وقتی چشمانش را باز کرد مو بر تنش راست شد. صحنه ای در مقابل چشمانش بود که در عمرش ندیده بود: یک جسد استخوانی به لاغری یک اسکلت با نگاهی تهدید آمیز خیره به او نگاه می کرد.
قلبش فرو ریخت و با شدت عجیبی به طپش افتاد. انگارکسی به معده اش چنگ انداخته بود و می خواست آن را همراه با هرچه پیرامونش بود از دهانش بیرون بکشد. تمام وجودش به ناگهان به لرزه افتاد.
فکر کرد: " چاره ای ندارم. یا باید به سرعت از این جا بیرون برم ، یا این که به دست این جونور وحشی تیکه تیکه بشم." نگاه دیگری به چهرۀ موجود خطرناک انداخت، سرش را خم کرد و به ناگهان از رختخواب بیرون پرید. با چند حرکت سریع لباس پوشید و به سرعت از در بیرون رفت.
او حالا در حال پرواز در آسمان بود. فکر کرد:" واقعاً باید به سرعت یه پرنده برم! وگرنه امکان نداره که به موقع برسم!"
به انتهای خیابان که رسید خواب هم به کلی از سرش پریده بود. زیر لب گفت:"آون اتوبوس کوفتی همیشه سر وقت می رسه! حالا نمی شد یه امروز هم که شده ... یه کم دیرتر میومد ...که من جا نمونم!؟"
وقتی نفس زنان به سر چهار را رسید، اتوبوس پنجاه متر آن طرف تر در حال خروج از ایستگاه بود با تمام نیرو مشغول دویدن شد. به ایستگاه که رسید ،اتوبوس بیست سی متر دورتر از حرکت ایستاد و صدای فریاد راننده بلند شد:"بدو بیا جوون! بپٌر بالا!"
نفس نفس زنان از پله اتوبوس بالا رفت و با صدای بلند گفت: " من...واقعاً...از شما... ممنونم!"
راننده خندید: " خیله خب، جوون. فقط دفۀ دیگه ...چن دقیقه زودتر از رختخواب بیا بیرون که ...مجبور نشی مثه ارواح تو آسمون پرواز کنی!" و خندید.
نگاهی توآم با سوء ظن به راننده انداخت و روی یکی از صندلی های خالی نشست. فکر کرد: " انگار این مرتیکه ...یه چیزایی در مورد اتفاقی که امروز صبح برای من افتاده می دونه!"
نیم ساعت بعد، اتوبوس به نزدیکی مقصد او رسید. تابلویی که به دنبالش می گشت به اندازۀ کافی بزرگ بود که از فاصله دوری دیده شود: "ادارۀ کاریابی ایالت کالیفرنیا"
وقتی با عجله از در دفتر وارد شد مستقیماً به سوی زن مسنٌی که پشت میزتحریری نشسته بود رفت و با اشتیاق گفت: " منو....خانم نووی مانیانس ...فرستاده اند که...کار بگیرم!"
زن نگاهی به او کرد و چند ثانیه ای ساکت ماند و بعد به ساعت خودش نظر انداخت و گفت: " باشه،لطفا بنشینید. ممکنه ...یه مدتی طول بکشه. کسان دیگری هستن که... قبل از شما اومدن."
با عجله گفت: " بله، می دونم! ولی منو خانوم..." اما نگاه اخم آلود زن که با انگشت به یکی از صندلی های خالی اشاره می کرد باعث شد که جمله اش را نیمه کاره بگذارد.
در جوار زن میان سالی نشست . پنج نفر دیگر هم در اطراف اتاق در انتظار بودند. خانم منشی دفتردار نگاهی به سوی او انداخت و با لحنی تحکم آمیز گفت: " تو شمارۀ هفت هستی. یادت باشه!"
فکر کرد: " زنیکۀ خرفت ...اسمِ مام رو فراموش کرده!"
حالا تصویر جسدی که قبل از فرار از خانه دیده بود دوباره جلو چشمش ظاهر شده بود. زیر لب گفت: " چه اتفاق وحشتناکی بود! اونم صبح به اون زودی...درست وقتی که آدم از خواب بیدار می شه!"
یک ساعت بعد منشی نام او را صدا زد. "معرفی نامه" ای را که مام برایش نوشته بود از جیبش بیرون آورد، نگاهی تحقیر آمیز به زن انداخت و سرش را تکان تکان داد.
وقتی وارد اتاق رییس شد با صدای بلند گفت:"سلام خانوم هماسیان! منو خانوم نوویانس فرستاده" و سفارشنامه ای را که مادر زن دایی اش نوشته بود با افتخار به سمت زن مسنی که جلوی پای او بلند شده بود گرفت. زن با اشارۀ دست محلی را برای نشستن به او نشان داد و بعد سر جای خود نشست و پاکتی را که از او گرفته بود باز کرد. در حالی که لبخند می زد نامه را خواند و بعد از جایش بلند شد و آن را به سوی جوان دراز کرد و با لبخند گفت: " "نامۀ بسیار جالبیه، آقای ...بهروز... اما من...کسی رو به این اسم ...نمی شناسم."
بهروز که به شدت جا خورده بود با لکنت گفت: "اما...مام گفت که ...شما ...دوستای خیلی قدیمی... هستین! گفت که ...قبلاً به شما...تلفن کرده و ..."
زن لبخند زد و در حالی که از جایش بلند می شد گفت: " خیلی متآسفم. باید نوعی...سوء تفاهم شده باشه..." و بعد از مکثی اضافه کرد: " لطفاً ... به اتاق انتظار برگردین و منتظر بمونین. اگر کاری برای شما پیدا کردیم...صداتون می کنیم."
بهروز که کاملاً گیج شده بود به آرامی از جایش بلند شد . حالا منظره جسدی که صبح آن روز به سراغش آمده بود دوباره جلوی چشمانش ظاهر شده بود. فکر کرد:" یعنی این اتفاق هم ...زیر سر اون جسد لعنتی بوده؟ آخه چطور ممکنه کسی اسم دوست چندین و چند سالش یادش نیاد!؟"
مدتی در اتاق انتظار روی صندلی نشسته بود که صدای کسی را ازپشت سر شنید. او حالا در کنار قبری تازه ساخته شده نشسته بود و جسدی را که به تازگی در آن گذاشته بودند به وضوح می دید. قیافۀمرده بی شباهت به مال او نبود. پیر مرد بد ترکیبی در کنار قبر نشسته و به او خیره شده بود. صورتش بی رنگ و استخوانی بود. بیشتر به یک اسکلت می مانست....
داشت خودش را آماده می کرد تا پا به فرار بگذارد که کسی شانه اش را گرفت و تکان داد. "نوبت شماس، جناب!" منشیِ دفتر بود.
تکانی به خود داد، به آرامی از جایش بلند شد و به اتاق رییس رفت. ساعت دیواری دفتر حالا ساعت ده را نشان می داد. خانم رییس اداره به رویش لبخند زد:" متآسفم که مجبور شدیم شما رو این قدر معطل کنیم. همۀ کسانی که توی دفتر منتظر بودند...قبلاً وقت ملاقات گرفته بودن. بیشترشون دیروز هم به این جا اومده بودن. می دونین که ما...توی یک بحران اقتصادی هستیم." سری تکان داد و با دست به او اشاره کرد که در محلی بنشیند. آن وقت در حالی که به عکسی که بر روی دیوار دفترش بود اشاره می کرد گفت: " آقای رییس جمهور وعده داده اند که بحران به زودی برطرف بشه."
بهروز نگاهی به عکس روی دیوار انداخت. مردی در لباس نظامی از وسط قاب به او لبخند می زد. بعد صدای زن را شنید:"ایشون، ژنرال آیزنهاور، رییس جمهوری ایالات متحده هستن. اون در دوره جنگ جهانی، فرماندۀ تمامی نیروهای نظامی ایالات متحده در اروپا بود."
بهروز سرش را به طوری تکان داد که نشان دهد همۀ آن چیزها را می داند.
زن بعد از مکثی اضافه کرد: " به این خاطر که شما ...تجربۀ کار کردن در هیچ کجا را ندارین...تنها چیزی که ما می تونیم در زمان حال به شما پیشنهاد بدیم...کار کردن در یک هتل به عنوان ظرفشوره ... " و درحالی که تبسمی حاکی از شرمساری بر لب می آورد، جلو بهروز ایستاد.
بهروز سرش را تکان داد ولی ساکت ماند.
زن گفت: " خیلی متأسفم، آقای بهروز! می دونم که شما...شایستۀ کاری خیلی بهتر از این هستین...ولی همون طور که گفتم...ما وسط یه بحران اقتصادی هستیم."
****
حالا روی صندلی اتوبوسی نشسته بود و مناظر بسیار زیبای اطرافش را تماشا می کرد. خلیج بزرگی بود با دو پل قشنگ و طویل و تعداد زیادی قایق های بادبانی که در تمام منطقه از این سو و آن سو می رفتند. اتوبوس داشت از پلی می گذشت و به سمت مکانی به نام "ساسولیتو"، که هتل در آن بود، می رفت. فکر کرد: " چقده قشنگه! خوش به حالِ جونورای دریایی! اونا توی دنیایِی بی نهایت زیبا زندگی می کنن که درش اثری از اسکلت و جسد، و این جور چیزا نیست!"
کمی بعد به مقصد او، که هتلی بسیار بزرگ و زیبا بود رسیدند.
وقتی معرفی نامه ای را که اداره کاریابی به او داده بود به دست مرد میان سالی که در وسط سالون هتل ایستاده بود داد، مرد نگاهی به او انداخت و پرسید:" هیچ وقت توی یه هتل ظرف شستی!؟"
بهروز صدای خودش را شنید که محکم می گفت: " بله ، آقا!" این را تا حدودی راست می گفت چون یک شب در رستوران مادر زن دائیش این کار را کرده بود.
مرد پرسید :"هیچ وقت با یه ماشین ظرف شویی کار کردی؟"
با صدایی آهسته به دروغ گفت: "بله ، آقا!"
مرد ناگهان به طرف جوانی که از آن جا می گذشت چرخید و داد زد :" اوهوی، جو! بیا این پسره رو ببر که ... جای لاری رو بگیره!"
بعد به طرف بهروز چرخید:"اسمت چیه، پسر؟"
بهروز که درست حرف او را نفهمیده بود ساکت ماند و با حیرت به او نگاه کرد. مرد سرش را تکان داد و به کندی گفت: "اسمت...! اسمت... چیه؟"
بهروز که این بار حرف او را متوجه شده بود با عجله گفت: " بهروز، آقا، بهروز! من دانشجوی کالج ایالتی سانفرانسیسکو هستم."
مرد سرش را چند بار تکان داد و بعد گفت: " نه! اسم تو...هِرمنه! هِرمَن! حالا بدو با این مرد برو! هر کاری هم که اون گفت بکن! فهمیدی؟"
بهروز زیر لب گفت: " بله، آقا."
مرد چرخی زد و از آن جا دور شد.
سالون هتل مالامال از آدم بود. تعداد زیادی مرد، زن و کودک مرتباً به آن وارد و یا از آن خارج می شدند. بهروز که حالا نامش هرمن شده بود به سرعت به دنبال مردی که حولۀ سفید رنگی بر روی بازو داشت و با قدم های تند حرکت می کرد دوید.
وقتی به آشپزخانه رسیدند ، مرد با همان لحن مدیر هتل پرسید: " اسمت چیه؟"
بهروز با عجله گفت: "اسمم هِرمَنه. هِرمَن!"
مرد همان طور که به داخل آشپزخانه می رفت داد زد:" اوکی!" و بعد فریاد کشید: " اوهوی، فیلیپ! این هرمنه. به جای لاری اومده. بهش بگو که چیکار باید بکنه!" بعد به سرعت عقبگردی کرد و از آن جا خارج شد..
آشپز که مرد سیاه پوستی بود به آرامی جلو آمد: "اسم من فیله! مال تو چیه؟"
بهروز سرش را تکان داد: "من...هِرمَنم . هِرمَن."
مرد در حالی که خم و راست می شد به ماشین عظیمی که در مقابلشان بود اشاره کرد و گفت: :"تو ...بلدی با این دستگاهِ گند وگُه کار کنی؟"
بهروز نگاهی به ماشین انداخت و سرش را به علامت نفی تکان داد.
مرد نگاهی طولانی به او کرد، شانه هایش را بالا انداخت ، و زیر لب گفت:" به جهنم! خودم بهت نشون می دم که چطوری با این دستگاهِ گُه کار کنی!"
ده دقیقه بعد، "هرمن" سرگرم دویدن به این سو و آن سو بود تا بتواند از عهدۀ ظرف های کثیفی که پشت سر هم از رستوران هتل می رسیدند بر بیاید. همۀ کارکنان آشپزخانه، لبخند بر لب، از زیر چشم او را می پائیدند. طولی نکشید که کوهی از ظروف کثیف در مقابل ماشین ظرفشوئی بر روی هم تلمبار شد.کمک پیشخدمت بعدی که با ظروف کثیف از راه رسید مجبور شد برای این که جایی برای خالی کردن ظرف هایش پیدا شود دو سه دقیقه سر جایش بایستد. بالاخره هم حوصله اش سر رفت، و در حالی که فحش هایی نثار هرمن می کرد ظرف هایش را بر روی تل ظروف قبلی خالی کرد و از آشپزخانه بیرون رفت.
حالا هوا داشت تاریک می شد. چراغ های آشپزخانه را روشن کرده بودند. هرمن بر روی چهارپایه ای نشست و به طرف "فیل" چرخید:" ممنونم، آقا! بدون کمک تو ... من قطعا از عهدۀ کارها بر نمی امدم."
مرد سیاه پوست لبخند زد: " من باید از تو تشکر کنم، مرد! تو اولین کسی هستی که توی این هتل منو آقا صدا کرده! ممنون!"
ظروف کثیفِ مربوط به شام را که آوردند، هرمن برای نبرد با آن ها کاملا آماده بود. وقتی ساعات شلوغی رستوران هتل آغاز شد، او شروع به دویدن به این سو و آن سو کرد و توانست از پیشخدمت ها و دستیار های آن ها جلو بیفتد.
آن وقت "فیل" آشپز سری تکان داد و صدا زد: " باورم نمیشه، مرد! تو مطمئنی که از قبل نمی دونستی چطوری با این ماشین دیوس کارکنی!"
هرمن با خنده گفت" بله، آقا! همه چیز رو... تو بهم یاد دادی. تو یه معلم فوق العاده هستی، آقا!"
آشپز سرش را تکان داد :" خدای من! سه تا آقا توی یه شب. باورکردنی نیست!"
چند دقیقه بعد ، هرمن در کنار آشپزخانه نشسته بود و برای کمک به "فیل" سیب زمینی پوست می کند.
****
مدیر با تحکم گفت:"فردا صبح، سر ساعت هشت این جایی، فهمیدی!؟"
هومن سرش را تکان داد:" چشم، حتماً!"
مرد دست راستش را بالا آورد: " و...یه چیز دیگه! فردا بهت بیشتر احتیاج دارن! فیل هم از کارت راضیه.می تونی اگه خواستی...دو شیفته کار کنی!"
هرمن همان طور که بدن خسته و کوفته اش را به آرامی به سمت در خروجی می کشید گفت: "باشه، آقا."
علیرغم چراغ هایی که در خیابان بود، همه جا تاریک به نظر می آمد. اما بهروز به روشنایی زیاد احتیاج نداشت. راه را یاد گرفته بود. ایستگاه اتوبوس هم زیاد از آن جا دور نبود. تنها مشکلش حالا این بود که سرتاسر بدنش به شدت درد می کرد. در دل گفت: " چه خوبه که ...کار تموم شده. نجات پیدا کردم." لنگان لنگان خود را به ایستگاه اتوبوس رساند.
علیرغم این که دیر وقت بود، عده ای در صف ایستاده و منتظر اتوبوس بودند.
چند دقیقه بعد اتوبوسی از راه رسید و همه سوار شدند. بهروز در کنار زن مسنی نشست و چشمانش را بست. اما لحظاتی بیشتر نگذشته بود که صدای زن را شنید: " ببخشید، مرد جوون. می شه من برم بیرون. به زودی باید پیاده بشم."
بهروز خواب آلوده نگاهی طولانی به صورت زن انداخت و بعد به آرامی از جایش بلند شد و برای او راه باز کرد. قیافه زن به نظرش آشنا می آمد. شباهت زیادی به صورت جسدی که آن روز صبح دیده بود داشت. فکر کرد:" شاید اون جسد...داره آدماشو این ور و اون ور به دنبال من می فرسته که ...مواظبم باشن!" زن چند ردیف جلو تر روی صندلی دیگری نشست.
در ایستگاه بعدی تعدادی مسافر سوار و عده ای پیاده شدند، اما پیر زن همسفر او از جایش تکان نخورد. بهروز سرش را تکان داد: " پیرزن دیونه! من انقده خودمو قلمبه کردم و این طرف صندلی نشستم تا از اون دور تر بشینم که اون راحت باشه، اون وقت اون پا می شه می ره یه جای دیگه می شینه و به من هم دروغی می گه که می خواسته پیاده بشه!"
اتوبوس حالا داشت از روی پل می گذشت اما چیز زیادی برای دیدن نبود. تنها تعدادی چراغ در این جا و آن جا به چشم می خورد و سایۀ پلی دیگر که چراغ هایش از دور دست دیده می شد. بهروز بار دیگر چشمانش را بست.
حرکت چیزی او را از خواب پراند. مردی در حالی که سرش را تکان تکان می داد از کنار او می گذشت و مرد دیگری به سرعت به سمتش می آمد. بعد صدای مردی را که به او نزدیک می شد شنید: "این صندلی مشکلی داره، آقا؟ در قسمت جلو...هیچ صندلی خالی نیست!"
مرد سرش را برگرداند و با صدای بلند گفت:" بوی گند می ده!"
بهروز کمی بو کشید و فین فین کرد، سرش را تکان داد و بعد چشمانش را بست و باز مشغول چرت زدن شد. لحظاتی بعد احساس کرد که کسی در کنارش می نشیند. اما طولی نکشید که او از جایش بلند شد و رفت. بهروز دیگر چشمانش را باز نکرد. لحظاتی بعد صدای دخترانه ای را شنید: " این جا مشکلی...هست؟"
فردی از فاصله ای دورتر گفت:"بله خانوم. اون جوون بوگند می ده. چنان بوی تعفنی داره که انگار یکی دو سالی هست غزل خداحافظی رو خونده!"
دختر غش غش خندید و بعد گفت: "شما اصلا از کجا می دونین که اون زنده س!؟ شاید واقعاً یه جسد باشه. ممکنه یکی اونو خفه کرده و انداخته این جا!"
چند نفر خندیدند.
صدای دیگری گفت: " اون با ما سوار اتوبوس شد، دختر خانوم. تا اون جا که من دیدم اون همون قدر زنده بود که من بودم. تنها فرقش با من این بود که اون چنان بوی گند می داد که انگار تازه از چاه توالت کشیدنش بیرون!"
فرد دیگری در حالی که به قهقهه می خندید گفت: "آره، اون بوی گُه میده. گُه!"
بهروز حالا پلک هایش را به شدت به هم می فشرد و سعی می کرد چنان خُرخُر کند که کسی در خواب بودنش شک نداشته باشد. در دل گفت: "فردا حتما باید یه دست لباس اضافی با خودم بیارم که قبل از بیرون اومدن از هتل لباسای بو گندومو عوض کنم."
به زودی واقعاً به خواب رفت و وقتی ناگهان از خواب پرید اتوبوس فاصلۀ چندانی با خانه او نداشت.
****
حالا داشت در تاریکی پیاده می رفت. به خودش گفت:" به زودی باز اون جسد رو می بینم. اگه اون بالا به قدر کافی نور وجود داشته باشه...دیدنش مشکل نیست."
دستی به کیف بغلیش که در جیب عقب شلوارش بود زد تا مطمئن شود که سر جایش است و سرش را تکان داد . " چک حقوق! اولین چک حقوقی زندگیم!"
دست هایش را جلو و عقب برد. تمام بدنش درد می کرد. زیر لب گفت :" هیچ فرقی با شبای اول نکرده. دو هفتۀ آزگار، از سپیدۀ صبح تا بوق سگ جون کندم ولی عادتم نشد که نشد. دردش درست مثه روز اوٌله!"
سرش را تکان داد، مدتی ساکت ماند و بعد دوباره مشغول حرف زدن با خودش شد:"بیخودی نبود که برای اون مدیر دیوس مهم نبود که من سابقۀ کار دارم یا نه! اون تنها می خواست منو تا وقتی که مریضی ظرفشورش خوب بشه و برگرده سر کار نیگه داره."
حالا به نزدیکی خانه رسیده بود. کلیدش را از جیب بیرون آورد و بدون سر و صدا در ساختمان را باز کرد. لحظه ای ساکت ایستاد: " باید سعی کنم که اون جونور وحشی بیدار نشه. دفۀ آخر که بیدارش کردم چنان شرٌی به پا کرد که تا چند روز اعصابم خورد بود!"
با نوک پا از راه پله پیچاپیچ و باریک بالا رفت. آن وقت در حالی که آهی از سر رضایت می کشید بی سر و صدا کلید را در قفل در اتاقش چرخاند. زیرلب گفت:" دیگه هیچ وقت نمیذارم اون مرده شور مادر قحبۀ بی پدر مادر حالمو بگیره!"
به آرامی سرش را خم کرد ، وارد اتاق شد و با صدایی نسبتاً بلند گفت: " لعنت به این طاق کج. آخه نمی شد این شیرونی لعنتی رو یه خوره شیب دارتر بسازین؟ چند بار در روز و شب باید سر من به اون بالا بخوره!؟"
صدای کسی در گوشش پیچید: " برای ماهی بیست و پنج دلار، امکان نداشت جایی بهتر از این پیدا کنی! " صدای دایی "بن" بود.
مام گفت: "عزیزم، توی این شرایط، تو نباید خونۀ ما رو ترک می کردی. اتاقت توی خونۀ ما خیلی کوچیک بود، اما نه به این کوچیکی! من شنیدم که اتاقی که گرفتی دست کمی از یه قبر نداره!"
بی بی گفت: "اون چارۀ دیگه ای نداشت، مامان جون. من مطمئنم که اون به زودی کاری واسۀ خودش دست و پا می کنه و ...یه اتاق خیلی بزرگتر و بهتر می گیره!"
جان لبخند استهزاء آمیزی زد و به بهروز نگاه کرد:" دوست دخترت، ژوزفین، دو سه بار اومد رستوران و سراغتو گرفت. من بهش گفتم که ما نمی دونیم تو کجا زندگی می کنی." لحظه ای ساکت شد و بعد در حالی که هِرهِر می خندید اضافه کرد: " آخه دلمون نمی خواست بیاد قبری رو که توش زندگی می کنی ببینه!"
بی بی با اخم گفت: " انقده بد جنس نباش، جان! تنها کاری که بهروز باید بکنه اینه که یه شغل خوب گیر بیاره و خودشو از شر خونۀ اون مرده شورِ بد جنس خلاص کنه!"
لحظه ای ساکت شد و بعد اضافه کرد: " البته ، به خاطر این بحران اقتصادیِ خاک برسر، این کار آسونی نیست . ما باید واسۀ شغل پیدا کردن به اون کمک کنیم."
مام که حالا کمی اخم کرده بود سرش را تکان داد: "اون حد اقل باید برای خوردن غذا به رستوران من بیاد و انقده شیکم خودشو با نون و تخم مرغ خام سیر نکنه. این جوری آدم هزارتا مرض می گیره. پسر بیچاره پوست و استخون شده. قیافه ش با یه اسکلت فرقی نداره!"
دایی "بن" سرش را تکان داد: " راستی ، مام، شاید دوست قدیمی شما، خانوم هماسیان بتونه به اون کمک کنه. مگه اون رییس اداره کاریابی ایالتی در سانفرانسیسکو نیست؟"
****
سرش را خم کرد و با استفاده از نور مهتاب که از پنجره کوچک سمت مقابل اتاق به درون می آمد به آرامی جلو رفت. آهسته قدم برداشت تا دستش به ریسمانی که از چراغ برق سقف آویزان بود برخورد کرد. آن را گرفت و به آرامی کشید. لامپ کوچکی زیر سقف شیب دار اتاق روشن شد. بعد، دست هایش را در دستشویی کوچکی که در گوشۀ اتاق زیرشیروانی وجود داشت شست، لباس خوابش را پوشید، و چراغ را خاموش کرد. آن وقت دولٌا شد تا هنگام دراز کشیدن روی تخت سرش به طاق شیب دار اتاق برخورد نکند و آهسته به سوی تخت خوابش رفت.
وقتی روی تخت دراز می کشید نظری به آینه ای که جلوی پایش روی دیوار مقابل نصب شده و و نور ماه را به سویش منعکس می کرد انداخت. بعد به ساعت دیواری کوچکی که کمی پایین تر از آینه روی دیوار بود نگاهی کرد و زیر لب گفت: "باید فکری به حال هر دو این ها بکنم. این ساعت تنبل که با خوابیدن بی موقعش هیچ نمونده بود اولین فرصت کاری منو ازم بگیره. این آینه لعنتی هم که ... هر چی دلش خواست به آدم نشون می ده و آدمو زهره ترک می کنه.... "
سری تکان داد و چشمانش را بست: "حالا که یه خورده پول دارم اولین کاری که باید بکنم خریدن یه ساعت دیواری سالم و و یه آینۀ درست و حسابیه..."