤال کنین. من فقط یه بیمارم."
زن چپ چپ نگاهی به او انداخت و بعد گفت" خیله خب!" و بعد از لحظه ای سؤال کرد: " می تونی به من بگی که ... بیماری خودت چیه؟ به نظر من که ...تو اصلاً بیمار به نظر نمیای! خیلی هم سالم و سر حالی!"
بهروز در حالی که زیر لب می خندید گفت: " درسته. مریض نیستم. منو بر خلاف میل خودم به اینجا آوردن." و با صدای بلند مشغول خندیدن شد.
زن چاق نگاهی خشم آلود به او انداخت و از کنارشان گذشت.
بهروز رو به عبدل گفت: "زنک فکر کرد که من دیووئه ای چیزی هستم! اگه ما یه خورده بیشتر وقت داشتیم واقعاً هم تلاش می کردم که کمکش کنم. اما همین جوریشم... ممکنه دیر به برنامۀ امروزم برسم."
عبدل گفت: " اتفاقا ما امروز یه ربع زودتر اومدیم، جناب! الان پونزده دقیقه به وقت مونده و ما...تقریباً...رسیدیم."
بهروز گفت: " آره، می دونم! من امروز یه خورده زودتر اومدم چون که دلم می خواست قبل از این که نوبت من برسه...برم تو و ببینم که اون جا چه خبره! آخه ما چندین بار به این جا اومدیم و من هنوز دربارۀ این که اونا دارن چیکار می کنن...هیچچی نمی دونم."
عبدل زیر لب گفت:" در این صورت الان خیلی وقت خوبیه، قربان! چون که سرِ نگهبانه شلوغه. اون داره با اون خانوم چاقه کلنجار می ره. حواسش نیست. راحت می شه رفت تو!"
بهروز زیر لب گفت: " حق با توست." و قدم هایش را تند تر کرد. قبل از این که به در ورودی برسد زیر لب گفت: " بعداً می بینمت!" و به سرعت در را باز کرد و داخل ساختمان شد.
در راهرو باریکی که او همیشه برای ورود و خروج به درمانگاه از آن می گذشت هیچ کس دیده نمی شد. با نوک پا به کنار در ورودی محلی که همیشه به آن وارد و از آن خارج می شد رفت و به آرامی لای آن را باز کرد. حالا تختی که خودش همیشه برای عملیات ازآن بالا می رفت و رویش می خوابید دیده می شد. این بار، اما، تخت خواب خالی نبود. جوانی بلند قد بر روی آن دراز کشیده بود که سیم هایی از نقاط مختلف به سر، سینه و بازوهایش وصل شده بودند. چشمانش بسته بود ولی به نظر نمی آمد که در خواب باشد چرا که مرتباً سر جایش نیم خیز می شد و بعد به عقب می افتاد. گاه به گاه هم تمام بدنش بلند می شد تا حدی که او کاملاً می نشست و بعد باز به پشت می خوابید. زیر لب گفت:"خدای من! پس کاری که اونا دارن با من می کنن...اینه!؟"
به سرعت چرخی به دور خود زد و به سمت در خروجی ساختمان دوید. اما قبل از این که بتواند بیرون برود شخصی او را از عقب گرفت. مرد نگهبان بود. با صدای بلندگفت:" کجا داری می ری، پسر!" و بعد از مکثی با صدایی خشم آلود گفت:" تو از کدوم گوری اومدی ...این تو!"
بهروز با صدایی که سعی می کرد طبیعی جلوه کند گفت: "من اینجا... برنامه دارم! چند دقیقه زود...رسیدم. واسۀ همینم...می خواستم برگردم...بیرون!"
مرد قوی هیکل گفت: " متوجه شدم!" و بعد با لحنی آرامتر اضافه کرد:" در این صورت...عیبی نداره. می تونی همین جا...منتظر نوبتت بشینی!"
بهروز زیر لب گفت: " باشه!" و به آرامی به سوی یکی از صندلی هایی که در کنار راهرو چیده بوند رفت و روی آن نشست.
*********
عبدل با نگرانی تقریباً داد زد:" قربان! داره خیلی دیر می شه! ما فقط پنج دقیقه وقت داریم که ...خودمونو به درمونگاه...برسونیم."
بهروز در حالی که سر جایش دراز کشیده بود و به سقف اتاق نگاه می کرد گفت: "عیبی نداره. نگران نباش! " و بعد از مکثی توضیح داد: "تا اونا بِهِم نگن که چرا دارن چنین کاری باهام می کنن...دیگه اون جا نمی رم!"
عبدل سرش را فرود آورد و به محل خودش برگشت و نشست. بعد در حالی که سرش را تکان تکان می داد زیر لب گفت: " من که سر در نمیارم، قربان. امیدوارم که همه چی به خوبی و خوشی...پیش بره."
طولی نکشید که کسی در اتاق را زد و بعد مرد بلند قد و تنومند سفید پوشی که قیافۀ آشنائی داشت، قدم به داخل گذاشت.
مرد پرسید: " واسۀ چی هنوز این جا نشستی، جوون؟ همین حالاشم نیم ساعت دیر کردی!"
بهروز در حالی که اخم کرده بود گفت: "من دیگه به اون جا نمی رم. مگه این که شما ها ...هدف کارتونو برام توضیح بدین."
مرد در حالی که به طرف در می رفت زیر لب گفت: "واقعاً!؟" بعد در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت در را فشار داد و باز کرد. به محض باز شدن در، دو مرد بلند قد و قوی هیکل سفید پوش به داخل آمدند و به سمت محلی که بهروز نشسته بود رفتند. دو دقیقه بعد، بهروز بی هوش روی یک تخت روان (برانکار) دراز کشیده بود و پارچه ای سفید سراسر سر و بدنش را پوشانده بود. آن وقت مرد اول در حالی که عبدل را با دست از سر راهش کنار می زد رو به او گفت: " می تونی دو ساعت دیگه بیای اونجا...تحویلش بگیری."
عبدل در حالی که به سمت در ورودی درمانگاه می آمد گفت: " حالتون خوبه، قربان؟"
بهروز زیر لب گفت:" آره، عزیزم، حالم خوبه! تنها مشکل من اینه که انگار یادم نمیاد...چه جوری به این جا اومدم؟"
عبدل با قیافه ای ناراحت گفت: " اونا شما رو بیهوش کردن، قربان! وقتی خواستم جلوشونو بگیرم، چیزی نمونده بود که منو یه کتک مفصل بزنن." لحظه ای ساکت شد و بعد اضافه کرد: " شما رو با یه آمبولانس آوردن این جا!"
بهروز با گیجی تمام گفت:" که...این طور...!"
بعد به ناگهان صدای زنی را شنیدند که آن ها را از پشت سر صدا می زد. زن تقریباً داد زد: "اوهوی...، حرومزاده ها! انگار شما دو تا به من گفتین که نمی دونین ساختمون ام آر او کجاست! هان...؟ پس خودتون اون تو چه غلطی می کردین؟"
بهروز پرسید: " شما کی هستین،خانوم؟ انگار ما رو با کسان دیگه ای عوضی گرفتین!"
زن با خشونت گفت: " قضیه مربوط به دیروزه، خِنگِ خدا! کُودنی یا کلٌه پوک؟"
عبدل گفت: " ببخشینا، خانوم! این آقای بهروز خان، امروز حالشون اصلاٌ خوب نیست. اراذل و اوباش این بیمارستان امروز صبح حالشونو گرفتن! خیلی خسته ن!"
حالا هر دو در سکوت به چهرۀ یکدیگر چشم دوخته بودند. یک دقیقه بعد زن دوباره دهان باز کرد و این با ر با لحنی نسبتا آرام پرسید: " شما از کارکنان این جا هستین یا... مریضین؟"
عبدل گفت:" ایشون از مریضای این جا هستن، خانوم! من هم نگهبان و نوکر ایشونم!"
زن در حالی که به چهرۀ رنگ پریده بهروز چشم دوخته بود زیر لب پرسید:" چند مرتبه ...اونو ...به این جا آوردین؟"
عبدل که حوصله اش سر رفته بود آهسته جواب داد: " این بار شیشم بوده..." و بعد با عصبانیت پرسید:"برای چی می پرسی، خانوم؟"
زن به آرامی گفت:" شیشم...!" و بعد از مکثی نسبتاً طولانی اضافه کرد: " پس شما ...واقعاً اسم ساختمونو نمی دونستین، هان؟"
عبدل که حالا حوصله اش از سؤالهای زن کاملاً به سر رسیده بود به تندی گفت: "نه، خانوم! هیچ کس هیچ وقت اسم اونو به ما نگفت! برای چی... انقده سؤال می کنی؟"
زن در حالی که به ناگهان یه سمت ساختمان می چرخید و به آن سو نگاه می کرد گفت:" نیگا کن! اون جا رو ببین!" و بعد از کشیدن نفس بلندی ادامه داد:" بیاین! همراه من بیاین. می خوام یه چیزی به شما دوتا نشون بدم!" و بلافاصله با قدم های بلند به سمت ساختمان رفت.
بهروز که از ماجرا هیچ سر در نیاورده بود با گیجی گفت:" قضیه چیه؟ اون از جون ما ..چی می خواد؟"
عبدل با صدای بلند گفت:" اون می خواد که ...یه چیزی رو به ما نشون بده، قربون! دلتون می خواد اونو ببینین... یا که می خواین برگردین به...اتاقتون؟"
بهروز با شک و تردید گفت: " فکر می کنم که...دلم می خواد ببینمش."
به آرامی به سمت مکانی که زن چاق رفته بود حرکت کردند. کمی بعد به نزدیکی در ورودی ساختمانی که بهروز از آن خارج شده بود رسیده بودند. زن چاق حالا در کنار افسر بلند قدی که اونیفرم نویی بر تن داست ایستاده بود. زن گفت:" لطفاً کمی جلوتر بیاین!"
آن ها پیش رفتند و در نزدیکی زن ایستادند.
زن باز اشاره کرد و گفت: " لطفاً...نزدیکتر!"
بعد به افسر بلند قد اشاره کرد و زیر لب گفت: "ایشون آقا پسر من، امیر، هستند."
بهروز نظری به چهرۀ افسر جوان که بی اندازه به نظرش آشنا می آمد انداخت و بعد گفت: " سلام! خوشوقتم."
عبدل هم در حالی که به صورت افسر جوان چشم دوخته بود زیر لب گفت:"سلام، جناب!"
آن وقت زن به سمت افسر جوان چرخید و گفت: " خب، بگو عزیزم. من کی هستم؟"
افسر لبخند زد و چند لحظه به چهرۀ زن خیره شد و بعد گفت:" خب، حدس می زنم که ...شما...مادر من هستین دیگه!"
زن چند لحظه ای خیره در چشمان جوان نگاه کرد و بعد گفت: " حدس می زنی! پس...مطمئن نیستی، هان؟"
افسر سرش را تکان تکان داد و بعد گفت: " فکر می کنم که...باشی. آخه... قیافه ت خیلی برام آشناست. فکر می کنم که شما رو قبلاً خیلی دیده باشم."
زن در حالی که دهانش را کج کرده بود و ادا در میاورد گفت:"لابد از وقتی که ...جنابعالی متولد شدین. هان!"
آن وقت به ناگهان به راه افتاد. افسر جوان هم به دنبالش رفت. بهروز و عبدل دویدند و خود را به زن چاق رساندند. آن وقت بهروز در حالی که قیافه اش حاکی از گیجی کامل بود به چهرۀ زن نگاهی انداخت و با تردید پرسید: " این جا...چه خبره؟ این کارا...یعنی که چی؟"
زن با لحنی که عصبانیت از آن می بارید گفت: " این کارا یعنی که...اونا مدتی قبل پسر منو بازداشت کردن...به اتهام این که بر اساس گزارشی اون کارهایی علیه رژیم انجام داده. ما یک سالی اصلاٍ خبر نداشتیم که اون کجاست. بعدش...یکی از قوم و خویشهامون که... واسۀ ارتش کار می کنه، بهمون اطلاع داد که اونو بردن به یکی از... بیمارستانای ارتش. بالاخره هم خبر شدیم که ...اونو آوردن به ...این جا! اما وقتی بالاخره اون رو پیدا کردم...اون اصلاً منو نشناخت...!"
وقتی در سکوت کامل به نزدیکی محل اقامت بهروز رسیدند، عبدل با صدای بلند گفت:" ما دیگه باید بریم، خانوم. این محلٍ...اقامت ماست."
زن به ناگهان از حرکت ایستاد و به طرف بهروز آمد و نگاهی طولانی به او انداخت و بعد در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت:" من واقعا متأسفم، مرد جوون!" و بعد به سمت عبدل چرخید و با صدای بلند گفت: " خواهش می کنم...اجازه ندی اونا عملیاتشون رو ادامه بدن! دیروز یه جوونمردی پیدا شد و برای من توضیح داد که اونا دارن چیکار می کنن. کاری که اونا دارن انجام می دن اسم رسمیش ام آر او است که مخفف سه تا کلمه انگلیسین: منتال ری اورینتیشن آپوریشن! که رسماً یعنی...عملیات تنظیم مجدد ذهن. اسمی که اونا به طور مختصر روش گذاشتن و بین خودشون از اون استفاده می کنن اینه: عملیات ب . که یعنی: عملیات برین واش یا ... عملیات شستشوی مغزی! اونا دارن مغز دوست تو رو...مثه مغز پسر من...می شورن تا کاملاً از خاطرات گذشته ش خالی بشه. اگه اون رو چند بار دیگه برای این کار ببرن، اون وقت...حتی اسم خودش هم یادش نمیاد!"
بازسرش را تکان تکانی داد و به راه افتاد. پسرش در حالی که لبخندی مملو از شادی چهره اش را پوشانده بود به دنبالش رفت.
******
بهروز با عصبانیت گفت: " بی جهت نیست که من خیلی از چیزها دیگه به یادم نمیاد! تعجبی نداره که چرا حالا اون همه چیزها که همیشه برام اون قدر مهم بودن دیگه هیچ اهمیتی ندارن! اونا دارن تمام خاطرات گذشتۀ منو می شورن و از بین می برن. اونا می خوان منو به یک بچۀ شاد و شنگون تبدیل کنن که هیچ خاطرات تلخ و وحشتناکی که اونو به سمت شورش و مبارزه با اونا هدایت بکنه نداشته باشه!"
عبدل که از حرفهای بهروز زیاد سر در نیاورده بود زیر لب گفت: " خب، حالا می خواین ... چیکار کنین، قربان؟"
بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: "اصلاٍ نمی دونم! من که نمی تونم به تنهایی جلوی ادامۀ برنامه شستشوی مغزی خودمو بگیرم. باید از یک جایی بهم کمک بشه!"
عبدل با شک و تردید گفت: " اما فکر می کنم که...اونا بزودی شما رو ...آزاد کنن، قربان!"
بهروز همان طور که در اتاق از این سو به آن سو می رفت گفت: " نکته...درست همین جا است! کاری که اونا ظاهراً دارن سعی می کنن انجام بدن اینه که تمام خاطرات سالهای گذشتۀ منو از زندان و قبل از اون پاک کنن. ظاهراً فکر می کنن که به دلایلی مجبورن منو آزاد کنن و...قصد دارن که تا قبل از اون...تمام خاطرات و اطلاعاتی که توی ذهن من هست رو از اون بشورن و پاک کنن. "
عبدل گفت: " خب، این که بد نیست قربان. به نظر من می رسه که ...شما هر بار که میرین اون جا و می آین... حالتون از روز قبل بهتره..."
بهروز گفت: " بله! هدف کاری که اونا دارن در ساختمون ام آر او انجام میدن هم همینه دیگه! اونا دارن تمام ذهن منو می شورن تا این که بهش شکل و شمایلی که کاملاٌ به نفع خودشونه بِدَن!"
عبدل گفت : "من درست نمی فهمم قربان. ممکنه حق با شما باشه...اما ممکنه این کارشون اونقدرها هم ...بد نباشه...اقلاً باعث می شه که شما... احساس شادی بکنین!"
بهروز در حالی که لبخند تلخی بر لب داشت پرسید: " در این صورت... من چطوری می تونم کار یاددادن خوندن و نوشتن به تو رو تموم کنم...در حالی که ...خیلی شاد و شنگولم اما دیگه خودم هم خوندن و نوشتن بلد نیستم؟"
عبدل زیر لب گفت:"یعنی می گین که ...کارشون ...انقده بده!؟"
بهروز به جای جواب دادن به عبدل، زیر لب گفت:" من باید...راه حلی برای این مسئله..پیدا کنم."
*******
بهروز همان طور که مردی را که خوابیده بود و با صدای بلند خُرخُر می کرد تکان تکان می داد گفت:" دیگه بلند شو، دوست عزیز. خواهش می کنم بیدار شو، عبدل!"
عبدل در حالی که سرش را بلند می کرد بین خواب و بیداری زیر لب گفت:" بله، قربان. چشم قربان!"
بهروز با صدایی که ناراحتی از آن می بارید گفت: " خواهش می کنم که ...بری صورتت رو بشوری و برگردی. "
عبدل در حالی که از تختش به آرامی پائین میامد زیر لب گفت: " بله قربان. البته، قربان!"
بهروز روی تخت خودش نشست و سرگرم مالش دادن صورتش شد.
وقتی عبدل از دستشوئی کوچک کنار تخت خودش بیرون آمد زیر لب گفت: " بله قربان! من حاضرم، جناب!"
بهوز گفت: " تو عبدل ، یکی از دوستای خوب من هستی. بهترین دوستی که در این لحظه دارم. به همین خاطر تصمیم گرفتم که یه چیزایی رو به تو بگم که به خاطرت بسپری. می خوام در صورتی که من حافظه ام رو از دست دادم و چیزی یادم نموند...تو اونا رو یادت باشه. موافقی؟"
عبدل با لحنی بسیار ناراحت و غم آلود جواب داد:" بله قربان. باشه قربان. من قول می دم که اونا رو ...تا ابد فراموش نکنم."
بهروز گفت: " احتیاجی نیست که ناراحت و دلنگرون باشی، عبدل. من این حرفا رو می خوام به تو بگم تا ...اگه اون حرومزاده ها تونستن مغز منو شستشوی کامل بدن و نتونستم اونا رو به یاد بیارم...تو بتونی فردا یا پس فردا اونا رو به یادم بیاری...البته اگه...برنامۀ شنتشوی مغزی من ادامه پیدا کرد...."
عبدل زیر لب گفت: "باشه قربان، من سراپا گوشم."
بهروز محکم گفت: " خیله خب! پس حالا خوب گوش کن و سعی داشته باش که همه چیز رن به خاطر بسپری! اولین چیزی که می خوام یادت بمونه اینه که...آخرین یادداشتی که مادرم برای من فرستاد، نصفش به رنگ آبی و نصفش به رنگ قرمز بود . من اون رو به این معنی گرفتم که...بر اساس دستور اون سپهبد قوم و خویشمون اگه من موافقت کنم که مصاحبه رو انجام بدم...اونا نباید از من مصاحبه بگیرن. اما اگه مخالفت کردم، به زور منو مجبور به این کار بکنن! به همین خاطر به بازجوام گفتم که حاضرم مصاحبه رو انجام بدم و این مطلب اونا رو بی نهایت عصبانی کرد! اونا یه مصاحبۀ قلابی برام گذاشتن که در اون من هرچی دلم خواست راجع به رژیم گفتم و توضیح دادم که اونا چه بلاهایی بر سر خودم و زندونیای سیاسی دیگه آوردن. اونا به من گفتن که مصاحبه رو ضبط کردن که احتمالاً دروغ می گفتن." ساکت شد تا صدایش را صاف کند و بعد پرسید: "تو فکر می کنی که همۀ این چیزا یادت می مونه که بعدآً...اگه من اونا رو یادم رفت ... به مادرم بگی؟"
عبدل که حالا کاملاٍ بیدار و سر حال بود گفت: " من کلمه به کلمه شو یادم می مونه، قربان. خیالتون تختِ تخت باشه!"
بهروز با تأکید گفت: " عالی شد! خُب حالا، موضوع بعدی." و پس از مکثی ادامه داد: "دو سه روز بعد از اون به اصطلاح مصاحبه، من مسموم شدم. نمی دونم که چه کسی مسؤل این کار بود و چه طوری این اتفاق افتاد. ولی یه فکری دارم و اون این که به وسیلٍه یکی از بازجوا که به دلایلی به بخش انفرادی زندون آمده بود انجام شده. اونا یا منو به این دلیل مسموم کردن که می خواستن دهن منو برای همیشه ببندن، و یا این که قصد داشتن اون رو بهانه ای بکنن برای آوردن من به این بیمارستان برای دادن شستشوی مغزی! تا فردا یا پس فردا و یا حد اکثر تا چند روز بعد از اون...تمام چیزهایی که من به تو گفتم احتمالاً برای همیشه از مغز من شسته می شن. تو که اینشالله... اینا رو یادت می مونه، هان؟"
عبدل به لحنی که به گریه بیشتر می مانست گفت: "بله...،قربان!"
بهروز گفت: " این جور که معلومه، من حتی ممکنه که ...اسم تو رم به یاد نیارم. مثل اون افسر جوون که مادرشم نمی شناخت."
حالا سر عبدل پائین بود. به نظر می آمد که تلاش می کند تا آشکهایش را بدون این که دیده شوند پاک کند.
بهروز آن وقت گفت: "من از این که تو رو انقده ناراحت کردم واقعاً متأسفم! تو دوست خوب منی و در این لحظه...تنها کسی هستی که توی این دنیا دارم. بنا براین، لطفاً قوی باش و سعی کن که همه چیزایی رو که بهت گفتم به خاطر داشته باشی تا بتونی در آینده ...اون رو به دیگرون بگی. باشه؟"
عبدل زیر لب گفت:" چشم، قربان!"
بهروز نفس بلندی کشید و روی تختش خوابید و بعد گفت: "حالا می تونم با خیال راحت یه چُرتی بزنم تا وقتی که بیان و منو برای جلسۀ بعدی مغز شویی ببرن." و چشمانش را بست.
چند دقیقه بعد عبدل با صدای بلند گفت: " قربان!"
بهروز همان طور که سر جایش خوابیده بود زیر لب گفت:"بله، عبدل عزیز."
عبدل به نرمی گفت: " چرا شما ...راجع به بلاهایی که دارن سرتون میارن...به خانواده چیزی نمی گین؟"
بهروز گفت: " خب، چطوری بگم؟ تنها کسی که من دارم تو هستی. تو هم که به ناچار باید دایماً با من باشی."
عبدل گفت:"خب، من می تونم به کریم تلفن کنم و...ازش بخوام که با خانواده شما...تماس بگیره."
بهروز جواب داد:" من هم به این موضوع فکر کردم، عبدل عزیز! اما هرچی کوشش کردم...شماره تلفن کسی به ذهنم نیومد. آخه دو سال از آخرین باری که من به اونا زنگ زدم گذشته! تازه، یادت هست که به من شستشوی مغزی دادن...!"
چند لحظه بعد عبدل باز گفت: "آدرس خونه شون....چی قربان؟ آدرسشونو...ندارین؟"
بهروز زیر لب گفت: " فایدۀ آدرس چیه؟ اگه ما براشون نامه بنویسیم، تا وقتی که به دست اونا برسه و اونا بخوان برای دیدن من بیان، من حتی به یادم نخواهد بود که اونا خودشون کی هستن!"
عبدل گفت: " منظورم نامه نبود، قربان. فقط یه یادداشت کافیه ...که شما بنویسین و بعدش من...یا کریم ...یا یه کس دیگه ای اونو به خانوادۀ شما برسونه."
بهروز که حالا به فکر فرو رفته بود زیر لب گفت: "خب، این می تونه ایدۀ خوبی باشه. فقط مسئله اینه که من...فکر نمی کنم آدرس اونا رو هم یادم بیاد..."
آن ها حالا می توانستند سایۀ روزی را که در پیش بود از پشت پنجره کوچک اتاق ببینند. هر دو مدتی در فکر بودند تا این که بهروز گفت: " لطفا سعی کن تمام چیزهایی رو که من بهت گفتم و می گم خوب به ذهنت بسپری. از حالا به بعد...تو حافظۀ منی. می شد که من تمام چیزایی رو که می خوام به مادرم بگم روی یه قطعه کاغذ بنویسم که تو بهش بدی. اما این برای تو خیلی ریسکیه! مطمئناً اونا قبل از این که اجازه بدن من با خانواده م برم، به این اتاق میان و همه جا رو دقیقاً می گردن. بنابراین باید در مورد چیزایی که می نویسیم، و داریم خیلی محتاط باشیم."
عبدل به آرامی از جایش بلند شد و دفترچه ای را از زیر تشک تختش بیرون آورد. و بعد گفت: " آخرین حرفی که شما به من یاد دادین حرف ی بود. حرف بعدی الفبا چیه؟"
بهروز زیر لب گفت: "آهان!" و بعد به آرامی مشغول گشتن به دنبال چیزی در میان لباس هایش شد. همان طور که می گشت گفت: " آخرین حرفی که من به تو یاد دادم، عبدل جان، آخرین حرف الفبای فارسی بود. بنا براین کار ما...تمومه. تو باید خیلی زود بتونی هرچی رو که دلت خواست بخونی!" آن وقت سرش را کمی تکان تکان داد و اضافه کرد:" و آخرین حرفی که من از مادرم شنیدم...اینجا توی این آخرین نامۀ اون که در جیب منه نوشته شده! یه قسمتش به رنگ سبز و بقیه ش به رنگ قرمزه. اونا رو در قسمت داخل یه پاکت قدیمی نوشته که...آدرس خودش هم پشتش اومده. به این ترتیب، صبح امروز، وقتی که اونا سرگرم شستشوی مغز من هستن، تو می تونی به خونۀ ما بری و یادداشتی رو که من همین الان می نویسم به پدر و مادرم بدی...!"
******
مادر به محض این که سرش را از لای در به داخل اتاق آورد با هیجان داد زد:"سلا...م، عزیز دلم!"
بهروز در حالی که از جا بلند می شد و از تخت پائین می پرید تا به سمت او برود با خوشحالی گفت:" خدای من! شما چطوری تونستین به این سرعت این محل رو پیدا کنین؟"
بعد از این که درآغوش کشیدن ها و بوسیدن هایشان تمام شد، مادر با شورو شوق گفت: " می دونی، ما خیلی وقته که همه جا رو به دنبال تو می گشتیم. چندین روز پیش برای دیدن تو به قزل قلعه رفتیم اما به ما گفتن که تو دیگه اون جا نیستی. اول فکر کردیم که اونا تو رو کشتن و نمی خوان اقرار کنن. به سرعت به تیمسار خبر دادیم و خودمون هم مشغول تحقیق از همه جا شدیم. بعضی ها به ما گفتن که تو رو به یه زندون دیگه منتقل کردن. بعضی دیگه هم مدعی شدن که تو خودکشی کردی! چند نفری حتی اعلام کردن که تو از زندان در رفتی! بنا بر این باز ما با تیمسار خودمون تماس گرفتیم. اون قول داد که زود کشف کنه که چه بلایی بر سر تو اومده و به ما خبر بده. اما چند روز گذشت و از اون خبری نشد. بنا بر این، امروز صبح، به محض این که یادداشت تو به دست ما رسید، به اون زنگ زدیم و اون...حکمی برای آزاد کردن فوری تو صادر کرد. خدا رو شکر! تو می تونی همین الان وسایلتو جمع کنی و با من از این قبرستونِ کثافت بزنی بیرون! پرفسور اشرفی ورقه های خروج تو رو امضاء کرده...."